عبارات مورد جستجو در ۴۴۱۰ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۵۳
بازآمدی که ما را درهم زنی، بشوری
داوود روزگاری، با نغمهٔ زبوری
یا مصر پرنباتی، یا یوسف حیاتی
یعقوب را نپرسی چونی ازین صبوری؟
بازآمد آن قیامت، با فتنه و ملامت
گفتم که آفتابی؟ یا نور نور نوری؟
ای آسمان برین دم، گردان و بیقراری
وی خاک هم درین غم، خاموش و در حضوری
ای دلبر پریرین، وی فتنهٔ تو شیرین
دل نام تو نگوید، از غایت غیوری
خورشید چون برآید؟ خود را چرا نماید؟
با آفتاب رویت، از جاهلی و کوری
بازآمد آن سلیمان، بر تخت پادشاهی
جان را نثار او کن، آخر نه کم ز موری
در پرده چون نشستی؟ رسوا چرا نگشتی؟
این نیست از ستیری، این نیست از ستوری
تره فروش کویش، این عقل را نگیرد
تو بر سرش نهادی، بنگر چه دور دوری؟
بازآمدهست بازی، صیاد هر نیازی
ای بوم اگر نه شومی، از وی چرا نفوری؟
بازآمد آن تجلی، از بارگاه اعلی
ای روح نعره میزن، موسی و کوه طوری
بازآمدی به خانه، ای قبلهٔ زمانه
والله صلاح دینی، پیوسته در ظهوری
داوود روزگاری، با نغمهٔ زبوری
یا مصر پرنباتی، یا یوسف حیاتی
یعقوب را نپرسی چونی ازین صبوری؟
بازآمد آن قیامت، با فتنه و ملامت
گفتم که آفتابی؟ یا نور نور نوری؟
ای آسمان برین دم، گردان و بیقراری
وی خاک هم درین غم، خاموش و در حضوری
ای دلبر پریرین، وی فتنهٔ تو شیرین
دل نام تو نگوید، از غایت غیوری
خورشید چون برآید؟ خود را چرا نماید؟
با آفتاب رویت، از جاهلی و کوری
بازآمد آن سلیمان، بر تخت پادشاهی
جان را نثار او کن، آخر نه کم ز موری
در پرده چون نشستی؟ رسوا چرا نگشتی؟
این نیست از ستیری، این نیست از ستوری
تره فروش کویش، این عقل را نگیرد
تو بر سرش نهادی، بنگر چه دور دوری؟
بازآمدهست بازی، صیاد هر نیازی
ای بوم اگر نه شومی، از وی چرا نفوری؟
بازآمد آن تجلی، از بارگاه اعلی
ای روح نعره میزن، موسی و کوه طوری
بازآمدی به خانه، ای قبلهٔ زمانه
والله صلاح دینی، پیوسته در ظهوری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۹۳
شاها بکش قطار، که شه وار میکشی
دامان ما گرفته، به گلزار میکشی
قطار اشتران، همه مستند و کف زنان
بویی ببرده اند، که قطار میکشی
هر اشتری میانهٔ زنجیر میگزد
چون شهد و چون شکر، که سوی یار میکشی
آن چشمهای مست به چشمت که ساقی است
گویند خوش بکش، که به دیدار میکشی
ما کشت تو بدیم، درودی به داس عشق
کردی ز که جدا و به انبار میکشی
سکسک بدیم و توسن و در راه صدق لنگ
رهوار ازان شدیم، که رهوار میکشی
هر چند سالها ز چمن گل بچیده ایم
ناگه ز چشم بد به ره خار میکشی
ما کی غلط کنیم؟ به هر سو کشی، بکش
هر سو کشی، به عشرت بسیار میکشی
شاهان کشند بندهٔ بد را به انتقام
تو جانب کرامت و ایثار میکشی
زین لطف، مجرمان را گستاخ کردهیی
دزدان دار را خوش و بیدار میکشی
هر تخمه و ملول همیگویدم خموش
تو کردهیی ستیزه، به گفتار میکشی
سختی کشان ز گردش این چرخ، در غم اند
بر رغم جمله چرخهٔ دوار میکشی
ای شاه شمس مفخر تبریز نور حق
تو نور نور ندره به اقطار میکشی
دامان ما گرفته، به گلزار میکشی
قطار اشتران، همه مستند و کف زنان
بویی ببرده اند، که قطار میکشی
هر اشتری میانهٔ زنجیر میگزد
چون شهد و چون شکر، که سوی یار میکشی
آن چشمهای مست به چشمت که ساقی است
گویند خوش بکش، که به دیدار میکشی
ما کشت تو بدیم، درودی به داس عشق
کردی ز که جدا و به انبار میکشی
سکسک بدیم و توسن و در راه صدق لنگ
رهوار ازان شدیم، که رهوار میکشی
هر چند سالها ز چمن گل بچیده ایم
ناگه ز چشم بد به ره خار میکشی
ما کی غلط کنیم؟ به هر سو کشی، بکش
هر سو کشی، به عشرت بسیار میکشی
شاهان کشند بندهٔ بد را به انتقام
تو جانب کرامت و ایثار میکشی
زین لطف، مجرمان را گستاخ کردهیی
دزدان دار را خوش و بیدار میکشی
هر تخمه و ملول همیگویدم خموش
تو کردهیی ستیزه، به گفتار میکشی
سختی کشان ز گردش این چرخ، در غم اند
بر رغم جمله چرخهٔ دوار میکشی
ای شاه شمس مفخر تبریز نور حق
تو نور نور ندره به اقطار میکشی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۳۰
تماشا مرو، نک تماشا تویی
جهان و نهان و هویدا تویی
چه این جا روی و چه آن جا روی
که مقصود ازین جا و آن جا تویی
به فردا میفکن فراق و وصال
که سرخیل امروز و فردا تویی
تو گویی گرفتار هجرم، مگر
که واصل تویی، هجر گیرا تویی
ز آدم بزایید حوا و گفت
که آدم تو بودی و حوا تویی
ز نخلی بزایید خرما و گفت
که هم دخل و هم نخل خرما تویی
تو مجنون و لیلی بیرون مباش
که رامین تویی، ویس رعنا تویی
تو درمان غمها، ز بیرون مجو
که پازهر و درمان غمها تویی
اگر مه سیه شد، همو صیقل است
تو صیقل کنی خود، مه ما تویی
وگر مه سیه شد، برو تو ملرز
که مه را خطر نیست، ترسا تویی
ز هر زحمت افزا، فزایش مجو
که هم روح و هم راحت افزا تویی
چو جمعی، تو از جمعها فارغی
که با جمع و بیجمع و تنها تویی
یکی برگشا پر بافر خویش
که هم صاف و هم قاف و عنقا تویی
چو درد سرت نیست، سر را مبند
که سرفتنهٔ روز غوغا تویی
اگرعالمی منکر ما شود
غمی نیست ما را، که ما را تویی
مرو زیر و ما را ز بالا مگیر
به پستی بمنشین، که بالا تویی
من و ما رها کن، ز خواری مترس
که با ما تویی شاه و بیما تویی
بشو رو و سیمای خود درنگر
که آن یوسف خوب سیما تویی
غلط، یوسفی تو و یعقوب نیز
مترس و بگو هم زلیخا تویی
گمان میبری، وین یقین و گمان
گمان میبرم من، که مانا تویی
ازین ساحل آب و گل، درگذر
به گوهر سفر کن، که دریا تویی
ازین چاه هستی چو یوسف برآ
که بستان و ریحان و صحرا تویی
اگر تا قیامت بگویم ز تو
به پایان نیاید، سر و پا تویی
جهان و نهان و هویدا تویی
چه این جا روی و چه آن جا روی
که مقصود ازین جا و آن جا تویی
به فردا میفکن فراق و وصال
که سرخیل امروز و فردا تویی
تو گویی گرفتار هجرم، مگر
که واصل تویی، هجر گیرا تویی
ز آدم بزایید حوا و گفت
که آدم تو بودی و حوا تویی
ز نخلی بزایید خرما و گفت
که هم دخل و هم نخل خرما تویی
تو مجنون و لیلی بیرون مباش
که رامین تویی، ویس رعنا تویی
تو درمان غمها، ز بیرون مجو
که پازهر و درمان غمها تویی
اگر مه سیه شد، همو صیقل است
تو صیقل کنی خود، مه ما تویی
وگر مه سیه شد، برو تو ملرز
که مه را خطر نیست، ترسا تویی
ز هر زحمت افزا، فزایش مجو
که هم روح و هم راحت افزا تویی
چو جمعی، تو از جمعها فارغی
که با جمع و بیجمع و تنها تویی
یکی برگشا پر بافر خویش
که هم صاف و هم قاف و عنقا تویی
چو درد سرت نیست، سر را مبند
که سرفتنهٔ روز غوغا تویی
اگرعالمی منکر ما شود
غمی نیست ما را، که ما را تویی
مرو زیر و ما را ز بالا مگیر
به پستی بمنشین، که بالا تویی
من و ما رها کن، ز خواری مترس
که با ما تویی شاه و بیما تویی
بشو رو و سیمای خود درنگر
که آن یوسف خوب سیما تویی
غلط، یوسفی تو و یعقوب نیز
مترس و بگو هم زلیخا تویی
گمان میبری، وین یقین و گمان
گمان میبرم من، که مانا تویی
ازین ساحل آب و گل، درگذر
به گوهر سفر کن، که دریا تویی
ازین چاه هستی چو یوسف برآ
که بستان و ریحان و صحرا تویی
اگر تا قیامت بگویم ز تو
به پایان نیاید، سر و پا تویی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۵۹
زندگانی مجلس سامی
باد در سروری و خودکامی
نام تو زنده باد، کز نامت
