عبارات مورد جستجو در ۱۲۹ گوهر پیدا شد:
اوحدالدین کرمانی : الباب الاول: فی التوحید و التقدیس و الذکر و نعت النبوة
شمارهٔ ۱۴۰ - الرّضا و التّسلیم
اوحدالدین کرمانی : الباب السادس: فی ما هو جامع لشرایط العشق و المشاهَده و الحسن و الموافقه و ما یلیق بهذا الباب
شمارهٔ ۸
اوحدالدین کرمانی : الباب التاسع: فی السفر و الوداع
شمارهٔ ۳۵
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴
ناصح چه کار دارد در عشقِ یار با ما
جایی که عشق باشد او را چه کار با ما
ای پند گوی تا کی منعم کنی ز گریه
لطفی نمای و ما را یک دم گذار با ما
گنج مراد خواهی برخیز گرم چون شمع
در کنج نامرادی شب زنده دار با ما
گر بی قرار شد دل در عاشقی عجب نیست
چون روز اول این بود او را قرار با ما
گر عالمی به ظاهر یارند با خیالی
خوش نیست تا به معنی خوش نیست یار با ما
جایی که عشق باشد او را چه کار با ما
ای پند گوی تا کی منعم کنی ز گریه
لطفی نمای و ما را یک دم گذار با ما
گنج مراد خواهی برخیز گرم چون شمع
در کنج نامرادی شب زنده دار با ما
گر بی قرار شد دل در عاشقی عجب نیست
چون روز اول این بود او را قرار با ما
گر عالمی به ظاهر یارند با خیالی
خوش نیست تا به معنی خوش نیست یار با ما
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۳
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷۹
دلا با خوبرویان عهد بستن
بود پیمان عقل و دین شکستن
دلی کاو پرنیان عشق پوشد
هوس خارش شود در پای خستن
از آن سیمین تنان آهنین دل
خطا باشد وفا و عهد جستن
بسی به از کف غیر آب خوردن
بپیش دوست بر آتش نشستن
در دل بازو عشق تست طرار
چه میآید بگو از دیده بستن
گهی خندم چو صبح و باز چون شمع
بحال خود مرا باید گرستن
گسستم از جهان قید تعلق
زقید عشق نتوانم گسستن
خرامد گر گلم در باغ ایگل
نمیباید تو را از خاک رستن
بدامان علی باید زدن چنگ
زخلق آشفته میبایست رستن
بود پیمان عقل و دین شکستن
دلی کاو پرنیان عشق پوشد
هوس خارش شود در پای خستن
از آن سیمین تنان آهنین دل
خطا باشد وفا و عهد جستن
بسی به از کف غیر آب خوردن
بپیش دوست بر آتش نشستن
در دل بازو عشق تست طرار
چه میآید بگو از دیده بستن
گهی خندم چو صبح و باز چون شمع
بحال خود مرا باید گرستن
گسستم از جهان قید تعلق
زقید عشق نتوانم گسستن
خرامد گر گلم در باغ ایگل
نمیباید تو را از خاک رستن
بدامان علی باید زدن چنگ
زخلق آشفته میبایست رستن
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۳
حسن با مهر و وفا بیگانه است
هر که عاشق می شود، دیوانه است
نیست بی یاران هوای گلشنم
باغبان فصل خزان در خانه است
بی لب میگون او در انجمن
شیشه سرگردان تر از پیمانه است
حسن بهر عشقبازان قحط نیست
هر که شمعی دارد از پروانه است
راز عالم را به پایان کس نبرد
گوش ما بر آخر افسانه است
در محبت مهر خاموشی سلیم
بر لب من قفل آتشخانه است
هر که عاشق می شود، دیوانه است
نیست بی یاران هوای گلشنم
باغبان فصل خزان در خانه است
بی لب میگون او در انجمن
شیشه سرگردان تر از پیمانه است
حسن بهر عشقبازان قحط نیست
هر که شمعی دارد از پروانه است
راز عالم را به پایان کس نبرد
گوش ما بر آخر افسانه است
در محبت مهر خاموشی سلیم
بر لب من قفل آتشخانه است
غالب دهلوی : رباعیات
شمارهٔ ۷۸
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۸
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۲۷۷
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰
غم نیست که با اهل جفا مهر و وفا داشت
