عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۶
زهره ندارم که سلامت کنم
چون طمع وصل مدامت کنم
گرچه جوابم ندهی این بسم
چون شنوی تو که سلامت کنم
چون نتوانم که به گردت رسم
گرد به گرد در و بامت کنم
مرغ تو حلاج سزد من کیم
تا هوس حلقهٔ دامت کنم
خاک شدم تا نفس خویش را
هم نفس جرعهٔ جامت کنم
گر به حسامم بکشی نقد جان
پیشکش زخم حسامت کنم
نیست مرا دل وگرم صد بود
سوختهٔ وعدهٔ خامت کنم
یک شکرت خواسته‌ام گفته‌ای
می‌طلبم باز که وامت کنم
گر چه حلال است تو را خون من
گر ندهی بوسه حرامت کنم
چون همه خوبی جهان وقف توست
گنگ شدم وصف کدامت کنم
خطبهٔ جانم چو به نام تو رفت
سکهٔ تن نیز به نامت کنم
نی که تنی نیست دو من استخوانست
پیش سگ کوی غلامت کنم
مشک جهان گر همه عطار داشت
وقف خط غالیه فامت کنم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۸
قصهٔ عشق تو از بر چون کنم
وصل را از وعده باور چون کنم
جان ندارم، بار جانان چون کشم
دل ندارم، قصد دلبر چون کنم
حلقهٔ زلف توام چون بند کرد
مانده‌ام چون حلقه بر در چون کنم
چون تو خورشیدی و من چون سایه‌ام
خویش را با تو برابر چون کنم
گفته‌ای تو پای سر کن در رهم
می ندانم پای از سر چون کنم
گفته بودی عزم من کن مردوار
برده‌ام صد بار کیفر چون کنم
عزم کردم وصل تو جانم بسوخت
مانده‌ام بی عزم مضطر چون کنم
چون ندارد ذره‌ای وصل تو روی
وصل روی تو میسر چون کنم
کشتی عمرم به غرقاب اوفتاد
مفلسم از صبر لنگر چون کنم
چشم بگشادم که بینم روی تو
گشت چشمم غرق گوهر چون کنم
لب گشادم تا کنم وصف تو شرح
نیست آن کار سخنور چون کنم
گفته‌ای بردوز چشم و لب ببند
چون نه خشکم ماند و نه تر چون کنم
روح می‌خواهی برای یک شکر
آن عوض با این محقر چون کنم
گفته‌ام صد باره ترک روح خویش
چون تو هستی روح پرور چون کنم
چون به یک دستم همی داری نگاه
می‌زیم از دست دیگر چون کنم
هرگز از عطار حرفی نشنوی
قصه‌ای با تو مقرر چون کنم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۳
بی رخت در جهان نظر چکنم
بی لبت عالمی شکر چکنم
رویت ای ترک اگر نخواهم دید
زحمت هندوی بصر چکنم
چون دریغ آیدم رخت به نظر
رخت آلودهٔ نظر چکنم
دو جهان گرچه سخت با خطر است
من خطیری نیم خطر چکنم
چون سر موی تو به از دو جهان
از سر کوی تو گذر چکنم
گر عزیز است عمر مختصر است
من بدین عمر مختصر چکنم
همه عالم جمال و آواز است
چشم کور است و گوش کر چکنم
چون خبر دادن از تو ممکن نیست
من حیران بی خبر چکنم
گرچه جان موج می‌زند از تو
چون زبان نیست کارگر چکنم
چون ز کاهی بسی ضعیف ترم
دست با کوه در کمر چکنم
گر کنم صد هزار قرن سجود
هیچ باشد من این قدر چکنم
گفته بودی که خشک و تر در باز
با لب خشک و چشم تر چکنم
آتش دل به است بی تو مرا
بی تو با آب بر جگر چکنم
گفتیم بال و پر زن از طلبم
چون ز هم ریخت بال و پر چکنم
چون مسافر تویی و من هیچم
من هیچ آخر این سفر چکنم
چون تو جویندهٔ خودی بر من
من سرگشته پا و سر چکنم
چون درونی تو و برون کس نیست
من چو حلقه برون در چکنم
در درون کش مرا و محرم کن
تا تو باشی همه دگر چکنم
محو شد درغم تو فرد فرید
فرد باید مرا حشر چکنم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۸
تا ما سر ننگ و نام داریم