یافتند اصفیا نکونامی
میرسانم سلام و خدمتها
که رهی را ولی انعامی
چه دهم شرح اشتیاق؟ که خود
ماهیام من تو بحر اکرامی
ماهی تشنه چون بود بیآب؟
ای که جان را تو دانه و دامی
سبب این تحیت آن بودهست
که تو کار مرا سرانجامی
حاصل خدمت از شکرریزت
دارد اومید شربت آشامی
زان کرمها که کردهیی با خلق
خاص آسوده است و هم عامی
بکشش در حمایتت کامروز
تویی اهل زمانه را حامی
تا که در ظل تو بیارامد
که تو جان را پناه و آرامی
که شوم من غریق منت تو
کابتدا کردی و در اتمامی
باد جاوید بر مسلمانان
سایهات، کافتاب اسلامی
این سو، ار کار و خدمتی باشد
تا که خدمت نمایم و رامی
باد در سروری و خودکامی
نام تو زنده باد، کز نامت
یافتند اصفیا نکونامی
میرسانم سلام و خدمتها
که رهی را ولی انعامی
چه دهم شرح اشتیاق؟ که خود
ماهیام من تو بحر اکرامی
ماهی تشنه چون بود بیآب؟
ای که جان را تو دانه و دامی
سبب این تحیت آن بودهست
که تو کار مرا سرانجامی
حاصل خدمت از شکرریزت
دارد اومید شربت آشامی
زان کرمها که کردهیی با خلق
خاص آسوده است و هم عامی
بکشش در حمایتت کامروز
تویی اهل زمانه را حامی
تا که در ظل تو بیارامد
که تو جان را پناه و آرامی
که شوم من غریق منت تو
کابتدا کردی و در اتمامی
باد جاوید بر مسلمانان
سایهات، کافتاب اسلامی
این سو، ار کار و خدمتی باشد
تا که خدمت نمایم و رامی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۲۳
یا من یزید حسنک حقا تحیری
اهلا و مرحبا بسراج منور
یا من سألت عن صفة الروح کیف هو
الروح لاح من قمرالحسن فابصر
فی برق وجنتیه حیات مخلد
لا تعد عنه نحو حیات مزور
من سکر مقلتیه اریٰ کل جانب
سکران عاشق بشراب مطهر
قد کان فی ضمیری منه تصورا
من صورة الجلالة افنیٰ تصوری
اطلب لباب دینک واترک قشوره
بالله فاستمع لکلام مقشر
لما صفا حیٰوتک من نور بدره
ابشر فقد سعدت بشمس و مشتری
اهلا و مرحبا بسراج منور
یا من سألت عن صفة الروح کیف هو
الروح لاح من قمرالحسن فابصر
فی برق وجنتیه حیات مخلد
لا تعد عنه نحو حیات مزور
من سکر مقلتیه اریٰ کل جانب
سکران عاشق بشراب مطهر
قد کان فی ضمیری منه تصورا
من صورة الجلالة افنیٰ تصوری
اطلب لباب دینک واترک قشوره
بالله فاستمع لکلام مقشر
لما صفا حیٰوتک من نور بدره
ابشر فقد سعدت بشمس و مشتری
مولوی : ترجیعات
بیست و هشتم
ای آنک ما را از زمین بر چرخ اخضر میکشی
زوتر بکش، زوتر بکش، ای جان که خوش برمیکشی
امروز خوش برخاستم، با شور و با غوغاستم
امروز و بالاترم، کامروز خوشتر میکشی
امروز مر هر تشنه را، در حوض و جو میافکنی
ذاالنون و ابراهیم را در آب و آذر میکشی
امروز خلقی سوخته، در تو نظرها دوخته
تا خود کرا پیش از همه امروز دربر میکشی
ای اصل اصل دلبری، امروز چیز دیگری
از دل چه خوش دل میبری، وز سر چه خوش سر میکشی
ای آسمان، خوش خرگهی، وی خاک، زیبا درگهی
ای روز، گوهر میدهی، وی شب، تو عنبر میکشی
ای صبحدم، خوش میدمی، وی باد، نیکو همدمی
وی مهر، اختر میکشی، وی ماه، لشکر میکشی
ای گل، به بستان میروی، وی غنچه پنهان میروی
وی سرو از قعر زمین، خوش آب کوثر میکشی
ای روح، راح این تنی، وی شرع، مفتاح منی
وی عشق شنگ و ره زنی، وی عقل ، دفتر میکشی
ای باده، دفع غم توی، بر زخمها مرهم توی
وی ساقی شیرین لقا، دریا به ساغر میکشی
ای باد، پیکی هر سحر، کز یار میآری خبر
خوش ارمغانیهای آن زلف معنبر میکشی
ای خاک ره، در دل نهان داری هزاران گلستان
وی آب، بر سر میدوی، وز بحر گوهر میکشی
ای آتش لعلین قبا، از عشق داری شعلها
بگشاده لب چون اژدها، هر چیز را درمیکشی
ترجیع این باشد که تو ما را به بالا میکشی
آنجا که جان روید ازو، جان را بدانجا میکشی
عیسی جان را از ثری، فوق ثریا میکشی
بیفوق و تحتی هر دمش تا رب اعلی میکشی
متانند موسی چشمها از چشم پیدا میکنی
موسی دل را هر زمان بر طور سینا میکشی
این عقل بیآرام را، میبر که نیکو میبری
وین جان خونآشام را میکش که زیبا میکشی
تو جان جان ماستی، مغز همه جانهاستی
از عین جان برخاستی، ما را سوی ما میکشی
ماییم چون لا سرنگون وز لا تومان آری برون
تا صدر الا کشکشان، لا را بالا میکشی
از تست نفس بتکده، چون مسجد اقصی شده
وین عقل چون قندیل را بر سقف مینا میکشی
شاهان سفیهان را همه، بسته به زندان میکشند
تو از چه و زندانشان سوی تماشا میکشی
تن را که لاغر میکنی، پر مشک و عنبر میکنی
مر پشهٔ را پیش کش، شهپر عنقا میکشی
زاغ تن مردار را، در جیفه رغبت میدهی
طوطی جان پاک را، مست و شکرخا میکشی
نزدیک مریم بیسبب، هنگام آن درد و تعب
از شاخ خشک بیرطب هر لحظه خرما میکشی
یوسف میان خاک و خون در پستی چاهی زبون
از راه پنهان هردمش ای جان به بالا میکشی
یونس به بحر بیامان محبوس بطن ماهیی
او را چو گوهر سوی خود از قعر دریا میکشی
در پیش سرمستان دل، در مجلس پنهان دل
خوان ملایک مینهی، نزل مسیحا میکشی
ترجیع دیگر این بود، کامروز چون خوان میکشی
فردوس جان را از کرم در پیش مهمان میکشی
درد دل عشاق را، خوش سوی درمان میکشی
هر تشنهٔ مشتاق را، تا آب حیوان میکشی
خود کی کشی جز شاه را؟ یا خاطر آگاه را
هرکس که او انسان بود او را تو این سان میکشی
سلطان سلطانان توی، احسان بیپایان توی
در قحط این آخر زمان، نک خوان احسان میکشی
پیش دو سه دلق دنی، چندان تواضع میکنی
گویی کمینه بندهٔ، خوان پیش سلطان میکشی
زنبیلشان پر میکنی، پر لعل و پر در میکنی
چون بحر رحمت خس کشد زنبیل ایشان میکشی
الله یدعو آمده آزادی زندانیان
زندانیان غمگین شده، گویی به زندان میکشی
فرعون را احسان تو از نفس ثعبان میخرد
گرچه به ظاهر سوی او تهدید ثعبان میکشی
فرعون را گفته کرم: « بر تخت ملکت من برم
تو سر مکش تا من کشم چون تو پریشان میکشی »
فرعون گفت: این رابطه از تست و موسی واسطه
مانند موسی کش مرا، کو را تو پنهان میکشی
موسی ما ناخوانده، سوی شعیبی رانده
چون عاشقی درمانده، بر وی چه دندان میکشی؟!
موسی ما طاغی نشد، وز واسطه ننگش نبد
ده سال چوپانیش کرد، چون نام چوپان میکشی؟!
ای شمس تبریزی، ز تو این ناطقان جوشان شده
این کف به سر بر میرود، چون سر به کیوان میکشی
ترجیع دیگر این بود، ای جان که هردم میکشی
افزون شود رنج دلم، گر لحظهٔ کم میکشی
ای آنک ما را میکشی، بس بیمحابا میکشی
تو آفتابی ما چو نم، ما را به بالا میکشی
چند استخوان مرده را، بار دگر جان میدهی
زندانیان غصه را، اندر تماشا میکشی
زین پیش جانها برفلک بودند هم جان ملک
جان هردو دستک میزند، کو را همانجا میکشی
ای مهر و ماه و روشنی، آرامگاه و ایمنی
ره زن، که خوش ره میزنی، میکش، که زیبا میکشی
ای آفتاب نیکوان، وی بخت و اقبال جوان
ما را بدان جوی روان، چون مشک سقا میکشی
چون دیدم آن سغراق نو، دستار و دل کردم گرو
اندیشه را گفتم: « بدو چون سوی سودا میکشی »
ای عقل هستم میکنی،وی عشق مستم میکنی
هرچند پستم میکنی، تا رب اعلا میکشی
ای عشق میکن حکم مر، ما را ز غیر خود ببر
ای سیل میغری، بغر، ما را به دریا میکشی
ای جان، بیا اقرار کن، وی تن، برو انکار کن
ای لا، مرا بردار کن، زیرا بالا میکشی
هرکس که نیک و بد کشد، آن را بسوی خود کشد
الا تو نادر دلکشی، ما را سوی ما میکشی
ای سر، تو از وی سرشدی، وی پا، ز وی رهبر شدی
از کبر چون سر مینهی؟ وز کاهلی پا میکشی؟!
