عبارات مورد جستجو در ۱۹۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۹۲
با هرکه روی حرف به جز یار داشتم
آیینه پیش صورت دیوار داشتم
همچون سرو، برگ بر من آزاده بار بود
از بار اگر چه جان سبکبار داشتم
هموار بود وضع جهان در نظر مرا
تا روی خود ز خلق به دیوار داشتم
منظور بود کوری اغیار بدگمان
چشم عنایتی اگر از یار داشتم
هرگز به خواب دیده عاشق نداشته است
نازی که من به دولت بیدار داشتم
از عیب پاک ساخت دل پاک بین مرا
ورنه هزار آینه در کار داشتم
هر چند گوهر سخنم آبدار بود
خون در جگر زناز خریدار داشتم
زلف شکسته داشت سری با شکستگان
ورنه دل شکسته چه در کار داشتم؟
در زلف او نبود دلم برقرار خویش
دلبستگی چو نغمه به هر تار داشتم
صائب به حرف تلخ مرا یاد هم نکرد
امید بیش ازین به لب یار داشتم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۲۳
آن را که نیست ذوق وصال شکستگی
در دل خلد چو شیشه خیال شکستگی
ماه از شکستگی به تمامی رسیده است
غافل مشو ز حسن مآل شکستگی
در محشرست یک سر و گردن بلندتر
باشد سری که در ته بال شکستگی
با نقص خوش برآی که چون ماه شد تمام
لرزد به خود ز بیم زوال شکستگی
چون شیشه می خلد به دلم می ز جام زر
تا آب خورده ام ز سفال شکستگی
شادم به دلشکستگی خود که راه نیست
عین الکمالی را به کمال شکستگی
صد چشم همچو سلسله زلفم آرزوست
تا سیر بنگرم به جمال شکستگی
از سرکشی است روزی اشجار زخم سنگ
از سنگ ایمن است نهال شکستگی
از کودکان شکسته مجنون شود درست
سنگ است مومیایی بال شکستگی
ظلم است در سفال می لعل ریختن
خون دل است رزق حلال شکستگی
زان طرح می دهم به خزان روی خود که هست
پرواز من چو رنگ به بال شکستگی
افغان که شیشه دل نازک خیال من
گردید توتیا ز خیال شکستگی
در عرض یک دو هفته چو ماهش کند تمام
ناخن زند به دل چو هلال شکستگی
صائب شکسته شو که کند زلف پرشکن
تسخیر ملک دل به خصال شکستگی
صائب تبریزی : مطالع
شمارهٔ ۴۵۲
نجست ناوک آهی درست از شستم
به غبغب هدفی آشنا نشد دستم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴۱
مرا غمی ست که پیدا نمی توانم کرد
حکایت دل شیدا نمی توانم کرد
تو حال من خود ازین روی زرد بیرون بر
که من به روی تو پیدا نمی توانم کرد
درونه خون شد و سختی جان من بنگر
که دل هنوز شکیبا نمی توانم کرد
بدین خوشم که تو باری درون جان منی
من ار به خاطر تو جا نمی توانم کرد
ازان گهی که تماشای روی تو کردم
به هیچ باغ تماشا نمی توانم کرد
مگر تو خود به کرم باز بخشی این دل ریش
که من ز شرم تقاضا نمی توانم کرد
گذاشتم دل خسرو به زلف تو، چه کنم؟
ز دزد خواهش کالا نمی توانم کرد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۳۵
من این آه جگر سوز از دل پیمان شکن دارم
چرا از دیگری نالم که درد از خویشتن دارم
چه جای محنت ایوب و اندوه دل یعقوب
بلا اینست و بیماری و تنهایی که من دارم
گهی از دیده در رنجم، گه از دل در جگرخواری
چه دانستم که من چندین بلا از خویشتن دارم
چو سروش در قبای سبزگون دیدم یقینم شد
که چون گل چاک خواهم زد، اگر صد پیرهن دارم
مرا فردا به دشواری برون آرند پا از گل
کزان مژگان عاشق کش بسی خون در کفن دارم
مگر هر پاره ای زین دل به دلداری دهم، ورنه
چه خواهم کرد با خوبان بدین یک دل که من دارم
چو من روی ترا بینم، چرا از گل سخن گویم؟
چو من قد ترا جویم، چه پروای چمن دارم
ز دنیا می رود خسرو، به زیر لب همی گویم
دلم بگرفته در غربت تمنای وطن دارم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۷۴
هر دم غم خود با دل افگار بگویم
چون زهره آن نیست که با یار بگویم
دشنام که می گفت شبی، هم ز زبانش
