عبارات مورد جستجو در ۵۱۱ گوهر پیدا شد:
سعدی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵۰
سعدی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۸۹
سعدی : باب سوم در عشق و مستی و شور
سر آغاز
خوشا وقت شوریدگان غمش
اگر زخم بینند و گر مرهمش
گدایانی از پادشاهی نفور
به امیدش اندر گدایی صبور
دمادم شراب الم در کشند
وگر تلخ بینند دم در کشند
بلای خمارست در عیش مل
سلحدار خارست با شاه گل
نه تلخ است صبری که بر یاد اوست
که تلخی شکر باشد از دست دوست
ملامت کشانند مستان یار
سبک تر برد اشتر مست بار
اسیرش نخواهد رهایی زبند
شکارش نجوید خلاص از کمند
سلاطین عزلت، گدایان حی
منازل شناسان گم کرده پی
به سر وقتشان خلق کی ره برند
که چون آب حیوان به ظلمت درند؟
چو بیتالمقدس درون پر قباب
رها کرده دیوار بیرون خراب
چو پروانه آتش به خود در زنند
نه چون کرم پیله به خود برتنند
دلارام در بر، دلارام جوی
لب از تشنگی خشک، برطرف جوی
نگویم که بر آب قادر نیند
که بر شاطی نیل مستسقیند
اگر زخم بینند و گر مرهمش
گدایانی از پادشاهی نفور
به امیدش اندر گدایی صبور
دمادم شراب الم در کشند
وگر تلخ بینند دم در کشند
بلای خمارست در عیش مل
سلحدار خارست با شاه گل
نه تلخ است صبری که بر یاد اوست
که تلخی شکر باشد از دست دوست
ملامت کشانند مستان یار
سبک تر برد اشتر مست بار
اسیرش نخواهد رهایی زبند
شکارش نجوید خلاص از کمند
سلاطین عزلت، گدایان حی
منازل شناسان گم کرده پی
به سر وقتشان خلق کی ره برند
که چون آب حیوان به ظلمت درند؟
چو بیتالمقدس درون پر قباب
رها کرده دیوار بیرون خراب
چو پروانه آتش به خود در زنند
نه چون کرم پیله به خود برتنند
دلارام در بر، دلارام جوی
لب از تشنگی خشک، برطرف جوی
نگویم که بر آب قادر نیند
که بر شاطی نیل مستسقیند
سعدی : باب سوم در عشق و مستی و شور
حکایت
شنیدم که پیری شبی زنده داشت
سحر دست حاجت به حق برفراشت
یکی هاتف انداخت در گوش پیر
که بی حاصلی، رو سر خویش گیر
بر این در دعای تو مقبول نیست
به خواری برو یا بزاری بایست
شب دیگر از ذکر و طاعت نخفت
مریدی ز حالش خبر یافت، گفت
چو دیدی کزان روی بستهست در
به بی حاصلی سعی چندین مبر
به دیباجه بر اشک یاقوت فام
به حسرت ببارید و گفت ای غلام
به نومیدی آنگه بگردیدمی
از این ره، که راهی دگر دیدمی
مپندار گر وی عنان برشکست
که من باز دارم ز فتراک دست
چو خواهنده محروم گشت از دری
چه غم گر شناسد در دیگری؟
شنیدم که راهم در این کوی نیست
ولی هیچ راه دگر روی نیست
در این بود سر بر زمین فدا
که گفتند در گوش جانش ندا
قبول است اگرچه هنر نیستش
که جز ما پناهی دگر نیستش
سحر دست حاجت به حق برفراشت
یکی هاتف انداخت در گوش پیر
که بی حاصلی، رو سر خویش گیر
بر این در دعای تو مقبول نیست
به خواری برو یا بزاری بایست
شب دیگر از ذکر و طاعت نخفت
مریدی ز حالش خبر یافت، گفت
چو دیدی کزان روی بستهست در
به بی حاصلی سعی چندین مبر
به دیباجه بر اشک یاقوت فام
به حسرت ببارید و گفت ای غلام
به نومیدی آنگه بگردیدمی
از این ره، که راهی دگر دیدمی
مپندار گر وی عنان برشکست
که من باز دارم ز فتراک دست
چو خواهنده محروم گشت از دری
چه غم گر شناسد در دیگری؟
شنیدم که راهم در این کوی نیست
ولی هیچ راه دگر روی نیست
در این بود سر بر زمین فدا
که گفتند در گوش جانش ندا
قبول است اگرچه هنر نیستش
که جز ما پناهی دگر نیستش
سعدی : باب چهارم در تواضع
حکایت خواجه نیکوکار و بنده نافرمان
بزرگی هنرمند آفاق بود
غلامش نکوهیده اخلاق بود
از این خفرقی موی کالیدهای
بدی، سر که در روی مالیدهای
چو ثعبانش آلوده دندان به زهر
گرو برده از زشت رویان شهر
مدامش به روی آب چشم سبل
دویدی ز بوی پیاز بغل
گره وقت پختن بر ابرو زدی
چو پختند با خواجه زانو زدی
دمادم به نان خوردنش هم نشست
وگر مردی آبش ندادی به دست
نه گفت اندر او کار کردی نه چوب
شب و روز از او خانه در کند و کوب
گهی خار و خس در ره انداختی
گهی ماکیان در چه انداختی
ز سیماش وحشت فراز آمدی
نرفتی به کاری که باز آمدی
کسی گفت از این بندهٔ بد خصال
چه خواهی؟ ادب ، یا هنر، یا جمال؟
نیرزد وجودی بدین ناخوشی
که جورش پسندی و بارش کشی
منت بندهای خوب و نیکو سیر
بدست آرم، این را به نخاس بر
وگر یک پشیز آورد سر مپیچ
گران است اگر راست خواهی به هیچ
شنید این سخن مرد نیکو نهاد
بخندید کای یار فرخ نژاد
به دست این پسر طبع و خویش ولیک
مرا زو طبیعت شود خوی نیک
چو زو کرده باشم تحمل بسی
توانم جفا بردن از هر کسی
تحمل چو زهرت نماید نخست
ولی شهد گردد چو در طبع رست
غلامش نکوهیده اخلاق بود
از این خفرقی موی کالیدهای
بدی، سر که در روی مالیدهای
چو ثعبانش آلوده دندان به زهر
گرو برده از زشت رویان شهر
مدامش به روی آب چشم سبل
دویدی ز بوی پیاز بغل
گره وقت پختن بر ابرو زدی
چو پختند با خواجه زانو زدی
دمادم به نان خوردنش هم نشست
وگر مردی آبش ندادی به دست
نه گفت اندر او کار کردی نه چوب
شب و روز از او خانه در کند و کوب
گهی خار و خس در ره انداختی
گهی ماکیان در چه انداختی
ز سیماش وحشت فراز آمدی
نرفتی به کاری که باز آمدی
کسی گفت از این بندهٔ بد خصال
چه خواهی؟ ادب ، یا هنر، یا جمال؟