بر دل غم تو حرام داریم
تو فارغ و ما در اشتیاقت
بیچارگیی تمام داریم
ز اندیشهٔ آنکه فارغی تو
اندیشهٔ بر دوام داریم
گه دست ز جان خود بشوییم
گه دست به سوی جام داریم
گه زهد و نماز پیش گیریم
گه میکده را مقام داریم
گه بر سر درد درد ریزیم
گه بر سر کام کام داریم
ما با تو کدام نوع ورزیم
وز هر نوعی کدام داریم
از تو به گزاف وصل جوییم
یارب طمعی چه خام داریم
عطار چو فارغ است از نام
ما گفتهٔ او به نام داریم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۴
ای صدف لعل تو حقهٔ در یتیم
عارض تو بی قلم خط زده بر لوح سیم
روح دهن مانده باز در سر زلفت مدام
عقل میان بسته چست بر سر کویت مقیم
در یتیم توام تا که درآمد به چشم
چشمهٔ چشمم بماند غرقهٔ در یتیم
زین سر زلفت که هست مملکت جم توراست
زانکه سر زلف توست بر صفت جیم و میم
چون سر زلف تو را باد پریشان کند
جیم در افتد به میم، میم درافتد به جیم
تیره گلیم توام رشتهٔ صبرم متاب
چند زنی بیش ازین طبل به زیر گلیم
برد لب لعل تو از بر عطار دل
تا دل عطار ماند چون لب تو از دو نیم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۷
نشستی در دل من چونت جویم
دلم خون شد مگر در خونت جویم
تو با من در درون جان نشسته
من از هر دو جهان بیرونت جویم
چو فردا گم نخواهی بود جاوید
پس آن بهتر بود کاکنونت جویم
مرا گویی چو گم گردی مرا جوی
چو بی چونی تو آخر چونت جویم
چو راهت را نه سر پیداست نه پای
نه سر نه پای چون گردونت جویم
یقین دانم که در دستم کم آیی
اگرچه هر زمان افزونت جویم
چو در دستم نمی‌آیی ز یک وجه
از آن هر روز دیگرگونت جویم
چو هر دم می‌کنی صد رنگ ظاهر
سزد گر همچو بوقلمونت جویم
نیایی ذره‌ای در دست هرگز
اگر هر دم به صد افسونت جویم
نمیرم تا ابد گر درد خود را
مفرح از لب میگونت جویم
چو دریا گشت چشم من ز شوقت
چگونه لؤلؤ مکنونت جویم
شکر ریز فریدم می نباید
شکر از خندهٔ موزونت جویم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۹
چون قصهٔ زلف تو دراز است چگویم
چون شیوهٔ چشمت همه ناز است چگویم
این است حقیقت که ز وصل تو نشان نیست
هر قصه که این نیست مجاز است چگویم
خورشید که او چشم و چراغ است جهان را
از شوق رخت در تک و تاز است چگویم
چون شمع سحرگاه دل سوخته هر شب
بی روی تو در سوز و گداز است چگویم
تا دست به زلف تو رسد در همه عمرم
چون زلف توام کار دراز است چگویم
گر کرد مرا زلف تو با خاک برابر
لعل لب تو بنده نواز است چگویم
المنه‌لله که دلم گرچه ربودی
از زلف تو در پردهٔ راز است چگویم
گفتی که بگو تا چه کشیدی تو ز نازم
کار من دلخسته نیاز است چگویم
گفتم که در بسته مرا چند نمایی
گفتی که درم بر همه باز است چگویم
گر بر همه باز است در وصل تو جانا
چون بر من سرگشته فراز است چگویم
عطار درین کوی اگر نیک و اگر بد
پروانهٔ آن شمع طراز است چگویم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۵
ای روی تو شمع تاج داران
زلف تو طلسم بی‌قراران
اعجوبهٔ زلف خرده کارت
اغلوطهٔ ده بزرگواران
از عکس جمال جان فزایت
خورشید و قمر ز شرمساران
در پیش رخت پیاده گشته
از بهر سجود شهسواران
چون تو به کمال رخ نمایی
ناقص گردند اختیاران
یک ذره غم تو خوشتر آید
از نقد حضور غمگساران
بیکاره بمانده‌اند جمله
