عبارات مورد جستجو در ۱۹۶۶ گوهر پیدا شد:
ظهیرالدین فاریابی : رباعیات
شمارهٔ ۸
ای باده،کدام دایگان پروردت
جانت به سزا بود،که خدمت کردت؟
ای آب حیات،بنده آن خضرم
کز ظلمت آن گور برون آوردت
ظهیرالدین فاریابی : رباعیات
شمارهٔ ۱۵
می را که همیشه با خرد دندان است
هم اوست که مونس خردمندان است
می در خُم اگر چه سر گرفته است رواست
در شیشه نگر که خرم و خندان است
ظهیرالدین فاریابی : رباعیات
شمارهٔ ۵۳
کو پر می صافی مروق ساغر؟
کو سر ز می تا خط ازرق ساغر؟
من داد طرب بدادمی در بغداد
گر دجله شرابستی و زورق ساغر
ظهیرالدین فاریابی : رباعیات
شمارهٔ ۷۷
گفتی چو بماندی از شراب آوردن
مستی به تو می نیست صواب آوردن
در ده که به مستان می ناب آوردن
گنجیست روان سوی خراب آوردن
ظهیرالدین فاریابی : رباعیات
شمارهٔ ۹۴
در ده می لعل لاله گون صافی
بگشای ز حلق شیشه خون صافی
کامروز برون ز جام می نیست مرا
یک دوست که دارد اندرون صافی
حکیم نزاری : دستورنامه
بخش ۱۲ - یار عهد جوانی
به عهد جوانی چنان بودمی
که از سایه خود رمان بودمی
ملول از خود و از همه کس نفور
به اندوه نزدیک از انبوه دور
چنان فکرم از خویشتن می‌ربود
که آسایش از خواب و خوردم نبود
به سودا چنان مشتغل بودمی
که بی‌بهره از آب و گل بودمی
چو فرهاد شوریده در کوه و دشت
بسی گشته‌ام بشنو این سرگذشت
چه می‌گویم ار بازیابی رموز
نرفت از سرم شورِ شیرین هنوز
زمانی نبودم ز می ناگزیر
که هم پای مردست و هم دستگیر
مددگارِ فکر شبان روز من
نمودار طبع نوآموز من
چو بار موافق ندیدم چو می
شب و روز خالی نبودم ز وی
چنان با خودش هم نفس کردمی
که بی او نفس برنیاوردمی
چنان با دم من دمش در گرفت
که ملک وجودم مسخر گرفت
ولیکن به بیداد در ملک من
تصرّف نیارست کرد اهرِمن
چنانش به انصاف میداشتی
که بیگانه در ملک نگذاشتی
چو بیرون نشد حکمش از اعتدال
طبیعت به تدریج کرد احتمال
ازین پیشم این بیت اوراد بود
که بر بادم از طبع وقّاد بود
مرا راح روح اللهی دیگرست
که روحم ازو بوده در پیکرست
حکیم نزاری : دستورنامه
بخش ۲۱ - ادب میزبانی
چو در خانه مهمان بری از پگاه
حجاب تکلّف برافگن ز راه
نخست از تر و خشک و شیرین و شور
حدیثِ سلیمان شنیدی و مور
بنه ما حضر پیش بی‌عذر خواه
به میلِ حریفان کنی اوّل نگاه
کسی را که رغبت بود می بده
ابا کرده را لقمه‌ای پیش‌نه
کبابی حکیمانه، سرجوشکی
مغولانه او ما جکی، مرغکی
ز هرچ آن سبک‌تر برآید ز دست
نباید درِ نقد بر نسیه بست
سماع خوش و مطربِ تازه‌روی
سراینده‌یی نغز پاکیزه‌گوی
بساطِ مکان از بسیطش مکین
خوش و تازه یعنی بهشت برین
ز شطرنج و نرد و کتاب احتراز
روا نیست در مجلسِ لهو و ناز
ولیکن نه چندان که وقتِ نشاط
ملالت پدید آید از انبساط
حریفانه اوّل به دفع خُمار
به رفق و مدارا شرابی بدار
چو کم شد بخار خمار از دماغ
شود رویِ پژمرده دل چون چراغ
بگستر به هنگامِ رغبت سماط
کند هرکس آن گه به خوردن نشاط
چو خوان بر گرفتند و خوردند آش
مده می پیاپی موکّل مباش
بهل تا شود آز معده تمام
طبیعت تقاضا کند بر مدام
به می باز چون دستِ رغبت برند
روا باشد از دوست کامی خورند
چو در داد سرده شرابِ گران
به پای علم از کران تا کران
سزد گر شفاعت کند میزبان
به گردِ دهن در فگنده زبان
که بر سر مکش کاسه و پر مده
ولی سرده البتّه ندهد فره
بود هم که دفعِ ملالت کند