با اهل وفا از چه دگر جور و جفا داشت
از کوی تو آن روز که دل بار سفر بست
در هر قدمی دیده ی حسرت به قفا داشت
هم چشمی چشمان سیاه تو نمی کرد
در چشم اگر نرگس بی شرم، حیا داشت
هر روز یکی خواجه ی فرمانده ی ما گشت
یک بنده در این خانه دو صد خانه خدا داشت
بی برگ و نوایی نفشارد جگر مرد
نی با دل سوراخ، دو صد شور و نوا داشت
بشکست دلم را و ندانست ز طفلی
کاین گوهر یک دانه چه مقدار بها داشت
با دست تهی پا به سر چرخ برین زد
چون فرخی آن رند که با فقر غنا داشت
با اهل وفا از چه دگر جور و جفا داشت
از کوی تو آن روز که دل بار سفر بست
در هر قدمی دیده ی حسرت به قفا داشت
هم چشمی چشمان سیاه تو نمی کرد
در چشم اگر نرگس بی شرم، حیا داشت
هر روز یکی خواجه ی فرمانده ی ما گشت
یک بنده در این خانه دو صد خانه خدا داشت
بی برگ و نوایی نفشارد جگر مرد
نی با دل سوراخ، دو صد شور و نوا داشت
بشکست دلم را و ندانست ز طفلی
کاین گوهر یک دانه چه مقدار بها داشت
با دست تهی پا به سر چرخ برین زد
چون فرخی آن رند که با فقر غنا داشت
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۳
دم مرگ است و بازم دل بود در فکر یار خود
اجل در کار خود مشغول و من و من در فکر کار خود
همی خواند به عشق دیگرانم بی نیازی بین
که صیادم به صیاد دگر بخشد شکار خود
عنانم او کشد هر سوی و من از دست خود نالم
که خود دادم بدست او عنان اختیار خود
مپرس از من چه نامی و زکجائی رفت ای همدم
مرا هم نام خود از یاد و هم نام دیار خود
ز آه آتشین خود فروزم آتشی هر شب
کز آن آتش مگر روشن کنم شبهای تار خود
ز عشق چون خودی شد کار او هم مشکل و اکنون
هم او در کار خود درمانده و هم من بکار خود
به خود بس مژده ی وصل از زبانش دادم و نامد
(سحاب) او شرمسار من شد و من شرمسار خود
اجل در کار خود مشغول و من و من در فکر کار خود
همی خواند به عشق دیگرانم بی نیازی بین
که صیادم به صیاد دگر بخشد شکار خود
عنانم او کشد هر سوی و من از دست خود نالم
که خود دادم بدست او عنان اختیار خود
مپرس از من چه نامی و زکجائی رفت ای همدم
مرا هم نام خود از یاد و هم نام دیار خود
ز آه آتشین خود فروزم آتشی هر شب
کز آن آتش مگر روشن کنم شبهای تار خود
ز عشق چون خودی شد کار او هم مشکل و اکنون
هم او در کار خود درمانده و هم من بکار خود
به خود بس مژده ی وصل از زبانش دادم و نامد
(سحاب) او شرمسار من شد و من شرمسار خود
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۹
گرچه بیداد جفای تو به غایت باشد
حاش لله که مرا از تو شکایت باشد
دل تو میل وفای من سرگشته نکرد
از دل ای دوست به دل گرچه سرایت باشد
از جهان کام دل آن روز بود حاصل من
که تو را با من دلخسته عنایت باشد
گر نماند اثری از من بیچاره هنوز
دل من بر سر پیمان و وفایت باشد
در جهانت چو جهان بنده مخلص نبود
مکشش خاصه که بی جرم و جنایت باشد
گر به خاکش گذری بوی محبّت شنوی
بکن اندیشه که مهرش بچه غایت باشد
داده ام جان و جهان و غم عشقش ستدم
در جهان بهتر از اینم چه کفایت باشد
حاش لله که مرا از تو شکایت باشد
دل تو میل وفای من سرگشته نکرد
از دل ای دوست به دل گرچه سرایت باشد
از جهان کام دل آن روز بود حاصل من
که تو را با من دلخسته عنایت باشد
گر نماند اثری از من بیچاره هنوز
دل من بر سر پیمان و وفایت باشد
در جهانت چو جهان بنده مخلص نبود
مکشش خاصه که بی جرم و جنایت باشد
گر به خاکش گذری بوی محبّت شنوی
بکن اندیشه که مهرش بچه غایت باشد
داده ام جان و جهان و غم عشقش ستدم
