عبارات مورد جستجو در ۱۰۳ گوهر پیدا شد:
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۱۵۹ - سخن گفتن فرطورتوش با بزرگان خود
چنین گفت با نامداران خویش
بزرگان کشور که بودند پیش
که ای سرفرازان با هوش و رای
خردمند و با دانش و رهنمای
بدانید کز مرز ایران زمین
جوانی سرافراز و پاکیزه دین
که پورجهان پهلوان رستمست
نبیره ز سامست واز نیرمست
بزرگست و با دانش و با نژاد
خردمند و با گوهر و فر و داد
رسیدست نزدیکی مرز ما
شده آگه از دانش و ارز ما
به پیوند ما رای دارد همی
که با رای او پای دارد همی؟
سیه دیو کز باد شمشیر اوی
فشرده شد خون چو آبی به جوی
زهنگام ضحاک تا این زمان
نبردست کس دست او از میان
به گیتی کس پشت او را ندید
نه دام و دد از بیم او آرمید
کنون پیش او چون همه بندگان
به فرمان او چون سرافکندگان
بدین کارش ایدر فرستاده است
که با رای و تدبیر و آزاده است
پراندیشه گشتم بدین داوری
که با آدمی چون بسازد پری؟
که با یکدگر ما نه هم گوهریم
مبادا کزین کار،کیفر بریم
چه گویید واین را چگونست راه
چه سازم بدین پهلوان سپاه
چنین پاسخ آمد زهر مهتری
که بود اندر آن انجمن سروری
که ای شاه با دانش و رهنمای
به دانش،خرد را تویی رهنمای
ولیکن چو زی ما کنی خواستار
بگوییم چیزی که آید به کار
نخستین تو او را برخویش خوان
زنخجیر و رود و می و بزم جان
ببین وبدان گر پسند آیدت
به دل گر همی فره مند آیدت
به دیداروگفتاروخوردونشست
به هرآزمایش برآسای دست
همان موبدان نیز در انجمن
زدانش بپرسند چندی سخن
گرا یدون که این نامور پهلوان
سرافراز و بیدار و روشن روان
به گوهر،درست و به دل،هوشیار
به مردی،ستور وبه دانش،سوار
وفا دارد و مهر ورای وخرد
روان را به دانش همی پرورد
ابا این همه گردی و زور وفر
نژاد بزرگی و شرم و هنر
سزد گر سرآری به پیوند او
شوی شادمانه به پیونداو
وگر آن که آید سرافراز شیر
سوی کشور ما چوآید دلیر
بدین ره نباید که دیو آمدست
ابا نامداران نیو آمدست
کزیدر سیه دیو چون بازگشت
پر از برف و سرما شود کوه ودشت
کنون مهرگان آید و ماه دی
که بفسرد خواهد رگ وجان و پی
زمستان و سرما بدین راه،دیو
نیارد گذر کرد و نه مرد نیو
مر او را گذر سوی کژدر بود
گذشتن بدان راه،خوش تر بود
در این راه اریدون که فرمان دهی
تو شاهی و ما جمله نزدت رهی
چو خواهی که او را به هر نیک و بد
به مردی و رادی و فر و خرد
ببینی نکو آزمایش کنی
همان آزمون را فزایش کنی
به دیوان و جادوی کندآوران
به افسون و برهان دانشوران
بگوییم تا هفت منزل به راه
بسازند پتیاره پیش سپاه
زشیران و گرگان واز اژدها
زسرما و گرما زهر دو بلا
همان جادو و اژدر ودیو وغول
کزو درد و رنجست و هم بیم وهول
همان کرگدن دیو بی ترس وباک
که از ابر،مرغ اندر آرد به خاک
بیایند در راه آن شیرمرد
به رزم از زمانه برآرند گرد
همیدو گر این شیروش مردگرد
جوان سرافراز با دستبرد
به فر و به مری و زور و هنر
بدین هفت منزل بیابد گذر
سزای ستایش بود بی گمان
ستودن به مردی مر او را توان
تو نیز آن زمان ناسپاسی مکن
بیندیش وحق ناشناسی مکن
بدان راه رو کو نماید تو را
کزو آرزوها برآید تو را
چو بشنید شاه،این پسند آمدش
همه گفته ها سودمند آمدش
یکی بزمگه ساخت شاهنشهی
بیاراست ایوان و گاه مهی
فرستاد و دیو سیه را بخواند
سوی تخت زرپیکرش بر نشاند
نهادند زرین یکی پیشگاه
نشستند گردان ابر تخت شاه
یکی کاخ بود از خوشی چون بهشت
همان خاک او مشک و زر بود و خشت
در وبام و دیوارها پرنگار
بدو اندرون پرده گوهر نگار
ز در و ز یاقوت سرخ و گهر
زلعل و زبرجد نشانده به زر
زمینش ز زربفت وخز و حریر
چنان چون نموده بدو مهر،تیر
غلامان خورشید رو صف زده
پس و پیش خسرو رده بر رده
همه لب پر از نوش و سرها به پیش
پرستار،پیش ایستاده به پیش
به کف بر،می و چشم ها نیم مست
زنسرین و از لاله دسته به دست
فراوان بر هرکسی چون نثار
به مجلس زعنبر زمشک تتار
چوایوان ا زآن مشک،بویا شده
زخنیاگران،کاخ، گویا شده
چو بازیر و بم راز برساختی
صدای نوا در هوا تاختی
زآهنگ وآوای بانگ وخروش
همی شادمان گشته قلب سروش
تو گفتی که ناهید با مشتری
در آن بزمگه بد به خنیاگری
بدین گونه تا شد هوا تیره فام
به یاد فرامرز خوردند جام
سخنشان به دیدار او بد همه
زمردی و کردار او بد همه
بزرگان کشور که بودند پیش
که ای سرفرازان با هوش و رای
خردمند و با دانش و رهنمای
بدانید کز مرز ایران زمین
جوانی سرافراز و پاکیزه دین
که پورجهان پهلوان رستمست
نبیره ز سامست واز نیرمست
بزرگست و با دانش و با نژاد
خردمند و با گوهر و فر و داد
رسیدست نزدیکی مرز ما
شده آگه از دانش و ارز ما
به پیوند ما رای دارد همی
که با رای او پای دارد همی؟
سیه دیو کز باد شمشیر اوی
فشرده شد خون چو آبی به جوی
زهنگام ضحاک تا این زمان
نبردست کس دست او از میان
به گیتی کس پشت او را ندید
نه دام و دد از بیم او آرمید
کنون پیش او چون همه بندگان
به فرمان او چون سرافکندگان
بدین کارش ایدر فرستاده است
که با رای و تدبیر و آزاده است
پراندیشه گشتم بدین داوری
که با آدمی چون بسازد پری؟
که با یکدگر ما نه هم گوهریم
مبادا کزین کار،کیفر بریم
چه گویید واین را چگونست راه
چه سازم بدین پهلوان سپاه
چنین پاسخ آمد زهر مهتری
که بود اندر آن انجمن سروری
که ای شاه با دانش و رهنمای
به دانش،خرد را تویی رهنمای
ولیکن چو زی ما کنی خواستار
بگوییم چیزی که آید به کار
نخستین تو او را برخویش خوان
زنخجیر و رود و می و بزم جان
ببین وبدان گر پسند آیدت
به دل گر همی فره مند آیدت
به دیداروگفتاروخوردونشست
به هرآزمایش برآسای دست
همان موبدان نیز در انجمن
زدانش بپرسند چندی سخن
گرا یدون که این نامور پهلوان
سرافراز و بیدار و روشن روان
به گوهر،درست و به دل،هوشیار
به مردی،ستور وبه دانش،سوار
وفا دارد و مهر ورای وخرد
روان را به دانش همی پرورد
ابا این همه گردی و زور وفر
نژاد بزرگی و شرم و هنر
سزد گر سرآری به پیوند او
شوی شادمانه به پیونداو
وگر آن که آید سرافراز شیر
سوی کشور ما چوآید دلیر
بدین ره نباید که دیو آمدست
ابا نامداران نیو آمدست
کزیدر سیه دیو چون بازگشت
پر از برف و سرما شود کوه ودشت
کنون مهرگان آید و ماه دی
که بفسرد خواهد رگ وجان و پی
زمستان و سرما بدین راه،دیو
نیارد گذر کرد و نه مرد نیو
مر او را گذر سوی کژدر بود
گذشتن بدان راه،خوش تر بود
در این راه اریدون که فرمان دهی
تو شاهی و ما جمله نزدت رهی
چو خواهی که او را به هر نیک و بد
به مردی و رادی و فر و خرد
ببینی نکو آزمایش کنی
همان آزمون را فزایش کنی
به دیوان و جادوی کندآوران
به افسون و برهان دانشوران
بگوییم تا هفت منزل به راه
بسازند پتیاره پیش سپاه
زشیران و گرگان واز اژدها
زسرما و گرما زهر دو بلا
همان جادو و اژدر ودیو وغول
کزو درد و رنجست و هم بیم وهول
همان کرگدن دیو بی ترس وباک
که از ابر،مرغ اندر آرد به خاک
بیایند در راه آن شیرمرد
به رزم از زمانه برآرند گرد
همیدو گر این شیروش مردگرد
جوان سرافراز با دستبرد
به فر و به مری و زور و هنر
بدین هفت منزل بیابد گذر
سزای ستایش بود بی گمان
ستودن به مردی مر او را توان
تو نیز آن زمان ناسپاسی مکن
بیندیش وحق ناشناسی مکن
بدان راه رو کو نماید تو را
کزو آرزوها برآید تو را
چو بشنید شاه،این پسند آمدش
همه گفته ها سودمند آمدش
یکی بزمگه ساخت شاهنشهی
بیاراست ایوان و گاه مهی
فرستاد و دیو سیه را بخواند
سوی تخت زرپیکرش بر نشاند
نهادند زرین یکی پیشگاه
نشستند گردان ابر تخت شاه
یکی کاخ بود از خوشی چون بهشت
همان خاک او مشک و زر بود و خشت
در وبام و دیوارها پرنگار
بدو اندرون پرده گوهر نگار
ز در و ز یاقوت سرخ و گهر
زلعل و زبرجد نشانده به زر
زمینش ز زربفت وخز و حریر
چنان چون نموده بدو مهر،تیر
غلامان خورشید رو صف زده
پس و پیش خسرو رده بر رده
همه لب پر از نوش و سرها به پیش
پرستار،پیش ایستاده به پیش
به کف بر،می و چشم ها نیم مست
زنسرین و از لاله دسته به دست
فراوان بر هرکسی چون نثار
به مجلس زعنبر زمشک تتار
چوایوان ا زآن مشک،بویا شده
زخنیاگران،کاخ، گویا شده
چو بازیر و بم راز برساختی
صدای نوا در هوا تاختی
زآهنگ وآوای بانگ وخروش
همی شادمان گشته قلب سروش
تو گفتی که ناهید با مشتری
در آن بزمگه بد به خنیاگری
بدین گونه تا شد هوا تیره فام
به یاد فرامرز خوردند جام
سخنشان به دیدار او بد همه
زمردی و کردار او بد همه
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۱۷۶ - نامه نوشتن زال به فرامرز از کار بهمن و جنگ کردن
سر نامه از زال بسیار سال
که گردون ورا کرد بی پر و بال
ازو چرخ بستد همه گرد و مال
شد از گشت گردون،بی پر وبال
به نزد نبیره فرامرز گو
که درهند،شاه است و هم پیشرو
بدان ای پسر کین جهان دیده پیر
کهن گشته از عهد نوروز دیر
زمانه درآوردش اکنون زپای
نه زورش بماندست نه هوش و رای
تنش لرزه وناتوانی گرفت
دلش رای دیگر جهانی گرفت
به هر روز کز چرخ می بگذرد
مرا جان و نیرو به تن بفسرد
ابا این چنین ناتوانی و رنج
مرا خوش نیاید سرای سپنج
که دشمن چنین بی کران بر دراست
زمین،شصت فرسنگ پرلشکر است
نه راه گریز ونه روی رها
بماندم چنین در دل اژدها
به شهر اندرون مردم لشکری
فدا کرده جان را به فرمانبری
شب وروز پیکار جویند و جنگ
بکوشیده اند ازپی نام وننگ
کنون توشه ای هم نماند ای پسر
نه یک دانه گندم نه یک دانه زر
در این شهر اگر باشد از بیش وکم
برابر بخوردند نان با درم
چو از مردم شهر گشتم خجل
نوشتم من این نامه از درد دل
چو فریاد مردم به گردون رسید
شکم گرسنه بیش از این نارمید
بدیشان بدادم یک امشب امید
که تا خود چه آید به روز سفید
تو بدرود باش ای گرامی پسر
نبینی از این پس رخ زال زر
که فردا به جایی رسد کاخ شهر
مرا خاک بیزاست زین هردو بهر
سرایی که از گاه گرشاسب شاه
بدی خسروان جهان را پناه
کنون کرد خواهند با خاک راست
چه مایه زدشمن به مایه بر بلاست
شب تیره کین نامه بنوشته ام
زمین را به خون دل آغشته ام
چنانم که گاه پرستش نمای
به ده مرد،پایم برآرد زجای
تبه گشتم از گردش ماه وسال
کنون مرغ عمرم بیفکند بال
اجل،تیغ کین بر سرم آخته
جهان خواهد از زال پرداخته
چو از من برآرد زمانه دمار
زمن باد برگردنت زینهار
که در کابل و زابل ای جان باب
نجویی تو آرامش و خورد وخواب
به هندوستان خوی آرامگاه
سراندیب شمشیر گیری پناه
که با شاه ایران نتابی به جنگ
گریزان زپیشش تو را نیست ننگ
جوانی مکن،پند من یاد دار
مکن خیره با جان خود زینهار
جهاندار بهمن،هزاران هزار
سپه دار وساز و مردان کار
زخاور مراو راست تا باختر
جهان،زیر فرمان او سر به سر
تو را باب،کشته نیا پرور است
زخویشان تو نیست کس تندرست
سپاهت همه گشته پردخته پاک
برآورد از کشورت تیره خاک
چوبا دشمن امروز در خور نه ای
جوانی مکن چون برابر نه ای
سرخویش گیر وبه آنجا ممان
همان نامه با سپاسی بخوان
تو را گر بدی پشت،یاور به کار
زواره بدی زنده،سام سوار
ابا شاه پیکار در خور بدی
چو باب و پسر، هردو یاور بدی
کنون ای فرامرز،تدبیر پیر
تو بیهوده جان را مده خیر خیر
فراوان از این در بسی در نوشت
به خون دل ودیده اندر سرشت
به پوینده ای داد بر سان باد
رسانید نزد فرامرز راد
درآن جایگه،زال غمگین برفت
غریوان،راه پرستش گرفت
خروشان وگریان شب دیرباز
همی بودتاگاه بانک نماز
خمیده گهی چون کمان پشت او
گهی برزمین بد سرانگشت او
گهی بر هوا روی،گه بر زمین
گهی خوانده برکردگار آفرین
سحرگه به خواب اندرآمد سرش
یکی مرد را دید کامد برش
چنین گفت مر زال را کای پسر
زبهر خورش درد چندی مبر
نیای تو خود گرد گرشاسب نام
زبهر تو رنجی کشیدست سام
در این پیشگاهست کاخ بلند
برآید سرش شصت تار کمند
تبرخواه و بیلی،سرش بازکن
سپه را از آن دادن آغازکن
گرانمایه دستان درآمد زخواب
زشادی،روانش گرفته شتاب
همی گفت کین کار اهریمنست
که او آدمی را به دل،دشمنست
هر آن کو کند پیشه،فرمان دیو
شود گمره از راه کیهان خدیو
ندارد بجز باد،چیزی به دست
خنک هر که از دیو دوزخ برست
گهی گفت گفتار گرشسب گرد
به بازی همانا که نتوان شمرد
بفرمودپس تا به بیل وتبر
مرآن خانه را بازکردند سر
یکی لوح دید از برش لاجورد
نوشته که این کاخ،گرشسب کرد
چو دیدم که این روزگاراست پیش
پراز دانه کردم من از رنج خویش
یک امروزت این دانه اندرخور است
که هر دانه ای دانه گوهر است
به شهراندرون بانگ زد زال پیر
که گفتار پیران مدارید خیر
بیایید روزی به خانه برید
وزین کاخ گرشاسب،دانه برید
همه شهر از این کار،پرگفتگو
به درگاه دستان نهادند روی
به خورشید فرمود دستان سام
که بنویس مرا همگنان را تو نام
بده هریکی را تویک من خورش
که تنشان بیاید ازین پرورش
از آن گوشت کاری زدند آن برون
نه کس زورگیرد نه نیرو فزون
چنین کرد وبگذشت یک چند روز
چوشد خورده آن دانه دلفروز
بپوشید مردم همه ساز جنگ
یکی همچو شیر و یکی چون پلنگ
گشادند دروازه بی آگهی
شده مغز،خشک و شکم ها تهی
به بهمن نهادند یکباره روی
نه آگاه از ایشان یل نامجوی
چو دستان چنان دید،خیره بماند
همان گاه خورشید را پیش خواند
نبینی بدو گفت این بی بنان
گرفتند کردار اهریمنان
تو بیرون خرام و سر پل بگیر
که سرها بدادند بر خیره خیر
یکی جوشن نامداران بپوش
اگر جنگ پیش آیدت هم بکوش
بشد ماه پیکر،سرپل گرفت
همه لشکر،آشوب وغلغل گرفت
به بازار شد مردم گرسنه
همان لشکرش درمیان بنه
کشیدند شمشیر و زوبین جنگ
شهنشه ندید هیچ روی درنگ
سراپرده بگذاشت شد سوی کوه
سپه پیش او شد گروهاگروه
نظاره شدند اندر آن مردمان
ازایشان بسی را سرآمد زمان
بخوردند چیزی که بد خوردنی
ببردند چیزی که بد بردنی
چوبازارگه خوردنی تنگ کرد
سوی شهر هرکس شد آهنگ کرد
به گردان چین گفت شاه زمین
که هرگز ندیدیم تنگی چنین
که چون گرسنه مردم انبوه شد
زبیمش سپه بر سرکوه شد
چنان شد که شهری بروخاسته
سپاهی روان را زغم کاسته
چنین گفت هنگام خنده بود
مبادا سپاهی که زنده بود
شما زنده و دشمنم بیم مرگ
به شهراندر آرد همی تیغ و ترگ
سپه شد زگفتار بهمن خجل
همی هرکس تیزتر شد به دل
چو خورشید مه پیکر او را بدید
خروشی به چرخ برین برکشید
چوبر تیغ بفشرد انگشت کین
از ایشان تنی چند بر زمین
چوپران شد از یال خورشید،خشت
زخون دلیران،زمین،لاله کشت
وزآنجا به شهر اندرون شد دژم
از آن خوردنی،بهر او رنج وغم
بپرسید خروشید را زال پیر
که ای دخت پورگو شیرگیر
تو بودی بدین رزم،فریادرس
همه شهر،جان از تو دارند وبس
سپه را نبایست بیرون شدن
زبهر شکم در پی خون شدن
بدوگفت خورشید کای مهربان
شکم گرسنه کسی شکیبد ز نان
نبیند همی موج دریا دمن
نجوشد شکم گر نباشد دهن
وزآن روی،بهمن به فرزانه گفت
که شاید از ایدر بمانی شگفت
بدین خیرگی مردم زیردست
ندیدم به دوران چنین تنددست
دلم خیره ماند اندر آن یک سوار
که چندین هنر کرد در کارزار
گرفته سرپیل نیزه به دست
ببین نامداران ما کرد پست
همی حمله آورد برسان باد
ندیدم که گامی به پس تر نهاد
چنین داد پاسخ،خردمند مرد
که شاه جهان خیره اندیشه کرد
بکوشد همی هرکس از بهرآن
بسا کز پی نان فدا کرد جان
زکوشش گه رزم وکین چاره نیست
سپه را زپیکار،بیغاره نیست
سرافراز خورشید مینو نمای
گریزان براند لشکری را زجای
اگر شاه ازو گیرد امروز کین
نباشد ره داد و آیین دین
چوشاه جهان،دل پر از کین کنید
بروبخت بیدار،نفرین کنید
چنان نامداری بر شهریار
بهست از سپاهی که ناید کار
هم اکنون بسازم یکی پای دام
کزین چاره شاها برآیدت کام
شکم گرسنه چون خورش یابد او
نگرداند از تیغ برنده رو
شب تیره،بازاریان را بخواند
زهر در سخن ها فراوان براند
بفرمود تا زود برخاستند
دکان ها به آیین بیاراستند
زماهی و از مرغ بریان گرم
همان چرب و شیرین و از نان نرم
چه نار و چه انگور وبادام و سیب
کزآن گرسنه را نبودی شکیب
سیه مرد را گفت تا سی هزار
سپه دار و زوبین وهم نیزه دار
بسازید در خیمه هاشان کمین
نباید که باشد کس آگاه ازین
چو شد روز،آمد به پای سپاه
به بازار کردند هرکس نگاه
بهشت برین بود گویی درست
همه شهریاران پایشان گشت سست
سوی نیستان آمد از بوی نوش
همی رفت از آن بوی،مردم زهوش
همان گاه دروازه کردند باز
خبر شد به دستان گردن فراز
فرستاد نزدیک ایشان پیام
که روبه همی دنبه بیند نه دام
زیزدان کجا دیو را دشمنست
که آن خوردنی،دام اهریمن است
اگر بازگردید،بهتر بود
که مرگ از پس بسته افسر بود
به شهر اندرون گر بمیرید پاک
از آن به که دشمن نماید هلاک
نه کس بازگشت و نه پذرفت پند
همه پند پیران بود سودمند
زپیران سخن ها بباید شنید
چواو را گهر یک به یک برگزید
سخن های نیکو نکو داشتی
نبهره همی خوار بگذاشتی
سخن هر چه از زرگرامی ترست
سخن بر سخن،خود گرامی ترست
اگر بشنوی،بشنوانم سخن
وگرنه زبان هیچ رنجه مکن
خرد،همچودریا،سخن،گوهر است
چنان است که گوهر به دریا در است
کرانه زدریا نیاید پدید
چو یزدان خرد بی گمان او بدید
کسی کز خرد،مغزدارد تهی
ندارد زهر دوجهان آگهی
چو فرمان دستان نکردند گوش
به خورشید گفتا که اکنون بکوش
برو تا سر پل نگهدارشان
به دشمن به یکباره مسپارشان
سرپل چو بگرفت باردگر
نهادند مردم به بازار،سر
نماند اندر آن شهر،برنا و پیر
به لشکرگه آمد همی خیره خیر
به تاراج خوردن گشادند دست
ببردند همی هرکسی گشت پست
همی گفت بازاری خیره سر
چو خوردی فراوان از اندر مبر
سیه مرد با لشکر پر زکین
زناگه برون آمدند از کمین
نهادند بر مردمان،تیغ تیز
برآمد از ایشان یکی رستخیز
چوآن شهر از دست دستان برفت
