عبارات مورد جستجو در ۴۴۰ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : باب هشدهم: در همّت بلند داشتن و در كار تمام بودن
شمارهٔ ۸
تا کی دل تو گرد جهان بر پرّد
چون نیست رهش کز آسمان بر پرّد
این بیضهٔ هفت آسمان بشکن خرد
تا مرغ دلت ازین میان بر پرّد
عطار نیشابوری : باب چهل و چهارم: در قلندریات و خمریات
شمارهٔ ۸
معشوقه نه سر،‌نه سروری میخواهد
حیرانی و زیر و زَبَری میخواهد
من زاهد فوطه پوش چون دانم بود
چون یار مرا قلندری میخواهد
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۷
سرم سودای سودائی ندارد
دلم پروای پروائی ندارد
بجز سودای عشق لا ابالی
سر شوریده سودائی ندارد
بجز پروای بی‌پروا نگاری
دل دیوانه پروائی ندارد
دل آزاده‌ام از هر دو عالم
تمنای تمنائی ندارد
دلم از زندگانی سرد از آن نیست
که دیک عیش حلوائی ندارد
دلم از زندگانی سرد از آنست
که غم در دل دگر جائی ندارد
دل عاشق نمی‌اندیشد از مرگ
که بر آزادگان پائی ندارد
چو عیسی جای او در آسمانست
که در روی زمین جائی ندارد
اگردنیات باید دل بکن زو
که دنیا دوست دنیائی ندارد
نباشد هیچ عقیائی به ار عشق
نگوئی فیض عقبائی ندارد
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸
من خراباتیم و باده پرست
در خرابات مغان، عاشق و مست
گوش، بر زمزمه قول بلی
هوش، غارت زده جام الست
می‌کشندم چون سبو، دوش به دوش
می‌دهندم چو قدح، دست به دست
دیدی آن توبه سنگین مرا؟
که به یک شیشه می چون بشکست؟
رندی و عاشقی و قلاشی
هیچ شک نیست که در ما همه هست
ما همان خاک در مصطبه‌ایم
معنی و صورت ما عالی و پست
آن زمان نیز که گردیم غبار
بر در میکده خواهیم نشست
همه ذرات جهان می‌بینیم
به هوایت شده خورشید پرست
بود در بند تعلق، سلمان
به کمند تو در افتاد و برست
ذره‌ای بود و به خورشید رسید
قطره‌ای بود و به دریا پیوست
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۶
عزم آن دارم که با پیمانه پیمانی کنم
وین سبوی زرق را بر سنگ قلاشی کنم
من خراب مسجد و افتاده سجاده‌ام
می‌روم باشد که خود را در خرابات افکنم
ساقی دوران هر آن خون کز گلوی شیشه ریخت
گر بجویی باز یابی خون او در گردنم
زاهدا با من مپیما قصه پیمان که من
از پی پیمانه‌ای صد عهد و پیمان بشکنم
گر به دوزخ بگذرم کوی مغان باشد رهم
ور به جنت در شوم میخانه باشد مسکنم
بر نوای ناله مستانه‌ام هر آفتاب
زهره همچون ذره رقصد در هوای روزنم
رشته جانم بسوزاند دمادم عشق و تاب
من چراغم گوییا عشق آتش و من روغنم
زنده می‌گردم به می بی‌منت آب حیات
خود چرا باید کشیدن ننگ هر تر دامنم
من پس از صد عصر کاندر زیر گل باشم چو می
گردد از یاد قدح خندان روان روشنم
رهی معیری : غزلها - جلد اول
حدیث جوانی
اشکم ولی به پای عزیزان چکیده‌ام
خارم ولی به سایه ی گل آرمیده‌ام
با یاد رنگ و بوی تو ای نو بهار عشق
همچون بنفشه سر به گریبان کشیده‌ام
چون خاک در هوای تو از پا فتاده‌ام
چون اشک در قفای تو با سر دویده‌ام
من جلوه ی شباب ندیدم به عمر خویش
از دیگران حدیث جوانی شنیده‌ام
از جام عافیت می نابی نخورده‌ام
وز شاخ آرزو گل عیشی نچیده‌ام
موی سپید را فلکم رایگان نداد
این رشته را به نقد جوانی خریده‌ام
ای سرو پای بسته به آزادگی مناز