در شیوهٔ تو شگرف کاران
در راه تو نام و ننگ بازند
از ننگ وجود نامداران
از نرگس توست نیست از می
مخموری چشم پر خماران
گر جان به طلسم زلف بردی
بر جان نکنند تیرباران
تو دشمن جان دوستانی
با تو چه کنند دوستداران
اندک سوی من نگر اگرچه
بسیار شدند خواستاران
تا چند ز گوهر وصالت
نومید شوند امیدواران
در ده می صاف وصل یکبار
تا باز رهند دردخواران
عطار ز یک گل وصالت
بلبل گردد به نوبهاران
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۸
ای روی تو شمع پاکبازان
زلف تو کمند سرفرازان
عشاق به روی همچو ماهت
چون صبح بر آفتاب نازان
از شوق رخت چراغ گردون
چون شمع همی رود گدازان
از بهر شکار روی گلگونت
شبرنگ خط تو تیزتازان
زان حلقهٔ دام زاغ زلفت
افتاده به حلق جره‌بازان
یک موی ز زلف پیچ پیچت
بشکسته طلسم کارسازان
از زلف مشعبدت چو مهره
در ششدره مانده حلقه‌بازان
تسبیح رخت کنند دایم
در پردهٔ حسن دلنوازان
وصل تو درون پاک خواهد
پاکی سوی پاک دست یازان
وصلت که زکوة اوست خورشید
هرگز نرسد به بی نمازان
جانی باید ز خویشتن پاک
نه غرق منی چو نو نیازان
گفتی برهانمت ز عطار
شد عمر و دلت نبود یازان
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۴
عاشقی چیست ترک جان گفتن
سر کونین بی‌زبان گفتن
عشق پی بردن از خودی رستن
علم پی کردن از عیان گفتن
رازهایی که در دل پر خون است
جمله از چشم خون فشان گفتن
به زبانی که اشک خونین راست
قصهٔ خون یکان یکان گفتن
همچو پروانه پیش آتش عشق
حال پیدای خود نهان گفتن
عاشق آن است کو چو پروانه
می‌تواند به ترک جان گفتن
شیر چون می‌گریزد از آتش
شیر پروانه را توان گفتن
راهرو تا به کی بود سخنت
برتر از هفت آسمان گفتن
کم نه‌ای از قلم ازو آموز
ره سپرده سخن روان گفتن
کار کن زانکه بهتر است تو را
کار کردن ز کاردان گفتن
جان به جانان خود ده‌ای عطار
چند از افسانهٔ جهان گفتن
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۱
آتشی در جملهٔ آفاق زن
نوبت حسن علی‌الاطلاق زن
ماه اگر در طاق گردون جفته زد
نیست بر حق تو به استحقاق زن
پردهٔ عشاق زلف رهزنت
در نواز و بانگ بر آفاق زن
پردهٔ عشاق راهی خوش بود
راه ما در پردهٔ عشاق زن
آتش شوق توام بی هوش کرد
آب بر روی من مشتاق زن
بستهٔ میثاق وصلت عمر رفت
چاره‌ای کن راه آن میثاق زن
زرق در عشق تو کفر منکر است
تیغ غمزه بر سر زراق زن
کشت زهر هجر تو عطار را
وقت اگر آمد دم از تریاق زن
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۲
خال مشکین بر آفتاب مزن
شیوه‌ای دیگرم بر آب مزن
گر به آتش نمی‌زنی آبی
آتشم در دل خراب مزن
صد گره هست از تو بر کارم
گرهی نو ز مشک ناب مزن
برد زنجیر زلف تو دل من
قفل بر لؤلؤ خوشاب مزن
فتنه را بیش ازین مکن بیدار
راهم از چشم نیم خواب مزن
شب تاریک ره زنند نه روز
راه را روز و آفتاب مزن
دل عطار مرغ دانهٔ توست
مرغ خود را به ناصواب مزن
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۸
زلف به انگشت پریشان مکن
روی بدان خوبی پنهان مکن
طرهٔ مشکین سیه رنگ را
سایهٔ خورشید درافشان مکن
از سر بیداد سر سروران
در سر آن سرو خرامان مکن
عاشق دل سوخته را دست گیر
جان و دلم بی سر و سامان مکن
چون بر ما آمده‌ای یک زمان
حال دل خسته پریشان مکن