شتابید نزد فرامرز تفت
که گردون ورا کرد بی پر و بال
ازو چرخ بستد همه گرد و مال
شد از گشت گردون،بی پر وبال
به نزد نبیره فرامرز گو
که درهند،شاه است و هم پیشرو
بدان ای پسر کین جهان دیده پیر
کهن گشته از عهد نوروز دیر
زمانه درآوردش اکنون زپای
نه زورش بماندست نه هوش و رای
تنش لرزه وناتوانی گرفت
دلش رای دیگر جهانی گرفت
به هر روز کز چرخ می بگذرد
مرا جان و نیرو به تن بفسرد
ابا این چنین ناتوانی و رنج
مرا خوش نیاید سرای سپنج
که دشمن چنین بی کران بر دراست
زمین،شصت فرسنگ پرلشکر است
نه راه گریز ونه روی رها
بماندم چنین در دل اژدها
به شهر اندرون مردم لشکری
فدا کرده جان را به فرمانبری
شب وروز پیکار جویند و جنگ
بکوشیده اند ازپی نام وننگ
کنون توشه ای هم نماند ای پسر
نه یک دانه گندم نه یک دانه زر
در این شهر اگر باشد از بیش وکم
برابر بخوردند نان با درم
چو از مردم شهر گشتم خجل
نوشتم من این نامه از درد دل
چو فریاد مردم به گردون رسید
شکم گرسنه بیش از این نارمید
بدیشان بدادم یک امشب امید
که تا خود چه آید به روز سفید
تو بدرود باش ای گرامی پسر
نبینی از این پس رخ زال زر
که فردا به جایی رسد کاخ شهر
مرا خاک بیزاست زین هردو بهر
سرایی که از گاه گرشاسب شاه
بدی خسروان جهان را پناه
کنون کرد خواهند با خاک راست
چه مایه زدشمن به مایه بر بلاست
شب تیره کین نامه بنوشته ام
زمین را به خون دل آغشته ام
چنانم که گاه پرستش نمای
به ده مرد،پایم برآرد زجای
تبه گشتم از گردش ماه وسال
کنون مرغ عمرم بیفکند بال
اجل،تیغ کین بر سرم آخته
جهان خواهد از زال پرداخته
چو از من برآرد زمانه دمار
زمن باد برگردنت زینهار
که در کابل و زابل ای جان باب
نجویی تو آرامش و خورد وخواب
به هندوستان خوی آرامگاه
سراندیب شمشیر گیری پناه
که با شاه ایران نتابی به جنگ
گریزان زپیشش تو را نیست ننگ
جوانی مکن،پند من یاد دار
مکن خیره با جان خود زینهار
جهاندار بهمن،هزاران هزار
سپه دار وساز و مردان کار
زخاور مراو راست تا باختر
جهان،زیر فرمان او سر به سر
تو را باب،کشته نیا پرور است
زخویشان تو نیست کس تندرست
سپاهت همه گشته پردخته پاک
برآورد از کشورت تیره خاک
چوبا دشمن امروز در خور نه ای
جوانی مکن چون برابر نه ای
سرخویش گیر وبه آنجا ممان
همان نامه با سپاسی بخوان
تو را گر بدی پشت،یاور به کار
زواره بدی زنده،سام سوار
ابا شاه پیکار در خور بدی
چو باب و پسر، هردو یاور بدی
کنون ای فرامرز،تدبیر پیر
تو بیهوده جان را مده خیر خیر
فراوان از این در بسی در نوشت
به خون دل ودیده اندر سرشت
به پوینده ای داد بر سان باد
رسانید نزد فرامرز راد
درآن جایگه،زال غمگین برفت
غریوان،راه پرستش گرفت
خروشان وگریان شب دیرباز
همی بودتاگاه بانک نماز
خمیده گهی چون کمان پشت او
گهی برزمین بد سرانگشت او
گهی بر هوا روی،گه بر زمین
گهی خوانده برکردگار آفرین
سحرگه به خواب اندرآمد سرش
یکی مرد را دید کامد برش
چنین گفت مر زال را کای پسر
زبهر خورش درد چندی مبر
نیای تو خود گرد گرشاسب نام
زبهر تو رنجی کشیدست سام
در این پیشگاهست کاخ بلند
برآید سرش شصت تار کمند
تبرخواه و بیلی،سرش بازکن
سپه را از آن دادن آغازکن
گرانمایه دستان درآمد زخواب
زشادی،روانش گرفته شتاب
همی گفت کین کار اهریمنست
که او آدمی را به دل،دشمنست
هر آن کو کند پیشه،فرمان دیو
شود گمره از راه کیهان خدیو
ندارد بجز باد،چیزی به دست
خنک هر که از دیو دوزخ برست
گهی گفت گفتار گرشسب گرد
به بازی همانا که نتوان شمرد
بفرمودپس تا به بیل وتبر
مرآن خانه را بازکردند سر
یکی لوح دید از برش لاجورد
نوشته که این کاخ،گرشسب کرد
چو دیدم که این روزگاراست پیش
پراز دانه کردم من از رنج خویش
یک امروزت این دانه اندرخور است
که هر دانه ای دانه گوهر است
به شهراندرون بانگ زد زال پیر
که گفتار پیران مدارید خیر
بیایید روزی به خانه برید
وزین کاخ گرشاسب،دانه برید
همه شهر از این کار،پرگفتگو
به درگاه دستان نهادند روی
به خورشید فرمود دستان سام
که بنویس مرا همگنان را تو نام
بده هریکی را تویک من خورش
که تنشان بیاید ازین پرورش
از آن گوشت کاری زدند آن برون
نه کس زورگیرد نه نیرو فزون
چنین کرد وبگذشت یک چند روز
چوشد خورده آن دانه دلفروز
بپوشید مردم همه ساز جنگ
یکی همچو شیر و یکی چون پلنگ
گشادند دروازه بی آگهی
شده مغز،خشک و شکم ها تهی
به بهمن نهادند یکباره روی
نه آگاه از ایشان یل نامجوی
چو دستان چنان دید،خیره بماند
همان گاه خورشید را پیش خواند
نبینی بدو گفت این بی بنان
گرفتند کردار اهریمنان
تو بیرون خرام و سر پل بگیر
که سرها بدادند بر خیره خیر
یکی جوشن نامداران بپوش
اگر جنگ پیش آیدت هم بکوش
بشد ماه پیکر،سرپل گرفت
همه لشکر،آشوب وغلغل گرفت
به بازار شد مردم گرسنه
همان لشکرش درمیان بنه
کشیدند شمشیر و زوبین جنگ
شهنشه ندید هیچ روی درنگ
سراپرده بگذاشت شد سوی کوه
سپه پیش او شد گروهاگروه
نظاره شدند اندر آن مردمان
ازایشان بسی را سرآمد زمان
بخوردند چیزی که بد خوردنی
ببردند چیزی که بد بردنی
چوبازارگه خوردنی تنگ کرد
سوی شهر هرکس شد آهنگ کرد
به گردان چین گفت شاه زمین
که هرگز ندیدیم تنگی چنین
که چون گرسنه مردم انبوه شد
زبیمش سپه بر سرکوه شد
چنان شد که شهری بروخاسته
سپاهی روان را زغم کاسته
چنین گفت هنگام خنده بود
مبادا سپاهی که زنده بود
شما زنده و دشمنم بیم مرگ
به شهراندر آرد همی تیغ و ترگ
سپه شد زگفتار بهمن خجل
همی هرکس تیزتر شد به دل
چو خورشید مه پیکر او را بدید
خروشی به چرخ برین برکشید
چوبر تیغ بفشرد انگشت کین
از ایشان تنی چند بر زمین
چوپران شد از یال خورشید،خشت
زخون دلیران،زمین،لاله کشت
وزآنجا به شهر اندرون شد دژم
از آن خوردنی،بهر او رنج وغم
بپرسید خروشید را زال پیر
که ای دخت پورگو شیرگیر
تو بودی بدین رزم،فریادرس
همه شهر،جان از تو دارند وبس
سپه را نبایست بیرون شدن
زبهر شکم در پی خون شدن
بدوگفت خورشید کای مهربان
شکم گرسنه کسی شکیبد ز نان
نبیند همی موج دریا دمن
نجوشد شکم گر نباشد دهن
وزآن روی،بهمن به فرزانه گفت
که شاید از ایدر بمانی شگفت
بدین خیرگی مردم زیردست
ندیدم به دوران چنین تنددست
دلم خیره ماند اندر آن یک سوار
که چندین هنر کرد در کارزار
گرفته سرپیل نیزه به دست
ببین نامداران ما کرد پست
همی حمله آورد برسان باد
ندیدم که گامی به پس تر نهاد
چنین داد پاسخ،خردمند مرد
که شاه جهان خیره اندیشه کرد
بکوشد همی هرکس از بهرآن
بسا کز پی نان فدا کرد جان
زکوشش گه رزم وکین چاره نیست
سپه را زپیکار،بیغاره نیست
سرافراز خورشید مینو نمای
گریزان براند لشکری را زجای
اگر شاه ازو گیرد امروز کین
نباشد ره داد و آیین دین
چوشاه جهان،دل پر از کین کنید
بروبخت بیدار،نفرین کنید
چنان نامداری بر شهریار
بهست از سپاهی که ناید کار
هم اکنون بسازم یکی پای دام
کزین چاره شاها برآیدت کام
شکم گرسنه چون خورش یابد او
نگرداند از تیغ برنده رو
شب تیره،بازاریان را بخواند
زهر در سخن ها فراوان براند
بفرمود تا زود برخاستند
دکان ها به آیین بیاراستند
زماهی و از مرغ بریان گرم
همان چرب و شیرین و از نان نرم
چه نار و چه انگور وبادام و سیب
کزآن گرسنه را نبودی شکیب
سیه مرد را گفت تا سی هزار
سپه دار و زوبین وهم نیزه دار
بسازید در خیمه هاشان کمین
نباید که باشد کس آگاه ازین
چو شد روز،آمد به پای سپاه
به بازار کردند هرکس نگاه
بهشت برین بود گویی درست
همه شهریاران پایشان گشت سست
سوی نیستان آمد از بوی نوش
همی رفت از آن بوی،مردم زهوش
همان گاه دروازه کردند باز
خبر شد به دستان گردن فراز
فرستاد نزدیک ایشان پیام
که روبه همی دنبه بیند نه دام
زیزدان کجا دیو را دشمنست
که آن خوردنی،دام اهریمن است
اگر بازگردید،بهتر بود
که مرگ از پس بسته افسر بود
به شهر اندرون گر بمیرید پاک
از آن به که دشمن نماید هلاک
نه کس بازگشت و نه پذرفت پند
همه پند پیران بود سودمند
زپیران سخن ها بباید شنید
چواو را گهر یک به یک برگزید
سخن های نیکو نکو داشتی
نبهره همی خوار بگذاشتی
سخن هر چه از زرگرامی ترست
سخن بر سخن،خود گرامی ترست
اگر بشنوی،بشنوانم سخن
وگرنه زبان هیچ رنجه مکن
خرد،همچودریا،سخن،گوهر است
چنان است که گوهر به دریا در است
کرانه زدریا نیاید پدید
چو یزدان خرد بی گمان او بدید
کسی کز خرد،مغزدارد تهی
ندارد زهر دوجهان آگهی
چو فرمان دستان نکردند گوش
به خورشید گفتا که اکنون بکوش
برو تا سر پل نگهدارشان
به دشمن به یکباره مسپارشان
سرپل چو بگرفت باردگر
نهادند مردم به بازار،سر
نماند اندر آن شهر،برنا و پیر
به لشکرگه آمد همی خیره خیر
به تاراج خوردن گشادند دست
ببردند همی هرکسی گشت پست
همی گفت بازاری خیره سر
چو خوردی فراوان از اندر مبر
سیه مرد با لشکر پر زکین
زناگه برون آمدند از کمین
نهادند بر مردمان،تیغ تیز
برآمد از ایشان یکی رستخیز
چوآن شهر از دست دستان برفت
شتابید نزد فرامرز تفت
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۱۸۱ - گرفتن بهمن،سیستان را و پنهان شدن زال زر در خانه کشاورز
به دینارگون گشت دریای قیر
بزد بر دل موج خورشید پیر
به دروازه ها لشکر انبوه شد
زجوشن در شهر چون کوه شد
ندیدند کس را به دیوار بر
نه آواز نه جنبش جانور
سواری یکی نیزه بنهاد زود
به باره برآمد به کرداردود
چو او بی گمانه پلی بازکرد
فرورفت دروازه را بازکرد
به شهر اندرآمد سراسر سپاه
نهاد از بر چرخ،بهمن کلاه
به فرزانه گفت ای سرافراز پیر
شتابان بروکاخ دستان بگیر
همانا کسی بر درش بگذرذ
و یا در پرستنده ای بنگرد
همانگه بیامد منادیگری
خوش آواز مردی زبان آوری
که شاه جهان گفت بیش از سه روز
نخواهم که باشید در نیمروز
چهارم که یابم کسی را به شهر
نیابد زما جزغم ورنج،بهر
کسی کو سر زال پیش آردم
زدل، رنج واندوه برداردم
به یزدان که بر تخت بنشانمش
روا باشد او گر پدر خوانمش
سپاهش چو این گفته بشنید ازوی
همه شهر از و شد پر از جستجوی
کسی را زدستان نبود آگهی
تو گفتی جهان شد زدستان تهی
سه روز اندرآن شهر،بیدار بود
همه نالهه زار و فریاد بود
زمردان نماند اندر آن شهر،کس
زن و کودک و خرد ماندند بس
چهارم تهی گشت شهر از سپاه
در اندیشه زال زر ماند شاه
رخ زال بیچاره بی رنگ شد
در آن زیر هیزم دلش تنگ شد
غم ناچریدن در او کارکرد
به دل،ترس وتن را چو بیمارکرد
بزد بر دل موج خورشید پیر
به دروازه ها لشکر انبوه شد
زجوشن در شهر چون کوه شد
ندیدند کس را به دیوار بر
نه آواز نه جنبش جانور
سواری یکی نیزه بنهاد زود
به باره برآمد به کرداردود
چو او بی گمانه پلی بازکرد
فرورفت دروازه را بازکرد
به شهر اندرآمد سراسر سپاه
نهاد از بر چرخ،بهمن کلاه
به فرزانه گفت ای سرافراز پیر
شتابان بروکاخ دستان بگیر
همانا کسی بر درش بگذرذ
و یا در پرستنده ای بنگرد
همانگه بیامد منادیگری
خوش آواز مردی زبان آوری
که شاه جهان گفت بیش از سه روز
نخواهم که باشید در نیمروز
چهارم که یابم کسی را به شهر
نیابد زما جزغم ورنج،بهر
کسی کو سر زال پیش آردم
زدل، رنج واندوه برداردم
به یزدان که بر تخت بنشانمش
روا باشد او گر پدر خوانمش
سپاهش چو این گفته بشنید ازوی
همه شهر از و شد پر از جستجوی
کسی را زدستان نبود آگهی
تو گفتی جهان شد زدستان تهی
سه روز اندرآن شهر،بیدار بود
همه نالهه زار و فریاد بود
زمردان نماند اندر آن شهر،کس
زن و کودک و خرد ماندند بس
چهارم تهی گشت شهر از سپاه
در اندیشه زال زر ماند شاه
رخ زال بیچاره بی رنگ شد
در آن زیر هیزم دلش تنگ شد
غم ناچریدن در او کارکرد
به دل،ترس وتن را چو بیمارکرد
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۲۲ - داستان اسکندر در خاور
سر داستانهای شاهان پیش
که خسرو همی داشتی پیش خویش
همه دانش و رای و فرهنگ و سنگ
همه چاره و پند و نیرنگ و رنگ
ز خواندن بیفزایدت رای و هوش
ز دیدن شگفت آیدت روی و گوش
نبشته به یونانی و پهلوی
چنین یافتم گر زمن بشنوی
که چون بر سکندر جهان گشت راست
یکی گرد گیتی همی گشت خواست
ز دارای ایران وز فور هند
بپرداخت گیتی به هندی پرند
سوی خاور آمد جهانجوی شاه
سپاهی که بر باد بربست راه
همی رفت تا پیش دریا رسید
که خورشید گردد از او ناپدید
لب ژرف دریا و مردم گروه
که گردد ز دیدارشان دل ستوه
برهنه سراپای و چرمی سیاه
بسان دل مردم کینه خواه
دهنشان و دندانشان همچو سگ
ز سگ برگذشتند، هنگام تگ
ز زوبینشان بود ساز نبرد
همی یکدگر را دریدند و خورد
سپاه سکندر بدیدند زود
ز زین هر یکی مر یکی را ربود
بخوردند بسیار مرد از سپاه
به زوبین بسی گشت مردم تباه
همی بر دریدند مانند سگ
نماندند گوشت و پی و پوست و رگ
سکندر سوی آسمان کرد روی
همی گفت کای چاره ی چاره جوی
تویی آفریننده ی نیک و بد
تویی پروراننده ی دام و دد
دل من بدین دشمنان شاد کن
سپاه مرا از بد آزاد کن
وز آن پس بفرمود تا چون تگرگ
ز پیکان برایشان ببارید مرگ
سپاهش به ترکش چو دست آختند
زمین از سیاهان بپرداختند
بکشتند چندان که دریا به رنگ
چو خون گشت، تیره شب آمد به تنگ
سپاه سیاهان پراگنده گشت
سکندر از آن جایگه درگذشت
که خسرو همی داشتی پیش خویش
همه دانش و رای و فرهنگ و سنگ
همه چاره و پند و نیرنگ و رنگ
ز خواندن بیفزایدت رای و هوش
ز دیدن شگفت آیدت روی و گوش
نبشته به یونانی و پهلوی
چنین یافتم گر زمن بشنوی
که چون بر سکندر جهان گشت راست
یکی گرد گیتی همی گشت خواست
ز دارای ایران وز فور هند
بپرداخت گیتی به هندی پرند
سوی خاور آمد جهانجوی شاه
سپاهی که بر باد بربست راه
همی رفت تا پیش دریا رسید
که خورشید گردد از او ناپدید
لب ژرف دریا و مردم گروه
که گردد ز دیدارشان دل ستوه
برهنه سراپای و چرمی سیاه
بسان دل مردم کینه خواه
دهنشان و دندانشان همچو سگ
ز سگ برگذشتند، هنگام تگ
ز زوبینشان بود ساز نبرد
همی یکدگر را دریدند و خورد
سپاه سکندر بدیدند زود
ز زین هر یکی مر یکی را ربود
بخوردند بسیار مرد از سپاه
به زوبین بسی گشت مردم تباه
همی بر دریدند مانند سگ
نماندند گوشت و پی و پوست و رگ
سکندر سوی آسمان کرد روی
همی گفت کای چاره ی چاره جوی
تویی آفریننده ی نیک و بد
تویی پروراننده ی دام و دد
دل من بدین دشمنان شاد کن
سپاه مرا از بد آزاد کن
وز آن پس بفرمود تا چون تگرگ
ز پیکان برایشان ببارید مرگ
سپاهش به ترکش چو دست آختند
زمین از سیاهان بپرداختند
بکشتند چندان که دریا به رنگ
چو خون گشت، تیره شب آمد به تنگ
سپاه سیاهان پراگنده گشت
سکندر از آن جایگه درگذشت
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۲۸ - جنگ ماهنگ و مهراج، و آگاهی مهراج از کار جمشیدیان
در آن بیشه آن مردمان روز و شب
گریزان، خلیده دل و خشک لب
ببودند یکچند، تا شاه چین
سوی رزم مهراج شد پر ز کین
به مهراجیان اندر آمد شکست
از آن نامداران سواری نرست
پسرش اندر آن رزمگه کشته شد
سر تخت مهراج برگشته شد
از آن درد یکچند بیمار گشت
به چشم همه سرکشان خوار گشت
سگالش همی کرد تا چون کند
که خنجر ز ماهنگ پر خون کند
ز کارآگهانش کسی بازگفت
که دخترش جمشید را بود جفت
دو فرزند دارد از او همچو ماه
نهان گشته هر سه در ایوان شاه
نه بینند هر سه به روز آفتاب
نه از بیم ضحاک یابند خواب
چو مهراج بشنید برجست زود
به گوینده بر مهربانی فزود
بدادش بسی جامه و سیم و زر
چه اسب و ستام و کلاه و کمر
بدو گفت کاکنون رسیدم به کام
خورش خواست و رامشگر و رود و جام
به ضحّاک جادو یکی نامه کرد
فروغ دروغ از سر خامه کرد
اگرچه نکوهیده باشد دروغ
رهاننده باشد چو گیرد فزوغ
دروغ از بنه هیچ نتوان شنود
خنک هر که کم گفت اگر کم شنود
گریزان، خلیده دل و خشک لب
ببودند یکچند، تا شاه چین
سوی رزم مهراج شد پر ز کین
به مهراجیان اندر آمد شکست
از آن نامداران سواری نرست
پسرش اندر آن رزمگه کشته شد
سر تخت مهراج برگشته شد
از آن درد یکچند بیمار گشت
به چشم همه سرکشان خوار گشت
سگالش همی کرد تا چون کند
که خنجر ز ماهنگ پر خون کند
ز کارآگهانش کسی بازگفت
که دخترش جمشید را بود جفت
دو فرزند دارد از او همچو ماه
نهان گشته هر سه در ایوان شاه
نه بینند هر سه به روز آفتاب
نه از بیم ضحاک یابند خواب
چو مهراج بشنید برجست زود
به گوینده بر مهربانی فزود
بدادش بسی جامه و سیم و زر
چه اسب و ستام و کلاه و کمر
بدو گفت کاکنون رسیدم به کام
خورش خواست و رامشگر و رود و جام
به ضحّاک جادو یکی نامه کرد
فروغ دروغ از سر خامه کرد
اگرچه نکوهیده باشد دروغ
رهاننده باشد چو گیرد فزوغ
دروغ از بنه هیچ نتوان شنود
خنک هر که کم گفت اگر کم شنود
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۳۹ - پرورش کوش
ز بس لابه کاو کرد، دادش بدوی
زنش سوی پروردن آورد روی
گهی کوش و گه پیل دندانش خواند
که هر دو همی جز به پیشش نماند
به فرهنگ دادش چو شد هفت سال
برآورد کودک همه شاخ و یال
برآمد دو سال و نیاموخت هیچ
همی کرد تیر و کمان را بسیچ
یکی خویشکامی برآمد درشت
همی زد همه کودکان را به مشت
مر او را همه کس همی خواند دیو
از او گشت فرهنگ دان با غریو
سوی آتبین رفت استاد او
بنالید از آن رنج و بیداد او
بدو آتبین گفت کای نیکمرد
سرخویشتن گیر و گِردش مگرد
که او دیو زاد است و دژخیم و تند
به فرهنگ باشد دل دیو کُند
بمانید تا چون بود کار او
بود کار در خورد دیدار او
دل سخت و خوی بد و روی زشت
چنان دان که دارد ز دوزخ سرشت
چو کودک ز ده ساله برتر گذشت
به تیر و کمان کرد آهنگ دشت
ز نخچیر و دام و دد و هرچه دید
