عبارات مورد جستجو در ۱۲۶ گوهر پیدا شد:
حیدر شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳ - فی مدح سلطان حسین شیرازی
روز نوروز و هوای چمن و فصل بهار
خوش بود جام می و بوی گل و روی نگار
از گل و نسترن و یاسمن و سرو و سمن
باغ پرنقش و نگارست، زهی نقش و نگار!‏
بر لب ساغر گل، عکس می شورانگیز
بر کف دست شقایق، قدح نوشگوار
گسترانند در اطراف چمن دیبه سبز
یا مگر خاک چمن نقش کنند از ژنگار
بلبل از حسرت گل نغمه کند در نوروز
قمری از سرو سهی دم زند از موسیقار
تا شود فاش که گل جامه دریده ست سحر
عندلیب است و مطوق که بگویند اسرار
چون من از حسرت معشوقه غزلخوان شده اند
طوطی و فاخته و کبک در و قمری و سار
بلبل از شاخ گل تازه فغان درگیرد
کز چه در طرف چمن غنچه نشیند با خار
همچو بلبل بسرا و گل بستان افروز
درد و تیمار رها کن که کشد بوتیمار
گر زند دست چنار از پی شادی چه عجب
زآنکه برخاست دگر بوی گل و بانگ هزار
بس که مرغ سحر از عشق غزل می خواند
در چمن سرو سهی رقص کند صوفی وار
گر زنی لاله صفت خیمه ی عشرت در کوه
بشنوی قهقهه ی کبک دری از کهسار
مطربا! سوز بود کار دلم، پرده بساز
ساقیا! باد بود شغل جهان، باده بیار
در چنین وقت که شیراز بود چون جنت
در چنین روز که گلزار شود چون فرخار
عاشق رند بود هر که درآید سرمست
زاهد خشک بود هر که نشیند هشیار
خویش باز آر ز بازار، به گلشن بنشین
که نمی خواهم از آن گل که بود در بازار
بوی معشوقه ی من هست ز نسرین ظاهر
رنگ رخساره ی من گشت ز خیری اظهار
زعفران عکس رخ زرد مرا دید به خواب
لاجرم چهره ی او زرد بود چون دینار
با وجود رخ معشوقه و جام می ناب
هستم از جام جم و ملک سلیمان بیزار
در خمارم چه کنم؟ جام می ام می باید
ساقیا! لطف کن و دفع خمارم ز خُم آر
هر کسی را که دلی هست در این موسم گل
در میان چمنی باده خورد با دلدار
چون مدار طرب از باده ی لعلی باشد
باده نوش از کف معشوقه و اندیشه مدار
چون بجز باد هوا هیچ ندارد در دست
می ندانم که چرا پنجه گشوده ست چنار
می کند ابر بهاری چو من از حسرت دوست
بر سر فرش زمرد، گهر از دیده نثار
در گل زرد و گل سرخ نگر در بستان
کین بسان رخ من باشد و آن چون رخ یار
بس که مانند شقایق دل من می سوزد
آتش افتاد ز سوز دل من در گلنار
نی که از خاک برون آمد و گویا گردید
ده زبانی کند امروز چو سوسن در کار
غنچه از پرده برون آمد و گل خندان شد
وز دل بلبل شوریده بشد صبر و قرار
گر بنفشه سر خود کرد گران معذورست
زآنکه در خواب چنان شد که نگردد بیدار
بر سر گل ز هوا بید عجب لرزان است
که مبادا که گل امسال بریزد چون پار
از ریاحین گل صد برگ برآرد بستان
وز شکوفه ید بیضا بنماید اشجار
ارغوان خرم و گلشن خوش و سوسن دلکش
لاله در آتش و گل در تب و نرگس بیمار
ضیمران تازه و خطمی تر و نیلوفر غرق
خوش نظر خرم و ریحان کش و عبهر عیار
غنچه در پوست نمی گنجد و خوش می خندد
ابر سرگشته همی گردد و می گرید زار
چشم بادام اگر تر شود از گریه ی ابر
دهن پسته بدو خنده کند دیگر بار
عکسی از چهره ی زرد خودم آید در چشم
چون ترنج از ورق سبز نماید دیدار
سوسن و سرو چو رخسار و قد دلکش دوست
نار و سیب است چون پستان و زنخدان نگار
عالم پیر دگر زندگی از سر گیرد
روز نوروز چو صنعش بنماید آثار
در خزان بین که ز صنعش عنب رنگارنگ
خوشه ی گوهر و لعل است که باشد پربار
مبدع صنع، نگارنده ی نه قصر سپهر
داور دهر، برآرنده ی روز از شب تار
یک نظر کرد و دو گیتی به دمی پیدا شد
خالق خلق، نگارنده ی هفت و نه و چار
این بزرگی و غرور از چه بود در سر ما
شاید از دور کنیم از سر خویش این پندار
آفتابی که دو صد ره ز جهان افزون است
هست یک نقطه درین گردش همچون پرگار
من که باشم؟ چه کنم؟ خود به چه خوانند مرا؟
عاشق سوخته ی گشته ز هجران افگار
تا کند سرو و گل از قامت و رخسار خجل
در چمن سرو گل اندام من آمد به گذار
گفتم: از سیب زنخ گر بدهی شفتالود
به شوم حالی و در پوست نگنجم چو انار
گفت: اگر زرد شوی از غم من چون نارنج
باشی از سیب و ترنج و به من برخوردار
گرچه شمشاد و صنوبر قد رعنا دارند
قد چون نارون او به ازیشان صد بار
گفتم: ای پسته دهان چون شده ام فرهادت
کام من زآن لب شیرین شکر خنده برآر
گفت: چون خسرو اگر شکر شیرین خواهی
همچو فرهاد در افتی ز کمر عاشق و زار
زلف او سنبل تر بود و رخش برگ سمن
