عبارات مورد جستجو در ۲۷۶۱ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۵
ز داغ نیست محابا به درد ساخته را
که آتش است گلستان، زر گداخته را
چنان به عهد تو آیین سرکشی شد عام
که در بغل ندهد سرو جای، فاخته را
چو گل ز چهره رنگین به خار غوطه زدیم
شناختیم کنون قدر رنگ باخته را
ز شرم خنجر مژگان بر کشیده او
به خاک کرد نهان مهر، تیغ آخته را
به یک دو هفته مه چارده هلالی شد
دوام نیست ازین بیش حسن ساخته را
شکسته حالی ما شد حصار ما صائب
که از خزان نبود بیم، رنگ باخته را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۵
هزار حیف که گل کرد بینوایی ما
به چشم آبله آمد برهنه پایی ما
ز چرب نرمی ما دشمنان دلیر شدند
خمیر مایه غم گشت مومیایی ما
چراغ دیده روزن ز خانه درگیرد
به آفتاب رسیده است روشنایی ما
ز دامن نظر اهل عشق پاکترست
زمین میکده از فیض پارسایی ما
به جامه گل رعنا به بوستان آید
گل عذار تو و چهره حنایی ما
نشسته است چنان نقش ما در آن درگاه
که آفتاب بود داغ جبهه سایی ما
تو پا به دامن منزل بکش، که تا دامن
هزار مرحله دارد شکسته پایی ما
ز هاله ماه شود در ته سپر پنهان
اگر بلند شود آه بینوایی ما
کجاست گوش سخن کش در انجمن صائب؟
که جوش کرد شراب سخنسرایی ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۲
غم حساب ندارم ز می پرستی ها
که نیست قابل تعبیر، خواب مستی ها
به قدر آنچه شوی پست، سربلند شوی
گرفته ایم عیار بلند و پستی ها
نسیم جاذبه ای پیش راه ما بفرست
که گشت سد ره ما غبار هستی ها
که می کند سر زلف حواس ما را جمع؟
به غیر بیخودی عشق و خواب مستی ها
بگیر سر خط عبرت ز قطع زلف ایاز
کشیده دار عنان دراز دستی ها
به وصل او نرسیدم ز مفلسی صائب
سیاه در دو جهان روی تنگدستی ها!
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۱
در جوش گل شراب ننوشد کسی چرا؟
با رحمت خدای نجوشد کسی چرا؟
تا ابر نوبهار پریشان نگشته است
چون رعد هر نفس نخروشد کسی چرا؟
در موسم بهار، می لاله رنگ را
چون لاله کاسه کاسه ننوشد کسی چرا؟
گرم است تا ز آتش گل سینه بهار
از سنگ همچو چشمه نجوشد کسی چرا؟
چون دامن وصال به کوشش گرفته اند
چندان که ممکن است نکوشد کسی چرا؟
این شیشه ها چو ابر تنک بی طراوتند
در پای خم شراب ننوشد کسی چرا؟
دریا ز موج دست ستم چون برآورد
پیراهن حباب نپوشد کسی چرا؟
چون خوردنی است کاسه زهری که قسمت است
با جبهه گشاده ننوشد کسی چرا؟
یاقوت یافت در جگر سنگ آب و رنگ
دیگر برای رزق بکوشد کسی چرا؟
غافل مشو ز حق به امید قبول خلق
یوسف به سیم قلب فروشد کسی چرا؟
صائب به شکر سینه گرمی که داده اند
چون گل به خار، گرم نجوشد کسی چرا؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۱۱
پیوسته دل سیاه بود خلق تنگ را
دایم ستاره سوخته باشد پلنگ را
شد بیشتر ز قامت خم دل سیاهیم
صیقل برد ز آینه هر چند زنگ را
بر زر مگیر تنگ که از خرده شرار
دایم به آهن است سر و کار سنگ را
از تیغ آبدار نترسند پردلان
از چار موجه نیست محابا نهنگ را
از خلق تنگ بر تو جهان تنگ گشته است
بیرون ز پای خویش کن این کفش تنگ را
حلوای آشتی است چو شد زهر عادتی
رغبت به صلح نیست بدآموز جنگ را
شد سحر ساحران ز عصای کلیم محو
در راستان اثر نبود ریو و رنگ را
دوزد ز یک خدنگ به هم، شست صاف تو
چون دانه های سبحه قطار کلنگ را!
