عبارات مورد جستجو در ۶۰۳۴ گوهر پیدا شد:
سلمان ساوجی : قطعات
قطعه شمارهٔ ۹۹
کدام پیک مبارک قدم دعای مرا
برد به حضرت خورشید آسمان مقدار
پس از دعاب و زمین بوس گوید ای شاهی
که چرخ را همه بر قطب رای توست مدار
کسی که نام تو بر دل نوشت گشت عزیز
به غیر زر که به غایت شدست پیش تو خوار
به دور عدل تو از غصه فتنه شد در خواب
به بانگ کوس تو از خواب بخت شد بیدار
بگرد جاهت اگر زآنچه و هم دایره‌ای
کشد به هم نرسد و هم را سر پرگار
به جنب رای منیر تو آفتاب ز عجز
هزار بار زند پشت عجز بر دیوار
ز تخت و بخت تو عالی است ملک را پایه
ز کلک و تیغ تو تیز است عدل را بازار
به ذکر خلق تو خلقند عنبرین انفاس
به شکر لطف تو داعی است شکرین گفتار
نکرده سنگ وقار تو را زمانه قیاس
ندید بحر عطای تو داعی است شکرین گفتار
هران کمر که نه از بهر خدمتت بندد
به مذهب عقلا باشد آن کمر زنار
به یمن همت تو پیش سائلان همه وقت
سفید و سرخ بود روی درهم و دینار
من آنکسم که به مدح تو می‌کنم مشحون
جریده‌های سیاه و سپید لیل و نهار
همیشه من به ثنای تو می‌چکانم در
چو ابر بی‌طمع و حرص را تب و ادرار
ولی توقعم از لطف شاه می‌باشد
که گه گهی دهدم بر ضمیر خویش گذار
دوم که چون شمری بندگان مخلص را
مرا به اسم غلامی درآوری به شمار
از آن عروس سخن خوش نمی‌نماید روی
که دارد آیینه طبع روشنم ز نگار
تو پادشاه جهانی و ورد من این است
که پادشاه ز شاهی و ملک برخوردار
سلمان ساوجی : قطعات
قطعه شمارهٔ ۱۱۹
اکمل دولت و دین ای شرف منصب تو
در کمال شرف و قدر ازان سوی کمال
زهره را از حسد مجلس لطفت هر شب
بوده از خون شفق جام افق مالامال
تن بدخواه تو دیدم شده غربال به تیر
گرچه خون نیز ندیدم به جز آن یک غربال
در جهان شبه نظیر تو که ممکن نبود
همچو آسایش اهل نظر و فضل محال
سرو را شمه‌ای از حال دل من بشنو
از سر لطف و کرم نی ز سر رنج و ملال
تا بدانی که به جرم هنر و فضل مراست
دل ز مویه شده چون موی و تن از ناله چونال
بود عمری که مرا در طلب فضل گذشت
خوشتر از دور صبی تازه‌تر از عهد وصال
گوش می‌دارم وصیت کرمت می‌شنوم
کین سخن بشنود از توشه خورشید نوال
التماس از در الطاف تو تا کی نکنم
چون بود رنج همه گنج شود مالامال
نعمت و محنت ایام چو باقی نبود
عمر فانی چه کنم در طلب نعمت و مال
تا جهان باشد باد از اثر طالع سعد
بر جهان طلعت میمون تو فرخنده به فال
سلمان ساوجی : قطعات
قطعه شمارهٔ ۱۲۰
وجیه دین محمد امیر اسماعیل
که رزق خلق خدا را کف تو گشت کفیل
گشاده است ز دست تو دجله احسان
چنانچه چشمه زمزم ز پای اسماعیل
سواد باصره سائلان کند روشن
ز دور گرد سپاه سخایت از صد میل
بسان قطعه یاقوت قطعه منظوم
که بود بر گهر نجم ثاقبش تفضیل
به حضرت تو فرستادم و عطای جواب
نیافتم که به پیش من آن عطاست جزیل
بنات بکر سراپرده ضمیر رهی
اگر چه پیشت از آن بار بوده‌اند ذلیل
به ردرگه تو دگر باره آمدند مگر