نی غلط رفت که بد زلف و رخش لیل و نهار
بی زنخدان چو سیبش که به از نارنج است
کس نداند که مرا در دل زارست چه نار
دیدمش روی چو ایمان و مسلمان گشتم
بازش از کفر سر زلف ببستم زنار
گفتم: از وصف تو حیدر غزلی خواهد گفت
شاید ار گوش کنی از صنم سیم عذار:‏
حیدر شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰ - فی البدیهه
نوروز و عید ماست که روی تو دیده ایم
وز شام غم به صبح سعادت رسیده ایم
ای نور دیده! چهره ی روشن به ما نمای
کز بهر دیدن تو سراپای دیده ایم
از آرزوی روی و لب جان فزای تو
صد باز پشت دست به دندان گزیده ایم
بگذر دمی به ناز که دیبای روی زرد
از احترام در قدمت گستریده ایم
از گنج وصل خویش ز بهر شفای دل
تریاک ده که زهر دمادم چشیده ایم
از بهر پای اسب تو در دامن بصر
دردانه ها به خون جگر پروریده ایم
در زلف مشکبار تو چون حیدر ضعیف
پیوسته ایم، وز همه عالم بریده ایم
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶
سوگواران را مجال بازدید و دید نیست
باز گرد ای عید از زندان که ما را عید نیست
گفتن لفظ مبارکباد طوطی در قفس
شاهد آئینه دل داند که جز تقلید نیست
عید نوروزی که از بیداد ضحاکی عزاست
هر که شادی می کند از دوده جمشید نیست
سر بزیر پر از آن دارم که دیگر این زمان
با من آن مرغ غزلخوانی که می نالید نیست
بیگناهی گر به زندان مرد با حال تباه
ظالم مظلوم کش هم تا ابد جاوید نیست
هر چه عریانتر شدم گردید با من گرمتر
هیچ یار مهربانی بهتر از خورشید نیست
وای بر شهری که در آن مزد مردان درست
از حکومت غیر حبس و کشتن و تبعید نیست
صحبت عفو عمومی راست باشد یا دروغ
هر چه باشد از حوادث فرخی نومید نیست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۸
تا جهان باشد به کام پادشه هر روز باد
دایماً بر دشمنان خویشتن پیروز باد
روزگار دشمنانش همچو شب بادا سیاه
وز ازل شبهای وصل یار او چون روز باد
جاه او برتر ز کیوان و حسود جاه او
همچو شمع مجلس او در گداز و سوز باد
من ز جان و دل دعای حضرتش گویم ولی
ای نصیب جان خصمش ناوک دلدوز باد
دشمن جاه و جلالش گر نخواهد عمر او
در لگن سوزان و گریان هر شبی تا روز باد
جور تابستان نخواهی با زمستانت چه کار
ای هوای ملک تو معمور چون نوروز باد
گرچه زان حضرت بعیدم لیک در شبهای قدر
من ز جان گویم تو را هر شب، شب تو روز باد
باد نوروزی بیاراید جهانی را به لطف
روح در تن می فزاید موسم نوروز باد
گرچه در تاریکی هجرت به جان آمد دلم
شمع رخسار چو ماه تو جهان افروز باد
جهان ملک خاتون : مقطعات
شمارهٔ ۲
ای خجسته نهاد فرّخ رای
روز نوروز بر تو میمون باد
ای همای سعادت ابدی
روزگارت همه همایون باد
کمترین بنده تو جمشیدست
کمترین چاکرت فریدون باد
هر مرادی که از جهان طلبی
یاورت کردگار بی چون باد
هرکه از دولت تو شاد نگشت
خاطر او همیشه محزون باد
وآنکه را آبرو نه از در تست
چشمش از خون دل چو جیحون باد
هرکه با تو دلش نه چون الفست
پشت عیشش همیشه چون نون باد
غم و اندیشه در دلت کم باد
عمر جاوید و جاهت افزون باد
بی نسق شد جهان ز مردم دون
خاک در چشم مردم دون باد
وآنکه از غصّه جان من خون کرد
دلش از جور چرخ پرخون باد
اخترش تیره باد و طالع نحس
عشرتش تلخ و بخت وارون باد
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۵۲
ایام بهار و گل و خرّم روزیست
کاندر پی آن بهار هم نوروزیست
خوش دار دل و مباش غمگین ز جهان
در دفتر عمر بین که روزی روزیست
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۱۶۴
ای زلف تو بر رخ تو همچون شب و روز
ما از تو بعیدیم به عید نوروز
هم عید خجسته باد و هم نوروزت
بازآی و نشین به گلشن جان افروز
مجیرالدین بیلقانی : قطعات
شمارهٔ ۲۰
شاها تویی آنکه از بزرگی
بر سقف سپهرت آستانه ست
دست ستم زمانه بکشست
تا دست تو بر سر زمانه ست
از دور فلک نصیبه تو
اقبال و بقای جاودانه ست
هر تیر که هیبت تو انداخت
آنرا دل دشمن نشانه ست
چون بنده رای تست خورشید
شک نیست که چرخ بنده خانه ست
از رشک تو دشمنت که کم باد
پرخون شده دل چو نار دانه ست
می خواست کمینه بنده تو
کاندر ره بندگی یگانه ست
شعری گفتن به رسم نوروز
زان شکل و نمط که در خزانه ست
لیکن چو بدید روز نوروز
واپس تر و کوچ در میانه ست
خود راست بگوید این چه شوخیست!