پیاده دوان اندر ایشان رسید
گرفتش همی پای و زد بر زمین
ز کارش همی خیره ماند آتبین
شکارش همه شیر بود و پلنگ
پلنگش چو روباه بودی به چنگ
چو شد پانزده ساله گشت ارجمند
برآمد بسان درختی بلند
چنان شد به مردی همی در سپاه
نشد پیش او کس به آوردگاه
ز تیرش نشد مرغ پرّان رها
ز تیغش نیامد رها اژدها
همی گشت از این گونه چرخ بلند
نشد کوش سیر از کمان و کمند
به کار سواری همی برد رنج
چو سالش برافزون شد از سی و پنج
زنش سوی پروردن آورد روی
گهی کوش و گه پیل دندانش خواند
که هر دو همی جز به پیشش نماند
به فرهنگ دادش چو شد هفت سال
برآورد کودک همه شاخ و یال
برآمد دو سال و نیاموخت هیچ
همی کرد تیر و کمان را بسیچ
یکی خویشکامی برآمد درشت
همی زد همه کودکان را به مشت
مر او را همه کس همی خواند دیو
از او گشت فرهنگ دان با غریو
سوی آتبین رفت استاد او
بنالید از آن رنج و بیداد او
بدو آتبین گفت کای نیکمرد
سرخویشتن گیر و گِردش مگرد
که او دیو زاد است و دژخیم و تند
به فرهنگ باشد دل دیو کُند
بمانید تا چون بود کار او
بود کار در خورد دیدار او
دل سخت و خوی بد و روی زشت
چنان دان که دارد ز دوزخ سرشت
چو کودک ز ده ساله برتر گذشت
به تیر و کمان کرد آهنگ دشت
ز نخچیر و دام و دد و هرچه دید
پیاده دوان اندر ایشان رسید
گرفتش همی پای و زد بر زمین
ز کارش همی خیره ماند آتبین
شکارش همه شیر بود و پلنگ
پلنگش چو روباه بودی به چنگ
چو شد پانزده ساله گشت ارجمند
برآمد بسان درختی بلند
چنان شد به مردی همی در سپاه
نشد پیش او کس به آوردگاه
ز تیرش نشد مرغ پرّان رها
ز تیغش نیامد رها اژدها
همی گشت از این گونه چرخ بلند
نشد کوش سیر از کمان و کمند
به کار سواری همی برد رنج
چو سالش برافزون شد از سی و پنج
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۱۵۵ - باردار شدن فرارنگ و زادن فریدون
به پیش فرارنگ شد در زمان
دلش کرد از این داستان شادمان
شب آمد ببودند با یکدگر
بکِشتند تخمی که شادیش بر
ز خسرو فرارنگ برداشت بار
چو آگاه شد، شاد شد شهریار
شب و روز تنهاش نگذاشتی
چو جانش گرامی همی داشتی
زمین برومند چون تخم دید
به رنج روان بایدش پرورید
چو بگذاشت نه ماه و روزی دگر
مر آن تخم افگنده آمد ببر
فرارنگ را وقت چون درگرفت
به درویش دینار دادن گرفت
بی آهو یکی بچّه آمد ز ماه
چه ماهی که روشن کند تاج و گاه
ز رویش سرا پرده شد لاله رنگ
ز فرش فروزان شده کوه و سنگ
به بالا ز یک ساله کودک فزون
به رخساره چون برف و بر برف خون
به مژده بر آتبین تاختند
ز شادی روان را بپرداختند
جهانجوی بگذاشته خورد و خواب
کشیده سطرلاب در آفتاب
همان گه که آواز مژده شنید
ز اخترش هنگام زادن بدید
اسد بود طالع در او آفتاب
نه اندر نژندی نه اندر شتاب
زحل یافت در خانه ی دشمنش
ز کردار او دور، جان و تنش
شده زهره در خانه ی خواسته
زیان از میان پاک برخاسته
به خان امید اندر او مشتری
شده رام بی کین و بی داوری
کشیده سر تیغ مرّیخ دید
که جان و دل دشمنش می درید
از آن اختران شاد شد آتبین
که کس را نیامد ز شاهان چنین
ذنب را دو کون که همی بار جست
که رازش یکایک برآید درست
چو در طالع خویش دید آن ذنب
دژم گشت از آن، شاه والانسب
همی گفت با خویشتن در نهان
که چون رفت باید همی زین جهان
همان به کزاین سان یکی ارجمند
به گیتی بمانم به نام بلند
که زنده بود نام من جاودان
رهاند جهان از گزند بدان
سوی کودک آمد سرافراز شاه
همی کرد شادان به رویش نگاه
رخانش چو تابنده خورشید دید
به چهر اندرش فرّ جمشید دید
بخندید، گفتا فرّ ایدون بود
جهان را از این شادی افزون بود
فریدونش کردند از این فال، نام
ز دیدار او مرد و زن شادکام
همان روز از ایران و زن را بجُست
به اندام پاک و به گوهر درست
همی شیر دادند هر دو سه سال
چهارم فریدون برافراخت یال
شبی خفته بد آتبین شاد و مست
ز بستر شبانگاه ترسان بجست
بفرمود تا شد برش کامداد
بدو گفت گفتار من دار یاد
دلش کرد از این داستان شادمان
شب آمد ببودند با یکدگر
بکِشتند تخمی که شادیش بر
ز خسرو فرارنگ برداشت بار
چو آگاه شد، شاد شد شهریار
شب و روز تنهاش نگذاشتی
چو جانش گرامی همی داشتی
زمین برومند چون تخم دید
به رنج روان بایدش پرورید
چو بگذاشت نه ماه و روزی دگر
مر آن تخم افگنده آمد ببر
فرارنگ را وقت چون درگرفت
به درویش دینار دادن گرفت
بی آهو یکی بچّه آمد ز ماه
چه ماهی که روشن کند تاج و گاه
ز رویش سرا پرده شد لاله رنگ
ز فرش فروزان شده کوه و سنگ
به بالا ز یک ساله کودک فزون
به رخساره چون برف و بر برف خون
به مژده بر آتبین تاختند
ز شادی روان را بپرداختند
جهانجوی بگذاشته خورد و خواب
کشیده سطرلاب در آفتاب
همان گه که آواز مژده شنید
ز اخترش هنگام زادن بدید
اسد بود طالع در او آفتاب
نه اندر نژندی نه اندر شتاب
زحل یافت در خانه ی دشمنش
ز کردار او دور، جان و تنش
شده زهره در خانه ی خواسته
زیان از میان پاک برخاسته
به خان امید اندر او مشتری
شده رام بی کین و بی داوری
کشیده سر تیغ مرّیخ دید
که جان و دل دشمنش می درید
از آن اختران شاد شد آتبین
که کس را نیامد ز شاهان چنین
ذنب را دو کون که همی بار جست
که رازش یکایک برآید درست
چو در طالع خویش دید آن ذنب
دژم گشت از آن، شاه والانسب
همی گفت با خویشتن در نهان
که چون رفت باید همی زین جهان
همان به کزاین سان یکی ارجمند
به گیتی بمانم به نام بلند
که زنده بود نام من جاودان
رهاند جهان از گزند بدان
سوی کودک آمد سرافراز شاه
همی کرد شادان به رویش نگاه
رخانش چو تابنده خورشید دید
به چهر اندرش فرّ جمشید دید
بخندید، گفتا فرّ ایدون بود
جهان را از این شادی افزون بود
فریدونش کردند از این فال، نام
ز دیدار او مرد و زن شادکام
همان روز از ایران و زن را بجُست
به اندام پاک و به گوهر درست
همی شیر دادند هر دو سه سال
چهارم فریدون برافراخت یال
شبی خفته بد آتبین شاد و مست
ز بستر شبانگاه ترسان بجست
بفرمود تا شد برش کامداد
بدو گفت گفتار من دار یاد
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۲۲۰ - رفتن نستوه به جنگ کنعان پسر کوش
فریدون ز گفتار او گشت شاد
دلش تازه تر گشت و رخ بر گشاد
بفرمود نستوه را ساختن
سپاهی گزید از سر تاختن
ز گنجش بداد آن که در خورد بود
سلیح سوار دلاور چو دود
سپهبد ز درگاه از آن سان شتافت
که باد بزان گرد او درنیافت
از آن، تازیان آگهی یافتند
سوی شاهشان تیز بشتافتند
چو آن آگهی سوی کنعان رسید
رخش گشت ماننده ی شنبلید
بدانست کز بهر او تاخته ست
چنان لشکری کینه کش ساخته ست
ز کار پدر یکسر آگاه بود
که آزرده از وی دل شاه بود
شکسته سپاهش بدان سان دوبار
که خیره شد از وی دل روزگار
از این راز کنعان بترسید سخت
بیابان گرفت و رها کرد رخت
سوی حضرموت و بیابان شتافت
سپهبد بیامد مر او را نیافت
چو بنگاه برجای بگذاشتند
سپاه و سپهدار برگاشتند
وز آن جا به درگاه گشتند باز
سپهبد چنین گفت با شاه راز
که کنعان به راه بیابان گریخت
گریزی کجا تیر و ترکش بریخت
بیابان چنان کاندر او آب نیست
دد و دام را اندر او خواب نیست
از آن راه مردم نیابد گذر
نه شیر ژیان و نه مرغ به پر
بویژه که ناساخته شد به راه
چنان دادن که در راه گردد تباه
دلش تازه تر گشت و رخ بر گشاد
بفرمود نستوه را ساختن
سپاهی گزید از سر تاختن
ز گنجش بداد آن که در خورد بود
سلیح سوار دلاور چو دود
سپهبد ز درگاه از آن سان شتافت
که باد بزان گرد او درنیافت
از آن، تازیان آگهی یافتند
سوی شاهشان تیز بشتافتند
چو آن آگهی سوی کنعان رسید
رخش گشت ماننده ی شنبلید
بدانست کز بهر او تاخته ست
چنان لشکری کینه کش ساخته ست
ز کار پدر یکسر آگاه بود
که آزرده از وی دل شاه بود
شکسته سپاهش بدان سان دوبار
که خیره شد از وی دل روزگار
از این راز کنعان بترسید سخت
بیابان گرفت و رها کرد رخت
سوی حضرموت و بیابان شتافت
سپهبد بیامد مر او را نیافت
چو بنگاه برجای بگذاشتند
سپاه و سپهدار برگاشتند
وز آن جا به درگاه گشتند باز
سپهبد چنین گفت با شاه راز
که کنعان به راه بیابان گریخت
گریزی کجا تیر و ترکش بریخت
بیابان چنان کاندر او آب نیست
دد و دام را اندر او خواب نیست
از آن راه مردم نیابد گذر
نه شیر ژیان و نه مرغ به پر
بویژه که ناساخته شد به راه
چنان دادن که در راه گردد تباه
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۲۵۴ - آزاد ساختن کوش برای جنگ با سیاهان
زمانی فروماند از اندیشه شاه
وزآن پس بدو گفت کای نیکخواه
ندانم کسی را بدین رنگ و خوی
مگر دیوزاد، آن بدِ زشتروی
کزآن دیو چهران بسی بتّر است
دلیر و ستمکار و کین گستر است
مرا در دل آید همی این پسند
که برگیرم اکنون از آن دیو، بند
بیارم به خانه بیارایمش
دلش خوش کنم سخت بستایمش
سراسر بدو بخشم این بوم و بر
سپاهش دهم با کلاه و کمر
بکوشد شب و روز با دشمنان
ز بُن برکَنَد بیخ آهرمنان
به مردم کند کشور آباد و گنج
تن آسان کند مردمان را ز رنج
مر این مرز را کس نبندد میان
جز آن دیوچهر اژدهای دمان
بزرگان همه خواندند آفرین
بر آن دادگر شهریار زمین
که رای تو برتر ز چرخ بلند
جهان را تو هستی پناه از گزند
مرآن دشمنان را جز این چاره نیست
بترتر ز کوش ایچ پتیاره نیست
بفرمود تا قارن پاکرای
از آمل به اسب اندر آورد پای
به یک هفته سوی دماوند شد
به نزدیک آن خسته ی بند شد
ز بند گرانش رها کرد پای
سوی آمل آوردش از تنگ جای
بکردار دیوی شده تیره روی
گرفته سر و روی و گردنش موی
چو تن بهره ور کردش از آب گرم
چو بادام گفتی برون شد ز چرم
فرستاد نزدش بخور و جلاب
می روشنش داد و مرغ و کباب
یکی جامه پوشیدش از نقش چین
به خوشّی چو گاه بهاران زمین
همی بود یک ماه با رود و می
چنین تا بر او نرم شد چرم وی
وزآن پس بدو گفت کای نیکخواه
ندانم کسی را بدین رنگ و خوی
مگر دیوزاد، آن بدِ زشتروی
کزآن دیو چهران بسی بتّر است
دلیر و ستمکار و کین گستر است
مرا در دل آید همی این پسند
که برگیرم اکنون از آن دیو، بند
بیارم به خانه بیارایمش
دلش خوش کنم سخت بستایمش
سراسر بدو بخشم این بوم و بر
سپاهش دهم با کلاه و کمر
بکوشد شب و روز با دشمنان
ز بُن برکَنَد بیخ آهرمنان
به مردم کند کشور آباد و گنج
تن آسان کند مردمان را ز رنج
مر این مرز را کس نبندد میان
جز آن دیوچهر اژدهای دمان
بزرگان همه خواندند آفرین
بر آن دادگر شهریار زمین
که رای تو برتر ز چرخ بلند
جهان را تو هستی پناه از گزند
مرآن دشمنان را جز این چاره نیست
بترتر ز کوش ایچ پتیاره نیست
بفرمود تا قارن پاکرای
از آمل به اسب اندر آورد پای
به یک هفته سوی دماوند شد
به نزدیک آن خسته ی بند شد
ز بند گرانش رها کرد پای
سوی آمل آوردش از تنگ جای
بکردار دیوی شده تیره روی
گرفته سر و روی و گردنش موی
چو تن بهره ور کردش از آب گرم
چو بادام گفتی برون شد ز چرم
فرستاد نزدش بخور و جلاب
می روشنش داد و مرغ و کباب
یکی جامه پوشیدش از نقش چین
به خوشّی چو گاه بهاران زمین
همی بود یک ماه با رود و می
چنین تا بر او نرم شد چرم وی
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۳۰۵ - گفتگوی فریدون با قارن در کار کوش
غمی شد فریدون چو آگاه شد
سوی چاره ی رزم بدخواه شد
بفرمود تا قارن آمدش پیش
بدو گفت کای پهلو خوب کیش
چو سستی نمودیم با دیوزاد
کلاه از بر چرخ گردون نهاد
ز هر کشوری بهره ای بستده ست
زمین خلایق بهم بر زده ست
ستاند همی باژ یک نیمه روم
جهان گشت زیر نگینش چو موم
سپه سوی خود خواند و روزی بداد
در گنج و تیغ و زره برگشاد
چو تو کارها را نگیری نگاه
شود کارت از دست و گردد تباه
سپهدار قارن همی ساز کرد
در گنج پُرمایه را باز کرد
سپه سوی خود خواند و روزی بداد
در گنج و شمشیر کین برگشاد
چو در کار گردون نگه کرد شاه
ستاره شمر گشت بیگاه و گاه
همه کامه ی کوش بدخواه دید
سر تاج او برتر از ماه دید
چو با او چخیدن ندید ایچ رای
چنین گفت با قارن نیکرای
که هرچ اندر این آسمان اختر است
پرستنده ی کوش بداختر است
چنان است صد سال و هشتاد سال
که او را به گیتی نباشد همال
نه آسیب یابد ز چرخ بلند
نه از هیچ روی آید او را گزند
ز پیگار بگشاد قارن میان
سوی خانه رفتند ایرانیان
وزآن روی شاهی همی راند کوش
گهی رزم در پیش و گه نای و نوش
به شمشیر بگشاد سقلاب و روم
زمین گشت پیشش چو بر مُهر موم
سوی چاره ی رزم بدخواه شد
بفرمود تا قارن آمدش پیش
بدو گفت کای پهلو خوب کیش
چو سستی نمودیم با دیوزاد
کلاه از بر چرخ گردون نهاد
ز هر کشوری بهره ای بستده ست
زمین خلایق بهم بر زده ست
ستاند همی باژ یک نیمه روم
جهان گشت زیر نگینش چو موم
سپه سوی خود خواند و روزی بداد
در گنج و تیغ و زره برگشاد
چو تو کارها را نگیری نگاه
شود کارت از دست و گردد تباه
سپهدار قارن همی ساز کرد
در گنج پُرمایه را باز کرد
سپه سوی خود خواند و روزی بداد
در گنج و شمشیر کین برگشاد
چو در کار گردون نگه کرد شاه
ستاره شمر گشت بیگاه و گاه
همه کامه ی کوش بدخواه دید
سر تاج او برتر از ماه دید
چو با او چخیدن ندید ایچ رای
چنین گفت با قارن نیکرای
که هرچ اندر این آسمان اختر است
پرستنده ی کوش بداختر است
چنان است صد سال و هشتاد سال
که او را به گیتی نباشد همال
نه آسیب یابد ز چرخ بلند
نه از هیچ روی آید او را گزند
ز پیگار بگشاد قارن میان
سوی خانه رفتند ایرانیان
وزآن روی شاهی همی راند کوش
گهی رزم در پیش و گه نای و نوش
به شمشیر بگشاد سقلاب و روم
زمین گشت پیشش چو بر مُهر موم
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۳۲۵ - در رای زدن تور و سلم در آشتی با کوش
چنین گفت گوینده ی باستان
که از راستان آمد این داستان
که چون تور و سلم آن بدی ساختند
که گیتی از اریج بپرداختند
به بیهوده شد کُشته ی دست تور
فریدون شد از خواب، وز خورد دور
رخ شاه فرّخ شد از درد زرد
شب و روز نفرین همی یاد کرد
همی گفت کای داد ده کردگار
توانا و دانا و پروردگار
تو از پُشت ایرج یکی نامور
بده تا بدین کین ببندد کمر
که بر بی گناه آمد او را گزند
به بیهوده شد کُشته آن مستمند
به تور دلیر آن زمان سلم گفت
که این داستان بیش نتوان نهفت
یکی دشمن از خویش برداشتیم
اگر چند تخم بدی کاشتیم
کنون دشمنی ماند ما را دگر
به پیگار او بست باید کمر
پی دیوزاده از زمین کم کنیم
وزآن پس دل خویش بی غم کنیم
بدو تور گفت ای برادر مگوی
از این داستان رازها بازجوی
اگر ما بدین رزم رای آوریم
سرخویشتن زیر پای آوریم
شود با فریدون یکی دیوزاد
از این در سخن در نباید گشاد
که او کوه طارق گرفته نشست
سپاهی فراوان و جایی درست
چو داند که ما رزم خواهیم جُست
کند آستین با فریدون درست
ز یک روی کوش و ز یک روی شاه
شود پادشاهی به ما بر تباه
همان به که ما پیشدستی کنیم
ز شاه سرافراز مُستی کنیم
ره راستی بازجوییم از اوی
سخن جز به خوبی نجوییم از اوی
بدو بازداریم یکباره دست
همه پادشاهیش چندان که هست
چو با ما به سوگند پیمان کند
همانا که سوگند ما نشکند
هم از ما شود ایمن و هم ز شاه
بر او شاه دیگر نیارد سپاه
و دیگر که خویشی ست ما را میان
ز مادر که هستیم ضحاکیان
اگر شاه با ما کند داوری
دهد کوش ما را بسی یاوری
وگر خود نیارد به یاری سپاه
روا باشد اندی کی نزدیک شاه
نه گردد نه لشکر فرستدش نیز
نه نیرو فزاید مر او را بنیز
که از راستان آمد این داستان
که چون تور و سلم آن بدی ساختند
که گیتی از اریج بپرداختند
به بیهوده شد کُشته ی دست تور
فریدون شد از خواب، وز خورد دور
رخ شاه فرّخ شد از درد زرد
شب و روز نفرین همی یاد کرد
همی گفت کای داد ده کردگار
توانا و دانا و پروردگار
تو از پُشت ایرج یکی نامور
بده تا بدین کین ببندد کمر
که بر بی گناه آمد او را گزند
به بیهوده شد کُشته آن مستمند
به تور دلیر آن زمان سلم گفت
که این داستان بیش نتوان نهفت
یکی دشمن از خویش برداشتیم
اگر چند تخم بدی کاشتیم
کنون دشمنی ماند ما را دگر
به پیگار او بست باید کمر
پی دیوزاده از زمین کم کنیم
وزآن پس دل خویش بی غم کنیم
بدو تور گفت ای برادر مگوی
از این داستان رازها بازجوی
اگر ما بدین رزم رای آوریم
سرخویشتن زیر پای آوریم
شود با فریدون یکی دیوزاد
از این در سخن در نباید گشاد
که او کوه طارق گرفته نشست
سپاهی فراوان و جایی درست
چو داند که ما رزم خواهیم جُست
کند آستین با فریدون درست
ز یک روی کوش و ز یک روی شاه
شود پادشاهی به ما بر تباه
همان به که ما پیشدستی کنیم
ز شاه سرافراز مُستی کنیم
ره راستی بازجوییم از اوی
سخن جز به خوبی نجوییم از اوی
بدو بازداریم یکباره دست
همه پادشاهیش چندان که هست
چو با ما به سوگند پیمان کند
همانا که سوگند ما نشکند
هم از ما شود ایمن و هم ز شاه
بر او شاه دیگر نیارد سپاه
و دیگر که خویشی ست ما را میان
ز مادر که هستیم ضحاکیان
اگر شاه با ما کند داوری
دهد کوش ما را بسی یاوری
وگر خود نیارد به یاری سپاه
روا باشد اندی کی نزدیک شاه
نه گردد نه لشکر فرستدش نیز
نه نیرو فزاید مر او را بنیز
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۳۲۶ - نامه فرستادن تور و سلم بنزد کوش و پینشهاد بخش کردن زمین بین کوش و تور و سلم
پسندیده آمد سخنهای تور
یکی نامه کردش دلارای تور
سر نامه از تور و سلم سترگ
بنزد جهاندیده کوش بزرگ
بدان ای نبرده شه نامدار
که با شاه ما را بدافتاد کار
همان کرد با ما کجا با تو کرد
ز کردار بی روی و گفتار سرد
بیفگند ما را از آن مرز و بوم
یکی را به تُرک و یکی را به روم
به ایرج سپرد آنگهی تاج و تخت
پسندد چنین مردم نیکبخت!