کنند دیده به کحل قبول خواجه کحیل
تو را که در همه با بی سعادت است رفیق
به هر طرف که خرامی خدای باد دلیل
سلمان ساوجی : قطعات
قطعه شمارهٔ ۱۲۱
نظام واسطه عقد گوهر آدم
که سلک ملک ز رایش گرفته است نظام
زهی به دیده ادراک دوربین دیده
هم از دریچه آغاز چهره انجام
به دست رای منیرت عنان اشهب صبح
به زیر پای مرادت رکاب ادهم شام
قلاید مننت طوق گردن گردون
جواهر سخنت عقد زیور ایام
چو فضل عقل، صفات کمال ذات تو خاص
چو نقد مهر، نوال سحاب تو عام
جناب حضرت تو قبله وضیع و شریف
حریم حرمت تو کعبه خواص و عوام
به دور شحنه عدل تو در زمانه کسی
به غیر خون صراحی نریخت خون حرام
خیال تیغ تو گر در ضمیر کاهربا
گذر کند شودش پر ز خون لعل مشام
سپهر مرتبه شاها ز حال قصه خویش
حکایتی به جناب تو می‌رود اعلام
مرا به فضل الهی و دولت شاهی
گذشت مدت سی سال روزگار بکام
نبود در سر من جز هوای مطرب و چنگ
نبود در دل من جز نشاط مطرب و جام
به حیله از کف من ناگهان عنان مراد
ربود توسن ایام و ابلق بدرام
کمان چرخ مرا در نهاد پر چون تیر
ز خانه خودم افکند، دور دشمن کام
به بارگاه رفیع تو التجا کردم
که هست قبله اسلام و کعبه ایام
سزای خدمت شاه ار چه نیستم لیکن
شدم به حکم اشارت ز زمره خدام
ولیک از سبب آنکه نیست چون دگران
مرا به عادت معهود زین و اسب و غلام
نه بر بقای حریرم مذهب است طراز
نه بر کمیت روانم مغرق است لگام
نیابتی نه که باشد امید حاصل نان
عنایتی نه که گردد مزید شهرت عام
درین دیار ز بی حرمتی چنان شده‌ام
که خود نمی‌دهم هیچکس جواب سلام
ضرورت است به سوی عراق کردن روم
مرا چو نیست به بغداد وجه سفره شام
ز بی‌نواییم امروز چون شکسته رباب
مرا نه قوت آهنگ ره نه ساز مقام
حدیث وام چه گویم که آب بر لب شط
نمی‌دهند به وامم که خاک بر سر وام
به تلخ عیشی ازان سر گرفته‌ام چون می
که کرد چون عنبم عصر، پایمال لئام
دعای دولت سلطان همیشه خواهم گفت
نه بر امید عطا و توقع انعام
ولیکن این قدر از راه عجز می‌گویم
که ای زمانه به دست تو باز داده زمام
مرا ز روی عنایت چنان بدار که من
به حضرت تو نیارم ملالت و ابرام
مرا کز آتش فکرت چو مشک سوخت جگر
روا مدار که کارم چو عود باشد خام
گمان مبر که دعاگو ز حد بی آبی
بدین فسانه زبان تیز کرده‌ام چو حسام
اگرچه می‌جهدم آتش از دهان چون برق
ولیکنم ز حیا آ؛ب می‌چکد ز مشام
همیشه تا که بر افلاک دایرند نجوم
مدام تا که بر ارواح قائمند اجسام
مباد جز به هوای تو گردش افلاک
مباد جز به رضای تو جنبش اجرام
سلمان ساوجی : قطعات
قطعه شمارهٔ ۱۲۲
صاحب عادل کمال الدین حسن
ای تو را مه چاکر و کیوان غلام
همچو گردون گوهر خاص تو پاک
همچو باران فیض انعام تو عام
در جهان مکرمت هستی حسن
هم به خلق و هم به جود و هم به نام
از سعادت چون ظفر میمون لقا
وز معالی چون فلک عالی مقام
خواجه بهر این دعاگوی فقیر
کرده انعامی بر ابنای کرام
می‌برم نرد سعادت گر کند
کعبتین لطف او، او را تمام
