عبارات مورد جستجو در ۱۱۸۹ گوهر پیدا شد:
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۱
عیش گیتی باد تند پر غباری بیش نیست
زندگی آب روان ناگواری بیش نیست
این قدر بر تاج دولت، گردن خواهش مکش
سایه بال هما ابر بهاری بیش نیست
در طلاقش ای دل نامرد، چند استادگی؟
آخر این دنیا زن ناسازگاری بیش نیست
زینت دنیا ندارد این قدر واله شدن
سرخ و زردش، چون شفق نظاره واری بیش نیست
پرمشو ز اوضاع ناهموار گیتی تنگدل
کاین بلند و پست، سیر کوهساری بیش نیست
ای که از مستی کنی هرلحظه صد فریاد و شور
از تو تا قعر جهنم نعره واری بیش نیست
می کنند از هر طرف نیش زبان بر هم دراز
بزم گلریزان مستان خارزاری بیش نیست
حلقه پشت کهنسالان ز بار زندگی
از برای مرگ چشم انتظاری بیش نیست
ای دعا برخیز و سر کن راه درگاه کریم
از تو تا عرش اجابت آه واری بیش نیست
برگرفتش سبزه سان از خاک مهر لطف دوست
ورنه واعظ دانه آسا خاکساری بیش نیست
زندگی آب روان ناگواری بیش نیست
این قدر بر تاج دولت، گردن خواهش مکش
سایه بال هما ابر بهاری بیش نیست
در طلاقش ای دل نامرد، چند استادگی؟
آخر این دنیا زن ناسازگاری بیش نیست
زینت دنیا ندارد این قدر واله شدن
سرخ و زردش، چون شفق نظاره واری بیش نیست
پرمشو ز اوضاع ناهموار گیتی تنگدل
کاین بلند و پست، سیر کوهساری بیش نیست
ای که از مستی کنی هرلحظه صد فریاد و شور
از تو تا قعر جهنم نعره واری بیش نیست
می کنند از هر طرف نیش زبان بر هم دراز
بزم گلریزان مستان خارزاری بیش نیست
حلقه پشت کهنسالان ز بار زندگی
از برای مرگ چشم انتظاری بیش نیست
ای دعا برخیز و سر کن راه درگاه کریم
از تو تا عرش اجابت آه واری بیش نیست
برگرفتش سبزه سان از خاک مهر لطف دوست
ورنه واعظ دانه آسا خاکساری بیش نیست
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۶
نیست از بد گوهران، نرمی کم از دشنام تلخ
در چشیدن تلخ باشد روغن بادام تلخ
رهنمایی به ز بد گوهر ندارد پیر عقل
نیست از بهر عصا، چوبی به از بادام تلخ
در مذاق کام جویان، از دعا شیرین تراست
بر لب چو شکرش، گر بگذرد دشنام تلخ
نیست خالی التفاتش هم بما از زهر چشم
هر نگاهش چون رگ تلخیست در بادام تلخ
عیش گیتی در دل غمگین ندارد لذتی
نیست شیرینی نمایان از شکر در کام تلخ
در چشیدن تلخ باشد روغن بادام تلخ
رهنمایی به ز بد گوهر ندارد پیر عقل
نیست از بهر عصا، چوبی به از بادام تلخ
در مذاق کام جویان، از دعا شیرین تراست
بر لب چو شکرش، گر بگذرد دشنام تلخ
نیست خالی التفاتش هم بما از زهر چشم
هر نگاهش چون رگ تلخیست در بادام تلخ
عیش گیتی در دل غمگین ندارد لذتی
نیست شیرینی نمایان از شکر در کام تلخ
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۳
هرکس به سخا زنده بود، مرگ ندارد
شه کو همه را داد، کجا جامه گذارد؟
آش عجبی می پزد، از بهر خود آنکس
کز خانه دلها به ستم دود برآرد
تاراج کند خانه عمر اهل ستم را
درویش چو هنگام دعا دست برآرد
امروز چو درویش کسی نیست توانگر
کو مرگ خوشی دارد، اگر هیچ ندارد
در مزرع ایام بده، تا بدهندت
دهقان درود هیچ، ز تخمی که نکارد
واعظ چه بخود این همه سوزی ز غم مرگ
آسوده شدن این همه اندیشه ندارد
شه کو همه را داد، کجا جامه گذارد؟
آش عجبی می پزد، از بهر خود آنکس