نیرزد وجودی بدین ناخوشی
که جورش پسندی و بارش کشی
منت بندهای خوب و نیکو سیر
بدست آرم، این را به نخاس بر
وگر یک پشیز آورد سر مپیچ
گران است اگر راست خواهی به هیچ
شنید این سخن مرد نیکو نهاد
بخندید کای یار فرخ نژاد
به دست این پسر طبع و خویش ولیک
مرا زو طبیعت شود خوی نیک
چو زو کرده باشم تحمل بسی
توانم جفا بردن از هر کسی
تحمل چو زهرت نماید نخست
ولی شهد گردد چو در طبع رست
سعدی : غزلیات
غزل ۲۶
شرف نفس به جودست و کرامت به سجود
هر که این هر دو ندارد عدمش به که وجود
ای که در نعمت و نازی به جهان غره مباش
که محالست در این مرحله امکان خلود
وی که در شدت فقری و پریشانی حال
صبر کن کاین دو سه روزی به سرآید معدود
خاک راهی که برو میگذری ساکن باش
که عیونست و جفونست و خدودست و قدود
این همان چشمهٔ خورشید جهان افروزست
که همی تافت بر آرامگه عاد و ثمود
خاک مصر طرب انگیز نبینی که همان
خاک مصرست ولی بر سر فرعون و جنود
دنیی آن قدر ندارد که بدو رشک برند
ای برادر که نه محسود بماند نه حسود
قیمت خود به مناهی و ملاهی مشکن
گرت ایمان درستست به روز موعود
دست حاجت که بری پیش خداوندی بر
که کریمست و رحیمست و غفورست و ودود
از ثری تا به ثریا به عبودیت او
همه در ذکر و مناجات و قیامند و قعود
کرمش نامتناهی، نعمش بیپایان
هیچ خواهنده ازین در نرود بیمقصود
پند سعدی که کلید در گنج سعد است
نتواند که به جای آورد الا مسعود
هر که این هر دو ندارد عدمش به که وجود
ای که در نعمت و نازی به جهان غره مباش
که محالست در این مرحله امکان خلود
وی که در شدت فقری و پریشانی حال
صبر کن کاین دو سه روزی به سرآید معدود
خاک راهی که برو میگذری ساکن باش
که عیونست و جفونست و خدودست و قدود
این همان چشمهٔ خورشید جهان افروزست
که همی تافت بر آرامگه عاد و ثمود
خاک مصر طرب انگیز نبینی که همان
خاک مصرست ولی بر سر فرعون و جنود
دنیی آن قدر ندارد که بدو رشک برند
ای برادر که نه محسود بماند نه حسود
قیمت خود به مناهی و ملاهی مشکن
گرت ایمان درستست به روز موعود
دست حاجت که بری پیش خداوندی بر
که کریمست و رحیمست و غفورست و ودود
از ثری تا به ثریا به عبودیت او
همه در ذکر و مناجات و قیامند و قعود
کرمش نامتناهی، نعمش بیپایان
هیچ خواهنده ازین در نرود بیمقصود
پند سعدی که کلید در گنج سعد است
نتواند که به جای آورد الا مسعود
سعدی : غزلیات
غزل ۶۴
یاری آنست که زهر از قبلش نوش کنی
نه چو رنجی رسدت یار فراموش کنی
هاون از یار جفا بیند و تسلیم شود
تو چه یاری که چو دیگ از غم دل جوش کنی
علم از دوش بنه ور عسلی فرماید
شرط آزادگی آنست که بر دوش کنی
راه دانا دگر و مذهب عاشق دگرست
ای خردمند که عیب من مدهوش کنی
شاهد آنوقت بیاید که تو حاضر گردی
مطرب آنگاه بگوید که تو خاموش کنی
سر تشنیع نداری طلب یار مکن
مگست نیش زند چون طلب نوش کنی
پای در سلسله باید که همان لذت عشق
در ت باشد که گرش دست در آغوش کنی
مرد باید که نظر بر ملخ و مور کند
آن تأمل که تو در زلف و بناگوش کنی
تا چه شکلی تو در آیینه همان خواهی دید
شاهد آیینهٔ تست ار نظر هوش کنی
سخن معرفت از حلقهٔ درویشان پرس
سعدیا شاید ازین حلقه که در گوش کنی
نه چو رنجی رسدت یار فراموش کنی
هاون از یار جفا بیند و تسلیم شود
تو چه یاری که چو دیگ از غم دل جوش کنی
علم از دوش بنه ور عسلی فرماید
شرط آزادگی آنست که بر دوش کنی
راه دانا دگر و مذهب عاشق دگرست
ای خردمند که عیب من مدهوش کنی
شاهد آنوقت بیاید که تو حاضر گردی
مطرب آنگاه بگوید که تو خاموش کنی
سر تشنیع نداری طلب یار مکن
مگست نیش زند چون طلب نوش کنی
پای در سلسله باید که همان لذت عشق
در ت باشد که گرش دست در آغوش کنی
مرد باید که نظر بر ملخ و مور کند
آن تأمل که تو در زلف و بناگوش کنی
تا چه شکلی تو در آیینه همان خواهی دید
شاهد آیینهٔ تست ار نظر هوش کنی
سخن معرفت از حلقهٔ درویشان پرس
سعدیا شاید ازین حلقه که در گوش کنی
سعدی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۷ - در ستایش قاضی رکنالدین
بسا نفس خردمندان که در بند هوا ماند
در آن صورت که عشق آید خردمندی کجا ماند؟
قضای لازمست آن را که بر خورشید عشق آرد
که همچون ذره در مهرش گرفتار هوا ماند
تحمل چارهٔ عشقست اگر طاقت بری ور نی
که بار نازنین بردن به جور پادشا ماند
هوادار نکورویان نیندیشد ز بدگویان
بیا گر روی آن داری که طعنت در قفا ماند
اگر قارون فرود آید شبی در خیل مهرویان
چنان صیدش کنند امشب که فردا بینوا ماند
بیار ای باد نوروزی نسیم باغ پیروزی
که بوی عنبرآمیزش به بوی یار ما ماند
تو در لهو و تماشایی کجا بر من ببخشایی
نبخشاید مگر یاری که از یاری جدا ماند
جوابم گوی و ز جرم کن به هر تلخی که میخواهی
که دشنام از لب لعلت به شیرینتر دعا ماند
دری دیگر نمیدانم که روی از تو بگردانم
مخور زنهار بر جانم که دردم بیدوا ماند
ملامتگوی بیحاصل نداند درد سعدی را
مگر وقتی که در کویی به رویی مبتلا ماند
اگر بر هر سر کویی نشیند چون تو بترویی
بجز قاضی نپندارم که نفسی پارسا ماند
جمال محفل و مجلس امام شرع رکنالدین
که دین از قوت رایش به عهد مصطفی ماند
کمال حسن تدبیرش چنان آراست عالم را
که تا دوران بود باقی برو حسن ثنا ماند