در بر ما یک نفس آرام گیر
از بر ما قصد شبستان مکن
بی رخ خود عالم همچون بهشت
بر من دل سوخته زندان مکن
بر تو چو عطار جفایی نکرد
آنچه ز تو آن نسزد آن مکن
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۵
چند باشم در انتظار تو من
فتنهٔ روی چون نگار تو من
خشک‌لب مانده نعل در آتش
تشنهٔ لعل آبدار تو من
وقت آمد که بر میان بندم
کمر از زلف مشکبار تو من
برقع از روی برفکن تا جان
پای‌کوبان کنم نثار تو من
گر جهان آمده است با روزی
سر نهم مست در کنار تو من
گرچه آورده‌ای به جان کارم
تا به جان در شدم به کار تو من
بر من از صد هزار عزت بیش
آنکه باشم ذلیل و خوار تو من
شد قرارم که چند خواهد بود
چشم بر راه بیقرار تو من
تیره شد روز من چرا نکنم
دیده روشن به روزگار تو من
ترک کار فرید از آن گفتم
تا شوم فرد و یار غار تو من
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۶
در دل دارم جهانی بی‌تو من
زانکه نشکیبم زمانی بی‌تو من
عالمی جان آب شد در درد تو
چون کنم با نیم جانی بی‌تو من
روی در دیوار کردم اشک‌ریز
تا بمیرم ناگهانی بی‌تو من
من خود این دم مرده‌ام بیشم نماند
پوستی و استخوانی بی‌تو من
چون نه نامم ماند بی‌تو نه نشان
از تو چون یابم نشانی بی‌تو من
جان من می‌سوزد و دل ندهدم
تا کنم یک دم فغانی بی‌تو من
می‌توانی آخرم فریاد رس
چند باشم ناتوانی بی‌تو من
چشم می‌دارم زهی دانی چرا
زانکه گشتم چون کمانی بی‌تو من
دل چو برکندم ز تریاک یقین
زهر خوردم بر گمانی بی‌تو من
گر نکردم سود در سودای تو
می‌کنم هر دم زیانی بی‌تو من
بی توام در چشم موری عالمی است
می‌نگنجم در جهانی بی‌تو من
گرچه از من کس سخن می‌نشنود
پر سخن دارم زبانی بی‌تو من
دوستان رفتند و هم جنسان شدند
با که گویم داستانی بی‌تو من
همت عطار بازی عرشی است
خود ندارم آشیانی بی‌تو من
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۱
ای روی تو آفتاب کونین
ابروی تو طاق قاب قوسین
بر روی جهان ندیده چشمی
نقدی روشن چو چشم تو عین
جز چشمهٔ کوثر لب تو
یک چشمه ندید چشم بحرین
دیدم کمر تو را ز هر سوی
مویی آمد میانش مابین
چون تو گهری ز کان جانی
جان به که کنم نه کان به میتین
می‌رفت دلم به غرق تا بوک
از لعل تو یک شکر کند دین
زلفت چو عقاب در عقب بود
بربود و کشید در عقابین
گر دیدهٔ من سپید کردی
خال تو بس است قرةالعین
در غار غم تو جان ما را
درد تو بسی است ثانی‌اثنین
افکندهٔ تو شدم که شرط است
القای عصا و خلع نعلین
چون روی تو می‌دهد به خورشید
نوری که ازوست این همه زین
تا چند بر آفتاب بندی
کز پرتو توست نور کونین
گر جمله فروغ تو ببینیم
در عین عیان ما بود شین
گر در غلط اوفتاد در علم
کی در غلط اوفتیم در عین
عطار درین سخن برون است
از مطلب کیف و مطلب این
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۴
ای صبا گر بگذری بر زلف مشک افشان او
همچو من شو گرد یک یک حلقه سرگردان او
منت صد جان بیار و بر سر ما نه به حکم
وز سر زلفش نشانی آر ما را زان او
گاه از چوگان زلفش حلقهٔ مشکین ربای
گاه خود را گوی گردان در خم چوگان او
خوش خوش اندر پیچ زلفش پیچ تا مشکین کنی
شرق تا غرب جهان از زلف مشک افشان او
نی خطا گفتم ادب نیست آنچه گفتم جهد کن
تا پریشانی نیاید زلف عنبرسان او