کز خانه دلها به ستم دود برآرد
تاراج کند خانه عمر اهل ستم را
درویش چو هنگام دعا دست برآرد
امروز چو درویش کسی نیست توانگر
کو مرگ خوشی دارد، اگر هیچ ندارد
در مزرع ایام بده، تا بدهندت
دهقان درود هیچ، ز تخمی که نکارد
واعظ چه بخود این همه سوزی ز غم مرگ
آسوده شدن این همه اندیشه ندارد
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۹
در زبان خبطی سخن را از بها می افگند
در قلم مویی رقم را از صفا می افگند
سختی احوال باشد مایه فرخندگی
استخوان حق سعادت بر هما می افگند
اره آمد شد درها، برای خرده یی
زود نخل اعتبارت را ز پا می افگند
شادی بسیار در دل بسکه ادبار آورست
خنده پر زور کس را بر قفا می افگند
محفلی گردد مکدر، از مکدر خاطری
خانه یی را دود شمعی از صفا می افگند
میکند هر برتری بر زیر دست خویش زور
جسم تا استاده، ثقل خود بپا می افگند
نیست از خست اگر واعظ قناعت پیشه شد
مفلسی کس را بفکر کیمیا می افگند
در قلم مویی رقم را از صفا می افگند
سختی احوال باشد مایه فرخندگی
استخوان حق سعادت بر هما می افگند
اره آمد شد درها، برای خرده یی
زود نخل اعتبارت را ز پا می افگند
شادی بسیار در دل بسکه ادبار آورست
خنده پر زور کس را بر قفا می افگند
محفلی گردد مکدر، از مکدر خاطری
خانه یی را دود شمعی از صفا می افگند
میکند هر برتری بر زیر دست خویش زور
جسم تا استاده، ثقل خود بپا می افگند
نیست از خست اگر واعظ قناعت پیشه شد
مفلسی کس را بفکر کیمیا می افگند
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۷
آنچه از آه ستمکش، بستم کیش رود
رحم بر شه کنم، ار ظلم بدرویش رود
شود آبادی کشور ز زیادیها کم
پس رود دولت، چندانکه ستم پیش رود
اعتبار دگر امروز منافق خو راست
دو زبان گشته قلم، تا سخنش پیش رود
بردر دل ز تأمل بنشان دربانی
تا بلب حرف نیارد، بسر خویش رود
سخن مرد دل آزار، بدلهای نژند
همچو گرگیست، که آن رد رمه میش رود
نیک کن، نیک؛ که زنجیر عمل پاپیچ است
نتواند قدم از نقش قدم پیش رود
گل خیرش نبود، جز گل آتش واعظ
از تو گر خار جفائی بدل ریش رود
رحم بر شه کنم، ار ظلم بدرویش رود
شود آبادی کشور ز زیادیها کم
پس رود دولت، چندانکه ستم پیش رود
اعتبار دگر امروز منافق خو راست
دو زبان گشته قلم، تا سخنش پیش رود
بردر دل ز تأمل بنشان دربانی
تا بلب حرف نیارد، بسر خویش رود
سخن مرد دل آزار، بدلهای نژند
همچو گرگیست، که آن رد رمه میش رود
نیک کن، نیک؛ که زنجیر عمل پاپیچ است
نتواند قدم از نقش قدم پیش رود
گل خیرش نبود، جز گل آتش واعظ
از تو گر خار جفائی بدل ریش رود
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۱
از حرص گشته کام جهان پیش ما لذیذ
سازد طعام بی مزه را اشتها لذیذ
چین بر جبین اهل کرم ناید از طلب
زهر طمع بود بمذاق سخا لذیذ
بی شور عشق، کی بری از فقر لذتی؟
ز آن رو که بی نمک نشود شوربا لذیذ
راضی شدن بداده حق، نانخورش بس است
نان تهیست بر سر خوان رضا لذیذ
از بس نباشدش نمک بی تکلفی
ما را نمیشود بمذاق آشنا لذیذ
یکبار هم بچش مزه نعمت رضا
تا چند گویی ای هوس ژاژخا لذیذ؟!
راضی بداده شو، مزه عمر را ببین
هرچند نیست پیش تو غیر از غذا لذیذ
ما قوت جان خوریم و، تو واعظ غذای تن
ما را طعام بی مزه سازد، ترا لذیذ!