همه عالم دعا گویند و سعدی کمترین قائل
درین دولت که باقی باد تا دور بقا ماند
در آن صورت که عشق آید خردمندی کجا ماند؟
قضای لازمست آن را که بر خورشید عشق آرد
که همچون ذره در مهرش گرفتار هوا ماند
تحمل چارهٔ عشقست اگر طاقت بری ور نی
که بار نازنین بردن به جور پادشا ماند
هوادار نکورویان نیندیشد ز بدگویان
بیا گر روی آن داری که طعنت در قفا ماند
اگر قارون فرود آید شبی در خیل مهرویان
چنان صیدش کنند امشب که فردا بینوا ماند
بیار ای باد نوروزی نسیم باغ پیروزی
که بوی عنبرآمیزش به بوی یار ما ماند
تو در لهو و تماشایی کجا بر من ببخشایی
نبخشاید مگر یاری که از یاری جدا ماند
جوابم گوی و ز جرم کن به هر تلخی که میخواهی
که دشنام از لب لعلت به شیرینتر دعا ماند
دری دیگر نمیدانم که روی از تو بگردانم
مخور زنهار بر جانم که دردم بیدوا ماند
ملامتگوی بیحاصل نداند درد سعدی را
مگر وقتی که در کویی به رویی مبتلا ماند
اگر بر هر سر کویی نشیند چون تو بترویی
بجز قاضی نپندارم که نفسی پارسا ماند
جمال محفل و مجلس امام شرع رکنالدین
که دین از قوت رایش به عهد مصطفی ماند
کمال حسن تدبیرش چنان آراست عالم را
که تا دوران بود باقی برو حسن ثنا ماند
همه عالم دعا گویند و سعدی کمترین قائل
درین دولت که باقی باد تا دور بقا ماند
سعدی : قصاید و قطعات عربی
ایضا فیالغزل
ملک الهوی قلبی وجاش مغیرا
و نهی المودة ان اصیح نفیرا
اضحت علی ید الغرام طویلة
و ذراع صبری لایزال قصیرا
یا ناقلا عنی بانی صابر
لقد افتریت علی قولا زورا
من مصفی ممن یقدر جوره
عدلا، و یجعل طاعتی تقصیرا؟
لم یرضنی عبدا و بین عشیرتی
ما کنت ارضی ان اکون امیرا
یا سائلا عن یوم جد رحیلهم
ما کان الا لیلة دیجورا
لم تحتبس رکب بواد معطش
الا جمعت من البکاء غدیرا
کم اتقی هیف القدود تجانبا
فیغرنی کحل العیون غرورا
هل یطفئن الصبر نار جوانحی
و معالم الاحباب تلمع نورا
و لو اعب الخیل استوین کواعبا
و اهلة الحی اکتملن بدورا
ود الاساری ان یفک وثاقهم
و اود انی لا ازال اسیرا
ان جار خل تستعن بنظیره
الا خلیلا لم تجده نظیرا
رحم الاعادی لوعتی و توجعی
ما لحبة یعرضون نفورا؟
ان لم تحس بزفرتی و تشوقی
انصت، فتسمع للبکاء صریرا
یا صاحبی یوم الوصال منادما
کن لی لیالی بعدهن سمیرا
هل بت یا نفس الربیع بجنة؟
ام جئت من بلدالعراق بشیرا
عجبا بانی لست شارب مسکر
واظل من سکر الهوی مخمورا
صرفا محاعقلی، ورد قرائتی
شعرا، و غیر مسجدی ماخورا
ظما بقلبی لایکاد یسیغه
رشف الزلال و لو شربت بحورا
ماذا الصبا والشیب غیر لمتی
و کفی بتغییر الزمان نذیرا
یا آلفا بخلیله بک نعمة
احذر فدیتک ان تکون کفورا
قطع المهامة واحتمال مشقة
لرضی الا حبة لایظن کثیرا
حسوالمرارة فی کوس ملامة
حلو، اذا کان الحبیب مدیرا
و جلالة المنظور لم تتجل لی
لو لم تکن نفسی لدی حقیرا
یا من به السعدی غاب عن الوری
ارفق بمن اضحی الیک فقیرا
صلنی ودع ثم النعیم لاهله
لا اشتهی الا الیک مصیرا
فرض علی مترصد الامل البعید
بان یکون مع الزمان صبورا
و لعل ان تبیض عینی بالبکا
ارتد یوما التقیک بصیرا
و نهی المودة ان اصیح نفیرا
اضحت علی ید الغرام طویلة
و ذراع صبری لایزال قصیرا
یا ناقلا عنی بانی صابر
لقد افتریت علی قولا زورا
من مصفی ممن یقدر جوره
عدلا، و یجعل طاعتی تقصیرا؟
لم یرضنی عبدا و بین عشیرتی
ما کنت ارضی ان اکون امیرا
یا سائلا عن یوم جد رحیلهم
ما کان الا لیلة دیجورا
لم تحتبس رکب بواد معطش
الا جمعت من البکاء غدیرا
کم اتقی هیف القدود تجانبا
فیغرنی کحل العیون غرورا
هل یطفئن الصبر نار جوانحی
و معالم الاحباب تلمع نورا
و لو اعب الخیل استوین کواعبا
و اهلة الحی اکتملن بدورا
ود الاساری ان یفک وثاقهم
و اود انی لا ازال اسیرا
ان جار خل تستعن بنظیره
الا خلیلا لم تجده نظیرا
رحم الاعادی لوعتی و توجعی
ما لحبة یعرضون نفورا؟
ان لم تحس بزفرتی و تشوقی
انصت، فتسمع للبکاء صریرا
یا صاحبی یوم الوصال منادما
کن لی لیالی بعدهن سمیرا
هل بت یا نفس الربیع بجنة؟
ام جئت من بلدالعراق بشیرا
عجبا بانی لست شارب مسکر
واظل من سکر الهوی مخمورا
صرفا محاعقلی، ورد قرائتی
شعرا، و غیر مسجدی ماخورا
ظما بقلبی لایکاد یسیغه
رشف الزلال و لو شربت بحورا
ماذا الصبا والشیب غیر لمتی
و کفی بتغییر الزمان نذیرا
یا آلفا بخلیله بک نعمة
احذر فدیتک ان تکون کفورا
قطع المهامة واحتمال مشقة
لرضی الا حبة لایظن کثیرا
حسوالمرارة فی کوس ملامة
حلو، اذا کان الحبیب مدیرا
و جلالة المنظور لم تتجل لی
لو لم تکن نفسی لدی حقیرا
یا من به السعدی غاب عن الوری
ارفق بمن اضحی الیک فقیرا
صلنی ودع ثم النعیم لاهله
لا اشتهی الا الیک مصیرا
فرض علی مترصد الامل البعید
بان یکون مع الزمان صبورا
و لعل ان تبیض عینی بالبکا
ارتد یوما التقیک بصیرا
سعدی : قطعات
قطعه شمارهٔ ۱
سعدی : ملحقات و مفردات
تکه ۱۳ - خسرو من چون به بارگاه (برآید)
خسرو من چون به بارگاه برآید
نعره و فریاد از سپاه برآید
عاشق صادق ز خان و مان بگریزد
مرد توانگر ز مال و جاه برآید
بر سر کویش نظاره کن که هزاران
یوسف مصری ز قعر چاه برآید
صبح چنان صادقست در طلب او
کز هوس روی او پگاهبرآید
صومعه داران چو ...
از همگان وافضیحتاه برآید
غمزهٔ او مست و ...
