عبارات مورد جستجو در ۱۰۴۶ گوهر پیدا شد:
عبدالقهّار عاصی : غزل‌ها
نمی‌گنجم
من آن‌موجِ گران‌بارم که در دامن نمی‌گنجم
من آن‌توفنده‌خاشاکم که در گلخن نمی-گنجم
سر‌و‌پا رونق‌آرایِ‌دو عالم نقشِ معنایم
بگیریدم، بگیریدم، که من در من نمی‌گنجم
من آتش‌بازیِ آوازهایِ عیدِ موعودم
مرا فارغ کنید از تن که من در تن نمی‌گنجم
غبارِ هیچ‌گردِ ره نی‌ام در چشمِ کس،‌لیکن
خیال‌آیینه‌ای دارم که در گلشن نمی‌گنجم
سرودِ برق‌ریزی‌هایِ فصلِ رویش و رنگم
شرارِ‌مشعلِ طورم که در خرمن نمی‌گنجم
مرا فریادگاهی در مسیرِ نیسِتان باید
من آن دردم که در پیچاکِ یک شیون نمی‌گنجم
ثور ۱۳۶۳ کابل
عبدالقهّار عاصی : غزل‌ها
زمانه
هر آن‌چه از سرِ این‌شهرِ خسته می‌گذرد
شکسته می‌رسد،‌از ره‌گسسته می‌گذرد
خیالِ‌خاطرِ خوش‌جلوه بالِ عنقایی است
کز آسمانِ سرِ ما شکسته می‌گذرد
از این‌دیار،‌از این‌یادگارِ آبایی
زمانه ،بقچهٔ امّید بسته، می‌گذرد
نه بانگِ‌مهر،‌نه بویِ‌صداقت است این‌جا
محبّت از برِ ما دست‌شُسته می‌گذرد
لوگر ۲ جوزایِ ۱۳۶۴
عبدالقهّار عاصی : غزل‌ها
پارسی
گل نیست،ماه نیست، دل ماست پارسی
غوغای که،ترنم دریاست پارسی
از آفتاب معجزه بر دوش می‌کشد
روبر مراد و روی به فرداست پارسی
از شام تا به کاشغر از سند تا خجند
آیینه‌دار عالم بالاست پارسی
تاریخ، را وثیقهٔ سبز شکوه را
خون من و کلام مطلاست پارسی
روح بزرگ و طبل خراسانیان پاک
چتر شرف، چراغ مسیحاست پارسی
تصویر را، مغازله را و ترانه را
جغرافیای معنوی ماست پارسی
سرسخت در حماسه و هموار در سرود
پیدا بود از این، که جه زیباست پارسی
بانگ سپیده، عرصهٔ بیدار باش مرد
پیغمبرهنر، سخن راست پارسی
دنیا بگو مباش، بزرگی بگو برو
مارا فضیلتی است که ما را راست پارسی
عبدالقهّار عاصی : رباعیات
رباعی شمارۀ ۱۰
آمیخته با بویِ توأش می‌کردم
آموختهٔ خویِ توأش می‌کردم
گر زندگی‌ام برگِ گلِ سرخی بود
آویزهٔ گیسویِ توأش می‌کردم
عبدالقهّار عاصی : رباعیات
رباعی شمارۀ ۲۵
خون از بر و دوشِ آسمان گل بدهد
آتش ز زمین قیامتِ کل بدهد
دوزخ چه قَدَر بلند باید سوزد
تا تشبِهِ کوچکی ز کابل بدهد
عبدالقهّار عاصی : دوبیتی‌ها
دوبیتی شمارۀ ۵
بهار امسال ماتم می‌فروشد
متاعِ خون به آدم می‌فروشد
دلِ من هم سرِ بازارِ گرمش
تبسّم می‌خرد،‌غم می‌فروشد
فریدون مشیری : ابر و کوچه
زهر شیرین
تو را من زهر شیرین خوانم ای عشق، که نامی خوش تر از اینت ندانم
وگر ــ هر لحظه ــ رنگی تازه گیری، به غیر از «زهر شیرینت» نخوانم
تو زهری، زهر گرم سینه سوزی، تو شیرینی، که شور هستی از توست
شراب جام خورشیدی، که جان را، نشاط از تو، غم از تو، مستی از توست
به آسانی، مرا از من ربودی، درون کوره ی غم آزمودی
دلت آخر به سرگردانیم سوخت، نگاهم را به زیبایی گشودی
بسی گفتند: «دل از عشق برگیر! که نیرنگ است و افسون است و جادوست!»
ولی ما دل به او بستیم و دیدیم، که این زهر است، اما! نوشداروست...!
چه غم دارم که این زهر تب آلود، تنم را در جدایی می گدازد
از آن شادم که در هنگامه ی درد؛ غمی شیرین دلم را می نوازد
اگر مرگم به نامردی نگیرد؛ مرا مهرِ تو در دل جاودانی است
وگر عمرم به ناکامی سرآید؛ تو را دارم که مرگم زندگانی است
فریدون مشیری : ابر و کوچه
سینه گرداب
همرنگ گونه‌ های تو مهتابم آرزوست
چون باده لب تو می نابم آرزوست
ای پرده پرده چشم توام باغ‌ های سبز
در زیر سایهٔ مژه‌ات خوابم آرزوست
دور از نگاه گرم تو بی ‌تاب گشته‌ام
بر من نگاه کن که تب و تابم آرزوست
تا گردن سپید تو گرداب رازهاست
سر‌گشتگی به سینه ی ‌گردابم آرزوست
تا وارهم ز وحشت شب‌های انتظار
چون خندهٔ تو مهر جهانتابم آرزوست
فریدون مشیری : بهار را باورکن
توضیحات
۴ ــ بهار را باور کن ــ ۱۳۴۶
.
رقص مار
چتر وحشت
سفر در شب
خوشه اشک
بهترین بهترین من
کوچ
ای بازگشته
چراغی در افق
بهار را باور کن
دیگر زمین تهی نیست
سیاه
طومارتلاش
غبارآبی
قصه
کدام غبار
نمازی از شکایت
بهت
بگو کجاست مرغ آفتاب
تاک
جادوی بی اثر
حصار
