عبارات مورد جستجو در ۶۶۱۷ گوهر پیدا شد:
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۷
ترک من ترک من گرفت و خطا کرد
جامهٔ صبر من برفت و قبا کرد
همچو زلف سیاه سرکش هندو
بر سر آتشم فکند و رها کرد
صبح رویش بدید و سورهٔ والشمس
از سرصدق در دمید و دعا کرد
خط زنگارگون آن بت چین را
هر که مشک تتار خواند خطا کرد
بدرستی که در حدیث نیاید
آنچه غم با دل شکسته ما کرد
آنکه بیرون ازو طبیب نداریم
دردمان کی شنیدئی که دوا کرد
اشک می‌خواست تا برون جهد از چشم
خون دل کام او برفت و روا کرد
چون بروز وصال شکر نکردم
اخترم در شب فراق سزا کرد
نیست برجای خویش مرغ سلیمان
باز گوئی مگر هوای سبا کرد
بر حدیث صبا چگونه نهم دل
زانکه با دست هر سخن که صبا کرد
سرو سیمین من ز صحبت خواجو
گر نه آزاد شد کناره چرا کرد
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۶
ترک عالم گیر و عالم را مسخر کرده گیر
و ابلق ایام را در زیر زین آورده گیر
چون ازین منزل همی باید گذشتن عاقبت
همچو مه برطارم پیروزه منزل کرده گیر
گر حیات جاودانی بایدت همچون خضر
روی ازین ظلمت بتاب و آب حیوان خورده گیر
همچو فرهاد از غم شیرین بتلخی جان بده
وز لب جان پرور شیرین روان پرورده گیر
خون دل خور چون صراحی و به آب آتشی
آبروی آفتاب آتش افشان برده گیر
رخ ز مهمانخانهٔ گیتی بگردان چون مسیح
و آسمان را گرد خواص و قرص مه را گرده گیر
تا کی آزاری به بیزاری و زاری خلق را
مرهم آزار باش و خلق را آزرده گیر
بر بزرگان خرده گیری وز بزرگی دم زنی
گر بزرگی بگذر این راه و بترک خرده گیر
همچو خواجو تا شود شمع فلک پروانه‌ات
شمع دل را زنده دار و خویشتن را مرده گیر
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۳
بیار باده که وقت گلست و موسم باغ
ز مهر بردل پر خون لاله بنگر داغ
دماغ عقل معطر کن از شمامهٔ می
بود که بوی عفافش برون رود ز دماغ
گهی که زاغ شب از آشیان کند پرواز
ز عکس باده چو چشم خروس کن پر زاغ
اگر چراغ نباشد به تیره شب شاید
چرا که باغ برافروخت از شکوفه چراغ
بر آتش رخ گل آب می‌فشاند میغ
وز آب آینه گون زنگ می‌زداید ماغ
ببین که مرغ چمن دمبدم هزار سلام
بدست باد صبا می‌کند بباغ ابلاغ
ز رهگذار نسیم بهار رنگ آمیز
شدست ساحت بستان چو کلبهٔ صباغ
خوشا بطرف گلستان شراب نسرین بوی
ز دست لاله عذاران عنبرین اصداغ
چو راغ را شود از لاله شقه خون آلود
بخون لاله بباید گرفت دامن راغ
مگو حکایت پیمان و نام توبه مبر
که نیست از می و پیمانه‌ام به توبه فراغ
به صحن باغ قدح نوش و غم مخور خواجو
که آنکه باغ بنا کرد برنخورد از باغ
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۷
مگر که صبح من امشب اسیر گشت بشام
وگرنه رخ بنمودی ز چرخ آینه فام
مگر ستارهٔ بام از شرف به زیر افتاد
وگرنه پرده برافکندی از دریچهٔ بام
خروس پرده‌سرا امشب از چه دم در بست
اگر چنانکه فرو شد دم سپیده بکام
چو کام من توئی ای آفتاب گرم برآی
ز چرخ اگر چه یقینم که بر نیاید کام
گهی پری رخم از خواب صبح برخیزد
که تیغ غمزهٔ خونریز برکشد ز نیام
چرا ز قید توام روی رستگاری نیست
کسی اسیر نباشد بدام کس مادام
چو دور عیش و نشاطست باده در دور آر
که روشنست که با دست گردش ایام
دمی جدا مشو از جام می که در این دور
کدام یار که همدم بود برون از جام
برو غلام صنوبر قدان شو ای خواجو
که همچو سرو بزادگی برآری نام
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۹۷
سقی الله ایام وصل الغوانی
علی غفلة من صروف الزمان
فلما مررنا بربع الکواعب
جنانی تربع روض الجنان
خوشا طرف بستان و فصل بهاران
رخ دوستان و می‌دوستگانی
گل و گلشن و نغمه ارغنونی
صبح و صبوح و می ارغوانی
سلیمی اتت بالحمیا صبوحا
و تسقی علی شیم برق یمانی
و فیها نظرت و قد زل رجلی
و فی زلة الرجل مالی یدان
گلی بود نورسته از باغ خوبی