هر که برون آید از ... برآید
گر به مثل دیرتر ز خواب بخیزد
صبح در آن روز چاشتگاه برآید
آینه گر عکس او ز دور ببیند
از دل سنگش هزار آه برآید
مرده اگر یاد او کند به دل خاک
بر سر خاکش بسی گیاه برآید
صبر کن ای دل ...
کار برآید چو سال و ماه برآید
چون ز سر عشق او کنند گناهی
بوی عبادت ازان گناه برآید
ای دل سعدی نه ...
سجده کن آنجا که ...
نعره و فریاد از سپاه برآید
عاشق صادق ز خان و مان بگریزد
مرد توانگر ز مال و جاه برآید
بر سر کویش نظاره کن که هزاران
یوسف مصری ز قعر چاه برآید
صبح چنان صادقست در طلب او
کز هوس روی او پگاهبرآید
صومعه داران چو ...
از همگان وافضیحتاه برآید
غمزهٔ او مست و ...
هر که برون آید از ... برآید
گر به مثل دیرتر ز خواب بخیزد
صبح در آن روز چاشتگاه برآید
آینه گر عکس او ز دور ببیند
از دل سنگش هزار آه برآید
مرده اگر یاد او کند به دل خاک
بر سر خاکش بسی گیاه برآید
صبر کن ای دل ...
کار برآید چو سال و ماه برآید
چون ز سر عشق او کنند گناهی
بوی عبادت ازان گناه برآید
ای دل سعدی نه ...
سجده کن آنجا که ...
سعدی : ملحقات و مفردات
تکه ۲۶ - ترکیب بند
در عهد تو ای نگار دلبند
بس عهد که بشکنند و سوگند
بر جان ضعیف آرزومند
زین بیش جفا و جور مپسند
من چون تو دگر ندیدهام خوب
منظور جهانیان و محبوب
دیگر نرود به هیچ مطلوب
خاطر که گرفت با تو پیوند
ما را هوس تو کس نیاموخت
پروانه به جهد خویشتن سوخت
عشق آمد و چشم عقل بر دوخت
شوق آمد و بیخ صبر برکند
دوران تو نادر اوفتادست
کاین حسن خدا به کس ندادست
در هیچ زمانهای نزادست
مادر به جمال چون تو فرزند
ای چشم و چراغ دیده و حی
خون ریختنم چه میکنی هی
این جور که میبریم تا کی
وین صبر که میکنیم تا چند؟
هرلحظه به سر درآیدم دود
فریاد و جزع نمیکند سود
افتادم و مصلحت چنین بود
بیبند نگیرد آدمی پند
دل رفت و عنان طاقت از دست
سیل آمد و ره نمیتوان بست
من نیستم ار کسی دگر هست
از دوست به یاد دوست خرسند
مهر تو نگار سرو قامت
بر من رقمست تا قیامت
بادست به گوش من ملامت
واندوه فراق کوه الوند
دل در طلب تو رفت و دینم
جان نیز طمع کنی یقینم
مستوجب این و بیش ازینم
باشد که چو مردم خردمند
بنشینم و صبر پیش گیرم
دنبالهٔ کار خویش گیرم
بس عهد که بشکنند و سوگند
بر جان ضعیف آرزومند
زین بیش جفا و جور مپسند
من چون تو دگر ندیدهام خوب
منظور جهانیان و محبوب
دیگر نرود به هیچ مطلوب
خاطر که گرفت با تو پیوند
ما را هوس تو کس نیاموخت
پروانه به جهد خویشتن سوخت
عشق آمد و چشم عقل بر دوخت
شوق آمد و بیخ صبر برکند
دوران تو نادر اوفتادست
کاین حسن خدا به کس ندادست
در هیچ زمانهای نزادست
مادر به جمال چون تو فرزند
ای چشم و چراغ دیده و حی
خون ریختنم چه میکنی هی
این جور که میبریم تا کی
وین صبر که میکنیم تا چند؟
هرلحظه به سر درآیدم دود
فریاد و جزع نمیکند سود
افتادم و مصلحت چنین بود
بیبند نگیرد آدمی پند
دل رفت و عنان طاقت از دست
سیل آمد و ره نمیتوان بست
من نیستم ار کسی دگر هست
از دوست به یاد دوست خرسند
مهر تو نگار سرو قامت
بر من رقمست تا قیامت
بادست به گوش من ملامت
واندوه فراق کوه الوند
دل در طلب تو رفت و دینم
جان نیز طمع کنی یقینم
مستوجب این و بیش ازینم
باشد که چو مردم خردمند
بنشینم و صبر پیش گیرم
دنبالهٔ کار خویش گیرم
پروین اعتصامی : مثنویات، تمثیلات و مقطعات
چند پند
کسی که بر سر نرد جهان قمار نکرد
سیاه روزی و بدنامی اختیار نکرد
خوش آنکه از گل مسموم باغ دهر رمید
برفق گر نظری کرد، جز به خار نکرد
به تیه فقر، ازان روی گشت دل حیران
که هیچگه شتر آز را مهار نکرد
نداشت دیدهٔ تحقیق، مردمی کاز دور
بدید خیمهٔ اهریمن و فرار نکرد
شکار کرده بسی در دل شب، این صیاد
مگو که روز گذشت و مرا شکار نکرد
سپهر پیر بسی رشتهٔ محبت و انس
گرفت و بست بهم، لیک استوار نکرد
مشو چو وقت، که یک لحظه پایدار نماند
مشو چو دهر، که یک عهد پایدار نکرد
برو ز مورچه آموز بردباری و سعی
که کار کرد و شکایت ز روزگار نکرد
غبار گشت ز باد غرور، خرمن دل
چنین معامله را باد با غبار نکرد
سفینهای که در آن فتنه بود کشتیبان
برفت روز و شب و ره سوی کنار نکرد
مباف جامهٔ روی و ریا، که جز ابلیس
کس این دو رشتهٔ پوسیده پود و تار نکرد
کسی ز طعنهٔ پیکان روزگار رهید
که گاه حملهٔ او، سستی آشکار نکرد
طبیب دهر، بسی دردمند داشت ولیک
طبیب وار سوی هیچ یک گذار نکرد
چرا وجود منزه به تیرگی پیوست
چرا محافظت پنبه از شرار نکرد
ز خواب جهل، بس امسالها که پار شدند
خوش آنکه بیهده، امسال خویش پار نکرد
روا مدار پس از مدت تو گفته شود
که دیر ماند فلانی و هیچ کار نکرد
سیاه روزی و بدنامی اختیار نکرد
خوش آنکه از گل مسموم باغ دهر رمید
برفق گر نظری کرد، جز به خار نکرد
به تیه فقر، ازان روی گشت دل حیران
که هیچگه شتر آز را مهار نکرد
نداشت دیدهٔ تحقیق، مردمی کاز دور
بدید خیمهٔ اهریمن و فرار نکرد
شکار کرده بسی در دل شب، این صیاد
مگو که روز گذشت و مرا شکار نکرد
سپهر پیر بسی رشتهٔ محبت و انس
گرفت و بست بهم، لیک استوار نکرد
مشو چو وقت، که یک لحظه پایدار نماند
مشو چو دهر، که یک عهد پایدار نکرد
برو ز مورچه آموز بردباری و سعی
که کار کرد و شکایت ز روزگار نکرد