ای سر، تو از وی سرشدی، وی پا، ز وی رهبر شدی
از کبر چون سر مینهی؟ وز کاهلی پا میکشی؟!
ای سر، بنه سر بر زمین، گر آسمان میبایدت
وی پای، کم رو در وحل، گر سوی صحرا میکشی
ای چشم منگر در بشر، وی گوش، مشنو خیر و شر
وی عقل مغز خر مخور، سوی مسیحا میکشی
والله که زیبا میکشی، حقا که نیکو میکشی
بیدست و خنجر میکشی، بیچون و بیسو میکشی
زوتر بکش، زوتر بکش، ای جان که خوش برمیکشی
امروز خوش برخاستم، با شور و با غوغاستم
امروز و بالاترم، کامروز خوشتر میکشی
امروز مر هر تشنه را، در حوض و جو میافکنی
ذاالنون و ابراهیم را در آب و آذر میکشی
امروز خلقی سوخته، در تو نظرها دوخته
تا خود کرا پیش از همه امروز دربر میکشی
ای اصل اصل دلبری، امروز چیز دیگری
از دل چه خوش دل میبری، وز سر چه خوش سر میکشی
ای آسمان، خوش خرگهی، وی خاک، زیبا درگهی
ای روز، گوهر میدهی، وی شب، تو عنبر میکشی
ای صبحدم، خوش میدمی، وی باد، نیکو همدمی
وی مهر، اختر میکشی، وی ماه، لشکر میکشی
ای گل، به بستان میروی، وی غنچه پنهان میروی
وی سرو از قعر زمین، خوش آب کوثر میکشی
ای روح، راح این تنی، وی شرع، مفتاح منی
وی عشق شنگ و ره زنی، وی عقل ، دفتر میکشی
ای باده، دفع غم توی، بر زخمها مرهم توی
وی ساقی شیرین لقا، دریا به ساغر میکشی
ای باد، پیکی هر سحر، کز یار میآری خبر
خوش ارمغانیهای آن زلف معنبر میکشی
ای خاک ره، در دل نهان داری هزاران گلستان
وی آب، بر سر میدوی، وز بحر گوهر میکشی
ای آتش لعلین قبا، از عشق داری شعلها
بگشاده لب چون اژدها، هر چیز را درمیکشی
ترجیع این باشد که تو ما را به بالا میکشی
آنجا که جان روید ازو، جان را بدانجا میکشی
عیسی جان را از ثری، فوق ثریا میکشی
بیفوق و تحتی هر دمش تا رب اعلی میکشی
متانند موسی چشمها از چشم پیدا میکنی
موسی دل را هر زمان بر طور سینا میکشی
این عقل بیآرام را، میبر که نیکو میبری
وین جان خونآشام را میکش که زیبا میکشی
تو جان جان ماستی، مغز همه جانهاستی
از عین جان برخاستی، ما را سوی ما میکشی
ماییم چون لا سرنگون وز لا تومان آری برون
تا صدر الا کشکشان، لا را بالا میکشی
از تست نفس بتکده، چون مسجد اقصی شده
وین عقل چون قندیل را بر سقف مینا میکشی
شاهان سفیهان را همه، بسته به زندان میکشند
تو از چه و زندانشان سوی تماشا میکشی
تن را که لاغر میکنی، پر مشک و عنبر میکنی
مر پشهٔ را پیش کش، شهپر عنقا میکشی
زاغ تن مردار را، در جیفه رغبت میدهی
طوطی جان پاک را، مست و شکرخا میکشی
نزدیک مریم بیسبب، هنگام آن درد و تعب
از شاخ خشک بیرطب هر لحظه خرما میکشی
یوسف میان خاک و خون در پستی چاهی زبون
از راه پنهان هردمش ای جان به بالا میکشی
یونس به بحر بیامان محبوس بطن ماهیی
او را چو گوهر سوی خود از قعر دریا میکشی
در پیش سرمستان دل، در مجلس پنهان دل
خوان ملایک مینهی، نزل مسیحا میکشی
ترجیع دیگر این بود، کامروز چون خوان میکشی
فردوس جان را از کرم در پیش مهمان میکشی
درد دل عشاق را، خوش سوی درمان میکشی
هر تشنهٔ مشتاق را، تا آب حیوان میکشی
خود کی کشی جز شاه را؟ یا خاطر آگاه را
هرکس که او انسان بود او را تو این سان میکشی
سلطان سلطانان توی، احسان بیپایان توی
در قحط این آخر زمان، نک خوان احسان میکشی
پیش دو سه دلق دنی، چندان تواضع میکنی
گویی کمینه بندهٔ، خوان پیش سلطان میکشی
زنبیلشان پر میکنی، پر لعل و پر در میکنی
چون بحر رحمت خس کشد زنبیل ایشان میکشی
الله یدعو آمده آزادی زندانیان
زندانیان غمگین شده، گویی به زندان میکشی
فرعون را احسان تو از نفس ثعبان میخرد
گرچه به ظاهر سوی او تهدید ثعبان میکشی
فرعون را گفته کرم: « بر تخت ملکت من برم
تو سر مکش تا من کشم چون تو پریشان میکشی »
فرعون گفت: این رابطه از تست و موسی واسطه
مانند موسی کش مرا، کو را تو پنهان میکشی
موسی ما ناخوانده، سوی شعیبی رانده
چون عاشقی درمانده، بر وی چه دندان میکشی؟!
موسی ما طاغی نشد، وز واسطه ننگش نبد
ده سال چوپانیش کرد، چون نام چوپان میکشی؟!
ای شمس تبریزی، ز تو این ناطقان جوشان شده
این کف به سر بر میرود، چون سر به کیوان میکشی
ترجیع دیگر این بود، ای جان که هردم میکشی
افزون شود رنج دلم، گر لحظهٔ کم میکشی
ای آنک ما را میکشی، بس بیمحابا میکشی
تو آفتابی ما چو نم، ما را به بالا میکشی
چند استخوان مرده را، بار دگر جان میدهی
زندانیان غصه را، اندر تماشا میکشی
زین پیش جانها برفلک بودند هم جان ملک
جان هردو دستک میزند، کو را همانجا میکشی
ای مهر و ماه و روشنی، آرامگاه و ایمنی
ره زن، که خوش ره میزنی، میکش، که زیبا میکشی
ای آفتاب نیکوان، وی بخت و اقبال جوان
ما را بدان جوی روان، چون مشک سقا میکشی
چون دیدم آن سغراق نو، دستار و دل کردم گرو
اندیشه را گفتم: « بدو چون سوی سودا میکشی »
ای عقل هستم میکنی،وی عشق مستم میکنی
هرچند پستم میکنی، تا رب اعلا میکشی
ای عشق میکن حکم مر، ما را ز غیر خود ببر
ای سیل میغری، بغر، ما را به دریا میکشی
ای جان، بیا اقرار کن، وی تن، برو انکار کن
ای لا، مرا بردار کن، زیرا بالا میکشی
هرکس که نیک و بد کشد، آن را بسوی خود کشد
الا تو نادر دلکشی، ما را سوی ما میکشی
ای سر، تو از وی سرشدی، وی پا، ز وی رهبر شدی
از کبر چون سر مینهی؟ وز کاهلی پا میکشی؟!
ای سر، تو از وی سرشدی، وی پا، ز وی رهبر شدی
از کبر چون سر مینهی؟ وز کاهلی پا میکشی؟!
