عبارات مورد جستجو در ۱۱۵ گوهر پیدا شد:
عمان سامانی : گنجینة الاسرار
بخش ۵
در بیان اینکه چون مطلوب را رغبت شامل و طالب را استعداد کامل آمد، توسن مقصود رام است و بادهی مراد در جام، از آنجاست که محرم خلوتخانهی راز و محقق شیراز خواجه حافظ قدس سره میفرماید:
سایهی معشوق گرافتاد بر عاشق چه شد
ما باو محتاج بودیم او بما مشتاق بود
و در اینجا مقصود حسینی استعدادست که در طریق جانبازی طاق و در قانون خانه پردازی ز بده و اکمل عشاقست.
باز ساقی گفت تا چند انتظار
ای حریف لاابالی سر برآر
ای قدح پیما درآ، هوئی بزن
گوی چوگانت سرم،گوئی بزن
چون بموقع ساقیش درخواست کرد
پیرمیخواران ز جا، قدراست کرد
زینت افزای بساط نشأتین
سرور و سر خیل مخموران حسین
گفت آنکس را که میجویی منم
باده خواری را که میگویی منم
شرطهایش را یکایک گوش کرد
ساغر می را تمامی نوش کرد
بازگفت از این شراب خوشگوار
دیگرت گر هست یک ساغر بیار
سایهی معشوق گرافتاد بر عاشق چه شد
ما باو محتاج بودیم او بما مشتاق بود
و در اینجا مقصود حسینی استعدادست که در طریق جانبازی طاق و در قانون خانه پردازی ز بده و اکمل عشاقست.
باز ساقی گفت تا چند انتظار
ای حریف لاابالی سر برآر
ای قدح پیما درآ، هوئی بزن
گوی چوگانت سرم،گوئی بزن
چون بموقع ساقیش درخواست کرد
پیرمیخواران ز جا، قدراست کرد
زینت افزای بساط نشأتین
سرور و سر خیل مخموران حسین
گفت آنکس را که میجویی منم
باده خواری را که میگویی منم
شرطهایش را یکایک گوش کرد
ساغر می را تمامی نوش کرد
بازگفت از این شراب خوشگوار
دیگرت گر هست یک ساغر بیار
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۲
مرا مسکراتی به تخصیص هست
نه از شیرۀ رز ز جامِ الست
چه مستی بود کز بخاری شود
دماغی مشوّش سری گشته پست
شرابِ محبّت کزو جرعه یی
کند مرد را نا به جا و به دست
که خود را به شورید گانِ طهور
نیارند خمّاریان بازبست
به حجّت نکرده درست التزام
نشاید محق را به مبطل شکست
کسی را که زان جام دادند می
به کلّی و جزوی ز خود بازرست
تبّرا کن از خویشتن پروری
که از بت پرستی بتر خود پرست
تو باید که بیرون شوی از میان
که با خود محال است با او نشست
کسی را خبر نیست از حالِ من
که مسکین دلم را چه ضربت بخست
خیال از درِ حجره یعنی سروش
همین تا درآمد دل از جا بجست
نزاری ملول از ملامت مباش
چو در دوستی دست دادی به دست
چنین تا به کی بازپوشی کمان
که این تیر بیرون شد از قیدِ شست
نه از شیرۀ رز ز جامِ الست
چه مستی بود کز بخاری شود
دماغی مشوّش سری گشته پست
شرابِ محبّت کزو جرعه یی
کند مرد را نا به جا و به دست
که خود را به شورید گانِ طهور
نیارند خمّاریان بازبست
به حجّت نکرده درست التزام
نشاید محق را به مبطل شکست
کسی را که زان جام دادند می
به کلّی و جزوی ز خود بازرست
تبّرا کن از خویشتن پروری
که از بت پرستی بتر خود پرست
تو باید که بیرون شوی از میان
که با خود محال است با او نشست
کسی را خبر نیست از حالِ من
که مسکین دلم را چه ضربت بخست
خیال از درِ حجره یعنی سروش
همین تا درآمد دل از جا بجست
نزاری ملول از ملامت مباش
چو در دوستی دست دادی به دست