غبار گشت ز باد غرور، خرمن دل
چنین معامله را باد با غبار نکرد
سفینهای که در آن فتنه بود کشتیبان
برفت روز و شب و ره سوی کنار نکرد
مباف جامهٔ روی و ریا، که جز ابلیس
کس این دو رشتهٔ پوسیده پود و تار نکرد
کسی ز طعنهٔ پیکان روزگار رهید
که گاه حملهٔ او، سستی آشکار نکرد
طبیب دهر، بسی دردمند داشت ولیک
طبیب وار سوی هیچ یک گذار نکرد
چرا وجود منزه به تیرگی پیوست
چرا محافظت پنبه از شرار نکرد
ز خواب جهل، بس امسالها که پار شدند
خوش آنکه بیهده، امسال خویش پار نکرد
روا مدار پس از مدت تو گفته شود
که دیر ماند فلانی و هیچ کار نکرد
پروین اعتصامی : مثنویات، تمثیلات و مقطعات
دریای نور
بالماس میزد چکش زرگری
بهر لحظه میجست از آن اخگری
بنالید الماس کای تیره رای
ز بیداد تو، چند نالم چو نای
بجز خوبی و پاکی و راستی
چه کردم که آزار من خواستی
بگفتا مکن خاطر خویش تنگ
ترازوی چرخت گران کرده سنگ
مرنج ار تنت را جفائی رسد
کزین کار، کارت بجائی رسد
هم اکنون، تراش تو گردد تمام
برویت کند نیکبختی سلام
همین دم، فروزان و پاکت کنم
پسندیده و تابناکت کنم
دگر باره بگریست گوهر نهان
که آوخ! سیه شد بچشمم جهان
بدین خردیم، آسمان درشت
بدام بلای تو افکند و کشت
مرا هر رگ و هر پی و بند بود
بخشکید پاک این چه پیوند بود
که این تیشهٔ کین بدست تو داد
فتاد این وجود نزارم، فتاد
ببخشای لختی، نگهدار دست
شکست این سر دردمندم، شکست
نه آسایشی ماند اندر تنم
نه رونق به رخسارهٔ روشنم
بگفتا چو زین دخمه بیرون شوی
بزیبائی خویش، مفتون شوی
بشوئیم از رویت این گرد را
بخوبان دهیم این ره آورد را
چو بردارد این پرده را پردهدار
سخنهای پنهان شود آشکار
در آن حال، دانی که نیکی نکوست
که بینی تو مغزی و رفتست پوست
سوم بار، برخاست بانگ چکش
بناگاه برهم شد آن روی خوش
بگفت ای ستمکار، مشکن مرا
به بدرائی، از پا میفکن مرا
وفا داشتم چشم و دیدم جفا
بگشتم ز هر روی، خوردم قفا
بگفت ار صبوری کنی یک نفس
کشد بار جور تو بسیار کس
چو رفت این سیاهی و آلودگی
نماند زبونی و فرسودگی
دلت گر ز اندیشه خون کردهام
بچهر، آب و رنگت فزون کردهام
بریدم، ولی تیره و زشت را
شکستم، ولی سنگ و انکشت را
چو بینند روی دل آرای تو
چو آگه شوند از تجلای تو
چو پرسند از موج این آبها
ازین جلوهها، رنگها، تابها
بتی چون بگردن در اندازدت
فراتر ز دل، جایگه سازدت
چو نقاد چرخ از تو کالا کند
چو هر روز، نرخ تو بالا کند
چو زین داستان گفتگوها رود
چو این آب حیوان به جوها رود
چو هر دم بیفزایدت خواستار
چو آیند سوی تو از هر کنار
چو بیدار بختی ببیند تو را
چو بر دیگران بر گزیند ترا
چو بر چهر خوبان تبسم کنی
چو این کوی تاریک را گم کنی
چو در مخزنت جا دهد گوهری
چو بنشاندت اندر انگشتری
چو در تیرگی، روشنائی شوی
چو آمادهٔ دلربائی شوی
چو بیرون کشی رخت زین تنگنای
چو اقبال گردد تو را رهنمای
چو آسودگی زاید این روز سخت
چو فرخنده گردی و پیروزبخت
چو پیرایهها ماندت در گرو
چو بینی ره نیک و آئین نو
چو افتادی اندر ترازوی مهر
چو صد راه داد و گرفتت سپهر
رهائی دهندت چو زین رنجها
چو ریزند بر پای تو گنجها
چو بازارگانان خرندت بزر
برندت ز شهری به شهر دگر
چو دیهیم شاهت نشیمن شود
چو از دیدنت، دیده روشن شود
بیاد آر، زین دکهٔ تنگ من
ز سنگینی آهن و سنگ من
چو نام تو خوانند دریای نور
درودیم بفرست زان راه دور
ترا هر چه قیمت نهد روزگار
بدار از من و این چکش یادگار
چو مشاطه، رخسارت آراستم
فزودم دو صد، گر یکی کاستم
تو روزی که از حصن کان آمدی
بس آلوده و سرگران آمدی
بدین گونه روشن نبودی و پاک
بهم بود مخلوط، الماس و خاک
حدیث نهان چکش گوش دار
نگین سازدت چرخ یا گوشوار
نه مشت و قفایت به سر میزنم
بدین درگه نور، در میزنم
بهر لحظه میجست از آن اخگری
بنالید الماس کای تیره رای
ز بیداد تو، چند نالم چو نای
بجز خوبی و پاکی و راستی
چه کردم که آزار من خواستی
بگفتا مکن خاطر خویش تنگ
ترازوی چرخت گران کرده سنگ
مرنج ار تنت را جفائی رسد
کزین کار، کارت بجائی رسد
هم اکنون، تراش تو گردد تمام
برویت کند نیکبختی سلام
همین دم، فروزان و پاکت کنم
پسندیده و تابناکت کنم
دگر باره بگریست گوهر نهان
که آوخ! سیه شد بچشمم جهان
بدین خردیم، آسمان درشت
بدام بلای تو افکند و کشت
مرا هر رگ و هر پی و بند بود
بخشکید پاک این چه پیوند بود
که این تیشهٔ کین بدست تو داد
فتاد این وجود نزارم، فتاد
ببخشای لختی، نگهدار دست
شکست این سر دردمندم، شکست
نه آسایشی ماند اندر تنم
نه رونق به رخسارهٔ روشنم
بگفتا چو زین دخمه بیرون شوی
بزیبائی خویش، مفتون شوی
بشوئیم از رویت این گرد را
بخوبان دهیم این ره آورد را
چو بردارد این پرده را پردهدار
سخنهای پنهان شود آشکار
در آن حال، دانی که نیکی نکوست
که بینی تو مغزی و رفتست پوست
سوم بار، برخاست بانگ چکش
بناگاه برهم شد آن روی خوش
بگفت ای ستمکار، مشکن مرا
به بدرائی، از پا میفکن مرا
وفا داشتم چشم و دیدم جفا
بگشتم ز هر روی، خوردم قفا
بگفت ار صبوری کنی یک نفس
کشد بار جور تو بسیار کس
چو رفت این سیاهی و آلودگی
نماند زبونی و فرسودگی
دلت گر ز اندیشه خون کردهام
بچهر، آب و رنگت فزون کردهام
بریدم، ولی تیره و زشت را
شکستم، ولی سنگ و انکشت را