ای سر، بنه سر بر زمین، گر آسمان میبایدت
وی پای، کم رو در وحل، گر سوی صحرا میکشی
ای چشم منگر در بشر، وی گوش، مشنو خیر و شر
وی عقل مغز خر مخور، سوی مسیحا میکشی
والله که زیبا میکشی، حقا که نیکو میکشی
بیدست و خنجر میکشی، بیچون و بیسو میکشی
مولوی : دفتر اول
بخش ۴ - از خداوند ولیالتوفیق در خواستن توفیق رعایت ادب در همه حالها و بیان کردن وخامت ضررهای بیادبی
از خدا جوییم توفیق ادب
بیادب محروم گشت از لطف رب
بیادب تنها نه خود را داشت بد
بلکه آتش در همه آفاق زد
مایده از آسمان درمیرسید
بیشری و بیع و بیگفت و شنید
در میان قوم موسی چند کس
بیادب گفتند کو سیر و عدس؟
منقطع شد خوان و نان از آسمان
ماند رنج زرع و بیل و داسمان
باز، عیسی چون شفاعت کرد حق
خوان فرستاد و غنیمت بر طبق
باز گستاخان ادب بگذاشتند
چون گدایان زلهها برداشتند
لابه کرده عیسی ایشان را که این
دایم است و کم نگردد از زمین
بدگمانی کردن و حرص آوری
کفر باشد پیش خوان مهتری
زان گدارویان نادیده ز آز
آن در رحمت بر ایشان شد فراز
ابر بر ناید پی منع زکات
وز زنا افتد وبا اندر جهات
هرچه بر تو آید از ظلمات و غم
آن ز بیباکی و گستاخیست هم
هرکه بیباکی کند در راه دوست
رهزن مردان شد و نامرد اوست
از ادب پرنور گشتهست این فلک
وز ادب معصوم و پاک آمد ملک
بد ز گستاخی کسوف آفتاب
شد عزازیلی ز جرأت رد باب
بیادب محروم گشت از لطف رب
بیادب تنها نه خود را داشت بد
بلکه آتش در همه آفاق زد
مایده از آسمان درمیرسید
بیشری و بیع و بیگفت و شنید
در میان قوم موسی چند کس
بیادب گفتند کو سیر و عدس؟
منقطع شد خوان و نان از آسمان
ماند رنج زرع و بیل و داسمان
باز، عیسی چون شفاعت کرد حق
خوان فرستاد و غنیمت بر طبق
باز گستاخان ادب بگذاشتند
چون گدایان زلهها برداشتند
لابه کرده عیسی ایشان را که این
دایم است و کم نگردد از زمین
بدگمانی کردن و حرص آوری
کفر باشد پیش خوان مهتری
زان گدارویان نادیده ز آز
آن در رحمت بر ایشان شد فراز
ابر بر ناید پی منع زکات
وز زنا افتد وبا اندر جهات
هرچه بر تو آید از ظلمات و غم
آن ز بیباکی و گستاخیست هم
هرکه بیباکی کند در راه دوست
رهزن مردان شد و نامرد اوست
از ادب پرنور گشتهست این فلک
وز ادب معصوم و پاک آمد ملک
بد ز گستاخی کسوف آفتاب
شد عزازیلی ز جرأت رد باب
مولوی : دفتر اول
بخش ۱۰ - بیان آنک کشتن و زهر دادن مرد زرگر به اشارت الهی بود نه به هوای نفس و تامل فاسد
کشتن آن مرد بر دست حکیم
نه پی اومید بود و نه ز بیم
او نکشتش از برای طبع شاه
تا نیامد امر و الهام اله
آن پسر را کش خضر ببرید حلق
سر آن را در نیابد عام خلق
آن که از حق یابد او وحی و جواب
هرچه فرماید، بود عین صواب
آن که جان بخشد، اگر بکشد رواست
نایب است و دست او دست خداست
همچو اسماعیل پیشش سر بنه
شاد و خندان پیش تیغش جان بده
تا بماند جانت خندان تا ابد
همچو جان پاک احمد با احد
عاشقان آن گه شراب جان کشند
که به دست خویش خوبانشان کشند
شاه آن خون از پی شهوت نکرد
تو رها کن بدگمانی و نبرد
تو گمان بردی که کرد آلودگی
در صفا غش کی هلد پالودگی؟
بهر آن است این ریاضت، وین جفا
تا برآرد کوره از نقره جفا
بهر آن است امتحان نیک و بد
تا بجوشد، بر سر آرد زر زبد
گر نبودی کارش الهام اله
او سگی بودی دراننده، نه شاه
پاک بود از شهوت و حرص و هوا
نیک کرد او، لیک نیک بد نما
گر خضر در بحر کشتی را شکست
صد درستی در شکست خضر هست
وهم موسی با همه نور و هنر
شد از آن محجوب، تو بیپر مپر
آن گل سرخ است، تو خونش مخوان
مست عقل است او، تو مجنونش مخوان
گر بدی خون مسلمان کام او
کافرم گر بردمی من نام او
میبلرزد عرش از مدح شقی
بدگمان گردد ز مدحش متقی
شاه بود و شاه بس آگاه بود
خاص بود و خاصۀ الله بود
آن کسی را کش چنین شاهی کشد
سوی بخت و بهترین جاهی کشد
گر ندیدی سود او در قهر او
کی شدی آن لطف مطلق قهرجو؟
بچه میلرزد از آن نیش حجام
مادر مشفق در آن دم شادکام
نیم جان بستاند و صد جان دهد
آن چه در وهمت نیاید، آن دهد
تو قیاس از خویش میگیری، ولیک
دور دور افتادهیی، بنگر تو نیک
نه پی اومید بود و نه ز بیم
او نکشتش از برای طبع شاه
تا نیامد امر و الهام اله
آن پسر را کش خضر ببرید حلق
سر آن را در نیابد عام خلق
آن که از حق یابد او وحی و جواب
هرچه فرماید، بود عین صواب
آن که جان بخشد، اگر بکشد رواست
نایب است و دست او دست خداست
همچو اسماعیل پیشش سر بنه
شاد و خندان پیش تیغش جان بده
تا بماند جانت خندان تا ابد
همچو جان پاک احمد با احد
عاشقان آن گه شراب جان کشند
که به دست خویش خوبانشان کشند
شاه آن خون از پی شهوت نکرد
تو رها کن بدگمانی و نبرد
تو گمان بردی که کرد آلودگی
در صفا غش کی هلد پالودگی؟
بهر آن است این ریاضت، وین جفا
تا برآرد کوره از نقره جفا
بهر آن است امتحان نیک و بد
تا بجوشد، بر سر آرد زر زبد
گر نبودی کارش الهام اله
او سگی بودی دراننده، نه شاه
پاک بود از شهوت و حرص و هوا
نیک کرد او، لیک نیک بد نما
گر خضر در بحر کشتی را شکست
صد درستی در شکست خضر هست
وهم موسی با همه نور و هنر
شد از آن محجوب، تو بیپر مپر
آن گل سرخ است، تو خونش مخوان
مست عقل است او، تو مجنونش مخوان
گر بدی خون مسلمان کام او
کافرم گر بردمی من نام او
میبلرزد عرش از مدح شقی
بدگمان گردد ز مدحش متقی
شاه بود و شاه بس آگاه بود
خاص بود و خاصۀ الله بود
آن کسی را کش چنین شاهی کشد
سوی بخت و بهترین جاهی کشد
گر ندیدی سود او در قهر او
کی شدی آن لطف مطلق قهرجو؟
بچه میلرزد از آن نیش حجام
مادر مشفق در آن دم شادکام
نیم جان بستاند و صد جان دهد
آن چه در وهمت نیاید، آن دهد
تو قیاس از خویش میگیری، ولیک
دور دور افتادهیی، بنگر تو نیک
مولوی : دفتر اول
بخش ۱۵ - قبول کردن نصاری مکر وزیر را
صد هزاران مرد ترسا سوی او
اندک اندک جمع شد در کوی او
او بیان میکرد با ایشان به راز
سر انگلیون و زنار و نماز
او به ظاهر واعظ احکام بود
لیک در باطن صفیر و دام بود
بهر این بعضی صحابه از رسول
ملتمس بودند مکر نفس غول
کو چه آمیزد ز اغراض نهان
در عبادتها و در اخلاص جان؟
فضل طاعت را نجستندی ازو
عیب ظاهر را بجستندی که کو؟
مو به مو و ذره ذره مکر نفس
میشناسیدند چون گل از کرفس
موشکافان صحابه هم در آن
وعظ ایشان خیره گشتندی به جان
اندک اندک جمع شد در کوی او
او بیان میکرد با ایشان به راز
سر انگلیون و زنار و نماز
او به ظاهر واعظ احکام بود
لیک در باطن صفیر و دام بود
بهر این بعضی صحابه از رسول
ملتمس بودند مکر نفس غول
کو چه آمیزد ز اغراض نهان
در عبادتها و در اخلاص جان؟
فضل طاعت را نجستندی ازو
عیب ظاهر را بجستندی که کو؟
مو به مو و ذره ذره مکر نفس
میشناسیدند چون گل از کرفس
موشکافان صحابه هم در آن
وعظ ایشان خیره گشتندی به جان
مولوی : دفتر اول
بخش ۱۶ - متابعت نصاری وزیر را
دل بدو دادند ترسایان تمام
خود چه باشد قوت تقلید عام؟
در درون سینه مهرش کاشتند
نایب عیسیش میپنداشتند
او به سر دجال یک چشم لعین
ای خدا فریاد رس نعم المعین
صد هزاران دام و دانهست ای خدا
ما چو مرغان حریص بینوا
دم به دم ما بستهٔ دام نویم
هر یکی گر باز و سیمرغی شویم
میرهانی هر دمی ما را و باز
سوی دامی میرویم ای بینیاز
ما درین انبار گندم میکنیم
گندم جمع آمده گم میکنیم
مینیندیشیم آخر ما به هوش
کین خلل در گندم است از مکر موش
موش تا انبار ما حفره زدهست
وز فنش انبار ما ویران شدهست
اول ای جان دفع شر موش کن
وان گهان در جمع گندم جوش کن