در جهان بهتر از اینم چه کفایت باشد
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۱۸۵
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۳
مرا بی وفا خواند آن بی وفا
که هرگز نگوید سخن بی جفا
ز من چون رسد بی وفائی بدوست
که دشمن نبیند ز من جز وفا
ندانم صواب از خطا زین قبل
صواب من او را نبیند خطا
نیازارد آن را بجان هیچ کس
که دل داده باشد مرا در عطا
از آن پس که من دیده باشم بدی
بجز نیکی از من نیابد جزا
ولیک از دل خویش گوید سخن
اگر ناسزا باشد و گر سزا
همیشه خلاف من آنکس کند
که من جویم او را همیشه رضا
قضا گرددان کار ما از سخن
همه کار نیکو کند مان قضا؟
که هرگز نگوید سخن بی جفا
ز من چون رسد بی وفائی بدوست
که دشمن نبیند ز من جز وفا
ندانم صواب از خطا زین قبل
صواب من او را نبیند خطا
نیازارد آن را بجان هیچ کس
که دل داده باشد مرا در عطا
از آن پس که من دیده باشم بدی
بجز نیکی از من نیابد جزا
ولیک از دل خویش گوید سخن
اگر ناسزا باشد و گر سزا
همیشه خلاف من آنکس کند
که من جویم او را همیشه رضا
قضا گرددان کار ما از سخن
همه کار نیکو کند مان قضا؟
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۶۱
ای آنکه همیشه دل تو رادی جوید
طبع تو همه گرد در رادی پوید
چون ماه سخای تو همه جای بتابد
چون مشک عطای تو بهر جای ببوید
از سنگ بنام تو همی سوری خیزد
از خاره بفر تو گل سوری روید
از من بگسستی تو بگفتار تنی چند
گر یاد کنمشان دلم از درد بموید
از بهر گناهان مرا عذر تو جستی
چون هست گناهم ز تو این عذر که جوید
بر خصم کسی عذر بیک مهر نبندد
وز دوست کسی دست بیک جنگ نشوید
طبع تو همه گرد در رادی پوید
چون ماه سخای تو همه جای بتابد
چون مشک عطای تو بهر جای ببوید
از سنگ بنام تو همی سوری خیزد
از خاره بفر تو گل سوری روید
از من بگسستی تو بگفتار تنی چند
گر یاد کنمشان دلم از درد بموید
از بهر گناهان مرا عذر تو جستی
چون هست گناهم ز تو این عذر که جوید
بر خصم کسی عذر بیک مهر نبندد
وز دوست کسی دست بیک جنگ نشوید
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۱۸۸
فضولی : مقطعات
شمارهٔ ۲۷
عادت اینست فیض فطرت را
در بنای وجود نوع بشر
که رسد تا زمان رشد و بلوغ
طفل را مهربانی از مادر
دهد او را کمال جسمانی
مادر مهربان بخون جگر
چون رسد وقت آن که در جسدش
بدمد روح جبرئیل هنر
دختر از مادرش جدا نشود
زآنکه هستند جنس هم دیگر
پسر از اقتضای جنسیت
طلبد قرب و انتساب پدر
تو همان طفلی ای دل غافل
که نداری ز حال خویش خبر
عالم صورتست مادر تو
که هواخواه تست شام و سحر
پدرت فیض عالم علویست
که در ایجاد تو ازوست اثر
چند مانی مقید صورت
بطلب رتبه ازین برتر
چند گردی بگرد مادر خود
نیستی دختر ای نکو محضر
مرد شو مرد کز پدر یابی
اثر التفات فیض نظیر
در بنای وجود نوع بشر
که رسد تا زمان رشد و بلوغ
طفل را مهربانی از مادر
دهد او را کمال جسمانی
مادر مهربان بخون جگر
چون رسد وقت آن که در جسدش
بدمد روح جبرئیل هنر
دختر از مادرش جدا نشود
زآنکه هستند جنس هم دیگر
پسر از اقتضای جنسیت
طلبد قرب و انتساب پدر
تو همان طفلی ای دل غافل
که نداری ز حال خویش خبر
عالم صورتست مادر تو
که هواخواه تست شام و سحر
پدرت فیض عالم علویست
که در ایجاد تو ازوست اثر
چند مانی مقید صورت
بطلب رتبه ازین برتر
چند گردی بگرد مادر خود
نیستی دختر ای نکو محضر
مرد شو مرد کز پدر یابی
اثر التفات فیض نظیر
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۲۴ - بشهر قم پس از تسطیح راه فرماید