آزاده من که از همه عالم بریده‌ام
گر می‌گریزم از نظر مردمان رهی
عیبم مکن که آهوی مردم‌ندیده‌ام
رهی معیری : غزلها - جلد اول
خندهٔ مستانه
با عزیزان درنیامیزد دل دیوانه‌ام
در میان آشنایانم ولی بیگانه‌ام
از سبک روحی گران آیم به طبع روزگار
در سرای اهل ماتم خندهٔ مستانه‌ام
نیست در این خاکدانم آبروی شبنمی
گر چه بحر مردمی را گوهر یکدانه‌ام
از چو من آزاده‌ای الفت بریدن سهل نیست
می‌رود با چشم گریان سیل از ویرانه‌ام
آفتاب آهسته بگذارد در این غمخانه پای
تا مبادا چون حباب از هم بریزد خانه‌ام
بار خاطر نیستم روشندلان را چون غبار
بر بساط سبزه و گل سایهٔ پروانه‌ام
گرمی دلها بود از ناله جانسوز من
خندهٔ گلها بود از گریهٔ مستانه‌ام
هم عنانم با صبا سرگشته‌ام سرگشته‌ام
همزبانم با پری دیوانه‌ام دیوانه‌ام
مشت خاکی چیست تا راه مرا بندد رهی ؟
گرد از گردون برآرد همت مردانه‌ام
رهی معیری : غزلها - جلد سوم
پردهٔ نیلی
رفتیم و پای بر سر دنیا گذاشتیم
کار جهان به اهل جهان واگذاشتیم
چون آهوی رمیده ز وحشت سرای شهر
رفتیم و سر به دامن صحرا گذاشتیم
ما را به آفتاب فلک هم نیاز نیست
این شوخ دیده را به مسیحا گذاشتیم
بالای هفت پردهٔ نیلی است جای ما
پا چون حباب بر سر دریا گذاشتیم
ما را بس است جلوه‌گه شاهدان قدس
دنیا برای مردم دنیا گذاشتیم
کوتاه شد ز دامن ما دست حادثات
تا دست خود به گردن مینا گذاشتیم
شاهد که سرکشی نکند دلفریب نیست
فهم سخن به مردم دانا گذاشتیم
در جستجوی یار دل آزار کس نبود
این رسم تازه را به جهان ما گذاشتیم
ایمن ز دشمنیم که با دشمنیم دوست
بنیان زندگی به مدارا گذاشتیم
صد غنچهٔ دل از نفس ما شکفته شد
هر جا که چون نسیم سحر پا گذاشتیم
ما شکوه از کشاکش دوران نمی‌کنیم
موجیم و کار خویش به دریا گذاشتیم
از ما به روزگار حدیث وفا بس است
نگذاشتیم گر اثری یا گذاشتیم
بودیم شمع محفل روشندلان رهی
رفتیم و داغ خویش به دلها گذاشتیم
اقبال لاهوری : رموز بیخودی
در معنی اینکه مقصود رسالت محمدیه تشکیل و تأسیس حریت و مساوات و اخوت بنی نوع آدم است
بود انسان در جهان انسان پرست
ناکس و نابود مند و زیر دست
سطوت کسری و قیصر رهزنش
بند ها در دست و پا و گردنش
کاهن و پاپا و سلطان و امیر
بهر یک نخچیر صد نخچیر گیر
صاحب اورنگ و هم پیر کنشت
باج بر کشت خراب او نوشت
در کلیسا اسقف رضوان فروش
بهر این صید زبون دامی بدوش
برهمن گل از خیابانش ببرد
خرمنش مغ زاده با آتش سپرد
از غلامی فطرت او دون شده
نغمه ها اندر نی او خون شده
تا امینی حق بحقداران سپرد
بندگان را مسند خاقان سپرد
شعله ها از مرده خاکستر گشاد
کوهکن را پایه ی پرویز داد
اعتبار کار بندان را فزود
خواجگی از کار فرمایان ربود
قوت او هر کهن پیکر شکست
نوع انسان را حصار تازه بست
تازه جان اندر تن آدم دمید
بنده را باز از خداوندان خرید
زادن او مرگ دنیای کهن
مرگ آتشخانه و دیر و شمن
حریت زاد از ضمیر پاک او
این می نوشین چکید از تاک او
عصر نو کاین صد چراغ آورده است
چشم در آغوش او وا کرده است
نقش نو بر صفحه هستی کشید
امتی گیتی گشائی آفرید
امتی از ما سوا بیگانه ئی
بر چراغ مصطفی پروانه ئی
امتی از گرمی حق سینه تاب
ذره اش شمع حریم آفتاب
کائنات از کیف او رنگین شده
کعبه ها بتخانه های چین شده