بشنو از اخبار آن صدر الصدور
لا صلوة تم الا بالحضور
گر نه موشی دزد در انبار ماست
گندم اعمال چل ساله کجاست؟
ریزهریزه صدق هر روزه چرا
جمع میناید درین انبار ما؟
بس ستارهی آتش از آهن جهید
وان دل سوزیده پذرفت و کشید
لیک در ظلمت یکی دزدی نهان
مینهد انگشت بر استارگان
میکشد استارگان را یک به یک
تا که نفروزد چراغی از فلک
گر هزاران دام باشد در قدم
چون تو با مایی، نباشد هیچ غم
چون عنایاتت بود با ما مقیم
کی بود بیمی ازان دزد لئیم؟
هر شبی از دام تن ارواح را
میرهانی، میکنی الواح را
میرهند ارواح هر شب زین قفس
فارغان، نه حاکم و محکوم کس
شب ز زندان بیخبر زندانیان
شب ز دولت بیخبر سلطانیان
نه غم و اندیشهٔ سود و زیان
نه خیال این فلان و آن فلان
حال عارف این بود بیخواب هم
گفت ایزد هم رقود زین مرم
خفته از احوال دنیا روز و شب
چون قلم در پنجهٔ تقلیب رب
آن که او پنجه نبیند در رقم
فعل پندارد به جنبش از قلم
شمهیی زین حال عارف وانمود
عقل را هم خواب حسی درربود
رفته در صحرای بیچون جانشان
روحشان آسوده و ابدانشان
وز صفیری باز دام اندر کشی
جمله را در داد و در داور کشی
چون که نور صبحدم سر بر زند
کرکس زرین گردون پر زند
فالق الاصباح اسرافیلوار
جمله را در صورت آرد زان دیار
روحهای منبسط را تن کند
هر تنی را باز آبستن کند
اسپ جانها را کند عاری ز زین
سر النوم اخو الموت است این
لیک بهر آن که روز آیند باز
بر نهد بر پایشان بند دراز
تا که روزش واکشد زان مرغزار
وز چراگاه آردش در زیر بار
کاش چون اصحاب کهف این روح را
حفظ کردی یا چو کشتی نوح را
تا ازین طوفان بیداری و هوش
وا رهیدی این ضمیر و چشم و گوش
ای بسی اصحاب کهف اندر جهان
پهلوی تو، پیش تو هست این زمان
یار با او غار با او در سرود
مهر بر چشم است و بر گوشت، چه سود؟
خود چه باشد قوت تقلید عام؟
در درون سینه مهرش کاشتند
نایب عیسیش میپنداشتند
او به سر دجال یک چشم لعین
ای خدا فریاد رس نعم المعین
صد هزاران دام و دانهست ای خدا
ما چو مرغان حریص بینوا
دم به دم ما بستهٔ دام نویم
هر یکی گر باز و سیمرغی شویم
میرهانی هر دمی ما را و باز
سوی دامی میرویم ای بینیاز
ما درین انبار گندم میکنیم
گندم جمع آمده گم میکنیم
مینیندیشیم آخر ما به هوش
کین خلل در گندم است از مکر موش
موش تا انبار ما حفره زدهست
وز فنش انبار ما ویران شدهست
اول ای جان دفع شر موش کن
وان گهان در جمع گندم جوش کن
بشنو از اخبار آن صدر الصدور
لا صلوة تم الا بالحضور
گر نه موشی دزد در انبار ماست
گندم اعمال چل ساله کجاست؟
ریزهریزه صدق هر روزه چرا
جمع میناید درین انبار ما؟
بس ستارهی آتش از آهن جهید
وان دل سوزیده پذرفت و کشید
لیک در ظلمت یکی دزدی نهان
مینهد انگشت بر استارگان
میکشد استارگان را یک به یک
تا که نفروزد چراغی از فلک
گر هزاران دام باشد در قدم
چون تو با مایی، نباشد هیچ غم
چون عنایاتت بود با ما مقیم
کی بود بیمی ازان دزد لئیم؟
هر شبی از دام تن ارواح را
میرهانی، میکنی الواح را
میرهند ارواح هر شب زین قفس
فارغان، نه حاکم و محکوم کس
شب ز زندان بیخبر زندانیان
شب ز دولت بیخبر سلطانیان
نه غم و اندیشهٔ سود و زیان
نه خیال این فلان و آن فلان
حال عارف این بود بیخواب هم
گفت ایزد هم رقود زین مرم
خفته از احوال دنیا روز و شب
چون قلم در پنجهٔ تقلیب رب
آن که او پنجه نبیند در رقم
فعل پندارد به جنبش از قلم
شمهیی زین حال عارف وانمود
عقل را هم خواب حسی درربود
رفته در صحرای بیچون جانشان
روحشان آسوده و ابدانشان
وز صفیری باز دام اندر کشی
جمله را در داد و در داور کشی
چون که نور صبحدم سر بر زند
کرکس زرین گردون پر زند
فالق الاصباح اسرافیلوار
جمله را در صورت آرد زان دیار
روحهای منبسط را تن کند
هر تنی را باز آبستن کند
اسپ جانها را کند عاری ز زین
سر النوم اخو الموت است این
لیک بهر آن که روز آیند باز
بر نهد بر پایشان بند دراز
تا که روزش واکشد زان مرغزار
وز چراگاه آردش در زیر بار
کاش چون اصحاب کهف این روح را
حفظ کردی یا چو کشتی نوح را
تا ازین طوفان بیداری و هوش
وا رهیدی این ضمیر و چشم و گوش
ای بسی اصحاب کهف اندر جهان
پهلوی تو، پیش تو هست این زمان
یار با او غار با او در سرود
مهر بر چشم است و بر گوشت، چه سود؟
مولوی : دفتر اول
بخش ۱۸ - بیان حسد وزیر
آن وزیرک از حسد بودش نژاد
تا به باطل گوش و بینی باد داد
بر امید آن که از نیش حسد
زهر او در جان مسکینان رسد
هر کسی کو از حسد بینی کند
خویش را بیگوش و بیبینی کند
بینی آن باشد که او بویی برد
بوی او را جانب کویی برد
هر که بویش نیست، بیبینی بود
بوی آن بوی است کان دینی بود
چون که بویی برد و شکر آن نکرد
کفر نعمت آمد و بینیش خورد
شکر کن، مر شاکران را بنده باش
پیش ایشان مرده شو، پاینده باش
چون وزیر از رهزنی مایه مساز
خلق را تو بر میاور از نماز
ناصح دین گشته آن کافر وزیر
کرده او از مکر در لوزینه سیر
تا به باطل گوش و بینی باد داد
بر امید آن که از نیش حسد
زهر او در جان مسکینان رسد
هر کسی کو از حسد بینی کند
خویش را بیگوش و بیبینی کند
بینی آن باشد که او بویی برد
بوی او را جانب کویی برد
هر که بویش نیست، بیبینی بود
بوی آن بوی است کان دینی بود
چون که بویی برد و شکر آن نکرد
کفر نعمت آمد و بینیش خورد
شکر کن، مر شاکران را بنده باش
پیش ایشان مرده شو، پاینده باش
چون وزیر از رهزنی مایه مساز
خلق را تو بر میاور از نماز
ناصح دین گشته آن کافر وزیر
کرده او از مکر در لوزینه سیر
مولوی : دفتر اول
بخش ۲۴ - بیان خسارت وزیر درین مکر
همچو شه نادان و غافل بد وزیر
پنجه میزد با قدیم ناگزیر
با چنان قادر خدایی کز عدم
صد چو عالم هست گرداند به دم
صد چو عالم در نظر پیدا کند
چون که چشمت را به خود بینا کند
گر جهان پیشت بزرگ و بیبنیست
پیش قدرت ذرهیی میدان که نیست
این جهان خود حبس جانهای شماست
هین، روید آن سو که صحرای شماست
این جهان محدود و آن خود بیحد است
نقش و صورت پیش آن معنی سد است
صدهزاران نیزۀ فرعون را
درشکست از موسییی با یک عصا
صدهزاران طب جالینوس بود
پیش عیسی و دمش افسوس بود
صدهزاران دفتر اشعار بود
پیش حرف امییی آن عار بود
با چنین غالب خداوندی کسی
چون نمیرد گر نباشد او خسی؟
بس دل چون کوه را انگیخت او
مرغ زیرک با دو پا آویخت او
فهم و خاطر تیز کردن نیست راه
جز شکسته مینگیرد فضل شاه
ای بسا گنج آگنان کنجکاو
کان خیال اندیش را شد ریش گاو
گاو که بود تا تو ریش او شوی؟
خاک چه بود تا حشیش او شوی؟
چون زنی از کار بد شد روی زرد
مسخ کرد او را خدا و زهره کرد
عورتی را زهره کردن مسخ بود
خاک و گل گشتن نه مسخ است ای عنود؟
روح میبردت سوی چرخ برین
سوی آب و گل شدی در اسفلین
خویشتن را مسخ کردی زین سفول
زان وجودی که بد آن رشک عقول
پس ببین کین مسخ کردن چون بود؟
پیش آن مسخ این به غایت دون بود
اسب همت سوی اختر تاختی
آدم مسجود را نشناختی
آخر آدمزادهیی ای ناخلف
چند پنداری تو پستی را شرف؟
چند گویی من بگیرم عالمی
این جهان را پر کنم از خود همی؟
گر جهان پر برف گردد سر به سر
تاب خور بگدازدش با یک نظر
وزر او و صد وزیر و صدهزار
نیست گرداند خدا از یک شرار
عین آن تخییل را حکمت کند
عین آن زهرآب را شربت کند
آن گمان انگیز را سازد یقین
مهرها رویاند از اسباب کین
پرورد در آتش ابراهیم را
ایمنی روح سازد بیم را
از سبب سوزیش من سوداییام
در خیالاتش چو سوفسطاییام
پنجه میزد با قدیم ناگزیر
با چنان قادر خدایی کز عدم
