عبارات مورد جستجو در ۱۴۲ گوهر پیدا شد:
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴۲
گر از در به تیم برانی نو دانی
اگر کشته خویش خوانی تو خوانی
مرا گفته خوانمت با برانم
ندانم من اینها تو دائی نو دانی
هنوزت نفشانده جانها ز دامن
ز ما آستین برفشانی تو دانی
هنوزت چکان شیر مادر از
ر ز دل های ما خون چکانی
بها چه پرسی چه داغست این بر دل تو
تو دائی تو خود کرده آن نشانی
چه گونی ضعیفی نوری چیست حکمت
تو دائی طبیبی تو این ناتوانی
کمال از دل ریش دبد آشکارا
تر دانی که درمان درد نهانی نو دانی
اگر کشته خویش خوانی تو خوانی
مرا گفته خوانمت با برانم
ندانم من اینها تو دائی نو دانی
هنوزت نفشانده جانها ز دامن
ز ما آستین برفشانی تو دانی
هنوزت چکان شیر مادر از
ر ز دل های ما خون چکانی
بها چه پرسی چه داغست این بر دل تو
تو دائی تو خود کرده آن نشانی
چه گونی ضعیفی نوری چیست حکمت
تو دائی طبیبی تو این ناتوانی
کمال از دل ریش دبد آشکارا
تر دانی که درمان درد نهانی نو دانی
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۳۲
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۴۷
حزین لاهیجی : چمن و انجمن
بخش ۹ - نخل بندی چمن بیان به تعریف بهار جان که فصل کامرانی ست و بهار جان که موسم گل افشانی
عجب عهدیست ایام جوانی
گل افشان بهار زندگانی
طبایع ذوق یاب شکر نوش
مشاعر، شیر مست بادهٔ هوش
قوی، از اعتماد تن قوی پشت
کلید فتح باب عیش در مشت
لب مشرب، به ساغر آرزومند
دهان صبح عشرت در شکرخند
به جام فهم، فکرت های صافی
سراندیشه، مستِ موشکافی
غم دل از شراب عشق در جوش
به رندی، شاهد تقوی در آغوش
دماغ زهد خشک از باده سرشار
حدیث پارسایی، خاطرآزار
خرد محو تجلی های معنی
به هر صورت تسلّیهای معنی
به ذوقی، کوهکن را کام شیرین
غزال عیش، رام ویس و رامین
ز جام حسن، مجنون رفته از هوش
به داغ عشق، لیلی نسترن پوش
دل بلبل به خونین ناله خرسند
دهان غنچه لبریز شکرخند
بهاران برگ و ساز آرای گلشن
چمن سیران ز هر شاخی نوازن
نواسنجان بستان خاطر آزاد
دماغ عندلیبان نکهت آباد
چمن چون نوعروسان بر سر ناز
نگارین جلوه چون طاووس طنّاز
به صد نیرنگ، رنگ گل در افسون
که بلبل را زند پیمانه در خون
عبیرآساست گیسوی ریاحین
به تاب افکنده سنبل، زلف پرچین
صبا در کوچه های نکهت گل
سراسر گرد، چون آشفته بلبل
چو ما تر دامنان، ابر بهاری
ز مینای شفق، در می گساری
دل آشوب است چاک سینهٔ گل
پریشان است جعد زلف سنبل
ز جوش سبزه نو خط شد لب جو
بیا ای ساقی مشکینه گیسو
به صید وحشتم بگشای دامی
غبار از خاطرم بزدا به جامی
گل افشان بهار زندگانی
طبایع ذوق یاب شکر نوش
مشاعر، شیر مست بادهٔ هوش
قوی، از اعتماد تن قوی پشت
کلید فتح باب عیش در مشت
لب مشرب، به ساغر آرزومند
دهان صبح عشرت در شکرخند
به جام فهم، فکرت های صافی
سراندیشه، مستِ موشکافی
غم دل از شراب عشق در جوش
به رندی، شاهد تقوی در آغوش
دماغ زهد خشک از باده سرشار
حدیث پارسایی، خاطرآزار
خرد محو تجلی های معنی
به هر صورت تسلّیهای معنی
به ذوقی، کوهکن را کام شیرین
غزال عیش، رام ویس و رامین
ز جام حسن، مجنون رفته از هوش
به داغ عشق، لیلی نسترن پوش
دل بلبل به خونین ناله خرسند
دهان غنچه لبریز شکرخند
بهاران برگ و ساز آرای گلشن
چمن سیران ز هر شاخی نوازن
نواسنجان بستان خاطر آزاد
دماغ عندلیبان نکهت آباد
چمن چون نوعروسان بر سر ناز
نگارین جلوه چون طاووس طنّاز
به صد نیرنگ، رنگ گل در افسون
که بلبل را زند پیمانه در خون
عبیرآساست گیسوی ریاحین
به تاب افکنده سنبل، زلف پرچین
صبا در کوچه های نکهت گل
سراسر گرد، چون آشفته بلبل
چو ما تر دامنان، ابر بهاری
ز مینای شفق، در می گساری
دل آشوب است چاک سینهٔ گل
پریشان است جعد زلف سنبل
ز جوش سبزه نو خط شد لب جو
بیا ای ساقی مشکینه گیسو
به صید وحشتم بگشای دامی
غبار از خاطرم بزدا به جامی
عنصرالمعالی : قابوسنامه
باب نهم: اندر ترتیب پیری و جوانی
ای پسر هر چند جوانی پیر عقل باش، نگویم که جوانی مکن ولکن جوان خویشتندار باش و از جوانان پژمده مباش، جوان شاطر نیکو بود، چنانک ارسطاطالیس حکیم گفت: الشباب نوع من الجنون، و نیز از جوانان جاهل مباش که از شاطری بلا نخیزد و از کاهلی بلا خیزد و بهرهٔ خویش از جوانی بحسب طاقت بردار، که چون پیر شوی خود نتوانی، چنانک آن پیر گفت که چندین مال بخوردم، در وقت جوانی و خوبرویان مرا نخواستند، چون پیر شدم من ایشان را نمیخواهم، بیت:
سبحان الله درین جوانی و هوس
روز و شبم اندیشه همین بودی بس
کاندر پیری ز من بباید کس را
خود پیر شدم مرا نبایست از کس
و هر چند جوان باشی خدای را عزوجل فراموش مکن، بهیچ وقت و از مرگ ایمن مباش که مرگ نه بر پیری بود و نه بجوانی، چنانک عسجدی گفت:
مرگ به پیری و جوانیستی
پیر بمردی و جوان زیستی
و بدانک هر که بزاید بیشک بمیرد، چنانک شنودم:
حکایت: در شهر مردی درزی بود، بر دروازهٔ شهر دوکان داشتی، بر گذر گورستان و کوزهٔ در میخی آویخته بود و هوسش آن بودی که هر جنازهٔ که از در شهر بیرون بردندی وی سنگی در آن کوزه افکندی و هر ماهی حساب آن سنگها کردی که چند کس بیرون بردند و آن کوزه را تهی کردی و باز سنگ در همی افکندی، تا روزگاری برآمد، درزی نیز بمرد، مردی بطلب درزی آمد و خبر مرگ او نداشت، در دوکانش بسته دید، همسایهٔ او را پرسید که این درزی کجاست که حاضر نیست؟ همسایه گفت که: درزی نیز در کوزه افتاد!
