عبارات مورد جستجو در ۱۶۱۷ گوهر پیدا شد:
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۸
تا بار عشق بر دل پرغم گذاشتیم
چندین هزار غم به سر هم گذاشتیم
روزی که غمزه تو ز کین برکشید تیغ
ما دست رد به سینه مرهم گذاشتیم
دادیم سر به حکم تو از بهر قتل خویش
انگشت تا به دیده پرنم گذاشتیم
گردید ثبت دفتر غم سرنوشت ما
تا پای در قلمرو آدم گذاشتیم
یکباره ز اهل شوق گرفتند خوشدلی
بر محضر زمانه چو خاتم گذاشتیم
قصاب انتخاب نمودیم درد عشق
خوش منتی به مردم عالم گذاشتیم
چندین هزار غم به سر هم گذاشتیم
روزی که غمزه تو ز کین برکشید تیغ
ما دست رد به سینه مرهم گذاشتیم
دادیم سر به حکم تو از بهر قتل خویش
انگشت تا به دیده پرنم گذاشتیم
گردید ثبت دفتر غم سرنوشت ما
تا پای در قلمرو آدم گذاشتیم
یکباره ز اهل شوق گرفتند خوشدلی
بر محضر زمانه چو خاتم گذاشتیم
قصاب انتخاب نمودیم درد عشق
خوش منتی به مردم عالم گذاشتیم
قصاب کاشانی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۳
غروی اصفهانی : مدایح و مراثی سید الشهداء علیه السلام
شمارهٔ ۱۹ - لسان حال المظلومه زینب الکبری علیها السلام
ای نازنین برادر شد نوبت جدائی
یا روز بینوائی
بهر وداع خواهر دستی نمی گشائی
لطفی نمی نمائی
ای شاه اوج هستی از چیست دیده بستی
هنگام سرپرستی
از ما چرا گسستی غافل چرا زمائی
پیوسته با کجائی
یک کاروان اسیریم چون مرغ پر شکسته
در بند خصم بسته
زین غم چرا نمیریم ناموس کبریائی
چون پرده ختائی
ما را حجاب عصمت گردون دون دریده
معجز ز سر کشیده
ما را نگشته قسمت جز خون دل دوائی
جز درد دل دوائی
پرده .... ده کرده دوران
... ران
بیداد خصم ما را داده سخن سرائی
در بزم بی حیائی
اطفال .....
زین آتش فروزان
چون بچۀ کبوتر کی باشدش رهائی
از کرکس دغائی
بیمار و حلقۀ غل وانگه شتر سواری
بی محمل و عماری
کی باشدش تحمل زینگونه ماجرائی
از حد برون جفائی
گر رفتم از بر تو معذورم ای برادر
مقهورم ای برادر
حاشا ز خواهر تو آئین بیوفائی
یا ترک آشنائی
گر غائب از حضورم در دام غم گرفتار
لیکن سر تو سالار
یک نیزه از تو دوریم لیکن نه دست و پائی
نه فرصت نوائی
چون لاله داغداریم چون شمع اشکریزان
ای شاهد عزیزان
هر یک دو صد هزاریم در شور و غم فزائی
در سوز غصه زائی
ساز غم تو کم نیست لیکن مجال دم نیست
زین بیشتر ستم نیست
در سینۀ حرم نیست جز آه جان گزائی
جز اشک بیصدائی
کشتی شکستگانیم در موج لجۀ غم
یا در شکنجۀ غم
یکدسته خسته جانیم ما را تو نا خدائی
زین غم بده رهائی
راه دراز در پیش و ز چاره دست کوتاه
نه خیمه و نه خرگاه
یکحلقه زار و دلریش نه برک و نه نوائی
نه جز خرابه جائی
امروز روز یاری است از بانوان بیکس
از کودکان نورس
هنگام غمگساری است گاه گره گشائی
یا منتهی رجائی
با یک سپاه دشمن با صد بلا دچارم
ناچار خوار و زارم
یا رب مباد چون من آواره مبتلائی
بیچاره مبتلائی
ز آغاز شد شرانجام ما را اسیری شام
صبح امید شد شام
ما را نداده ایام جز ناسزا سزائی
جز محنت و بلائی
دردا که با دل ریش سر گرد راه شامیم
رسوای خاص و عامیم
ما از پس و تو از پیش ما را تو رهنمائی
یا قبلۀ دعائی
ای آنکه بر سر نی دمساز راه عشقی
در کوفه یا دمشقی
چون نالۀ نی از پی نبود مرا جدائی
از چون تو دلربائی
یا روز بینوائی
بهر وداع خواهر دستی نمی گشائی
لطفی نمی نمائی
ای شاه اوج هستی از چیست دیده بستی
هنگام سرپرستی
از ما چرا گسستی غافل چرا زمائی
پیوسته با کجائی
یک کاروان اسیریم چون مرغ پر شکسته
در بند خصم بسته
زین غم چرا نمیریم ناموس کبریائی
چون پرده ختائی
ما را حجاب عصمت گردون دون دریده
معجز ز سر کشیده
ما را نگشته قسمت جز خون دل دوائی
جز درد دل دوائی
پرده .... ده کرده دوران
... ران
بیداد خصم ما را داده سخن سرائی
در بزم بی حیائی
اطفال .....
زین آتش فروزان
چون بچۀ کبوتر کی باشدش رهائی
از کرکس دغائی
بیمار و حلقۀ غل وانگه شتر سواری
بی محمل و عماری
کی باشدش تحمل زینگونه ماجرائی
از حد برون جفائی
گر رفتم از بر تو معذورم ای برادر
مقهورم ای برادر
حاشا ز خواهر تو آئین بیوفائی
یا ترک آشنائی
گر غائب از حضورم در دام غم گرفتار
لیکن سر تو سالار
یک نیزه از تو دوریم لیکن نه دست و پائی
نه فرصت نوائی
چون لاله داغداریم چون شمع اشکریزان
ای شاهد عزیزان
هر یک دو صد هزاریم در شور و غم فزائی
در سوز غصه زائی
ساز غم تو کم نیست لیکن مجال دم نیست
زین بیشتر ستم نیست
در سینۀ حرم نیست جز آه جان گزائی
جز اشک بیصدائی
کشتی شکستگانیم در موج لجۀ غم
یا در شکنجۀ غم
یکدسته خسته جانیم ما را تو نا خدائی
زین غم بده رهائی
راه دراز در پیش و ز چاره دست کوتاه
نه خیمه و نه خرگاه
یکحلقه زار و دلریش نه برک و نه نوائی
نه جز خرابه جائی
امروز روز یاری است از بانوان بیکس
از کودکان نورس
هنگام غمگساری است گاه گره گشائی
یا منتهی رجائی
با یک سپاه دشمن با صد بلا دچارم
ناچار خوار و زارم
یا رب مباد چون من آواره مبتلائی
بیچاره مبتلائی
ز آغاز شد شرانجام ما را اسیری شام
صبح امید شد شام
ما را نداده ایام جز ناسزا سزائی
جز محنت و بلائی
دردا که با دل ریش سر گرد راه شامیم
رسوای خاص و عامیم
ما از پس و تو از پیش ما را تو رهنمائی
یا قبلۀ دعائی
ای آنکه بر سر نی دمساز راه عشقی
در کوفه یا دمشقی
چون نالۀ نی از پی نبود مرا جدائی
از چون تو دلربائی
غروی اصفهانی : مدایح و مراثی ابی الحسن علی الاکبر سلام الله علیه
شمارهٔ ۳ - فی رثائه علیه السلام عن لسان امه
بود هر گلی را بهار و خزانی
خزان گل من بهار جوانی
بود شاخ گل سبز در هر بهاری
گل من ز خون بدن ارغوانی
نه یک گل زمن رفته، یک بوستان گل
نه یک نوجوان، یک جهان نوجوانی
جوانا توانائی من تو بودی
بماندم من و پیری و ناتوانی
ترا نخل شکر بری پروردیم
نه پنداشتم زهر غم میچشانی
بگرد تو پروانه وش می دویدم
تو چون شمع سرگرم در سر فشانی
تو چون شاخ مرجان ز یاقوت خونی
من از اشک خونین عقیق یمانی
بمیقات دیدارت احرام بستم
که جانی کنم تازه زان یار جانی
سروش غمت گفت در گوش هوشت
که ای آرزومند من! لن ترانی
ز سر پنچۀ دشمن دیو سیرت
نمی یابی از اهرمن هم نشانی
جوانا نهالی نشاندم بامید
که در سایۀ او کنم زندگانی
دریغا که از گردش چرخ گردون
سر او کند بر سرم سایبانی
جوانا بهمت تو عنقاء قافی
برفعت همای بلند آشیانی
توئی یکه تمثال عقل نخستین
توئی ثانی اثنین سبع المثانی
نزیبد سرت را سر نیزه بودن
مگر جان من شمع این کاورانی؟
جوانا فروغ تو از مشرق نی
بود رشک مهر و مه آسمانی
ولی روز ما را سیه کرده چندان
که مردن به از عشرت جاودانی
فدای سر نازنین تو گردم
که از نازنینان کند دیدبانی
نظر بستی از عمر و از ما نبستی
کنی سرپرستی ز ما تا توانی
پس از این من و داغ آن لالۀ رو
که یک صورتست و جهانی معانی
پس از این من و سوز آن شمع قامت
که در بزم وحدت نبودیش ثانی
هر آن سر که سودای آنسر ندارد
بود بر سر دوش بار گرانی
دلی گر نسوزد ز سوز غم تو
نبیند بدنیا رخ شادمانی
خزان گل من بهار جوانی
بود شاخ گل سبز در هر بهاری
گل من ز خون بدن ارغوانی
نه یک گل زمن رفته، یک بوستان گل
نه یک نوجوان، یک جهان نوجوانی
جوانا توانائی من تو بودی
بماندم من و پیری و ناتوانی
ترا نخل شکر بری پروردیم
نه پنداشتم زهر غم میچشانی
بگرد تو پروانه وش می دویدم
تو چون شمع سرگرم در سر فشانی
تو چون شاخ مرجان ز یاقوت خونی
من از اشک خونین عقیق یمانی
بمیقات دیدارت احرام بستم
که جانی کنم تازه زان یار جانی
سروش غمت گفت در گوش هوشت
که ای آرزومند من! لن ترانی
ز سر پنچۀ دشمن دیو سیرت
نمی یابی از اهرمن هم نشانی
جوانا نهالی نشاندم بامید
که در سایۀ او کنم زندگانی
دریغا که از گردش چرخ گردون
سر او کند بر سرم سایبانی
جوانا بهمت تو عنقاء قافی
برفعت همای بلند آشیانی
توئی یکه تمثال عقل نخستین
توئی ثانی اثنین سبع المثانی
نزیبد سرت را سر نیزه بودن
مگر جان من شمع این کاورانی؟
جوانا فروغ تو از مشرق نی
بود رشک مهر و مه آسمانی
ولی روز ما را سیه کرده چندان
که مردن به از عشرت جاودانی
فدای سر نازنین تو گردم
که از نازنینان کند دیدبانی
نظر بستی از عمر و از ما نبستی
کنی سرپرستی ز ما تا توانی
پس از این من و داغ آن لالۀ رو
که یک صورتست و جهانی معانی
پس از این من و سوز آن شمع قامت
که در بزم وحدت نبودیش ثانی
هر آن سر که سودای آنسر ندارد
بود بر سر دوش بار گرانی
دلی گر نسوزد ز سوز غم تو
نبیند بدنیا رخ شادمانی
غروی اصفهانی : مدایح و مراثی قاسم بن الحسن علیهماالسلام
شمارهٔ ۶ - ایضاً فی رثاء القاسم بن الحسن علیهماالسلام
ای بقربان جانفشانی تو
عزیز مادر
شام شد صبح زندگانی تو
عزیز مادر
یک چمن لاله رفت و کرد داغم
ز غصه و غم
یا گل روی ارغوانی تو
عزیز مادر
یک فلک شد ز آفتاب خاور
بخون شناور
یا رخ ماه آسمانی تو
عزیز مادر