ایا نگار دل آویز ترک شهرآشوب
که هم ضیأعیونی و هم حیات قلوب
شنیده بودم از بخردان و دانایان
که ناگزیر ز خوی بداست صورت خوب
وفا بجای نه آنرا که غمزه سرمست
یمین بجای نه آنرا که پنجه مخضوب
نمونه ای ز شعار تو باشد این گفتار
حقیقتی ز سلوک تو باشد این اسلوب
تو آن نبودی که روز وشب بدی طالب
من آن نبودم کت سال و مه بدم مطلوب
نگفتیم که تو چون وامقی و من عذرا
نگفتمت که تو چون یوسفی و من یعقوب
کسی فروشد یوسف بدرهم معدود
کسی فریبد عاشق بوعده ی عرقوب
بس است جور جفا ای ستمگر طناز
بس است ناز و فریب ای پریرخ محبوب
مساز خشم و مکن تندی و مشو سرکش
مباش سخت و مزن طعنه و مکن آشوب
سرود شادی بسرای و ساز مهر بساز
نوای مستی برخوان و طبل عیش بکوب
بآستین خود از آستانه گرد فشان
بتار گیسوی خود صحن بارگاه بروب
که میر اعظم دستور معدلت گستر
زری رسید سوی قم و ذالک المطلوب
امین سلطان ابن امیر سلطان آنک
ستاره باردش از دست و مهر و مه زهبوب
نموده فخر بنام بلند او دانش
چو آل ایوب از نام نجم دین ایوب
هم او بکشور فضل و هنر خداوند است
هم او به لشکر جود و کرم بود یعسوب
بود کمالش فطری و دانشش ذاتی
نه این به تعلیمستی نه آن دگر مکسوب
نه طبع او متهور نه قلب او خائف
نه رأی او متزلزل نه وعد او مکذوب
ز سنگ و چوب همی بشنوی بگوش احسنت
بخاک زهره مسکوئیان شود مسکوب
بر اطاعت تو خود اطاعت ابوین
بود حرام که این واجبست و آنمندوب
تو راه تهران زی قم نموده ای مفتوح
تو چتر احسان در ملک کرده منصوب
که دیده بود که صد میل راه دور و دراز
کسی ببرد از گاه صبح تا بغروب
که دیده بود که کشتی روان شود بزمین
که دیده بود ز آهن کند کسی مرکوب
که دیده بود که شمشاد ارغوان روید
ز ریشه و شجر خمط و گلبن از خروب
که دیده بود بر اثر رود شور و وادی خشک
زلال حیوان نوشد کسی بزرین کوب
که دیده بود بدین دلکشی قصور و بیوت
که دیده بود بدین محکمی حصون و دروب
تو آن سرافیلستی که بردی از خاطر
گریوه ملک الموت راه پر آشوب
نعوذ بالله از آن ره که خار سم شکنش
بچشم راکب در میشد از سم مرکوب
به دره اش ننمودی گذر مسافر و هم
که خاطرش نشدی بر هزار فکر مشوب
وگر رقیب و عتید اندران گذشتندی
ز هول فرق نکردندی از ثواب ذنوب
وگر سلیمان در ساحتش بساط افکند
خروش مسنی الضر کشید چون ایوب
گوزن در وی لنگ وعقاب در وی مات
سپهر در وی تار و قمر درو محجوب
ستاره آنجا همچون زکال تیره و تار
فرشته در وی مانند اهرمن منکوب
ز خارهاش که از خاره همچو خرمابن
کشید سر تن و جان مسافران مصلوب
فروختندی مردم ز تنگدستی و قحط
در این بیابان محبوب را بهای حبوب
ز کار تو دگر آن صحن نغز جان پرور
که برنهادی و گشتی ز کردکار مثوب
چنانچه شمس و قمر بر مناره اش شب و روز
دو مؤذنند بوقت طلوع و گاه غروب
یکی دعای تو خواند ز بهترین هنجار
یکی ثنای تو راند به خوشترین اسلوب
که هم ضیأعیونی و هم حیات قلوب
شنیده بودم از بخردان و دانایان
که ناگزیر ز خوی بداست صورت خوب
وفا بجای نه آنرا که غمزه سرمست
یمین بجای نه آنرا که پنجه مخضوب
نمونه ای ز شعار تو باشد این گفتار
حقیقتی ز سلوک تو باشد این اسلوب
تو آن نبودی که روز وشب بدی طالب
من آن نبودم کت سال و مه بدم مطلوب
نگفتیم که تو چون وامقی و من عذرا
نگفتمت که تو چون یوسفی و من یعقوب
کسی فروشد یوسف بدرهم معدود
کسی فریبد عاشق بوعده ی عرقوب
بس است جور جفا ای ستمگر طناز
بس است ناز و فریب ای پریرخ محبوب
مساز خشم و مکن تندی و مشو سرکش
مباش سخت و مزن طعنه و مکن آشوب
سرود شادی بسرای و ساز مهر بساز