اما ای پسر هوشیار باش و بجوانی غره مشو، در طاعت و معصیت، بهرحال که باشی از خدای عزوجل میترس و عفو میخواه و از مرگ همیترس، تا چون درزی ناگاه در کوزه نیفتی با بار گناهان گران و نشست و خاست همه با جوانان مکن، با پیران نیز مجالست کن و رفیقان و ندیمان پیر و جوان آمیخته دار، که اگر جوانی در جوانی محال کند از پیر مانع آن محال باشد. از بهر آنک پیران چیزها دانند که جوانان ندانند، اگر چه عادت جوانان را چنان بود که بر پیران تماخره کنند، از آنک پیران محتاج جوانی بینند و بدین سبب جوانان را نرسد که بر پیران پیشی جویند و بیحرمتی کنند، زیراک اگر پیران در آرزوی جوانی باشند جوانان نیز بیشک در آرزوی پیری باشند و پیر آن آرزو یافته است و ثمرهٔ آن برداشته، جوانان را بتر، که این آرزو باشد که بیابد و باشد که نیابد؛ چون نیک بنگری هر دو خشنود یک دیگرند، اگر چه جوان خویشتن را داناترین همه کس شمرد، تو از جمع این چنین جوانان مباش و پیران را حرمت دار و سخن با پیران بگزاف مگوی که جواب پیران مسئلت باشد.
حکایت: شنیدم که پیری بود صد ساله، پشت گوژ و دو تا گشته و بر عصا تکیه کرده و میآمد. جوانی بتماخره وی را گفت: ای شیخ، این کمانک بر چند خریدی؟ تا من نیز یکی بخرم. پیر گفت: اگر عمر یابی و صبر کنی خود رایگان بتو بخشند.
هر چند پیر زی و با هنری اما با پیران ناپای بر جای منشین که صحبت جوانان پای بر جای به از صحبت پیران ناپای بر جای و تا جوانی جوان باش و چون پیر شدی پیری کن، چنانک من دو بیت میگویم درین معنی؛ بیت:
گفتم که در سرای زنجیری کن
با من بنشین و بر دلم میری کن
گفتا که سپید هات را قیری کن
سودا چه پزی پیر شدی پیری کن
که در وقت جوانی پیری نرسد، چنانک جوانان را نیز پیری نرسد، که جوانی کردن در پیری بوق زدن بود در هزیمت، چنانک من در زهدیات گفتم؛ بیت:
چون بوق زدن باشد، در وقت هزیمت
مردی که جوانی کند اندر گه پیری
و نیز رعنا مباش، که گفتهاند: پیر رعنا بتر بود و بپرهیز از پیران رعناء ناپاک و انصاف پیری بیش از آن بده که انصاف جوانی، که جوانان را اومید پیری بود . پیر را جز مرگ اومید نباشد و جز مرگ اومید داشتن از وی محالست، از بهر آنک چون غله سپید کشت اگر ندروند ناچاره خود بریزد، همچون میوه که پخته گشت اگر نچینند خود از درخت فرو ریزد، چنانک گفتهام؛ بیت:
گر بر سر ماه نهی پایهٔ تخت
ور همچو سلیمان شوی از دولت و بخت
چون عمر تو پخته گشت بربندی رخت
کان میوه که پخته شد بیفتد ز درخت
و نیز امیرالمؤمنین علی گفت، رضی الله عنه:
اذا تم امر دنا نقصه
توقع زوالا اذا قیل تم
و چنان دان که ترا نگذارند تا همی باشی، چون حواسهاء تو از کار فرو ماند و در بینائی و گویائی و شنوائی و لمس و ذوق همه بر تو بسته شد، نه تو از زندگانی خویش شاد باشی و نه مردم از زندگانی تو و بر مردان وبال گردی، پس مرگ از چنان زندگانی به، اما چون پیر شدی از محالات جوانان دور باش، که هر که بمرگ نزدیکتر باید که از محالات جوانی دور باشد، که مثال عمر مردمان چون آفتابست و آفتاب جوانان در افق مشرق باشد و آفتاب پیران در افق مغرب و آفتابی که در افق مغرب بود فرورفته دان، چنانک من گویم:
سلطان جهان در کف پیری شده عاجز
تدبیر شدن کن تو که چون شست درآمد
روزت بنماز دگر آمد بهمه حال
شب زود درآید که نماز دگر آمد
و از این دست که پیر نباید که بعقل و فعل جوانان باشد و بر پیران همیشه برحمت باش که پیری بیماری است که کس بعیادت او نرود و پیری علتی است که هیچ طبیب داروی او نسازد، الا مرگ؛ از بهر آنک پیر از رنج پیری نیاساید تا نمیرد، هر روز اومید بهتری باشد مگر علت پیری، هر روز بتر باشد و اومید بهتری نبود و از بهر آنک در کتابی دیدهام که مردی تا سی و چهار سال هر روزی بر زیادت بود بقوت و ترکیب، پس از سی و چهار سال تا چهل سال همچنان بود، زیادت و نقصان نگیرد، چنانک آفتاب میان آسمان برسید بطی ألسیر بود تا فرو گشتن و از چهل سال تا پنجاه سال هر سالی در خود نقصانی بیند کی بار ندیده باشد و از پنجاه تا بشست بهفتاد در هر ماهی در خود