یک جهان صورت از صحیفۀ حسن
لطیفۀ حسن
رفت با یک جهان معانی تو
عزیز مادر
یک یمن از عقیق بی صفا شد
چه کهربا شد
یا عقیق لب یمانی تو
عزیز مادر
حجله ات را بخون نگار بستم
بخون نشستم
وای از این سور و کامرانی تو
عزیز مادر
آرزوهای من برفت از دل
برفت در گل
داد از این مرگ ناگهانی تو
عزیز مادر
شاخ شمشاد من شدم زمین گیر
ز سوز غم پیر
چون بیاد آورم جوانی تو
عزیز مادر
حلقۀ سور شد محیط ماتم
فضای عالم
شد غم و غصه شادمانی تو
عزیز مادر
غنچۀ لب ز گفتگو به بستی
مرا بخستی
جان به قربان خوش زبانی تو
عزیز مادر
نخلۀ طور من ز تشنگی سوخت
مرا بیفروخت
سوز آهنگ لم ترانی تو
عزیز مادر
زیر سم سمند کین چنانی
که بی نشانی
ای دریغا ز بی نشانی تو
عزیز مادر
سایۀ سرت آرزوی من بود
سر تو بنمود
شد سر نیزه سایبانی تو
عزیز مادر
از غمت قامتم دوتا شد ای رود
کجا شد ای رود
دلنوازی و مهربانی تو
عزیز مادر
من به بند غمت چنان اسیرم
که تا بمیرم
دل نگیرم ز دلستانی تو
عزیز مادر
مو بمو تا ابد اگر بمویم
یکی نگویم
از هزاران غم نهانی تو
عزیز مادر
عزیز مادر
شام شد صبح زندگانی تو
عزیز مادر
یک چمن لاله رفت و کرد داغم
ز غصه و غم
یا گل روی ارغوانی تو
عزیز مادر
یک فلک شد ز آفتاب خاور
بخون شناور
یا رخ ماه آسمانی تو
عزیز مادر
یک جهان صورت از صحیفۀ حسن
لطیفۀ حسن
رفت با یک جهان معانی تو
عزیز مادر
یک یمن از عقیق بی صفا شد
چه کهربا شد
یا عقیق لب یمانی تو
عزیز مادر
حجله ات را بخون نگار بستم
بخون نشستم
وای از این سور و کامرانی تو
عزیز مادر
آرزوهای من برفت از دل
برفت در گل
داد از این مرگ ناگهانی تو
عزیز مادر
شاخ شمشاد من شدم زمین گیر
ز سوز غم پیر
چون بیاد آورم جوانی تو
عزیز مادر
حلقۀ سور شد محیط ماتم
فضای عالم
شد غم و غصه شادمانی تو
عزیز مادر
غنچۀ لب ز گفتگو به بستی
مرا بخستی
جان به قربان خوش زبانی تو
عزیز مادر
نخلۀ طور من ز تشنگی سوخت
مرا بیفروخت
سوز آهنگ لم ترانی تو
عزیز مادر
زیر سم سمند کین چنانی
که بی نشانی
ای دریغا ز بی نشانی تو
عزیز مادر
سایۀ سرت آرزوی من بود
سر تو بنمود
شد سر نیزه سایبانی تو
عزیز مادر
از غمت قامتم دوتا شد ای رود
کجا شد ای رود
دلنوازی و مهربانی تو
عزیز مادر
من به بند غمت چنان اسیرم
که تا بمیرم
دل نگیرم ز دلستانی تو
عزیز مادر
مو بمو تا ابد اگر بمویم
یکی نگویم
از هزاران غم نهانی تو
عزیز مادر
عینالقضات همدانی : لوایح
فصل ۱۰۴
آنکه عاشق معشوق را در خواب بیند سبب آنست که او همیشه روی دل بدو دارد وبر در خانۀ انتظار مقیم مانده و باغم او ندیم شده بر یادش او بر خاطرش او در حافظهاش او در متخیلهاش او در ملهمهاش او در حس مشترکهاش او او همه دیده گشته و دیده همه انتظار گشته تا کی بود که سلطان خیال بر لوح دلش صورت خود پدید کند و چون بکثرت توهم برای دوای دل بر درد وی نقشی پدید آید در حال شحنۀ غیرت مقمعۀ قهر بر نهاد او زند تا از خواب درآید و روزگارش بسر آید ای برادر چنانک بر جمال خود غیورست بر خیال خود هم غیورست آنچه گفتهاند که درد سر عاشق بی دواست و بیماری او بی شفاست موجب همین است که در بیداری جمال نیست بعلت قلت استعداد وجود و در خواب خیال نیست بکثرت الم اشتیاق بشهود، آنچه عشق عاشق را بیخواب میدارد برای آنست که میخواهد که او بآسانی با خیال معشوق دست در کمر آرد:
ای دل چو بجست و جوی و خواری و نیاز
وز زاری و بیداری و شبهای دراز
دست طلبت بپای وصلش نرسد
جان میکن و خون میخور و سر در میباز
ای دل چو بجست و جوی و خواری و نیاز
وز زاری و بیداری و شبهای دراز
دست طلبت بپای وصلش نرسد
جان میکن و خون میخور و سر در میباز
عینالقضات همدانی : لوایح
فصل ۱۷۹
در عرف عشق چون در خانۀ دل عاشق ساکن شود و دل ازدخل فارغ گردد و مطمئن شود باشد که معشوق خواهد که او را از خانۀ دل بدر کند نتواند و این در آن مقام بود که عاشق کامل بود امتناع وصول خود به معشوق تصور کند و با صرف عشق بسازد و طمع وصال از دل بیرون کند:
من با تو همی نرد خطر خواهم باخت
هرچند بری همی دگر خواهم باخت
تا ظن نبری که مختصر خواهم باخت
جز عشق تو هرچه هست خواهم باخت
من با تو همی نرد خطر خواهم باخت
هرچند بری همی دگر خواهم باخت
تا ظن نبری که مختصر خواهم باخت
جز عشق تو هرچه هست خواهم باخت
عبادی مروزی : مناقب الصوفیه
بخش ۲۹ - فصل چهارم: در محبت
بدان که شریفتر احوالی ونیکوترین کاری که برآدمی ظاهر شود محبت است که هیچ جوهر در نهاد آدمی تعبیه نگردد ازو شریفتر، و هیچ خلعت به آدمی ندهند ازو عزیزتر، و هرچه گفتیم از احوال و اعمال مقدمات نتیجهٔ آن محبت است. مقصود از مقدمات شایستهٔ نتایج باشد. پس نتیجهٔ همه خیرات محبت است.
و محبت تعلق دل است به جمال محبوب و این دو نوع است: محبت خلق و محبت حق. محبت حق تعالی اصل است و محبت خلق فرع، و اصل بر فرع مقدم بود. واز برای این بود که حق تعالی اصل در ذکر محبت نخست از خود گفت که: «یحبهم و یحبونه» و آنجا که حقیقت است اگر مرد را محبت او نبودی هرگز قوت دعوی محبت او نداشتی.
آوردهاند که مردی کنیزکی داشت. شبی کنیزک را دید در گوشهای سر بر زمین نهاده میگفت الهی به حق محبت تو مرا که بر من رحمت کن! خواجهگفت ای کنیزک چنین گو که به حق محبت من ترا که برمن رحمت کنی. کنیزک گفت ای خواجه کیست که طاقت محبت او دارد پیش از دوستی او بنده را.
پس دوستی حق تعالی مقدم است و اصل آن است، و دیگر دوستیها فرع است، و بقاء فرع به قوام اصل باشد.
و بدان که محبت کلمهای است مطلق، بر هر جانب که خواصی توانی بست. همدر آن اطلاق حقیقتش معلوم باید کرد، آنگه مقید شود به جوانب.
و در حقیقت محبت سخن بسیار است.
ابوهریه‑رضیاللّه عنه‑روایت کند از رسول که گفت چون حق تعالی بندهای را دوست دارد،جبرئیلرا گوید فلان بنده را دوست دارم، شما نیز او را دوست دارید. اهل آسمانها او را دوست گیرند. پس وی را نزدیک اهل زمین قبولی در دلها نهد. و چون بندهای را دشمن دارد،انس مالک‑رضیاللّه عنه‑نپندارم که اندر دشمنی همچنین گوید.
شبلی‑رحمة اللّه علیه‑گوید که محبت را از آن محبت نام کردهاند که هرچه در دل بود بجز محبوب همه رامحو کند.
عبداللّه ابن المبارک‑رحمة اللّه علیه‑گوید هر که را محبت دادند و بر قدر محبت وی را خشیت ندهند او فریفته باشد.
ابن مسروقگویدسمنونرا دیدم در محبت سخن میگفت، قنادیل مسجد پاره پاره میگشت.
ابوموسی‑رضیاللّه عنه‑گویدرسولرا گفتند مردی قومی را دوست دارد و بدیشان نرسد؟ گفت مرد با آن بود که دوستش دارد.
بوعثمان حیریگوید ازابوحفصشنیدم که گفت بیشتر فساد احوال از سه چیز خیزد: از فسق عارفان، و از خیانت محبان، و از دروغ مریدان.
فسق عارفان فرا گذاشتن گوش و چشم و زبان بود به اسباب دنیا و منافع آن، و خیانت محبان اختیار هواء ایشان بود بر رضاءحق تعالی بدانچه پیش آید،
و دروغ مریدان که ذکر خلق و رویت ایشان بر ذکر حق تعالی و رویتاو غلبه کند.
و گفتهاند محبت ایثار است، چنانکه زنعزیزمصر گفت در دوستییوسف‑به نهایت رسید گناه همه با جانب خود آورد. گفت «انا راودته عن نفسه»، آن همه من کردم که او را به خود دعوت کردم، بر خویشتن به خیانت گواهی داد.
جنیدگوید‑رحمة اللّه علیه‑چون محبت درس گردد شرط ادب برخیزد.
بنداربن الحسینگویدمجنونرا به خواب دیدم. گفتم خدا با تو چه کرد؟ گفت مرا بیامرزید و حجتی گردانید مرا بر محبان.
شبلی‑رحمة اللّه علیه‑گوید محب اگر خاموش شود هلاک گردد؛ و عارف اگر خاموش نباشد هلاک شود.
بویعقوب السوسیگوید محبت درست نیاید مگر به بیرون آمدن از دیدن محبت، و به دیدن محبوب نیست شدن.
بوسعید خرازگوید رسول را خواب دیدمگفتم یا رسول اللّه معذورم دار ک دوستی خدا مرا مشغول کرده است از دوستی تو. گفت یاباسعیدهر که خدا را دوست درد مرا دوست داشته باشد.
رابعهمناجات میکرد که الهی هر دل که ترا دوست دارد، بسوزی! هاتفیآواز داد که ما چنین نکنیم. به ما گمان بد مبر.
محمدبن الفضلگوید محبت دور افتادن همه محبتها است از دل مگر محبت محبوب.
بعضی گفتهاند محبت تشویشی باشد در دلها از محبوب خویش.
ابوالقاسم نصر آبادیگوید که محبتی بود که موجب او نجات باشد از قتل، و محبتی بود که موجب او خون ریختن بود.
یحیی معاذ‑رحمة اللّه علیه‑گوید که محبت آن است که به احسان زیادت نگردد و به بلاکم نگردد.
و گفتهاند محبت عاجز کند دل را از ادراک و منع کند زبان را از عبارات.
سهل بن عبداللّه‑رحمة اللّه علیه‑گوید محبت موافقت حق است در همهٔ احوال و ملازمت این موافقت در اعمال و احوال.
جنیدرا‑قدس اللّه روحه‑پرسیدند که حقیقت حدوث محبت چیست؟ گفت آنکه صفات محبوب جای صفات محب بگیرد تا از محب هیچ اثر نماند. چون این حاصل شود محبت صادق گردد. و نشان این صدق آن بود که اگر همه بلاهای عالم جمع کنند و بدان محب فرستند هزیمت نشود، و از نعرهٔ دوستی کم نکند.