علی‌الفور دوری حوالت کند
سر قوم ده را محابا رواست
ولیکن به جایی که حق است و راست
بزرگی بود صاحبِ نهی و امر
نگیرد برو خرده‌ای زید و عمرو
دگر میزبان را حمایت کند
تنک معده را هم عنایت کند
حریفی بود خوش‌نشین کم‌شراب
مریضی ز بیمارئی خورده تاب
ازین جنس افتد محابا و میل
ولی دیگران را سپارد به سیل
به جایی که واجب کند واجب است
که او پیشِ عیب و هنر حاجب است
چو منصف بود مرد و صاحب وقوف
کس انگشت رد ننهدش بر حروف
نشاید به فرمان دهی ناشناخت
نو آموز به که توسن نتاخت
چو رفتی زِ مجلس سویِ خواب‌جای
پس از خوابِ مستی به مجلس مه‌آی
به جایی که خوردی ز اوّل شراب
نگه‌دار جا تا به هنگام خواب
چو مجلس ز جایی به جایی برند
پراکندگی در میان آورند
ز مجلس به سر وقتِ بستان مرو
ز بستان سوی زهر مستان مرو
هم آن جا بخور باده بی‌داوری
کز آن‌جا روی زهر مستان خوری
بسی آزمودیم در گرم و سرد
کسی جمع ضدّان نیارست کرد
دو قوم و دو مجلس دو ناهم‌سرند
به هر حال ضدّانِ یک‌دیگرند
و گر بایدت رفت بی‌اختیار
مکن رو تُرُش شوره‌ای بر میار
به فرصت ز ناجنس پرهیز کن
به تلخی مکن شکّرآمیز کن
تُرُش‌روی در هیچ محفل مباش
قدح نوش کن زهرِ قاتل مباش
اگر از خمارت عذاب است و رنج
شکنجه مکن خویشتن را چو گنج
فرو کش یکی کاسۀ سرسیاه
برستی ز رنج خمار از پاه
گرت خوش بود ورنه خرّم نشین
چنان کز تو خوش‌دل بود هم‌نشین
سبک روح خود کی گرانی کند
فرشته‌صفت زندگانی کند
مکن، می مرو مست در کوه و راه
که عیبی عظیم است و رسمی تباه
محابات بدمستی از مردمی‌ست
که هر نکته‌یی نشترِ کژدمی است
نظر پیش گیر و سرافکَنده باش
به هرکس که پیش‌آمدت بنده باش
کند آفرین بر تو اهلِ خرد
که پاکیزه گوهر چنین بگذرد
به مستی مکن از خدمت بازخواست
چو هشتیار گشتی ملامت رواست
به هشیاری اش لت زن و سخت گوی
به مستی میاور گناهش به روی
به مستی و هشیاری ار خو کنی
که جرم خطاکرده معفو کنی
خدا از تو خشنود و خلق از تو شاد
همین است و بس آفرین بر تو باد
مزن لاف و گردِ ملامت مپوی
بدو نیکِ مستان میاور به روی
حکیم نزاری : دستورنامه
بخش ۲۶ - صبوحی
صبوح آفتِ مغز و ضعفِ دل است
ولی طبعِ بُرنا بدان مایل است
خوش آید صبوحی طربناک را
خصوصا جوانانِ چالاک را
دم صبح دارد هوایی دگر
مقاماتِ اِخوان صفایی دگر
همی تا برآید ز کوه آفتاب
فرو شد سرمست حالی به خواب
اگر بر صبوحی شود باز روز
گرانی کند مجلس دل فروز
حکیم نزاری : دستورنامه
بخش ۳۵ - کرامات می
ندیدیم هرگز به عمر دراز
در بسته بر می که نگشود باز
عجب نبود از می که هنگامِ بود
گر آید ز کتمِ عدم در وجود
بجایی کند دستگیری مست
که چرخش نهد بر زمین پشت دست
اگر در زمین نیز باشد دفین
چو می‌خواره سر بر زند از زمین
اگر شمّه‌ای از کرامات می
بگویم عجایب بمانی ز وی
حکیم نزاری : دستورنامه
بخش ۴۰ - خلوت آباد حکیم
مرا هر چه با خویشتن بودمی
نه در مجلس انجمن بودمی
به اوقات بودی ز ماءالعنب
دو شیشه سه من راتبِ روز و شب
درِ خلوت آباد در بستمی
به کنج خود آسوده بنشستمی
به هر موسمی خانه‌ای داشتم
حکیمانه پیمانه‌ای داشتم
به دفع ملالت به رفع حجاب
روان کردنی کاسه‌ی پر شراب
فرو دادمی کاسه سرسیاه
به میعاد عادت به رسم و به راه
درِ اشتها چون شدی باز، باز
سبک کردمی لقمه‌ای چند گاز
به هر وقت می‌بود نفسِ حقیر
ز اندک غذا ریزه‌ای ناگزیر
حکیم نزاری : دستورنامه