بدین بد بسنده نکرده ست باز
همی خواست از ما دو تن ساو و باز
کجا گفت و شاید چنین داوری
که فرزند کهتر کند مهتری
چو با ما نمودند خوی پلنگ
خود از خویشتن دور کردیم ننگ
جهان را از ایرج بپرداختیم
کنون رای و رَسم دگر ساختیم
چو ضحاک ما را نیاز بربند
همی بگسلد زیر چرم کمند
ز مادر تویی خویش و هم خال ما
به تو سخت گردد بر و یال ما
چو ما هر دو یکدل شدیم اندر این
ز شاه بد آیین بخواهیم کین
چو ما را شود کوه و هامون و شهر
ببخشیم روی زمین بر سه بهر
بهین بهر، بخش تو باد از زمین
گر ایران و گر هند و گر ترک و چین
وگر باختر هرچه داری به دست
تو را باد از آن به نیاری به دست
یکی بهره ایران و چین است و هند
همان کشور نیمروز است و سند
به سلم دلاور دهیم آن همه
شبان گردد و نامداران رمه
دگر بهره سقلاب و روم است باز
همه مرز ترکان و چین و طراز
همان خاور و ماورالنّهر نیز
ز گیتی مرا باشد آن بهر نیز
سوم بهره شام است و مصر و یمن
سراسر همه تازیان تا عدن
همه باختر هرچه در پیش توست
تورایست کآن جا کم و بیش توست
بدان منگر اکنون که سلم جوان
کمر بست بر رزم تو با گوان
فراوان از آن رنج دیدی به دشت
که آن روزگاران کنون درگذشت
که ما هر دو با دل پر از خون بُدیم
همه زیر بند فریدون بُدیم
به فرمان او کرد بایست کار
کنون درگذشت آن چنان روزگار
تو امروز گیر، آن گذشته مگیر
ز ما هر دو خویشان درودی پذیر
نهادند بر نامه هر دو نگین
فرستاده بسپرد روی زمین
یکی نامه کردش دلارای تور
سر نامه از تور و سلم سترگ
بنزد جهاندیده کوش بزرگ
بدان ای نبرده شه نامدار
که با شاه ما را بدافتاد کار
همان کرد با ما کجا با تو کرد
ز کردار بی روی و گفتار سرد
بیفگند ما را از آن مرز و بوم
یکی را به تُرک و یکی را به روم
به ایرج سپرد آنگهی تاج و تخت
پسندد چنین مردم نیکبخت!
بدین بد بسنده نکرده ست باز
همی خواست از ما دو تن ساو و باز
کجا گفت و شاید چنین داوری
که فرزند کهتر کند مهتری
چو با ما نمودند خوی پلنگ
خود از خویشتن دور کردیم ننگ
جهان را از ایرج بپرداختیم
کنون رای و رَسم دگر ساختیم
چو ضحاک ما را نیاز بربند
همی بگسلد زیر چرم کمند
ز مادر تویی خویش و هم خال ما
به تو سخت گردد بر و یال ما
چو ما هر دو یکدل شدیم اندر این
ز شاه بد آیین بخواهیم کین
چو ما را شود کوه و هامون و شهر
ببخشیم روی زمین بر سه بهر
بهین بهر، بخش تو باد از زمین
گر ایران و گر هند و گر ترک و چین
وگر باختر هرچه داری به دست
تو را باد از آن به نیاری به دست
یکی بهره ایران و چین است و هند
همان کشور نیمروز است و سند
به سلم دلاور دهیم آن همه
شبان گردد و نامداران رمه
دگر بهره سقلاب و روم است باز
همه مرز ترکان و چین و طراز
همان خاور و ماورالنّهر نیز
ز گیتی مرا باشد آن بهر نیز
سوم بهره شام است و مصر و یمن
سراسر همه تازیان تا عدن
همه باختر هرچه در پیش توست
تورایست کآن جا کم و بیش توست
بدان منگر اکنون که سلم جوان
کمر بست بر رزم تو با گوان
فراوان از آن رنج دیدی به دشت
که آن روزگاران کنون درگذشت
که ما هر دو با دل پر از خون بُدیم
همه زیر بند فریدون بُدیم
به فرمان او کرد بایست کار
کنون درگذشت آن چنان روزگار
تو امروز گیر، آن گذشته مگیر
ز ما هر دو خویشان درودی پذیر
نهادند بر نامه هر دو نگین
فرستاده بسپرد روی زمین
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۳۴۴ - فریب دادن کوش، کاووس شاه را
همی تاخت تا پیش کاووس شاه
ببردندش و برگشادند راه
ببوسید پس پایه ی تخت اوی
بسی آفرین خواند بربخت اوی
ز شاهانش بستود و بردش نماز
همی گفت کای خسرو سرفراز
به چهر تو اندر فلک ماه نیست
به فرّ تو اندر زمین شاه نیست
به جایی تو را رهنمونی کنم
که در گنج و گاهت فزونی کنم
همه سنگ او زمرد و لعل پاک
بجای گیا زرّ روید ز خاک
نه گرماش گرم و نه سرماش سرد
شده زآن هوا مردم ایمن ز درد
پس از زمرد و لعل صد پاره بیش
برون کرد و بر تخت او ریخت پیش
که یک مُهره زآن گوهر وز آن نشان
ندیدند شاهان و گردنکشان
چو آن دید کاووسِ کی خیره ماند
وزآن روشنی چشم او تیره ماند
همی گفت با دل کز این سرزمین
که زرّش گیا باشد و سنگ این
مرا دید باید به دیده بسی
که دل برگشایم برآن اندکی
ببردندش و برگشادند راه
ببوسید پس پایه ی تخت اوی
بسی آفرین خواند بربخت اوی
ز شاهانش بستود و بردش نماز
همی گفت کای خسرو سرفراز
به چهر تو اندر فلک ماه نیست
به فرّ تو اندر زمین شاه نیست
به جایی تو را رهنمونی کنم
که در گنج و گاهت فزونی کنم
همه سنگ او زمرد و لعل پاک
بجای گیا زرّ روید ز خاک
نه گرماش گرم و نه سرماش سرد
شده زآن هوا مردم ایمن ز درد
پس از زمرد و لعل صد پاره بیش
برون کرد و بر تخت او ریخت پیش
که یک مُهره زآن گوهر وز آن نشان
ندیدند شاهان و گردنکشان
چو آن دید کاووسِ کی خیره ماند
وزآن روشنی چشم او تیره ماند
همی گفت با دل کز این سرزمین
که زرّش گیا باشد و سنگ این
مرا دید باید به دیده بسی
که دل برگشایم برآن اندکی
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۳۴۶ - پیروزی شاه مازندران و نجات ایرانیان به دست رستم
بماندند بیچاره چون بیهشان
میان دو کوه آن همه سرکشان
چنان رنج دیدند شاه و سپاه
که مانند کوران ندیدند راه
به ایران زمین اندر افتاد شور
که دیو سپید آن سپه کرد کور
هرآن کس که او کوش را دیده بود
وگر نام زشتیش بشنیده بود
همی گرفت کان، دیو بود، این شگفت
که کاووس کی را برآن ره گرفت
که لشکر کشید او به مازندران
کنون کور شد با همه سرکشان
بماندند تا رتسم تاجبخش
ببخشودشان واندر آمد به رخش
ز زاول بیامد دلی پُر ز درد
ز جان سیاهان برآورد گرد
نه سنجه بماند و نه دیو سپید
نه ارژنگ و غندی و نه باربید
ازآن بیکران لشکر سرفراز
یکی سوی خانه نرفتند باز
چنان دان که گوینده ی باستان
بسی رمز گفت اندر این داستان
چنین گفت کز خون دیو سپید
بود شاه را روشنایی امید
چو کُشته شد آن مرد ناهوشیار
ازآن تیرگی رَسته شد شهریار
خرد چون به گفتارها بنگرد
چو بشماردش سرسری برخورد
.....................................
.....................................
چو بگشاد کوش آن ستون کیان
برون رفت کاووسِ کی زآن میان
گوهر داد هرگونه چندانش کوش
که نتوان کشیدن به یک پیل زوش
سوی اندلس رفت ازآن آگهی
که شد کوش با برز و با فرّهی
ز هر جای لشکر بدو کرد روی
فراوان سپه کرد و شد پیش اوی
.....................................
.....................................
میان دو کوه آن همه سرکشان
چنان رنج دیدند شاه و سپاه
که مانند کوران ندیدند راه
به ایران زمین اندر افتاد شور
که دیو سپید آن سپه کرد کور
هرآن کس که او کوش را دیده بود
وگر نام زشتیش بشنیده بود
همی گرفت کان، دیو بود، این شگفت
که کاووس کی را برآن ره گرفت
که لشکر کشید او به مازندران
کنون کور شد با همه سرکشان
بماندند تا رتسم تاجبخش
ببخشودشان واندر آمد به رخش
ز زاول بیامد دلی پُر ز درد
ز جان سیاهان برآورد گرد
نه سنجه بماند و نه دیو سپید
نه ارژنگ و غندی و نه باربید
ازآن بیکران لشکر سرفراز
یکی سوی خانه نرفتند باز
چنان دان که گوینده ی باستان
بسی رمز گفت اندر این داستان
چنین گفت کز خون دیو سپید
بود شاه را روشنایی امید
چو کُشته شد آن مرد ناهوشیار
ازآن تیرگی رَسته شد شهریار
خرد چون به گفتارها بنگرد
چو بشماردش سرسری برخورد
.....................................
.....................................
چو بگشاد کوش آن ستون کیان
برون رفت کاووسِ کی زآن میان
گوهر داد هرگونه چندانش کوش
که نتوان کشیدن به یک پیل زوش
سوی اندلس رفت ازآن آگهی
که شد کوش با برز و با فرّهی
ز هر جای لشکر بدو کرد روی
فراوان سپه کرد و شد پیش اوی
.....................................
.....................................
سلیمی جرونی : شیرین و فرهاد
بخش ۱۳ - نمودن شاپور خود را به شیرین و روانه ساختن او را به طرف مداین
چو شاپور این چنین نیرنگ بر ساخت
به غیبت آنچنان شطرنج ها باخت
یکی طومار نقاشانه بگشود
که هر نقشی که می خواهی در او بود
گرفت او یک سر راهی و بنشست
گرفته گوشه طومار در دست
نه طوماری، جهانی پر عجایب
عجایب چه غرایب در غرایب
در آن طومار بد نقش همه چیز
کشیده در میانه نقش پرویز
چو آن خوبان بدان منزل رسیدند
عنان اسبها را واکشیدند
چو شیرین نقش او وان نقشها دید
چو بید از یاد سرو خویش لرزید
بگفتش کیستی و از کجایی
که یابم از تو بوی آشنایی
چه نامی، وز کدامین سرزمینی
همانا مانیی از شهر چینی
جوابش داد شاپور سخن دان
که راز خود ندارم از تو پنهان
من آن استادم اندر نقش سازی
که مانی را دهم در نقش، بازی
مکن در صورت از مانی قیاسم
که من صورتگری معنی شناسم
تو هر صورت که بنمایی تمامش
بگویم کیست او و چیست نامش
چو شیرین دید از دلبر نشانی
فرود آمد در آن منزل زمانی
گرفت آن گوشه طومار در دست
بر شاپور شیرین کار بنشست
یکایک نقش از طومار می جست
به آب دیده آن طومار می شست
چو یک یک صورت از روی خرد دید
نظر بگشاد ناگه نقش خود دید
چنان دیوانه گردید آن پری زاد
که شد چون دود و آتش در وی افتاد
بگفتش بازگو کاین صورت کیست
کجا دارد مقام و نام او چیست
جوابش داد شاپور جهان بین
که ای تنگ شکر یعنی که شیرین
چه می پرسی، ازین صورت چه گویم
که من هم همچو تو حیران اویم
تو این کس را که پرسی هست شاهی
بود از تخمه جمشید ماهی
رخش ماهیست اما در تمامی
نویسد یوسفش خط غلامی
خطش مشکی بود لالاش عنبر
قدش سرویست خورشیدیش بر سر
سپاه کاکلش صد دل شکسته
خم زلفش هزار اشکسته بسته
به طاق ابرویش چشمان غماز
دو تا ترکند هر یک ناوک انداز
کمان ابرویش هنگام دیدن
ز من مانی نمی یارد کشیدن
به پاکی، روش، روی آب شسته
هنوزش گرد گل عنبر نرسته
دو زلف سرکشش بی راه گشته
بدان رخها کمند ماه گشته
من آن نقشی که خورشیدش غلام است
به یک ماه ارکشم کاری تمام است
اگر نی جرعه ای زان لعل خوردی
مسیحا مرده را چون زنده کردی
گه هیجا چو پا در مرکب آرد
به روی روز کردار شب آرد
چو کاووس است گاه تاجداری
و زو رستم بیاموزد سواری
نه بارویش برآید ماه و خورشید
نه کیخسرو بود چون او نه جمشید
ز مژگان خنجرش در ترکتازی
کند در روی خور، شمشیربازی
گه حمله چو دست آرد به خنجر
تن او و جهانی پر ز لشکر
خدنگش هست صد فرسنگ دلدوز
سمندش باد را باشد تک آموز
چو ناگه خاطرش صیدی پذیرد
کمندش آهوی خورشید گیرد
به چوگان بازی آید چون به میدان
برد از چرخ، گوی مه به چوگان
به نیزه چون نهد بر اسب زین را
رباید حلقه انگشترین را
چو دست اندر کمان و تیر یازد
به نوک تیر مویی را دو سازد
به زیر رانش یک اسب است گلرنگ
که هریک گام او باشد دو فرسنگ
اگر گویم که ابر است آن مدان سهل
که برقش می جهد از آتش نعل
زره چون افکند از زلف بردوش
کند مه را به خوبی حلقه در گوش
به فر و حشمت و جاه و جوانی
سلیمانی ست اندر کامرانی
به وصفش هر در، ای دلبر که سفتم
هنوز از صد هزاران یک نگفتم
بود این وصف و خسرو هست نامش
چه خسرو بلکه کیخسرو، غلامش
مقام خسروان ماوای دارد
همی تخت مداین جای دارد
به مهر توست همچون صبح صادق
شده بر چهره ات نادیده عاشق
به داغت روز و شب می سوزد از غم
ندارد روز و شب آرام یک دم
به غم خیزد همه باغم نشیند
چه خواهد کرد اگر رویت نبیند
تو را نادیده اینها شد خیالش
چو بیند چون بود خودگوی حالش
شنیده باشی ای نور دو دیده
شنیده کی بود هرگز چو دیده
چو اینها خواند شاپور جهانسوز
تو گفتی شد شب هجران او روز
ز رویی شاد شد و ز روی دیگر
چنان شد کز غمش شد دودش از سر
که دیرست این مثل کاندر میانست
که هر چه آن سود دل، شش رازیانست
پس آنگه گشت نه مرده نه زنده
به خود پیچان چو مار تیر خورده
چنان تیر غمش در سینه بنشست
که از پای اوفتاد و رفت از دست
چو شاپور پری خوان آنچنان دید
که یکبار آن پری دیوانه گردید
بدو گفتا مشو یکباره از دست
که این کار تو را اندیشه (ای) هست
بباید رفت و کردن اولت زود
مهین بانوی را از خویش خشنود
به شرط آنکه داری راز پنهان
نباشی هیچ ازین حالت پریشان
و زو خواهی اجازه سوی نخجیر
که کارت را بجز این نیست تدبیر
چو کردی این چنین زو خواه شبدیز
بر او بنشین برو تا پیش پرویز
سپه بگدار با گنج و خزاین
برو تنها تنه، سوی مداین
تو گفتی روز را یکباره جان رفت
از آن گفت و گزارشها که شان رفت
خرد دیوانه ماند و در عجب شد
در آن گفت و شنید آن روز شب شد
به غیبت آنچنان شطرنج ها باخت
یکی طومار نقاشانه بگشود
که هر نقشی که می خواهی در او بود
گرفت او یک سر راهی و بنشست
گرفته گوشه طومار در دست
نه طوماری، جهانی پر عجایب
عجایب چه غرایب در غرایب
در آن طومار بد نقش همه چیز
کشیده در میانه نقش پرویز
چو آن خوبان بدان منزل رسیدند
عنان اسبها را واکشیدند
چو شیرین نقش او وان نقشها دید
چو بید از یاد سرو خویش لرزید
بگفتش کیستی و از کجایی
که یابم از تو بوی آشنایی
چه نامی، وز کدامین سرزمینی
همانا مانیی از شهر چینی
جوابش داد شاپور سخن دان
که راز خود ندارم از تو پنهان
من آن استادم اندر نقش سازی
که مانی را دهم در نقش، بازی
مکن در صورت از مانی قیاسم
که من صورتگری معنی شناسم
تو هر صورت که بنمایی تمامش
بگویم کیست او و چیست نامش
چو شیرین دید از دلبر نشانی
فرود آمد در آن منزل زمانی
گرفت آن گوشه طومار در دست
بر شاپور شیرین کار بنشست
یکایک نقش از طومار می جست
به آب دیده آن طومار می شست
چو یک یک صورت از روی خرد دید
نظر بگشاد ناگه نقش خود دید
چنان دیوانه گردید آن پری زاد
که شد چون دود و آتش در وی افتاد
بگفتش بازگو کاین صورت کیست
کجا دارد مقام و نام او چیست
جوابش داد شاپور جهان بین
که ای تنگ شکر یعنی که شیرین
چه می پرسی، ازین صورت چه گویم
که من هم همچو تو حیران اویم
تو این کس را که پرسی هست شاهی
بود از تخمه جمشید ماهی
رخش ماهیست اما در تمامی
نویسد یوسفش خط غلامی
خطش مشکی بود لالاش عنبر
قدش سرویست خورشیدیش بر سر
سپاه کاکلش صد دل شکسته
خم زلفش هزار اشکسته بسته
به طاق ابرویش چشمان غماز
دو تا ترکند هر یک ناوک انداز
کمان ابرویش هنگام دیدن
ز من مانی نمی یارد کشیدن
به پاکی، روش، روی آب شسته
هنوزش گرد گل عنبر نرسته
دو زلف سرکشش بی راه گشته
بدان رخها کمند ماه گشته
من آن نقشی که خورشیدش غلام است
به یک ماه ارکشم کاری تمام است
اگر نی جرعه ای زان لعل خوردی
مسیحا مرده را چون زنده کردی
گه هیجا چو پا در مرکب آرد
به روی روز کردار شب آرد
چو کاووس است گاه تاجداری
و زو رستم بیاموزد سواری
نه بارویش برآید ماه و خورشید
نه کیخسرو بود چون او نه جمشید
ز مژگان خنجرش در ترکتازی
کند در روی خور، شمشیربازی
گه حمله چو دست آرد به خنجر
تن او و جهانی پر ز لشکر
خدنگش هست صد فرسنگ دلدوز
سمندش باد را باشد تک آموز
چو ناگه خاطرش صیدی پذیرد
کمندش آهوی خورشید گیرد
به چوگان بازی آید چون به میدان
برد از چرخ، گوی مه به چوگان
به نیزه چون نهد بر اسب زین را
رباید حلقه انگشترین را
چو دست اندر کمان و تیر یازد
به نوک تیر مویی را دو سازد
به زیر رانش یک اسب است گلرنگ
که هریک گام او باشد دو فرسنگ
اگر گویم که ابر است آن مدان سهل
که برقش می جهد از آتش نعل
زره چون افکند از زلف بردوش
کند مه را به خوبی حلقه در گوش
به فر و حشمت و جاه و جوانی
سلیمانی ست اندر کامرانی
به وصفش هر در، ای دلبر که سفتم
هنوز از صد هزاران یک نگفتم
بود این وصف و خسرو هست نامش
چه خسرو بلکه کیخسرو، غلامش
مقام خسروان ماوای دارد
همی تخت مداین جای دارد
به مهر توست همچون صبح صادق
شده بر چهره ات نادیده عاشق
به داغت روز و شب می سوزد از غم
ندارد روز و شب آرام یک دم
به غم خیزد همه باغم نشیند
چه خواهد کرد اگر رویت نبیند
تو را نادیده اینها شد خیالش
چو بیند چون بود خودگوی حالش
شنیده باشی ای نور دو دیده
شنیده کی بود هرگز چو دیده
چو اینها خواند شاپور جهانسوز
تو گفتی شد شب هجران او روز
ز رویی شاد شد و ز روی دیگر
چنان شد کز غمش شد دودش از سر
که دیرست این مثل کاندر میانست
که هر چه آن سود دل، شش رازیانست
پس آنگه گشت نه مرده نه زنده
به خود پیچان چو مار تیر خورده
چنان تیر غمش در سینه بنشست
که از پای اوفتاد و رفت از دست
چو شاپور پری خوان آنچنان دید
که یکبار آن پری دیوانه گردید
بدو گفتا مشو یکباره از دست
که این کار تو را اندیشه (ای) هست
بباید رفت و کردن اولت زود
مهین بانوی را از خویش خشنود
به شرط آنکه داری راز پنهان
نباشی هیچ ازین حالت پریشان
و زو خواهی اجازه سوی نخجیر
که کارت را بجز این نیست تدبیر
چو کردی این چنین زو خواه شبدیز
بر او بنشین برو تا پیش پرویز
سپه بگدار با گنج و خزاین
برو تنها تنه، سوی مداین
تو گفتی روز را یکباره جان رفت
از آن گفت و گزارشها که شان رفت
خرد دیوانه ماند و در عجب شد
در آن گفت و شنید آن روز شب شد
سلیمی جرونی : شیرین و فرهاد
بخش ۴۳ - مناظره کردن خسرو با فرهاد
نخستین گفت کای فرهاد چونی
چرا چندین ز عشق او زبونی
زبان بگشاد فرهاد دلاور
که بشنو پاسخ ای سلطان کشور
به صورت مرد عاشق گر زبونست
به معنی بین که از عالم فزونست
مبین جز عشق در ذرات موجود