علی بن سعید العطارچنین حکایت کرد که وقتی میگذشتم شخصی را دیدم در گوشهای افتاده، دست و پای بریده و اعضاء او تباه شده. زنبورانگوشت از وی جدا میکردند. من آنجا رفتم، نیک در وی تأمل کردم، هیچ عضوی در وی بیعلتی ندیدم. گفتم ای جوانمرد چه حال است؟
بخندید و گفت به عزت و جلال محبوب من که اگر اجزاء مرا از یکدیگر جدا کند یک ذره دوستی او از دل خود جدا نکنم. رنج بر کالبد است، و محبت با جان. با هم چه نسبت دارد!
ابوالحسن نوری‑رحمة اللّه علیه‑را پرسیدند از محبت، گفت محو ارادت و سوختن حاجت.
بایزید‑قدس اللّه روحه‑را پرسیدند از محبت، گفت بسیار از خود به اندک برداشتن، و اندک از دوست به بسیار برداشتن.
قرشی‑را رحمة اللّه علیه‑پرسیدند که نشان محبت چیست؟ گفت نشان حقیقی آن است که محب خود را بکلی به محبوب بخشد تا هر چه خواهد کند و بر وی هیچ اعتراض نکند.
شبلیرا‑قدس اللّه روحه‑به بیمارستان باز داشتند. جماعتی نزدیک او رفتند. وی پرسید که شما کیانید؟ گفتند دوستان توایم.
دست فراز کرد و سنگ بدیشان میانداخت.آن جماعت بگریختند.شبلیبخندید. گفت اگر راست میگویید مگریزید که محب صادق از محبوب نگریزد.
حق تعالی بهعیسی‑‑وحی فرستاد که برمن را از دل بنده مخفی نیست و بر دل بندهٔ خود اطلاع کنم. هر دل که از محبت دنیا خالی است در آن دل محبت خود نهم و هر دل که به محبت حق تعالی آراسته شد هر چه از وی رود بر همهٔ اعمال مقربان مقدم شود.
یحیی معاذ رازی‑رحمة اللّه علیه‑گوید یک ذره محبت در دل من بهتر از عبادت هفتاد ساله.
محبت چنان باید که بیغرض بود. از آنکه هر محبت که به غرض بود معلق باشد به علت. چون آن علت برسد آن محبت نیز برسد. و آن هوسی باشد، نه محبت بود.
سوسی‑رحمة اللّه علیه‑گفته است حقیقت آن است که محب خطر خویش فراموش کند، و از محبوب خود حاجت نخواهد.
ابوالقاسم نصر آبادی‑رحمة اللّه علیه‑گفته است حقیقت محبوبی سکون است در همهباب. نزدیک بزرگان معرفت مقدم بوده است.
اماسمنون‑رحمة اللّه علیه‑محبت را بر معرفت مقدم گردانیده است، از آنکه به هیچ احوال هر چیزی که تعلق به انسانیت دارد در گنجد. امامحبت غیرتی دارد که چون در دلی نزول کند اجازت ندهد که هیچ غیری با او مقاومت و مواظبت نماید.
حق‑سبحانه و تعالی‑بهداود‑‑وحی کرد که حرام کردم محبت خود بر دلهایی که با محبت من محبتی دیگر یاد کنند.
هر دل که دعوی من کرد آنگه به دیگری نگرست در من خاین شد. و محبت من امانتی است، هر تصرف که در وی کنی خیانت است.
و رسول گفته است خاین از مانیست.
پس شرط محبت آن است که جوهر محبت خود را صیانت کند تا هیچ غباری بروی ننشیند که فسادی که به احوال بنده راه یابد آن بود که در محبت خیانت دارد. هر محبتکه بدون محبوب خود آسایشی یابد آن محب خاین است.
و آن مشاهدت که یاد کرده آمد قدر او در محبت توان دانست که محب مستی است که جز به مشاهدت محبوب هشیار نشود و مستی که از مشاهدت آید وصف نتوان کرد، و هرگز هشیار نشود و این خودکاری دیگر است، همه احوال مقدمهٔ آن است و محبت نتیجهٔ او، و نتیجهٔ محبت سماع است و اندران سخن گوییم.
و محبت تعلق دل است به جمال محبوب و این دو نوع است: محبت خلق و محبت حق. محبت حق تعالی اصل است و محبت خلق فرع، و اصل بر فرع مقدم بود. واز برای این بود که حق تعالی اصل در ذکر محبت نخست از خود گفت که: «یحبهم و یحبونه» و آنجا که حقیقت است اگر مرد را محبت او نبودی هرگز قوت دعوی محبت او نداشتی.
آوردهاند که مردی کنیزکی داشت. شبی کنیزک را دید در گوشهای سر بر زمین نهاده میگفت الهی به حق محبت تو مرا که بر من رحمت کن! خواجهگفت ای کنیزک چنین گو که به حق محبت من ترا که برمن رحمت کنی. کنیزک گفت ای خواجه کیست که طاقت محبت او دارد پیش از دوستی او بنده را.
پس دوستی حق تعالی مقدم است و اصل آن است، و دیگر دوستیها فرع است، و بقاء فرع به قوام اصل باشد.
و بدان که محبت کلمهای است مطلق، بر هر جانب که خواصی توانی بست. همدر آن اطلاق حقیقتش معلوم باید کرد، آنگه مقید شود به جوانب.
و در حقیقت محبت سخن بسیار است.
ابوهریه‑رضیاللّه عنه‑روایت کند از رسول که گفت چون حق تعالی بندهای را دوست دارد،جبرئیلرا گوید فلان بنده را دوست دارم، شما نیز او را دوست دارید. اهل آسمانها او را دوست گیرند. پس وی را نزدیک اهل زمین قبولی در دلها نهد. و چون بندهای را دشمن دارد،انس مالک‑رضیاللّه عنه‑نپندارم که اندر دشمنی همچنین گوید.
شبلی‑رحمة اللّه علیه‑گوید که محبت را از آن محبت نام کردهاند که هرچه در دل بود بجز محبوب همه رامحو کند.
عبداللّه ابن المبارک‑رحمة اللّه علیه‑گوید هر که را محبت دادند و بر قدر محبت وی را خشیت ندهند او فریفته باشد.
ابن مسروقگویدسمنونرا دیدم در محبت سخن میگفت، قنادیل مسجد پاره پاره میگشت.
ابوموسی‑رضیاللّه عنه‑گویدرسولرا گفتند مردی قومی را دوست دارد و بدیشان نرسد؟ گفت مرد با آن بود که دوستش دارد.
بوعثمان حیریگوید ازابوحفصشنیدم که گفت بیشتر فساد احوال از سه چیز خیزد: از فسق عارفان، و از خیانت محبان، و از دروغ مریدان.
فسق عارفان فرا گذاشتن گوش و چشم و زبان بود به اسباب دنیا و منافع آن، و خیانت محبان اختیار هواء ایشان بود بر رضاءحق تعالی بدانچه پیش آید،
و دروغ مریدان که ذکر خلق و رویت ایشان بر ذکر حق تعالی و رویتاو غلبه کند.
و گفتهاند محبت ایثار است، چنانکه زنعزیزمصر گفت در دوستییوسف‑به نهایت رسید گناه همه با جانب خود آورد. گفت «انا راودته عن نفسه»، آن همه من کردم که او را به خود دعوت کردم، بر خویشتن به خیانت گواهی داد.
جنیدگوید‑رحمة اللّه علیه‑چون محبت درس گردد شرط ادب برخیزد.
بنداربن الحسینگویدمجنونرا به خواب دیدم. گفتم خدا با تو چه کرد؟ گفت مرا بیامرزید و حجتی گردانید مرا بر محبان.
شبلی‑رحمة اللّه علیه‑گوید محب اگر خاموش شود هلاک گردد؛ و عارف اگر خاموش نباشد هلاک شود.
بویعقوب السوسیگوید محبت درست نیاید مگر به بیرون آمدن از دیدن محبت، و به دیدن محبوب نیست شدن.
بوسعید خرازگوید رسول را خواب دیدمگفتم یا رسول اللّه معذورم دار ک دوستی خدا مرا مشغول کرده است از دوستی تو. گفت یاباسعیدهر که خدا را دوست درد مرا دوست داشته باشد.
رابعهمناجات میکرد که الهی هر دل که ترا دوست دارد، بسوزی! هاتفیآواز داد که ما چنین نکنیم. به ما گمان بد مبر.
محمدبن الفضلگوید محبت دور افتادن همه محبتها است از دل مگر محبت محبوب.
بعضی گفتهاند محبت تشویشی باشد در دلها از محبوب خویش.
ابوالقاسم نصر آبادیگوید که محبتی بود که موجب او نجات باشد از قتل، و محبتی بود که موجب او خون ریختن بود.
یحیی معاذ‑رحمة اللّه علیه‑گوید که محبت آن است که به احسان زیادت نگردد و به بلاکم نگردد.
و گفتهاند محبت عاجز کند دل را از ادراک و منع کند زبان را از عبارات.
سهل بن عبداللّه‑رحمة اللّه علیه‑گوید محبت موافقت حق است در همهٔ احوال و ملازمت این موافقت در اعمال و احوال.
جنیدرا‑قدس اللّه روحه‑پرسیدند که حقیقت حدوث محبت چیست؟ گفت آنکه صفات محبوب جای صفات محب بگیرد تا از محب هیچ اثر نماند. چون این حاصل شود محبت صادق گردد. و نشان این صدق آن بود که اگر همه بلاهای عالم جمع کنند و بدان محب فرستند هزیمت نشود، و از نعرهٔ دوستی کم نکند.
علی بن سعید العطارچنین حکایت کرد که وقتی میگذشتم شخصی را دیدم در گوشهای افتاده، دست و پای بریده و اعضاء او تباه شده. زنبورانگوشت از وی جدا میکردند. من آنجا رفتم، نیک در وی تأمل کردم، هیچ عضوی در وی بیعلتی ندیدم. گفتم ای جوانمرد چه حال است؟
بخندید و گفت به عزت و جلال محبوب من که اگر اجزاء مرا از یکدیگر جدا کند یک ذره دوستی او از دل خود جدا نکنم. رنج بر کالبد است، و محبت با جان. با هم چه نسبت دارد!
ابوالحسن نوری‑رحمة اللّه علیه‑را پرسیدند از محبت، گفت محو ارادت و سوختن حاجت.
بایزید‑قدس اللّه روحه‑را پرسیدند از محبت، گفت بسیار از خود به اندک برداشتن، و اندک از دوست به بسیار برداشتن.
قرشی‑را رحمة اللّه علیه‑پرسیدند که نشان محبت چیست؟ گفت نشان حقیقی آن است که محب خود را بکلی به محبوب بخشد تا هر چه خواهد کند و بر وی هیچ اعتراض نکند.
شبلیرا‑قدس اللّه روحه‑به بیمارستان باز داشتند. جماعتی نزدیک او رفتند. وی پرسید که شما کیانید؟ گفتند دوستان توایم.
دست فراز کرد و سنگ بدیشان میانداخت.آن جماعت بگریختند.شبلیبخندید. گفت اگر راست میگویید مگریزید که محب صادق از محبوب نگریزد.
حق تعالی بهعیسی‑‑وحی فرستاد که برمن را از دل بنده مخفی نیست و بر دل بندهٔ خود اطلاع کنم. هر دل که از محبت دنیا خالی است در آن دل محبت خود نهم و هر دل که به محبت حق تعالی آراسته شد هر چه از وی رود بر همهٔ اعمال مقربان مقدم شود.
یحیی معاذ رازی‑رحمة اللّه علیه‑گوید یک ذره محبت در دل من بهتر از عبادت هفتاد ساله.
محبت چنان باید که بیغرض بود. از آنکه هر محبت که به غرض بود معلق باشد به علت. چون آن علت برسد آن محبت نیز برسد. و آن هوسی باشد، نه محبت بود.
سوسی‑رحمة اللّه علیه‑گفته است حقیقت آن است که محب خطر خویش فراموش کند، و از محبوب خود حاجت نخواهد.
ابوالقاسم نصر آبادی‑رحمة اللّه علیه‑گفته است حقیقت محبوبی سکون است در همهباب. نزدیک بزرگان معرفت مقدم بوده است.