زیرا که دروغ خوش فسانه ست
با یاد تو داد خویشتن را
نوروزی و تهنیت بهانه ست
مجیرالدین بیلقانی : ملمعات
شمارهٔ ۵۱
اتی النیروز یا ظل الاله
و من بجلاله الدنیا تباهی
و من خضعت له الافلاک طرا
خضوعا فی الاوامر والنواهی
زهی بر تو جهانداری و شاهی
مقرر کرده تأیید الهی
مبارک باد و میمون بر تو نوروز
که دین را پشت و دولت را پناهی
فعش ما شئت مشکور المساعی
و کن ما عشت معدوم المضاهی
و دامت عنک یا سند المعالی
عیون الدهر نائمه کماهی
تو آن دریادلی ای شاه عالم
که رفت از ماه، حکمت تا به ماهی
به نوروزی نشین و جام می خواه
که دادت حق تعالی هر چه خواهی
فلکی شروانی : قصاید
شمارهٔ ۲۲ - در مدح سیدالوزراء جمال الدین مشعر بن عبدالله
ز بهر تهنیت عید بامداد پگاه
بر من آمد خورشید نیکوان سپاه
چو آفتاب رخ خوب او به اول روز
چو ماه نوشکن جعد او در اول ماه
چو سرو بود قدش گر سلاح پوشد سرو
چو ماه بود رخش گر کلاه دارد ماه
چو ماه بود ولی آسمان او مرکب
چو سرو بود ولی بوستان او خرگاه
بر آسمان چو قبا کرد پیرهن خورشید
که دید ماه مرا بر شکسته طرف کلاه
تو گفتئی ز نخش چاه بودو زلف رسن
یکی ز سیم سپید و یکی ز مشک سیاه
رخ چو ماه وی از بهر فتنه چون دل من
هزار دل برسن بسته و فکنده به چاه
ز بس نظاره چنان بود بام و در که بجهد
به خانه در بر ما باد را نبودی راه
به خنده گفت که چون روزه رفت و عید آمد
بهانه کم کن و امروز جام باده خواه
جواب دادم و گفتم که خسرو انجم
به گاه برننشت و هنوز هست پگاه
چو من جمال خداوند خود جمال الدین
ببینم از همه جانب سخن شود کوتاه
قوام دولت ابوالنصر سید الوزراء
نظام ملک ملک مشعر بن عبدالله
بدایع کرمش با سپهر گردان جفت
صنایع هنرش بر عروش گردون شاه
رفیع رائی کز اهتمام همت او
فزود دولت و دین را جلال و حشمت و جاه
از اوست باقی ترتیب دین پیغمبر
از اوست حاصل توقیر ملک شروانشاه
حریم او علما را ز نایبات کنف
جناب او فضلا را ز حادثات پناه
خرد شگفت فروماند از مراقبتش
چو مرد زاهد از آثار صنعهای اله
زمانه زو طلبد امر و نهی نز گردون
که کس طلب نکند کار زرگر از جولاه
قوی به تربیت و رای او صواب و صلاح
خجل ز مغفرت و فضل او خطا و گناه
به قدر و منزلت اوست فخر دولت و دین
چنانکه منزلت خسروان به افسر و گاه
مخالفان را شادی ستان و انده بخش
موافقان را نزهت فزای و محنت گاه
ز فعل و خاصیت کهربا و مغناطیس
به عون عدل وی ایمن شدند آهن و کاه
زهی به فضل و کفایت مقدم از اقران
زهی به جه و جلالت مسلم از اشباه
توئی که ذات تو بر سر عقل شد واقف
توئی که رای تو از علم غیب شد آگاه
نه راه یافته هرگز به طبع تو مکروه
نه از تو نیز رسیده به طبع کس اکراه
بزرگوار ازین پس نسیم فروردین
به باغ و راغ زند چون ملوک لشگرگاه
جهان پیر جوان گردد از حرارت طبع
چنانکه طبع جوان از نشاط قوت باه
کنون بود که ز گرما گران شود بر تن
سمور و قاقم و سنجاب و دله و روباه
همیشه تا زی پی لحن های موسیقی
به کار باید ساز و نوا و پرده و راه
ز چرخ خط موالیت باد نعمت و ناز
ز دهر قسم معادیت باد آوخ و آه
موافق تو قرین سعادت و نعمت
مخالف تو اسیر بلا و بادافراه
خجسته بادت عید و رسیدن نوروز
مباد زنده کسی کو تو را بود بدخواه
خدای عرش تو را در پناه خود گیرد
ز نکبت فلک و آفت زمانه و آه
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۳۲ - در مدح ابوالمعمر
آمد نوروز و گشت مشگ فشان باد
ساحت باغ از نسیم باد شد آباد
چون دل تیمار دیده برگ بنفشه
چون زره زنگ خورده خوشه شمشاد
چون برخ دوست بر فتاده سر زلف
برگ بنفشه ببرد لاله بر افتاد
دشت بخندد همی ز لاله سیراب
باغ بنازد همی بسوسن آزاد
دشت بخندد همی چو چهره شیرین
ابر بگرید همی چو دیده فرهاد
کوه چو خر خیز گشت و دشت چو تبت
باغ چو فر خار گشت و راغ چو نوشاد
چرخ بکهسار هدیه کرد ستاره
دریا گوهر بباغ تحفه فرستاد
دشت شد از باد پر ظرائف عمان
باغ شد از ابر پر طرائف بغداد
لاله بصحرا شکفته چون قدح می
کبک چو مطرب نهاده دست بفریاد
جز قدح می منه بوقت چنین پیش
جز طرب دل مکن بروز چنین یاد
بر طرف جوی رسته تازه بنفشه
پیش در افکنده سر چو دشمن استاد
شمع بزرگان ابوالمعمر کو کرد
جان و دل ما ز بند درد و غم آزاد
پولاد آنجا که عزم اوست چو وشی
وشی آنجا که حزم اوست چو پولاد
رادان باشند با سخاوت او زفت
ز فتان گردند با سیاست اوراد
روزی در وهم او نگردد ناحق
گاهی در طبع او نگنجد بیداد
بر کس بیداد خویشتن نپسندد
کس ز تن خویشتن چنو ندهد داد
ایدل مردم بچشم عقل گشاده
چشم کریمی ز دست راد تو بگشاد
علم همیشه ز نوک کلک تو زاید