چو بینند روی دل آرای تو
چو آگه شوند از تجلای تو
چو پرسند از موج این آبها
ازین جلوهها، رنگها، تابها
بتی چون بگردن در اندازدت
فراتر ز دل، جایگه سازدت
چو نقاد چرخ از تو کالا کند
چو هر روز، نرخ تو بالا کند
چو زین داستان گفتگوها رود
چو این آب حیوان به جوها رود
چو هر دم بیفزایدت خواستار
چو آیند سوی تو از هر کنار
چو بیدار بختی ببیند تو را
چو بر دیگران بر گزیند ترا
چو بر چهر خوبان تبسم کنی
چو این کوی تاریک را گم کنی
چو در مخزنت جا دهد گوهری
چو بنشاندت اندر انگشتری
چو در تیرگی، روشنائی شوی
چو آمادهٔ دلربائی شوی
چو بیرون کشی رخت زین تنگنای
چو اقبال گردد تو را رهنمای
چو آسودگی زاید این روز سخت
چو فرخنده گردی و پیروزبخت
چو پیرایهها ماندت در گرو
چو بینی ره نیک و آئین نو
چو افتادی اندر ترازوی مهر
چو صد راه داد و گرفتت سپهر
رهائی دهندت چو زین رنجها
چو ریزند بر پای تو گنجها
چو بازارگانان خرندت بزر
برندت ز شهری به شهر دگر
چو دیهیم شاهت نشیمن شود
چو از دیدنت، دیده روشن شود
بیاد آر، زین دکهٔ تنگ من
ز سنگینی آهن و سنگ من
چو نام تو خوانند دریای نور
درودیم بفرست زان راه دور
ترا هر چه قیمت نهد روزگار
بدار از من و این چکش یادگار
چو مشاطه، رخسارت آراستم
فزودم دو صد، گر یکی کاستم
تو روزی که از حصن کان آمدی
بس آلوده و سرگران آمدی
بدین گونه روشن نبودی و پاک
بهم بود مخلوط، الماس و خاک
حدیث نهان چکش گوش دار
نگین سازدت چرخ یا گوشوار
نه مشت و قفایت به سر میزنم
بدین درگه نور، در میزنم
پروین اعتصامی : مثنویات، تمثیلات و مقطعات
گوهر و سنگ
شنیدستم که اندر معدنی تنگ
سخن گفتند با هم، گوهر و سنگ
چنین پرسید سنگ از لعل رخشان
که از تاب که شد، چهرت فروزان
بدین پاکیزهروئی، از کجائی
که دادت آب و رنگ و روشنائی
درین تاریک جا، جز تیرگی نیست
بتاریکی درون، این روشنی چیست
بهر تاب تو، بس رخشندگیهاست
در این یک قطره، آب زندگیهاست
بمعدن، من بسی امید راندم
تو گر صد سال، من صد قرن ماندم
مرا آن پستی دیرینه بر جاست
فروغ پاکی، از چهر تو پیداست
بدین روشن دلی، خورشید تابان
چرا با من تباهی کرد زینسان
مرا از تابش هر روزه، بگداخت
ترا آخر، متاع گوهری ساخت
اگر عدل است، کار چرخ گردان
چرا من سنگم و تو لعل رخشان
نه ما را دایهٔ ایام پرورد
چرا با من چنین، با تو چنان کرد
مرا نقصان، تو را افزونی آموخت
ترا افروخت رخسار و مرا سوخت
ترا، در هر کناری خواستاریست
مرا، سرکوبی از هر رهگذریست
ترا، هم رنگ و هم ار زندگی هست
مرا زین هر دو چیزی نیست در دست
ترا بر افسر شاهان نشانند
مرا هرگز نپرسند و ندانند
بود هر گوهری را با تو پیوند
گه انگشتر شوی، گاهی گلوبند
من، اینسان واژگون طالع، تو فیروز
تو زینسان دلفروز و من بدین روز
بنرمی گفت او را گوهر ناب
جوابی خوبتر از در خوشاب
کزان معنی مرا گرم است بازار
که دیدم گرمی خورشید، بسیار
از آنرو، چهرهام را سرخ شد رنگ
که بس خونابه خوردم در دل سنگ
از آن ره، بخت با من کرد یاری
که در سختی نمودم استواری
به اختر، زنگی شب راز میگفت
سپهر، آن راز با من باز میگفت
ثریا کرد با من تیغبازی
عطارد تا سحر، افسانهسازی
زحل، با آنهمه خونخواری و خشم
مرا میدید و خون میریخت از چشم
فلک، بر نیت من خنده میکرد
مرا زین آرزو شرمنده میکرد
سهیلم رنجها میداد پنهان
بفکرم رشکها میبرد کیهان
نشستی ژالهای، هر گه بکهسار
بدوش من گرانتر میشدی بار
چنانم میفشردی خاره و سنگ
که خونم موج میزد در دل تنگ
نه پیدا بود روز اینجا، نه روزن
نه راه و رخنهای بر کوه و برزن
بدان درماندگی بودم گرفتار
که باشد نقطه اندر حصن پرگار
گهی گیتی، ز برفم جامه پوشید
گهی سیلم، بگوش اندر خروشید
زبونیها ز خاک و آب دیدم
ز مهر و ماه، منتها کشیدم
جدی هر شب، بفکر بازئی چند
بمن میکرد چشم اندازئی چند
ثوابت، قصهها کردند تفسیر
کواکب برجها دادند تغییر
دگرگون گشت بس روز و مه و سال
مرا جاوید یکسان بود احوال
اگر چه کار بر من بود دشوار
بخود دشوار مینشمردمی کار
نه دیدم ذرهای از روشنائی
نه با یک ذره، کردم آشنائی
نه چشمم بود جز با تیرگی رام
نه فرق صبح میدانستم از شام
بسی پاکان شدند آلوده دامن
بسی برزیگران را سوخت خرمن
بسی برگشت، راه و رسم گردون
که پا نگذاشتیم ز اندازه بیرون
چو دیدندم چنان در خط تسلیم
مرا بس نکتهها کردند تعلیم
بگفتندم ز هر رمزی بیانی
نمودندم ز هر نامی نشانی
ببخشیدند چون تابی تمامم
بدخشی لعل بنهادند نامم
مرا در دل، نهفته پرتوی بود
فروزان مهر، آن پرتو بیفزود
کمی در اصل من میبود پاکی
شد آن پاکی، در آخر تابناکی
چو طبعم اقتضای برتری داشت
مرا آن برتری، آخر برافراشت
نه تاب و ارزش من، رایگانی است
سزای رنج قرنی زندگانی است
نه هر پاکیزه روئی، پاکزاد است
که نسل پاک، ز اصل پاک زاد است
نه هر کوهی، بدامن داشت معدن
نه هر کان نیز دارد لعل روشن
یکی غواص، درجی گران بود
پر از مشتی شبه دیدش، چو بگشود
بگو این نکته با گوهر فروشان
که خون خورد و گهر شد سنگ در کان
سخن گفتند با هم، گوهر و سنگ
چنین پرسید سنگ از لعل رخشان
که از تاب که شد، چهرت فروزان
بدین پاکیزهروئی، از کجائی
که دادت آب و رنگ و روشنائی
درین تاریک جا، جز تیرگی نیست
بتاریکی درون، این روشنی چیست