نقصانی بیند که در ماه دیگر ندیده باشد، از شست تا بهفتاد در هر هفته در خود نقصانی بیند که در دیگر هفته ندیده باشد و از هفتاد تا بهشتاد هرروز در خود نقصانی بیند که دی ندیده باشد و اگر از هشتاد درگذرد هر ساعت در خود نقصانی بیند و دردی و رنجی که در دیگر ساعت ندیده باشد و حد عمر چهل سالست، چون نردبان چهل پایه، بر رفتن بیش راه نیابی، هم چنانک بر رفتی فرود آئی بیشک و از آن جانب که بر رفته باشی باید آمدن و خشنود کسی بود که هر ساعت دردی و رنجی دیگر بدو پیوندد که در ساعت گذشته نبوده باشد. پس ای پسر این شکایت پیری بر تو دراز کردم از آنک مرد از وی سخت در گله است و این نه عجب است که پیری دشمن است و از دشمن گله بود، هم چنانک من گفتم، نظم:
اگر کنم گله از وی عجب مدار از من
که وی بلاء من است و گلهٔ بود ز بلا
و تو ای پسر، دوستر کسی مرا و گلهٔ دشمنان با دوستان کنند، ارجو من الله تعالی کی این گله با فرزندان فرزندان خود کنی و درین معنی مرا دو بیت است، نظم:
آوخ گلهٔ پیری پیش که کنم من
کین درد مرا دارو جز تو بدگر نیست
ای پیر بیا تا گله هم با تو کنم من
زیرا که جوانان را زین حال خبر نیست
از آنچ درد پیری هیچ کس به از پیران ندانند.
حکایت: چنانک از جمله حاجبان پدرم حاجبی بود، او را حاجب کامل گفتندی، پیر بود و از هشتاد برگذشته بود، خواست که اسبی بخرد، رایض او را اسبی آورد، فربه و نیکو رنگ و درست قوایم، حاجب {اسب} را بدید و بپسندید و بها فرو نهاد، چون دندانش بدید اسب پیر بود نخرید، مردی دگر بخرید؛ من او را گفتم: یا حاجب، این اسب که فلان بخرید چرا تو نخریدی؟ گفت: او مردی جوانست و از رنج پیری خبر ندارد و آن اسب بزرگ منظرست، اگر او بدان غره شود معذورست، اما من از رنج و آفت پیری با خبرم و از ضعف و آفت او خبر دارم و چون اسب پیر خرم معذور نباشم.
اما ای پسر جهد کن تا به پیری بیکجا مقام کنی، که به پیری سفر کردن از خرد نیست، خاصه مردی که بینوا باشد، که پیری دشمنی است و بینوائی دشمنی، پس با دو دشمن سفر مکن، که از دانائی دور باشی؛ اما اگر وقتی باتفاق سفری افتد یا باضطرار، اگر حق تعالی در غربت بر تو رحمت کند و ترا سفر نیکو پدید آرد، بهتر از آنک در حضر بوده باشد، هرگز آرزوی خانهٔ خویش مکن و زاد و بود مطلب، هم آنجا که کار خود با نظام دیدی هم آنجا مقام کن و زاد و بود آنجا را شناس که ترا نیکویی بود، هر چند که گفتهاند: الوطن ام الثانی، اما تو بدان مشغول مباش و رونق کار خود بین، که گفتهاند که: نیکبختان را نیکی خویش آرزو کند و بدبختان را زاد و بود. اما چون خود را رونقی دیدی و شغلی سودمند بدست آمد، جهد کن تا آن شغل خود را ثبات دهی و مستحکم گردانی و چون در شغل ثبات یافتی طلب بیشی مکن، که نباید که در طلب پیشی کردن بکمتری افتی، که گفتهاند که: چیزی که نیکو نهادهاند نکوتر منه تا بطمع محال بتر از آن نیابی؛ اما اندر روزگار عمر گذرانیدن بیترتیب مباش، اگر خواهی که بچشم دوست و دشمن بابها باشی باید که نهاد و درجهٔ تو از مردم عامه پدید بود و بر گزاف زندگانی مکن و ترتیب خود نگاه دار بمواسا.
سبحان الله درین جوانی و هوس
روز و شبم اندیشه همین بودی بس
کاندر پیری ز من بباید کس را
خود پیر شدم مرا نبایست از کس
و هر چند جوان باشی خدای را عزوجل فراموش مکن، بهیچ وقت و از مرگ ایمن مباش که مرگ نه بر پیری بود و نه بجوانی، چنانک عسجدی گفت:
مرگ به پیری و جوانیستی
پیر بمردی و جوان زیستی
و بدانک هر که بزاید بیشک بمیرد، چنانک شنودم:
حکایت: در شهر مردی درزی بود، بر دروازهٔ شهر دوکان داشتی، بر گذر گورستان و کوزهٔ در میخی آویخته بود و هوسش آن بودی که هر جنازهٔ که از در شهر بیرون بردندی وی سنگی در آن کوزه افکندی و هر ماهی حساب آن سنگها کردی که چند کس بیرون بردند و آن کوزه را تهی کردی و باز سنگ در همی افکندی، تا روزگاری برآمد، درزی نیز بمرد، مردی بطلب درزی آمد و خبر مرگ او نداشت، در دوکانش بسته دید، همسایهٔ او را پرسید که این درزی کجاست که حاضر نیست؟ همسایه گفت که: درزی نیز در کوزه افتاد!