گوئی علم جهان سراسر از او زاد
صاحب میزان فضل و عقل بتو ماند
حاتم نام سخا و جود بتو داد
رادی وشادی ز طبع پاک تو خیزد
شاد مباد آن کجا بتو نبود شاد
تا نبود لاد پایدار بر برق
تا نبود کاه پایدار بر باد
هیبت تو باد باد و دشمن تو کاه
خشم تو چون برق باد و خصم تو چون لاد
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۵۰ - در مدح ابوالخلیل جعفر
بهشت عدن شد گیتی ز فر ماه فروردین
کنون می خوردن آئین دان و رامش کیش و شادی دین
کنون بلبل بباغ آمد ز بانگش دل بداغ آمد
پر از شمع و چراغ آمد زمین از نرگس و نسرین
شود بیدار خفته گل شود غنچه شکفته گل
همه بستان نهفته گل همه هامون گرفته طین
بنفشه برده بار خوش میان شنبلید کش
چو گو گرد از بر آتش چو زر لاجورد آگین
شکفته در چمن لاله چو روی ترک ده ساله
نشسته در سمن ژاله چو عکس ماه بر پروین
دمیده بر کران گل چو زلف دلبران سنبل
بگل بر ناله بلبل چو بانگ عاشق مسکین
هوا روی زمین شسته در او صد گونه گل رسته
گل و شمشاد پیوسته چو پرداز نگار چین
زمین رنگین حلل دارد هوا مشگین کلل دارد
گوزن اندر قلل دارد ز نسرین بستر و بالین
چو روی عاشقان ریحان نهاده زر بر مرجان
زده بر گوشه بستان گل زرد و سپید آذین
چو با دینار کاشانی درمهای سپاهانی
ز پیوند و ز پیشانی دمیده نرگس زرین؟
چو مرجان از بر مینا شقایق رسته در صحرا
شده چون نیلگون دیبا ز سبزه کوه و در رنگین
بهار تازه باز آمد بامید نیاز آمد
هوا چون پشت باز آمد شمر چون سینه شاهین
بنیسان ابر نوروزی همی بارد شبان روزی
چو گردون را دهد روزی حسام الدوله و له مجدالدین؟
شهنشه ابوالخلیل آن کو هژبر است و عدوش آهو
ملک جعفر کش از بازو گرفت اقبال و دین تمکین
ازو دل رامش آموزد وز او جان شادی اندوزد
ز دیدارش بیفروزد دو چشم مرد دانش بین
گشاده دست و دل دائم حسودش زیر گل دائم
ز دست او خجل دائم ببخشش ابر فروردین
زمانه زیر فرمانش جهان بر بسته پیمانش
بخلق و مردی ایمانش وفا و مردمیش آئین
جهان زیر نگین او رخ شاهان زمین او
همه خلق آفرین او همی خوانند چون یاسین
دلش دریای جوشیده بدو آفاق پوشیده
ز تیغش نیل خوشیده بروز کین میان زین
خدنگ او تگرگ آسا بروز رزم مرگ آسا
بگاه ضرب گرگ آسا بگاه حمله شیر آئین
بسان چرخ بین او را سعادتهای دین او را
چو خوانند آفرین او را کند روح الامین آمین
دل شادش کرم دارد کف رادش درم بارد
دل از یادش دژم دارد همیشه خصم با نفرین
ز تیر و خشت او یکدم نباشد دشمنانرا کم
ز تن چون از کمانشان خم ز رخ چون از نفسشان زین
از او جنت شود مجلس وز او قارون شود مفلس
شود زو خار چون نرگس شود چون غالیه زوطین
ایا چون یوسف چاهی بخلق و خلقت و شاهی
زر از عالم آگاهی از آن بخشی درم چندین
سر شاهان آفاقی بمان اندر جهان باقی
که باس جان و رزاقی بگاه مهر و گاه کین
بهمت میر ایوانی بحشمت تاج کیوانی
بلطفت آب حیوانی بحدت آذربرزین
ز کفت زر و سیم ارزان ز تو قارون هنر ورزان
فلک بر جان تو لرزان چو گشتاسب بر برزین
بزی ای شاه نیک اختر بمان با باده و دلبر
بیاد میر مملان خور بروی میر مملان بین
ابونصر آن مه رادان پناه و پشت آزادان
موالی زو شده شادان معادی زو شده غمگین
بسان روح بایسته بسان عقل شایسته
بهر کار اندر آهسته بکردار که سنگین
تو چون خسرو نهان گویان جهان چون معتصم جویان؟
سپهسالار تو پویان بسان رستم او افشین
امیری کو بتدبیری بگیرد نعمت میری
بنوک کمترین تیری بدوزد شهپر شاهین
یمین الدوله بوالفارس که گردون زیبدش حارس
چو او نابوده یکفارس ز ایران تا بقسطنطین
خرد را نام کانست او لطافترا مکانست او
عدو را دل درانست او بنوک نیزه و زوبین
چو با دشمن درآویزد ز شمشیر آتش انگیزد
بصحرا سیل خون ریزد چو گوید خیل خود را هین
ولی را جان بیفزاید عدو را تن بفرساید
همیشه زو چنین آید نشاط آن بلای این
بتو شد دین و دل نازان بتو شاهان سرافرازان
ز تیغ تو عدو تازان از اینجا تا حد ماچین
ایا فرخنده شاه نو گرامی تر ز ماه نو
خجسته بر تو گاه نو بر غم خسرو پیشین
الا تا قصه خسرو بشرینی است دائم تو
که کردی بیستون را گو همی فرهاد با میتین
عدوتان باد فرهادی برنجوری و بیدادی
ز دولت بادتان شادی چو خسرو از لب شیرین
بدین نوروز روزافزون کند از باده رخ گلگون
همیشه روزتان میمون همیشه عیدتان شیرین
قطران تبریزی : ترجیعات
شمارهٔ ۲ - در مدح ابوالحسن علی لشگری
هوا شد عاشق آسا باز و صحرا دلبر آیین شد
یکی را گریه رسم آمد یکی را خنده آیین شد
چمن بتخانه چین شد درخت گل بت چین شد
چو موی لعبتان چین بنفشه چین بر چین شد
درخت گل بتابانی چو آذرگاه برزین شد
چو مؤبد زند شد وانگاه بروی زند خوان این شد