اماسمنون‑رحمة اللّه علیه‑محبت را بر معرفت مقدم گردانیده است، از آنکه به هیچ احوال هر چیزی که تعلق به انسانیت دارد در گنجد. امامحبت غیرتی دارد که چون در دلی نزول کند اجازت ندهد که هیچ غیری با او مقاومت و مواظبت نماید.
حق‑سبحانه و تعالی‑بهداود‑‑وحی کرد که حرام کردم محبت خود بر دلهایی که با محبت من محبتی دیگر یاد کنند.
هر دل که دعوی من کرد آنگه به دیگری نگرست در من خاین شد. و محبت من امانتی است، هر تصرف که در وی کنی خیانت است.
و رسول گفته است خاین از مانیست.
پس شرط محبت آن است که جوهر محبت خود را صیانت کند تا هیچ غباری بروی ننشیند که فسادی که به احوال بنده راه یابد آن بود که در محبت خیانت دارد. هر محبتکه بدون محبوب خود آسایشی یابد آن محب خاین است.
و آن مشاهدت که یاد کرده آمد قدر او در محبت توان دانست که محب مستی است که جز به مشاهدت محبوب هشیار نشود و مستی که از مشاهدت آید وصف نتوان کرد، و هرگز هشیار نشود و این خودکاری دیگر است، همه احوال مقدمهٔ آن است و محبت نتیجهٔ او، و نتیجهٔ محبت سماع است و اندران سخن گوییم.
قائم مقام فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۲۰
قائم مقام فراهانی : نامههای فارسی
شمارهٔ ۴ - کاغذی است که قائم مقام به وقایع نگار از تبریز نوشته است در زمان حیات نواب نایب السلطنه
جاء الکتاب فجانی روح وریحان و راحه
مما حوی نکتت البراعه و البلاعه و الفصاحه
رقیمه جات شریفه بعد از هزار انتظار رسید و خجالتی کامل دست داد که در عریضه سرکار رکن الدوله در باب ترک رقیمه نگاری و التزام فراموش کاری شما بی ادبی ها کرده بودم، معذر دارید که پر مشتاق بودم و زیاده محروم ماندم؛ باین سبب بی اختیار از روی دلتنگی جسارت نمودم.
گر بکشی حاکمی، ور بنوازی رواست.
شکایتی از عراق و فارس در ضمن مسطورات سرکار ملحوظ شد، فرمودند: بیا که نوبت تبریز و وقت بغداد است.
آدم وزیر آن جاست البته وقایع را خواهید نگاشت باین جا.
نواب نایب السلطنة روحی فداه سخت محکم و استوار بپای کار ایستاده بودند، باز هم کالحبل لا تحرکه العواصف هستند؛ اما شما قدری سست گرفتید که حقیقت آن را ملک خوب مستحضر است.
این جا مذکور و مشهور است که عالیجاه، محمد صادق خان را از فارس یا عراق بر این داشته اند که آن جا بر خلاف عقیدة التفات قدیم باشد؛ بجدم صلوات الله علیه که باور نکردم و نمیکنم اگر العیاذ بالله بهره دو چشم ببینم یا بهر دو گوش بشنوم، چرا ه او: - گل بهشت مخمر در آب حیوان است. بد ندارد و هر چه میکند خوب است، اما من بسر خودت از بس بدم شایسته صد هزار چندانم، تا مراد و حاجی بابا چه بگویند و ملک محمد و مشهدی حسن چه ها از اینجا در دل برده باشند؟
فراق یار که پیش تو پر کاهی نیست – بیا و بر دل بنده و جلایر ببین که کوه الوند است، البرز است و دماوند است. جلایری باقی نمانده، مثل طفل یتیم، مال بی صاحب، متاع بی خریدار. زبان بریده بکنجی نشسته صم بکم. جلایرنامه طی شد، مقاله استحمامیه ابتر ماند. مثنوی را حسام الدین میگفت نه ملا.
بلبل از فیض گل آموخت سخن ورنه نبود
این همه قول و غزل تعبیه در منقارش
ای شب هجران تو پنداری برون از روزگاری – یاد آن شب ها خوشا آن روزها. باری از صحبت حضور که مهجوریم، قصیده بدین وزن و رویّ را زودتر ارسال فرمائید که بالمره محروم نباشم، فرمودند این بار وقایع نگار برباعی و دوبیتی ما را مشغول داشت زیاده زحمتی بطبع خود نداد.
والسلام
مما حوی نکتت البراعه و البلاعه و الفصاحه
رقیمه جات شریفه بعد از هزار انتظار رسید و خجالتی کامل دست داد که در عریضه سرکار رکن الدوله در باب ترک رقیمه نگاری و التزام فراموش کاری شما بی ادبی ها کرده بودم، معذر دارید که پر مشتاق بودم و زیاده محروم ماندم؛ باین سبب بی اختیار از روی دلتنگی جسارت نمودم.
گر بکشی حاکمی، ور بنوازی رواست.
شکایتی از عراق و فارس در ضمن مسطورات سرکار ملحوظ شد، فرمودند: بیا که نوبت تبریز و وقت بغداد است.
آدم وزیر آن جاست البته وقایع را خواهید نگاشت باین جا.
نواب نایب السلطنة روحی فداه سخت محکم و استوار بپای کار ایستاده بودند، باز هم کالحبل لا تحرکه العواصف هستند؛ اما شما قدری سست گرفتید که حقیقت آن را ملک خوب مستحضر است.
این جا مذکور و مشهور است که عالیجاه، محمد صادق خان را از فارس یا عراق بر این داشته اند که آن جا بر خلاف عقیدة التفات قدیم باشد؛ بجدم صلوات الله علیه که باور نکردم و نمیکنم اگر العیاذ بالله بهره دو چشم ببینم یا بهر دو گوش بشنوم، چرا ه او: - گل بهشت مخمر در آب حیوان است. بد ندارد و هر چه میکند خوب است، اما من بسر خودت از بس بدم شایسته صد هزار چندانم، تا مراد و حاجی بابا چه بگویند و ملک محمد و مشهدی حسن چه ها از اینجا در دل برده باشند؟
فراق یار که پیش تو پر کاهی نیست – بیا و بر دل بنده و جلایر ببین که کوه الوند است، البرز است و دماوند است. جلایری باقی نمانده، مثل طفل یتیم، مال بی صاحب، متاع بی خریدار. زبان بریده بکنجی نشسته صم بکم. جلایرنامه طی شد، مقاله استحمامیه ابتر ماند. مثنوی را حسام الدین میگفت نه ملا.
بلبل از فیض گل آموخت سخن ورنه نبود
این همه قول و غزل تعبیه در منقارش
ای شب هجران تو پنداری برون از روزگاری – یاد آن شب ها خوشا آن روزها. باری از صحبت حضور که مهجوریم، قصیده بدین وزن و رویّ را زودتر ارسال فرمائید که بالمره محروم نباشم، فرمودند این بار وقایع نگار برباعی و دوبیتی ما را مشغول داشت زیاده زحمتی بطبع خود نداد.
والسلام
قائم مقام فراهانی : نامههای فارسی
شمارهٔ ۱۰ - این نامة را معلوم نیست که قائم مقام به کی نوشته است
باد آمد و بوی عنبر آورد
بادام شکوفه بر سر آورد
نامه نامی که نافه مشک تر و نسخه خط دلبر بود، در بهترین وقتی و خوش ترین وجهی رسید و ساحت خاطر را رشک باغ بهشت و موسم اردی بهشت ساخت. مهجور مشتاق را حالتی غریب پدید آمد که جان در گلشن عشرت داشت و دل در آتش حسرت. گاه از دیدن خط مکتوب منتعش؛ و گاه از ندیدن روی مطلوب مشتعل.
یارب این آتش که در جان من است
سرد کن آن سان که کردی بر خلیل
بلی، رسیدن این قاصد و رساندن این کاغذ، بعد از عهد بعید و قطع امید فرجی بعد از شدت و فرحی بعد از محنت بود، وخاطر پریشان را با همه آشفتگی چندان شاد و شکفتگی داد که نعوذ الله اگر شمه از این معنی بآسمان رسد و فکر انتقام کند خدا میداند از آن عهد و زمان که دست جفای آسمان بقطع رشته وصل پرداخته و ما را از یک دیگر جدا ساخته، یکدم از عمر خود شمارم و نفسی بکام دل برآرم. هرگز ندیده بودم مگر امروز که نگاشته کلک سامی رسید و سر الکتابات نصف الملاقات ظاهر شد.
باده خاک آلودمان مجنون کند
صاف اگر باشد ندانم چون کند
جائی که دیدن چند سطر و خواندن چند حرف بدینسان مایة حیات و پیرایه نشاط شود، نمیدانم دیدن یار مهربان و بوسیدن آن دست و بنان چه خواهد کرد؟
وصلت صنما بهشت دلکش باشد
هجران تو دوزخی پر آتش باشد
ما در خور دوزخیم یارب هر کو
در خورد بهشت است بر او خوش باشد
حاشا و کلا، استغفرالله ربی و اتوب الیه. هرگز خوش نباشد و تا قیامت دلکش نباشد، مگر من نه آن بودم که بر مرغ جان و تخم چشم خود رشک ها داشتم که چرا آن بر لب دیوار است و این محروم دیدار. حالا از کجا این قدر حوصله و طاقت بهم رساندم که: میخورند حریفان و من نظاره کنم.
بخدا بعد از این این طور تاب و توانائی ندارم و این قدر صبر وشکیبائی در قدرت من نیست. لایکلف الله نفسا الا وسعها.
تا قوت صبر بود کردم
اکنون چکنم اگر نباشد
این جا قبول حیرت است، بل که هنگام رشک و غیرت. سایه خود را در کوی یار رخصت بار نتواند داد، اکنون همه را در میان میبینم و خود را در کنار.
مپندار که باز ملتزم صبر و قرار باشم لا والله.
تا چشم من از روی تو مهجور بود
روزم همه همچون شب دیجور بود
اکنون که من از روی تو یارب دورم
هر کس که برویت نگرد کور بود
والسلام
بادام شکوفه بر سر آورد
نامه نامی که نافه مشک تر و نسخه خط دلبر بود، در بهترین وقتی و خوش ترین وجهی رسید و ساحت خاطر را رشک باغ بهشت و موسم اردی بهشت ساخت. مهجور مشتاق را حالتی غریب پدید آمد که جان در گلشن عشرت داشت و دل در آتش حسرت. گاه از دیدن خط مکتوب منتعش؛ و گاه از ندیدن روی مطلوب مشتعل.
یارب این آتش که در جان من است
سرد کن آن سان که کردی بر خلیل
بلی، رسیدن این قاصد و رساندن این کاغذ، بعد از عهد بعید و قطع امید فرجی بعد از شدت و فرحی بعد از محنت بود، وخاطر پریشان را با همه آشفتگی چندان شاد و شکفتگی داد که نعوذ الله اگر شمه از این معنی بآسمان رسد و فکر انتقام کند خدا میداند از آن عهد و زمان که دست جفای آسمان بقطع رشته وصل پرداخته و ما را از یک دیگر جدا ساخته، یکدم از عمر خود شمارم و نفسی بکام دل برآرم. هرگز ندیده بودم مگر امروز که نگاشته کلک سامی رسید و سر الکتابات نصف الملاقات ظاهر شد.
باده خاک آلودمان مجنون کند
صاف اگر باشد ندانم چون کند
جائی که دیدن چند سطر و خواندن چند حرف بدینسان مایة حیات و پیرایه نشاط شود، نمیدانم دیدن یار مهربان و بوسیدن آن دست و بنان چه خواهد کرد؟
وصلت صنما بهشت دلکش باشد
هجران تو دوزخی پر آتش باشد
ما در خور دوزخیم یارب هر کو
در خورد بهشت است بر او خوش باشد
حاشا و کلا، استغفرالله ربی و اتوب الیه. هرگز خوش نباشد و تا قیامت دلکش نباشد، مگر من نه آن بودم که بر مرغ جان و تخم چشم خود رشک ها داشتم که چرا آن بر لب دیوار است و این محروم دیدار. حالا از کجا این قدر حوصله و طاقت بهم رساندم که: میخورند حریفان و من نظاره کنم.
