عبارات مورد جستجو در ۲۵۱ گوهر پیدا شد:
اقبال لاهوری : زبور عجم
عشق را نازم که بودش را غم نابود نی
عشق را نازم که بودش را غم نابود نی
کفر او زنار دار حاضر و موجود نی
عشق اگر فرمان دهد از جان شیرین هم گذر
عشق محبوب است و مقصود است و جان مقصود نی
کافری را پخته تر سازدشکست سومنات
گرمی بتخانه بی هنگامهٔ محمود نی
مسجد و میخانه و دیر و کلیسا و کنشت
صد فسون از بهر دل بستند و دل خوشنود نی
نغمه پردازی ز جوی کوهسار آموختم
در گلستان بوده ام یک ناله درد آلود نی
پیش من آئی دم سردی دل گرمی بیار
جنبش اندر تست اندر نغمهٔ داوود نی
عیب من کم جوی و از جامم عیار خویش گیر
لذت تلخاب من بی جان غم فرسود نی
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
درین بتخانه دل با کس نبستم
درین بتخانه دل با کس نبستم
ولیکن از مقام خود گسستم
ز من امروز میخواهد سجودی
خداوندی که دی او را شکستم
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
به باغان عندلیبی خوش صفیری
به باغان عندلیبی خوش صفیری
به راغان جره بازی زود گیری
امیر او به سلطانی فقیری
فقیر او به درویشی امیری
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۷۵ - در ستایش شاهزادهٔ رضوان و ساده شجاع السطنه حسنعلی میرزا طاب‌الله ثراه فرماید
غم و شادیست‌که با یکدگر آمیخته‌اند
یا مه روزه به نوروز درآمیخته‌اند
درکفی رشتهٔ تسبیح و کفی ساغر می
راست با عقد ثریا قمر آمیخته‌اند
تردماغ از می شب خشک‌لب از روزهٔ روز
ورع خشک به دامان تر آمیخته‌اند
در کف شیخ‌ عصا در کف میخواره قدح
اژدها با ید بیضا اثر آمیخته‌اند
همه را چهره چو صندل شده از ره‌زه ولی
صندلی هست‌ که با دردسر آمیخته‌اند
مطرب و ناله نی واعظ و آوازه وعظ
لحن داود به صوت بقر آمیخته‌اند
تا چرا روزه به نوره,ز درآمیخته است
خلق با وی ز سرکینه درآمیخته‌اند
همه با روزه بجنگند و علاجش نکنند
روبهانندکه با شیر ن‌ر آمیخته‌اند
باز نوروز شود چیره هم آخرکه‌کنون
نیمی از خلق بدو بیخبر آمیخته‌اند
رو‌رزه‌کس را ندهد چیز و کند منع ز خور
ابله آنان‌که بدو بی‌ثمر آمیخته‌اند
گرچه بر روزه به شورند هم آخر که سپاه
با ملوک از پی تحصیل خور آمیخته‌اند
خوان نوروز پر از نعمت الوان با او
زین سبب مردم صاحب هن‌ر آمیخته‌اند
منع می هم ند زانرو با اه سپهی
همچو رندان جهان معتبر آمیخته‌اند
زاهدان را اگر از سبحه‌کرامت اینست
که یکی رشته به صد عقده‌ بر آمیخته‌اند
ساقیان ‌راست ازین معجزه‌ کز ساغر می
آب و آتش را با یکدگر آمیخته‌اند
کرده در جام بلورین می چون لعل روان
نی نی الماس به یاقوت تر آمیخته‌اند
آتش طور عجین با ید بیضاکردند
نار نمرود به آب خضر آمیخته‌اند
باده درکام فروریخته از زرّین جام
خاو‌ران ‌گو‌یی با باختر آمیخته‌اند
سرخ مرجان تر آمیخته با لؤلؤ خشک
تا به ساغر می مرجان گهر آمیخته‌اند
رنگ و بو داده به‌می لاله‌رخان از لب و زلف