چنین تا به کی بازپوشی کمان
که این تیر بیرون شد از قیدِ شست
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۱۵ - وله ایضا
ای سروری که مخزن اسرارغیب رابهتر
بهتر کلیدخاطر مشکل گشای تست
آنجاست نزهت دل و دانش که روی تست
وانجاست قبلة مه واختر که رای تست
عزم تو جز منازل اقبال نسپرد
تا نور رأی روشن تو رهنمای تست
خورشید کیمیاگر و دریای جوهری
هر یک چو بنگری بحقیقت گدای تست
بر رتبت معالی تو عقل کی رسد؟
کانجا که انتهای ویست ابتدای تست
اجزای کاینات دعای تو می کنند
زیرا که از مصالح کلّی بقای تست
در غیبت تو هر سحری بر در نیاز
در دست جان صحیفة ورد دعای تست
یک دل پر از امید مرا پیش روی تست
زیرا دو چشم پر ز سر شکم قفای تست
جانم که در تنست به مهر تو محکمست
عمرم که می رود گذرش بر هوای تست
درحضرت تو گر چه بر آن آب نیستم
بیگانه چون شوم که دلم آشنای تست
گر گوش می کنم، هوس من حدیث تست
ورچشم می زنم ،نظرم بر لقای تست
دیرست تا که بر در ابنای روزگار
مکیال خرمن نفس من ثنای تت
ترسم زبالکانۀ دیده برون جهد
این چند قطره خون که محلّ وفای تست
چون بر در تو حلقة گستاخیی زنم
دربان احتشام تو گوید چه جای تست؟
پروانه داده یی که رسوم تو رایجست
رسمی که ناگزیر منست آن رضای تست
مشنو تو این حدث ازو، از کرم شنو
کآواز می دهد که فلان خاکپای تست
کردم هزینه در ره مدح تو نقد عمر
وراندکی بمانداز آن هم برای تست
بهتر کلیدخاطر مشکل گشای تست
آنجاست نزهت دل و دانش که روی تست
وانجاست قبلة مه واختر که رای تست
عزم تو جز منازل اقبال نسپرد
تا نور رأی روشن تو رهنمای تست
خورشید کیمیاگر و دریای جوهری
هر یک چو بنگری بحقیقت گدای تست
بر رتبت معالی تو عقل کی رسد؟
کانجا که انتهای ویست ابتدای تست
اجزای کاینات دعای تو می کنند
زیرا که از مصالح کلّی بقای تست
در غیبت تو هر سحری بر در نیاز
در دست جان صحیفة ورد دعای تست
یک دل پر از امید مرا پیش روی تست
زیرا دو چشم پر ز سر شکم قفای تست
جانم که در تنست به مهر تو محکمست
عمرم که می رود گذرش بر هوای تست
درحضرت تو گر چه بر آن آب نیستم
بیگانه چون شوم که دلم آشنای تست
گر گوش می کنم، هوس من حدیث تست
ورچشم می زنم ،نظرم بر لقای تست
دیرست تا که بر در ابنای روزگار
مکیال خرمن نفس من ثنای تت
ترسم زبالکانۀ دیده برون جهد
این چند قطره خون که محلّ وفای تست
چون بر در تو حلقة گستاخیی زنم
دربان احتشام تو گوید چه جای تست؟
پروانه داده یی که رسوم تو رایجست
رسمی که ناگزیر منست آن رضای تست
مشنو تو این حدث ازو، از کرم شنو
کآواز می دهد که فلان خاکپای تست
کردم هزینه در ره مدح تو نقد عمر
وراندکی بمانداز آن هم برای تست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳۷
مستم از اقداحِ مالا مالِ تو
وز شرابِ کشفِ وجد و حالِ تو
نیست ما را نسبتی با عقل و نفس
زآن که هر مرغی ندارد بالِ تو
گرچه عقل و نفسِ ما در عینِ عشق
هم سلامان است و هم ابسالِ تو
عقل و نفس و جسم و جان آمادهاند
منتظر بر عزمِ استقبالِ تو
تا بر افتد کفر و دین و ما و من
آرزومندم به استیصالِ تو
بر تو هرگز من نمیخواهم بدل