بهر تاب تو، بس رخشندگیهاست
در این یک قطره، آب زندگیهاست
بمعدن، من بسی امید راندم
تو گر صد سال، من صد قرن ماندم
مرا آن پستی دیرینه بر جاست
فروغ پاکی، از چهر تو پیداست
بدین روشن دلی، خورشید تابان
چرا با من تباهی کرد زینسان
مرا از تابش هر روزه، بگداخت
ترا آخر، متاع گوهری ساخت
اگر عدل است، کار چرخ گردان
چرا من سنگم و تو لعل رخشان
نه ما را دایهٔ ایام پرورد
چرا با من چنین، با تو چنان کرد
مرا نقصان، تو را افزونی آموخت
ترا افروخت رخسار و مرا سوخت
ترا، در هر کناری خواستاریست
مرا، سرکوبی از هر رهگذریست
ترا، هم رنگ و هم ار زندگی هست
مرا زین هر دو چیزی نیست در دست
ترا بر افسر شاهان نشانند
مرا هرگز نپرسند و ندانند
بود هر گوهری را با تو پیوند
گه انگشتر شوی، گاهی گلوبند
من، اینسان واژگون طالع، تو فیروز
تو زینسان دلفروز و من بدین روز
بنرمی گفت او را گوهر ناب
جوابی خوبتر از در خوشاب
کزان معنی مرا گرم است بازار
که دیدم گرمی خورشید، بسیار
از آنرو، چهرهام را سرخ شد رنگ
که بس خونابه خوردم در دل سنگ
از آن ره، بخت با من کرد یاری
که در سختی نمودم استواری
به اختر، زنگی شب راز میگفت
سپهر، آن راز با من باز میگفت
ثریا کرد با من تیغبازی
عطارد تا سحر، افسانهسازی
زحل، با آنهمه خونخواری و خشم
مرا میدید و خون میریخت از چشم
فلک، بر نیت من خنده میکرد
مرا زین آرزو شرمنده میکرد
سهیلم رنجها میداد پنهان
بفکرم رشکها میبرد کیهان
نشستی ژالهای، هر گه بکهسار
بدوش من گرانتر میشدی بار
چنانم میفشردی خاره و سنگ
که خونم موج میزد در دل تنگ
نه پیدا بود روز اینجا، نه روزن
نه راه و رخنهای بر کوه و برزن
بدان درماندگی بودم گرفتار
که باشد نقطه اندر حصن پرگار
گهی گیتی، ز برفم جامه پوشید
گهی سیلم، بگوش اندر خروشید
زبونیها ز خاک و آب دیدم
ز مهر و ماه، منتها کشیدم
جدی هر شب، بفکر بازئی چند
بمن میکرد چشم اندازئی چند
ثوابت، قصهها کردند تفسیر
کواکب برجها دادند تغییر
دگرگون گشت بس روز و مه و سال
مرا جاوید یکسان بود احوال
اگر چه کار بر من بود دشوار
بخود دشوار مینشمردمی کار
نه دیدم ذرهای از روشنائی
نه با یک ذره، کردم آشنائی
نه چشمم بود جز با تیرگی رام
نه فرق صبح میدانستم از شام
بسی پاکان شدند آلوده دامن
بسی برزیگران را سوخت خرمن
بسی برگشت، راه و رسم گردون
که پا نگذاشتیم ز اندازه بیرون
چو دیدندم چنان در خط تسلیم
مرا بس نکتهها کردند تعلیم
بگفتندم ز هر رمزی بیانی
نمودندم ز هر نامی نشانی
ببخشیدند چون تابی تمامم
بدخشی لعل بنهادند نامم
مرا در دل، نهفته پرتوی بود
فروزان مهر، آن پرتو بیفزود
کمی در اصل من میبود پاکی
شد آن پاکی، در آخر تابناکی
چو طبعم اقتضای برتری داشت
مرا آن برتری، آخر برافراشت
نه تاب و ارزش من، رایگانی است
سزای رنج قرنی زندگانی است
نه هر پاکیزه روئی، پاکزاد است
که نسل پاک، ز اصل پاک زاد است
نه هر کوهی، بدامن داشت معدن
نه هر کان نیز دارد لعل روشن
یکی غواص، درجی گران بود
پر از مشتی شبه دیدش، چو بگشود
بگو این نکته با گوهر فروشان
که خون خورد و گهر شد سنگ در کان
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸
دم مزن گر همدمی میبایدت
خسته شو گر مرهمی میبایدت
تا در اثباتی تو بس نامحرمی
محو شو گر محرمی میبایدت
همچو غواصان دم اندر سینه کش
گر چو دریا همدمی میبایدت
از عبادت غم کشی و صد شفیع
پیشوای هر غمی میبایدت
اشک لایقتر شفیع تو از آنک
هر عبادت را نمی میبایدت
تنگدل ماندی، که دل یک قطره خونست
عالمی در عالمی میبایدت
تا که این یک قطره صد دریا شود
صبر صد عالم همی میبایدت
هر دو عالم گر نباشد گو مباش
در حضور او دمی میبایدت
در غم هر دم که نبود در حضور
تا قیامت ماتمی میبایدت
در حضورش عهد کردی ای فرید
عهد خود مستحکمی میبایدت
خسته شو گر مرهمی میبایدت
تا در اثباتی تو بس نامحرمی
محو شو گر محرمی میبایدت
همچو غواصان دم اندر سینه کش
گر چو دریا همدمی میبایدت
از عبادت غم کشی و صد شفیع
پیشوای هر غمی میبایدت
اشک لایقتر شفیع تو از آنک
هر عبادت را نمی میبایدت
تنگدل ماندی، که دل یک قطره خونست
عالمی در عالمی میبایدت
تا که این یک قطره صد دریا شود
صبر صد عالم همی میبایدت
هر دو عالم گر نباشد گو مباش
در حضور او دمی میبایدت
در غم هر دم که نبود در حضور
تا قیامت ماتمی میبایدت
در حضورش عهد کردی ای فرید
عهد خود مستحکمی میبایدت
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۰
ای دل ز جان در آی که جانان پدید نیست
با درد او بساز که درمان پدید نیست
حد تو صبر کردن و خونخوردن است و بس
زیرا که حد وادی هجران پدید نیست
در زیر خاک چون دگران ناپدید شو
این است چارهٔ تو چو جانان پدید نیست
ای مرد کندرو چه روی بیش ازین ز پیش
چندین مرو ز پیش که پیشان پدید نیست
با پاسبان درگه او های و هوی زن
چون طمطراق دولت سلطان پدید نیست
ای دل یقین شناس که یک ذره سر عشق
در ضیق کفر و وسعت ایمان پدید نیست
فانی شو از وجود و امید از عدم ببر
کان چیز کان همی طلبی آن پدید نیست
از اصل کار، جان تو کی با خبر شود
کانجا که اصل کار بود، جان پدید نیست
جان ناپدید آمد و در آرزوی جان
از بس که سوخت این دل حیران پدید نیست
عطار را اگر دل و جان ناپدید شد