اما ای پسر هوشیار باش و بجوانی غره مشو، در طاعت و معصیت، بهرحال که باشی از خدای عزوجل میترس و عفو میخواه و از مرگ همیترس، تا چون درزی ناگاه در کوزه نیفتی با بار گناهان گران و نشست و خاست همه با جوانان مکن، با پیران نیز مجالست کن و رفیقان و ندیمان پیر و جوان آمیخته دار، که اگر جوانی در جوانی محال کند از پیر مانع آن محال باشد. از بهر آنک پیران چیزها دانند که جوانان ندانند، اگر چه عادت جوانان را چنان بود که بر پیران تماخره کنند، از آنک پیران محتاج جوانی بینند و بدین سبب جوانان را نرسد که بر پیران پیشی جویند و بیحرمتی کنند، زیراک اگر پیران در آرزوی جوانی باشند جوانان نیز بیشک در آرزوی پیری باشند و پیر آن آرزو یافته است و ثمرهٔ آن برداشته، جوانان را بتر، که این آرزو باشد که بیابد و باشد که نیابد؛ چون نیک بنگری هر دو خشنود یک دیگرند، اگر چه جوان خویشتن را داناترین همه کس شمرد، تو از جمع این چنین جوانان مباش و پیران را حرمت دار و سخن با پیران بگزاف مگوی که جواب پیران مسئلت باشد.
حکایت: شنیدم که پیری بود صد ساله، پشت گوژ و دو تا گشته و بر عصا تکیه کرده و میآمد. جوانی بتماخره وی را گفت: ای شیخ، این کمانک بر چند خریدی؟ تا من نیز یکی بخرم. پیر گفت: اگر عمر یابی و صبر کنی خود رایگان بتو بخشند.
هر چند پیر زی و با هنری اما با پیران ناپای بر جای منشین که صحبت جوانان پای بر جای به از صحبت پیران ناپای بر جای و تا جوانی جوان باش و چون پیر شدی پیری کن، چنانک من دو بیت میگویم درین معنی؛ بیت:
گفتم که در سرای زنجیری کن
با من بنشین و بر دلم میری کن
گفتا که سپید هات را قیری کن
سودا چه پزی پیر شدی پیری کن
که در وقت جوانی پیری نرسد، چنانک جوانان را نیز پیری نرسد، که جوانی کردن در پیری بوق زدن بود در هزیمت، چنانک من در زهدیات گفتم؛ بیت:
چون بوق زدن باشد، در وقت هزیمت
مردی که جوانی کند اندر گه پیری
و نیز رعنا مباش، که گفتهاند: پیر رعنا بتر بود و بپرهیز از پیران رعناء ناپاک و انصاف پیری بیش از آن بده که انصاف جوانی، که جوانان را اومید پیری بود . پیر را جز مرگ اومید نباشد و جز مرگ اومید داشتن از وی محالست، از بهر آنک چون غله سپید کشت اگر ندروند ناچاره خود بریزد، همچون میوه که پخته گشت اگر نچینند خود از درخت فرو ریزد، چنانک گفتهام؛ بیت:
گر بر سر ماه نهی پایهٔ تخت
ور همچو سلیمان شوی از دولت و بخت
چون عمر تو پخته گشت بربندی رخت
کان میوه که پخته شد بیفتد ز درخت
و نیز امیرالمؤمنین علی گفت، رضی الله عنه:
اذا تم امر دنا نقصه
توقع زوالا اذا قیل تم
و چنان دان که ترا نگذارند تا همی باشی، چون حواسهاء تو از کار فرو ماند و در بینائی و گویائی و شنوائی و لمس و ذوق همه بر تو بسته شد، نه تو از زندگانی خویش شاد باشی و نه مردم از زندگانی تو و بر مردان وبال گردی، پس مرگ از چنان زندگانی به، اما چون پیر شدی از محالات جوانان دور باش، که هر که بمرگ نزدیکتر باید که از محالات جوانی دور باشد، که مثال عمر مردمان چون آفتابست و آفتاب جوانان در افق مشرق باشد و آفتاب پیران در افق مغرب و آفتابی که در افق مغرب بود فرورفته دان، چنانک من گویم:
سلطان جهان در کف پیری شده عاجز
تدبیر شدن کن تو که چون شست درآمد
روزت بنماز دگر آمد بهمه حال
شب زود درآید که نماز دگر آمد
و از این دست که پیر نباید که بعقل و فعل جوانان باشد و بر پیران همیشه برحمت باش که پیری بیماری است که کس بعیادت او نرود و پیری علتی است که هیچ طبیب داروی او نسازد، الا مرگ؛ از بهر آنک پیر از رنج پیری نیاساید تا نمیرد، هر روز اومید بهتری باشد مگر علت پیری، هر روز بتر باشد و اومید بهتری نبود و از بهر آنک در کتابی دیدهام که مردی تا سی و چهار سال هر روزی بر زیادت بود بقوت و ترکیب، پس از سی و چهار سال تا چهل سال همچنان بود، زیادت و نقصان نگیرد، چنانک آفتاب میان آسمان برسید بطی ألسیر بود تا فرو گشتن و از چهل سال تا پنجاه سال هر سالی در خود نقصانی بیند کی بار ندیده باشد و از پنجاه تا بشست بهفتاد در هر ماهی در خود نقصانی بیند که در ماه دیگر ندیده باشد، از شست تا بهفتاد در هر هفته در خود نقصانی بیند که در دیگر هفته ندیده باشد و از هفتاد تا بهشتاد هرروز در خود نقصانی بیند که دی ندیده باشد و اگر از هشتاد درگذرد هر ساعت در خود نقصانی بیند و دردی و رنجی که در دیگر ساعت ندیده باشد و حد عمر چهل سالست، چون نردبان چهل پایه، بر رفتن بیش راه نیابی، هم چنانک بر رفتی فرود آئی بیشک و از آن جانب که بر رفته باشی باید آمدن و خشنود کسی بود که هر ساعت دردی و رنجی دیگر بدو پیوندد که در ساعت گذشته نبوده باشد. پس ای پسر این شکایت پیری بر تو دراز کردم از آنک مرد از وی سخت در گله است و این نه عجب است که پیری دشمن است و از دشمن گله بود، هم چنانک من گفتم، نظم:
اگر کنم گله از وی عجب مدار از من
که وی بلاء من است و گلهٔ بود ز بلا
و تو ای پسر، دوستر کسی مرا و گلهٔ دشمنان با دوستان کنند، ارجو من الله تعالی کی این گله با فرزندان فرزندان خود کنی و درین معنی مرا دو بیت است، نظم:
آوخ گلهٔ پیری پیش که کنم من
کین درد مرا دارو جز تو بدگر نیست
ای پیر بیا تا گله هم با تو کنم من
زیرا که جوانان را زین حال خبر نیست
از آنچ درد پیری هیچ کس به از پیران ندانند.