یا شفق را به نسیم سحر آمیخته‌اند
کرده در جام هلالی می خورشید مثال
یا هلالیست‌که با قرص خور آمیخته‌اند
قطره‌یی آب بهم بسته ‌که هیچش‌ نم نیست
با روان آتش نمناک درآمیخته اند
آب بی‌نم نگر و آتش پر نم‌ که به طبع
هر نمش را به هزاران شرر آمیخته‌اند
اشک می پاک‌کند خون جگر را گرچه
رنگ آن اشک به ‌خون جگر آمیخته‌اند
نی خبر می‌دهد از عشق و خبردار مباد
گوش و هوشی که نه با آن خبر آمیخته‌اند
شکل ماریست‌ که باده دهش نیست زبان
طبع زهرش به مزاج شکر آمیخته‌اند
چنگ در چنگ خوش‌آهنگی کز آهنگش
هوش شنوایی با گوش کر آمیخته‌اند
شاهدان بسته کمر کوه‌کشی را به میان
زان سرینهاکه به موی‌کمر آمیخته‌اند
هنت سین کز پی تحویل گذارند به خوان
گلرخان رنگی از آن تازه‌تر آمیخته‌اند
ساعد و سینه و سیما و سر و ساق و سرین
هفت سین‌آسا با سیم بر آمیخته‌اند
گویی از لخلخهٔ عود و سراییدن رود
بوی‌ گل با دم مرغ سحر آمیخته‌اند
مهوشان قرص تباشیر ز اندام سفید
از پی راحت قلب‌کدر آمیخته‌اند
تا همی از زر و یاقوت مفرح سازند
می یاقوتی با جام زر آمیخته‌اند
گلعذاران شکرلب به علاج دل خلق
هر زمان از رخ و لب گلشکر آمیخته‌اند
همه‌مشکین‌خط وشیرین‌لب‌و سیمین ‌عارض
نوبه و هند عجب با خزر آمیخته‌اند
نقشبندان قضا بر ز بر دیبهٔ خاک
نقشها تازه‌تر از شوشتر آمیخته‌اند
جعد سنبل جو زره عارض نسرین چو سپر
از پی کینه زره با سپر آمیخته‌اند
مقدم اهل خرد غالیه‌بو بسکه به باغ
عطرگل در قدم پی سپر آمیخته‌اند
شجر باغ چمان از چه ز تحریک صبا
گرنه روح حیوان با شجر آمیخته‌اند
حجر از فرط لطافت ز چه ناید به نظر
گرنه جان ملکی با حجر آمیخته‌اند
چشم نرگس ز چه بر طرف چمن حادثه‌بین
گرنه چشمش به خواص نظر آ‌میخته‌اند
از مطر زنده چرا پیکر بیجان نبات
دم عیسی نه اگر با مطر آمیخته‌اند
شاهد گل شده بازاری و از مقدم آن
نکهت نافه به هر رهگذر آمیخته‌اند
آب همرنگ زمرّد شده از بسکه به باغ
حشر سبزه بهر جوی و جر آمیخته‌اند
بسکه در نشو و نمایند ریاحین‌گویی
طبعشان زاب و گل بوالشر آمیخته‌اند
سوسن و عبهر و گل لاله و ریحان و سمن
رسته در رسته حشر در حشر آمیخته‌اند
گویی از خیل خدیوان معظم گه بار
نقش بزم ملک دادگر آمیخته‌اند
خسرو راد حسن‌شاه که از غایت لطف
روح پاکانش با خاک درآمیخته‌اند
جرأت‌انگیز ز بس موقف رزمش‌گویی
خاکش از زهرهٔ شیران نر آمیخته‌اند
یک الف ترهٔ خشکیست به خوان‌کرمش
هر تر و خشک‌ که در بحر و بر آمیخته‌اند
اجر یک‌روزهٔ سگبان جلالش نبود
هرچه در خوان بقا ماحضر آمیخته‌اند
ابر و دریا نه ز خود اینهمه‌گوهر دارند
باکف داور فرخنده‌فر آمیخته‌اند
دوست ‌سازست‌ و عدو سوز همانا زنخست
طینتش را ز بهشت و سقر آمیخته‌اند
خاک راه تو شد اکسیر ز بس شاهانش
با بصر از پی ‌کحل بصر آمیخته‌اند
روزی از گلشن خُلقت اثری‌ گشت پدید
هشت جنت را زان یک اثر آمیخته‌اند
رقتی ار آتش قهرت شرری شد روشن
هفت دوزخ را زان یک شرر آمیخته‌اند