بخدا بعد از این این طور تاب و توانائی ندارم و این قدر صبر وشکیبائی در قدرت من نیست. لایکلف الله نفسا الا وسعها.
تا قوت صبر بود کردم
اکنون چکنم اگر نباشد
این جا قبول حیرت است، بل که هنگام رشک و غیرت. سایه خود را در کوی یار رخصت بار نتواند داد، اکنون همه را در میان میبینم و خود را در کنار.
مپندار که باز ملتزم صبر و قرار باشم لا والله.
تا چشم من از روی تو مهجور بود
روزم همه همچون شب دیجور بود
اکنون که من از روی تو یارب دورم
هر کس که برویت نگرد کور بود
والسلام
قائم مقام فراهانی : نامههای فارسی
شمارهٔ ۲۸ - خطاب به عبدالحسین خان پسر صدراعظم
مخدوم مکرم من:
فرشته ای است در این طارق لاجورد اندود
که پیش آرزوی بی دلان کشد دیوار
خدای واحد شاهد است که خوشی بنده شما در طهران در ملازمت شما بود، باقی همه بیحاصلی و بوالهوسی شد، اگر چه الحمدلله تعالی نوعی میگذرد ولی بزحمت و مشقت، آسودگی و راحتی نیست؛ خدا آسان کند دشوار ما را.
عالیجاه عزیز مهربان، میرزا عبدالغنی حسب الامر قدرت نواب مستطاب ولی النعم علی الهمم نایب السلطنة بآنجا میآید از همه جا باخبر و آگاه است هر چه استفسار فرمائید عرض خواهد کرد، منت خدا را که ایام آشفتگی رفت و هنگام شکفتگی در رسید، آخر عمر کفر و کین است و اول نظام دولت و دین، الحمدلله الذی اذهب عنا الحزن مشارالیه قطع نظر از اینکه نوکر خوب نواب نایب السلطنة روحی فداه است، انیس و همدم و جلیس و محرم بنده شماست، فرصت فرموده او را زود و خوب روانه فرمائید. آن صلح بهم بر زن و از جنگ بدر زن باز شکست خورد، کار درستی کرد این جا ماندنی است نه طهران رفتنی، قبلة عالم و عالمیان روحی و روح العافین فداه بورود بدارالخلافه بندگان صاحب مکرم امین الدوله را خواهند خواست، بمرگ خودت که فرصتی ندارم که شرح دلی نگارم هر چه پرسید میرزا عبدالغنی عرض خواهد کرد.
والسلام
فرشته ای است در این طارق لاجورد اندود
که پیش آرزوی بی دلان کشد دیوار
خدای واحد شاهد است که خوشی بنده شما در طهران در ملازمت شما بود، باقی همه بیحاصلی و بوالهوسی شد، اگر چه الحمدلله تعالی نوعی میگذرد ولی بزحمت و مشقت، آسودگی و راحتی نیست؛ خدا آسان کند دشوار ما را.
عالیجاه عزیز مهربان، میرزا عبدالغنی حسب الامر قدرت نواب مستطاب ولی النعم علی الهمم نایب السلطنة بآنجا میآید از همه جا باخبر و آگاه است هر چه استفسار فرمائید عرض خواهد کرد، منت خدا را که ایام آشفتگی رفت و هنگام شکفتگی در رسید، آخر عمر کفر و کین است و اول نظام دولت و دین، الحمدلله الذی اذهب عنا الحزن مشارالیه قطع نظر از اینکه نوکر خوب نواب نایب السلطنة روحی فداه است، انیس و همدم و جلیس و محرم بنده شماست، فرصت فرموده او را زود و خوب روانه فرمائید. آن صلح بهم بر زن و از جنگ بدر زن باز شکست خورد، کار درستی کرد این جا ماندنی است نه طهران رفتنی، قبلة عالم و عالمیان روحی و روح العافین فداه بورود بدارالخلافه بندگان صاحب مکرم امین الدوله را خواهند خواست، بمرگ خودت که فرصتی ندارم که شرح دلی نگارم هر چه پرسید میرزا عبدالغنی عرض خواهد کرد.
والسلام
قائم مقام فراهانی : نامههای فارسی
شمارهٔ ۶۴ - این مکتوب به فاضل خان گروسی نوشته شده است
الا یا صبا نجدمتی هجت من نجد
لقدزادنی مسراک و جدا علی وجد
باد آمد و بوی عنبر آورد
بادام شکوفه بر سر آورد
کتاب مستطاب که مجموعه فضایل و آداب بود، مصحوب پسر اسمعیل بیک گروسی رسید، هر چه خواهش کرد بپاداش این نعمت پذیرفتم و قدوم را بر خلاف سایر آن قوم گرامی داشتم. خورسندی وصول مکتوب شما و خوشوقتی از سلامتی مزاج کثیرالابتهاج و خوشنودی از رجوع مطالب و مهام همه یک طرف بود و این یکی یک طرف ه مسطورات یدبد مرا مرغوب داشته بودید، باین دلیل که گله از نوشتن کاغذ به خط غیر داشتید؛ هر چند میرزا علی نقی فراهانی باشد، یا میرزا محمدتقی آذربایجانی، یا کربلائی محمدتقی ابن کربلائی محمد قربان که بالفعل در مسقو و پطرپورغ از جمله کرسی نشینان است، گوی سبقت از همزه استفهام میرباید، پای تفوق بر فرق لام ابتدا میگذارد، فرقدین را شسع نعلین خود نمیشمارد، سخن در اوج فلک الافلاک دارد، من که گاهی به خط خود در جواب تحریرات شما گستاخی میکنم از آن است که خار بگشن نفرستم و چراغ در بر آفتاب نیارم، والا بخدا هر وقت آدمی بجانب شما روانه شود شوق و ولع چنان است که هر موئی در بدن من بنانی شود و هر یک بر دیگری پیشی و بیشی جویند.
فی کل جارحه هواک دفین دست و بنان را اگر خاصیتی هست همین است که چیزی از شما بشما نگارند، چشم و زبان اگر حاصلی دارند همان است که سطری از شما ببینند یا بخوانند. ور نبیند چه بود فایده بینائی را؟
اگر بدانی که هر بار کاغذی از شما میرسد تا چه حد برای من شادی فزا و غم کاه است، با آن طور مهربانی و غمگساری که داری، دایم خواهی نوشت و منتظر جواب نخواهی شد. من اگر هیچ ننویسم حق دارم همه زشت ها مخدره و مستوره میشوند. ابکار افکار شما را چه افتاده که شاهدی و خودنمائی نکنند؟
خم گشته مگر کمان ابرویش
بشکسته مگر خدنگ مژگانش
زان سبزه فغان که خوابگه بگزید
در سایه سنبل گلستانش
بیت ثانی را باقتضای زمان حال نوشتم نه از مقوله المقال یجرالمقال است، افسوس که اشعراق خیال شما چنانم فریب داد که گویا حالا با هم نشسته ایم و بی واسطه نامة و رسول سخن در پیوسته. هیهات! هیهات!
آن سخن ها که میان من و آن غالیه زلف
به زبان بودی اکنون برسول و پیام
عجبت و الدهر کثیر عجبه که مثل شمائی امروز هرگاه کاغذی بنویسید همه شکایت اوضاع زمان باشد و زمام کارش در دست امثال بنده و میرزا سعید افشار بیفتد. دنیای ما دریائی است که لای و خاشاک را در هر موج هزار اوج میدهد و در مرجان را دائما در حضیض قعر میدارد. حرفت ادب نه امروزی است نه بوالعجب و اگر نه چنین بود بایست شما چنان که در فضل و کمال وحید عصرید در جاه و مال نیز اوحد دهر باشید. نه مثل حالا که مانند سرو، آزاده و تهی دستید و جمع زخارف بقدر مصارف مقدور نمیگردد. اگر در بنده بالمثل وجه معاش و راه انتعاشی مظنون باشد از آن است که من نیز چنان اهل و خردمند نیم، اما امیدوارم که اگر خزاین پرویز و دفاین قارون و حاصلات املاک ربع مسکون از من باشد در پای یک مونس جان و یار هم زبان نثار توانم نمود.
صحبت یوسف باز دراهم معدود چه فایده که دور زمان حضرت یعقوب را در حسرت این صحبت چنان میدارد که: و ابیضت عیناه من الحزن و یوسف صدیق را در حبس عزیزی بی تمیز چنان میگذارد که: لبث فی السجن بضنع سنین.
راست نوشتید من شما را به طهران آوردم، اما برای راحت دل و شادی جان، نه برای طواف درب مختاران و عواف کوچه کبابیان سجن و سجین فاضلان جز این نیست که مجاور جاهلان و معاشر بی حاصلان باشند.
المرء عدولما جهل نستجیر بالله تعالی من قرب الاعادی و بعد الایادی
لعل وگوهر در آخور گاو و خر، چه قدر دارد، گرگ و سگ را گند جیفه مردار مرغوب است، نه بوی کلبه عطار.
اما تغلط الایام فی به آن اری
بغیضا ینائی او حبیبا یقرب
ای بی وفا زمانه و بد عهد روزگار، آخر بغلط یکی وفاکن. عجب تر آن که زاغ نیز از صحبت طوطی بجان بود و لاحول کنان میگفت: سزاوار من آنستی که با زاغی بر سر دیوار باغی همی رفتمی خرامان.
پارسا را بس این قدر زندان
که بود هم طویله رندان
قدر فرات را تشنه مستسقی میداند، نه سیراب بلغمی. در مذاق قبطیان خون بود نیل. انما یریدالله لیعذ بهم ولکن لایشغرون. اسب و استر برای شما در عزم عیادت احباب قحط است و دیگران را جنایت از مواکب میباشد و حال آن که ابلق چرخ گردون را قابل رکوب شما نمیتوان گفت والا از قول ثنائی حجازی میگفتم:
گر رأی رکوب آری بر خنگ نهم نه زین
نه هم چو مه و خورشید بر اشهب و ادهم باش
خسته شدم از بس بیهوده نگاری کردم و هیچ از جواب مکتوب شما ننوشتم باز به میرزا علی نقی رجوع شد ناچار. والسلام
لقدزادنی مسراک و جدا علی وجد
باد آمد و بوی عنبر آورد
بادام شکوفه بر سر آورد
کتاب مستطاب که مجموعه فضایل و آداب بود، مصحوب پسر اسمعیل بیک گروسی رسید، هر چه خواهش کرد بپاداش این نعمت پذیرفتم و قدوم را بر خلاف سایر آن قوم گرامی داشتم. خورسندی وصول مکتوب شما و خوشوقتی از سلامتی مزاج کثیرالابتهاج و خوشنودی از رجوع مطالب و مهام همه یک طرف بود و این یکی یک طرف ه مسطورات یدبد مرا مرغوب داشته بودید، باین دلیل که گله از نوشتن کاغذ به خط غیر داشتید؛ هر چند میرزا علی نقی فراهانی باشد، یا میرزا محمدتقی آذربایجانی، یا کربلائی محمدتقی ابن کربلائی محمد قربان که بالفعل در مسقو و پطرپورغ از جمله کرسی نشینان است، گوی سبقت از همزه استفهام میرباید، پای تفوق بر فرق لام ابتدا میگذارد، فرقدین را شسع نعلین خود نمیشمارد، سخن در اوج فلک الافلاک دارد، من که گاهی به خط خود در جواب تحریرات شما گستاخی میکنم از آن است که خار بگشن نفرستم و چراغ در بر آفتاب نیارم، والا بخدا هر وقت آدمی بجانب شما روانه شود شوق و ولع چنان است که هر موئی در بدن من بنانی شود و هر یک بر دیگری پیشی و بیشی جویند.