ولی ایمن از تند باد خزانی
چو مه در بقلطاق گلریز چرخی
چو خورشید در قرطهٔ آسمانی
تغنی الحمامة فی جنح لیل
و تحکی الصبا حسن صوت الاغانی
اشم روایح نور الخزامی
واصبوا الی‌الرند والاقحوان
روان بر فشان خواجو از آنکه شعرت
ببرد آب آب حیات از روانی
غنیمت شمر عیش را با جوانان
که چون شد دگر باز ناید جوانی
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲
با شمع روی خوبان پروانه‌ای چه سنجد؟
با تاب موی جانان دیوانه‌ای چه سنجد؟
در کوی عشقبازان صد جای جوی نیرزد
تن خود چه قیمت آرد؟ویرانه‌ای چه سنجد؟
با عاشقان شیدا، سلطان کجا برآید؟
در پیش آشنایان بیگانه‌ای چه سنجد؟
در رزم پاکبازان عالم چه قدر دارد؟
در بزم بحر نوشان پیمانه‌ای چه سنجد؟
از صدهزار خرمن یک دانه است عالم
با صدهزار عالم پس دانه‌ای چه سنجد؟
چون عشق در دل آمد، آنجا خرد نیامد
چون شاه رخ نماید فرزانه‌ای چه سنجد؟
گرچه عراقی، از عشق، فرزانهٔ جهان شد
آنجا که این حدیث است افسانه‌ای چه سنجد؟
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶
راحت سر مردمی ندارد
دولت دل همدمی ندارد
ز احسان زمانه دیده بردوز
کو دیدهٔ مردمی ندارد
از خوان فلک نواله کم پیچ
کو گردهٔ گندمی ندارد
با درد بساز، از آنکه درمان
با جان تو محرمی ندارد
در تار حیات دل چه بندی؟
چون پود تو محکمی ندارد
دردا! که درین سرای پر غم
کس دولت بی‌غمی ندارد
دارد همه چیز آدمی زاد
افسوس که خرمی ندارد
گر خوشدلیی درین جهان هست
باری دل آدمی ندارد
بنمای به من دلی فراهم
کو محنت درهمی ندارد
کم خور غم این جهان، عراقی،
زیرا که غمش کمی ندارد
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۸
جانا، نظری که ناتوانم
بخشا، که به لب رسید جانم
دریاب، که نیک دردمندم
بشتاب، که سخت ناتوانم
من خسته که روی تو نبینم
آخر به چه روی زنده مانم؟
گفتی که: بمردی از غم ما
تعجیل مکن که اندر آنم
اینک به در تو آمدم باز
تا بر سر کوت جان‌فشانم
افسوس بود که بهر جانی
از خاک در تو بازمانم
مردن به از آن که زیست باید
بی‌دوست به کام دشمنانم
چه سود مرا ز زندگانی
چون از پی سود در زیانم؟
از راحت این جهان ندارم
جز درد دلی کزو بجانم
بنهادم پای بر سر جان
زان دستخوش غم جهانم
کاریم فتاده است مشکل
بیرون شد کار می‌ندانم
درمانده شدم، که از عراقی
خود را به چه حیله وارهانم؟
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۸
در صومعه نگنجد، رند شرابخانه
عنقا چگونه گنجد در کنج آشیانه؟
ساقی، به یک کرشمه بشکن هزار توبه
بستان مرا ز من باز زان چشم جاودانه
تا وارهم ز هستی وز ننگ خودپرستی
بر هم زنم ز مستی نیک و بد زمانه
زین زهد و پارسایی چون نیست جز ریایی
ما و شراب و شاهد، کنج شرابخانه
چه خوش بود خرابی! افتاده در خرابات
چون چشم یار مخمور از مستی شبانه
آیا بود که بختم بیند به خواب مستی
او در کناره، آنگه من رفته از میانه؟
ساقی شراب داده هر لحظه جام دیگر
مطرب سرود گفته هر دم دگر ترانه
در جام باده دیده عکس جمال ساقی
و آواز او شنوده از زخمهٔ چغانه
این است زندگانی، باقی همه حکایت
این است کامرانی، باقی همه فسانه
میخانه حسن ساقی، میخواره چشم مستش
پیمانه هم لب او، باقی همه بهانه
در دیدهٔ عراقی جام شراب و ساقی
هر سه یکی است و احول بیند یکی دوگانه
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۱
چه خوش باشد دلا کز عشق یار مهربان میری
شراب شوق او در کام و نامش در زبان میری
چو با تو شاد بنشیند ز هر چت هست برخیزی
جو از رخ پرده برگیرد به پیشش شادمان میری
چو عمر جاودان خواهی به روی او بر افشان جان
بقای سرمدی یابی چو پیشش جان فشان میری
به معنی زیستن باشد که نزد دوست جان بازی
حقیقت مردن آن باشد که دور از دوستان میری
در آن لحظه که بنماید جمال خود عجب نبود
که از حسرت سرانگشت تعجب در دهان میری