هر دم به هوس خود را صد بار بگویم
هر شب روم اندر سر آن کوی و غم خود
چون نشنود او، با در و دیوار بگویم
کو جان گرفتار که باور کند از من؟
گر من غم این جان گرفتار بگویم
افگار کنم همچو دل خود دل آن کس
کورا سخنی زان دل افگار بگویم
شب خواب شبم نی که مگر بینمت آنجا
خونابه این دیده بیدار بگویم
دردی ست در این سینه که بیرون نتوان داد
حیف است که درد تو به اغیار بگویم
خون شد ز نهفتن دل و اکنون روم، ای جان
رسوا شرم و بر سر بازار بگویم
یک روز بپرس آخر از آن محنت شبها
تا کی غم خسرو به شب تار بگویم؟
فرخی سیستانی : قطعات و ابیات بازماندهٔ قصاید
شمارهٔ ۸ - نیزاو راست
مرا گر چو من دوستداری نباید
مرا نیز همچون تویی کم نیاید
جدایی همی جویی ازمن ولیکن
ترا گر بشاید مرا می نشاید
چرا مهربانی نمایم کسی را
که پیوسته نامهربانی نماید
چرا دل نهم بر دل جنگجویی
که دل زو همه درد و رنج آزماید
دل آن را دهم کو به دل دادن من
بر افروزد و شادمانی فزاید
چو دل دادم آنگه سوی دل گرایم
تن آنجا گراید کجا دل گراید
دلم نازک و مهر بانست و رنی
درین کار گفتار چندین چه باید
رهی معیری : چند قطعه
پشیمانی
دل تو را دادم چو دیدم روی تو
کز همه خوبان پسندیدم تو را
دل فریبان جهان را یک به یک
دیدم و از جمله بگزیدم تو را
گر جفا راندی نکردم شکوه ای
ور خطا کردی نپرسیدم تو را
خون من خوردی و بخشودم گنه
جان طلب کردی و بخشیدم تو را
رفتی و آخر شکستی عهد خویش
کاش از اول نمی دیدم تو را
امیر معزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲
مشکن صنما عهد که من توبه شکستم
وز بهر تو درکنج خرابات نشستم
اندر صف خورشید پرستان شدم اینک
زیراکه میان سخت به زنّار ببستم
پیش تو برم سجده میان بسته به زنّار
تا خلق بدانند که خورشید پرستم
بندم کن و حدّم بزن ای شحنهٔ خوبان
کز هجر تو دیوانه و از عشق تو مستم
از مستی و دیوانگی من چه گریزی
کز تو گذرم نیست بهرحال که هستم
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۲
با دل از دست رفت و کار دگر شد
بخت ز من برشکست و یار دگر شد
روی نمود از نقاب و باز نپوشید
عهد نهان کرد و آشکار دگر شد
با دل بد عهد چون کنم که برانداخت
قاعده صلح و کارزار دگر شد
چشم خلاصی که داشتم ز بلاها
خود نه چنان بود و انتظار دگر شد
من چه کنم بر وصال یار بد آموز
کار دگر گشت و آن قرار دگر شد
بخت سرآسیمه باز شیوه دگر کرد
با من سرگشته روزگار دگر شد
نقطه پرگار انتظار بگردید
مرکز امید با مدار دگر شد
غم نخورم ار نزاریا ز زمانه
با تو چو بخت ستیزه کار دگر شد
این همه دل می کند نه بخت که با من
از سر پیمان هزار بار دگر شد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۶۷
پیرانه سر ز دست بدادم عنانِ دل
من پیر و مبتلا به هوایِ جوانِ دل
هر روز چون نَفَس به لب آمد هزار بار
در آرزویِ رویِ دل آرای جانِ دل
بی دل ترست هر که نگه می کنم ز من
خود هیچ کس نشان ندهد از نشانِ دل
با آن که دل ندارم و در بندِ جان نی ام
ترسم ز آهِ سینه ی آتش فشانِ دل
رفته ست مرغِ دل ز نشیمن گهِ قدیم
از بس که عشق تفرقه کرد آشیانِ دل
بیزارم از دلی که به جان آمدم از او
هر جا که خواه گو برو ای خان و مان دل
آباد باد حسنِ تو گر دل خراب شد
گوهر چه خواه باش مه این و مه آنِ دل
آن جا که دوست است به جز دوست هیچ نیست
کونّین را چه مرتبه در لامکانِ دل
پنجاه سال گفتم و پایان پدید نیست
تا چند جان کنم ز پیِ داستانِ دل
هم چون نزاریی دگر اندر رکابِ عشق
هرگز نداد هیچ کس از کف عنانِ دل
کمال‌الدین اسماعیل : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۹
من چو بچۀ مهر تو بشکستم
وز دست غم تو بی وفا جستم
فارغ شدم و زبان بد گویان