حکایت: چنانک از جمله حاجبان پدرم حاجبی بود، او را حاجب کامل گفتندی، پیر بود و از هشتاد برگذشته بود، خواست که اسبی بخرد، رایض او را اسبی آورد، فربه و نیکو رنگ و درست قوایم، حاجب {اسب} را بدید و بپسندید و بها فرو نهاد، چون دندانش بدید اسب پیر بود نخرید، مردی دگر بخرید؛ من او را گفتم: یا حاجب، این اسب که فلان بخرید چرا تو نخریدی؟ گفت: او مردی جوانست و از رنج پیری خبر ندارد و آن اسب بزرگ منظرست، اگر او بدان غره شود معذورست، اما من از رنج و آفت پیری با خبرم و از ضعف و آفت او خبر دارم و چون اسب پیر خرم معذور نباشم.
اما ای پسر جهد کن تا به پیری بیکجا مقام کنی، که به پیری سفر کردن از خرد نیست، خاصه مردی که بینوا باشد، که پیری دشمنی است و بینوائی دشمنی، پس با دو دشمن سفر مکن، که از دانائی دور باشی؛ اما اگر وقتی باتفاق سفری افتد یا باضطرار، اگر حق تعالی در غربت بر تو رحمت کند و ترا سفر نیکو پدید آرد، بهتر از آنک در حضر بوده باشد، هرگز آرزوی خانهٔ خویش مکن و زاد و بود مطلب، هم آنجا که کار خود با نظام دیدی هم آنجا مقام کن و زاد و بود آنجا را شناس که ترا نیکویی بود، هر چند که گفتهاند: الوطن ام الثانی، اما تو بدان مشغول مباش و رونق کار خود بین، که گفتهاند که: نیکبختان را نیکی خویش آرزو کند و بدبختان را زاد و بود. اما چون خود را رونقی دیدی و شغلی سودمند بدست آمد، جهد کن تا آن شغل خود را ثبات دهی و مستحکم گردانی و چون در شغل ثبات یافتی طلب بیشی مکن، که نباید که در طلب پیشی کردن بکمتری افتی، که گفتهاند که: چیزی که نیکو نهادهاند نکوتر منه تا بطمع محال بتر از آن نیابی؛ اما اندر روزگار عمر گذرانیدن بیترتیب مباش، اگر خواهی که بچشم دوست و دشمن بابها باشی باید که نهاد و درجهٔ تو از مردم عامه پدید بود و بر گزاف زندگانی مکن و ترتیب خود نگاه دار بمواسا.