مرسلان و انبیا آبای او
اکرم او نزد حق اتقای او
«کل مؤمن اخوة» اندر دلش
حریت سرمایه آب و گلش
نا شکیب امتیازات آمده
در نهاد او مساوات آمده
همچو سرو آزاد فرزندان او
پخته از «قالوا بلی» پیمان او
سجده ی حق گل بسیمایش زده
ماه و انجم بوسه بر پایش زده
اقبال لاهوری : رموز بیخودی
در معنی اینکه چون ملت محمدیه مؤسس بر توحید و رسالت است پس نهایت مکانی ندارد
جوهر ما با مقامی بسته نیست
باده ی تندش بجامی بسته نیست
هندی و چینی سفال جام ماست
رومی و شامی گل اندام ماست
قلب ما از هند و روم و شام نیست
مرز و بوم او به جز اسلام نیست
پیش پیغمبر چو کعب پاک زاد
هدیه یی آورد از بانت سعاد
در ثنایش گوهر شب تاب سفت
سیف مسلول از سیوف الهند گفت
آن مقامش برتر از چرخ بلند
نامدش نسبت به اقلیمی پسند
گفت سیف من سیوف الله گو
حق پرستی جز براه حق مپو
همچنان آن رازدان جزو و کل
گرد پایش سرمه ی چشم رسل
گفت با امتز دنیای شما
دوست دارم طاعت و طیب و نسا
گر ترا ذوق معانی رهنماست
نکته ئی پوشیده در حرف «شما»ست
یعنی آن شمع شبستان وجود
بود در دنیا و از دنیا نبود
جلوه ی او قدسیان را سینه سوز
بود اندر آب و گل آدم هنوز
من ندانم مرز و بوم او کجاست
این قدر دانم که با ما آشناست
این عناصر را جهان ما شمرد
خویشتن را میهمان ما شمرد
زانکه ما از سینه جان گم کرده ایم
خویش را در خاکدان گم کرده ایم
مسلم استی دل به اقلیمی مبند
گم مشو اندر جهان چون و چند
می نگنجد مسلم اندر مرز و بوم
در دل او یاوه گردد شام و روم
دل بدست آور که در پهنای دل
می شود گم این سرای آب و گل
عقده ی قومیت مسلم گشود
از وطن آقای ما هجرت نمود
حکمتش یک ملت گیتی نورد
بر اساس کلمه ئی تعمیر کرد
تا ز بخششهای آن سلطان دین
مسجد ما شد همه روی زمین
آنکه در قرآن خدا او را ستود
آن که حفظ جان او موعود بود
دشمنان بی دست و پا از هیبتش
لرزه بر تن از شکوه فطرتش
پس چرا از مسکن آبا گریخت
تو گمان داری که از اعدا گریخت
قصه گویان حق ز ما پوشیده اند
معنی هجرت غلط فهمیده اند
هجرت آئین حیات مسلم است
این ز اسباب ثبات مسلم است
معنی او از تنک آبی رم است
ترک شبنم بهر تسخیر یم است
بگذر از گل گلستان مقصود تست
این زیان پیرایه بند سود تست
مهر را آزاده رفتن آبروست
عرصه ی آفاق زیر پای اوست
همچو جو سرمایه از باران مخواه
بیکران شو در جهان پایان مخواه
بود بحر تلخ رو یک ساده دشت
ساحلی ورزید و از شرم آب گشت
بایدت آهنگ تسخیر همه
تا تو می باشی فراگیر همه
صورت ماهی به بحر آباد شو
یعنی از قید مقام آزاد شو
هر که از قید جهات آزاد شد
چون فلک در شش جهت آباد شد
بوی گل از ترک گل جولانگر است
در فراخای چمن خود گسترست
ای که یک جا در چمن انداختی
مثل بلبل با گلی در ساختی
چون صبا بار قبول از دوش گیر
گلشن اندر حلقه ی آغوش گیر
از فریب عصر نو هشیار باش
ره فتد ای رهرو هشیار باش
اقبال لاهوری : پیام مشرق
ترا ای تازه پرواز آفریدند
ترا ای تازه پرواز آفریدند
سراپا لذت بال آزمائی
هوس ما را گران پرواز دارد
تو از ذوق پریدن پر گشائی
اقبال لاهوری : زبور عجم
چون چراغ لاله سوزم در خیابان شما
چون چراغ لاله سوزم در خیابان شما
ای جوانان عجم جان من و جان شما
غوطه ها زد در ضمیر زندگی اندیشه ام
تا بدست آورده ام افکار پنهان شما