تا هست در چمن اثر از رنگ و بوی گل
صائب مده ز دست می لاله رنگ را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۱۳
هست از زوال نعل در آتش کمال را
شد بوته گداز، تمامی هلال را
از چشم زخم، مهد امان است لاغری
داغ کلف به چهره نباشد هلال را
از عذر لب ببند که در شستن گناه
دست دگر بود عرق انفعال را
چون توتیا به دیده خود جای می دهند
دلهای دردمند، غبار ملال را
غیر از سرین یار در آغوش زین زر
یکجا که دیده ماه تمام و هلال را؟
از دست چپ چو راست گشایش طمع مدار
فیض نسیم صبح نباشد شمال را
خون خوردن است روزی اهل سخن ز فکر
از بوی مشک نیست تمتع غزال را
با بیکسان حمایت حق بیشتر بود
سیمرغ پرورد به ته بال، زال را
هر کس که زخمی از نظر شور گشته است
از گوشوار به شمرد گوشمال را
شد حسن خط یکی صد ازان خال عنبرین
مسعود کرد اختر سعد این وبال را
دل آب کن، وگرنه درین شیشه خانه نیست
آیینه ای که درک کند بی مثال را
صائب ز رزق بستگیی در حجاب نیست
مگشای پیش خلق دهان سؤال را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۶۲
داغ است لاله زار دل دردمند ما
خواند نوا به آتش سوزان سپند ما
تا دور ازان لب شکرین همچو نی شدیم
ترجیع بند ناله بود بندبند ما
ما از شراب لعل به همت گذشته ایم
سیلاب گیر نیست زمین بلند ما
از درد و داغ عشق تهی ساخت سینه را
کفران نعمت دل نادردمند ما
از قید عشق، بلبل ما خوش نوا شود
بند زبان ما چو قلم نیست بند ما
هر چند رشته می شود از پیچ و خم گره
گردد ز پیچ و تاب رساتر کمند ما
سنگین دلی تو، ورنه ز فریاد آتشین
سوراخ می کند دل مجمرسپند ما
از زهر چشم سنگدلان امن نیستیم
چون پسته در لباس بود نوشخند ما
سالم ز آب خنجر قصاب بگذرد
گر تن به فربهی ندهد گوسفند ما
موی سفید، غفلت ما را زیاده کرد
این تازیانه شد رگ خواب سمند ما
صائب چو آفتاب جهانگیر می شود
حسنی که خوش کند دل مشکل پسند ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۷۹
خجلت ز عشق پاک گهر می بریم ما
از آفتاب دامن تر می بریم ما
یک طفل شوخ نیست درین کشور خراب
دیوانگی به جای دگر می بریم ما
تا کی خمار سنگ ملامت توان کشید؟
زین شهر رخت خویش بدر می بریم ما
فیضی که خضر یافت ز سرچشمه حیات
دلهای شب ز دیده تر می بریم ما
حیرت مباد پرده بینایی کسی!
در وصل، انتظار خبر می بریم ما
با مشربی ز ملک سلیمان وسیع تر
در چشم تنگ مور بسر می بریم ما
آسودگی مقدمه خواب غفلت است
کشتی به موج خیز خطر می بریم ما
هر کس به ما کند ستمی، همچو عاجزان
دیوان خود به آه سحر می بریم ما
صائب ز بس تردد خاطر، که نیست باد!