فی کل جارحه هواک دفین دست و بنان را اگر خاصیتی هست همین است که چیزی از شما بشما نگارند، چشم و زبان اگر حاصلی دارند همان است که سطری از شما ببینند یا بخوانند. ور نبیند چه بود فایده بینائی را؟
اگر بدانی که هر بار کاغذی از شما میرسد تا چه حد برای من شادی فزا و غم کاه است، با آن طور مهربانی و غمگساری که داری، دایم خواهی نوشت و منتظر جواب نخواهی شد. من اگر هیچ ننویسم حق دارم همه زشت ها مخدره و مستوره میشوند. ابکار افکار شما را چه افتاده که شاهدی و خودنمائی نکنند؟
خم گشته مگر کمان ابرویش
بشکسته مگر خدنگ مژگانش
زان سبزه فغان که خوابگه بگزید
در سایه سنبل گلستانش
بیت ثانی را باقتضای زمان حال نوشتم نه از مقوله المقال یجرالمقال است، افسوس که اشعراق خیال شما چنانم فریب داد که گویا حالا با هم نشسته ایم و بی واسطه نامة و رسول سخن در پیوسته. هیهات! هیهات!
آن سخن ها که میان من و آن غالیه زلف
به زبان بودی اکنون برسول و پیام
عجبت و الدهر کثیر عجبه که مثل شمائی امروز هرگاه کاغذی بنویسید همه شکایت اوضاع زمان باشد و زمام کارش در دست امثال بنده و میرزا سعید افشار بیفتد. دنیای ما دریائی است که لای و خاشاک را در هر موج هزار اوج میدهد و در مرجان را دائما در حضیض قعر میدارد. حرفت ادب نه امروزی است نه بوالعجب و اگر نه چنین بود بایست شما چنان که در فضل و کمال وحید عصرید در جاه و مال نیز اوحد دهر باشید. نه مثل حالا که مانند سرو، آزاده و تهی دستید و جمع زخارف بقدر مصارف مقدور نمیگردد. اگر در بنده بالمثل وجه معاش و راه انتعاشی مظنون باشد از آن است که من نیز چنان اهل و خردمند نیم، اما امیدوارم که اگر خزاین پرویز و دفاین قارون و حاصلات املاک ربع مسکون از من باشد در پای یک مونس جان و یار هم زبان نثار توانم نمود.
صحبت یوسف باز دراهم معدود چه فایده که دور زمان حضرت یعقوب را در حسرت این صحبت چنان میدارد که: و ابیضت عیناه من الحزن و یوسف صدیق را در حبس عزیزی بی تمیز چنان میگذارد که: لبث فی السجن بضنع سنین.
راست نوشتید من شما را به طهران آوردم، اما برای راحت دل و شادی جان، نه برای طواف درب مختاران و عواف کوچه کبابیان سجن و سجین فاضلان جز این نیست که مجاور جاهلان و معاشر بی حاصلان باشند.
المرء عدولما جهل نستجیر بالله تعالی من قرب الاعادی و بعد الایادی
لعل وگوهر در آخور گاو و خر، چه قدر دارد، گرگ و سگ را گند جیفه مردار مرغوب است، نه بوی کلبه عطار.
اما تغلط الایام فی به آن اری
بغیضا ینائی او حبیبا یقرب
ای بی وفا زمانه و بد عهد روزگار، آخر بغلط یکی وفاکن. عجب تر آن که زاغ نیز از صحبت طوطی بجان بود و لاحول کنان میگفت: سزاوار من آنستی که با زاغی بر سر دیوار باغی همی رفتمی خرامان.
پارسا را بس این قدر زندان
که بود هم طویله رندان
قدر فرات را تشنه مستسقی میداند، نه سیراب بلغمی. در مذاق قبطیان خون بود نیل. انما یریدالله لیعذ بهم ولکن لایشغرون. اسب و استر برای شما در عزم عیادت احباب قحط است و دیگران را جنایت از مواکب میباشد و حال آن که ابلق چرخ گردون را قابل رکوب شما نمیتوان گفت والا از قول ثنائی حجازی میگفتم:
گر رأی رکوب آری بر خنگ نهم نه زین
نه هم چو مه و خورشید بر اشهب و ادهم باش
خسته شدم از بس بیهوده نگاری کردم و هیچ از جواب مکتوب شما ننوشتم باز به میرزا علی نقی رجوع شد ناچار. والسلام
قائم مقام فراهانی : نامههای فارسی
شمارهٔ ۱۱۵ - هو قائم مقام به ابوالفتح خان قراباغی نوشته
مخدوم و صاحب و قبلة من: چندان که خواستم آدم سرکار را آنقدر نگاه دارم که امر کافی بگذرد و خبری صریح عوض کنم ممکن نشد و در نظر مخدوم مهربانم محمدخان و برادر عزیز جعفر قلیخان و سایر مخادیم را احباب بر آن حمل میشد که در عرض جواب مرقومات سامی تکاهل دارم و شغلی را در روزگار بر این کار تقدیم و ترجیح میدهم و حال آن که اگر من در بند دل خود باشم از آن است که در هوای صاحب مهربان است و اگر جان و عمر و زندگی را بخواهم برای این است که در راه تقدیم خدمات سرکار صاحبی صرف شود. دست و بنان و کام و زبان را اگر در همه عالم بخت و سعادتی خواهد بود همین است که واسطه فیمابین دل و دلدار شوند و ترجمان خبایای اسرار باشند.
با لب دمساز خود گر جفتمی
همچو نی من گفتنی ها گفتمی
سینه خواهم شرحه شرحه از فراق
تا بگویم شرح درد اشتیاق
مالک تن و جان و صاحب مهربان من: هیچ میدانید که از تاریخی که دل از معتقدان و مریدان گرفته اید تا حال چه مدت مدیدی است که حجاب حجر و حرمان در میانه گذاشته اید و تشنگان زلال وصال را از آب حیات ممنوع داشته، مرهم بدست و ما را مجروح میگذاری، توقف آزاد جیران تا چند، تباعد خلان و جیران تا کی؟
اما تغلط الایام فی به آن اری
یغیضا ینائی او حبیبا یقرب
این بیت را دانسته عربی نوشتم تانداند هر که بیرونی بود. والحمدالله بل اکثرهم لا یعلمون.
این عزیز جدیدالورود که نافجا حضنیه بین نثیله و معتلفه، تشریف آورده و بالفعل از وعسط قلای بنده شرمنده نعوظ کرده است، چه حرف حسابی دارد و شما که یکسال یکسال یاد مهجوران نمیکنید و مخلصان قدیم را در انتظار قدوم میگذارید چه حرف حسابی دارید؟
آن سخن ها که میان من و آن غالیه زلف
به زبان بودی اکنون برسول است و پیام
شما و خدا بعد از یکسال حرمان و انتظار باز رسول و پیامی را که بی مژدة وصل و وعده دیدار باشد میتوان دید و میتوان شنید؟
صاحب و قبلة گاه من، چون موکب والا بعد از این چندان توقفی در تبریز نخواهد کرد، از این که نعمت شرفیابی در تبریز ممکن و میسر شود یاس و نومیدی دارم لیکن از خوی و سلماس مأیوس و نومید نمیباشم.
ای که گفتی هیچ مشکل چون فراق یار نیست
گر امید وصل باشد هم چنان دشوار نیست
حضرت کافی و وسایط و روابط او تدبیرات و تمهیدات کرده بودند که الحمدالله هیچ یک مثمرثمر و منتج اثر نشد و نمیشود و نخواهد شد و بالفعل بعون الله چاره بی چارگی است آنها چون ندارند چاره و غرضی ولیکن چون بندگان سردار و والاتبار تا این دو روزه در تعزیت مرحوم مغفور حاجی جان محمدخان تشریف داشتند تقدیم خدمتی که بیان نکرده ام؛ یعنی هنوز حرفی درست بمیان نیامده؛ حسب الامر بعد از فراغ از مجلس تعزیت شروع بتقدیم این مصلحت باید بکنم و در باب قدری وجه که از مواجب سربازان باقی مانده و بندگان صاحب مهربان مقرر داشته اند که بمحل دیگر حواله شود و درین دو قسط اول بهار برعیت قصبه آزاد جبران تکلیف و تحمیل نشود. سمعنا و اطعنا و صدقنا و آمنا و اسلمنا و لوکره المشرکون.
هر حکم که بر سرم برانی
آن حکم بود میان جانم
حسب الامر صاحبی به میرزا محمدرضای لشکری مرقوم و اعلام شد که چون امر سرباز بالفعل بحضرات خودشان محول و مفوض گردیده در این وقت تنگ زحمت خدام سرکار ندهند و از همان وجوه قسط نخجوان کار سربازان فوج خود را باستحضار و استصواب میرزا محمدرضا راه انداخته، زودتر بروند و بسردار برسند و معطل نشوند.
و در باب تعرض جماعت روس و تجاوز صالدات آنها ببعضی از محالات سرکار عالی این سفر امری که بیشتر باعث خجالت من از دیر راه افتادن حامل رقیمجات بود، همین طول و تفصیل سئول و جواب و ناز و غمزه حضرات بود و چندین بار بحکم و اذن اشرف درین باب ابرام و اصرار شد که جواب صریح از او بگیریم و ممکن نشد؛ آخر متعذر باین شد که هنوز جواب تفلیس نرسیده است. والسلام
با لب دمساز خود گر جفتمی
همچو نی من گفتنی ها گفتمی
سینه خواهم شرحه شرحه از فراق
تا بگویم شرح درد اشتیاق
مالک تن و جان و صاحب مهربان من: هیچ میدانید که از تاریخی که دل از معتقدان و مریدان گرفته اید تا حال چه مدت مدیدی است که حجاب حجر و حرمان در میانه گذاشته اید و تشنگان زلال وصال را از آب حیات ممنوع داشته، مرهم بدست و ما را مجروح میگذاری، توقف آزاد جیران تا چند، تباعد خلان و جیران تا کی؟
اما تغلط الایام فی به آن اری
یغیضا ینائی او حبیبا یقرب
این بیت را دانسته عربی نوشتم تانداند هر که بیرونی بود. والحمدالله بل اکثرهم لا یعلمون.
این عزیز جدیدالورود که نافجا حضنیه بین نثیله و معتلفه، تشریف آورده و بالفعل از وعسط قلای بنده شرمنده نعوظ کرده است، چه حرف حسابی دارد و شما که یکسال یکسال یاد مهجوران نمیکنید و مخلصان قدیم را در انتظار قدوم میگذارید چه حرف حسابی دارید؟
آن سخن ها که میان من و آن غالیه زلف
به زبان بودی اکنون برسول است و پیام
شما و خدا بعد از یکسال حرمان و انتظار باز رسول و پیامی را که بی مژدة وصل و وعده دیدار باشد میتوان دید و میتوان شنید؟
صاحب و قبلة گاه من، چون موکب والا بعد از این چندان توقفی در تبریز نخواهد کرد، از این که نعمت شرفیابی در تبریز ممکن و میسر شود یاس و نومیدی دارم لیکن از خوی و سلماس مأیوس و نومید نمیباشم.
ای که گفتی هیچ مشکل چون فراق یار نیست
گر امید وصل باشد هم چنان دشوار نیست
حضرت کافی و وسایط و روابط او تدبیرات و تمهیدات کرده بودند که الحمدالله هیچ یک مثمرثمر و منتج اثر نشد و نمیشود و نخواهد شد و بالفعل بعون الله چاره بی چارگی است آنها چون ندارند چاره و غرضی ولیکن چون بندگان سردار و والاتبار تا این دو روزه در تعزیت مرحوم مغفور حاجی جان محمدخان تشریف داشتند تقدیم خدمتی که بیان نکرده ام؛ یعنی هنوز حرفی درست بمیان نیامده؛ حسب الامر بعد از فراغ از مجلس تعزیت شروع بتقدیم این مصلحت باید بکنم و در باب قدری وجه که از مواجب سربازان باقی مانده و بندگان صاحب مهربان مقرر داشته اند که بمحل دیگر حواله شود و درین دو قسط اول بهار برعیت قصبه آزاد جبران تکلیف و تحمیل نشود. سمعنا و اطعنا و صدقنا و آمنا و اسلمنا و لوکره المشرکون.