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۷
بار ناموسی نداریم از پی دل می رویم
از تهی پائی چه بی اندیشه در گل می رویم
هرگز از سرگشتگی راهی بسر ناورده ایم
مضطرب هر سو چو مرغ نیم بسمل می رویم
طالع وارون ما از بس به سستی مایلست
پا اگر بر سنگ بگذاریم در گل می رویم
چون خس و خاشاک سیلاب ایمنیم از گمرهی
پا بدوش راهبر دائم بمنزل می رویم
یاد ما میکن گهی پربار خاطر نیستیم
با همه دیر آمدنها زود از دل می رویم
نیست خاشاک وجود ما جدا از سیل غم
ما خس و خاریم، اما کم بساحل می رویم
فیض کوی میفروش این بس کز آسیب خمار
بر درش دیوانه می آئیم و عاقل می رویم
جوشن تدبیر از تن کنده و آسوده ایم
راه اگر دارد خطر ما نیز غافل می رویم
رنگ خون ما نخواهد رفت از دستش کلیم
این حنا تا هست کی از یاد قاتل می رویم
از تهی پائی چه بی اندیشه در گل می رویم
هرگز از سرگشتگی راهی بسر ناورده ایم
مضطرب هر سو چو مرغ نیم بسمل می رویم
طالع وارون ما از بس به سستی مایلست
پا اگر بر سنگ بگذاریم در گل می رویم
چون خس و خاشاک سیلاب ایمنیم از گمرهی
پا بدوش راهبر دائم بمنزل می رویم
یاد ما میکن گهی پربار خاطر نیستیم
با همه دیر آمدنها زود از دل می رویم
نیست خاشاک وجود ما جدا از سیل غم
ما خس و خاریم، اما کم بساحل می رویم
فیض کوی میفروش این بس کز آسیب خمار
بر درش دیوانه می آئیم و عاقل می رویم
جوشن تدبیر از تن کنده و آسوده ایم
راه اگر دارد خطر ما نیز غافل می رویم
رنگ خون ما نخواهد رفت از دستش کلیم
این حنا تا هست کی از یاد قاتل می رویم
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ١۵٢
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۶۵۴
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۳۶۸
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۹۲ - آمدن ارهنگ به پای حصار سیستان و بیرون آمدن زال زر گوید
کمر بند را کرد ارهنگ تنگ
کشید از بر باره زین خدنگ
سوی سیستان جنگ آورد دیو
ز زیر و ز بالا برآمد غریو
در شهر و بیرون برآمد خروش
دویدند بر باره شیران زوش
سپهدار آمد به پیش حصار
ز بس ناوک انداز خنجر گذار
چو آن رستخیز گران زال دید
جهان پر ز شمشیر و کوپال دید
بزد دست و برداشت کوپال زال
پی کین ارهنگ بفراخت بال
به پوشید دستان سلیح نبرد
نشست از بر باره ره نورد
در قلعه بگشاد و آمد برون
تو گفتی که پیل آمد از که نگون
چه آمد یکی نعره زد شیر مست
کزان نعره خورشید در خون نشست
برآن لشکر دیو بر حمله برد
به چنگ اندرون گرزه سام کرد
بگرز آن سرافراز با رای و زور
سپه را از آنجایگه کرد دور
دو صد مرد نامی بگرز گران
بکشت آن سرافراز جنگاوران
چه از قلب گه گردار هنگ دید
رخ زال و کوپال و آن چنگ دید
برانگیخت از جای شبرنگ تند
ز تندیش شد تیغ خونریز کند
بزد دست برداشت کوپال را
چنین گفت مر نامور زال را
که ای پیر فرتوده گوژپشت
چه پیری مکن رای رزم درشت
که رزم از جوانان نوخاسته است
کازیشان دل شیر نر کاسته است
سرت را هم اکنون بزیر آورم
ز بالا چو بر دست تیر آورم
بگو کز دلیران تو را نام چیست
کزین گونه پیری به گیتی نزیست
گه جنگ کوپال و کین آورد
فلک را زبر زمین آورد
چنین پاسخش داد دستان پیر
که ای بیهده گوی واژون بزیر
مرا پیر خوانی و خود را جوان
جوانی و پیری به بیند نوان
توان آنکه دارد دلیر است و بس
نگوئی گه رزم پیر است و بس
شود شیر هر چند در بیشه پیر
شود تند و نر شیر نخجیرگیر
چه گر پیر در چشم اهریمنم
جوان است بازوی فیل افکنم
مرا نام دستان نهاد است سام
کند پخته گرزم سر شیر خام
شد از گردش چرخم ار گوژپشت
نگه کن بدین یال و کوپال و مشت
بدانست ارهنگ کوهست زال
که زین گونه بفراخت گرزش به یال
کشید از بر باره زین خدنگ
سوی سیستان جنگ آورد دیو
ز زیر و ز بالا برآمد غریو
در شهر و بیرون برآمد خروش
دویدند بر باره شیران زوش
سپهدار آمد به پیش حصار
ز بس ناوک انداز خنجر گذار
چو آن رستخیز گران زال دید
جهان پر ز شمشیر و کوپال دید
بزد دست و برداشت کوپال زال
پی کین ارهنگ بفراخت بال
به پوشید دستان سلیح نبرد
نشست از بر باره ره نورد
در قلعه بگشاد و آمد برون
تو گفتی که پیل آمد از که نگون
چه آمد یکی نعره زد شیر مست
کزان نعره خورشید در خون نشست
برآن لشکر دیو بر حمله برد
به چنگ اندرون گرزه سام کرد
بگرز آن سرافراز با رای و زور
سپه را از آنجایگه کرد دور
دو صد مرد نامی بگرز گران
بکشت آن سرافراز جنگاوران
چه از قلب گه گردار هنگ دید
رخ زال و کوپال و آن چنگ دید
برانگیخت از جای شبرنگ تند
ز تندیش شد تیغ خونریز کند
بزد دست برداشت کوپال را
چنین گفت مر نامور زال را
که ای پیر فرتوده گوژپشت