در خانه ایم و رنج سفر می بریم ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۵۶
نیست غم نان و آب، گوشه نشین را
در رحم آماده است رزق، جنین را
پستی دیوار را زوال نباشد
سیل نسازد خراب خانه زین را
خشک تر از موجه سراب شمارد
تشنه دیدار او بهشت برین را
خال تو از خط به دل غبار ندارد
دزد شمارد بهشت خویش کمین را
کم نشود بوسه از لبش به گرفتن
موم نسازد تهی ز نقش، نگین را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۰۲
سبکسری که اسیر هواست همچو حباب
میان بحر ز دریا جداست همچو حباب
لطافت است نقاب محیط بیرنگی
وگرنه آینه ام خوش جلاست همچو حباب
هزار بار اگر بشکند، درست شود
سبوی هر که ز آب بقاست همچو حباب
درین محیط که هر موج مد احسانی است
تلاش باختن سر، بجاست همچو حباب
میان بحر ز موج سراب تشنه ترم
ز آب، در گره من هواست همچو حباب
ز روی بحر دهد چشم آب، دیده وری
که در فشاندن سرخوش اداست همچو حباب
ز قرب بحر چه لذت برد نظربازی
که چشم بسته شرم و حیاست همچو حباب
نمی خلد به دلی ناله شکایت من
شکست شیشه من بی صداست همچو حباب
گشوده شد ز هوای محیط، عقده من
خوشا سری که در او این هواست همچو حباب
سبکسری که زند پیش بحر، لاف وجود
اگر به باد دهد سر، بجاست همچو حباب
به روی دست سر خویش را چرا ننهم؟
مرا که آب بقا زیر پاست همچو حباب
مرا تعین ناقص ز بحر دارد دور
بقای من به نسیم فناست همچو حباب
به اشک و آه، دل دردمند من تازه است
صفای خانه ز آب و هواست همچو حباب
هزار بار گر افتم، ز جای برخیزم
به بحر، کشتی من آشناست همچو حباب
فتاده است سر و کار من به دریایی
که نه سپهر در او بی بقاست همچو حباب
به یک شکست ز دریا نظر نمی پوشم
مرا به چشم خود امیدهاست همچو حباب
به آشنایی دریا مبند دل زنهار
که عقد الفت او بی وفاست همچو حباب
ز باد نخوت اگر پر شود ز بی مغزی است
سری که در خم تیغ فناست همچو حباب
چگونه قطره من عاجز هوا نشود؟
که بحر را ز هوا عقده هاست همچو حباب
ز آه بر دل پر خون من غباری نیست
هوای خانه من دلگشاست همچو حباب
درین محیط که صد سر به تره ای است ز موج
نفس دلیر کشیدن خطاست همچو حباب
به غیر قطع نفس نیست ساحلی ما را
هوا به کشتی ما ناخداست همچو حباب
همیشه بر سر بی مغز خویش می لرزد
عنان هر که به دست هواست همچو حباب
نمی کنم چو صدف دست پیش ابر دراز
که گوهرم دل بی مدعاست همچو حباب
اگر چه بر دل دریاست بار، عقده من
خوشم که عقده ام آسان گشاست همچو حباب
خراب کوی مغانم که آب تلخش را
هزار عاشق سر در هواست همچو حباب
چو مومیایی من در شکست خود بسته است
گر از شکست نترسم، رواست همچو حباب
ازان ز راز دل بحر نیستی آگاه
که چشم شوخ، ترا بر قفاست همچو حباب
همان ز ساده دلی بر حیات می لرزم
اگر چه بحر مرا خونبهاست همچو حباب
چو بی مثال فتاده است آن محیط لطیف
چه سود ازین که تنم رونماست همچو حباب؟
تلاش گوشه نشینی ز پوچ مغزی هاست
که خلوت تو همان پر هواست همچو حباب
به من تلاطم دریا چه می تواند کرد؟
مرا شکستگی، آب بقاست همچو حباب
قرار نیست ز درد طلب مرا صائب