سازد طعام بی مزه را اشتها لذیذ
چین بر جبین اهل کرم ناید از طلب
زهر طمع بود بمذاق سخا لذیذ
بی شور عشق، کی بری از فقر لذتی؟
ز آن رو که بی نمک نشود شوربا لذیذ
راضی شدن بداده حق، نانخورش بس است
نان تهیست بر سر خوان رضا لذیذ
از بس نباشدش نمک بی تکلفی
ما را نمیشود بمذاق آشنا لذیذ
یکبار هم بچش مزه نعمت رضا
تا چند گویی ای هوس ژاژخا لذیذ؟!
راضی بداده شو، مزه عمر را ببین
هرچند نیست پیش تو غیر از غذا لذیذ
ما قوت جان خوریم و، تو واعظ غذای تن
ما را طعام بی مزه سازد، ترا لذیذ!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۶
گوشه گیران را بره درگه سلطان چه کار؟!
سیر چشمان را بچین ابرو دربان چه کار؟!
بوریا چون موج آب زندگی استاده است
کلبه درویش را با قالی کرمان چه کار؟!
نیکنامان، فارغند از منت عمر دراز
زنده جاوید را،با چشمه حیوان چه کار؟!
پیش پای آب، یکسانست سنگ و خاک جو
مرد سالک را بسخت و سست این دوران چه کار؟!
گر نباشی اشعب طماع، عالم حاتم است
بی طمع را در جهان با بخل و با احسان چه کار؟!
چشمه تا در جوش باشد، خس نیابد ره در آن
خواب را با چشم گریان سحر خیزان چه کار؟!
راستی باید سخن را، بعد از آن الفاظ خوش
با کجی، آید ز تیر خوش پر و پیکان چه کار؟!
گر خدا را بنده یی، واعظ غم روزی مخور
خواجه تا باشد، غلامان را بآب و نان چه کار؟!
سیر چشمان را بچین ابرو دربان چه کار؟!
بوریا چون موج آب زندگی استاده است
کلبه درویش را با قالی کرمان چه کار؟!
نیکنامان، فارغند از منت عمر دراز
زنده جاوید را،با چشمه حیوان چه کار؟!
پیش پای آب، یکسانست سنگ و خاک جو
مرد سالک را بسخت و سست این دوران چه کار؟!
گر نباشی اشعب طماع، عالم حاتم است
بی طمع را در جهان با بخل و با احسان چه کار؟!
چشمه تا در جوش باشد، خس نیابد ره در آن
خواب را با چشم گریان سحر خیزان چه کار؟!
راستی باید سخن را، بعد از آن الفاظ خوش
با کجی، آید ز تیر خوش پر و پیکان چه کار؟!
گر خدا را بنده یی، واعظ غم روزی مخور
خواجه تا باشد، غلامان را بآب و نان چه کار؟!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۸
منعم! باهل فقر چه خوانی نوای زر؟
ما را بس است سکه مردی بجای زر!
ناید بجمع مال سر همتم فرو
در سر نگنجد اهل فنا را هوای زر
گر پیش خلق نیست زر از جان عزیزتر
جان میکنند بهر چه عمری برای زر؟!
باشد گدا همیشه عرق ریز آبرو
از بس دود چو چشم طمع، در قفای زر
تا زر ز جان جدا نکند منعم بخیل
از نقد عمر صرف نماید، بجای زر
مال جهان، چو آب روانست خواجه را
نبود عجب که دق برد از دل صدای زر
در قید و صلاح تو، ای خواجه حرف نیست
چندانکه در میان نبود لیک پای زر
زر آفریده است خدا از برای ما
ما را نیافریده خدا از برای زر
واعظ گمان مبر که شود سیر چشمشان
دارند اهل حرص ز بس اشتهای زر
ما را بس است سکه مردی بجای زر!
ناید بجمع مال سر همتم فرو
در سر نگنجد اهل فنا را هوای زر
گر پیش خلق نیست زر از جان عزیزتر
جان میکنند بهر چه عمری برای زر؟!