چه پیری مکن رای رزم درشت
که رزم از جوانان نوخاسته است
کازیشان دل شیر نر کاسته است
سرت را هم اکنون بزیر آورم
ز بالا چو بر دست تیر آورم
بگو کز دلیران تو را نام چیست
کزین گونه پیری به گیتی نزیست
گه جنگ کوپال و کین آورد
فلک را زبر زمین آورد
چنین پاسخش داد دستان پیر
که ای بیهده گوی واژون بزیر
مرا پیر خوانی و خود را جوان
جوانی و پیری به بیند نوان
توان آنکه دارد دلیر است و بس
نگوئی گه رزم پیر است و بس
شود شیر هر چند در بیشه پیر
شود تند و نر شیر نخجیرگیر
چه گر پیر در چشم اهریمنم
جوان است بازوی فیل افکنم
مرا نام دستان نهاد است سام
کند پخته گرزم سر شیر خام
شد از گردش چرخم ار گوژپشت
نگه کن بدین یال و کوپال و مشت
بدانست ارهنگ کوهست زال
که زین گونه بفراخت گرزش به یال
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۷
ساقیا باده که ایام طرب میآید
شوق در دل زپی لهو و لعب میآید
زاده زهد و ریا نیست بجز ماتم غم
نازم آن آب کزو بوی طرب میاید
نوجوانان بکرشمه دل پیران ببرند
عشق و پیری زمنت از چه عجب میآید
سبب مستی ما پرتو ساقیست بجام
تا نگوئی اثر از آب عنب میآید
دختر رز ادب آموخت زچوب اندر خم
زآن پی تربیت اهل ادب میآید
پرده بگرفت که تا پرده صوفی بدرد
سالک از رایحه او بطلب میآید
تا بتابد به شبستان حریفان چون خور
لاجرم در بر رندان همه شب میآید
دوره عمر کند تازه بمستان ارچه
جام را جان بهمه دور بلب میآید
هر چه راهست بعالم نسب و نام ولیک
بجز از عشق که بی نام و نسب میآید
گر مسبب بجهانست خداوند حکیم
عشق در عالم اسباب سبب میآید
عشق سرمد چه بود مطلع انوار ازل
که گهی مظهر اسما و لقب میآید
گاه سیف الله مسلول و گهی باب الله
گاه آشفته علی میر عرب میآید
شوق در دل زپی لهو و لعب میآید
زاده زهد و ریا نیست بجز ماتم غم
نازم آن آب کزو بوی طرب میاید
نوجوانان بکرشمه دل پیران ببرند
عشق و پیری زمنت از چه عجب میآید
سبب مستی ما پرتو ساقیست بجام
تا نگوئی اثر از آب عنب میآید
دختر رز ادب آموخت زچوب اندر خم
زآن پی تربیت اهل ادب میآید
پرده بگرفت که تا پرده صوفی بدرد
سالک از رایحه او بطلب میآید
تا بتابد به شبستان حریفان چون خور
لاجرم در بر رندان همه شب میآید
دوره عمر کند تازه بمستان ارچه
جام را جان بهمه دور بلب میآید
هر چه راهست بعالم نسب و نام ولیک
بجز از عشق که بی نام و نسب میآید
گر مسبب بجهانست خداوند حکیم
عشق در عالم اسباب سبب میآید
عشق سرمد چه بود مطلع انوار ازل
که گهی مظهر اسما و لقب میآید
گاه سیف الله مسلول و گهی باب الله
گاه آشفته علی میر عرب میآید
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۷
حاصل سوختگان در ره برق خطر است
لشکری آفتش از مور و ملخ بیشتر است
مگذران نوبت ما ساقی اگر شیفته ایم
نیست این بیخودی از باده، ز جای دگر است
داغ بر پیکرم افزون بود از جوهر تیغ
زخم بر سینه ی من بیش ز موج سپر است
مکن اظهار پریشانی خود پیش کسی
بخیه پیدا چو نباشد ز رفوگر هنر است
بر در کعبه سراغ حرم دل کردم
از درون گفت کسی خانه ی دل پیشتر است
مگذر از مستی اگر دور جوانی بگذشت
پیری و باده ی گلرنگ چو شیر و شکر است
می کنم خدمت او را به سر و چشم، سلیم
که مرا پیر خرابات به جای پدر است
لشکری آفتش از مور و ملخ بیشتر است
مگذران نوبت ما ساقی اگر شیفته ایم
نیست این بیخودی از باده، ز جای دگر است
داغ بر پیکرم افزون بود از جوهر تیغ
زخم بر سینه ی من بیش ز موج سپر است
مکن اظهار پریشانی خود پیش کسی
بخیه پیدا چو نباشد ز رفوگر هنر است
بر در کعبه سراغ حرم دل کردم
از درون گفت کسی خانه ی دل پیشتر است
مگذر از مستی اگر دور جوانی بگذشت
پیری و باده ی گلرنگ چو شیر و شکر است
می کنم خدمت او را به سر و چشم، سلیم
که مرا پیر خرابات به جای پدر است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷۳
ز عمر رفته چه نقصان به کامرانی من
بود شکوفه ی پیری، گل جوانی من
چو تب مفارقت از من گزید، می میرم
که آتش است چو شمع آب زندگانی من
چمن به باد خزان داده ام، نمانده گلی
به غیر آبله در دست باغبانی من
مرا به گلشن وصلت رسانده، نیست عبث
به بال خویش چو طاووس، گلفشانی من
ز عمر تلخ، پشیمان شدم ز آب حیات
نصیب خضر رهم باد، زندگانی من!
سلیم، خون مرا می خورد چو آب آن گل
نتیجه ی عجبی داد باغبانی من
بود شکوفه ی پیری، گل جوانی من
چو تب مفارقت از من گزید، می میرم
که آتش است چو شمع آب زندگانی من
چمن به باد خزان داده ام، نمانده گلی
به غیر آبله در دست باغبانی من
مرا به گلشن وصلت رسانده، نیست عبث
به بال خویش چو طاووس، گلفشانی من
ز عمر تلخ، پشیمان شدم ز آب حیات
نصیب خضر رهم باد، زندگانی من!