هم تو باشی هم تویی اَبدالِ تو
چون منی را خود به بازارِ قبول
بر نیارد قیمتی دلّالِ تو
آسمان گر بر زمین افتد چه باک
چون بود ثابت قدم حمّالِ تو
در جوارِ عشق سدّی محکم است
گو جهان بر هم زند زلزالِ تو
بگذرانم وادیِ وهم و خیال
گر برون آیم به استدلالِ تو
با نزاری گفتم ای شوریدهسر
با که گویم فصلی از احوالِ تو
گفت ای عقل از ملامت تا به کی
چند از این بیهوده قیل و قالِ تو
وز شرابِ کشفِ وجد و حالِ تو
نیست ما را نسبتی با عقل و نفس
زآن که هر مرغی ندارد بالِ تو
گرچه عقل و نفسِ ما در عینِ عشق
هم سلامان است و هم ابسالِ تو
عقل و نفس و جسم و جان آمادهاند
منتظر بر عزمِ استقبالِ تو
تا بر افتد کفر و دین و ما و من
آرزومندم به استیصالِ تو
بر تو هرگز من نمیخواهم بدل
هم تو باشی هم تویی اَبدالِ تو
چون منی را خود به بازارِ قبول
بر نیارد قیمتی دلّالِ تو
آسمان گر بر زمین افتد چه باک
چون بود ثابت قدم حمّالِ تو
در جوارِ عشق سدّی محکم است
گو جهان بر هم زند زلزالِ تو
بگذرانم وادیِ وهم و خیال
گر برون آیم به استدلالِ تو
با نزاری گفتم ای شوریدهسر
با که گویم فصلی از احوالِ تو
گفت ای عقل از ملامت تا به کی
چند از این بیهوده قیل و قالِ تو
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۵
ما جهان را رخ ز آب چشم گریان شستهایم
لوح دلها را ز وصف نوح و طوفان شستهایم
نوعروس عشق را گلگونهای در کار نیست
ما ز خون کفر، اول روی ایمان شستهایم
صفحه خاطر ز حرف مرهم آسودگی
از نم خون جراحتهای پنهان شستهایم
تا لب زخم دل، از آلایش افشای راز
گاه جذب سر عشق از آب پیکان شستهایم
از ترشحکردن مژگان قدسی تا به روز
رخ به خون، هر شب چو صبح عید قربان شستهایم
لوح دلها را ز وصف نوح و طوفان شستهایم
نوعروس عشق را گلگونهای در کار نیست
ما ز خون کفر، اول روی ایمان شستهایم
صفحه خاطر ز حرف مرهم آسودگی
از نم خون جراحتهای پنهان شستهایم
تا لب زخم دل، از آلایش افشای راز
گاه جذب سر عشق از آب پیکان شستهایم
از ترشحکردن مژگان قدسی تا به روز
رخ به خون، هر شب چو صبح عید قربان شستهایم
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۲
از بار دین و دنیا باشد مراد هر کس
میگوی هر چه خواهی من بار خواهم و بس
جان دید آن رخ آنگه دانست کز چه سوزد
این نکته جز در آتش روشن نگشت برخس
گر می کشد کسائرا نزدیک خود چو بیند
از پیش او نخواهد رفتن کسی ازین پس
گونی رسی به آن لب گر جان به لب رسانی
گو جان تشنه ما زین آرزو به لب رس
دور از نو ما غریبان گر بی کسیم شاید
چون نیستیم همدم جز با رقیب ناکس
عکس جمالت افتد گه گه بکوی دلها
چون پرتو تجلی بر وادی مقدس
زید کمال خرقه بر قامتی که آید
در چشم همت او یکسان پلاس و اطلس
میگوی هر چه خواهی من بار خواهم و بس
جان دید آن رخ آنگه دانست کز چه سوزد
این نکته جز در آتش روشن نگشت برخس
گر می کشد کسائرا نزدیک خود چو بیند
از پیش او نخواهد رفتن کسی ازین پس
گونی رسی به آن لب گر جان به لب رسانی
گو جان تشنه ما زین آرزو به لب رس
دور از نو ما غریبان گر بی کسیم شاید
چون نیستیم همدم جز با رقیب ناکس