مهر و مه دیدم نگاهم برتر از پروین گذشت
ریختم طرح حرم در کافرستان شما
تا سنانش تیز تر گردد فرو پیچیدمش
شعله ئی آشفته بود اندر بیابان شما
فکر رنگینم کند نذر تهی دستان شرق
پارهٔ لعلی که دارم از بدخشان شما
میرسد مردی که زنجیر غلامان بشکند
دیده ام از روزن دیوار زندان شما
حلقه گرد من زنید ای پیکران آب و گل
آتشی در سینه دارم از نیاکان شما
اقبال لاهوری : جاویدنامه
دین و وطن
لرد مغرب آن سراپا مکر و فن
اهل دین را داد تعلیم وطن
او بفکر مرکز و تو در نفاق
بگذر از شام و فلسطین و عراق
تو اگر داری تمیز خوب و زشت
دل نبندی با کلوخ و سنگ و خشت
چیست دین برخاستن از روی خاک
تا ز خود آگاه گردد جان پاک
می نگنجد آنکه گفت الله هو
در حدود این نظام چار سو
پر که از خاک و برخیزد ز خاک
حیف اگر در خاک میرد جان پاک
گرچه آدم بردمید از آب و گل
رنگ و نم چون گل کشید از آب و گل
حیف اگر در آب و گل غلطد مدام
حیف اگر برتر نپرد زین مقام
گفت تن در شو بخاک رهگذر
گفت جان پهنای عالم را نگر
جان نگنجد در جهات ای هوشمند
مرد حر بیگانه از هر قید و بند
حر ز خاک تیره آید در خروش
زانکه از بازان نیاید کار موش
آن کف خاکی که نامیدی وطن
اینکه گوئی مصر و ایران و یمن
با وطن اهل وطن را نسبتی است
زانکه از خاکش طلوع ملتی است
اندرین نسبت اگر داری نظر
نکته ئی بینی ز مو باریک تر
گرچه از مشرق برآید آفتاب
با تجلی های شوخ و بی حجاب
در تب و تاب است از سوز درون
تا ز قید شرق و غرب آید برون
بر دمد از مشرق خود جلوه مست
تا همه آفاق را آرد بدست
فطرتش از مشرق و مغرب بری است
گرچه او از روی نسبت خاوری است
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
چه پرسی از مقامات نوایم
چه پرسی از مقامات نوایم
ندیمان کم شناسند از کجایم
گشادم رخت خود را اندریں دشت
که اندر خلوتش تنها سرایم
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
کسی کو «لا اله» را در گره بست
کسی کو «لا اله» را در گره بست
ز بند مکتب و ملا برون جست
بهن دین و بهن دانش مپرداز
که از ما میبرد چشم و دل و دست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲
نگاه وحشی لیلی چه افسون‌کرد صحرا را
که‌نقش پای آهو چشم‌مجنون‌کرد صحرارا
دل از داغ محبت‌گر به این دیوانگی بالد
همان‌یک‌لاله‌خواهدطشت‌پرخون‌کرد‌صحرارا
بهار تازه‌رویی حسن فردوسی دگر دارد
گشاد جبهه رشک ربع مسکون‌کرد صحرا را
به پستی در نمانی‌گر به آسودن نپردازی
غبارپرفشان هم دوش‌گردون‌کرد صحرا را
دماغ اهل مشرب با فضولی برنمی‌آید
هجوم این عمارتها دگرگون‌کرد صحرا را
ز خودداری ندانستیم قدر عیش آزادی
دل غافل به‌کنج خانه مدفون‌کرد صحرا را
ندانم گردباد از مکتب فکرکه می‌آید
که‌این یک مصرع پیچیده موزون‌کردصحرارا
به قدر وسعت است آماده استعداد ننگی هم
بلندی ننگ چین بردامن افزون‌کرد صحرارا
غبارم را ندانم در چه عالم افکند یارب
غم آزادیی‌کز شهر بیرون‌کرد صحرا را
به‌کشتی از دل مأیوس باید بگذرم بیدل
شکست‌این‌آبله‌چندان‌که‌جیحون‌کردصحرا را
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۸
بسکه‌وحشت کرده‌است آزاد، مجنون‌مرا
لفظ نتواندکند زنجیر،مضمون مرا
در سر از شوخی نمی‌گنجدگل سودای من
خم حبابی می‌کند شور فلاطون مرا