بر خود چو در وصال تو بستم
از آمدنت طمع چو ببریدم
از محنت انتظار وارستم
گر دست بشستم از تو جایش بود
کز دست تو خون به خون بسی شستم
صد بار مرا شکست عهد تو
من عهد تو هیچ بار نشکستم
سر رشتۀ جور و ناز بگسستی
من نیز امید از تو بگسستم
هستت دگری به جای من، آری
شک نیست که من به جای آن هستم
لختی بدویدم از قفای تو
چون مانده شدم ز پای بنشستم
گر با سر مهر تو شوم دیگر
شاید که نهی نگار بر دستم
کمال‌الدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۴۹
باور نکنی که از من عشوه پرست
بر بود دل شکسته آن نرگس مست
تا راست بگوید این سخن در رویت
هم مردمک دیدۀ توکژ بنشست
کمال‌الدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۱۰۰
زلف که هزار عهد محکم بشکست
پشت و دل صفدران عالم بشکست
گفتم که بگیرمش شبی در مستی
با آن همه پر دلی از آن هم بشکست
کمال‌الدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۲۰۸
آن دل که بکام دل بدخواه افتاد
در چاه ز نخدان تو ناگاه افتاد
ار چه همه کس بچشم کس بچشم پرهیز کنند
بیچاره دلم بچشم در چاه افتاد
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۷۵ - وله ایضا
مژده کاقبال تو ز ناگه داد
ش نیک در خور دشمن
شد بریده ز آستانۀ تو
پای احداث چون سر دشمن
دست بر گرامیت بر داشت
سر دشمن به خنجر دشمن
ظهیرالدین فاریابی : رباعیات
شمارهٔ ۸۹
ای دوست مرا به کام دشمن کردی
دشمن نکند آنچه تو با من کردی
تو سوخته خرمن دگر کس بودی
مانند خودم سوخته خرمن کردی
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹
زاهد ز منع تو دل صد بینوا شکست
خون پیاله ریختی و رنگ ما شکست
آگه نیم که سنگ کجا خورده شیشه‌ام
دانم که دل شکسته ندانم کجا شکست
امشب که بود نکهت پیراهن امید
طالع نگر که خار به پای صبا شکست
دامن‌کشان گذشتی و صد جیب پاره شد
بیگانه گشتی و دل صد آشنا شکست
تا کی دهیم جلوه دل زنگ بسته را؟
هرکس شکست آینه ما بجا شکست
از خارخار سینه دلم را قرار نیست
بازم ز رهگذار که خاری به پا شکست؟
عاشق قدم به کوی سلامت نمی‌نهد
خواهد برای شیشه خویش از خدا شکست
سنجیده دل به شادی عالم غم ترا
خاکش به سر که گوهر غم را بها شکست
قدسی به کام خویش مراد انتخاب کن
چون لطف یار قفل در مدعا شکست
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱
از غم نمی‌خورد دل اهل جنون شکست
در حیرتم که خاطرم از غصه چون شکست
تا حرف ناامیدی مجنون شنیده‌ام
دارد دلم ز طره لیلی فزون شکست
زان گل که کوهکن به سر از زخم تیشه زد
صد خار رشک در جگر بیستون شکست
در خیمه‌گاه شعله که داغ است نام او
دل را سفینه بر سر گرداب خون شکست
پیوسته دیگران ز قدح باده می‌خورند
ما خورده‌ایم از این قدح واژگون شکست
ای آنکه بر شکستن رنگم خوری دریغ
بشکاف سینه را و دلم ببین که چون شکست
رفتی و از خمار برون‌رفتنت ز بزم
بر روی نشاه رنگ می لاله‌گون شکست
یک سو شکست زلف تو یک سو شکست دل
غمخانه مرا ز درون و برون شکست
جز من که بخت نیک مرا کارساز نیست
از عافیت نخورده کسی تا کنون شکست
قدسی نکرده سعی کسی در شکست ما
ما را رسد همیشه ز بخت زبون شکست
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۱
آسودگی نصیب دل زار کس مباد!
مرهم وبال سینه افگار کس مباد!
بس دلشکسته‌ایم ز آسوده‌خاطری
یا رب که عافیت پی آزار کس مباد!
شادم به کوچه‌گردی عالم چو آفتاب
آسایشم ز سایه دیوار کس مباد!
شد زهد شیخ و برهمن آمد به راه عشق
دل در گرو به سبحه و زنار کس مباد!
تا دل به خون خویش نغلتد، نمی‌شود
این صید خون‌گرفته، گرفتار کس مباد!
قدسی ز غنچه دلت آتش علم کشید
این گل، نصیب گوشه دستار کس مباد