زمین چون پر عنقا شد هوا چون پشت شاهین شد
شکوفه نجم پروین گشت و لاله برج شاهین شد
همانا لشگری روزی بنزهت در بساتین شد
که همچون بزمگاه او بساتین گوهرآگین شد
الا تا روز نو گردد وز او یابیم پیروزی
همیشه لشگری را روز عیدی باد و نوروزی
ببستان هر سحرگاهان نسیم مشکناب آید
دهان گل ز چشم ابر هر شب پر گلاب آید
گل اندر بوستان اکنون بدیگر آب و تاب آید
عقیقی روی و مشگین زلف و زنگاری نقاب آید
بنفشه چون دل عاشق کبود و پر ز تاب آید
برنگ لاجورد صرف و بوی مشگناب آید
چو بلبل با درخت گل بشعر اندر عتاب آید
ز قمری شعر بلبل را ز سروستان جواب آید
شبانگاهان چو دست میر درافشان سحاب آید
سحرگاهان چو روی شه درخشان آفتاب آید
الا تا روز نو گردد وز او یابیم پیروزی
همیشه لشگری را روز عیدی باد و نوروزی
ز نقش گونه گون پالیز نو شاد است پنداری
در جنت فلک در باغ بگشاد است پنداری
همه شیرینی شیرین بگل داد است پنداری
بر او نالان هزار آوا چو فرهاد است پنداری
جواهر بحر زی بستان فرستاد است پنداری
جهان را تبت و خر خیز با باد است پنداری
چمن چون تخت بزازان بغداد است پنداری
کواکب زآسمان بر گلبن افتاد است پنداری
ز گل بر بلبل خوش بانک بیداد است پنداری
که پیش شه ز جور گل بفریاد است پنداری
الا تا روز نو گردد وز او یابیم پیروزی
همیشه لشگری را روز عیدی باد و نوروزی
هوا دارد سحرگاهان پر از لؤلؤ کنار گل
صبا دارد شبانگاهان شمیم مشگبار گل
مگر گل یار بلبل گشت و بلبل گشت یار گل
که گه گل در کنار اوست گه او در کنار گل
برآید باد شبگیران و بگشاید حصار گل
شود سوسنبر و سوسن نهان زیر نثار گل
بصف دلبران ماند بباغ اندر قطار گل
چو عاشق باز کرده چشم عبهر ز انتظار گل
زمین را زان همی گیرد زمان اندر کنار گل
که می خوشتر خورد خسرو که باشد روزگار گل
الا تا روز نو گردد وز او یابیم پیروزی
همیشه لشگری را روز عیدی باد و نوروزی
بسان تخت بزازان پر از دیباست باغ اکنون
بسان طبل عطاران پر از مشگ است راغ اکنون
ز بوی نرگس و نسرین شود مشگین دماغ اکنون
ز هر شاخی بیفروزد دو صد شمع و چراغ اکنون
شود گویا هزار آوا و گردد گنگ زاغ اکنون
زره پوشد ز آب اندر ز بیم باد باغ اکنون
چو عاشق بلبل اندر باغ بخروشد بداغ اکنون
ز شغل عاشقی کس را نیاید دل فراغ اکنون
چو بزم خسروان گردد برنگ و بوی راغ اکنون
در ا و خسرو بپیروزی کند می در ایاغ اکنون
الا تا روز نو گردد وز او یابیم پیروزی
همیشه لشگری را روز عیدی باد و نوروزی
ستوده شاه شدادی که دولت زو سر افرازد
گزیده میر بهرامی که ملکت زو همی نازد
نبرده بوالحسن کاحسان ز گیتی باد دلش سازد
علی کز همت عالی بگردون بر همی تازد
هزاران خیل جنگی را بیک کوشش براندازد
هزاران گنج سنگی را بیک بخشش بپردازد
تن آن کوش بگذارد بدرد و داغ بگدازد
بساط رنج ننوردد دل آن کوش ننوازد
نه طبعش با غم آمیزد نه رایش با بدی یازد
همیشه نیکی اندیشد همیشه شادی آغازد
الا تا روز نو گردد وز او یابیم پیروزی
همیشه لشگری را روز عیدی باد نوروزی
همه شادیست رسم او همه دادیست راه او
زمانه نیکجوی او ستاره نیکخواه او
از آنگاهی که پیدا گشت شادی پایگاه او
نبودم رنج و شادی را بگیتی رأی و راه او
رهین خویشتن دارد زمینها را سپاه او
فرود خویشتن بیند فلکها را کلاه او
اگر باشند بر گردون مه و خورشید گاه او
نباشد جایگاه او سزای پایگاه او
چو بگزیند گنه کاری بدین گیتی پناه او
بدان گیتی نیاید یاد کس را از گناه او
الا تا روز نو گردد وز او یابیم پیروزی
همیشه لشگری را روز عیدی باد و نوروزی
همی چون مشتری نامش بگیتی در علم گردد
همه احکام اقلیمش بفرمان قلم گردد
جهان از عدل او بی بیم چون خان حرم گردد
زمین از داد او آباد چون باغ ارم گردد
همه گیتی ز دست او بجودی بی درم گردد
همه عالم ز تیغ او بجنگی بی ستم گردد
چو در مجلس کند شادی و در میدان دژم گردد
ولی را نار بفزاید عدو را کام کم گردد
زمین خشک با جودش بسان رود زم گردد
ز جنگش گر کند زم یاد همچون بحر دم گردد
الا تا روز نو گردد وز او یابیم پیروزی
همیشه لشگری را روز عیدی باد نوروزی
نگردد هیچ ماهی نو نگردد هیچ سالی نو
که نفزاید بفر اندر جهان را او جمالی نو
بود با دولت و تأیید هر ماهش وصالی نو
بود با رامش و شادیش هر سال اتصالی نو
بداندیشان از او بینند هر ماه انفصالی نو
هواخواهان از او یابند هر روزی نوالی نو
همیشه خیل او رفته بشهر بدسگالی نو
ز شهر او بقهر او برون آورده مالی نو
از او ما را عطائی نو ز ما او را سئوالی نو
که مال و ملکش افزون باد هر ماهی و سالی نو
الا تا روز نو گردد وز او یابیم پیروزی