دیوار
ستوه
بدرود
ای همیشه خوب
تر
خاموش
سوغات یاد
آخرین جرعه جام
از کوه با کوه
اشکی در گذرگاه تاریخ
.
afasoft.ir
فریدون مشیری : ریشه در خاک
تشنه در آب
با شاخه هایِ نرگس،
شمع و چراغ وآینه،
تنگِ بلور و ماهی،
نوروز را به خانه خاموش می برم،
هر چند
رنگین کمانِ لبخند،
در آستان خانه نباشد.
هر چند در طلوع بهاران،
در شهر، یک ترانه نباشد.
شمع و چراغ و آینه و گُل،
انگیزه های شاد(ند).
یا خود به قول «حافظ»:
«مجموعه مراد.»
امّا در این حصار بلورین،
یک ماهیِ هراسان زندانی ست!
هر چند آب پاکش،
مانند اشک چشم.
هر چند در بلورش،
آوازهای آیینه،
پروازهای نور!
در جمعِ شمعِ و نرگس و آیینه و چراغ،
این ماهی هراسان،
در جستجویِ روزنه ای، تُنگِ تَنگ را،
ــ با آن نگاههای پریشان ــ
پیوسته دور میزند و دور میزند.
اما دریچه ای به رهایی،
پیدا نمی کند!
من از نگاه ماهی، در تنگنای تَنگ،
بی تاب می شوم.
وز شرمِ این ستم که بر این تشنه می رود؛
انگار پیش دیده او آب می شوم!
چون باد، با شتاب،
از جای می پرم.
زندانیِ حصارِ بلورین را،
تا آبدان خانه خاموش می برم.
آرام تر ز برگ،
می بخشمش به آب!
می بینم از نشاطِ رهایی،
در آن فضای باز،
پرواز می کند!
آزاد، تیز بال، سبک روح،
سرمست،
بر زمین و زمان ناز میکند!
تا در کِشد تمامی آن شهد را به کام،
با منتهای شوق دهان باز می کند!
هر چند،
دیوار آبدان، خزه بسته
پاشویه ها خراب شکسته،
وان راکد فسرده درین روزگارِ تلخ،
دیگر به خاکشیر نشسته!
این آبدان اگر نه بلورین،
وین آب اگر نه بلورین
وین آب اگر نه روشن مانندِ اشک چشم،
اما جهانِ او، وطن اوست.
اینجاتمام آنچه در آن موج می زند
پیوند ذره های تن اوست.
آه ای سراب دور!
ما را چه می فریبی،
با آن بلور و نور؟!
فریدون مشیری : با پنج سخن سرا
توضحیات
۱۰ ــ با پنج سخن سرا ــ ۱۳۷۲
.
حافظ: کوکب بخت مرا هیچ منجم نشناخت/یا رب از مادر گیتی به چه طالع زادم.حافظ ــ ۱ـ این مصراع از شعر «نیایش» اثر گوینده این کتاب آورده شده است.
همراه آفتاب ... : دنیا نیرزد آن که پریشان کنی دلی/ زنهار بد نکن که نکرده ست عاقلی.سعدی ــ ۱ـ هم از بخت فرخنده فرجام توست/که تاریخ سعدی در ایام توست(بوستان، بابا نخست)
.
فریدون مشیری : لحظه ها و احساس
آیا
ای طفل بی گناه که راحت نبوده ای
بیست و چهار ساعت ازین بیست و چار سال
گیرم که پیر گردی و در تنگنای دهر
با مردم زمانه بسازی
هزار سال
آیا میان این همه اندوه و درد و رنج
هرگز تفاوتی کند
امسال و پارسال
فریدون مشیری : لحظه ها و احساس
در کوه های اندوه
از دره های حیرت
در کوههای اندوه
با بغض سنگی ام
خاموش می گذشتم
با هر چه درد در جگرم بود
فریاد می کشیدم
محمود
گفتم
که از غریو من اینک
بر سقف رود می درد این چادر کبود
گفتم لهیب سرکش این بانگ دردناک
این صخره های سر به فلک برکشیده را
می افکند به خاک
اما غریو من
از پشت بغض سنگی من ره برون نبرد
یک سنگریزه نیز
از جا تکان نخورد
اما آوار درد بود که می آمد
از قله
ها و دامنه ها بر سرم فرود
از دره های حیرت
در کوه های اندوه
با بغض سنگی ام
تاریک می گذشتم
گفتم که چشمهای من
این چشمه های خشک
روشن کند دوباره مرا با زلال اشک
جاری کند دوباره مرا پا به پای رود
دیوار بهت من اما
راهی به روی موج سرکشم نمی گشود
از دره های حیرت
درکوههای اندوه با بغض سنگی ام
می رفتم و به زمزمه می گفتم
یک سیب یک ترنج نبودی
که گویمت
دستی شبانه آمد و ناگه تو را ربود
ای جنگل عضیم محبت
محمود
از دره های حیرت
در کوههای اندوه
آهسته خسته بسته شکسته
می رفتم و به زمزمه می گفتم
سرگشته ای که هیچ نیاسود
پوینده ای که هیچ نفرسود
تا هر زمان که در ره آزاد زیستن
پیوند دوستی گامی توان نهاد
حرفی توان نوشت
شعری توان سرود
با قلب مهربانش
با قامت بلندش
با روح استوارش
همواره در کنار تو خواهد بود
فریدون مشیری : تا صبح تابناک اهورایی
آن سوی نیمه شب
آن سوی نیمه شب
در کوچه های باغ میکدۀ ماهتاب و یاس
مستم گرفته بودند
داغ و درفش و داروغه بیدار