صد چو عالم هست گرداند به دم
صد چو عالم در نظر پیدا کند
چون که چشمت را به خود بینا کند
گر جهان پیشت بزرگ و بیبنیست
پیش قدرت ذرهیی میدان که نیست
این جهان خود حبس جانهای شماست
هین، روید آن سو که صحرای شماست
این جهان محدود و آن خود بیحد است
نقش و صورت پیش آن معنی سد است
صدهزاران نیزۀ فرعون را
درشکست از موسییی با یک عصا
صدهزاران طب جالینوس بود
پیش عیسی و دمش افسوس بود
صدهزاران دفتر اشعار بود
پیش حرف امییی آن عار بود
با چنین غالب خداوندی کسی
چون نمیرد گر نباشد او خسی؟
بس دل چون کوه را انگیخت او
مرغ زیرک با دو پا آویخت او
فهم و خاطر تیز کردن نیست راه
جز شکسته مینگیرد فضل شاه
ای بسا گنج آگنان کنجکاو
کان خیال اندیش را شد ریش گاو
گاو که بود تا تو ریش او شوی؟
خاک چه بود تا حشیش او شوی؟
چون زنی از کار بد شد روی زرد
مسخ کرد او را خدا و زهره کرد
عورتی را زهره کردن مسخ بود
خاک و گل گشتن نه مسخ است ای عنود؟
روح میبردت سوی چرخ برین
سوی آب و گل شدی در اسفلین
خویشتن را مسخ کردی زین سفول
زان وجودی که بد آن رشک عقول
پس ببین کین مسخ کردن چون بود؟
پیش آن مسخ این به غایت دون بود
اسب همت سوی اختر تاختی
آدم مسجود را نشناختی
آخر آدمزادهیی ای ناخلف
چند پنداری تو پستی را شرف؟
چند گویی من بگیرم عالمی
این جهان را پر کنم از خود همی؟
گر جهان پر برف گردد سر به سر
تاب خور بگدازدش با یک نظر
وزر او و صد وزیر و صدهزار
نیست گرداند خدا از یک شرار
عین آن تخییل را حکمت کند
عین آن زهرآب را شربت کند
آن گمان انگیز را سازد یقین
مهرها رویاند از اسباب کین
پرورد در آتش ابراهیم را
ایمنی روح سازد بیم را
از سبب سوزیش من سوداییام
در خیالاتش چو سوفسطاییام
مولوی : دفتر اول
بخش ۳۱ - ولی عهد ساختن وزیر هر یک امیر را جداجدا
وان گهانی آن امیران را بخواند
یک به یک تنها، به هر یک حرف راند
گفت هر یک را به دین عیسوی
نایب حق و خلیفهی من تویی
وان امیران دگر اتباع تو
کرد عیسی جمله را اشیاع تو
هر امیری کو کشد گردن بگیر
یا بکش، یا خود همی دارش اسیر
لیک تا من زندهام، این وامگو
تا نمیرم، این ریاست را مجو
تا نمیرم من، تو این پیدا مکن
دعوی شاهی و استیلا مکن
اینک این طومار و احکام مسیح
یک به یک برخوان تو بر امت فصیح
هر امیری را چنین گفت او جدا
نیست نایب جز تو در دین خدا
هر یکی را کرد او یکیک عزیز
هرچه آن را گفت، این را گفت نیز
هر یکی را او یکی طومار داد
هر یکی ضد دگر بود، المراد
متن آن طومارها بد مختلف
چون حروف آن جمله تا یا از الف
حکم این طومار ضد حکم آن
پیش ازین کردیم این ضد را بیان
یک به یک تنها، به هر یک حرف راند
گفت هر یک را به دین عیسوی
نایب حق و خلیفهی من تویی
وان امیران دگر اتباع تو
کرد عیسی جمله را اشیاع تو
هر امیری کو کشد گردن بگیر
یا بکش، یا خود همی دارش اسیر
لیک تا من زندهام، این وامگو
تا نمیرم، این ریاست را مجو
تا نمیرم من، تو این پیدا مکن
دعوی شاهی و استیلا مکن
اینک این طومار و احکام مسیح
یک به یک برخوان تو بر امت فصیح
هر امیری را چنین گفت او جدا
نیست نایب جز تو در دین خدا
هر یکی را کرد او یکیک عزیز
هرچه آن را گفت، این را گفت نیز
هر یکی را او یکی طومار داد
هر یکی ضد دگر بود، المراد
متن آن طومارها بد مختلف
چون حروف آن جمله تا یا از الف
حکم این طومار ضد حکم آن
پیش ازین کردیم این ضد را بیان
مولوی : دفتر اول
بخش ۳۳ - طلب کردن امت عیسی علیهالسلام از امراکی ولی عهد از شما کدامست
بعد ماهی گفت خلق ای مهتران
از امیران کیست بر جایش نشان؟
تا به جای او شناسیمش امام
دست و دامن را به دست او دهیم
چون که شد خورشید و ما را کرد داغ
چاره نبود بر مقامش از چراغ
چون که شد از پیش دیده وصل یار
نایبی باید ازومان یادگار
چون که گل بگذشت و گلشن شد خراب
بوی گل را از که یابیم؟ از گلاب
چون خدا اندر نیاید در عیان
نایب حقاند این پیغامبران
نه، غلط گفتم، که نایب با منوب
گر دو پنداری، قبیح آید نه خوب
نه، دو باشد تا تویی صورتپرست
پیش او یک گشت کز صورت برست
چون به صورت بنگری، چشم تو دوست
تو به نورش درنگر کز چشم رست
نور هر دو چشم نتوان فرق کرد
چون که در نورش نظر انداخت مرد
ده چراغ ار حاضر آید در مکان
هر یکی باشد بصورت غیر آن
فرق نتوان کرد نور هر یکی
چون به نورش روی آری، بیشکی
گر تو صد سیب و صد آبی بشمری
صد نماند، یک شود چون بفشری
در معانی قسمت و اعداد نیست
در معانی تجزیه و افراد نیست
اتحاد یار با یاران خوش است
پای معنیگیر، صورت سرکش است
صورت سرکش گدازان کن به رنج
تا ببینی زیر او وحدت چو گنج
ور تو نگدازی، عنایتهای او
خود گدازد، ای دلم مولای او
او نماید هم به دلها خویش را
او بدوزد خرقۀ درویش را
منبسط بودیم و یک جوهر همه
بیسر و بیپا بدیم آن سر همه
یک گهر بودیم همچون آفتاب
بیگره بودیم و صافی همچو آب
چون به صورت آمد آن نور سره
شد عدد چون سایههای کنگره
گنگره ویران کنید از منجنیق
تا رود فرق از میان این فریق
شرح این را گفتمی من از مری
لیک ترسم تا نلغزد خاطری
نکتهها چون تیغ پولاد است تیز
گر نداری تو سپر، واپس گریز
پیش این الماس بیاسپر میا
کز بریدن تیغ را نبود حیا
زین سبب من تیغ کردم در غلاف
تا که کژخوانی نخواند بر خلاف
آمدیم اندر تمامی داستان
وز وفاداری جمع راستان
کز پس این پیشوا برخاستند
بر مقامش نایبی میخواستند
از امیران کیست بر جایش نشان؟
تا به جای او شناسیمش امام
دست و دامن را به دست او دهیم
چون که شد خورشید و ما را کرد داغ
چاره نبود بر مقامش از چراغ
چون که شد از پیش دیده وصل یار
نایبی باید ازومان یادگار
چون که گل بگذشت و گلشن شد خراب
بوی گل را از که یابیم؟ از گلاب
چون خدا اندر نیاید در عیان
نایب حقاند این پیغامبران
نه، غلط گفتم، که نایب با منوب
گر دو پنداری، قبیح آید نه خوب
نه، دو باشد تا تویی صورتپرست
پیش او یک گشت کز صورت برست
چون به صورت بنگری، چشم تو دوست
تو به نورش درنگر کز چشم رست
نور هر دو چشم نتوان فرق کرد
چون که در نورش نظر انداخت مرد
ده چراغ ار حاضر آید در مکان
هر یکی باشد بصورت غیر آن
فرق نتوان کرد نور هر یکی
چون به نورش روی آری، بیشکی
گر تو صد سیب و صد آبی بشمری
صد نماند، یک شود چون بفشری
در معانی قسمت و اعداد نیست
در معانی تجزیه و افراد نیست
اتحاد یار با یاران خوش است
پای معنیگیر، صورت سرکش است
صورت سرکش گدازان کن به رنج
تا ببینی زیر او وحدت چو گنج
ور تو نگدازی، عنایتهای او
خود گدازد، ای دلم مولای او
او نماید هم به دلها خویش را
او بدوزد خرقۀ درویش را
منبسط بودیم و یک جوهر همه
بیسر و بیپا بدیم آن سر همه
یک گهر بودیم همچون آفتاب
بیگره بودیم و صافی همچو آب
چون به صورت آمد آن نور سره
شد عدد چون سایههای کنگره
گنگره ویران کنید از منجنیق
تا رود فرق از میان این فریق
شرح این را گفتمی من از مری
لیک ترسم تا نلغزد خاطری
نکتهها چون تیغ پولاد است تیز
گر نداری تو سپر، واپس گریز
پیش این الماس بیاسپر میا
کز بریدن تیغ را نبود حیا
زین سبب من تیغ کردم در غلاف
تا که کژخوانی نخواند بر خلاف
آمدیم اندر تمامی داستان
وز وفاداری جمع راستان
کز پس این پیشوا برخاستند
بر مقامش نایبی میخواستند
مولوی : دفتر اول
بخش ۳۵ - تعظیم نعت مصطفی صلی الله علیه و سلم کی مذکور بود در انجیل
بود در انجیل نام مصطفی
آن سر پیغامبران بحر صفا
بود ذکر حلیهها و شکل او
بود ذکر غزو و صوم و اکل او
طایفهی نصرانیان بهر ثواب
چون رسیدندی بدان نام و خطاب