همیشه لشگری را روز عیدی باد و نوروزی
خدای او را همی دارد خداوند خداوندان
از او یابند کام دل همه خویشان و پیوندان
بنالد جان بدخواهان چو تیغ او شود خندان
چو شیران پیش اندر صف چو اندر وصف صد چندان
همی گیرد جهان یکسر بتیغ او هنرمندان
همی بخشد بفرخ روز بر فرخنده فرزندان
عدو بند است و فرزندانش همچون او عدو بندان
خردمند است و فرزندانش همچون او خردمندان
کند در روز رزم اندر گذر شمشیرش از سندان
خداوندی خدا داده است او را بر خداوندان
الا تا روز نو گردد وز او یابیم پیروزی
همیشه لشگری را روز عیدی باد نوروزی
همیشه تا جهان باشد بکام لشگری بادا
همیشه خانه شادی مقام لشگری بادا
همیشه نامه دولت بنام لشگری بادا
همیشه بر سر گردون لگام لشگری بادا
سر شاهان بزیر خاک گام لشگری بادا
بمغز دشمنان اندر حسام لشگری بادا
طرب را دائمی مایه ز جام لشگری بادا
رسیده زی همه شاهان پیام لشگری بادا
جهان و گردش دوران بکام لشگری بادا
همیشه خسرو گردون غلام لشگری بادا
الا تا روز نو گردد وز او یابیم پیروزی
همیشه لشگری را روز عیدی باد نوروزی
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۱۰۷
ای آفتاب روشن تابان میان گلشن
آرام شهر مائی نام تو شیر اوژن
از فخر نام داری و ز نام نیک جوشن
فرخنده باد بر تو نوروز و سیر گلشن
گیتی بتست خرم گردون بتست روشن
ناز روان مائی رنج روان دشمن
در زیر دشمنانت سوسن شود چو سوزن
در دست دوستانت سوزن شود چو سوسن
بستند بخت و دولت با دامن تو دامن
وندر زدند آتش دشمنت را بخرمن
با دوستان همی زی با دشمنان همی زن
با دوستان بساغر با دشمنان به آهن
هستی بکف کافی مر جود را تو معدن
هستی برای روشن مر فضل را تو مسکن
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۱۳۶
بپیروزی شدی شاها که باز آئی بپیروزی
سر هرکس تو افرازی دل هرکس تو افروزی
امیران چون شب تارند و تو ماننده روزی
نگردد از تو هرگز دور بهروزی و پیروزی
برسم خسروان باشی و کین راستان توزی
نبرد خسروان سازی و جان دشمنان سوزی
همه میران گیتی را بدانش میری آموزی
بهر کس نیکی اندازی و نام نیک اندوزی
الا تا با غرا نوروز پوشد وش نوروزی
بپیروزیت عیدی باد و نوروزی ز نوروزی
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۱
جشن فرخنده نوروز جهان افروز است
هر دلی بر سپه نور طرب پیروز است
آفتاب ار به حمل آمد و بفروخت جهان
آفتابی که بجامی است جهان افروز است
پشت بر کار جهان آر، که راه این راه است
روی در روی نشاط آر، که روز این روز است
با کمان فلک فتنه مشو، راست چو زه
زان کجا، ناوکش از مرد خرد کین توز است
دست بر باز چه هنگام گشاد باشه است
بیشه بر شیر چه ایام شکار یوز است
هر حسامی که جهان آب دهد جان شکن است
هر سنانی که فلک تیز کند دلدوز است
ساقیا عالم خاکی گذران است چو باد
در ده آبی که در او شعله انده سوز است
چون سرانداز کند در سپه غم گوئی
خنجر شاه سر انداز مدیح اندوز است
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۱۲۶
به نوروز از نسیم عنبرین بو
شده مشکین برو دامان مشکو
دمیده بر لب جو سبزه و گل
کمر بسته ببستان سرو و ناژو
چراغان کرده اندر باغ لاله
نگونسار آمده از شاخ لیمو
چو اندر گنبد پیروزه قندیل
بچوگان زمرد آتشین کو
ریاحین و بساتین را دگر بار
روان شد روح در تن آب در جو
زمین از ماه و اختر چرخ مینا
چمن از حور و غلمان باغ مینو
چمد بر سبزه بیجاده گون گور
چرد بر لاله گلرنگ آهو
بدامان ریخته از بید مجنون
برنگ مورد شاخ سبز چون مو
تو پنداری که در دامان مجنون
پریشان کرده لیلی زلف و گیسو
شنیدستم که جمشید اندرین روز
ز قعر یم برون آورد لولو
ازیرا ساخت جشنی خسروانه
بساطی فرخ و شایان و نیکو
در آن گلبانگ نوشانوش همدوش
بهر او علالا و هیاهو
نشسته شاه جمشید از بر تخت
بگردش صف زده گردان ز هر سو
همی کرد افسرش بر ماه نازش
همی زد مسندش بر چرخ پهلو
بفرق شاه تاج گوهر آگین
بجام زر شراب عنبر آلو
نهاده پرتو خورشید بر تاج
شعاع تاج زر در جام گلبو
می اندر جام زر خورشید در چرخ
چنان دو کفه زرین ترازو
چو جم در جام کرد آن داروی روح
از آنرو گشت نامش شاهدارو
بیا اکنون بیاد جم بنوشیم
می اندر سایه سرو و لب جو
بیاد مهرداد و کاخ شوری
کز او در روم ویران شد سناتو
بیاد بهمن و دارای اکبر
بیاد اردشیر سخت بازو
بیاد آل بویه کاندرین ملک
همه بودند با فرهنگ و نیرو
چو فخرالدوله آن اسکندر دهر
که اسمعیل بودش چون ارسطو
چو مجدالدوله بوطالب که بودی
ملک خاتونش مام و خال کاکو
ملوک وشمگیر آنان که کردند
بدشمن روز چون پر پرستو
بیاد اولین طهماسب کاستد