عکس جمالت افتد گه گه بکوی دلها
چون پرتو تجلی بر وادی مقدس
زید کمال خرقه بر قامتی که آید
در چشم همت او یکسان پلاس و اطلس
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳
ای سراندازان سراندازی کنید
خرقه بازی چیست جان بازی کنید
کاسه های سر چو از سودای دوست
نیست خالی کیسه پردازی کنید
تا رسیدن با شبستان وصال
با خیال دوست همرازی کنید
عشق سلطان است چون خواهد خراج
جان ببخشید و سرافرازی کنید
طالبان نوق را گو در سماع
استماع شعر شیرازی کنید
زاهدان را گو که با مستان عشق
از ضرورت ترک غمازی کنید
خرقه بازی چیست جان بازی کنید
کاسه های سر چو از سودای دوست
نیست خالی کیسه پردازی کنید
تا رسیدن با شبستان وصال
با خیال دوست همرازی کنید
عشق سلطان است چون خواهد خراج
جان ببخشید و سرافرازی کنید
طالبان نوق را گو در سماع
استماع شعر شیرازی کنید
زاهدان را گو که با مستان عشق
از ضرورت ترک غمازی کنید
حزین لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۶۱
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷
تا شراب عشق از جام ازل کردیم نوش
تا ابد هرگز نخواهیم آمد از مستی بهوش
آمد آوازی بگوش جان از جانان ما
ما بر آن آواز تا اکنون نهادستیم گوش
از سماع قولِ کُن وز نغمه روز الست
نیست جان ما دمی خالی ز فریاد و خروش
ساقیا درده شرابی کز شرار آتشش
چون خم و دیگی و دل جان آید از گرمی بجوش
باده گر بهر آن صدره گرو کرده است پیش
خویشتن را پیر ما در پیش یار میفروش
روی هر ساعت بنقشی مینماید آن نگار
مرد میباید که تا بشناسد او را در نقوش
شد جمال وحدتش را کثرت عالم حجاب
روی او را نقشهای مختلف شد روی پوش
کی تواند یافتن در پیش یار خویش یار
هر که یار هر دو عالم را ندید ز دوش
از زبان مغربی آن یار میگوید سخن
مدتی باشد که او شد از سخن گفتن خموش
تا ابد هرگز نخواهیم آمد از مستی بهوش
آمد آوازی بگوش جان از جانان ما
ما بر آن آواز تا اکنون نهادستیم گوش
از سماع قولِ کُن وز نغمه روز الست
نیست جان ما دمی خالی ز فریاد و خروش
ساقیا درده شرابی کز شرار آتشش
چون خم و دیگی و دل جان آید از گرمی بجوش
باده گر بهر آن صدره گرو کرده است پیش
خویشتن را پیر ما در پیش یار میفروش
روی هر ساعت بنقشی مینماید آن نگار
مرد میباید که تا بشناسد او را در نقوش
شد جمال وحدتش را کثرت عالم حجاب
روی او را نقشهای مختلف شد روی پوش
کی تواند یافتن در پیش یار خویش یار
هر که یار هر دو عالم را ندید ز دوش
از زبان مغربی آن یار میگوید سخن
مدتی باشد که او شد از سخن گفتن خموش
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۴۱
من آن آشفته ی مستم که آن ساعت که برخیزم
ز سوز جان پر آتش قیامت ها برانگیزم
خلیل عشق دلدارم ز آتش گلشنی دارم
از آن رو جانب آتش ز صحن روضه بگریزم
بدان ساقی چو پیوستم هزاران توبه بشکستم
ز جام عشق چون مستم چه مرد زهد پرهیزم
اگر دانم که دلدارم کشد تیغ و کشد زارم
برهنه رو به تیغ آرم به جان خویش بستیزم
اگر آن عیسی جان را گذار افتد به خاک من
ز انفاس مسیحائی چو گرد از خاک برخیزم
خیال دوست در خلوت چو با جانم بیاویزد