بوسه دادندی بر آن نام شریف
رو نهادندی بر آن وصف لطیف
اندرین فتنه که گفتیم، آن گروه
ایمن از فتنه بدند و از شکوه
ایمن از شر امیران و وزیر
در پناه نام احمد مستجیر
نسل ایشان نیز هم بسیار شد
نور احمد ناصر آمد، یار شد
وان گروه دیگر از نصرانیان
نام احمد داشتندی مستهان
مستهان و خوار گشتند از فتن
از وزیر شوم رای شوم فن
هم مخبط دینشان و حکمشان
از پی طومارهای کژ بیان
نام احمد این چنین یاری کند
تا که نورش چون نگهداری کند؟
نام احمد چون حصاری شد حصین
تا چه باشد ذات آن روح الامین؟
آن سر پیغامبران بحر صفا
بود ذکر حلیهها و شکل او
بود ذکر غزو و صوم و اکل او
طایفهی نصرانیان بهر ثواب
چون رسیدندی بدان نام و خطاب
بوسه دادندی بر آن نام شریف
رو نهادندی بر آن وصف لطیف
اندرین فتنه که گفتیم، آن گروه
ایمن از فتنه بدند و از شکوه
ایمن از شر امیران و وزیر
در پناه نام احمد مستجیر
نسل ایشان نیز هم بسیار شد
نور احمد ناصر آمد، یار شد
وان گروه دیگر از نصرانیان
نام احمد داشتندی مستهان
مستهان و خوار گشتند از فتن
از وزیر شوم رای شوم فن
هم مخبط دینشان و حکمشان
از پی طومارهای کژ بیان
نام احمد این چنین یاری کند
تا که نورش چون نگهداری کند؟
نام احمد چون حصاری شد حصین
تا چه باشد ذات آن روح الامین؟
مولوی : دفتر اول
بخش ۳۹ - کژ ماندن دهان آن مرد کی نام محمد را صلیالله علیه و سلم بتسخر خواند
آن دهان کژ کرد و از تسخر بخواند
نام احمد را، دهانش کژ بماند
باز آمد کی محمد عفو کن
ای تو را الطاف و علم من لدن
من تو را افسوس میکردم ز جهل
من بدم افسوس را منسوب و اهل
چون خدا خواهد که پردهی کس درد
میلش اندر طعنۀ پاکان برد
ور خدا خواهد که پوشد عیب کس
کم زند در عیب معیوبان نفس
چون خدا خواهد کهمان یاری کند
میل ما را جانب زاری کند
ای خنک چشمی که آن گریان اوست
وی همایون دل که آن بریان اوست
آخر هر گریه آخر خندهییست
مرد آخربین مبارک بندهییست
هر کجا آب روان، سبزه بود
هر کجا اشکی روان، رحمت شود
باش چون دولاب، نالان، چشم تر
تا ز صحن جانت بر روید خضر
اشک خواهی، رحم کن بر اشک بار
رحم خواهی، بر ضعیفان رحم آر
نام احمد را، دهانش کژ بماند
باز آمد کی محمد عفو کن
ای تو را الطاف و علم من لدن
من تو را افسوس میکردم ز جهل
من بدم افسوس را منسوب و اهل
چون خدا خواهد که پردهی کس درد
میلش اندر طعنۀ پاکان برد
ور خدا خواهد که پوشد عیب کس
کم زند در عیب معیوبان نفس
چون خدا خواهد کهمان یاری کند
میل ما را جانب زاری کند
ای خنک چشمی که آن گریان اوست
وی همایون دل که آن بریان اوست
آخر هر گریه آخر خندهییست
مرد آخربین مبارک بندهییست
هر کجا آب روان، سبزه بود
هر کجا اشکی روان، رحمت شود
باش چون دولاب، نالان، چشم تر
تا ز صحن جانت بر روید خضر
اشک خواهی، رحم کن بر اشک بار
رحم خواهی، بر ضعیفان رحم آر
مولوی : دفتر اول
بخش ۴۷ - ترجیح نهادن شیر جهد را بر توکل
گفت شیر آری، ولی رب العباد
نردبانی پیش پای ما نهاد
پایه پایه رفت باید سوی بام
هست جبری بودن اینجا طمع خام
پای داری، چون کنی خود را تو لنگ؟
دست داری، چون کنی پنهان تو چنگ؟
خواجه چون بیلی به دست بنده داد
بیزبان معلوم شد او را مراد
دست همچون بیل، اشارتهای اوست
آخراندیشی، عبارتهای اوست
چون اشارتهاش را بر جان نهی
در وفای آن اشارت جان دهی
پس اشارتهای اسرارت دهد
بار بردارد ز تو، کارت دهد
حاملی، محمول گرداند تو را
قابلی، مقبول گرداند تو را
قابل امر ویی، قایل شوی
وصل جویی، بعد ازان واصل شوی
سعی شکر نعمتش قدرت بود
جبر تو انکار آن نعمت بود
شکر قدرت، قدرتت افزون کند
جبر نعمت از کفت بیرون کند
جبر تو خفتن بود در ره، مخسب
تا نبینی آن در و درگه مخسب
هان مخسب ای کاهل بیاعتبار
جز به زیر آن درخت میوهدار
تا که شاخافشان کند هر لحظه باد
بر سر خفته بریزد نقل و زاد
جبر و خفتن درمیان رهزنان
مرغ بیهنگام کی یابد امان؟
ور اشارتهاش را بینیزنی
مرد پنداری و چون بینی، زنی
این قدر عقلی که داری گم شود
سر که عقل از وی بپرد دم شود
زانکه بیشکری بود شوم و شنار
میبرد بیشکر را در قعر نار
گر توکل میکنی، در کار کن
کشت کن، پس تکیه بر جبار کن
نردبانی پیش پای ما نهاد
پایه پایه رفت باید سوی بام
هست جبری بودن اینجا طمع خام
پای داری، چون کنی خود را تو لنگ؟
دست داری، چون کنی پنهان تو چنگ؟
خواجه چون بیلی به دست بنده داد
بیزبان معلوم شد او را مراد
دست همچون بیل، اشارتهای اوست
آخراندیشی، عبارتهای اوست
چون اشارتهاش را بر جان نهی
در وفای آن اشارت جان دهی
پس اشارتهای اسرارت دهد
بار بردارد ز تو، کارت دهد
حاملی، محمول گرداند تو را
قابلی، مقبول گرداند تو را
قابل امر ویی، قایل شوی
وصل جویی، بعد ازان واصل شوی
سعی شکر نعمتش قدرت بود
جبر تو انکار آن نعمت بود
شکر قدرت، قدرتت افزون کند
جبر نعمت از کفت بیرون کند
جبر تو خفتن بود در ره، مخسب
تا نبینی آن در و درگه مخسب
هان مخسب ای کاهل بیاعتبار
جز به زیر آن درخت میوهدار
تا که شاخافشان کند هر لحظه باد
بر سر خفته بریزد نقل و زاد
جبر و خفتن درمیان رهزنان
مرغ بیهنگام کی یابد امان؟
ور اشارتهاش را بینیزنی
مرد پنداری و چون بینی، زنی
این قدر عقلی که داری گم شود
سر که عقل از وی بپرد دم شود
زانکه بیشکری بود شوم و شنار
میبرد بیشکر را در قعر نار
گر توکل میکنی، در کار کن
کشت کن، پس تکیه بر جبار کن
مولوی : دفتر اول
بخش ۵۰ - باز ترجیح نهادن شیر جهد را بر توکل و فواید جهد را بیان کردن
شیر گفت آری، ولیکن هم ببین
جهدهای انبیا و مؤمنین
حق تعالی جهدشان را راست کرد
آنچه دیدند از جفا و گرم و سرد
حیلههاشان جمله حال آمد لطیف
کل شیء من ظریف هو ظریف
دامهاشان مرغ گردونی گرفت
نقصهاشان جمله افزونی گرفت
جهد میکن تا توانی ای کیا
در طریق انبیا و اولیا
با قضا پنجه زدن نبود جهاد
زان که این را هم قضا بر ما نهاد
کافرم من گر زیان کردهست کس
در ره ایمان و طاعت یک نفس
سر شکسته نیست، این سر را مبند
یک دو روزک جهد کن، باقی بخند
بد محالی جست کو دنیا بجست
نیک حالی جست، کو عقبی بجست
مکرها در کسب دنیا بارد است
مکرها در ترک دنیا وارد است
مکر آن باشد که زندان حفره کرد
آن که حفره بست، آن مکریست سرد
این جهان زندان و ما زندانیان
حفره کن زندان و خود را وارهان
چیست دنیا؟ از خدا غافل بدن
نه قماش و نقده و میزان و زن
مال را کز بهر حق باشی حمول
نعم مال صالح خواندش رسول
آب در کشتی هلاک کشتی است
آب اندر زیر کشتی پشتی است
چون که مال و ملک را از دل براند
زان سلیمان خویش جز مسکین نخواند
کوزۀ سربسته اندر آب زفت
از دل پر باد فوق آب رفت
باد درویشی چو در باطن بود
بر سر آب جهان ساکن بود
گرچه جملهی این جهان ملک وی است
ملک در چشم دل او لاشی است
پس دهان دل ببند و مهر کن
پر کنش از باد کبر من لدن
جهد حق است و دوا حق است و درد
منکر اندر نفی جهدش جهد کرد
جهدهای انبیا و مؤمنین
حق تعالی جهدشان را راست کرد
آنچه دیدند از جفا و گرم و سرد
حیلههاشان جمله حال آمد لطیف
کل شیء من ظریف هو ظریف
دامهاشان مرغ گردونی گرفت
نقصهاشان جمله افزونی گرفت
جهد میکن تا توانی ای کیا
در طریق انبیا و اولیا
با قضا پنجه زدن نبود جهاد
زان که این را هم قضا بر ما نهاد
کافرم من گر زیان کردهست کس
در ره ایمان و طاعت یک نفس
سر شکسته نیست، این سر را مبند
یک دو روزک جهد کن، باقی بخند
بد محالی جست کو دنیا بجست
نیک حالی جست، کو عقبی بجست
مکرها در کسب دنیا بارد است
مکرها در ترک دنیا وارد است