در پشت میله های قفس،
این سوی
من با چهار شاهد
یاس و نسیم و ماه و سپیدار
فریدون مشیری : تا صبح تابناک اهورایی
با کاروان صبح
گم کرده راه
در تنگة غروب
از پا درآمدیم
از دست داده همرهی کاروان صبح!

شب همچو کوه بر سر ما ریخت
آواری از سیاهی اندوه
ما سر به زیر بال کشیدیم
تاکی، کجا، دوباره برآید نشان صبح

پاسی ز شب نرفته هیولای تیرگی
نطع گران گشود
تیغ گران کشید
تا چشم باز کردیم
خون روی نطع او به تلاطم رسیده بود.

گهگاه، آه، انگار
چشم ستاره‌ای
از دوردست‌ها
پیغام می‌فرستاد
خواهید اگر ز مسلخ شب جان بدر برید

خواهید اگر دوباره به خورشید بنگرید
از خواب بگذرید
از خواب بگذرید
ای عاشقان صبح!

هر چند عمر شوم تو ای نابکار شب
بر ما گذشت تلخ‌تر از صد هزار شب
من، با یقین روشن،
بیدار، پایدار
تا بانگ احتضار تو هستم در انتظار
آغوش باز کرده سوی آسمان صبح.
فریدون مشیری : تا صبح تابناک اهورایی
ستاره و ...
تا سحر از پشت دیوار شب،
این دیوار ظلمت‌پوش
دم ‌به دم پیغام سرخ مرگ
می رسد برگوش.

من به خود می پیچم از پژواک این پیغام
من به دل می لرزم از سرمای این سرسام
من فرو می ریزم از هم.