ظفر از جیش تو هرگز نشود دور مگر
طینت جیش ترا از ظفر آمیخته‌اند
پاس ایوان ترا شب همه شب انجم چرخ
دیده تا وقت سحر با سهر آمیخته‌اند
صارمت صاعقهٔ خرمن عمرست مگر
جوهرش با اجل جان‌شکر آمیخته‌اند
نیزه از بسکه‌گشاید رگ جان پنداری
با سنانش اثر نیشتر آمیخته‌اند
یابد آمیزش جان جسم یلان با جوشن
گویی ارواح بود با صور آمیخته‌اند
بسکه در خود یلان نیفکند جاگویی
خود ابطال به تیغ و تبر آمیخته‌اند
تیرها بسکه نشیند به زره پنداری
عاشقان با صنمی سیمبر آمیخته‌اند
پدران خنجر خونریز ز مغلوبی جنگ
روستم‌وار به خون پسر آمیخته‌اند
پسران دشنهٔ فولاد ز سرگرمی‌کین
همچو شیرویه به خون پدر آمیخته‌اند
تیغت آنگاه‌که بر فرق عدوگیرد جای
ماه نو گویی با باختر آمیخته‌اند
گاو سرگرز به دریای‌کفت پنداری
کوه البرز به بحر خزر آمیخته‌اند
گوهر نظم دلارای ترا قاآنی
راستی‌گرچه به سلک‌گهر آمیخته‌اند
خازنان ملک از بهر خریداری آن
هر دو سطرش‌ به دو مثقال زر آمیخته‌اند
کم شود قیمت‌کالا چو فراوان‌گردد
با فراوانی کالا ضرر آمیخته‌اند
به دل و دست ملک بین‌که دُرّ و گوهر را
بسکه بخشیده چسان با مدر آ‌میخته‌اند
تاکه همواره ز همواری و ناهمواری
که به نیک و بد دور قمر آمیخته‌اند
تلخی‌ کام بود لازم شیرینی عیش
شهد با زهر و صفا با کدر آمیخته‌اند
تلخی‌ کام تو دشنام تو بادا به عدو
گرچه دشنام تو هم با شکر آمیخته‌اند
و‌انچنان عیش‌ تو شیرین که خود اقرار کنی
که ازو شربت جان بشر آمیخته‌اند
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۵۸
هر گاه که از مهر به کین میل تو بیش است
اول نمک سینه ی ما باش که ریش است
معشوق در آغوش و مرا آیینه در کف
از بس که دلم شیفته ی زشتی خویش است
زندان بود آمیزش آن کز ره عادت
در کشمکش صحبت بیگانه و خویش است
دانم که شفیق اند طبیبان همگی، لیک
مرهم که نه معشوق نهد دشمن ریش است
با کعبه روان انس نگیرد دل عرفی
دایم قدمی چند ازین قافله پیش است
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۶۷
مرا که شیشه ی دل در زیارت سنگ است
کجا دماغ می ناب و نغمه ی چنگ است
مرا که شغل هم آغوشی است با زنار
اگر به سبحه دهم دست دوستی ننگ است
به این که کعبه نمایان شود ز پا منشین
که نیم گام جدایی هزار فرسنگ است
فغان ز غمزه شوخی که وقت تنهایی
بهانه ای به خود آغاز کرده در جنگ است
هزار دیر به دل دارم از صنم معمور
لباس کعبه به دوشم مده که بس ننگ است
بهانه جوی تو عرفی به ناز عادت کرد
به آتشتی مرو اکنون که صلح هم جنگ است
رضی‌الدین آرتیمانی : رباعیات
رباعی شماره ۴۹
عشقم مجنون و هرزه‌گو میسازد
عقلم مفتی شهر او میسازد
گرم است میان عقل و عشقم صحبت
میسوزد این مرا که او میسازد
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۲۱۱
چه مهربان به سفر شد، چه تند قهر آمد
فرشته ای بشد و فتنه ای به شهر آمد
کرشمه ای که دگر ناخنی رساند باز
گشود گریهٔ تلخ و هزار نهر آمد