سلیم، خون مرا می خورد چو آب آن گل
نتیجه ی عجبی داد باغبانی من
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۰
نمی دانم چرا با من به حکم بدگمانی ها
چو بادامی همه تن پشت چشم از سرگرانی ها
به قدر طاقت عاشق بود بی رحمی خوبان
کشم شمشیر جورش را به سنگ از سخت جانی ها
بهاران را از آنرو دوست می دارم که این موسم
شباهت گونه ای دارد به ایام جوانی ها
فراگیرم هزاران نکته از طرز نگاه او
کسی چون من نمی فهمد زبان بی زبانی ها
ازو در رقص پاکوبی، ز من سر در رهش دادن
ازو افشاندن دستی و از من جانفشانی ها
چنان کز زور ضعف از چهره رنگ عاشقان خیزد
بود سوی تو پروازم به بال ناتوانی ها
هلاک آن خم ابرو که در هر جنبشی جویا
شکار خود کند دل را به زور شخ کمانی ها
چو بادامی همه تن پشت چشم از سرگرانی ها
به قدر طاقت عاشق بود بی رحمی خوبان
کشم شمشیر جورش را به سنگ از سخت جانی ها
بهاران را از آنرو دوست می دارم که این موسم
شباهت گونه ای دارد به ایام جوانی ها
فراگیرم هزاران نکته از طرز نگاه او
کسی چون من نمی فهمد زبان بی زبانی ها
ازو در رقص پاکوبی، ز من سر در رهش دادن
ازو افشاندن دستی و از من جانفشانی ها
چنان کز زور ضعف از چهره رنگ عاشقان خیزد
بود سوی تو پروازم به بال ناتوانی ها
هلاک آن خم ابرو که در هر جنبشی جویا
شکار خود کند دل را به زور شخ کمانی ها
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۹
دل ز غم تا کی کند فریاد، خاموشی خوش است
ساقیا جامی بده کز غم فراموشی خوش است
غیر مستان مدهوش از جهان خوشدل نیند
عقل عاقل در نمییابد که مدهوشی خوش است
میرود آن شوخ و عاشق های و هویی میکند
بخت سلطان خوش که ما را هم بچاووشی خوش است
تا سیه پوشید از خط عارضش حالی شود
مردم چشم مرا زان تا سیه پوشی خوش است
پیش ازین خوش بود آغوش پریرویان مرا
این زمانم با سگ خوبان هم آغوشی خوش است
روی همچون گل کجا موی سفید ما کجا
ساده رویان را بهم بازی و سر گوشی خوش است
پیر گشتی اهلی، از بزم جوانان دور شو
در جوانی با جوانان عشق و می نوشی خوش است
ساقیا جامی بده کز غم فراموشی خوش است
غیر مستان مدهوش از جهان خوشدل نیند
عقل عاقل در نمییابد که مدهوشی خوش است
میرود آن شوخ و عاشق های و هویی میکند
بخت سلطان خوش که ما را هم بچاووشی خوش است
تا سیه پوشید از خط عارضش حالی شود
مردم چشم مرا زان تا سیه پوشی خوش است
پیش ازین خوش بود آغوش پریرویان مرا
این زمانم با سگ خوبان هم آغوشی خوش است
روی همچون گل کجا موی سفید ما کجا
ساده رویان را بهم بازی و سر گوشی خوش است
پیر گشتی اهلی، از بزم جوانان دور شو
در جوانی با جوانان عشق و می نوشی خوش است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۲
پیری خزان تازه بهار جوانی است
وقت شباب خوش که گل زندگانی است
ایساقی صبوح که چون آفتاب صبح
خار و گل از فروغ رخت ارغوانی است
جامی ببخش و چهره ما لاله رنگ کن
کاندر بهار عمر رخ ما خزانی است
جام شراب و کنج خرابات و وصل یار
عیش نهان مگوی که گنج نهانی است
پیش می صبوحی رندان و خواب امن
شاهی و پاسبانی لشگر شبانی است
آن مدعی است کز پی شهرت چو برق سوخت
خرم کسی که سوخته بی نشانی است
اهلی، نشان از آن خط لب میدهی مگر
با طوطیان غیب ترا هم زبانی است
وقت شباب خوش که گل زندگانی است
ایساقی صبوح که چون آفتاب صبح
خار و گل از فروغ رخت ارغوانی است
جامی ببخش و چهره ما لاله رنگ کن
کاندر بهار عمر رخ ما خزانی است
جام شراب و کنج خرابات و وصل یار
عیش نهان مگوی که گنج نهانی است
پیش می صبوحی رندان و خواب امن
شاهی و پاسبانی لشگر شبانی است
آن مدعی است کز پی شهرت چو برق سوخت
خرم کسی که سوخته بی نشانی است
اهلی، نشان از آن خط لب میدهی مگر
با طوطیان غیب ترا هم زبانی است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱۹
عمریست کز عشق بتان این شور و مستی میکنم
پیرانه سر با کودکان صورت پرستی میکنم
جان طایر عشرست و من با دانه خالی خوشم
او سوی بالا میرود من میل پستی میکنم
همچون نسیم آسوده دل بودم بباغ نیستی
اکنون بسر اینخاک غم از دست هستی میکنم
من در پی آغوش او او خود نگنجد در جهان
اینتنگ چشمی بین که من با تنگدستی میکنم
اهلی بوصف گلرخان حسن ادب خاموشی است
من مرغ خاموشم ولی گه گاه مستی میکنم
پیرانه سر با کودکان صورت پرستی میکنم
جان طایر عشرست و من با دانه خالی خوشم
او سوی بالا میرود من میل پستی میکنم
همچون نسیم آسوده دل بودم بباغ نیستی
اکنون بسر اینخاک غم از دست هستی میکنم
من در پی آغوش او او خود نگنجد در جهان
اینتنگ چشمی بین که من با تنگدستی میکنم
اهلی بوصف گلرخان حسن ادب خاموشی است
من مرغ خاموشم ولی گه گاه مستی میکنم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۹۷
تا دست بر اسباب سلامت نفشانی
از دامن خود گرد ملامت نفشانی
چون نقد روان میرود از دست تو ایدل
حیفست که بر آن قد و قامت نفشانی
زاهد مزن اینطعنه که در پای جوانان
سرمایه پیری بغرامت نفشانی
ای دیده مشو خیره بخورشید جمالش
تا هر طرفی اشک ندامت نفشانی
اهلی تو چنان سوخته گلخن عشقی
کاین گرد غم از خود بقیامت نفشانی
از دامن خود گرد ملامت نفشانی
چون نقد روان میرود از دست تو ایدل
حیفست که بر آن قد و قامت نفشانی
زاهد مزن اینطعنه که در پای جوانان
سرمایه پیری بغرامت نفشانی
ای دیده مشو خیره بخورشید جمالش
تا هر طرفی اشک ندامت نفشانی
اهلی تو چنان سوخته گلخن عشقی
کاین گرد غم از خود بقیامت نفشانی
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۲۵
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۵۵۸