بخش ۴۴ - پس از توبه
پس از یک دو سالم که توفیق حی
مساعد شد و توبه کردم ز می
دگر باره مخدوم ملایِ بیک
که بادش قرین روز و شب بخت نیک
به جامِ مروّق خمارم شکست
سر توبه بی اختیارم شکست
خدیوست و تکلیفِ مالایطاق
چه درمان چنین اوفتاد اتّفاق
به الفاظ شیرین زبان برگشاد
می تلخ بستان که از روی داد
تورا می سزد می پرستی و بس
برآئین تو می نخوردست کس
چو ممزوج شد با مزاجِ تو می
تحاشی مکن تا توانی ز وی
چو می می دهد خاطرت را فرح
دگر دست خالی مدار از قدح
چو چندی برآمد ازین نذر باز
هلالم دگر باره شد بدر باز
ضرورت علی الجمله خیّام وار
گرفتم به کف بر، میِ خوشگوار
زدم خیمه پهلوی خرگاه دوست
چه گویم که مولی و مخدومم اوست
جهانِ کرم مجدِ دین خواجه مجد
که بر رایِ او کرد خورشید وجد
کریم خراسان محمّد که جود
به عجز اوفتد پیش او در سجود
حمید جهان ابن احمد که عقل
ز خورشید رایش کند فیض نقل
چنان دست جود و کرم پیش کرد
که نیش خِجالت دلم ریش کرد
چه گویم ز پاکیزه اخلاق او
ز افراطّ الطاف و اِشفاقِ او
زمانی زمن بی خبر کی بُدی
که نه بر کف و در سرم می بُدی
ز صدر وزارت چو برخاستی
چو فردوس بزمی بیاراستی
سماع و شرابِ مروّق روان
مدامم خوش و تازه روح و روان
اگر فکرتم در ربودی دمی
فتادی در ابرویِ عیشم خمی
زبان برگشادی به شیرین سخن
که از ما ملالت خدا را مَکُن
دلم را سبک باز دریافتی
چو خاطر به جایِ دگر تافتی
حضورِ حریفان بس خوش نشین
به تخصیص صدراخص فخرِدین
میان بسته دایم به صدق و صفا
مصفّا چو اخوان به شرط وفا
دل افروز در مجلسِ دل نواز
به سر برده ایّام در عزّ و ناز
مع القصّه در بزمِ صاحب مدام
شب و روز خوش بود می بر دوام
بسی نیز بودی که دامن کشان
به سر وقتِ من آمدندی خوشان
چو تَرتیبکی داشتم در شراب
زلایعقلی کردمی اجتناب
پسندیدة بزم صاحب شدم
مقرّب به صدرِ مراتت شدم
ز پیری که نارد ملالت جوان
قیاسش ز آداب کردن توان
چه گویم دگر هر چه گویم منیست
منی چیست ای یار اهریمنی ست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲۸
ایّها الخمّار مخموریم و رنجور و حزین
کی روا باشد بگو بگذاشتن ما را چنین
ما غریبانیم و افتاده به سر وقت شما
با غریبان اهل معنی بهترک باشند ازین
رسم و آیینی دگر باشد به هر جای دگر
پیش ما روشن کنید آیین و رسم این زمین
قابض خم خانه رهبان است یا رضوان خلد
دافع غم آب انگورست یا ماءِ معین
پیش ما باری بود ماءِمعین آب عنب
نزد ما باری بود خم خانه فردوس برین
من مرید شیخ دهقانم که پیر می کده ست
آفرین بر رنج پرور دست دهقان آفرین
مردِ دهقان را یکی درده بود فردا جزا
از کلام الله نخوانده ستی جزاأ المحسنین
راست گویم کز کدامین طایفه شاکرترم
دوست دارم میهمان تازه روی خوش نشین
تنگ دل با خوش نشین چون زهر باشد با عسل
خوش نشین در حلقه صاحب دلان باشد نگین
حالیا باری شراب و شاهد این جا حاصل است
نسیه بگذاریم تا موعود شیر و انگبین
داد از می بستدیم و کفر و دین در باختیم
در مقامر خانه ی توحید با روح الامین
ما به قلاشی و رندی در جهان افسانه ایم
کرده ایم از دیرگه با مفلسان عهدی چنین
کو جوان مردی که گوید محتسب را کای فضول
ترک ما گیر و مکن بر خویشتن تهمت یقین
می خوری تنها می و تشنیع بر ما می زنی
آینه بردار پیش روی و عیبِ خود ببین
چون به دل در غارت و تاراج مال مردمی
فرض کن کز خاک طاعت بر نمی داری جبین