که غیر از عشق چیزی نیست مقصود
بگفت از عشق مقصود دلت چیست؟
بگفتا عشق مقصود است، دل کیست؟
بگفت از عشق ورزیدن چه خواهی؟
بگفتا شاهی از مه تا به ماهی
بگفتا عاشقان را دل نه دینست
بگفت از عشق خود مقصود اینست
بگفتا کام کفر است از دلارام
بگفتا هست از آن ناکامیم کام
بگفت او در خور من پادشاه است
بگفت از او به تو صد ساله راه است
بگفتا دوری از یارت خبر نیست
بگفت از او به من نزدیکتر نیست
بگفتا هستیت در ره نه نیکوست
بگفتا نیستم من، خود همه اوست
بگفتا از سر این کار بگدر
بگفتا کی کنم گر می رود سر
بگفتا در سرت سودای خام است
بگفتا غیر ازین بر من حرام است
بگفتا نشنوی تو غیر نامش
بگفتا در نظر دارم مدامش
بگفت او نیست تا تو بینی اش چون
بگفت او از دل من نیست بیرون
بگفت آسایشی جو، این چه حال است
بگفتا عشق و آسایش محال است
بگفتا ترک کن این کار و بگدار
بگفتا من ندارم غیر ازین کار
بگفتا خواهش از دلبر گدایی ست
بگفتا این گدایی پادشاهی ست
بگفتا پادشاهی جو ز پیشم
بگفتا پادشاه وقت خویشم
بگفتا چند کافرماجرایی
بگفتا تا دمی کم آزمایی
چو خسرو هر چه گفت از وی جوابی
شنید افتاد اندر اضطرابی
ز مجلس منفعل گردید و برخاست
به لطف آنگاه از وی کرد در خواست
که کوهی هست اینجا در گذرگاه
که ما را زانست صد خرسنگ در راه
اگر فرهاد آن بردارد از پیش
به پیشش میکنم این شرط با خویش
که جان من خلاف او نجوید
برم فرمانش هر چیزی که گوید
چو بشنید این سخن از شاه فرهاد
به غایت شد دلش از این سخن شاد
زمانی فکر کرد و گفت با خویش
که هست این کار حلوا خوردنم پیش
پس آنگه گفتش ای سلطان عالم
به تو سلطانی عالم مسلم
کنم زین راه دور این کوه سنگین
اگر خسرو بگوید ترک شیرین
چو بشنید این سخن خسرو ز فرهاد
بران شد تا کشد او را به بیداد
که دیگر گفت کاین کاریست دشوار
هزار از این نیارد کردن این کار
بگویم خوش بود شرط ست و چندی
ورا زین دنبه سازم پوزبندی
به روی دنبه اش پیهی گدازم
و زان دنبه بروتش چرب سازم
دهم زین دنبه روزی چند لوتش
نهم زین کار بادی در بروتش
که این دیوانه را در سر خیال است
زراه این کوه بر کندن محال است
نهد سر چندگاهی بر سر کوه
بگیرد آخرش زین کار استوه
به جا بگدارد این سودای باطل
نیارد دیگر این اندیشه در دل
پس آنگه گفت کردم شرط برخیز
به من زین بیش، در این کار مستیز
چو فرهاد این سخن را شرط پنداشت
به پا برجست چست و تیشه برداشت
به عزم ره میان بر بست محکم
به سوی بیستون رو کرد در دم
به هر حمله فکندی کوهی از پای
به هر یک تیشه کردی چاهی از جای
چو لختی چند کند از کوه فرهاد
ز نقش و نقشبندی آمدش یاد
چنان بر سنگ زد تمثال خسرو
که پیدا گشت گویی خسروی نو
دگر تمثال شبدیز آنچنان کرد
که در خوبیش مشهور جهان کرد
ز یک سوی دگر زد نقش شیرین
چنان کامد سزای مدح و تحسین
ز گلگونش دگر زد آنچنان رنگ
که جانی کرد گویا در تن سنگ
چو وا پرداخت از شیرین و خسرو
به هر یک گوشه نقشی ساخت از نو
به هر سنگی کزان که بر شکستی
به جایش صورتی خوش نقش بستی
شکستی روز تا شب سنگ خارا
کشیدی شب همه شب سنگ از آنجا
چو در سر شور شیرینش فتادی
سری در پای آن صورت نهادی
ز شوقش چونکه جان بر لب رسیدی
شدی و قصر او از دور دیدی
نشستی روبه روی قصر یک دم
برون کردی بدان دیدن ز دل غم
به مژگان از ره او خاک رفتی
نهادی روی بر آن خاک و گفتی
که ای دلبر فدایت باد جانم
مبادا بی غمت نام و نشانم
ندارم هیچ آسایش زمانی
نمی یابم ز دست غم امانی
تنم هر چند کوه از جا بر آورد
مرا کوه غمت از پا در آورد
به من آن کرد کوه غم ز بیداد
که کوه از ناله ام آمد به فریاد
برای خاطر تو ای مه نو
مرا آخر به سنگی بست خسرو
که رو در عشقبازی باش یکرنگ
وگرنه می زن اینک سر برین سنگ
نبد در من زیکرنگی چو رنگی
سری دارم کنون ای یار و سنگی
کنونم نیست جز این سنگ حاصل
که گه بر سر زنم گاهیش بر دل
بود تا کوه هستی پیش راهم
نخواهد بود ره در پیشگاهم
ببین یک ره به سویم کن نگاهی
که از کوه تنم مانده ست کاهی
و زین کاهم نباشد جز ستوهی
که این که در ره من هست کوهی
مکن منعم اگر دل دادم از دست
که در کار خودم اندیشه ای هست
دلیلم باش و راهی پیش من نه
به انصاف آی و خود انصاف من ده
که در عالم، که دید این جور و بیداد
که خسرو وصل یابد، هجر، فرهاد
مرا مردن ازین غم هست دشوار
که دارد چرخ ازین بازیچه بسار
چو رنج آمد نصیب من ازین گنج
چه خواهم کرد حاصل من ازین رنج
ز گنجم رنج بردن احسن آمد
که رنج من همه گنج من آمد
چو گنج خسروی را هیچ کم نیست
نصیب من اگر رنج است غم نیست
چنین آمد نصیب من ازین جان
که خسرو پرورد جان من کنم جان
کنون ای مه به امیدی که داری
که چون جانم رود از تن به خواری
دل خسرو نیازاری ازین بیش
نسازی چون منش دور از بر خویش
وصیت بشنو از من گفتم ای یار
چو میرم از غمت زنهار زنهار
مباش از کار خسرو هیچ غافل
پریشانش مگردان هیچگه دل
دلش را کن ز لعل خویشتن شاد
که هست آن منتی بر جان فرهاد
ز روی خود، دل آور با قرارش
مکن چون گیسوی خود تار و مارش
اگر او کرد قصد کشتن من
مبادا خون من او را به گردن
مبادا هرگز از شادی ملالش
به عالم خون من بادا حلالش
گر او هم میرد از نادیدن تو
بگیرم در قیامت دامن تو
به دردت گر بمیرد صد چو فرهاد
بهل تا میرد ای جان، عمر او باد
چو من گر صد نباشد نیست زان غم
مبادا از جهان یک موی او کم
مرا ذوقی ست زان با عالم خود
که دیدم با کمال او کم خود
که نام من برد چون هر چه هست اوست
کم ما و کمال حضرت دوست
چو دیدم در کمال او کم خویش
درین معنی نمی گویم کم و بیش
گرفتم کوه افکندم به پستی
چه خواهم کرد با این کوه هستی
نخواهد داد وصلت ره به خویشم
مرا تا کوه هستی هست پیشم
مرا تا با من ای جان آشنایی ست
میان ما و تو رسم جدایی ست
چو هست از آشنایی ام جدایی
چه بودی گر نبودی آشنایی
منم ای یار تا در خانه خود
مرا از خویش دان بیگانه خود
مرا تا با خودی همخانگی هست
میان ما و تو بیگانگی هست
جدایی نیست هر کو هست آگاه
که چندانی که می بینم در این راه
رهایی از منست ای جان نه از تو
جدایی از منست ای جان نه از تو
بگو تا کی ز خود من، من تراشم
مدد کن تا درین ره من نباشم
کنم از خویش تا کی بت تراشی
درین ره من نباشم تا تو باشی
چو من دست از خود و هستی بشستم
تویی من، من توام هر جا که هستم
چو گفتم حال خود با تو خدا را
درین بیچارگی مگدار ما را
به عشق خود درین ره همچو مردان
ز هست و نیستم آزاد گردان
درین ره نیست گردانم ز هستی
خلاصم ده ازین صورت پرستی
درونم را ز معنی بخش تسکین
که صورت چیست؟ نقشی چند رنگین
من این دیوار سنگین تا کی ای یار
کنم نقش و نشینم رو به دیوار
در او هر دم خیالی نقش بندم
دمی گریم بر او و گاه خندم
مرا زان روز و شب با نقش کار است
که عالم سر بسر نقش نگار است
ندارم زان سر دنیا و اسباب
که می بینم که آن نقش است بر آب
بدین دیوانه گر گویند فاشم
مرا بگدار تا دیوانه باشم
از آنم جز به نقاشی هوس نیست
که جز نقش تو ما را نقش کس نیست
ز نقاشیم هر صورت که پیش است
چو من بی خویشم، آنم نقش خویش است
بود صورت کشیدن کار دعوی
ز صورت ره دهم ای جان به معنی
مرا معنی ده از صورت طرازی
که تا گردم خلاص از نقش بازی
چو یک چندی ازین معنی بگفتی
به خود گفتی و هم از خود شنفتی
دگر باز آمدی و با دل تنگ
ببستی باز زخم تیشه بر سنگ
هر آن تیشه که او می زد به خاره
ز هیبت کوه می شد پاره پاره
هر آن آهن که او بر سنگ می زد
شعاعش تا به یک فرسنگ می زد
ز ضرب تیشه اش در غرب و در شرق
نبد چیزی دگر جز رعد و جز برق
چو نیمی کند، از آن کوه فرهاد
تمام آوازه اش در عالم افتاد
جهانی مرد و زن رو سوش کردند
به قدر خویش هر یک تحفه بردند
چنان بد کوهکن در کار خود گیج
کزانهایش نبودی چشم بر هیچ
چرا چندین ز عشق او زبونی
زبان بگشاد فرهاد دلاور
که بشنو پاسخ ای سلطان کشور
به صورت مرد عاشق گر زبونست
به معنی بین که از عالم فزونست
مبین جز عشق در ذرات موجود
که غیر از عشق چیزی نیست مقصود
بگفت از عشق مقصود دلت چیست؟
بگفتا عشق مقصود است، دل کیست؟
بگفت از عشق ورزیدن چه خواهی؟
بگفتا شاهی از مه تا به ماهی
بگفتا عاشقان را دل نه دینست
بگفت از عشق خود مقصود اینست
بگفتا کام کفر است از دلارام
بگفتا هست از آن ناکامیم کام
بگفت او در خور من پادشاه است
بگفت از او به تو صد ساله راه است
بگفتا دوری از یارت خبر نیست
بگفت از او به من نزدیکتر نیست
بگفتا هستیت در ره نه نیکوست
بگفتا نیستم من، خود همه اوست
بگفتا از سر این کار بگدر
بگفتا کی کنم گر می رود سر
بگفتا در سرت سودای خام است
بگفتا غیر ازین بر من حرام است
بگفتا نشنوی تو غیر نامش
بگفتا در نظر دارم مدامش
بگفت او نیست تا تو بینی اش چون
بگفت او از دل من نیست بیرون
بگفت آسایشی جو، این چه حال است
بگفتا عشق و آسایش محال است
بگفتا ترک کن این کار و بگدار
بگفتا من ندارم غیر ازین کار
بگفتا خواهش از دلبر گدایی ست
بگفتا این گدایی پادشاهی ست
بگفتا پادشاهی جو ز پیشم
بگفتا پادشاه وقت خویشم
بگفتا چند کافرماجرایی
بگفتا تا دمی کم آزمایی
چو خسرو هر چه گفت از وی جوابی
شنید افتاد اندر اضطرابی
ز مجلس منفعل گردید و برخاست
به لطف آنگاه از وی کرد در خواست
که کوهی هست اینجا در گذرگاه
که ما را زانست صد خرسنگ در راه
اگر فرهاد آن بردارد از پیش
به پیشش میکنم این شرط با خویش
که جان من خلاف او نجوید
برم فرمانش هر چیزی که گوید
چو بشنید این سخن از شاه فرهاد
به غایت شد دلش از این سخن شاد
زمانی فکر کرد و گفت با خویش
که هست این کار حلوا خوردنم پیش
پس آنگه گفتش ای سلطان عالم
به تو سلطانی عالم مسلم
کنم زین راه دور این کوه سنگین
اگر خسرو بگوید ترک شیرین
چو بشنید این سخن خسرو ز فرهاد
بران شد تا کشد او را به بیداد
که دیگر گفت کاین کاریست دشوار
هزار از این نیارد کردن این کار
بگویم خوش بود شرط ست و چندی
ورا زین دنبه سازم پوزبندی
به روی دنبه اش پیهی گدازم
و زان دنبه بروتش چرب سازم
دهم زین دنبه روزی چند لوتش
نهم زین کار بادی در بروتش
که این دیوانه را در سر خیال است
زراه این کوه بر کندن محال است
نهد سر چندگاهی بر سر کوه
بگیرد آخرش زین کار استوه
به جا بگدارد این سودای باطل
نیارد دیگر این اندیشه در دل
پس آنگه گفت کردم شرط برخیز
به من زین بیش، در این کار مستیز
چو فرهاد این سخن را شرط پنداشت
به پا برجست چست و تیشه برداشت
به عزم ره میان بر بست محکم
به سوی بیستون رو کرد در دم
به هر حمله فکندی کوهی از پای
به هر یک تیشه کردی چاهی از جای
چو لختی چند کند از کوه فرهاد
ز نقش و نقشبندی آمدش یاد
چنان بر سنگ زد تمثال خسرو
که پیدا گشت گویی خسروی نو
دگر تمثال شبدیز آنچنان کرد
که در خوبیش مشهور جهان کرد
ز یک سوی دگر زد نقش شیرین
چنان کامد سزای مدح و تحسین
ز گلگونش دگر زد آنچنان رنگ
که جانی کرد گویا در تن سنگ
چو وا پرداخت از شیرین و خسرو
به هر یک گوشه نقشی ساخت از نو
به هر سنگی کزان که بر شکستی
به جایش صورتی خوش نقش بستی
شکستی روز تا شب سنگ خارا
کشیدی شب همه شب سنگ از آنجا
چو در سر شور شیرینش فتادی
سری در پای آن صورت نهادی
ز شوقش چونکه جان بر لب رسیدی
شدی و قصر او از دور دیدی
نشستی روبه روی قصر یک دم
برون کردی بدان دیدن ز دل غم
به مژگان از ره او خاک رفتی
نهادی روی بر آن خاک و گفتی
که ای دلبر فدایت باد جانم
مبادا بی غمت نام و نشانم
ندارم هیچ آسایش زمانی
نمی یابم ز دست غم امانی
تنم هر چند کوه از جا بر آورد
مرا کوه غمت از پا در آورد
به من آن کرد کوه غم ز بیداد
که کوه از ناله ام آمد به فریاد
برای خاطر تو ای مه نو
مرا آخر به سنگی بست خسرو
که رو در عشقبازی باش یکرنگ
وگرنه می زن اینک سر برین سنگ
نبد در من زیکرنگی چو رنگی
سری دارم کنون ای یار و سنگی
کنونم نیست جز این سنگ حاصل
که گه بر سر زنم گاهیش بر دل
بود تا کوه هستی پیش راهم
نخواهد بود ره در پیشگاهم
ببین یک ره به سویم کن نگاهی
که از کوه تنم مانده ست کاهی
و زین کاهم نباشد جز ستوهی
که این که در ره من هست کوهی
مکن منعم اگر دل دادم از دست
که در کار خودم اندیشه ای هست
دلیلم باش و راهی پیش من نه
به انصاف آی و خود انصاف من ده
که در عالم، که دید این جور و بیداد
که خسرو وصل یابد، هجر، فرهاد
مرا مردن ازین غم هست دشوار
که دارد چرخ ازین بازیچه بسار
چو رنج آمد نصیب من ازین گنج
چه خواهم کرد حاصل من ازین رنج
ز گنجم رنج بردن احسن آمد
که رنج من همه گنج من آمد
چو گنج خسروی را هیچ کم نیست
نصیب من اگر رنج است غم نیست
چنین آمد نصیب من ازین جان
که خسرو پرورد جان من کنم جان
کنون ای مه به امیدی که داری
که چون جانم رود از تن به خواری
دل خسرو نیازاری ازین بیش
نسازی چون منش دور از بر خویش
وصیت بشنو از من گفتم ای یار
چو میرم از غمت زنهار زنهار
مباش از کار خسرو هیچ غافل
پریشانش مگردان هیچگه دل
دلش را کن ز لعل خویشتن شاد
که هست آن منتی بر جان فرهاد
ز روی خود، دل آور با قرارش
مکن چون گیسوی خود تار و مارش
اگر او کرد قصد کشتن من
مبادا خون من او را به گردن
مبادا هرگز از شادی ملالش
به عالم خون من بادا حلالش
گر او هم میرد از نادیدن تو
بگیرم در قیامت دامن تو
به دردت گر بمیرد صد چو فرهاد
بهل تا میرد ای جان، عمر او باد
چو من گر صد نباشد نیست زان غم
مبادا از جهان یک موی او کم
مرا ذوقی ست زان با عالم خود
که دیدم با کمال او کم خود
که نام من برد چون هر چه هست اوست
کم ما و کمال حضرت دوست
چو دیدم در کمال او کم خویش
درین معنی نمی گویم کم و بیش
گرفتم کوه افکندم به پستی
چه خواهم کرد با این کوه هستی
نخواهد داد وصلت ره به خویشم
مرا تا کوه هستی هست پیشم
مرا تا با من ای جان آشنایی ست
میان ما و تو رسم جدایی ست
چو هست از آشنایی ام جدایی
چه بودی گر نبودی آشنایی
منم ای یار تا در خانه خود
مرا از خویش دان بیگانه خود
مرا تا با خودی همخانگی هست
میان ما و تو بیگانگی هست
جدایی نیست هر کو هست آگاه
که چندانی که می بینم در این راه
رهایی از منست ای جان نه از تو
جدایی از منست ای جان نه از تو
بگو تا کی ز خود من، من تراشم
مدد کن تا درین ره من نباشم
کنم از خویش تا کی بت تراشی
درین ره من نباشم تا تو باشی
چو من دست از خود و هستی بشستم
تویی من، من توام هر جا که هستم
چو گفتم حال خود با تو خدا را
درین بیچارگی مگدار ما را
به عشق خود درین ره همچو مردان
ز هست و نیستم آزاد گردان
درین ره نیست گردانم ز هستی
خلاصم ده ازین صورت پرستی
درونم را ز معنی بخش تسکین
که صورت چیست؟ نقشی چند رنگین
من این دیوار سنگین تا کی ای یار
کنم نقش و نشینم رو به دیوار
در او هر دم خیالی نقش بندم
دمی گریم بر او و گاه خندم
مرا زان روز و شب با نقش کار است
که عالم سر بسر نقش نگار است
ندارم زان سر دنیا و اسباب
که می بینم که آن نقش است بر آب
بدین دیوانه گر گویند فاشم
مرا بگدار تا دیوانه باشم
از آنم جز به نقاشی هوس نیست
که جز نقش تو ما را نقش کس نیست
ز نقاشیم هر صورت که پیش است
چو من بی خویشم، آنم نقش خویش است
بود صورت کشیدن کار دعوی
ز صورت ره دهم ای جان به معنی
مرا معنی ده از صورت طرازی
که تا گردم خلاص از نقش بازی
چو یک چندی ازین معنی بگفتی
به خود گفتی و هم از خود شنفتی
دگر باز آمدی و با دل تنگ
ببستی باز زخم تیشه بر سنگ
هر آن تیشه که او می زد به خاره
ز هیبت کوه می شد پاره پاره
هر آن آهن که او بر سنگ می زد
شعاعش تا به یک فرسنگ می زد
ز ضرب تیشه اش در غرب و در شرق
نبد چیزی دگر جز رعد و جز برق
چو نیمی کند، از آن کوه فرهاد
تمام آوازه اش در عالم افتاد
جهانی مرد و زن رو سوش کردند
به قدر خویش هر یک تحفه بردند
چنان بد کوهکن در کار خود گیج
کزانهایش نبودی چشم بر هیچ
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۶
می دهم جانی به عشقش تا مرا جان در تنست
دیده ی جانم خیال روی او را مسکنست
دیده روشن شد مرا تا نکهت زلفت شنید
ای عزیز من مگر بویی از آن پیراهنست
عالمی شادند بر وصل دلارایش ولی
چون کنم در عشق او روزی مرا غم خوردنست
هر که لافی زد به عشق یار و سربازی نکرد
مرد نتوان گفت او را بلکه کمتر از زنست
دوست می دارم به بستان وصل دلداران مدام
صبحدم بر بانگ چنگ این عیب باری در منست
رنگ روی من چو کاه و جو به جو گشتم به عشق
سعی می دانی چه باشد دُرّ معنی سفتنست
گر به هجرانم کشد ور می نوازد هم به لطف
هست مشهور این حکایت گرد ران با گردنست
تا بخندم خاطر مسکین برنجاند به زجر
هر که جان کردت فدا جای عقوبت کردنست
داستان بیژن و گیوار شنیدستی بخوان
گوش بر قول رقیب از کرده به ناکردنست
ز آنکه گرگینش به خصمی در بن چاهی فکند
ای مسلمانان چه گویم این گناه بیژنست
جان ز بهر روز وصل یار خواهم در بدن
تا نپنداری که جان در خوردن و در خفتنست
گر زبان داری به ذکر دوست جاری کن مدام
در دهن دانی نه از بهر حکایت گفتنست
گاو پرواری خورد آب و علف بس بی قیاس
آدمی را خود هنر کم خوردن و کم گفتنست
همچو بوتیمار تا کی در غم دل مانده ای
ذوق بلبل هیچ دانی در جهان گردیدنست
گر مرا دشمن به نار ناامیدی دل بسوخت