باشد گدا همیشه عرق ریز آبرو
از بس دود چو چشم طمع، در قفای زر
تا زر ز جان جدا نکند منعم بخیل
از نقد عمر صرف نماید، بجای زر
مال جهان، چو آب روانست خواجه را
نبود عجب که دق برد از دل صدای زر
در قید و صلاح تو، ای خواجه حرف نیست
چندانکه در میان نبود لیک پای زر
زر آفریده است خدا از برای ما
ما را نیافریده خدا از برای زر
واعظ گمان مبر که شود سیر چشمشان
دارند اهل حرص ز بس اشتهای زر
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۶
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۴
نباشدم تن تنها، ز فوج دشمن باک
شرار را نبود از هجوم خرمن باک
ملایمت ز گزند زمانه آزاد است
ندارد آینه آب، از شکستن باک
خط از جمال خداداد، صرفه یی نبرد
چراغ مهر ندارد ز باد دامن باک
نمیکشد دل روشن، کدورت از دنیا
که چشم شعله ندارد ز دود گلخن باک
صف سپاه شهان را نه مانع اجلست
خزان ندارد از خار بست گلشن باک
دلم ز وعظ تو پروا نمیکند واعظ
بلی بلی نبود مرده را ز شیون باک!
شرار را نبود از هجوم خرمن باک
ملایمت ز گزند زمانه آزاد است
ندارد آینه آب، از شکستن باک
خط از جمال خداداد، صرفه یی نبرد
چراغ مهر ندارد ز باد دامن باک
نمیکشد دل روشن، کدورت از دنیا
که چشم شعله ندارد ز دود گلخن باک
صف سپاه شهان را نه مانع اجلست
خزان ندارد از خار بست گلشن باک
دلم ز وعظ تو پروا نمیکند واعظ
بلی بلی نبود مرده را ز شیون باک!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۹
کونکلر یرده جیرانی فغانلر گوکده درناسی
گوزل اولاقمیش لاچین باخشلیم عشق صحراسی
زبس پر جذبه اولمیش بیستون شیرین مثالیندین
عجب کیم آیینه فرهاد الیندین تیشه خاراسی
آخار آب حیات از بس بولانلوق عمر باغیندین
نظر ده گردبادیندین بلنمز سرو رعناسی
چو رد تبراقده چون گنج هنر بوکنج ویرانده
که بو جزء زمانده تانیمزلر غیر عباسی
دل و جانی غموندور، ملک و مالی حادثاتوندور
دیللر خواجه دنیادار دور گور فانی دنیاسی
گورر عاقل بود شتونگ لاله سیندین چشم دل بیرله
که دائم عشرت ایچره کلفتی، توی ایچره دوریاسی
گوزی خوشلوق یوزی گور مز، تنی آسوده لوق بیلمز
دیریکن جان چگر القصه ملک و مال جویاسی
بو جاهل خلق دایم بیر بیر یندین حاجت ایسترلر
تمامی بنده و هیچ کیمسه بیلمز کیمدور آقاسی
سراپا درد سر دور چوق جهان مالینه آلدانمه
فراغت ایستریسنک واعظ الدنک ویرمه افلاسی
گوزل اولاقمیش لاچین باخشلیم عشق صحراسی
زبس پر جذبه اولمیش بیستون شیرین مثالیندین
عجب کیم آیینه فرهاد الیندین تیشه خاراسی
آخار آب حیات از بس بولانلوق عمر باغیندین
نظر ده گردبادیندین بلنمز سرو رعناسی
چو رد تبراقده چون گنج هنر بوکنج ویرانده
که بو جزء زمانده تانیمزلر غیر عباسی
دل و جانی غموندور، ملک و مالی حادثاتوندور
دیللر خواجه دنیادار دور گور فانی دنیاسی
گورر عاقل بود شتونگ لاله سیندین چشم دل بیرله
که دائم عشرت ایچره کلفتی، توی ایچره دوریاسی
گوزی خوشلوق یوزی گور مز، تنی آسوده لوق بیلمز
دیریکن جان چگر القصه ملک و مال جویاسی
بو جاهل خلق دایم بیر بیر یندین حاجت ایسترلر
تمامی بنده و هیچ کیمسه بیلمز کیمدور آقاسی
سراپا درد سر دور چوق جهان مالینه آلدانمه
فراغت ایستریسنک واعظ الدنک ویرمه افلاسی
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۲
دوست داند زبان خاموشی
ناله! جان تو، جان خاموشی!