مرا دیگر نمی شاید که با هر کس بیامیزم
من این نار حسینی را فرو کشتن نمی یارم
اگر چه هر نفس مشکی ز اشک دیده می ریزم
ز سوز جان پر آتش قیامت ها برانگیزم
خلیل عشق دلدارم ز آتش گلشنی دارم
از آن رو جانب آتش ز صحن روضه بگریزم
بدان ساقی چو پیوستم هزاران توبه بشکستم
ز جام عشق چون مستم چه مرد زهد پرهیزم
اگر دانم که دلدارم کشد تیغ و کشد زارم
برهنه رو به تیغ آرم به جان خویش بستیزم
اگر آن عیسی جان را گذار افتد به خاک من
ز انفاس مسیحائی چو گرد از خاک برخیزم
خیال دوست در خلوت چو با جانم بیاویزد
مرا دیگر نمی شاید که با هر کس بیامیزم
من این نار حسینی را فرو کشتن نمی یارم
اگر چه هر نفس مشکی ز اشک دیده می ریزم
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۳۱
گر عشق ازل بدرقه راه نبودی
جانم ز حریم حرم آگاه نبودی
گر طالب حق دامن پیری نگرفتی
شایسته درگاه شهنشاه نبودی
گر طور ز موسی نبدی از اثر عشق
سر مست تجلی رخ شاه نبودی
گر کعبه ز احمد نشدی صاحب تشریف
تا حشر سزاوار چنین جاه نبودی
گر شاه خلایق نشدی جلوه گر حسن
چندین تتق و خیمه و خرگاه نبودی
منصور ز جانبازی خود شوق نکردی
گر جذب نهانیش ز درگاه نبودی
گر جان حسین از غم فرقت نشدی ریش
هر دم جگرش سوخته از آه نبودی
جانم ز حریم حرم آگاه نبودی
گر طالب حق دامن پیری نگرفتی
شایسته درگاه شهنشاه نبودی
گر طور ز موسی نبدی از اثر عشق
سر مست تجلی رخ شاه نبودی
گر کعبه ز احمد نشدی صاحب تشریف
تا حشر سزاوار چنین جاه نبودی
گر شاه خلایق نشدی جلوه گر حسن
چندین تتق و خیمه و خرگاه نبودی
منصور ز جانبازی خود شوق نکردی
گر جذب نهانیش ز درگاه نبودی
گر جان حسین از غم فرقت نشدی ریش
هر دم جگرش سوخته از آه نبودی
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۲۲ - رسیدن شمس الدین و مولانا بیکدیگر
نزد یزدان چو بود مولانا
از همه خاصتر بصدق و صفا
گشت راضی که روی بنماید
خاص با او بر آن نیفزاید
طمع اندر کس دگر نکند
مهر باقی ز دل برون فکند
غیر او را نجوید اندر دهر
گرچه باشد فرید و زبدۀ عصر
نشود کس بدان عطا مخصوص
او بود با چنان لقا مخصوص
بعد بس انتظار رویش دید
گشت سرها بر او چو روز پدید
دید آن را که هیچ نتوان دید
هم شنید آنچه کس ز کس نشنید
چون کشید از نیاز بوی ورا
بی حجابی بدید روی ورا
شد بر او عاشق و برفت از دست
گشت پیشش یکی بلندی و پست
دعوتش کرد سوی خانۀ خویش
گفت بشنو شها از این درویش
خانهام گرچه نیست لایق تو
لیک هستم به صدق عاشق تو
بنده را هر چه هست و هر چه شود
بی گمان جمله آن خواجه بود
پس از این روی خانه خانۀ تست
به وثاقت همیروی تو درست
بعد از آن هر دو خوش روانه شدند
شاد و خندان به سوی خانه شدند
یک زمانی به هم همیبودند
مدت یک دو سال آسودند
غیرت حق در آمد و ناگاه
فجفج افتاد در همه افواه
از همه خاصتر بصدق و صفا
گشت راضی که روی بنماید
خاص با او بر آن نیفزاید
طمع اندر کس دگر نکند
مهر باقی ز دل برون فکند
غیر او را نجوید اندر دهر
گرچه باشد فرید و زبدۀ عصر
نشود کس بدان عطا مخصوص
او بود با چنان لقا مخصوص
بعد بس انتظار رویش دید
گشت سرها بر او چو روز پدید