ز ترکان گنجه و شروان و باکو
بیاد کوس نادر شه کز ایران
به بغداد اندر آمد چون هلاکو
ز گردش مرکبش ترکان یغما
همی شستند رخت از آب آمو
کمند پر ز چینش چهر آراست
عروس ترک را با خال هندو
بیا ای ترک من مانند نادر
به تیر مژگان وتیغ ابرو
چنان بشکن دل دشمن که بشکست
ید بیضای موسی سحر و جادو
بزن جامی و در این عید خرم
جهان را از رخ شه تهنیت گو
خدیو شرق شاهنشاه قاجار
شه مشروطه خواه معدلت جو
سریر معدلت را بهترین شاه
عروس مملکت را بهترین شو
نگهدار این شه درویش خو را
ز زخم چشم بد پیوسته یا هو
شهنشاها در این گیتی نباشد
باقبالت یکی چون من سخنگو
اگر تاریخ گیتی بر نگارم
نماند آبرو در حافظ ابرو
بگاه شعربافی در نوردم
کتاب خواجه و دیوان خواجو
ولی دارم زبان از کار خسته
دل اندر بند فرمان تو خستو
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۱۲۸
باد نوروزی ز روی گل نقاب انداخته
زلف سنبل را همی در پیچ و تاب انداخته
در رکاب فرودین بر رغم اسفندار مذ
خون سرما را همی اندر رکاب انداخته
سایه سرو جوان بر طرف باغ و جویبار
نیکویها کرده است اما اندر آب انداخته
تا شقایق باده اندر ساغر گلرنگ ریخت
نرگس مخمور را مست و خراب انداخته
باده چون خون سیاوش ده که کاوس بهار
آتش اندر خیمه افراسیاب انداخته
سرخ گل ماند عروسی را که هنگام زفاف
جامه گلگون کرده دست اندر خضاب انداخته
لاله ترکی مست را ماند قدح پر می بدست
کرده رخ گلگون بسر شور از شراب انداخته
نرگس اندر شاخ زمردگون و صحن سیمگون
سونش زر در دل تبر مذاب انداخته
و آن شقایق بر زبرجد درجی از یاقوت داشت
در دل آن دانها از مشک ناب انداخته
گر به بید اندر چمن چون زاهدی پشمینه پوش
طیلسان خز بروی از بهر خواب انداخته
قاقم دی را که برفستی هوا از هم درید
نک بدوش خویش سنجاب از سحاب انداخته
باد مشاطه است بستان را که در طرف چمن
از عذار سوری و نسرین حجاب انداخته
نامیه چون مادران مهربان بر دوش و بر
شاهدان باغ را رنگین ثیاب انداخته
بر سر این شاهدان ابر بهاری بامداد
از نثار قطره لؤلؤی خوشاب انداخته
خیمه سرخی که شاخ ارغوان در باغ زد
زلف سنبل را در او همچون طناب انداخته
سبزه فرش از سبز دیبا بر لب شط گسترید
ابر مشکین کله بر نیلی قباب انداخته
فرش بوقلمون همی گسترد طاوس بهار
وز سحاب اندر هوا پر غراب انداخته
گردی از مستی برات نوگلان بر یخ نوشت
فرودینشان جامه در دریای آب انداخته
چنگ زن بلبل بگل برنای زن قمری بسرو
هر یکی شوری بنوروز از رهاب انداخته
تا بعود اندر چکاوک ماوراء النهر ساخت
خواب در مغز حکیم فاریاب انداخته
سار الحان ثمانی ساخت بطلمیوس وار
کبک در صحرا نواها از رباب انداخته
همچو ماه فروردین در باغ شد دلدار من
لشکر سرو و سمن را در رکاب انداخته
چون گل و سنبل که با هم توام آید در چمن
گیسوان کرده پریش از رخ نقاب انداخته
هاله بر گرد مه آید ای عجب کان مشکموی
هاله مشکین بگرد آفتاب انداخته
روزه چشم پر ز نازش راز مستی دوخته
ذکر حق لعل لبش را از عتاب انداخته
زحمت تکلیف رنگش کرده همچون شنبلید
طاعت یزدان تنش در التهاب انداخته
گفتم ای شیرین زبان بگشای بامی روزه را
کت همی بینم ریاضت در عذاب انداخته
با گلاب می خمار روزه بیرون کن ز سر
چند بینم عارضت بر گل گلاب انداخته
گفت اگر امروز من فرمان حق را نگروم
حق تعالی داوری را در حساب انداخته
گفتم اهلا شادمان زی کاین حساب اندر حساب
حضرت داور بدست بوتراب انداخته
بوتراب است آنکه رشگ خاک پایش چرخ را
در غم یا لیتنی کنت تراب انداخته
قهرش اندر خاندان دشمنان آوازها
از لدوا للموت و ابنوا للخراب انداخته
گوش و چشم و هوش را بی رخصت وی کردگار
صم عمی بکم چون شرالدواب انداخته
بوالبشر عریان ز هستی کو ردای افتخار
بر برو دوش قصی بن کلاب انداخته
نقش یمحوالله و یثبت مایشاء را خامه اش
بر کف من عنده علم الکتاب انداخته
معجز لعل لب و جادوی چشمش آشکار
فلسفی را همچو خر اندر خلاب انداخته
بلعم و ابلیس را مهجوری درگاه او
از کرامت وز دعای مستجاب انداخته
در چنین روزیکه نوروز است عدلش در جهان
آشکارا مسند فصل الخطاب انداخته
او چو خورشید است و ما سیارگان بر گردوی
طرح این سیارگان را آفتاب انداخته
لاجرم زی مرکز این اجرام را لاینقطع
گرم تک در اندفاع و انجذاب انداخته
هر یکی را در مداری مستوی بر گرد خویش
گاه اندر بطو و گاه اندر شتاب انداخته
دست یزدان است و سامان داده کار ملک از آنک
کار را در دست میر کامیاب انداخته
آن خداوندیکه فلک را بحر کفش
گاه طوفان سوی بالا چون حباب انداخته
چون بپرد مرغ تیرش نسر طاثر را در آن
در تطیر از اذا کان الغراب انداخته