داغ هم در سینه‌ام بی‌حسرت دیدار نیست
چشم مجنون نقش پا بوده‌ست هامون مرا
کودم تیغی‌که در عشرتگه انشای ناز
مصرع رنگین نویسد موجهٔ خون مرا
ساز من آزادگی‌، آهنگ من آوارگی
از تعلق تار نتوان بست قانون مرا
از لب خاموش‌توفان جنون را ساحلم
این حباب بی‌نفس پل بست جیحون مرا
عمر رفت ودامن نومیدی از دستم نرفت
ناز بسیارست برمن بخت واژون مرا
داغ یأسم ناله را درحلقهٔ حیرت نشاند
طوق قمری دام ره شد سرو موزون مرا
عشق می‌بازد سراپایم به‌نقش عجز خویش
خاکساریهاست لازم بید مجنون مرا
غافلم بیدل زگرد ترکتازیهای حسن
می‌دمد خط تاکند فکر شبیخون مرا
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۳
چه‌کدخدایی‌ست ای ستمکش جنون‌کن از دردسر برون‌آ
تو شوق آزاد بی‌غباری زکلفت بام و در برون آ
به‌کیش آزادگی نشایدکه فکر لذات عقده زاید
ره نفس‌پیچ وخم ندارد چونی زبند شکربرون آ
اگر محیط‌گهر برآیی قبول بزم وفا نشایی
دلی به‌ذوق حضور خونین سرشکی از چشم تر برون آ
دماغ عشاق ننگ دارد علم شدن بی‌جنون داغی
چو شمع‌گر خودنما برآبی ز سوختن‌گل به سربرون آ
ز شعله خاکستر آشیانی ربود تشویش پرفشانی
به ذوق پرواز، بی‌نشانی تو نیز سر زیر پر برون آ
کسی درین دشت برنیامد حریف یک لحظه استقامت
توتا نچینی غبار خفت ز عرصهٔ بی‌جگر برون آ
ندارد اقبال جوهر مرد در شکنج لباس بودن
چوتیغ‌، و‌هم نیام بگذار و با شکوه ظفر برون آ
به صد تب وتاب خلق غافل‌گذشت زین‌تنگنای غربت
چو موج خون ازگلوی بسمل تو نیز باکر و فربرون آ
به بارگاه نیاز دارد فروتنی ناز سربلندی
به خاک روزی دوریشگی‌کن دگر ببال و شجربرون آ
جهان‌گران خیز نارسایی‌ست اگرنه در عرصه‌گاه عبرت
نفس همین تازیانه داردکزین مکان چون سحر برون آ
درین بساط خیال بیدل ز سعی بی‌حاصل انفعائی
حیا بس است آبروی همت زعالم خشک تر برون آ
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۰
تا چند به هر عیب و هنر طعنه‌زنیها
سلاخ نه‌ای‌، شرمی ازبن پوست‌کنیها
چون‌سبحه درفن‌معبدعبرت چه‌جنون است
ذکر حق و برهم زدن و سرشکنیها
چندان‌که دمدنخل‌، سرریشه به‌خاک است
ذلت نبرد جاه ز تخمیر دنیها
ما را به تماشای جهان دگر افکند
پرواز بلندی به قفس پرفکنیها
الفت قفس زندگی پا به هواییم
باید چو نفس ساخت به غربت وطنیها
صیت نگهت یاد خم زلف ند‌ارد
ترکان خطایی چه کم‌اند از ختنیها
جان‌کند عقیق از هوس لعل تولیکن
دور است بدخشان ز تلاش یمنیها
بی‌پردگی جوهر راز است تبسم
ای غنچه مدر پیرهن‌گل بدنیها
از شمع مگویید وزپروانه مپرسید
داغ است دل از غیرت این سوختنیها
جز خرده چه‌گیرد به لب بستهٔ بیدل
نامحرم خاصیت شیرین سخنیها
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۷
آیینهٔ دل داغ جلا ماند و نفس سوخت
فریاد که روشن نشد این آتش و خس سوخت
واداشت ز آزادی‌ام الفتکدهٔ جسم
پرواز من از گرمی آغوش قفس سوخت
آهنگ رحیل از دو جهان دود برآورد
این قافله را شعلهٔ آواز جرس سوخت
سرمایه در اندیشهٔ اسباب تلف شد
آه از نفسی چند که در شغل هوس سوخت
از پستی همت نرسیدیم به عنقا
پرواز بلندی به ته بال مگس سوخت
گر خواب عدم بر دو جهان شام گمارد
دل نیست چراغی که توان بر سر کس سوخت
پا آبله کردیم دگر برگ طلب کو
بیدل عرق سعی در این پرده نفس سوخت