دید آن را که هیچ نتوان دید
هم شنید آنچه کس ز کس نشنید
چون کشید از نیاز بوی ورا
بی حجابی بدید روی ورا
شد بر او عاشق و برفت از دست
گشت پیشش یکی بلندی و پست
دعوتش کرد سوی خانۀ خویش
گفت بشنو شها از این درویش
خانهام گرچه نیست لایق تو
لیک هستم به صدق عاشق تو
بنده را هر چه هست و هر چه شود
بی گمان جمله آن خواجه بود
پس از این روی خانه خانۀ تست
به وثاقت همیروی تو درست
بعد از آن هر دو خوش روانه شدند
شاد و خندان به سوی خانه شدند
یک زمانی به هم همیبودند
مدت یک دو سال آسودند
غیرت حق در آمد و ناگاه
فجفج افتاد در همه افواه
عینالقضات همدانی : لوایح
فصل ۱۴۶
یکیرا ازمشایخ طریقت که بوصف عشق موصوف بود گفتند ای شیخ لذت عاشق در چه وقت است گفت فی اِفْشاءِ الْمَحبُوبِ عِنْدَ غَفْلَةِ الرَّقیبِ محبوب پرده برگرفته و رقیب عشق خفته و عاشق پروانه وار در بریق انوار روی او پرواز در گرفته:
آن شب که مرا ازتو خیالی باشد
بنگر که مرا در آن چه حالی باشد
در رفتن شب هزار تأخیر بود
درآمدن صبح ملالی باشد
آن شب که مرا ازتو خیالی باشد
بنگر که مرا در آن چه حالی باشد
در رفتن شب هزار تأخیر بود
درآمدن صبح ملالی باشد
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۶
دل را که داغ عشق ندارد نشان کجاست
بی سوز و درد جان کسی در جهان کجاست
سری که پیر میکده میگفت با عقل
در خانقاه و مدرسه رمزی ازآن کجاست
اسرار عشق حل چو نگردد ز درس علم
کو راه دیر و صحبت پیر مغان کجاست
در وصل او چو کس نرسد از ره نشان
کو سالک طریق ره بی نشان کجاست
از شید و زرق و زهد ریائی شدم ملول
ای پیر می فروش می ارغوان کجاست
گر ساز وصل و دولت دیدار دوست نیست
آن سوز هجر و ناله و آه و فغان کجاست
ز اهل بیان نگفت اسیری خبر زیار
داری خبر بگوی که صاحب عیان کجاست
بی سوز و درد جان کسی در جهان کجاست
سری که پیر میکده میگفت با عقل
در خانقاه و مدرسه رمزی ازآن کجاست
اسرار عشق حل چو نگردد ز درس علم
کو راه دیر و صحبت پیر مغان کجاست
در وصل او چو کس نرسد از ره نشان
کو سالک طریق ره بی نشان کجاست
از شید و زرق و زهد ریائی شدم ملول
ای پیر می فروش می ارغوان کجاست
گر ساز وصل و دولت دیدار دوست نیست
آن سوز هجر و ناله و آه و فغان کجاست
ز اهل بیان نگفت اسیری خبر زیار
داری خبر بگوی که صاحب عیان کجاست
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۶
زنگ دوئی ز آینه دل زدوده ایم
تا حسن جانفزای تو با تو نموده ایم
همچو کلیم تا که بطور دل آمدیم
انی اناالله از همه عالم شنوده ایم
در گلشن وصال چو شاهان بعیش و ناز
دایم حریف شاهد و پیمانه بوده ایم
بگذار ای رقیب مرا با جفای دوست
مایار خود بجور و وفا آزموده ایم
گفتم که عشق ما بتو هر دم فزون چراست
گفتا از آنکه ما بملاحت فزوده ایم
گفتم بدیر و کعبه چرا روی کرده اند
گفتا از آنکه ما همه جا رو نموده ایم
گفتم که پیر میکده این در چه بسته؟
گفتا اسیریا که درآ در گشوده ایم
تا حسن جانفزای تو با تو نموده ایم
همچو کلیم تا که بطور دل آمدیم
انی اناالله از همه عالم شنوده ایم
در گلشن وصال چو شاهان بعیش و ناز
دایم حریف شاهد و پیمانه بوده ایم