کام گوشی نکرده هرگز تلخ
یار شیرین زبان خاموشی
بد نیندیشد از برای کسی
همدم مهربان خاموشی
سرفراز، آن زبان که جای گرفت
چون الف در میان خاموشی
هست بی آب و رنگ لعل لبی
کآن نباشد ز کان خاموشی
از گزند جهان بکش خود را
در حصار امان خاموشی
خصم را افگند ز اسب غرور
نیزه جانستان خاموشی
سر دشمن نیفگند در پیش
غیر تیغ زبان خاموشی
هست شیرین شدن بکام جهان
ثمر بوستان خاموشی
کس چرا رنجد از خموش؟، که نیست
خار در گلستان خاموشی
شوخ و جلف است بس کمیت زبان
مده از کف عنان خاموشی
نیست گوشی، وگرنه بسیار است
حرف ها در میان خاموشی
گر متاع نجات میطلبی
نیست جز در دکان خاموشی
باش واعظ خموش، زآنکه بوصف
نیست محتاج شان خاموشی
ناله! جان تو، جان خاموشی!
کام گوشی نکرده هرگز تلخ
یار شیرین زبان خاموشی
بد نیندیشد از برای کسی
همدم مهربان خاموشی
سرفراز، آن زبان که جای گرفت
چون الف در میان خاموشی
هست بی آب و رنگ لعل لبی
کآن نباشد ز کان خاموشی
از گزند جهان بکش خود را
در حصار امان خاموشی
خصم را افگند ز اسب غرور
نیزه جانستان خاموشی
سر دشمن نیفگند در پیش
غیر تیغ زبان خاموشی
هست شیرین شدن بکام جهان
ثمر بوستان خاموشی
کس چرا رنجد از خموش؟، که نیست
خار در گلستان خاموشی
شوخ و جلف است بس کمیت زبان
مده از کف عنان خاموشی
نیست گوشی، وگرنه بسیار است
حرف ها در میان خاموشی
گر متاع نجات میطلبی
نیست جز در دکان خاموشی
باش واعظ خموش، زآنکه بوصف
نیست محتاج شان خاموشی
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۴
همچو ناخن، شده خم بر در سلطان تاکی؟!
در گشاد گره جبهه دربان تاکی؟!
ز آب روی و، مژه تر، ز تذلل پی نان
آب و جاروب کشی بر در دونان تاکی؟!
کردن آزار جهانی، ز طمع بهر شکم
خلق را پوست کنی، بهر یک انبان تا کی؟!
خوشه سان خانه پر از گندم وجو، و ز پی نان
بودن ای سست قدم این همه لرزان تاکی؟!
با بر افروختن و نعره زدن همچو تنور
ریزد آتش ز دهان تو پی نان تاکی؟!
همه عمر نهی سر بسر طول أمل
نفس را این همه سر بر خط فرمان تا کی؟!
روز در ذکر زر و سیمی و، شب در فکرش!
روز وشب دیدن این خواب پریشان تاکی؟!
درد سرهای جهان سر بسر از سامانست
مینهی این همه سر بر سر سامان تاکی؟!
دامن دل بکش از خار علایق واعظ
چشم بر راه تو گلهای گلستان تاکی؟!
در گشاد گره جبهه دربان تاکی؟!
ز آب روی و، مژه تر، ز تذلل پی نان
آب و جاروب کشی بر در دونان تاکی؟!
کردن آزار جهانی، ز طمع بهر شکم
خلق را پوست کنی، بهر یک انبان تا کی؟!
خوشه سان خانه پر از گندم وجو، و ز پی نان
بودن ای سست قدم این همه لرزان تاکی؟!
با بر افروختن و نعره زدن همچو تنور
ریزد آتش ز دهان تو پی نان تاکی؟!
همه عمر نهی سر بسر طول أمل
نفس را این همه سر بر خط فرمان تا کی؟!
روز در ذکر زر و سیمی و، شب در فکرش!
روز وشب دیدن این خواب پریشان تاکی؟!
درد سرهای جهان سر بسر از سامانست
مینهی این همه سر بر سر سامان تاکی؟!
دامن دل بکش از خار علایق واعظ
چشم بر راه تو گلهای گلستان تاکی؟!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۵
از برای مال، گشتن کوه صحرا تا بکی؟!
در ره دین، پا فگندن بر سر پا تا بکی؟!