قیاس کن که چه آبم رود به جوی حیات
که گاه گریهٔ شادی ز دیده زهر آمد
به شومی دل از عافیت رمیدهٔ من
ز کوه و بادیهٔ آوارگی به شهر آمد
مکو که بی خبر آمد به دهر عرفی و رفت
هر آن که از عدم آمد، چنین به دهر آمد
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۲۲۵
خرد دارالشفای جهل، محنت خانه می سازد
خراب مستی ام، کاین هر دو را ویرانه می سازد
چنان شایستهٔ عشقم که بعد از سوختن ، گردون
ز خاکم بلبل ، از خاکسترم پروانه می سازد
دو روزی یاریت گشتم، مذاقم بی حلاوت شد
مرا جام شراب و گریهٔ مستانه می سازد
چو تن ها گردم از عم های او صد همنشین دارم
میان بی غمان تنهاییم ام دیوانه می سازد
چو در بیت الحرام آیی، مکن بیعت به او عرفی
که او در کعبهٔ اسلام ، ره بت خانه می سازد
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۲۴۷
هم نوای بلبل و هم صوت زاغم می گزد
خار چشمم می خراشد، گل دماغم می گزد
من بگویم نشئه ی پروانه با من نیست، لیک
این قدر دانم که تاثیر چراغم می گزد
من که دل دانسته در کوی تو گم کردم، چرا
محرمی هر دم به تقریبی سراغم می گزد
با وجود آن که می دانم که دردم بی دواست
دم به دم اندیشهٔ باطل دماغم می گزد
دوستی دارم که در زندان محنت، بر دلم
می نهد مرهم، ولی در صحن باغم می گزد
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۳۵۷
چه گرمی است که در سر شراب می سوزد
چه آتش است که در دیده خواب می سوزد
کسی که برق محبت در او زند آتش
ز تاب سایهٔ او آفتاب می سوزد
کنون که آتش می جمع شد به آتش حسن
مپوش چهره که ناگه نقاب می سوزد
مرا چه جرم که آتش فتد به زهد و صلاح
که این متاع ز برق شباب می سوزد
یکی است آتش و آب حیات در وقتی
که گرمی جگر تشنهٔ آب می سوزد
ز روی گرم وفا می جهد برقی
که در عنان صبوری شتاب می سوزد
خدای را بنشانید آتش عرفی
که توبه کرد و ز ذوق شراب می سوزد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۴۰
حسرت امشب آه بی‌تأثیر روشن می‌کند
رشتهٔ شمعی به هر تقدیر روشن می‌کند
چون چراغ ‌گل‌ که از باد سحر گیرد فروغ
زخم ما چشم ازدم شمشیرروشن می کند
بر بیاض صبح منقوش است نظم و نثر دهر
موی‌ کافوری سواد پیر روشن می‌کند
چون بنای موج‌پرداز از شکستم داده‌اند
معنی ویرانی‌ام تعمیر روشن می‌کند
ای شرر مفت نگاهت جلوه‌زار عافیت
روزگار آیینهٔ ما دیر روشن می‌کند
بی‌ندامت حلقهٔ ماتم بود قد دوتا
نالهٔ شمع خانهٔ زنجیرروشن می‌کند
گر خیال آیینه‌دار اعتبار ما شود
صورت خوابی به صد تعبیر روشن می‌کند
گرمی هنگامهٔ امکان جلال عشق اوست
آتش این بیشه چشم شیر روشن می‌کند
بگذر از صیادی مطلب که صحرای امید
خانهٔ برق از رم نخجیر روشن می کند
بیدل از فانوس، زخم عافیت را نور نیست
شمع پیکانی در اینجا تیر روشن میکند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۶۷
به ذوق‌ گرد رهت می‌دوم سراسر باغ