گر مرا دل زنده خواهی کرد جامی جانفزای
نوش کن بر یاد من از چشمهٔ حیوان او
گر تو جان داری چه کن بر کن به دندان پشت دست
چون ببینی جانفزایی لب و دندان او
گو فلانی از میان جانت می‌گوید سلام
گو به جان تو فرو شد روز اول جان او
جان او در جان تو گم گشت و دل از دست رفت
درد او از حد بشد گر می‌کنی درمان او
چون رسی آنجا اجازت خواه اول بعد از آن
عرضه کن این قصهٔ پر درد در دیوان او
چشم آنجا بر مگیر از پشت پای و گوش‌دار
ورنه حالی بر زمین دوزد تو را مژگان او
هرچه گوید یادگیر و یک به یک بر دل نویس
تا چنان کو گفت برسانی به من فرمان او
چند گریی ای فرید از عشق رویش همچو شمع
صبح را مژده رسان از پستهٔ خندان او
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۷
ماییم دل بریده ز پیوند و ناز تو
کوتاه کرده قصهٔ زلف دراز تو
تا ترکتاز هندوی زلف تو دیده‌ام
زنگی دلم ز شادی بی ترکتاز تو
هرگز نساخت در ره عشاق پرده‌ای
کان راست بود ترک کج پرده ساز تو
سر در نشیب مانده‌ام از غم چو مست عشق
از شوق زلف عنبری سرفراز تو
گر بود پیش قامت تو سرو در نماز
آزاد شد ز قامت تو در نماز تو
خطت که آفتاب رخت را روان بود
زان خط محقق است که شد نسخ ناز تو
نی نی که هست خط تو سرسبز طوطیی
پرورده است از شکر دلنواز تو
شهباز حسن تو چو ز خط یافت پر و بال
طوطی گرفت غاشیهٔ دلنواز تو
هر روز احتراز تو بیش است سوی من
از حد گذشت شوق من و احتراز تو
از بس که هست در ره سودای تو طلسم
واقف نگشت هیچ‌کس از گنج راز تو
چون از کسی حقیقت رویت طلب کنم
چون کس نبود محرم کوی مجاز تو
سر باز زن چو شمع به گازی فرید را
گر سر دمی چو شمع بتابد ز گاز تو
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۳
برخاست شوری در جهان از زلف شورانگیز تو
بس خون که از دلها بریخت آن غمزهٔ خون‌ریز تو
ای زلفت از نیرنگ و فن کرده مرا بی خویشتن
شد خون چشمم چشمه زن از چشم رنگ آمیز تو
در راه تو از سرکشان نی یاد مانده نی نشان
چون کس نماند اندر جهان تا کی بود خون‌ریز تو
شد بی تو ای شمع چگل دیوانگی بر من سجل
از حد گذشت ای جان و دل درد من و پرهیز تو
آنها که مردان رهند از شوق تو جان می‌دهند
شیران همه گردن نهند از بیم دست آویز تو
از شوق روی چون مهت گردن کشان درگهت
چون مرغ بسمل در رهت مست از خط نوخیز تو
بی روی تو ای دل گسل درماندهٔ پایی به گل
عطار شد شوریده دل از چشم شورانگیز تو
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۶
ای غذای جان مستم نام تو
چشم عقلم روشن از انعام تو
عقل من دیوانه جانم مست شد
تا چشیدم جرعه‌ای از جام تو
شش جهت از روی من شد همچو زر
تا بدیدم سیم هفت اندام تو
حلقهٔ زلف توام دامی نهاد
تا به حلق آویختم در دام تو
دشنهٔ چشمت اگر خونم بریخت
جان من آسوده از دشنام تو
گفته بودی کز توام بگرفت دل
جان بده تا خط کشم در نام تو
منتظر بنشسته‌ام تا در رسد
از پی جان خواستن پیغام تو
وعده دادی بوسه‌ای و تن زدی
تا شدم بی صبر و بی آرام تو
وام داری بوسه‌ای و از تو من
بیشتر دل بسته‌ام در وام تو
وام نگذاری و گویی بکشمت
از تقاضاهای بی هنگام تو
بوسه در کامت نگه‌دار و مده
گر بدین بر خواهد آمد کام تو
کی چو شمعی سوختی عطار دل
گر نبودی همچو شمعی خام تو