درگه وی آفتابستی و دیگر اختران
همچو حربا رخ بر این والاجناب انداخته
ابر دستش آنچنان بادر بهنگام کرم
کابر نیسان را همی از فر و آب انداخته
تا سر شیر فلک را بشکند در مغز چرخ
سنگ خورشید است گوئی در جراب انداخته
نیزه دلدوز و تیر جانشکافش خصم را
گه نیازک بر فروزد گه شهاب انداخته
عهد پیروزش که هر روزیش نوروزی بود
چرخ را در یاد ایام شباب انداخته
مفرش امن و امان گسترده در پهنای خاک
فتنه را در دیدگان داروی خواب انداخته
ای خداوندیکه دست حق رقیبان ترا
طوق حبل من مسد اندر رقاب انداخته
حمله خشمت در صف پیلان هند اندر زده
لرزه بیمت در تن شیران غاب انداخته
تا سنانت چشم پیلان از طعان بردوخته
تا حسامت تاب شیران در ضراب انداخته
پیل همچون پیل شطرنج است ستخوان خشکریش
شیر همچون شیر دیوار است ناب انداخته
تا کمالت را فلک، او فر، نصیب آورده بهر
تا جلالت را سپهر اندر نصاب انداخته
توأم بختی و سهمت را معلی و رقیب
آسمان اندر سهام و در کعاب انداخته
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۹۶
خداوندا در این فیروز ایوان
صباحت شاد و خرم بخت پیروز
بنانت خامه دارد عنبر آمیز
بیانت نامه آرد دانش آموز
زهی کز بندگی در آستانت
شدم دانش پژوه و حکمت اندوز
پی تبریک سال نو در آن بار
زمین را بوسه دادم روز نوروز
همیدون روز دوم نیز سوم
شدم طائف در آن کاخ دلفروز
ولی افسوس دارم کاین سه نوبت
ز بخت خود شدم در ناله و سوز
سپس بستم به تبریک تو این شعر
چو عقدی از عقیق و لعل و پیروز
الا تا گلبن عقل است خود روی
الا تا مجمر هوش است خود سوز
لوای همت از رادی برافراز
چراغ رحمت از مردی برافروز
خجسته فال و فرخ طالعت باد
همایون سال و مه خرم شب و روز
ادیب الممالک : مثنویات
شمارهٔ ۲۰
بنام ایزدان امشاسپندان
کز ایشان دیو و اهریمن به زندان
نخست افروزه اهورمزدا
خدای زنده دادار توانا
خجسته و همن و اندیشه نیک
که آموزیم از وی پیشه نیک
ستوده ایزد اردی بهشتی
که باشد رسته از هر گونه زشتی
چو شهریور چو اسفندار مینا
چو خرداد و چو مرداد توانا
بروز اورمزد از فرودین ماه
که زیور جسته دیهیم از سر شاه
نماز آرم به شادروان جمشید
که باشد برتر از ایوان خورشید
شهنشاها کنون کز باد نوروز
زمین پیروزه گون شد تخت پیروز
درخت سرو پوشد زمردین رخت
نشیند گل چو شاهان بر سر تخت
به پیش گل ستد بر پایه لاله
یکی چون می یکی هم چون پیاله
رده بسته به بستان سرو و ناژو
شده دستان سرا مرغ سخنگو
بنازد افسر زرین از این سر
چنان کز افسر زرینه گوهر
جهان داور ترا دیهیم بخشید
نگین و تخت هفت اقلیم بخشید
سپیده دم فروغ بامدادی
به پیشین و پسین خورشید دادی
گل سوری درودت فاش گوید
بدیهیم از سرت شاباش گوید
کمینه یادگارت جشن نوروز
که از دریا درآوردی درین روز
تو بستی یوغ و گاوآهن بورزو
زمین شیار کردی با سم گاو
تو اندر ساغر افکندی می از تاک
ز آب آباد کردی گلشن خاک
تو آوردی ز کاریز آب در جوی
کنار جوی کشتی سرو دلجوی
کجا خوی تو آنجا نوبهار است
که در پیش تو گل پژمان و خوار است
ز شاهان هخامنش و مه آباد
گرفت این تخت و ایزد مر ترا داد
جهان از شادی جشن تو نازد
ستاره از رخ و بشن تو نازد
بهشت از گلشن مهر تو خاکی است
جهان از باغ امید تو شاخی است
رهی کز پرتو شه آذر خشم
نماینده ز سوی چار بخشم
بپای تخت شه چون خاک راهم
ازیرا سوده بر کیوان کلاهم
بدربارت گروه چارگانه
مرا بگزیده اند اندر میانه
نخست از کاخ هورستار موبد
نگهبان جهان از دیده بد
دوم از بار تورستار آنان
که گوئی چترمندان پهلوانان
سوم از باس و سورستار این مرز
که خوانیشان کدیور یا کشاورز
چهارم سودوزورستار سودین
پرستاران خرگاه فرودین
همایون بادت ای شاهنشه این جشن
درختت باد سبز و خرم و گشن
همه در درگهت فرمان گذاریم
همه در خاک راهت جان سپاریم
گر ایزد یار باشد بخت همراه
که این فرمان بر این در درگه شاه
بکار لشگر و کشور بکوشیم
می از خون بداندیشان بنوشیم
همه هم دست و هم آواز باشیم
درون انجمن همراز باشیم
ز گله گرگ رانیم از چمن بوم
چنان تازیم بر یونان و بر روم
که از بیم سپهداران ایران
نماند بوم جز در کاخ ویران
سران ترک و سرداران تازی
نیارند اندرین سو ترکتازی
اگر کار جهانرا راست کردیم
بزرگی بهر خود درخواست کردیم
تموز و دی بباغ ما بهار است
شب ما روز و زندان لاله زار است
وگرنه از بهار و باغ و گلگشت
چه سود آنرا که دور از خانمان گشت
چه سود از لاله چون دل داغدار است
چه سود از گل که تن پژمان و زار است
درودت گویم و کوته کنم گفت
بمان شاها بشادی جاودان جفت
زبان ما زبون است از سپاست
بجان و دل همی داریم پاست