بگذار ای رقیب مرا با جفای دوست
مایار خود بجور و وفا آزموده ایم
گفتم که عشق ما بتو هر دم فزون چراست
گفتا از آنکه ما بملاحت فزوده ایم
گفتم بدیر و کعبه چرا روی کرده اند
گفتا از آنکه ما همه جا رو نموده ایم
گفتم که پیر میکده این در چه بسته؟
گفتا اسیریا که درآ در گشوده ایم
اسیری لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۴۶
اوحدالدین کرمانی : الباب السادس: فی ما هو جامع لشرایط العشق و المشاهَده و الحسن و الموافقه و ما یلیق بهذا الباب
شمارهٔ ۶۷
اوحدالدین کرمانی : الباب السادس: فی ما هو جامع لشرایط العشق و المشاهَده و الحسن و الموافقه و ما یلیق بهذا الباب
شمارهٔ ۱۷۵
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۸
خلقت هر چیز از آب و گل است
عشق را منشاء تقاضای دل است
نار نمرود است گلزار خلیل
موج طوفان بهر سالک ساحل است
هر کرا جز عشق باشد قبله گاه
در طریقت آن عبادت باطل است
کشتگان دیگران را خونبهاست
چشم ما فردا بدست قاتل است
بیخبر از سوختن پروانه نیست
شمع را مسکین بجان مستعجل است
برق ما را خانه زاد خرمن است
تا نگوئی کشت ما بیحاصل است
از چه از زلفت دلم دیوانه شد
گر زهر زنجیر مجنون عاقل است
هر که داغ عشق دارد برجبین
گرچه آشفته است بختش مقبل است
جان و ایمان را نباشد منزلت
هر که را در کوی جانان منزل است
نیست غافل مست جام عشق باز
هر که زین باده ننوشند غافل است
مانده ام من زنده در هجران دوست
جسم بیجان زیستن بس مشگل است
چیست دانی عشق سرکش مرتضی
کاو قضا و هم قدر را عامل است
عشق را منشاء تقاضای دل است
نار نمرود است گلزار خلیل
موج طوفان بهر سالک ساحل است
هر کرا جز عشق باشد قبله گاه
در طریقت آن عبادت باطل است
کشتگان دیگران را خونبهاست
چشم ما فردا بدست قاتل است
بیخبر از سوختن پروانه نیست
شمع را مسکین بجان مستعجل است
برق ما را خانه زاد خرمن است
تا نگوئی کشت ما بیحاصل است
از چه از زلفت دلم دیوانه شد
گر زهر زنجیر مجنون عاقل است
هر که داغ عشق دارد برجبین
گرچه آشفته است بختش مقبل است
جان و ایمان را نباشد منزلت
هر که را در کوی جانان منزل است
نیست غافل مست جام عشق باز
هر که زین باده ننوشند غافل است
مانده ام من زنده در هجران دوست
جسم بیجان زیستن بس مشگل است
چیست دانی عشق سرکش مرتضی
کاو قضا و هم قدر را عامل است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳
پرتو حسن زبس سوخته بال و پر ما
سرمهٔ دیدهٔ عنقا شده خاکستر ما
کشتهٔ عشق بتان زندهٔ جاوید بود
دم عیساست دم تیغ جفا بر سر ما
اول گام به سر منزل مقصود رسیم
بیخودی در ره تحیق بود رهبر ما
از غلاف هوس نفس برآییم چو تیغ
تا به کی در پس این پرده بود جوهر ما
مهر، نقش قدمم همت جویا باشد
چتر شاهنشهی فقر بود بر سر ما
سرمهٔ دیدهٔ عنقا شده خاکستر ما
کشتهٔ عشق بتان زندهٔ جاوید بود
دم عیساست دم تیغ جفا بر سر ما
اول گام به سر منزل مقصود رسیم
بیخودی در ره تحیق بود رهبر ما
از غلاف هوس نفس برآییم چو تیغ
تا به کی در پس این پرده بود جوهر ما
مهر، نقش قدمم همت جویا باشد
چتر شاهنشهی فقر بود بر سر ما