ز بحر اگر چه مرا متکاست همچو حباب
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۳۸
در غبار خط صفای آن پری طلعت بجاست
گر چه شد درد این شراب صاف، کیفیت بجاست
رفتن فصل بهار، از خواب سنگینی نبرد
طی شد ایام جوانی و همان غفلت بجاست
توبه خواهش به سایل می دهد از روی تلخ
خواجه ممسک کند گر دعوی همت بجاست؟
بحر نتواند فرو بردن کف بی مغز را
غرقه شد در آب یونان و همان حکمت بجاست
در چنین عهدی که مردم خون هم را می خورند
می کشد هر کس که پا در دامن عزلت بجاست
داد جا در دست چون خاتم سلیمان مور را
عزت افتادگان از صاحب دولت بجاست
می فشاند گوهر و آب از خجالت می شود
گر کند ابر بهاران دعوی همت بجاست
صائب از مینا به کنه باده مستان می رسند
اهل معنی را نظر بر عالم صورت بجاست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۴۸
هر که رو تابد ز عاشق، خط مشکینش سزاست
گل که با بلبل نسازد دست گلچینش سزاست
هر سری کز شور سودا نیست فانوس خیال
سنگباران گر نماید خواب سنگینش سزاست
هر که در مستی شود چون کبک آوازش بلند
بی تکلف زخم جان پرداز شاهینش سزاست
یار را بی پرده چون فرهاد هر کس نقش بست
گر کنند از خون دهان تیشه شیرینش سزاست
هر که سرگرمی نیفروزد به بالینش چراغ
بستر از خاک سیاه، از خشت بالینش سزاست
بهله در خون غوطه زد از پیچ و تاب آن کمر
بر ضعیفان هر که دست انداز کرد، اینش سزاست
هر که با خشکی و بی برگی نسازد همچو خار
گر به خون سازند چون گل چهره رنگینش سزاست
دست از دامان فرصت هر که بردارد به تیغ
پشت دست از زخم اگر گردد نگارینش سزاست
رنگ در رویت نماند از چشم شوخ بوالهوس
هر که با گلچین مدارا می کند اینش سزاست
سوخت صائب فکر تا آمد به انجام این غزل
این زمین ها هر که پیدا می کند اینش سزاست!
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۷۳
عشرت روی زمین در چرب نرمی مضمرست
رشته هموار را بالین و بستر گوهرست
می روند از جا سبک مغزان ز دنیای خسیس
برگ کاهی کهربای حرص را بال و پرست
تا نسوزد آرزو در دل نگردد سینه صاف
سرمه بینایی آیینه از خاکسترست
زینت ظاهر کند محضر به خون خود درست
حلقه فتراک طاوس خودآرا از پرست
مهر بر لب زن که چون منصور با این باطلان
هر که گوید حرف حق بی پرده، دارش منبرست
می خلد در دیده ها دستی که از ریزش تهی است
خشک چون گردد رگ ابر بهاران نشترست
می گشاید هر که چون ناخن گره از کار خلق
می کند نشو و نما هر چند تیغش بر سرست
بر چراغ ما که می میرد برای خامشی
سایه دست حمایت آستین صرصرست
بی خموشی در حریم قرب نتوان بار یافت
حلقه را از هرزه نالی جای بیرون درست
دیده بیدار، صائب می برد فیض از جهان
هر چه مینا جمع می سازد برای ساغرست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۷۸
از نظرها درد و داغ عشق پنهان خوشترست
جای این گلهای خوشبو در گریبان خوشترست
عشق را گستاخ سازد حسن چون بی پرده شد
سیر گل از رخنه دیوار بستان خوشترست
نیست چشم تنگ را از وصل جز حسرت نصیب
کلبه خود مور را از شکرستان خوشترست