ز بوی‌ گل نمکی می‌زنم به زخم دماغ
سزد که بیخودی‌ام بخشد از بهار سراغ
پی شکستن رنگی رسیده است به باغ
به فکر عافیت از سر گذشته‌ام لیکن
چو شمع یافته‌ام زبر پای خوبش سراغ
هزار جلوه زیان کرده‌ام ز بیخبری
چه رنگها که نرفته‌ست از کف صبّاغ
ز نقد عیش جنون یاس مهر جام مپرس
به غیر داغ میی نیست در پیالهٔ داغ
به عالمی‌ که سخن داغ بی‌رواجی‌هاست
چو غنچه بر لب خاموش چیده‌ایم دماغ
در آفتاب یقین چرخ و انجمش عدم است
چو شب‌ گمان تو طاووس بسته بر پر زاغ
فضولی تو مقابل پسند یکتایی است
مباد جلوهٔ تحقیق‌ کس به آینه داغ
چراغ رهگذر باد در نمی‌گیرد
درین چمن چقدر سعی لاله سوخت دماغ
ز دور چرخ درین انجمن‌ که دارد باد
به هوش باش‌ که مستان شکسته‌اند ایاغ
چه‌ کوری است‌ که خفاش طینتان دلیل
به سیر خانهٔ خورشید می‌برند چراغ
غبار عالم اندیشهٔ کی‌ام بیدل
که دارم از چمن اعتبار رنگ فراغ
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۷۴
کو فضایی که نفس را ز دل آزاد کنم
خانه تنگ است برون آیم و فریاد کنم
شرم بی‌حاصلی عمر نمی ساز نکرد
تا جبینی ز ندامت عرق آباد کنم
بر نمی‌داردم از خاک تلاشی که مراست
نردبانی مگر از آبله ایجاد کنم
قابلیت گل سرمایهٔ استعداد است
رنگ‌ کو تا طرف سیلی استاد کنم
گر خموشی دهدم صلح به جمعیت دل
ما و من پیشکش تهمت اضداد کنم
نام عنقا بنشان به که نگردد ممتاز
بر نگین زین دو نفس عمر چه بیداد کنم
عالمی چشم به ویرانی من دوخته است
به ‌که بر سر فکنم خاک و دلی شاد کنم
تاب محرومی پرواز ندارم ور نه
بال و پر بشکنم و خانهٔ صیادکنم
بی خزان است بهار چمنستان خیال
هر چه پیش آید از آن بگذرم و یاد کنم
هر قدم در ره او کعبه و دیر دگر است
آه یک سجده جبین خشت چه بنیاد کنم
بیدل از ما و تو حیران حساب غلطم
من نویسم به دل و بر سر آن صاد کنم
هلالی جغتایی : شاه و درویش
بخش ۳۵ - بزم‌آرایی شاه و نظر کردن گدا
شب که در بزم‌گاه مینا رنگ
زهره با چنگ راست کرد آهنگ
باده از سرخی شفق کردند
اختران لعل در طبق کردند
شاه را دل به سوی باده کشید
باده با مهوشان ساده کشید
بهر عشرت نشست در جایی
کان گدا را بود تماشایی
شاه در بزم با هزار شکوه
آن گدا در نظاره از سر کوه
مجلس آراستند و می خوردند
می به آواز چنگ و نی خوردند
روی ساقی ز باده گل گل شد
غلغل شیشه صوت بلبل شد
شد لب گل‌رخان شراب‌آلود
همچو برگ گل گلاب‌آلود
عکس رخ بر شراب افگندند
بر شفق آفتاب افگندند
لب شیرین به بادهٔ زرین
چو رساندند گشت لب شیرین
خندهٔ شاهدان شورانگیز
گشت در جام باده شکرریز
چشم ساقی ز باده مست شده
ترک مخمور می‌پرست شده
اهل مجلس شکفته و خرم
فارغ از هرچه هست در عالم
شیشهٔ زهد را زدند به سنگ
تار تسبیح شد بریشم چنگ
پر می لعل شد پیالهٔ زر
گل رعنا نمود پیش نظر
شیشهٔ صاف و آن می دلکش
چون دل صاف عاشقان بی غش
دختر رز به شیشه منزل کرد
گرم خون بود جای در دل کرد
شیشهٔ می که پر ز خون افتاد