از برای اینکه گیری در عوض کامی از او
خویشتن را این قدر دادن بدنیا تا بکی؟!
میگذارم حج واجب، سال دیگر تا بچند؟!
میدهم مال خدا، امروز و فردا تا بکی؟!
گشتن از بالانشینی زیر دست نفس خویش
گفتن صد حرف بیجا، بر سر جا تا بکی؟!
در فریب جاهلی چند، ای ریاضت کش مدام
خویش را در شیشه کردن همچو صهبا تا بکی؟!
آب عمر از سرگذشت و، کاخ تن از پافتاد!
آرزوها در نمیآیند از پا تا بکی؟!
این قدر گردنکشی از گفته حق تا بچند؟!
این چنین فرمانپذیری پیش دنیا تا بکی؟!
خویشتن را از درشتیها سراسر ساختن
پایمان هرکسی چون سنگ سودا تا بکی؟!
بردن از گردنکشی هر لحظه خود را بر فلک
خویش را انداختن از طاق دلها تا بکی؟!
خشک کردن کشت طاعت را زبس بیحاصلی
دادن آب زندگی را سر بصحرا تا بکی؟!
استخوان واعظ از سنگ جفا شد توتیا
بودن ای دل همچنان چون سنگ خارا تا بکی؟!
در ره دین، پا فگندن بر سر پا تا بکی؟!
از برای اینکه گیری در عوض کامی از او
خویشتن را این قدر دادن بدنیا تا بکی؟!
میگذارم حج واجب، سال دیگر تا بچند؟!
میدهم مال خدا، امروز و فردا تا بکی؟!
گشتن از بالانشینی زیر دست نفس خویش
گفتن صد حرف بیجا، بر سر جا تا بکی؟!
در فریب جاهلی چند، ای ریاضت کش مدام
خویش را در شیشه کردن همچو صهبا تا بکی؟!
آب عمر از سرگذشت و، کاخ تن از پافتاد!
آرزوها در نمیآیند از پا تا بکی؟!
این قدر گردنکشی از گفته حق تا بچند؟!
این چنین فرمانپذیری پیش دنیا تا بکی؟!
خویشتن را از درشتیها سراسر ساختن
پایمان هرکسی چون سنگ سودا تا بکی؟!
بردن از گردنکشی هر لحظه خود را بر فلک
خویش را انداختن از طاق دلها تا بکی؟!
خشک کردن کشت طاعت را زبس بیحاصلی
دادن آب زندگی را سر بصحرا تا بکی؟!
استخوان واعظ از سنگ جفا شد توتیا
بودن ای دل همچنان چون سنگ خارا تا بکی؟!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۶
با همه نیرنگ، تاکی گفت و گوی سادگی؟!
خودفروشی چند، با این دعوی آزادگی؟!
خاکساران را، در آن درگاه قرب دیگراست
سجده گاه خلق شد، سجاده از افتادگی
بی نشانان بیشتر درد سر از کثرت کشند
کعبه را برگرد سرگردند، از بی جادگی
لاف رعنائی زند، گر سرو پیش قامتش
دارد آن سرو روان در خدمتش استادگی
با زبان سبزه گوید دانه در خاک این سخن:
نیست غیر از سرفرازی، حاصل افتادگی!
نشأه دردی طلب واعظ، که گردی دلنشین
نیست حرمت شیشه را در محفل از بی بادگی
خودفروشی چند، با این دعوی آزادگی؟!
خاکساران را، در آن درگاه قرب دیگراست
سجده گاه خلق شد، سجاده از افتادگی
بی نشانان بیشتر درد سر از کثرت کشند
کعبه را برگرد سرگردند، از بی جادگی
لاف رعنائی زند، گر سرو پیش قامتش
دارد آن سرو روان در خدمتش استادگی
با زبان سبزه گوید دانه در خاک این سخن:
نیست غیر از سرفرازی، حاصل افتادگی!
نشأه دردی طلب واعظ، که گردی دلنشین
نیست حرمت شیشه را در محفل از بی بادگی
واعظ قزوینی : رباعیات
شمارهٔ ۳
واعظ قزوینی : رباعیات
شمارهٔ ۲۷
واعظ قزوینی : رباعیات
شمارهٔ ۳۳
واعظ قزوینی : رباعیات
شمارهٔ ۳۸
واعظ قزوینی : رباعیات
شمارهٔ ۴۴