نبود عجب که چشمهٔ حیوان پدید نیست
با درد او بساز که درمان پدید نیست
حد تو صبر کردن و خونخوردن است و بس
زیرا که حد وادی هجران پدید نیست
در زیر خاک چون دگران ناپدید شو
این است چارهٔ تو چو جانان پدید نیست
ای مرد کندرو چه روی بیش ازین ز پیش
چندین مرو ز پیش که پیشان پدید نیست
با پاسبان درگه او های و هوی زن
چون طمطراق دولت سلطان پدید نیست
ای دل یقین شناس که یک ذره سر عشق
در ضیق کفر و وسعت ایمان پدید نیست
فانی شو از وجود و امید از عدم ببر
کان چیز کان همی طلبی آن پدید نیست
از اصل کار، جان تو کی با خبر شود
کانجا که اصل کار بود، جان پدید نیست
جان ناپدید آمد و در آرزوی جان
از بس که سوخت این دل حیران پدید نیست
عطار را اگر دل و جان ناپدید شد
نبود عجب که چشمهٔ حیوان پدید نیست
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۰
ای دل ز جفای یار مندیش
در نه قدم و ز کار مندیش
جویندهٔ در ز جان نترسد
گل میطلبی ز خار مندیش
با پنجهٔ شیر پنجه میزن
از کام و دهان مار مندیش
مردانه به کوی یار درشو
از خنجر هر عیار مندیش
گر نیل وصال یار باید
از گفتن ننگ و عار مندیش
چون با تو بود عنایت یار
گر خصم بود هزار مندیش
چون یافتهای جمال او را
از گشتن سنگسار مندیش
منصور تویی بزن اناالحق
تسلیم شو و ز دار مندیش
عطار تویی چو ماه و خورشید
در تاب زهر غبار مندیش
در نه قدم و ز کار مندیش
جویندهٔ در ز جان نترسد
گل میطلبی ز خار مندیش
با پنجهٔ شیر پنجه میزن
از کام و دهان مار مندیش
مردانه به کوی یار درشو
از خنجر هر عیار مندیش
گر نیل وصال یار باید
از گفتن ننگ و عار مندیش
چون با تو بود عنایت یار
گر خصم بود هزار مندیش
چون یافتهای جمال او را
از گشتن سنگسار مندیش
منصور تویی بزن اناالحق
تسلیم شو و ز دار مندیش
عطار تویی چو ماه و خورشید
در تاب زهر غبار مندیش
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۵
من این دانم که مویی می ندانم
بجز مرگ آرزویی می ندانم
مرا مبشول مویی زانکه در عشق
چنان غرقم که مویی می ندانم
چنین رنگی که بر من سایه افکند
ز دو کونش رکویی می ندانم
چنانم در خم چوگان فگنده
که پا و سر چو گویی می ندانم
بسی بر بوی سر عشق رفتم
نبردم بوی و بویی می ندانم
بسی هر کار را روی است از ما
به از تسلیم رویی می ندانم
به از تسلیم و صبر و درد و خلوت
درین ره چارسویی می ندانم
شدم در کوی اهل دل چو خاکی
که به زین کوی کویی می ندانم
دلم را راه جوی عشق کردم
که به زو راه جویی می ندانم
درون دل بسی خود را بجستم
که به زین جست و جویی می ندانم
به خون دل بشستم دست از جان
که به زین شست و شویی می ندانم
بسی این راز نادانسته گفتم
که به زین گفت و گویی می ندانم
چو کردم جوی چشمان همچو عطار
که به زین آب جویی می ندانم
بجز مرگ آرزویی می ندانم
مرا مبشول مویی زانکه در عشق
چنان غرقم که مویی می ندانم
چنین رنگی که بر من سایه افکند
ز دو کونش رکویی می ندانم
چنانم در خم چوگان فگنده
که پا و سر چو گویی می ندانم
بسی بر بوی سر عشق رفتم
نبردم بوی و بویی می ندانم
بسی هر کار را روی است از ما
به از تسلیم رویی می ندانم
به از تسلیم و صبر و درد و خلوت
درین ره چارسویی می ندانم
شدم در کوی اهل دل چو خاکی
که به زین کوی کویی می ندانم
دلم را راه جوی عشق کردم
که به زو راه جویی می ندانم
درون دل بسی خود را بجستم
که به زین جست و جویی می ندانم
به خون دل بشستم دست از جان
که به زین شست و شویی می ندانم
بسی این راز نادانسته گفتم
که به زین گفت و گویی می ندانم
چو کردم جوی چشمان همچو عطار
که به زین آب جویی می ندانم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۸۷
هر دمم در امتحان چندی کشی
دامنم در خون جان چندی کشی
مهربان خویشتن گفتم تو را
کینهٔ آن هر زمان چندی کشی
همچو خاکم بر زمین افتاده خوار
سر ز من بر آسمان چندی کشی
چون جهان سر بر خطت دارد مدام
چون قلم خط بر جهان چندی کشی
در غمت چون با کناری رفتهام
تو به زورم در میان چندی کشی
بر تو دارم چشم از روی جهان
بر من از مژگان سنان چندی کشی
همچو شمعی سر نهادم در میان
بر سرم تیغ از میان چندی کشی
پیشکش میسازمت گلگون اشک
رخش کبرت را عنان چندی کشی
چون سپر بفکندم و بگریختم
تو به کین من کمان چندی کشی
کینت از صد مهر خوشتر آیدم
کین ز چون من مهربان چندی کشی
بر سرم آمد لاشهٔ صبرم ز عجز
تنگ اسب امتحان چندی کشی
بس سبک دل گشتی از عشق ای فرید
جان بده بار گران چندی کشی
دامنم در خون جان چندی کشی
مهربان خویشتن گفتم تو را
کینهٔ آن هر زمان چندی کشی
همچو خاکم بر زمین افتاده خوار
سر ز من بر آسمان چندی کشی
چون جهان سر بر خطت دارد مدام
چون قلم خط بر جهان چندی کشی
در غمت چون با کناری رفتهام
تو به زورم در میان چندی کشی
بر تو دارم چشم از روی جهان
بر من از مژگان سنان چندی کشی
همچو شمعی سر نهادم در میان
بر سرم تیغ از میان چندی کشی
پیشکش میسازمت گلگون اشک
رخش کبرت را عنان چندی کشی
چون سپر بفکندم و بگریختم
تو به کین من کمان چندی کشی
کینت از صد مهر خوشتر آیدم
کین ز چون من مهربان چندی کشی
بر سرم آمد لاشهٔ صبرم ز عجز
تنگ اسب امتحان چندی کشی
بس سبک دل گشتی از عشق ای فرید
جان بده بار گران چندی کشی