عندلیبی را که از گل با خیال گل خوش است
زیر بال خویش از چتر سلیمان خوشترست
تیر کج را از کمان پهلو تهی کردن خطاست
پای خواب آلود در آغوش دامان خوشترست
پوست بر تن خضر را از زهر منت سبز شد
حفظ آب روی خود از آب حیوان خوشترست
در غریبی سیلی اخوان نمی آید به دست
ورنه از صبح وطن، شام غریبان خوشترست
در عزیزی دل نپردازد به حق از خویشتن
یوسف مغرور ما در چاه و زندان خوشترست
پنبه از داغ دل بی طاقت او برمدار
این چراغ مضطرب، در زیر دامان خوشترست
سنگ اطفال است دامنگیر ما دیوانگان
ورنه صائب اهل وحشت را بیابان خوشترست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۲۴
سعی در تحصیل اسباب جهان بی حاصل است
آنچه نتوان برد با خود، جمع آن بی حاصل است
نیل چشم زخم می باید سعادتمند را
شکوه کردن ای هما از استخوان بی حاصل است
می نماید هر چه هست آیینه از زیبا و زشت
خودستایی در حضور عارفان بی حاصل است
خاک در چشم توقع زن که در ایام ما
دولت بیدار چون خواب گران بی حاصل است
دانه از خاک فراموشان نمی آید برون
گریه کردن بر مزار رفتگان بی حاصل است
حاصلی جز بار دل نتوان ز سرو و بید یافت
عرض حاجت پیش این بی حاصلان بی حاصل است
چشم ریزش داشتن از چرخ مینایی خطاست
پیش ابر خشک وا کردن دهان بی حاصل است
نیست ممکن چرخ کجرو راست گردد با کسی
راستی چون تیر جستن از کمان بی حاصل است
حق شناسان بی نیازند از دلیل و رهنما
چون شود منزل عیان، سنگ نشان بی حاصل است
وقت خط سبز صائب غافل از خوبان مشو
در بهاران تن زدن در آشیان بی حاصل است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۵۴
در تعلق کوه آهن در شمار سوزن است
در تجرد سوزنی همسنگ کوه آهن است
پاک کن دل را، ز دست انداز چرخ آسوده شو
تا بود در تخم غش، سر گشته پرویزن است
پاک گوهر را نباشد روزی از خاک وطن
سنگ بندد بر شکم یاقوت تا در معدن است
تا لب نانی به دست آرم چه خونها می خورم
دست کوته را تنور رزق چاه بیژن است
گفتگوی عشق را از عقل پنهان داشتن
راز را آهسته پیش گوش سنگین گفتن است
دل در آزارست تا با عقل و هوش آمیخته است
شعله فریادی است تا آب و نمک در روغن است
چون نگیرد آه را دل در فضای آسمان؟
دوزخ دود سبکرو، خانه بی روزن است
عقل سست از پرده ناموس چون آید برون؟
پای خواب آلود را سد سکندر دامن است
بر غبار دیده ما آستین خواهد کشید
آن که یک روشنگر او نکهت پیراهن است
رشته پیوند بگسل از سپهر تنگ چشم
عقده می افتد به کار رشته تا با سوزن است
روزگار از نطفه مردان عقیم افتاده است
مردم از بهر چه می گویند شب آبستن است؟
رزق بی کوشش نمی آید به کف، حرف است این
نیم نانی می رسد تا نیم جانی در تن است
صبح کز خون صباحت روی خود را شسته است
داغ آن چاک گریبان و بیاض گردن است
این غزل را از حکیم غزنوی بشنو تمام
تا بدانی نطق صائب پیش نطقش الکن است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۷۶
رفتن گلزار کار مردم بیکاره است
برگ عیش دردمندان از دل صد پاره است
با دل روشن ز اسباب تنعم فارغم