می شکافد قلب شب را نعرة رگبار
می جهد از هر طرف صدها شهاب سرخ، زرد
وز پی آن ناله‌های درد
می پچید میان کوچه‌های سرد

زیر این آوار
تا ببینم آسمان، هستی، خدا
خوابند یا بیدار
چشم می‌دوزم به این دیوار
این دیوار ظلمت‌پوش
وز هجوم درد
می‌روم از هوش

آه! آنجا:
هر گلوله می‌شود روشن
یک ستاره می شود خاموش!
فریدون مشیری : تا صبح تابناک اهورایی
گر تو آزاد نباشی
نه همین غمکده، ای مرغک تنها قفس است
گر تو آزاد نباشی همه دنیا قفس است
تا پر و بال تو و راه تماشا بسته است
هر کجا هست، زمین تا به ثریا قفس است
تا که نادان به جهان حکمروایی دارد
همه جا در نظر مردم دانا قفس است.
فریدون مشیری : از دریچه ماه
البرز
البرز سالخورده، مانند زال زر
موی سپید را
افشانده تا کمر
رنجیده از سپهر

برتافته نگاه خود از روی ماه و مهر
بر زیر پای خویش
می‌افکند نگاه

بر چهره گداخته، سیلاب اشک را
شاید به بیگناهی خود می‌کند گواه

سیمرغ سال‌هاست که از بام قله‌هایش
پرواز کرده است
پرهای چاره‌گر را
همراه برده است
فر هما که بر سر او سایه می‌فکند
اورنگ خویش را به کلاغان سپرده است!

در زیر پای او
قومی ستم‌ کشیده، پریشان و تیره‌روز
در چنگ ناکسان تبهکار کینه‌توز
جان می ‌کند هنوز!

این قوم سرفراز غرورآفرین، دریغ
دیری‌ست کز تهاجم دشمن، فریب دوست!
چون لشکری رها شده، از هم گسیخته!
جمعی به دار شده، جمعی گریخته!
وان همت و غرور فلک‌سای قرن‌ها
بر خاک ریخته!

وین جمع بازمانده گم کرده اصل خویش
خو کرده با حقارت تسلیم
نومید و ناتوان
دربند آب و نان!

البرز سالخورده، افسرده و صبور
جور سپهر را
بر جان دردمندش
هموار می‌کند
گاهی نظر در آینه قرن‌های دور
گاهی گذر به خلوت پندار می‌کند:
- «آیا کدام تندر،
این جمع خفته را
بیدار می‌ کند؟
آیا کدام رستم، افراسیاب را
در حلقه کمند گرفتار می‌کند؟
آیا کدام کاوه، ضحاک را به دار نگونسار می‌کند؟
آیا کدام بهرام، آیا کدام سام،
آیا کدام گمنام...؟»

البرز سالخورده
در پیچ و تاب گردش ایام،
رنجیده از سپهر
برتافته نگاه خود از روی ماه و مهر
بر زیر پای خویش
می‌ افکند نگاه،
تا کی طلایه‌دار رهایی رسد ز راه؟
امام خمینی : غزلیات
سخن دل
عاشق دوست ز رنگش پیداست
بیدلی از دل تنگش پیداست
نتوان نرم نمودش به سخن
این سخن، از دل سنگش پیداست
از در صلح برون ناید دوست
دیگر امروز، ز جنگش پیداست
مَی زده است، از رُخ سرخش پرسید
مستی از چشم قشنگش پیداست
یار، امشب پی عاشق کشی است
من نگویم؛ ز خَدَنگش پیداست
رازِ عشق تو نگوید هندی
چه کنم من که ز رنگش پیداست
امام خمینی : غزلیات
آتش عشق
کیست کآشفته آن زلف چلیپا نشود
دیده ای نیست که بیند تو و شیدا نشود
ناز کن، ناز که دلها همه در بند تواند
غمزه کن، غمزه که دلبر چو تو پیدا نشود
رُخ نما تا همه خوبان خجل از خویش شوند
گر کشی پرده ز رُخ، کیست که رسوا نشود
آتش عشق بیفزا، غمِ دل افزون کن
این دل غمزده نتوان که غم افزا نشود
چاره‏ای نیست، بجز سوختن از آتش عشق
آتشی ده که بیفتد به دل و پا نشود
ذرّه‏ای نیست که از لطف تو هامون نبود
قطره‏ای نیست که از مهر تو دریا نشود
سر به خاک سر کوی تو نهد جان، ای دوست
جان چه باشد که فدای رُخ زیبا نشود؟