مکر آن باشد که زندان حفره کرد
آن که حفره بست، آن مکریست سرد
این جهان زندان و ما زندانیان
حفره کن زندان و خود را وارهان
چیست دنیا؟ از خدا غافل بدن
نه قماش و نقده و میزان و زن
مال را کز بهر حق باشی حمول
نعم مال صالح خواندش رسول
آب در کشتی هلاک کشتی است
آب اندر زیر کشتی پشتی است
چون که مال و ملک را از دل براند
زان سلیمان خویش جز مسکین نخواند
کوزۀ سربسته اندر آب زفت
از دل پر باد فوق آب رفت
باد درویشی چو در باطن بود
بر سر آب جهان ساکن بود
گرچه جملهی این جهان ملک وی است
ملک در چشم دل او لاشی است
پس دهان دل ببند و مهر کن
پر کنش از باد کبر من لدن
جهد حق است و دوا حق است و درد
منکر اندر نفی جهدش جهد کرد
مولوی : دفتر اول
بخش ۶۵ - جواب گفتن شیر خرگوش را و روان شدن با او
گفت بسم الله، بیا تا او کجاست؟
پیش در شو، گر همی گویی تو راست
تا سزای او و صد چون او دهم
ور دروغ است این، سزای تو دهم
اندر آمد چون قلاووزی به پیش
تا برد او را به سوی دام خویش
سوی چاهی کو نشانش کرده بود
چاه مغ را دام جانش کرده بود
میشدند این هر دو تا نزدیک چاه
اینت خرگوشی چو آبی زیر کاه
آب کاهی را به هامون میبرد
آب کوهی را، عجب، چون میبرد؟
دام مکر او کمند شیر بود
طرفه خرگوشی که شیری میربود
موسییی فرعون را با رود نیل
میکشد با لشکر و جمع ثقیل
پشهیی نمرود را با نیم پر
میشکافد بیمحابا درز سر
حال آن کو قول دشمن را شنود
بین جزای آن که شد یار حسود
حال فرعونی که هامان را شنود
حال نمرودی که شیطان را شنود
دشمن ارچه دوستانه گویدت
دام دان، گر چه ز دانه گویدت
گر تو را قندی دهد، آن زهر دان
گر به تن لطفی کند، آن قهر دان
چون قضا آید، نبینی غیر پوست
دشمنان را باز نشناسی ز دوست
چون چنین شد، ابتهال آغاز کن
ناله و تسبیح و روزه ساز کن
ناله میکن کی تو علام الغیوب
زیر سنگ مکر بد، ما را مکوب
گر سگی کردیم، ای شیرآفرین
شیر را مگمار بر ما زین کمین
آب خوش را صورت آتش مده
اندر آتش صورت آبی منه
از شراب قهر چون مستی دهی
نیستها را صورت هستی دهی
چیست مستی؟ بند چشم از دید چشم
تا نماید سنگ گوهر، پشم یشم
چیست مستی؟ حسها مبدل شدن
چوب گز اندر نظر صندل شدن
پیش در شو، گر همی گویی تو راست
تا سزای او و صد چون او دهم
ور دروغ است این، سزای تو دهم
اندر آمد چون قلاووزی به پیش
تا برد او را به سوی دام خویش
سوی چاهی کو نشانش کرده بود
چاه مغ را دام جانش کرده بود
میشدند این هر دو تا نزدیک چاه
اینت خرگوشی چو آبی زیر کاه
آب کاهی را به هامون میبرد
آب کوهی را، عجب، چون میبرد؟
دام مکر او کمند شیر بود
طرفه خرگوشی که شیری میربود
موسییی فرعون را با رود نیل
میکشد با لشکر و جمع ثقیل
پشهیی نمرود را با نیم پر
میشکافد بیمحابا درز سر
حال آن کو قول دشمن را شنود
بین جزای آن که شد یار حسود
حال فرعونی که هامان را شنود
حال نمرودی که شیطان را شنود
دشمن ارچه دوستانه گویدت
دام دان، گر چه ز دانه گویدت
گر تو را قندی دهد، آن زهر دان
گر به تن لطفی کند، آن قهر دان
چون قضا آید، نبینی غیر پوست
دشمنان را باز نشناسی ز دوست
چون چنین شد، ابتهال آغاز کن
ناله و تسبیح و روزه ساز کن
ناله میکن کی تو علام الغیوب
زیر سنگ مکر بد، ما را مکوب
گر سگی کردیم، ای شیرآفرین
شیر را مگمار بر ما زین کمین
آب خوش را صورت آتش مده
اندر آتش صورت آبی منه
از شراب قهر چون مستی دهی
نیستها را صورت هستی دهی
چیست مستی؟ بند چشم از دید چشم
تا نماید سنگ گوهر، پشم یشم
چیست مستی؟ حسها مبدل شدن
چوب گز اندر نظر صندل شدن
مولوی : دفتر اول
بخش ۶۹ - قصهٔ آدم علیهالسلام و بستن قضا نظر او را از مراعات صریح نهی و ترک تاویل
بوالبشر کو علم الاسما بگ است
صد هزاران علمش اندر هر رگ است
اسم هر چیزی چنان کان چیز هست
تا به پایان جان او را داد دست
هر لقب کو داد، آن مبدل نشد
آن که چستش خواند، او کاهل نشد
هرکه آخر مؤمن است اول بدید
هرکه آخر کافر او را شد پدید
اسم هر چیزی تو از دانا شنو
سر رمز علم الاسما شنو
اسم هر چیزی بر ما ظاهرش
اسم هر چیزی بر خالق سرش
نزد موسی نام چوبش بد عصا
نزد خالق بود نامش اژدها
بد عمر را نام این جا بتپرست
لیک مؤمن بود نامش در الست
آن که بد نزدیک ما نامش منی
پیش حق این نقش بد که با منی
صورتی بود این منی اندر عدم
پیش حق موجود، نه بیش و نه کم
حاصل، آن آمد حقیقت نام ما
پیش حضرت، کان بود انجام ما
مرد را بر عاقبت نامی نهد
نی بر آن کو عاریت نامی نهد
چشم آدم چون به نور پاک دید
جان و سر نامها گشتش پدید
چون ملک انوار حق در وی بیافت
در سجود افتاد و در خدمت شتافت
مدح این آدم که نامش میبرم
قاصرم گر تا قیامت بشمرم
این همه دانست و چون آمد قضا
دانش یک نهی شد بر وی خطا
کی عجب نهی از پی تحریم بود
یا به تأویلی بد و توهیم بود؟
در دلش تأویل چون ترجیح یافت
طبع در حیرت سوی گندم شتافت
باغبان را خار چون در پای رفت
دزد فرصت یافت، کالا برد تفت
چون ز حیرت رست باز آمد به راه
دید برده دزد رخت از کارگاه
ربنا انا ظلمنا گفت و آه
یعنی آمد ظلمت و گم گشت راه
این قضا ابری بود خورشیدپوش
شیر و اژدرها شود زو همچو موش
من اگر دامی نبینم گاه حکم
من نه تنها جاهلم در راه حکم
ای خنک آن کو نکوکاری گرفت
زور را بگذاشت، او زاری گرفت
گر قضا پوشد سیه همچون شبت
هم قضا دستت بگیرد عاقبت
گر قضا صد بار قصد جان کند
هم قضا جانت دهد، درمان کند
این قضا صد بار اگر راهت زند
بر فراز چرخ خرگاهت زند
از کرم دان این که میترساندت
تا به ملک ایمنی بنشاندت
این سخن پایان ندارد، گشت دیر
گوش کن تو قصۀ خرگوش و شیر
صد هزاران علمش اندر هر رگ است
اسم هر چیزی چنان کان چیز هست
تا به پایان جان او را داد دست
هر لقب کو داد، آن مبدل نشد
آن که چستش خواند، او کاهل نشد
هرکه آخر مؤمن است اول بدید
هرکه آخر کافر او را شد پدید
اسم هر چیزی تو از دانا شنو
سر رمز علم الاسما شنو
اسم هر چیزی بر ما ظاهرش
اسم هر چیزی بر خالق سرش
نزد موسی نام چوبش بد عصا
نزد خالق بود نامش اژدها
بد عمر را نام این جا بتپرست
لیک مؤمن بود نامش در الست
آن که بد نزدیک ما نامش منی
پیش حق این نقش بد که با منی
صورتی بود این منی اندر عدم
پیش حق موجود، نه بیش و نه کم
حاصل، آن آمد حقیقت نام ما
پیش حضرت، کان بود انجام ما
مرد را بر عاقبت نامی نهد
نی بر آن کو عاریت نامی نهد
چشم آدم چون به نور پاک دید
جان و سر نامها گشتش پدید
چون ملک انوار حق در وی بیافت
در سجود افتاد و در خدمت شتافت
مدح این آدم که نامش میبرم
قاصرم گر تا قیامت بشمرم
این همه دانست و چون آمد قضا
دانش یک نهی شد بر وی خطا
کی عجب نهی از پی تحریم بود
یا به تأویلی بد و توهیم بود؟
در دلش تأویل چون ترجیح یافت
طبع در حیرت سوی گندم شتافت
باغبان را خار چون در پای رفت
دزد فرصت یافت، کالا برد تفت
چون ز حیرت رست باز آمد به راه
دید برده دزد رخت از کارگاه
ربنا انا ظلمنا گفت و آه
یعنی آمد ظلمت و گم گشت راه
این قضا ابری بود خورشیدپوش
شیر و اژدرها شود زو همچو موش
من اگر دامی نبینم گاه حکم
من نه تنها جاهلم در راه حکم
ای خنک آن کو نکوکاری گرفت
زور را بگذاشت، او زاری گرفت
گر قضا پوشد سیه همچون شبت
هم قضا دستت بگیرد عاقبت
گر قضا صد بار قصد جان کند
هم قضا جانت دهد، درمان کند
این قضا صد بار اگر راهت زند
بر فراز چرخ خرگاهت زند
از کرم دان این که میترساندت
تا به ملک ایمنی بنشاندت
این سخن پایان ندارد، گشت دیر
گوش کن تو قصۀ خرگوش و شیر