ببینی عاشقانش راکه چون در خاک و خون خسبند؟
تو نیز از عاشقی باید که اندر خون چنان میری
اگر تو زندگی خواهی دل از جان و جهان بگسل
نیابی زندگی تا تو ز بهر این و آن میری
مقام تو ورای عرش و از دون همتی خواهی
که چون دونان درین عالم ز بهر یک دو نان میری
به نوعی زندگانی کن که راحت یابی از مردن
ببین چون می‌زیی امروز، فردا آن چنان میری
اگر مشتاق جانانی چو مردی زیستی جاوید
و گر عشقی دگر داری ندانم تا چسان میری؟
بدو گر زنده‌ای، یابی ز مرگ آسایش کلی
و گر زنده به جانی تو، ضرورت جان کنان میری
عراقی، گفتنت سهل است ولیکن فعل می‌باید
و گر تو هم از آنان به مردن هم چنان میری
فخرالدین عراقی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲
عیشی نبود چو عیش لولی و گدا
افکنده کله از سر و نعلین ز پا
پا بر سر جان نهاده، دل کرده فدا
بگذاشته از بهر یکی هر دو سرا
فخرالدین عراقی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۴
افسوس! که ایام جوانی بگذشت
سرمایهٔ عیش جاودانی بگذشت
تشنه به کنار جوی چندان خفتم
کز جوی من آب زندگانی بگذشت
فخرالدین عراقی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۷۷
عالم ز لباس شادیم عریان دید
با دیدهٔ گریان و دل بریان دید
هر شام، که بگذشت مرا غمگین یافت
هر صبح، که خندید مرا گریان دید
فخرالدین عراقی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۱۰
پیوسته صبور و رنج‌کش می‌باشم
وندر پی عاشقان ترش می‌باشم
دل در دو جهان هیچ نخواهم بستن
با آنکه مرا خوش است خوش می‌باشم
فخرالدین عراقی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۱۳
آزاده دلی ز خویشتن می‌خواهم
و آسوده کسی ز جان و تن می‌خواهم
آن به که چنان شوم که او می‌خواهد
کاین کار چنان نیست که من می‌خواهم
فخرالدین عراقی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۳۷
پیری بدر آمد ز خرابات فنای
در گوش دلم گفت که: ای شیفته رای
گر می‌طلبی بقای جاوید مباش
بی‌بادهٔ روشن اندرین تیره‌سرای
فخرالدین عراقی : فصل سوم و چهارم
غزل
هر دلی کان به عشق مایل نیست
حجرهٔ دیو دان، که آن دل نیست
زاغ، گو: بی‌خبر بمیر از عشق
که ز گل، عندلیب غافل نیست
دل بی‌عشق چشم بی‌نور است
خود ببین حاجب دلایل نیست
بی‌دلان را جز آستانهٔ عشق
در ره کوی دوست منزل نیست
هر که مجنون شود درین سودا
ای عراقی، مگو که عاقل نیست
فخرالدین عراقی : فصل سوم و چهارم
مثنوی
هر که بر خوان این هوس خام است
نیست معنی درو، همه نام است
هر که از عشق بی‌خبر باشد
اندرین ره بسان خر باشد
بی‌خبر در بریدن منزل
قند بر دوش و کاه و جو در دل
روز و شب، سال و ماه آواره
در بیابان نفس اماره
هر که عاشق نگشت در معنی
آدمی صورت است و خر معنی
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲
دل ز هر نقش گشته ساده مرا
دو جهان از نظر فتاده مرا
تا چو مجنون شدم بیابان گرد
می‌گزد همچو مار، جاده مرا
صبر در مهد خاک چون طفلان
دست بر روی هم نهاده مرا
چون گهر قانعم به قطرهٔ خویش
نیست اندیشهٔ زیاده مرا
صد گره در دلم فتد چو صدف
یک گره گر شود گشاده مرا
تختهٔ مشق نقشها کرده است
همچو آیینه، لوح ساده مرا
هر قدر بیش باده می‌نوشم
می‌شود تشنگی زیاده مرا
بیخودی همچو چشم قربانی
کرده آسوده از اراده مرا
مانع سیر و دور شد صائب
صافی آب ایستاده مرا
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶
هر که دولت یافت، شست از لوح خاطر نام ما
اوج دولت، طاق نسیان است در ایام ما
می‌خورد چون خون دل هر کس به قدر دستگاه
باش کوچکتر ز جام دیگران، گو جام ما
در نظر واکردنی طی شد بساط زندگی
چون شرر در نقطهٔ آغاز بود انجام ما
طفل بازیگوش، آرام از معلم می‌برد
تلخ دارد زندگی بر ما دل خودکام ما
نیست جام عیش ما صائب چو گل پا در رکاب
تا فلک گردان بود، در دور باشد جام ما