مشکلم از دوستان بار خجالت بردنست
تا به کی ای نفس امّاره مرا در خون دهی
ترک بدبختی بکن چون وقت عذر آوردنست
دیده ی جانم خیال روی او را مسکنست
دیده روشن شد مرا تا نکهت زلفت شنید
ای عزیز من مگر بویی از آن پیراهنست
عالمی شادند بر وصل دلارایش ولی
چون کنم در عشق او روزی مرا غم خوردنست
هر که لافی زد به عشق یار و سربازی نکرد
مرد نتوان گفت او را بلکه کمتر از زنست
دوست می دارم به بستان وصل دلداران مدام
صبحدم بر بانگ چنگ این عیب باری در منست
رنگ روی من چو کاه و جو به جو گشتم به عشق
سعی می دانی چه باشد دُرّ معنی سفتنست
گر به هجرانم کشد ور می نوازد هم به لطف
هست مشهور این حکایت گرد ران با گردنست
تا بخندم خاطر مسکین برنجاند به زجر
هر که جان کردت فدا جای عقوبت کردنست
داستان بیژن و گیوار شنیدستی بخوان
گوش بر قول رقیب از کرده به ناکردنست
ز آنکه گرگینش به خصمی در بن چاهی فکند
ای مسلمانان چه گویم این گناه بیژنست
جان ز بهر روز وصل یار خواهم در بدن
تا نپنداری که جان در خوردن و در خفتنست
گر زبان داری به ذکر دوست جاری کن مدام
در دهن دانی نه از بهر حکایت گفتنست
گاو پرواری خورد آب و علف بس بی قیاس
آدمی را خود هنر کم خوردن و کم گفتنست
همچو بوتیمار تا کی در غم دل مانده ای
ذوق بلبل هیچ دانی در جهان گردیدنست
گر مرا دشمن به نار ناامیدی دل بسوخت
مشکلم از دوستان بار خجالت بردنست
تا به کی ای نفس امّاره مرا در خون دهی
ترک بدبختی بکن چون وقت عذر آوردنست
محمد کوسج : برزونامه (بخش کهن)
بخش ۴ - زادن برزوی سهراب، پسر زاده رستم
ز شنگان چو سهراب آمد به در
شده بود شهرو ازو بارور
چو نه ماه بگذشت از آن روزگار
درخت قضا رفته آورد بار
به فرمان دیان جدا شد از وی
دل افروز پوری چو خورشید روی
برش چون بر شیر و چهرش چو خون
سطبرش دو بازو چو ران هیون
دل افروز مادر بد آن شمع روز
سپهر یلان،گرد گیتی فروز
جهانجوی را نام برزوی کرد
به دیدار او دل به نیروی کرد
بدان سان همی پروریدش به ناز
که نامد به چیزیش روزی نیاز
قدش گشت با سرو نازنده راست
چنان بود فرمان دیان که خواست
چو بگذشت از عمر او بیست سال
پهن کرد سینه قوی کرد یال
نهان کرد مادر ازو راز خویش
همی داشت او را هم آواز خویش
ز کردار خود هیچ با او نگفت
همی داشت آن راز را در نهفت
به دل گفت اگر من بگویم بدوی
که تو پور سرخابی ای ماهروی
بپوید ز شنگان به ایران شود
به پرخاش آن نره شیران شود
هم او چون پدر رزم رای آیدش
یکی تنگ تابوت جای آیدش
نباید که همچون پدر زاروار
شود کشته در دشت (و) در کارزار
به تدبیر، تقدیر برگشت خواست
چنان خواست دیان که مادر نخواست
چو پورش ابا یال و نیروی بود
تو گفتی که از آهن و روی بود
به برزیگری داشت مادر ورا
که بودش بسی ملک اندر خورا
جهان جوی از تخمه راستان
به برزیگری گشت هم داستان
یکی مرد عام کشاورز بود
اگر چه خداوند صد مرز بود
شده بود شهرو ازو بارور
چو نه ماه بگذشت از آن روزگار
درخت قضا رفته آورد بار
به فرمان دیان جدا شد از وی
دل افروز پوری چو خورشید روی
برش چون بر شیر و چهرش چو خون
سطبرش دو بازو چو ران هیون
دل افروز مادر بد آن شمع روز
سپهر یلان،گرد گیتی فروز
جهانجوی را نام برزوی کرد
به دیدار او دل به نیروی کرد
بدان سان همی پروریدش به ناز
که نامد به چیزیش روزی نیاز
قدش گشت با سرو نازنده راست
چنان بود فرمان دیان که خواست
چو بگذشت از عمر او بیست سال
پهن کرد سینه قوی کرد یال
نهان کرد مادر ازو راز خویش
همی داشت او را هم آواز خویش
ز کردار خود هیچ با او نگفت
همی داشت آن راز را در نهفت
به دل گفت اگر من بگویم بدوی
که تو پور سرخابی ای ماهروی
بپوید ز شنگان به ایران شود
به پرخاش آن نره شیران شود
هم او چون پدر رزم رای آیدش
یکی تنگ تابوت جای آیدش
نباید که همچون پدر زاروار
شود کشته در دشت (و) در کارزار
به تدبیر، تقدیر برگشت خواست
چنان خواست دیان که مادر نخواست
چو پورش ابا یال و نیروی بود
تو گفتی که از آهن و روی بود
به برزیگری داشت مادر ورا
که بودش بسی ملک اندر خورا
جهان جوی از تخمه راستان
به برزیگری گشت هم داستان
یکی مرد عام کشاورز بود
اگر چه خداوند صد مرز بود
محمد کوسج : برزونامه (بخش کهن)
بخش ۶ - آمدن گرسیوز و بردن برزو پیش افراسیاب
و زان پس به گرسیوز آواز داد
کز ایدر بران باره بر سان باد
به نرمی بیاور به نزد منش
به چربی به دام آورم گردنش
مگردان به تندی زبان را بدوی
نباید که رنج آیدت زو به روی
سپهبد سبک کرد سویش عنان
وزان موی بر تن شده چون سنان
چو آمد به نزدیک پرخاشجوی
شگفتی فرو ماند در کار اوی
ورا دید آشفته چون پیل مست
یکی بیل مانند گرزی به دست
سپهدارش از دور آواز داد
چو لرزان یکی شاخ ازتند باد
به چربی بدو گفت کای نام جوی
چرا برفروزی به بیهوده روی
کسی را بدین دشت پیکار نیست
همان میهمان نزد کس خوار نیست
نخوردیم از تو در آنجای هیچ
مگر آب چشمه، بدین سان مپیچ
بیا تا یکی پیش شاهت برم
بدان پر گهر بارگاهت برم
سر سروان شاه توران زمین
سر افراز گردان ماچین و چین
نبیره فریدون و پور پشنگ
همی راه جوید ازین خاره سنگ
همی راه جوییم از تو کنون
نجوییم کین و نریزیم خون
چو گرسیوز این گفت، برزوی شیر
بیامد خرامان بر او دلیر
به گردن بر آورد بیل سطبر
خروشنده بر سان تندر ز ابر
تو گفتی درختی ست زآهن به بار
و یا نره شیری ست در مرغزار
دلیر و خرامان و دل پر شتاب
بیامد به نزدیک افراسیاب
چو آمد به نزدش زمین بوسه داد
نیایشگری را زبان برگشاد
جهاندار او را به شیرین زبان
نوازید و بنشاند اندر زمان
بدو گفت کای مرد با رای و کام
نژادت ز کیست و چه نامی به نام
ز تخم که ای وز کدامی گهر
چه گوید همی مادرت از پدر
نکردیم بر کشته زارت زیان
دژم روی گشتی چو شیر ژیان
بدو گفت برزوی کای نام جوی
دلت شاد باد و فروزنده روی
پدر را ندیدم به چشم از بنه
همه سال ایدر بدم یک تنه
من و مادرم ایدر و چند زن
نیایی کهن باز مانده ز من
نیای مرا نام شیروی گرد
به نخجیر شیرش بدی دست برد
(کنون پیر گشته ست و بسیار سال
ورا چنبری شد همی برز و یال)
چنین گفت مادر که گاه بهار
بدین دشت بگذشت گردی سوار
نیای من آن پیر شوریده بخت
به نخجیر شیران بد و کار سخت
ز من آب کرد آرزو آن سوار
چو از دور دیدش مرا نامدار
چو دادم مر او را همی سرد آب
نگه کرد در من دلش شد کباب
فروماند بر جای وز بهر دل
فروشد دو پای دلاور به گل
کجا با دل خویش اندیشه کرد
سگالشگری یک زمان پیشه کرد
ز فتراک بگشاد پیچان کمند
در آورد دیوار باره به بند
به باره برآمد چو مرغی به پر
در آویخت با من گو نامور
ز من مهر یزدان به مردی ربود
وزان جای برگشت بر سان دود
ندیدم دگر چهره آن سوار
ندانم کجا رفت و چون بود کار
به من بارور گشت مادر ازوی
نبودش جز او هرگزش هیچ شوی
چو افراسیاب این ز برزو شنید
به کردار غنچه همی بشکفید
بدو گفت کای مرد پهلو نژاد
زمانه ز نیکیت هم نیک داد
بیابی ز من دولت وکام تو
به شاهی کشد پس سرانجام تو
همان کشور و دخترم آن توست
همه لشکر من به فرمان توست
ز توران زمین تا به ماچین وچین
تو را شهریاران کنند آفرین
نبیند جهان کس به آیین تو
سپهر چهارم کشد زین تو
زمین هفت کشور تو را بنده شد
به پیش تو گردون پرستنده شد
ز برزیگری رستی و کار سخت
به گردون بر آرد تو را نیک بخت
یکی کار پیش است ما را بزرگ
کزو خیره گردد دو چشم سترگ
مرا کرده پیری چنین ناتوان
تو را هست نیروی و بخت جوان
بدان گه که من چون تو بودم به سال
قوی گردن و سینه در خورد یال
همه آرزو جنگ شاهان بدی
زمانه ز بیمم هراسان بدی
دل شیر و چنگال شیر ژیان
ز تیر و ز تیغم بدندی نوان
هماوردم ار کوه بودی به جنگ
ز گرزم شدی نرم چون خاره سنگ
به میدان نیامد کسی پیش من
که نه جوشنش گشت بر تن کفن
کنون پیر گشتم شمیده شدم
چو چنگ دلیران خمیده شدم
ندارم دل و توش آیین جنگ
کجا گشت چون بید لرزان دو چنگ
یکی آرزو دارم اکنون به دل
نباید که باشیم خوار و خجل
که در دست تو نیست آن بس گران
نپیچی ز پیکار گند آوران
یکی مرد از ایران پدید آمده ست
که بند یلان را کلید آمده ست
چه هامون وکوه و چه دریا و دشت
ز سم ستورش همی چیره گشت
به توران زمین نامداری نماند
که منشور شمشیر او بر نخواند
دل جنگ جویان ازو شد به درد
نیارد کسی جنگ او یاد کرد
چه شیر و چه جادو چه دیو و چه پیل
چه کوه و چه هامون چه دریای نیل
گه کینه در پیش چشمش یکی ست
کجا گر فراوان و گر اندکی ست
یکی رخش دارد به زیر اندرون
به بیشه ز شیران روان کرده خون
ابا این همه مردی و زور دست
تو را همچو او مرد باید دو شست(؟)
ز بالای او زان تو برتر است
به مردی و نیرو ز تو کمتر است
بر آنم که با تو نتابد به جنگ
گرش چند در رزم تیز است چنگ
کنون گر تو با او نبرد آوری
سر نامور را به گرد آوری
تو را باشد این لشکر (و) بوم وبر
ز دریای چین تا به مرز خزر
سپهر و ستاره گواه من است
که این گفته آیین و راه من است
چو بشنید برزوی ازو این سخن
دلش گشت پر کین ز مرد کهن
چنین داد پاسخ که ای شهریار
چه نام جهانجوی گرد سوار؟
چنین گفت افراسیاب آن زمان
که آن نامورگرد خسرو نشان
تهمتنش نشستن بود سیستان
که بادا همیشه کنام ددان
چه گویی کنون چاره کار چیست
برین رای با ما تو را رای چیست؟
چه گویی درین ای پناه سپاه
در اندیشه با او چه سازیم راه
جوان این سخن چون ز خسرو شنید
به درد دل از کینه آهی کشید
چنین داد پاسخ به افراسیاب
که شاها ازین کار چندین متاب
چو از گیتی این رنج باشد تو را
پس این پادشاهی چه باید تو را
همانا تو را خود دل جنگ نیست
چو شاهان پیشین تو را سنگ نیست
که چندین سخن گویی از یک سوار
به نزدیک آن لشگر نامدار
چو جنگی نباشد دل اندر برت
چرا تاج شاهی نهی بر سرت
به دیان دادار و روز سپید
به گردون گردان و تابنده شید
به فرخنده فرخ مه فوردین
به ایوان بزم و به میدان کین
که گر دل برین کار پرکین کنم
مر این مرد را خاک بالین کنم
ز خون روی ایران چو دریا کنم
نشست تو را بر ثریا کنم
کنون گر بفرمایدم شهریار
نشینم ابر باره راهوار
بسازیم لشکر به ایران شویم
به پیکار آن نره شیران شویم
به پیروز بخت رد افراسیاب
کنم دشت ایران چو دریای آب
ستانم ز کیخسرو آن تاج و تخت
نمانم بر آن بوم شاخ درخت
همه بومشان جمله ویران کنم
کنام پلنگان و شیران کنم
چو افراسیاب این شنید از جوان
دل پیر سر گشت ازین شادمان
بفرمود کآرند ده بدره زر
همان تاج و آن یاره با گهر
ز دیبای زربفت رومی سه تخت
چنان چون بود در خور نیک بخت
دو صد خوب رویان ماچین و چین
(ز دیبا سراپرده و اسب و زین)
(دو صد بارگیر تکاور به زین)
صد استر همه بار دیبای چین
ز زین و لگام و جناغ خدنگ
رکاب مرصع جناق پلنگ
دو صد جوشن و تیغ (و) بر گستوان
همان نیزه و تیر و گرز گران
همان گوسفند و بز و بوم و بر
همان زر دینار و در و گهر
بیاورد گنجور اندر زمان
بر شاه ترکان و مرد جوان
به برزو سپردش همه سر به سر
چو گلبرگ بشکفت پس نامور
چو برزو بدان خواسته بنگرید
جز از خود به گیتی کسی را ندید
نیایش کنان پس زبان برگشاد
ستایش کنان خاک را بوسه داد
وز آنجا به نزدیک مادر دوان
بیامد چو خورشید روشن روان
به مادر سپرد آن همه خواسته
ازآن خواسته دل شد آراسته
به مادر چنین گفت کای نیک روز
روان را بدین خواسته بر فروز
کزین گونه کس خواسته دیده نیست
همان گوش کس نیز بشنیده نیست
به مادر چنین گفت برزوی شیر
که مارا جزین داد شاه دلیر
بدان تا من و رستم زال زر
بکوشیم در جنگ با یکدگر
ببرم سرش را به زاری ز تن
تنش سینه باز سازم کفن
چو بشنید مادر فغان بر کشید
سرشکش ز دیده به رخ بر چکید
بزد دست (و) برکند موی از سرش
بدرید جامه همه بر برش
خروشان و گریان بدو گفت بست
که کرده ست هرگز بدین گونه دست(؟)
همه آرزو جنگ شیران کنی
مرا خاکسار دلیران کنی
به روز جوانی به زر و درم
مشو غره جان را مگردان دژم
به دینار و دیبا و اسب و گهر
فروشد کسی جان و سر ای پسر؟
که این شاه توران فریبنده است
بدی را همه ساله کوشنده است
بسی بی پدر کرد فرزند را
بسی کرد ویران برومند را
بسا کس که گشتش سر از تن جدا
به گفتار این دیو نر اژدها
زبهر فزونی تو این رنج تن
ز دل دور کن آز و بیخش بکن
بر اندیش ازین ای گو انجمن
نباید که یاد آوری گفت من
و دیگر که آن شیردل نیک مرد
که با وی همی کرد خواهی نبرد
به مردی ز خورشید پیداتر است
به پیکار از شیر شیداتر است
دل شیر دارد تن ژنده پیل
چه هامون به پیشش چه دریای نیل
ز دیوان جنگی نترسد به جنگ
به مردی بر آرد ز دریا نهنگ
بسا شیر مردان که او کشته کرد
زکشته بسی دشت چون پشته کرد
دلیران ترکان فزون هزار
همه نامداران خنجرگزار
چو کاموس جنگی و خاقان چین
چو فغفور و چون شنگل دوربین
چو منثور ایلا چو عحعار گرد
همان چنگش گرد با دست برد
دگر نامور گرد سهراب شیر
که پیل ژیان آوریدی به زیر
چه اکوان دیو و چه دیو سپید
که از جان ز رزمش شدند نا امید
نگه کن بدین نامداران که من
به پیش تو گفتم از آن انجمن
به مازندران و به توران که ماند
که منشور تیغ ورا بر نخواند
تو زین نامداران نه ای بیشتر
ازین درکه رفتی مرو پیشتر
چو بشنید برزو ز مادر سخن
دگرگونه اندیشه افکند بن
بدو گفت ای مام تنگی مکن
مرا از یلان نیز ننگی مکن
که جز خواست دیان نباشد دگر
ز تقدیر او کس نیابد گذر
کز ایدر بران باره بر سان باد
به نرمی بیاور به نزد منش
به چربی به دام آورم گردنش
مگردان به تندی زبان را بدوی
نباید که رنج آیدت زو به روی
سپهبد سبک کرد سویش عنان
وزان موی بر تن شده چون سنان
چو آمد به نزدیک پرخاشجوی
شگفتی فرو ماند در کار اوی
ورا دید آشفته چون پیل مست
یکی بیل مانند گرزی به دست
سپهدارش از دور آواز داد
چو لرزان یکی شاخ ازتند باد
به چربی بدو گفت کای نام جوی
چرا برفروزی به بیهوده روی
کسی را بدین دشت پیکار نیست
همان میهمان نزد کس خوار نیست
نخوردیم از تو در آنجای هیچ
مگر آب چشمه، بدین سان مپیچ
بیا تا یکی پیش شاهت برم
بدان پر گهر بارگاهت برم
سر سروان شاه توران زمین
سر افراز گردان ماچین و چین
نبیره فریدون و پور پشنگ
همی راه جوید ازین خاره سنگ
همی راه جوییم از تو کنون
نجوییم کین و نریزیم خون
چو گرسیوز این گفت، برزوی شیر
بیامد خرامان بر او دلیر
به گردن بر آورد بیل سطبر
خروشنده بر سان تندر ز ابر
تو گفتی درختی ست زآهن به بار
و یا نره شیری ست در مرغزار
دلیر و خرامان و دل پر شتاب
بیامد به نزدیک افراسیاب
چو آمد به نزدش زمین بوسه داد
نیایشگری را زبان برگشاد
جهاندار او را به شیرین زبان
نوازید و بنشاند اندر زمان
بدو گفت کای مرد با رای و کام
نژادت ز کیست و چه نامی به نام
ز تخم که ای وز کدامی گهر
چه گوید همی مادرت از پدر
نکردیم بر کشته زارت زیان
دژم روی گشتی چو شیر ژیان
بدو گفت برزوی کای نام جوی
دلت شاد باد و فروزنده روی
پدر را ندیدم به چشم از بنه
همه سال ایدر بدم یک تنه
من و مادرم ایدر و چند زن
نیایی کهن باز مانده ز من
نیای مرا نام شیروی گرد
به نخجیر شیرش بدی دست برد
(کنون پیر گشته ست و بسیار سال
ورا چنبری شد همی برز و یال)
چنین گفت مادر که گاه بهار
بدین دشت بگذشت گردی سوار
نیای من آن پیر شوریده بخت
به نخجیر شیران بد و کار سخت
ز من آب کرد آرزو آن سوار
چو از دور دیدش مرا نامدار
چو دادم مر او را همی سرد آب
نگه کرد در من دلش شد کباب
فروماند بر جای وز بهر دل
فروشد دو پای دلاور به گل
کجا با دل خویش اندیشه کرد
سگالشگری یک زمان پیشه کرد
ز فتراک بگشاد پیچان کمند
در آورد دیوار باره به بند
به باره برآمد چو مرغی به پر
در آویخت با من گو نامور
ز من مهر یزدان به مردی ربود
وزان جای برگشت بر سان دود
ندیدم دگر چهره آن سوار
ندانم کجا رفت و چون بود کار
به من بارور گشت مادر ازوی
نبودش جز او هرگزش هیچ شوی
چو افراسیاب این ز برزو شنید
به کردار غنچه همی بشکفید
بدو گفت کای مرد پهلو نژاد
زمانه ز نیکیت هم نیک داد
بیابی ز من دولت وکام تو
به شاهی کشد پس سرانجام تو
همان کشور و دخترم آن توست
همه لشکر من به فرمان توست
ز توران زمین تا به ماچین وچین
تو را شهریاران کنند آفرین
نبیند جهان کس به آیین تو
سپهر چهارم کشد زین تو
زمین هفت کشور تو را بنده شد
به پیش تو گردون پرستنده شد
ز برزیگری رستی و کار سخت
به گردون بر آرد تو را نیک بخت
یکی کار پیش است ما را بزرگ
کزو خیره گردد دو چشم سترگ
مرا کرده پیری چنین ناتوان
تو را هست نیروی و بخت جوان
بدان گه که من چون تو بودم به سال
قوی گردن و سینه در خورد یال
همه آرزو جنگ شاهان بدی
زمانه ز بیمم هراسان بدی
دل شیر و چنگال شیر ژیان
ز تیر و ز تیغم بدندی نوان
هماوردم ار کوه بودی به جنگ
ز گرزم شدی نرم چون خاره سنگ
به میدان نیامد کسی پیش من
که نه جوشنش گشت بر تن کفن
کنون پیر گشتم شمیده شدم
چو چنگ دلیران خمیده شدم
ندارم دل و توش آیین جنگ
کجا گشت چون بید لرزان دو چنگ
یکی آرزو دارم اکنون به دل
نباید که باشیم خوار و خجل
که در دست تو نیست آن بس گران
نپیچی ز پیکار گند آوران
یکی مرد از ایران پدید آمده ست
که بند یلان را کلید آمده ست
چه هامون وکوه و چه دریا و دشت
ز سم ستورش همی چیره گشت
به توران زمین نامداری نماند