نوای مستی برخوان و طبل عیش بکوب
بآستین خود از آستانه گرد فشان
بتار گیسوی خود صحن بارگاه بروب
که میر اعظم دستور معدلت گستر
زری رسید سوی قم و ذالک المطلوب
امین سلطان ابن امیر سلطان آنک
ستاره باردش از دست و مهر و مه زهبوب
نموده فخر بنام بلند او دانش
چو آل ایوب از نام نجم دین ایوب
هم او بکشور فضل و هنر خداوند است
هم او به لشکر جود و کرم بود یعسوب
بود کمالش فطری و دانشش ذاتی
نه این به تعلیمستی نه آن دگر مکسوب
نه طبع او متهور نه قلب او خائف
نه رأی او متزلزل نه وعد او مکذوب
ز سنگ و چوب همی بشنوی بگوش احسنت
بخاک زهره مسکوئیان شود مسکوب
بر اطاعت تو خود اطاعت ابوین
بود حرام که این واجبست و آنمندوب
تو راه تهران زی قم نموده ای مفتوح
تو چتر احسان در ملک کرده منصوب
که دیده بود که صد میل راه دور و دراز
کسی ببرد از گاه صبح تا بغروب
که دیده بود که کشتی روان شود بزمین
که دیده بود ز آهن کند کسی مرکوب
که دیده بود که شمشاد ارغوان روید
ز ریشه و شجر خمط و گلبن از خروب
که دیده بود بر اثر رود شور و وادی خشک
زلال حیوان نوشد کسی بزرین کوب
که دیده بود بدین دلکشی قصور و بیوت
که دیده بود بدین محکمی حصون و دروب
تو آن سرافیلستی که بردی از خاطر
گریوه ملک الموت راه پر آشوب
نعوذ بالله از آن ره که خار سم شکنش
بچشم راکب در میشد از سم مرکوب
به دره اش ننمودی گذر مسافر و هم
که خاطرش نشدی بر هزار فکر مشوب
وگر رقیب و عتید اندران گذشتندی
ز هول فرق نکردندی از ثواب ذنوب
وگر سلیمان در ساحتش بساط افکند
خروش مسنی الضر کشید چون ایوب
گوزن در وی لنگ وعقاب در وی مات
سپهر در وی تار و قمر درو محجوب
ستاره آنجا همچون زکال تیره و تار
فرشته در وی مانند اهرمن منکوب
ز خارهاش که از خاره همچو خرمابن
کشید سر تن و جان مسافران مصلوب
فروختندی مردم ز تنگدستی و قحط
در این بیابان محبوب را بهای حبوب
ز کار تو دگر آن صحن نغز جان پرور
که برنهادی و گشتی ز کردکار مثوب
چنانچه شمس و قمر بر مناره اش شب و روز
دو مؤذنند بوقت طلوع و گاه غروب
یکی دعای تو خواند ز بهترین هنجار
یکی ثنای تو راند به خوشترین اسلوب
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۲۴۰ - از عبدالعلی خان نامی پالتو خواسته
ولی نعمتا ای که مهر کفت
رباید ز ماه درخشنده ضو
کمالت چو کوه متین دیر پای
خیالت چو ماه معین تندرو
ثریا بود خوشه آسمان
نموده ز گشت عطایت درو
بخاک درت هست عرضی مرا
گرت التفاتی است یکدم شنو
تو دانی که این بنده را هیچ نیست
جز این دل که دارد بنزدت گرو
دگر راه دوری که دارد به پیش
شب و روز باید نهد پا بدو
ز سرما شود سینه اش چاک چاک
ز سختی شود ناف کاهش جدو
شب از سوزش این دم شهریار
بسوزد تنش همچو پشم از الو
که گردم به لطف تو مستظهرا
شود بر تنم جامه عیش نو
الا تا بود روز بهتر ز شب
الا تا بود ماست کم از پلو
عدوی تو گندم صفت زیر آش
حسود تو در کام حیوان چو جو
رباید ز ماه درخشنده ضو
کمالت چو کوه متین دیر پای
خیالت چو ماه معین تندرو
ثریا بود خوشه آسمان
نموده ز گشت عطایت درو
بخاک درت هست عرضی مرا
گرت التفاتی است یکدم شنو
تو دانی که این بنده را هیچ نیست
جز این دل که دارد بنزدت گرو
دگر راه دوری که دارد به پیش
شب و روز باید نهد پا بدو
ز سرما شود سینه اش چاک چاک
ز سختی شود ناف کاهش جدو
شب از سوزش این دم شهریار
بسوزد تنش همچو پشم از الو
که گردم به لطف تو مستظهرا
شود بر تنم جامه عیش نو
الا تا بود روز بهتر ز شب
الا تا بود ماست کم از پلو
عدوی تو گندم صفت زیر آش
حسود تو در کام حیوان چو جو