در درون هر چه داشت بیرون داد
مطرب صاف عندلیب آهنگ
ساخت آهنگ و چنگ زد در چنگ
دیگری دف گرفت بیخود و مست
همچو طفلان نواخت بر سر دست
نی تهی ماند از هوی و هوس
زان کمر بست در قبول نفس
هر ندا کز صدای عود آمد
چنگ بشنید و در سجود آمد
ناله آمد رباب را بم و زیر
زان که بر وی کمانچه می‌زد تیر
شکل قانون چو مضطر آمد راست
صفحهٔ سینه‌اش به نقش آراست
از برای فروغ مجلس شاه
شمع و مشعل شدند زهره و ماه
بزم شه را چو شمع گلشن کرد
دید درویش و دیده روشن کرد
شاه در بزم با هزار شکوه
و آن گدا را نظاره از سر کوه
تا به نزدیک بزم‌گاه آمد
بهر نظاره سوی شاه آمد
گفت شاید که در فروغ چراغ
بینم آن شمع بزم را به فراغ
چون میسر نبود بزم حضور
شاد بود از نگاه دورادور
گر کسی جام عشرتی می‌خورد
او به صد رشک حسرتی می‌خورد
می‌کشیدند می به نغمهٔ نی
آن گدا آه می‌کشید از پی
شاه بر لب نهاد جام شراب
آن گدا بی شراب مست و خراب
شه ز دست حریف می می‌خورد
آن گدا خون ز دست وی می‌خورد
شاه در لاله‌زار خرم و خوش
و آن گدا در میانهٔ آتش
شاه ساغر گرفته از سر عیش
و آن گدا را شکسته ساغر عیش
شاه می‌کرد نوش باده به کام
آن گدا تلخ‌کام و زهرآشام
شاه چون رخ ز باده می‌افروخت
آن گدا ز آتش رخش می‌سوخت
شاه را ذوق و حالتی که مپرس
آن گدا را ملامتی که مپرس
آن شب القصه تا به آخر شب
مجلس عیش بود و بزم و طرب
عاقبت، کار خویش کرد شراب
اهل مجلس شدند مست و خراب
باده نوشان ز باده مست شدند
سر به پای قدخ ز دست شدند
خواب چون رو به آن گروه نهاد
باز درویش سر به کوه نهاد
کوه با عاشقان هم‌آوازست
پایدارست زان سرافرازست
همچو نازک‌دلان ز جا نرود
متصل با تو گوید و شنود
قاآنی شیرازی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۶
آراسته جنتی که این روی منست
افروخته دوزخی که این خوی منست
شمشیر جهانسوز بهادر شه را
دزدیده که این کمان ابروی منست
شاه نعمت‌الله ولی : دوبیتی‌ها
دوبیتی شمارهٔ ۴۴
جنت نفس دوزخ جان است
ترک دوزخ بگو بهشت آنست
آبش آتش نماید ، آتش آب
دوزخش در بهشت پنهان است
عرفی شیرازی : رباعیها
رباعی شمارهٔ ۱۷
عرفی که همیشه در سلامت رو داشت
دیدم که عجب جای از آن بد خو داشت
صذ بیشهٔ شعله داشت در هر بن مو
صد خوشهٔ ناله بر سر هر مو داشت
عرفی شیرازی : رباعیها
رباعی شمارهٔ ۱۰۲
دیدم جایی که فتح باب آنجا بود
منزل گه آرام و شباب آنجا بود
باز نظر و منع نقاب آنجا بود
خفاش آنجا و آفتاب آنجا بود
ملک‌الشعرای بهار : غزلیات
شمارهٔ ۸۵
ای نرگست به خلق در فتنه بازکن
وی سنبل تودست تطاول درازکن‌*
چشمانت را حذر بود از دیدن رقیب
همچون مریضکان ز مرگ احترازکن
الفت چگونه دست دهد بین ما وشیخ
ماکار بر حقیقت و او بر مجازکن
ما در درون میکده صهبا به جام ربز
شیخ از درون صومعه گردن درازکن
با دشمنان ز ضعف دم از دوستی زدیم
چون ملحدی به خاطر مردم نمازکن
کار بهار و یار به دور اوفتدکه هست
دایم بهار نازکش و یار نازکن