که منشور شمشیر او بر نخواند
دل جنگ جویان ازو شد به درد
نیارد کسی جنگ او یاد کرد
چه شیر و چه جادو چه دیو و چه پیل
چه کوه و چه هامون چه دریای نیل
گه کینه در پیش چشمش یکی ست
کجا گر فراوان و گر اندکی ست
یکی رخش دارد به زیر اندرون
به بیشه ز شیران روان کرده خون
ابا این همه مردی و زور دست
تو را همچو او مرد باید دو شست(؟)
ز بالای او زان تو برتر است
به مردی و نیرو ز تو کمتر است
بر آنم که با تو نتابد به جنگ
گرش چند در رزم تیز است چنگ
کنون گر تو با او نبرد آوری
سر نامور را به گرد آوری
تو را باشد این لشکر (و) بوم وبر
ز دریای چین تا به مرز خزر
سپهر و ستاره گواه من است
که این گفته آیین و راه من است
چو بشنید برزوی ازو این سخن
دلش گشت پر کین ز مرد کهن
چنین داد پاسخ که ای شهریار
چه نام جهانجوی گرد سوار؟
چنین گفت افراسیاب آن زمان
که آن نامورگرد خسرو نشان
تهمتنش نشستن بود سیستان
که بادا همیشه کنام ددان
چه گویی کنون چاره کار چیست
برین رای با ما تو را رای چیست؟
چه گویی درین ای پناه سپاه
در اندیشه با او چه سازیم راه
جوان این سخن چون ز خسرو شنید
به درد دل از کینه آهی کشید
چنین داد پاسخ به افراسیاب
که شاها ازین کار چندین متاب
چو از گیتی این رنج باشد تو را
پس این پادشاهی چه باید تو را
همانا تو را خود دل جنگ نیست
چو شاهان پیشین تو را سنگ نیست
که چندین سخن گویی از یک سوار
به نزدیک آن لشگر نامدار
چو جنگی نباشد دل اندر برت
چرا تاج شاهی نهی بر سرت
به دیان دادار و روز سپید
به گردون گردان و تابنده شید
به فرخنده فرخ مه فوردین
به ایوان بزم و به میدان کین
که گر دل برین کار پرکین کنم
مر این مرد را خاک بالین کنم
ز خون روی ایران چو دریا کنم
نشست تو را بر ثریا کنم
کنون گر بفرمایدم شهریار
نشینم ابر باره راهوار
بسازیم لشکر به ایران شویم
به پیکار آن نره شیران شویم
به پیروز بخت رد افراسیاب
کنم دشت ایران چو دریای آب
ستانم ز کیخسرو آن تاج و تخت
نمانم بر آن بوم شاخ درخت
همه بومشان جمله ویران کنم
کنام پلنگان و شیران کنم
چو افراسیاب این شنید از جوان
دل پیر سر گشت ازین شادمان
بفرمود کآرند ده بدره زر
همان تاج و آن یاره با گهر
ز دیبای زربفت رومی سه تخت
چنان چون بود در خور نیک بخت
دو صد خوب رویان ماچین و چین
(ز دیبا سراپرده و اسب و زین)
(دو صد بارگیر تکاور به زین)
صد استر همه بار دیبای چین
ز زین و لگام و جناغ خدنگ
رکاب مرصع جناق پلنگ
دو صد جوشن و تیغ (و) بر گستوان
همان نیزه و تیر و گرز گران
همان گوسفند و بز و بوم و بر
همان زر دینار و در و گهر
بیاورد گنجور اندر زمان
بر شاه ترکان و مرد جوان
به برزو سپردش همه سر به سر
چو گلبرگ بشکفت پس نامور
چو برزو بدان خواسته بنگرید
جز از خود به گیتی کسی را ندید
نیایش کنان پس زبان برگشاد
ستایش کنان خاک را بوسه داد
وز آنجا به نزدیک مادر دوان
بیامد چو خورشید روشن روان
به مادر سپرد آن همه خواسته
ازآن خواسته دل شد آراسته
به مادر چنین گفت کای نیک روز
روان را بدین خواسته بر فروز
کزین گونه کس خواسته دیده نیست
همان گوش کس نیز بشنیده نیست
به مادر چنین گفت برزوی شیر
که مارا جزین داد شاه دلیر
بدان تا من و رستم زال زر
بکوشیم در جنگ با یکدگر
ببرم سرش را به زاری ز تن
تنش سینه باز سازم کفن
چو بشنید مادر فغان بر کشید
سرشکش ز دیده به رخ بر چکید
بزد دست (و) برکند موی از سرش
بدرید جامه همه بر برش
خروشان و گریان بدو گفت بست
که کرده ست هرگز بدین گونه دست(؟)
همه آرزو جنگ شیران کنی
مرا خاکسار دلیران کنی
به روز جوانی به زر و درم
مشو غره جان را مگردان دژم
به دینار و دیبا و اسب و گهر
فروشد کسی جان و سر ای پسر؟
که این شاه توران فریبنده است
بدی را همه ساله کوشنده است
بسی بی پدر کرد فرزند را
بسی کرد ویران برومند را
بسا کس که گشتش سر از تن جدا
به گفتار این دیو نر اژدها
زبهر فزونی تو این رنج تن
ز دل دور کن آز و بیخش بکن
بر اندیش ازین ای گو انجمن
نباید که یاد آوری گفت من
و دیگر که آن شیردل نیک مرد
که با وی همی کرد خواهی نبرد
به مردی ز خورشید پیداتر است
به پیکار از شیر شیداتر است
دل شیر دارد تن ژنده پیل
چه هامون به پیشش چه دریای نیل
ز دیوان جنگی نترسد به جنگ
به مردی بر آرد ز دریا نهنگ
بسا شیر مردان که او کشته کرد
زکشته بسی دشت چون پشته کرد
دلیران ترکان فزون هزار
همه نامداران خنجرگزار
چو کاموس جنگی و خاقان چین
چو فغفور و چون شنگل دوربین
چو منثور ایلا چو عحعار گرد
همان چنگش گرد با دست برد
دگر نامور گرد سهراب شیر
که پیل ژیان آوریدی به زیر
چه اکوان دیو و چه دیو سپید
که از جان ز رزمش شدند نا امید
نگه کن بدین نامداران که من
به پیش تو گفتم از آن انجمن
به مازندران و به توران که ماند
که منشور تیغ ورا بر نخواند
تو زین نامداران نه ای بیشتر
ازین درکه رفتی مرو پیشتر
چو بشنید برزو ز مادر سخن
دگرگونه اندیشه افکند بن
بدو گفت ای مام تنگی مکن
مرا از یلان نیز ننگی مکن
که جز خواست دیان نباشد دگر
ز تقدیر او کس نیابد گذر
محمد کوسج : برزونامه (بخش کهن)
بخش ۸ - لشکر کشیدن برزو به سوی ایران قسمت اول
سپیده چو پیدا شد از چرخ پیر
چو سیماب شد روی دریای قیر
تبیره برآمد ز درگاه شاه
به سر برنهادند گردان کلاه
چو برزوی از خواب سر برکشید
خروشیدن بوق رویین شنید
بپوشید جامه برآمد بر اسب
بیامد به کردار آذر گشسب
چو آمد به درگاه افراسیاب
جهان دید مانند دریای آب
سپه بود یکسر همه روی دشت
خروش تبیره ز مه بر گذشت
بدید آن سیه چتر تابان ز دور
ستاده به زیرش سپهدار تور
پیاده شد و پیش اسبش دوید
چو افراسیابش پیاده بدید،
به باره بفرمود تا برنشست
گرفت آن زمان دست برزو به دست
بفرمود تا گرگ پیکر درفش
سرش پیل زرین غلافش بنفش
سپهبد بیاورد با ده هزار
سوار دلاور گو کارزار
به برزو سپردند بر پهن دشت
سپه پیش او یک به یک برگذشت
دو پیل گزیده به بر گستوان
چنان چون بود در خور پهلوان
بدو گفت رو پیش لشکر خرام
به مردی برآور ز بدخواه کام
سپه (را) تو باش این زمان پیشرو
دلارای جنگی سپهدار نو
شب و روز در جنگ هشیار باش
سپه را ز دشمن نگهدار باش
برون کش طلایه ز پیش سپاه
به روز سپید و شبان سیاه
تو را یار هومان بس و بارمان
که هستند در جنگ شیر دمان
من اینک پس تو هم اندر زمان
بیارم سپاهی چو ابر دمان
ازین مرز تا پیش دریای چین
کنم روی دریا همی آهنین
ز چین و ماچین سپاه آوریم
جهان پیش خسرو سیاه آوریم
چو بشنید دلی پر زکین
بیامد دمان تا به ایران زمین
چو برزو سپه سوی ایران کشید
خبر زو به شاه دلیران رسید
به کیخسرو آمد خبر درزمان
که آمد سپاهی چو باد دمان
سر افراز، جنگی سوار دلیر
خروشان و جوشان چو درنده شیر
سپاهی ست با این دلاور، به جنگ
یکی گرگ پیکر درفشی به چنگ
فرخ سینه ترکی ست گردن قوی
به بازو سطبر و به تن پهلوی
به بازی شمارد همی روز رزم
بود رزم بر چشم او همچو بزم
دلاور ز ایران و توران چنوی
ندیده ست هرگز یکی جنگ جوی
سپاهی ز نام آوران بی شمار
سپهبد درختی ست ز آهن به بار
پس او سپاهی چو دریای آب
سپهدارشان شاه افراسیاب
سپاهی به توران سراسر نماند
که توران شه آن را به ایران نراند
سر مرز را آتش اندر فکند
بن و بیخ آباد و ویران بکند
بیامد یکی کودک شیر خوار
ز تیغش به جان خسروا زینهار
چو خسرو ز کارآگهان این شنید
به ایران سپه سر به سر بنگرید
به ایرانیان گفت تا کی درنگ
فراز آمد آن روز پیکار و جنگ
من ایدون شنیدم ز دانا سخن
که یاد آورد روزگار کهن
که چون مر کسی را سر آید زمان
پذیره شود مرگ را بی گمان
که هرگز خود افراسیاب این نکرد
کزین سان به گردون برآورد گرد
کنون آمد آن روز خون ریختن
به شمشیر دشمن برآویختن
نبینی که چون پیل مستی کند
نبرد مرا پیش دستی کند
دبیر نویسنده را پیش خواند
فراوان زهر در سخن ها براند
به هر مهتری نامه کردش گسی
ز هر در سخن ها بدو در بسی
به هر کشوری نزد هر مهتری
کجا بود در پادشاهی سری
به یک هفته چندان سپاه آورید
که کس روی گیتی گشاده ندید
چو مهبود رازی چو شیدوش گرد
منوشان خوزی ابا دست برد
سپه بود چندان که در هفت میل
زمین بود یکسر همه رود نیل
جهاندار بر پشت پیل سپید
ستاده به گردش سپه پر امید
چو طوس و چو گیو و چو شیدوش شیر
چو گودرز و رهام و گرد دلیر
ز شه زادگان سیصدو شصت گرد
دلیران و گردان با دست برد
به پیش اندرون اختر کاویان
بزرگان ایران به گردش دوان
به ساقه سپاهش جهان پهلوان
تهمتن، کزو خیره گشتی روان
سواران زابل ده ودو هزار
چو شیران جنگی گه کارزار
ز بس سرخ و زرد و کبود و بنفش
ز تابیدن کاویانی درفش
هوا شد چو روی زمین از بهار
جهانی سراسر گو نامدار
ز رایت هوا همچو برگ رزان
درفشان و جوشان چو باد خزان
ز نعل ستوران زمین پر ز ماه
مه ومهر از گرد اسبان سیاه
ز بانگ تبیره شده گوش کر
عو کوس از کوهه پیل نر
چو خسرو سپه را بدان گونه دید
دل و پشت بدخواه وارونه دید
بخندید و شادان شد از بخت خویش
فریبرز را خواند بر تخت خویش
دگر نامور طوس نوذر بخواند
از آن نامدارانش برتر نشاند
بدیشان چنین گفت فردا پگاه
چو خورشید تابان برآید ز گاه
بیازید بر سان شیران دو چنگ
همه کینه جویید همچون پلنگ
برهنه کنید تیغ ها از نیام
به زوبین و خنجر بجویید کام
طلایه همه طوس باشد به جای
که دشمن نیاید بدین سو پای(؟)
من از پس به زودی بیارم سپاه
سپاهی به کردار ابر سیاه
چو خسرو چنین گفت آن هر دوان
زمین بوسه دادند پیرو جوان
چنین گفت با شاه طوس سوار
که ای پر هنر شیر دل شهریار
به فرخنده پیروزی بخت شاه
کنم روز بدخواه چون شب سیاه
بر ایشان به ناگه شبیخون کنم
خبر زی تو آید که من چون کنم
نمانیم یک تن از ایشان به جای
که یابد رهایی ز تیغ و سنان
چو از طوس بشنید خسرو سخن
بخندید از گفت مرد کهن
ببودند آن شب ابا می به هم
به می تازه کردند جان دژم
چو خورشید بنمود از چرخ روز
جهان گشت چون لعبت دلفروز
تبیره برآمد ز درگاه شاه
خروش سوارانش از بارگاه
بر آن سان که فرمود خسرو پگاه
سپه بر نشاندند و رفتند به راه
دلیران ایران ده و دو هزار
سواران همه از در کارزار
ازین سان سپاهی به توران کشید
خروشان به نزدیک ترکان رسید
میان دو لشکر دو فرسنگ ماند
جهان پهلوان طوس باره براند
فریبرز را گفت ایدر بمان
من اینک شدم همچو باد دمان
ببینم سپه را که چند است و چون
چگونه توانیم کردن فسون
بر ایشان چو باد بزان بگذریم
سپه را یکایک همی بشمریم
ز من بشنو اکنون یکایک سخن
ز تن جامه رزم بیرون مکن
فریبرز چون این سخن بشنوید
به کردار دریا ز کین بردمید
بدو گفت من با تو آیم به هم
بدان تا سپه بیش و کم بنگرم
تو تنها به توران سپه چون شوی
به ویژه گمانم که در خون شوی
سپاهی چو دریای جوشان به جنگ
همه تیز کرده به کینت دو چنگ
شکست اندر آید به ایران سپاه
کنی روز فرخنده بر ما سیاه
در این داوری بود کز روی دشت
خروشی برآمد که مه تیره گشت
دو لشگر به ناگه به هم باز خورد
به پروین بر آمد خروش نبرد
جهانجوی برزو، سپهدار تور
همی رزمگاه آمدش جای سور
به گردن برآورد گرز گران
همی کوفت چون پتک آهنگران
چو هومان و چون بارمان دو سوار
به جنگ اندرون همچو شیر شکار
ز پیکان هوا همچو چنگال شیر
ز کشته شده شیر بر دشت سیر
وز آن روی طوس و فریبرز گرد
نموده به دشمن یکی دست برد
ز خون دلیران شده خاک تر
بسی کشته افکنده بی دست و سر
همه دشت از آن کشته چون پشته گشت
به خون و به خاکش در آغشته گشت
ستوران ز بس تک شده ناتوان
به خون و به خوی غرقه بر گستوان
فرو ماند بازوی ترکان زکار
ز بس زخم شمشیر زهر آبدار
به فرجام ترکان شدند چیره دست
به ایران سپاه اندر آمد شکست
شکستی کز آن گونه دیده ندید
نه گوش زمانه بر آن سان شنید
چنان شد به ایرانیان روی دشت
که گردون گردان از آن خیره گشت
چو شب روز شد کس از ایشان نماند
که منشور شمشیر توران نخواند
ز خسته به هر ده یکی تن نزیست
و گر زیست بر جانش باید گریست
هم آن گه سپیده دمان بردمید
سرا پرده قیر گون بر کشید
نگه کرد طوس و فریبرز شاه
جهان گشت بر چشم هر دو سیاه
همه دشت سر بود بی دست و پای
دلیران به دشمن سپردند جای
شکسته شده نامداران همه
پدید آمده باز گرگ از رمه
پراکنده لشکر، دریده درفش
ز خون یلان روی ایشان بنفش
سپهدار ترکان و هومان به هم
به هر گوشه تازان چو شیر دژم
به مردی بریده سر سروران
به گردن برآورده گرز گران
فریبرز را طوس گفت ای پسر
چگونه توان برد ازین سان به سر
شگفتی بدین سان ندیده ست کس
همانا سیه شد مرا روز پس
در آمد تو را روز سختی به سر
نباشی تو در جنگ پیروز گر
ز گردان ایران و گودرزیان
به زشتی گشایند بر ما زبان
شود تازه زین، کام گودرز پیر
چو گردون دل ما ببارد به تیر
بیا تا بکوشیم هر دو به جنگ
مگر بفکنیم از تن خویش ننگ
تن خویش برمرگ خرسند کن
به دانش دلت را یکی پند کن
چو بر دشت ما را سر آید زمان
از آن به که دشمن شود شادمان
نرفته ست کس زنده بر آسمان
به جنگ اندرون به که آید زمان
کنون من شوم سوی برزو به جنگ
تو شو سوی هومان به کین چون پلنگ
اگر تو شوی زنده نزدیک شاه
به خسرو بگو کای سزاوار گاه
روان تو همواره بی درد باد!
دل بد سگالانت پر گرد باد!
به فرمان شه سوی ترکان به جنگ
برفتیم و کردیم جنگ پلنگ
نکردیم سستی به جنگ اندرون
بر این برگوا بس بود رهنمون
بکردیم جنگی که تا رستخیز
نبیند کسی آن چنان جنگ نیز
به فرجام بخت سیه تیره شد
همی روز بر چشم ما خیره شد
به شمشیر دشمن بدادیم سر
چنین بود فرمان پیروز گر
به مینو بباشیم شادان به هم
بگوییم آنجای از بیش و کم
و گر من شوم زنده هم زین نشان
بگویم بدان شاه گردن کشان
که کردار چون بود و پیکار چون
سر جنگ جویان کجا شد نگون
فریبرز چون آن سخن بشنوید
بزد دست و گرز گران برکشید
مر او را غریوان به بر درگرفت
ز جان و تن خویش دل برگرفت
بدو گفت بدرود تا جاودان
تو زی سال و مه شاد و روشن روان
بگفت این و باره برانگیخت زود
به جایی که هومان پیروز بود
چو افکند بر وی سپهدار چشم
بر آشفت چون شیر غران ز خشم
همی رفت چو پیل کف افکنان
سر جنگ جویان ز تن برکنان
برین سان همی رفت تا قلبگاه
به جایی کجا بد درفش سیاه
چو هومان ویسه مر او را بدید
بزد دست و گرز از میان برکشید
بیامد به پیش سپهبد به جنگ
خروشان و جوشان به سان پلنگ
دو گرد گران اندر آویختند
یکی گرد تیره برانگیختند
چو برزو چنان دید آمد دوان
به نزد فریبرز و طوس آن زمان
بزد دست و بگرفت هر دو به کش
یکی زور کرد آن گو شیرفش
ز جا در ربود و به هومان سپرد
جهان پهلوان مرد با دست برد
بیامد سپه را به هم بر شکست
شکستی که آن را نشایست بست
فریبرز را با جهان جوی طوس
ببردند و برخاست آوای کوس
خبر شد به خسرو هم اندر زمان
که گشتند بسته به بند گران
به رستم فرستاد خسرو خبر
که شد کار گردان ایران به سر
اگر تو نیازی بدین کین دو چنگ
که دارد مرین را دل و توش جنگ
به زودی بدین کین میان را ببند
نباید که این کار گردد بلند
چو پیغام خسرو به رستم رسید
به کردار دریا دلش بر دمید
جهان پهلوان شد شکسته روان
از اندیشه آن دو روشن روان
نهیبی در آمد به دلش اندرون
رخش گشت از درد دینارگون
به رخش اندر آمد به کردار باد
بیامد بر شه زبان برگشاد
به خسرو چنین گفت کای شهریار
چه افتاد کار گو نامدار
که بوده ست این جنگ را پیشرو
که کرده ست این کار بازار نو
کجا دید هومان چنین کارزار
که طوس و فریبرز گیرد شکار
نه تور و پشنگ و نه افراسیاب
ندیدند این روز هرگز به خواب
چنین گفت دهقان دانش پژوه
که گه گاه آتش جهد هم ز کوه
چو بشنید از پهلوان لشکر این
یکی گفت کای نامدار گزین
ز هومان و ز بارمان باک نیست
دل ما ازین هر دوان چاک نیست
سواری بیامد ز ترکان به جنگ
که از بیم گرزش بلرزد نهنگ
(تو گویی که گرشاسپ با گرز جنگ
به میدان بیامد گشاده دو چنگ)
(که پیکار و کین پیش دو چشم اوی
چنین است که در پیش خارا سبوی)
زدیدار و کردار او بیش از این
چه گوییم با پهلوان زمین
بر آورد چندان که گوشت شنود
مر آن هر دو تن را ز زین در ربود
همی برد در زیر کش هر دوان
چو باد بزان سوی هومان دوان
همانا نباشد به توران زمین
چو او نامداری به ماچین و چین
چو بشنید رستم بپژمرد سخت
به گستهم گفت ای گوی نیکبخت
ز بهر برادر میان را ببند
نباید که بر جانش آید گزند
نباید که آن شاه بی هوش و رای
برد مرورا اهرمن دل ز جای
مر آن هر دو تن را به شمشیر تیز
به مستی برآرد یکی رستخیز
که من از پی پور کاوس شاه
فریبرز با ارز، زیبای گاه
روان خوار گیرم ببندم میان
بدین تیره شب همچو شیر ژیان
بیایم بدین رای با تو به راه
سری پر ز کینه دلی کینه خواه
بدان لشکر شاه توران شویم
به کردار ارغنده شیران شویم
ببینیم تا چون توان کرد کار
که تا رسته گردند هر دو سوار
بگفت این و از رخش آمد به زیر
ببستش میان را چو شیر دلیر
ز رستم چو گستهم این بشنوید
سر شکش ز دیده به رخ برچکید
بدان کار رستم ببستش میان
ابا گستهم شاه گند آوران
بر آیین ترکان جهان پهلوان
بیامد بدان جای روشن روان
کمان کیانی به بازو فکند
به بند کمر بر زدش تیر چند
به دست اندرون گرزه گاو سار
بدان سان که باشند مردان کار
به خسرو چنین گفت پس پهلوان
که شاها انوشه بدی جاودان!