بر نزاری تا به کی تزویر خواهی بست و زور
عاقبت هم بر تو عزرائیل بگشاید کمین
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷۶
در ده علی الصباح به دفعِ خمار باده
جانم زتشنگی به لب آمد بیار باده
بر خیز و برکش از سرِ خم روزِ عید برقع
آن بس که داد در رمضان انتظار باده
هر صبح دم ز برق اثیر قدح دمادم
در کوره ی وجودِ من افکن چو نار باده
گر برملا نمی خورمش عین مصلحت دان
ترسم که راز سینه کند آشکار باده
قلبِ تموز باده و هنگام تیر باده
وقتِ خریف باده و فصل بهار باده
خوش وقت عارفان که علی رغمِ پارسایان
بر ملکِ کاینات کنند اختیار باده
دارد به مذهبِ حکمایِ بلند همّت
برجوهر نفیس وجود افتخار باده
با دست عمرباد که بی باده بگذرانی
بر باد صبح خوش بود ازدست یار باده
با روزگار در غم و شادی موافقت کن
از کف به هیچ حال تو خالی مدار باده
خواهی نزاریا که بر از عمر خورده باشی
جز با حریف اهل مخور زینهار باده
بی همدمی بسر نشود عمر اهل دل را
با ناخوشان محال بود خوش گوار باده
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱
زود به کردم من بی‌صبر داغ خویش را
اول شب می‌کشد مفلس چراغ خویش را
گر نباشد زخم شمشیرم حمایل گو مباش
هیکل تن کرده‌ام چون لاله داغ خویش را
می‌گساران دیگر و خونابه‌نوشان دیگرند
بر حریفان زان نپیمایم ایاغ خویش را
حیرتی دارم که در فصل چنین دهقان وصل
بر تماشایی چرا در بسته باغ خویش را
خشک شد مغزم ز سودا غمزه ساقی کجاست
تا زخون خویش تر سازم دماغ خویش را
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۸
کی غم دهر خراب می نابم دارد؟
لعل می‌گون تو مایل به شرابم دارد
چاک در سینه فکندم که نهم داغ به دل
فکر معموری این خانه، خرابم دارد
کی برم دست به گیسوی تو چون شانه دلیر
که برت خیرگی آینه، آبم دارد
گفتمش روی ترا سیر که خواهد دیدن؟
گفت این دولت جاوید نقابم دارد
نیستم سوخته آتش گل در گلشن
ناله بلبل شوریده کبابم دارد
ترسم از گریه نباشد چه نمایم یا رب
که تغافل‌زدن سیل خرابم دارد
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۰
باده گر فردا خورم، عالم کنون پر می‌شود
تا شده جامم تهی، صد دل ز خون پر می‌شود
پیش ازان کز بیخودی بر تن درم پیراهنی
عالم از رسوایی‌ام بنگر که چون پر می‌شود
کی به گل‌چیدن چو بیدردان به گلشن می‌روم؟
تا مرا دامن ز اشک لاله‌گون پر می‌شود
ساغرم بر کف تهی و سر پر از سودای خام
حیرتی دارم که چون ظرف نگون پر می‌شود؟
چون صباح عید، رندان شیشه‌ها پر مِی کنند
دیده ما هم ز خون بهر شگون پر می‌شود
قدسی مشهدی : مطالع و متفرقات
شمارهٔ ۱۸
به بزم، چهره ز می برفروختن دارد
که شمع، راه به مجلس ز سوختن دارد
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۳۶۳
آن مرغ نه بهر دانه‌ام می‌آید
از بهر می شبانه‌ام می‌آید
شوخی که نیامدی به خوابم هرگز
از دولت می به خانه‌ام می‌آید
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۴۷۱
هر دم نتوان کرد به جامی مستم
یک جرعه خراب داردم تا هستم
روزی که قدم نهاد در کوی تو دل
اول، ره بیرون شدنش را بستم
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۴۹۰
گفتی که لب آلوده به می چند کنم
گر می نبود، دل به چه خرسند کنم؟
می نوش که تا نامه اعمال تو را
بر نامه جرم خویش پیوند کنم