هر حکم که بر سرم برانی
آن حکم بود میان جانم
حسب الامر صاحبی به میرزا محمدرضای لشکری مرقوم و اعلام شد که چون امر سرباز بالفعل بحضرات خودشان محول و مفوض گردیده در این وقت تنگ زحمت خدام سرکار ندهند و از همان وجوه قسط نخجوان کار سربازان فوج خود را باستحضار و استصواب میرزا محمدرضا راه انداخته، زودتر بروند و بسردار برسند و معطل نشوند.
و در باب تعرض جماعت روس و تجاوز صالدات آنها ببعضی از محالات سرکار عالی این سفر امری که بیشتر باعث خجالت من از دیر راه افتادن حامل رقیمجات بود، همین طول و تفصیل سئول و جواب و ناز و غمزه حضرات بود و چندین بار بحکم و اذن اشرف درین باب ابرام و اصرار شد که جواب صریح از او بگیریم و ممکن نشد؛ آخر متعذر باین شد که هنوز جواب تفلیس نرسیده است. والسلام
قائم مقام فراهانی : نامههای فارسی
شمارهٔ ۱۱۶ - خطاب به نواب طهماسب میرزا
جلعت فداک: رفتی تو و رفت زندگانی افسوس.
ایام نواک لاتسل کیف مضت، والله مضب باسوء الاحوال
این زمانه غدار ما پر بی انصاف و بی مروت است، مگر مهجوری از هم رکابی چاکران شما برای من بس نبود که در آن هنگام حرکت آن طور شعبده بازی کرد و خاطر مبارک را طوری آزرده ساخت که هر کس جز من بود آزرده میفرمودید؛ اما من نوکری را باین شرط نکرده ام که همه وقت عزیز و گرامی و محترم باشم و بقول زن آقا نوروز تاکش بکشمش شده است بترویج قیام برخورد معبس ومخر نطم بنشینم و
کار خود بگذارم گیرم گله
از جفای آن نگار ده دله
خیر، استغفرالله از آقا سهل است از نوکر هم گله نمیکنم.
همین نظرک نمیدانید چه غروری بمن میفروشد و چه عتابی بمن میکند، بنمک با محک والا چندین سال است شکوه او را به هیچ کس نکرده ام و او تا یک خورده دود در پای دیگ بچشمش میرود چه شکوه ها که نمیکند؟ فکر دیگر بکن از بهر دل آزاری من. کاش دسترس بخدمت شماداشتم و روزی هزار بار از زمانه نابکار آن طور ضرب میخوردم از هزار قند و شکر شیرین تر بود؛ با تو مرا سوختن اندر عذاب، یعنی خود مرا بسوزاند نه، العیاذ بالله طور دیگر، این جا نیت من حساب است نه شیخ، فدتک نفسی.
آقا حسین قلی این بار با من بیگانگی فرمود، خرج خودش و یا بوش را بمن و علی محمد رعایت کرد، این ها از مقوله عوض اخبار است و بر فرض که گله محسوب کنند، واقعا از سنگ و روی نیستم که هیچ الم در من اثر نکند گوشت و پوست و استخوانم، آن قدر طاقت در ابنای بشر تو کو از حسینقلی هم گله نکنم آخر تا کی حوصله بکنم؟
برادر قاضی را هر چه خواستم زود روانه کنم راضی نشد آخر گویا خدمت قاضی همدان رفت، شب آخر که خدمتش رسیدم گفتم: یا ابوالفضل لاتنم دیگر پای خودش؛ اما این آخرها عجب شاعری شده بود خوب میگفت، آتش میوزد، قیامت میکرد. شما در این باب خوش طالعید؛ از شکر خدا غافل نباید بود خلاف من که بسر شما هر وقت خدمت رسیدم گفتگوی چشمه قصابان و جلود مجال نداد که چشمی واکند، دروغ گفته اند که: روان تشنه بیاساید از کنار فرات. بنده بر لب نیل و جیحون بودم و تشنه برگشتم.
آمدیم بر سر دهخوارقان، تا بگفتند از سمرقند چو قند، هزار تومان را طوری که منظور نظر سرکار بود در حاشیه کاغذها نوشتم، رقم کرمانشاه را همان از تربت عرض کردیم و هم چنین عوض چادر و سراپرده و عوض مامقان که همه نزد آقاحسین قلی است کاش من هم نزد آقاحسین قلی بودم فافوز فوزا عظیما، شما و خدا خدمت شاهزاده که من نمیرسم هر وقت شما بروید محصلی فرمائید باغ و باغچه اش را بی نهال نگذارید لا تیاسوا من روح الله آرزو از پیران هم چندان عیب نیست، هزار امید در دل دارم، نومید از باز آمدن به آن خانه و خدمت رسیدن شاهزاده نیستم، شاید که چرخ دور کند بر مراد ما. عالم بیک قرار نمانده است.
بابی انت و امی: از گزارش دارالخلافه همه چیز را نوشتید مگر شاهزاده سادات که اسمی ازو در تحریرات سرکار ندیدم و حال آن که همان روزها کشمکش او وملک بوده و بشاهنشاه رسیده، من فرستاده بودم چون شوهرش از آستانه امام دور نمیشود، خودش هم این جا بیاید، او قیل و قال خرج مکه و قرض سابق داشته. طهران بودن او آخر مایة مرارت خواهد شد. خدا آسان کند دشوار ما را، و برخوردار دارین کند شاهزاده خودمان را. همان دعای من در پای مرقد مطهر ان شاءالله مستجاب شود بس است. دعای شما در باب سهراب خان مستجاب شد و کیف مستجاب فی الواقع از حضیض خاک باوج افلاکش رسانید.
اصف الدوله را هم درست دیده بودید دل سوز و غم خوار حضرت والا اوست و جز او نیست. اما چون من از سیصد خروار جو و گندم خواسته است از لطف و عنایت های شما دور نمیدانم که اسحق را مأمور فرمائید از مشرف و یتیم ها بگیرد و بدهد و نواب امیرزاده دامت شوکته در باب مال بارگیر مضایقه نفرمایند. اما تا خمسه امیدوارم بفضل خدا که غله را آدم های من استغفرالله خرهای من خرج نکرده باشند، خدمت اگر دارید یا ندارید دخلی بپروانه نگاری ندارد. والسلام
ایام نواک لاتسل کیف مضت، والله مضب باسوء الاحوال
این زمانه غدار ما پر بی انصاف و بی مروت است، مگر مهجوری از هم رکابی چاکران شما برای من بس نبود که در آن هنگام حرکت آن طور شعبده بازی کرد و خاطر مبارک را طوری آزرده ساخت که هر کس جز من بود آزرده میفرمودید؛ اما من نوکری را باین شرط نکرده ام که همه وقت عزیز و گرامی و محترم باشم و بقول زن آقا نوروز تاکش بکشمش شده است بترویج قیام برخورد معبس ومخر نطم بنشینم و
کار خود بگذارم گیرم گله
از جفای آن نگار ده دله
خیر، استغفرالله از آقا سهل است از نوکر هم گله نمیکنم.
همین نظرک نمیدانید چه غروری بمن میفروشد و چه عتابی بمن میکند، بنمک با محک والا چندین سال است شکوه او را به هیچ کس نکرده ام و او تا یک خورده دود در پای دیگ بچشمش میرود چه شکوه ها که نمیکند؟ فکر دیگر بکن از بهر دل آزاری من. کاش دسترس بخدمت شماداشتم و روزی هزار بار از زمانه نابکار آن طور ضرب میخوردم از هزار قند و شکر شیرین تر بود؛ با تو مرا سوختن اندر عذاب، یعنی خود مرا بسوزاند نه، العیاذ بالله طور دیگر، این جا نیت من حساب است نه شیخ، فدتک نفسی.
آقا حسین قلی این بار با من بیگانگی فرمود، خرج خودش و یا بوش را بمن و علی محمد رعایت کرد، این ها از مقوله عوض اخبار است و بر فرض که گله محسوب کنند، واقعا از سنگ و روی نیستم که هیچ الم در من اثر نکند گوشت و پوست و استخوانم، آن قدر طاقت در ابنای بشر تو کو از حسینقلی هم گله نکنم آخر تا کی حوصله بکنم؟
برادر قاضی را هر چه خواستم زود روانه کنم راضی نشد آخر گویا خدمت قاضی همدان رفت، شب آخر که خدمتش رسیدم گفتم: یا ابوالفضل لاتنم دیگر پای خودش؛ اما این آخرها عجب شاعری شده بود خوب میگفت، آتش میوزد، قیامت میکرد. شما در این باب خوش طالعید؛ از شکر خدا غافل نباید بود خلاف من که بسر شما هر وقت خدمت رسیدم گفتگوی چشمه قصابان و جلود مجال نداد که چشمی واکند، دروغ گفته اند که: روان تشنه بیاساید از کنار فرات. بنده بر لب نیل و جیحون بودم و تشنه برگشتم.
آمدیم بر سر دهخوارقان، تا بگفتند از سمرقند چو قند، هزار تومان را طوری که منظور نظر سرکار بود در حاشیه کاغذها نوشتم، رقم کرمانشاه را همان از تربت عرض کردیم و هم چنین عوض چادر و سراپرده و عوض مامقان که همه نزد آقاحسین قلی است کاش من هم نزد آقاحسین قلی بودم فافوز فوزا عظیما، شما و خدا خدمت شاهزاده که من نمیرسم هر وقت شما بروید محصلی فرمائید باغ و باغچه اش را بی نهال نگذارید لا تیاسوا من روح الله آرزو از پیران هم چندان عیب نیست، هزار امید در دل دارم، نومید از باز آمدن به آن خانه و خدمت رسیدن شاهزاده نیستم، شاید که چرخ دور کند بر مراد ما. عالم بیک قرار نمانده است.
بابی انت و امی: از گزارش دارالخلافه همه چیز را نوشتید مگر شاهزاده سادات که اسمی ازو در تحریرات سرکار ندیدم و حال آن که همان روزها کشمکش او وملک بوده و بشاهنشاه رسیده، من فرستاده بودم چون شوهرش از آستانه امام دور نمیشود، خودش هم این جا بیاید، او قیل و قال خرج مکه و قرض سابق داشته. طهران بودن او آخر مایة مرارت خواهد شد. خدا آسان کند دشوار ما را، و برخوردار دارین کند شاهزاده خودمان را. همان دعای من در پای مرقد مطهر ان شاءالله مستجاب شود بس است. دعای شما در باب سهراب خان مستجاب شد و کیف مستجاب فی الواقع از حضیض خاک باوج افلاکش رسانید.
اصف الدوله را هم درست دیده بودید دل سوز و غم خوار حضرت والا اوست و جز او نیست. اما چون من از سیصد خروار جو و گندم خواسته است از لطف و عنایت های شما دور نمیدانم که اسحق را مأمور فرمائید از مشرف و یتیم ها بگیرد و بدهد و نواب امیرزاده دامت شوکته در باب مال بارگیر مضایقه نفرمایند. اما تا خمسه امیدوارم بفضل خدا که غله را آدم های من استغفرالله خرهای من خرج نکرده باشند، خدمت اگر دارید یا ندارید دخلی بپروانه نگاری ندارد. والسلام
قائم مقام فراهانی : نامههای فارسی
شمارهٔ ۱۲۱ - در طهران به فاضل خان گروسی نوشته
هر چند شعر خوبی نیست، اما:
به من یک روزه هجرانت نه آن کرد
که در صد سال شرح آن تواند کرد
بر خدا ظاهر است که هر وقت که یکروز بگذرد و شما را نبینم چنان بنظرم میآید که یک سال است ندیده ام. دردی فراوان دارم و نه هم درد دارم نه هم زبان.
هر که او از هم زبانی شد جدا
بی نوا شد گرچه دارد صد نوا
چند روز بود که از مراغه و ارومی و ایروان و تبریز الی اردبیل و خلخال و شقاقی آدم وکاغذ متعدد متواتر آمده بود، بعضی برای ادای محاسباتی که من در میان بوده ام و حالا در میان است و مشکلات میافتد که چون خود غایبم باید بالمکانبه حل و بدلیل و برهان حالی کنم و بندگان خدا را بفضل خدا از دام بلا برهانم و بعضی برای اظهار حقوق و عرض وفاداری.