که من بنده از فر و از بخت تو
به پروین رسانم سر تخت تو
اگر شان نکشته ست افراسیاب
به چنگ نهنگ اندرند اندر آب
وگر چون ستاره به گردون برند
وگر چو نهنگان به بحر اندرند
بیارم بر تو به کردار باد
برفتند از آنجای پیروز و شاد
درفش و سپه با برادر سپرد
به جز گستهم هیچ کس را نبرد
شب تیره بر سان آشفته دد
همی شد تهمتن یل پر خرد
نهانی همی راه بی ره گرفت
به کردار شیری گمین گه گرفت
همی رفت تازان تهمتن ز جای
به جایی کجا بود پرده سرای
طلایه به یک سو مر او را ندید
بدین سان به نزدیک لشکر رسید
ز شب نیمه ای پیش تر رفته بود
دو بهره ز توران سپه خفته بود
دگر نیمه شادان نشسته به می
روانشان فروزان چو آتش ز نی
بزرگان لشکر سران رمه
نشسته ابا شه به خیمه همه
جهاندار بر تخت زرینه سای
ستاده بزرگان به پرده سرای
به یک دست برزو و هومان به هم
به دست دگر شیده و پیلسم
فریبرز و طوس آن دو برگشته بخت
به خیمه به پای اندرون پیش تخت
شده مست افراسیاب دلیر
خروشان بدان هر دو مانند شیر
ز شادی دو رخسار چون گل به بار
همه بزمگاهش سران سوار
ز برزو همه تخت بد یال ودوش
به دیدار وی رفته از هر دو هوش
تو گفتی که گرشاسپ آمد ز رزم
ابا شاه بنشست با می به بزم
همی دید رستم مر اورا ز دور
چنین گفت کاین نیست از تخم تور
به ایران و توران چنین نامدار
همانا نباشد جز این یک سوار
سپهدار ترکان زکین و ز خشم
چو خون کرد از درد مر هر دو چشم
به طوس و فریبرز گفت آن زمان
که امروز آمد به سرتان زمان
چنان چون سیاوخش و نوذر سران
بریدیم، شما را ببرم چنان
کنون چون بر آرد سپهر آفتاب
سر مرد خفته در آید ز خواب،
شود روی هامون پر از گفت و گوی
دو لشکر به روی اندر آرند روی،
بگویم که تا پیش لشکر دو دار
زنند این دلیران خنجر گزار
کنم هر دو را زنده بر دار من
بر آرم به کینه یکی کار من
(بگفت این و دژخیم تابید روی
وزان کینه بر زد گره را به روی)
(مر آن هر دو را برد هومان به بند
ز دلشان یکی بیخ شادی بکند)
چو سیماب شد روی دریای قیر
تبیره برآمد ز درگاه شاه
به سر برنهادند گردان کلاه
چو برزوی از خواب سر برکشید
خروشیدن بوق رویین شنید
بپوشید جامه برآمد بر اسب
بیامد به کردار آذر گشسب
چو آمد به درگاه افراسیاب
جهان دید مانند دریای آب
سپه بود یکسر همه روی دشت
خروش تبیره ز مه بر گذشت
بدید آن سیه چتر تابان ز دور
ستاده به زیرش سپهدار تور
پیاده شد و پیش اسبش دوید
چو افراسیابش پیاده بدید،
به باره بفرمود تا برنشست
گرفت آن زمان دست برزو به دست
بفرمود تا گرگ پیکر درفش
سرش پیل زرین غلافش بنفش
سپهبد بیاورد با ده هزار
سوار دلاور گو کارزار
به برزو سپردند بر پهن دشت
سپه پیش او یک به یک برگذشت
دو پیل گزیده به بر گستوان
چنان چون بود در خور پهلوان
بدو گفت رو پیش لشکر خرام
به مردی برآور ز بدخواه کام
سپه (را) تو باش این زمان پیشرو
دلارای جنگی سپهدار نو
شب و روز در جنگ هشیار باش
سپه را ز دشمن نگهدار باش
برون کش طلایه ز پیش سپاه
به روز سپید و شبان سیاه
تو را یار هومان بس و بارمان
که هستند در جنگ شیر دمان
من اینک پس تو هم اندر زمان
بیارم سپاهی چو ابر دمان
ازین مرز تا پیش دریای چین
کنم روی دریا همی آهنین
ز چین و ماچین سپاه آوریم
جهان پیش خسرو سیاه آوریم
چو بشنید دلی پر زکین
بیامد دمان تا به ایران زمین
چو برزو سپه سوی ایران کشید
خبر زو به شاه دلیران رسید
به کیخسرو آمد خبر درزمان
که آمد سپاهی چو باد دمان
سر افراز، جنگی سوار دلیر
خروشان و جوشان چو درنده شیر
سپاهی ست با این دلاور، به جنگ
یکی گرگ پیکر درفشی به چنگ
فرخ سینه ترکی ست گردن قوی
به بازو سطبر و به تن پهلوی
به بازی شمارد همی روز رزم
بود رزم بر چشم او همچو بزم
دلاور ز ایران و توران چنوی
ندیده ست هرگز یکی جنگ جوی
سپاهی ز نام آوران بی شمار
سپهبد درختی ست ز آهن به بار
پس او سپاهی چو دریای آب
سپهدارشان شاه افراسیاب
سپاهی به توران سراسر نماند
که توران شه آن را به ایران نراند
سر مرز را آتش اندر فکند
بن و بیخ آباد و ویران بکند
بیامد یکی کودک شیر خوار
ز تیغش به جان خسروا زینهار
چو خسرو ز کارآگهان این شنید
به ایران سپه سر به سر بنگرید
به ایرانیان گفت تا کی درنگ
فراز آمد آن روز پیکار و جنگ
من ایدون شنیدم ز دانا سخن
که یاد آورد روزگار کهن
که چون مر کسی را سر آید زمان
پذیره شود مرگ را بی گمان
که هرگز خود افراسیاب این نکرد
کزین سان به گردون برآورد گرد
کنون آمد آن روز خون ریختن
به شمشیر دشمن برآویختن
نبینی که چون پیل مستی کند
نبرد مرا پیش دستی کند
دبیر نویسنده را پیش خواند
فراوان زهر در سخن ها براند
به هر مهتری نامه کردش گسی
ز هر در سخن ها بدو در بسی
به هر کشوری نزد هر مهتری
کجا بود در پادشاهی سری
به یک هفته چندان سپاه آورید
که کس روی گیتی گشاده ندید
چو مهبود رازی چو شیدوش گرد
منوشان خوزی ابا دست برد
سپه بود چندان که در هفت میل
زمین بود یکسر همه رود نیل
جهاندار بر پشت پیل سپید
ستاده به گردش سپه پر امید
چو طوس و چو گیو و چو شیدوش شیر
چو گودرز و رهام و گرد دلیر
ز شه زادگان سیصدو شصت گرد
دلیران و گردان با دست برد
به پیش اندرون اختر کاویان
بزرگان ایران به گردش دوان
به ساقه سپاهش جهان پهلوان
تهمتن، کزو خیره گشتی روان
سواران زابل ده ودو هزار
چو شیران جنگی گه کارزار
ز بس سرخ و زرد و کبود و بنفش
ز تابیدن کاویانی درفش
هوا شد چو روی زمین از بهار
جهانی سراسر گو نامدار
ز رایت هوا همچو برگ رزان
درفشان و جوشان چو باد خزان
ز نعل ستوران زمین پر ز ماه
مه ومهر از گرد اسبان سیاه
ز بانگ تبیره شده گوش کر
عو کوس از کوهه پیل نر
چو خسرو سپه را بدان گونه دید
دل و پشت بدخواه وارونه دید
بخندید و شادان شد از بخت خویش
فریبرز را خواند بر تخت خویش
دگر نامور طوس نوذر بخواند
از آن نامدارانش برتر نشاند
بدیشان چنین گفت فردا پگاه
چو خورشید تابان برآید ز گاه
بیازید بر سان شیران دو چنگ
همه کینه جویید همچون پلنگ
برهنه کنید تیغ ها از نیام
به زوبین و خنجر بجویید کام
طلایه همه طوس باشد به جای
که دشمن نیاید بدین سو پای(؟)
من از پس به زودی بیارم سپاه
سپاهی به کردار ابر سیاه
چو خسرو چنین گفت آن هر دوان
زمین بوسه دادند پیرو جوان
چنین گفت با شاه طوس سوار
که ای پر هنر شیر دل شهریار
به فرخنده پیروزی بخت شاه
کنم روز بدخواه چون شب سیاه
بر ایشان به ناگه شبیخون کنم
خبر زی تو آید که من چون کنم
نمانیم یک تن از ایشان به جای
که یابد رهایی ز تیغ و سنان
چو از طوس بشنید خسرو سخن
بخندید از گفت مرد کهن
ببودند آن شب ابا می به هم
به می تازه کردند جان دژم
چو خورشید بنمود از چرخ روز
جهان گشت چون لعبت دلفروز
تبیره برآمد ز درگاه شاه
خروش سوارانش از بارگاه
بر آن سان که فرمود خسرو پگاه
سپه بر نشاندند و رفتند به راه
دلیران ایران ده و دو هزار
سواران همه از در کارزار
ازین سان سپاهی به توران کشید
خروشان به نزدیک ترکان رسید
میان دو لشکر دو فرسنگ ماند
جهان پهلوان طوس باره براند
فریبرز را گفت ایدر بمان
من اینک شدم همچو باد دمان
ببینم سپه را که چند است و چون
چگونه توانیم کردن فسون
بر ایشان چو باد بزان بگذریم
سپه را یکایک همی بشمریم
ز من بشنو اکنون یکایک سخن
ز تن جامه رزم بیرون مکن
فریبرز چون این سخن بشنوید
به کردار دریا ز کین بردمید
بدو گفت من با تو آیم به هم
بدان تا سپه بیش و کم بنگرم
تو تنها به توران سپه چون شوی
به ویژه گمانم که در خون شوی
سپاهی چو دریای جوشان به جنگ
همه تیز کرده به کینت دو چنگ
شکست اندر آید به ایران سپاه
کنی روز فرخنده بر ما سیاه
در این داوری بود کز روی دشت
خروشی برآمد که مه تیره گشت
دو لشگر به ناگه به هم باز خورد
به پروین بر آمد خروش نبرد
جهانجوی برزو، سپهدار تور
همی رزمگاه آمدش جای سور
به گردن برآورد گرز گران
همی کوفت چون پتک آهنگران
چو هومان و چون بارمان دو سوار
به جنگ اندرون همچو شیر شکار
ز پیکان هوا همچو چنگال شیر
ز کشته شده شیر بر دشت سیر
وز آن روی طوس و فریبرز گرد
نموده به دشمن یکی دست برد
ز خون دلیران شده خاک تر
بسی کشته افکنده بی دست و سر
همه دشت از آن کشته چون پشته گشت
به خون و به خاکش در آغشته گشت
ستوران ز بس تک شده ناتوان
به خون و به خوی غرقه بر گستوان
فرو ماند بازوی ترکان زکار
ز بس زخم شمشیر زهر آبدار
به فرجام ترکان شدند چیره دست
به ایران سپاه اندر آمد شکست
شکستی کز آن گونه دیده ندید
نه گوش زمانه بر آن سان شنید
چنان شد به ایرانیان روی دشت
که گردون گردان از آن خیره گشت
چو شب روز شد کس از ایشان نماند
که منشور شمشیر توران نخواند
ز خسته به هر ده یکی تن نزیست
و گر زیست بر جانش باید گریست
هم آن گه سپیده دمان بردمید
سرا پرده قیر گون بر کشید
نگه کرد طوس و فریبرز شاه
جهان گشت بر چشم هر دو سیاه
همه دشت سر بود بی دست و پای
دلیران به دشمن سپردند جای
شکسته شده نامداران همه
پدید آمده باز گرگ از رمه
پراکنده لشکر، دریده درفش
ز خون یلان روی ایشان بنفش
سپهدار ترکان و هومان به هم
به هر گوشه تازان چو شیر دژم
به مردی بریده سر سروران
به گردن برآورده گرز گران
فریبرز را طوس گفت ای پسر
چگونه توان برد ازین سان به سر
شگفتی بدین سان ندیده ست کس
همانا سیه شد مرا روز پس
در آمد تو را روز سختی به سر
نباشی تو در جنگ پیروز گر
ز گردان ایران و گودرزیان
به زشتی گشایند بر ما زبان
شود تازه زین، کام گودرز پیر
چو گردون دل ما ببارد به تیر
بیا تا بکوشیم هر دو به جنگ
مگر بفکنیم از تن خویش ننگ
تن خویش برمرگ خرسند کن
به دانش دلت را یکی پند کن
چو بر دشت ما را سر آید زمان
از آن به که دشمن شود شادمان
نرفته ست کس زنده بر آسمان
به جنگ اندرون به که آید زمان
کنون من شوم سوی برزو به جنگ
تو شو سوی هومان به کین چون پلنگ
اگر تو شوی زنده نزدیک شاه
به خسرو بگو کای سزاوار گاه
روان تو همواره بی درد باد!
دل بد سگالانت پر گرد باد!
به فرمان شه سوی ترکان به جنگ
برفتیم و کردیم جنگ پلنگ
نکردیم سستی به جنگ اندرون
بر این برگوا بس بود رهنمون
بکردیم جنگی که تا رستخیز
نبیند کسی آن چنان جنگ نیز
به فرجام بخت سیه تیره شد
همی روز بر چشم ما خیره شد
به شمشیر دشمن بدادیم سر
چنین بود فرمان پیروز گر
به مینو بباشیم شادان به هم
بگوییم آنجای از بیش و کم
و گر من شوم زنده هم زین نشان
بگویم بدان شاه گردن کشان
که کردار چون بود و پیکار چون
سر جنگ جویان کجا شد نگون
فریبرز چون آن سخن بشنوید
بزد دست و گرز گران برکشید
مر او را غریوان به بر درگرفت
ز جان و تن خویش دل برگرفت
بدو گفت بدرود تا جاودان
تو زی سال و مه شاد و روشن روان
بگفت این و باره برانگیخت زود
به جایی که هومان پیروز بود
چو افکند بر وی سپهدار چشم
بر آشفت چون شیر غران ز خشم
همی رفت چو پیل کف افکنان
سر جنگ جویان ز تن برکنان
برین سان همی رفت تا قلبگاه
به جایی کجا بد درفش سیاه
چو هومان ویسه مر او را بدید
بزد دست و گرز از میان برکشید
بیامد به پیش سپهبد به جنگ
خروشان و جوشان به سان پلنگ
دو گرد گران اندر آویختند
یکی گرد تیره برانگیختند
چو برزو چنان دید آمد دوان
به نزد فریبرز و طوس آن زمان
بزد دست و بگرفت هر دو به کش
یکی زور کرد آن گو شیرفش
ز جا در ربود و به هومان سپرد
جهان پهلوان مرد با دست برد
بیامد سپه را به هم بر شکست
شکستی که آن را نشایست بست
فریبرز را با جهان جوی طوس
ببردند و برخاست آوای کوس
خبر شد به خسرو هم اندر زمان
که گشتند بسته به بند گران
به رستم فرستاد خسرو خبر
که شد کار گردان ایران به سر
اگر تو نیازی بدین کین دو چنگ
که دارد مرین را دل و توش جنگ
به زودی بدین کین میان را ببند
نباید که این کار گردد بلند
چو پیغام خسرو به رستم رسید
به کردار دریا دلش بر دمید
جهان پهلوان شد شکسته روان
از اندیشه آن دو روشن روان
نهیبی در آمد به دلش اندرون
رخش گشت از درد دینارگون
به رخش اندر آمد به کردار باد
بیامد بر شه زبان برگشاد
به خسرو چنین گفت کای شهریار
چه افتاد کار گو نامدار
که بوده ست این جنگ را پیشرو
که کرده ست این کار بازار نو
کجا دید هومان چنین کارزار
که طوس و فریبرز گیرد شکار
نه تور و پشنگ و نه افراسیاب
ندیدند این روز هرگز به خواب
چنین گفت دهقان دانش پژوه
که گه گاه آتش جهد هم ز کوه
چو بشنید از پهلوان لشکر این
یکی گفت کای نامدار گزین
ز هومان و ز بارمان باک نیست
دل ما ازین هر دوان چاک نیست
سواری بیامد ز ترکان به جنگ
که از بیم گرزش بلرزد نهنگ
(تو گویی که گرشاسپ با گرز جنگ
به میدان بیامد گشاده دو چنگ)
(که پیکار و کین پیش دو چشم اوی
چنین است که در پیش خارا سبوی)
زدیدار و کردار او بیش از این
چه گوییم با پهلوان زمین
بر آورد چندان که گوشت شنود
مر آن هر دو تن را ز زین در ربود
همی برد در زیر کش هر دوان
چو باد بزان سوی هومان دوان
همانا نباشد به توران زمین
چو او نامداری به ماچین و چین
چو بشنید رستم بپژمرد سخت
به گستهم گفت ای گوی نیکبخت
ز بهر برادر میان را ببند
نباید که بر جانش آید گزند
نباید که آن شاه بی هوش و رای
برد مرورا اهرمن دل ز جای
مر آن هر دو تن را به شمشیر تیز
به مستی برآرد یکی رستخیز
که من از پی پور کاوس شاه
فریبرز با ارز، زیبای گاه
روان خوار گیرم ببندم میان
بدین تیره شب همچو شیر ژیان
بیایم بدین رای با تو به راه
سری پر ز کینه دلی کینه خواه
بدان لشکر شاه توران شویم
به کردار ارغنده شیران شویم
ببینیم تا چون توان کرد کار
که تا رسته گردند هر دو سوار
بگفت این و از رخش آمد به زیر
ببستش میان را چو شیر دلیر
ز رستم چو گستهم این بشنوید
سر شکش ز دیده به رخ برچکید
بدان کار رستم ببستش میان
ابا گستهم شاه گند آوران
بر آیین ترکان جهان پهلوان
بیامد بدان جای روشن روان
کمان کیانی به بازو فکند
به بند کمر بر زدش تیر چند
به دست اندرون گرزه گاو سار
بدان سان که باشند مردان کار
به خسرو چنین گفت پس پهلوان
که شاها انوشه بدی جاودان!
که من بنده از فر و از بخت تو
به پروین رسانم سر تخت تو
اگر شان نکشته ست افراسیاب
به چنگ نهنگ اندرند اندر آب
وگر چون ستاره به گردون برند
وگر چو نهنگان به بحر اندرند
بیارم بر تو به کردار باد
برفتند از آنجای پیروز و شاد
درفش و سپه با برادر سپرد
به جز گستهم هیچ کس را نبرد
شب تیره بر سان آشفته دد
همی شد تهمتن یل پر خرد
نهانی همی راه بی ره گرفت
به کردار شیری گمین گه گرفت
همی رفت تازان تهمتن ز جای
به جایی کجا بود پرده سرای
طلایه به یک سو مر او را ندید
بدین سان به نزدیک لشکر رسید
ز شب نیمه ای پیش تر رفته بود
دو بهره ز توران سپه خفته بود
دگر نیمه شادان نشسته به می
روانشان فروزان چو آتش ز نی
بزرگان لشکر سران رمه
نشسته ابا شه به خیمه همه
جهاندار بر تخت زرینه سای
ستاده بزرگان به پرده سرای
به یک دست برزو و هومان به هم
به دست دگر شیده و پیلسم
فریبرز و طوس آن دو برگشته بخت
به خیمه به پای اندرون پیش تخت
شده مست افراسیاب دلیر
خروشان بدان هر دو مانند شیر
ز شادی دو رخسار چون گل به بار
همه بزمگاهش سران سوار
ز برزو همه تخت بد یال ودوش
به دیدار وی رفته از هر دو هوش
تو گفتی که گرشاسپ آمد ز رزم
ابا شاه بنشست با می به بزم
همی دید رستم مر اورا ز دور
چنین گفت کاین نیست از تخم تور
به ایران و توران چنین نامدار
همانا نباشد جز این یک سوار
سپهدار ترکان زکین و ز خشم
چو خون کرد از درد مر هر دو چشم
به طوس و فریبرز گفت آن زمان
که امروز آمد به سرتان زمان
چنان چون سیاوخش و نوذر سران
بریدیم، شما را ببرم چنان
کنون چون بر آرد سپهر آفتاب
سر مرد خفته در آید ز خواب،
شود روی هامون پر از گفت و گوی
دو لشکر به روی اندر آرند روی،
بگویم که تا پیش لشکر دو دار
زنند این دلیران خنجر گزار
کنم هر دو را زنده بر دار من
بر آرم به کینه یکی کار من
(بگفت این و دژخیم تابید روی
وزان کینه بر زد گره را به روی)
(مر آن هر دو را برد هومان به بند
ز دلشان یکی بیخ شادی بکند)