بستر و بالین من چون لعل، سنگ خاره است
از دل عاشق مجو آرام در زندان تن
این شرر در سنگ از بی طاقتی آواره است
ناز و نعمت حرص را بال و پر خواهش شود
چهره سیراب، افزون تشنه نظاره است
می دواند آدمی را حرص بر گرد جهان
ورنه گندم سینه چاک از بهر روزی خواره است
از دل بی آرزو کوه گران لنگر شدیم
خواب طفلان باعث آسایش گهواره است
حرص هر کس را که صائب نعل در آتش گذاشت
همچو قارون گر بود زیر زمین، آواره است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۵۲
عشق خالص را تلاش دیدن محبوب نیست
چون شوددرد طلب کامل کم از مطلوب نیست
بوی پیراهن ز مصر آمد به کنعان سینه چاک
عصمت یوسف حریف جذبه یعقوب نیست
می کند گوینده را دشنام اول کام تلخ
هر که تندی می کند با خلق با خود خوب نیست
با همه زشتی ز دنیا چشم بستن مشکل است
هیچ مکروه اینقدر در دیده ها مرغوب نیست
از شجاعت نیست آلودن به خون حیض تیغ
هر که از نامرد رو گردان شود مغلوب نیست
چون دو دل در آشنایی صاف چون آیینه شد
پرده بیگانگی جز نامه و مکتوب نیست
آه گرد کلفت از دل می برد عشاق را
جز پروبال پری ویرانه را جاروب نیست
ترک هستی کن که در دیوان آن جان جهان
هیچ خدمت، تا ز هستی نگذری، محسوب نیست
بیخرد را مایه آزار گردد برگ عیش
از گلستان قسمت دیوانه غیر از چوب نیست
حور در آیینه تاریک زنگی می شود
هیچ کس در دیده روشندلان معیوب نیست
با گرانجانان عالم تازه رو بر می خوریم
صبر ما در پله خود کمتر از ایوب نیست
سرو صائب از دم سرد خزان آسوده است
مردم آزاده را پروایی از آشوب نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۸۴
صحبت تردامنان با حسن یک دم بیش نیست
یک دو ساعت در گلستان عمر شبنم بیش نیست
گریه در دنبال خنده بیجای من
یک نفس خوشحالی دلهای بی غم بیش نیست
دعوی بیجا زبان تیغ می سازد دراز
مرغ بی هنگام را آوازه یک دم بیش نیست
زود از دنیا سبکروحان گرانی می برند
یک دو ساعت بار روح الله به مریم بیش نیست
چون خموشی را به صد رغبت نگیرد از هوا؟
رزق شمع از روشنی اشک دمادم بیش نیست
می شود روشن گهر را دل سیاه از اعتبار
از حکومت رو سیاهی رزق خاتم بیش نیست
آرزوی بوس و امید کنار از سادگی است
حاصل از خورشیدرویان چشم پر نم بیش نیست
چرخ کم فرصت به روشن گوهران باشد بخیل
خنده صبح جهان افروز یک دم بیش نیست
عیش شیرین نیست صائب رزق نزدیکان حق
آب تلخی در بساط چاه زمزم بیش نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۳۱
از پر سیمرغ اگر دست حمایت زال داشت
از غم عالم مرا هم عشق فارغبال داشت
داشت تا اندیشه او بر سر زانو سرم
ساق عرش از قامت خم گشته ام خلخال داشت
زنگ ظلمت بود از آب زندگانی قسمتش
تا سکندر روی در آیینه اقبال داشت
داشت آتش زیر پا امشب خیالش در نظر
این غزال شوخ تا چشم که در دنبال داشت؟
تا چو شبنم چشم وا کردم درین بستانسرا
سبزه بخت مرا خواب گران پامال داشت
عالمی بر عیش خوش پرگار من می برد رشک
تا دل دیوانه جا در حلقه اطفال داشت
شبنم از مهر خموشی محرم گلزار شد
بلبل ما را ز گل محروم قیل و قال داشت