باری چون این روزها سلام مستمر و اعتکاف در خانه و اینلاف سالار فرصتی نمیداد امروز که روز حرکت و یوم فترت بود غنیمت شمردم و از دیشب که میرزا مهدی رفته تا حال نه خواب کرده ام نه خوراک و نه با احدی متکلم شده ام و بر وجه استمرار بافراد حساب و مفرده و مستهلک و باقی و فاضل صحبت میدارم.
ادعی باسماء نبذا فی قبائلها
کان اسماء اضحت بعض اسمائی
سبحان الله از تمثیل باین بیت خواهید دانست که چه قدرها فناء فی الفرد شده ام و چه در نظر داشته ام و چه مثل آورده ام؟ مجملا بالفعل که نشسته ام خودم را میرزا علی و میرزا مقیم سهل است شمس میبینم و مستغرق بحر حسابم و در موج میزان و برآورد و تقسیم و توزیع لطمه میخورم و هم دستی ندارم وحده لاشریک له هستم و از شما لازم است که درین تنهائی و بی مددی امداد و اعانتی بمن شود لهذا یک کاغذ عربی که امروز از سرخای خان لکزی بمن رسیده است دست شما را میبوسد که جواب کنید، کاغذ را خدمت فرستادم و باعتقاد من خیلکی خوب نوشته تا میزان نظر شما چه حکم کند؟
عینک سرکار را فردا عصر ان شاءالله تعالی صحیحا سالماً بخدمت خواهم فرستاد و امروز کاغذ رسید که مرزویج آمده و میرزا صالح بتبریز رسیده و عینک های شما و آقا میرزا بابا و چای محمد صاق خان و امین ان شاءالله زود خواهد رسید و امروز عصر باید بنگارستان بروم بل که رقم های فراهان را صادر کنم. کاش فردا شما فرصت داشتید و مرا از کوفت و کسالت دیشب و امروز برمی آوردید.
والسلام
به من یک روزه هجرانت نه آن کرد
که در صد سال شرح آن تواند کرد
بر خدا ظاهر است که هر وقت که یکروز بگذرد و شما را نبینم چنان بنظرم میآید که یک سال است ندیده ام. دردی فراوان دارم و نه هم درد دارم نه هم زبان.
هر که او از هم زبانی شد جدا
بی نوا شد گرچه دارد صد نوا
چند روز بود که از مراغه و ارومی و ایروان و تبریز الی اردبیل و خلخال و شقاقی آدم وکاغذ متعدد متواتر آمده بود، بعضی برای ادای محاسباتی که من در میان بوده ام و حالا در میان است و مشکلات میافتد که چون خود غایبم باید بالمکانبه حل و بدلیل و برهان حالی کنم و بندگان خدا را بفضل خدا از دام بلا برهانم و بعضی برای اظهار حقوق و عرض وفاداری.
باری چون این روزها سلام مستمر و اعتکاف در خانه و اینلاف سالار فرصتی نمیداد امروز که روز حرکت و یوم فترت بود غنیمت شمردم و از دیشب که میرزا مهدی رفته تا حال نه خواب کرده ام نه خوراک و نه با احدی متکلم شده ام و بر وجه استمرار بافراد حساب و مفرده و مستهلک و باقی و فاضل صحبت میدارم.
ادعی باسماء نبذا فی قبائلها
کان اسماء اضحت بعض اسمائی
سبحان الله از تمثیل باین بیت خواهید دانست که چه قدرها فناء فی الفرد شده ام و چه در نظر داشته ام و چه مثل آورده ام؟ مجملا بالفعل که نشسته ام خودم را میرزا علی و میرزا مقیم سهل است شمس میبینم و مستغرق بحر حسابم و در موج میزان و برآورد و تقسیم و توزیع لطمه میخورم و هم دستی ندارم وحده لاشریک له هستم و از شما لازم است که درین تنهائی و بی مددی امداد و اعانتی بمن شود لهذا یک کاغذ عربی که امروز از سرخای خان لکزی بمن رسیده است دست شما را میبوسد که جواب کنید، کاغذ را خدمت فرستادم و باعتقاد من خیلکی خوب نوشته تا میزان نظر شما چه حکم کند؟
عینک سرکار را فردا عصر ان شاءالله تعالی صحیحا سالماً بخدمت خواهم فرستاد و امروز کاغذ رسید که مرزویج آمده و میرزا صالح بتبریز رسیده و عینک های شما و آقا میرزا بابا و چای محمد صاق خان و امین ان شاءالله زود خواهد رسید و امروز عصر باید بنگارستان بروم بل که رقم های فراهان را صادر کنم. کاش فردا شما فرصت داشتید و مرا از کوفت و کسالت دیشب و امروز برمی آوردید.
والسلام
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۶
جور تو ز پی فغان ندارد
زخم ستمت دهان ندارد
جان گرچه بچشم در نیاید
گمنامی آن میان ندارد
از بس دهن تو تنگدست است
نام ار بودش نشان ندارد
دل بی آبست و دیده ویران
بیمایه غم دکان ندارد
در باغ جهان دهان خندان
دیدم گل زعفران ندارد
او را هم از آن میان خبر نیست
زان گم شده کس نشان ندارد
افسانه وصل چیست دانی
بامیست که نردبان ندارد
در حشر دگر زما چه خواهند
غارت زده ارمغان ندارد
راحت مطلب کلیم از چرخ
چیزیست که آسمان ندارد
زخم ستمت دهان ندارد
جان گرچه بچشم در نیاید
گمنامی آن میان ندارد
از بس دهن تو تنگدست است
نام ار بودش نشان ندارد
دل بی آبست و دیده ویران
بیمایه غم دکان ندارد
در باغ جهان دهان خندان
دیدم گل زعفران ندارد
او را هم از آن میان خبر نیست
زان گم شده کس نشان ندارد
افسانه وصل چیست دانی
بامیست که نردبان ندارد
در حشر دگر زما چه خواهند
غارت زده ارمغان ندارد
راحت مطلب کلیم از چرخ
چیزیست که آسمان ندارد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۹
بجز سکوت ز روشندلان نمی آید
زبان شعله بکار بیان نمی آید
زسیل حادثه چشمم چنین که ترسیدست
ز دیده دیدن ریک روان نمی آید
خدنگ آه شکار افکنست لیک چه سود
که از هزار یکی بر نشان نمی آید
بزلف او نیم آگه زحال دل چکنم
خبر همیشه زهندوستان نمی آید
سری که افسر شاهی قسم باو نخورد
بکار سجده آن آستان نمی آید
جرس براه طلب غیر ازین نمی گوید
که هیچکار ز آه و فغان نمی آید
از آن دیار که سود سفر خطر باشد
چو راه امن شود کاروان نمی آید
ز مور لاف سلیمانی از چه برتابم
ز من فروتنی از آسمان نمی آید
هلاک چشم ادا فهمیم که دریابد
هر آن سخن که ز دل بر زبان نمی آید
ز غمزه اش مطلب رخصت نظاره کلیم
صلای سیر گل از باغبان نمی آید
زبان شعله بکار بیان نمی آید
زسیل حادثه چشمم چنین که ترسیدست
ز دیده دیدن ریک روان نمی آید
خدنگ آه شکار افکنست لیک چه سود
که از هزار یکی بر نشان نمی آید
بزلف او نیم آگه زحال دل چکنم
خبر همیشه زهندوستان نمی آید
سری که افسر شاهی قسم باو نخورد
بکار سجده آن آستان نمی آید
جرس براه طلب غیر ازین نمی گوید
که هیچکار ز آه و فغان نمی آید
از آن دیار که سود سفر خطر باشد
چو راه امن شود کاروان نمی آید
ز مور لاف سلیمانی از چه برتابم
ز من فروتنی از آسمان نمی آید
هلاک چشم ادا فهمیم که دریابد
هر آن سخن که ز دل بر زبان نمی آید
ز غمزه اش مطلب رخصت نظاره کلیم
صلای سیر گل از باغبان نمی آید
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۴
آنقدر بر دل نشست از دوست و ز دشمن غبار
کز برون چون اخگرم گردید پیراهن غبار
گرد غم را با دل پر رخنه ما الفتی است
باشد آری آشنا با چشم پرویزن غبار
بسکه دل رنجید ازو چشمم نیارد دیدنش
آید از گرد سرا در دیده روزن غبار
آستان و صدر را هرگز زهم نشناختم
بی تکلف هر کجا یابد کند مسکن غبار
سینه ام از صحبت دل معدن زنگار شد
آری از آتش نشیند بر دل گلخن غبار
چشم بر راهست دل شاید از آن ره قاصدی
آید و در کوی ما بفشاند از دامن غبار
دل مگو دارد صفا محتاج فیض مرشدیست
آب آهن چون تواند شست از آهن غبار
گرد غم از چهره من پاک نتوانست کرد
گریه ای خواهم که شوید از دل دشمن غبار
در دل خود رای او هرگز مرا خود جا نبود
حیرتی دارم که چون آنجا نشست از من غبار
خاک این ویرانه دامن گیر شد آخر کلیم
کی ز کنج خاطرم برخیزد از رفتن غبار
کز برون چون اخگرم گردید پیراهن غبار
گرد غم را با دل پر رخنه ما الفتی است
باشد آری آشنا با چشم پرویزن غبار
بسکه دل رنجید ازو چشمم نیارد دیدنش
آید از گرد سرا در دیده روزن غبار
آستان و صدر را هرگز زهم نشناختم
بی تکلف هر کجا یابد کند مسکن غبار
سینه ام از صحبت دل معدن زنگار شد
آری از آتش نشیند بر دل گلخن غبار
چشم بر راهست دل شاید از آن ره قاصدی
آید و در کوی ما بفشاند از دامن غبار
دل مگو دارد صفا محتاج فیض مرشدیست
آب آهن چون تواند شست از آهن غبار
گرد غم از چهره من پاک نتوانست کرد
گریه ای خواهم که شوید از دل دشمن غبار
در دل خود رای او هرگز مرا خود جا نبود
حیرتی دارم که چون آنجا نشست از من غبار
خاک این ویرانه دامن گیر شد آخر کلیم
کی ز کنج خاطرم برخیزد از رفتن غبار
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۱
دیده را کردی سفید از انتظار ما مپرس
صبح ما را دیدی از شبهای تار ما مپرس
آنچه می افتد بدام ما بغیر از رخنه نیست
طالع رم کرده بنگر از شکار ما مپرس
دین و دنیا باز و عالم سوز و سامان دشمنیم
زهره را می بازی از خصل قمار ما مپرس
خوارتر از شیشه خالی ببزم باده ایم
عزتی گر بود رفت از اعتبار ما مپرس
ما نمی گوئیم کز هر کس چها برداشتیم
بردباریها ببین اما ز بار ما مپرس
ما نه از رستای عقلیم و نه از شهر جنون
بیوطن چون گردبادیم از دیار ما مپرس
می دهد طغیان اشک ما خبر از شور عشق
گل بدامن بنگر و از خار خار ما مپرس
با وجود خاک پایش توتیا دیدن نداشت
از عرق ریزی چشم شرمسار ما مپرس
با گلشن گر زینت رنگست از بو مفلس است
ای کلیم از برگ و سامان بهار ما مپرس
صبح ما را دیدی از شبهای تار ما مپرس
آنچه می افتد بدام ما بغیر از رخنه نیست
طالع رم کرده بنگر از شکار ما مپرس
دین و دنیا باز و عالم سوز و سامان دشمنیم
زهره را می بازی از خصل قمار ما مپرس
خوارتر از شیشه خالی ببزم باده ایم
عزتی گر بود رفت از اعتبار ما مپرس
ما نمی گوئیم کز هر کس چها برداشتیم
بردباریها ببین اما ز بار ما مپرس
ما نه از رستای عقلیم و نه از شهر جنون
بیوطن چون گردبادیم از دیار ما مپرس
می دهد طغیان اشک ما خبر از شور عشق
گل بدامن بنگر و از خار خار ما مپرس
با وجود خاک پایش توتیا دیدن نداشت
از عرق ریزی چشم شرمسار ما مپرس
با گلشن گر زینت رنگست از بو مفلس است
ای کلیم از برگ و سامان بهار ما مپرس