سلمان ساوجی : قطعات
قطعه شمارهٔ ۱۲۵
صاحب قران مملکت ای آصفی که هست
صدر تو قبله عرب و کعبه عجم
بر رای روشنت همگی کار ملک راست
آن روز شد که پشت فلک را نبود خم
برگرد خوان همت سلطان رای توست
یک گرده قرص خاور و یک کاسه جام جم
گر دست بر قلم بنهد بی اجازتت
تیر فلک سپهر کند دست او قلم
سر تا به پا وجود تو چون عقل اول است
فضل و کفایت و هنر و همت و کرم
حکمت اگر به پشت فلک پا در آورد
خنگ فلک ز ضعف نهد بر زمین شکم
پایم قیاس کرد یمین تو را خرد
صد بار یمین تو یک نیمه بود کم
داعی که می‌زند قدم صدق صاحبا
در شارع محبتت از عالم قدم
گر چند روز شد که نیامد به حضرتت
او را نکن به زلت تقصیر متهم
سرما به غیت است که خورشید و صبح را
یخ بسته است چشمه و افسرده است دم
امروز آفتاب به برف ار فرود رود
مشکل بود بر آمدنش تا بهار هم
پیرو ضعیف دست و قدم چون رود به راه
جایی که یخ ز جای برد پیل را قدم
معذور دار گر به قلم عذر خواستم
ترسم که گر قدم بنهم بشکند قلم
چندان بقات باد که این نیلگون افق
گردون کشد در آخر روز از بقم رقم
سلمان ساوجی : قطعات
قطعه شمارهٔ ۱۳۱
خسرو شمس و غرب شمس الدین
بر همه سروران تویی مخدوم
در دولت ز تو شده مفتوح
مکرمت بر وجود تو مختوم
صاحب سیف و صاحب ملکی
بر صحف نام نیک تو مرقوم
طبعت آموخته قواعد ملک
ملکان از تو می‌برند رسوم
سیرت تو فضایل و افضال
عادت اهتمام اهل علوم
رایت دولت تو چون رایت
بر گذشته ز منتهای نجوم
از تو اصحاب علم را ادرار
و ز تو ارباب فضل را مرسوم
در حریم حمایت کرمت
من چرایم ز لطف تو محروم
رای عالیت را مگر نشدست
صدق و اخلاص من رهی معلوم
همتت چون روا همی دارد
که مرا می‌دهد به دست هموم
کرم تو گرفته جمله جهان
مال و زر بر هنروران مقسوم
من ز نیکی تو چو تو ز بدی
چند باشم منزه و معصوم
بنده مهمان خوان همت توست
دادخواهان به تو ز چرخ ظلوم
میهمان را سزد که داری نیک
خاصه مهمان مدح خوان و خدوم
تا بنازد به تخت شاهان بخت
تا بتاج است هر شهی موسوم
باش بر فرق جمله شاهان تاج
که تو شهباز و دیگران چون بوم
صبح اقبال تو دمیده ز شام
صیت رایت زری رسیده به روم
سلمان ساوجی : قطعات
قطعه شمارهٔ ۱۳۴
خسرو یم یمین امیر علی
صورت رحمت علی علیم
ای مزین به مدحتت اقلام
وی مرفه به دولتت اقلیم
هم جناب تو با ستاره قرین
هم عدیل تو در زمانه عدیم
عقولت به مرتبت تفضیل
بر سپهرت به منزلت تعظیم
دردمت معجز بیان مسیح
در کفت قوت بنان کلیم
در زمانت ز فتنه زاییدن
مادر روزگار گشته عقیم
آتش خنجرت چو شعله کشید
زهره بحر آب گشت از بیم
بحر را کرد همتت در خاک
لاجرم گوهرش بماند یتیم
حاتم طی تو را کهینه غلام
صاحب ری تو را کمینه ندیم
خسروا بنده اسبکی دارد
سخت سست و قوی ضعیف و سقیم
اسبی از لاغری چنانکه برو
گر نشیند مگس شود به دو نیم
کنده چشمش به پنجه‌های کلاغ
کنده جسمش به رنج‌های قدیم
آسمان در زمان نمرودش
داغ کرده به نار ابراهیم
او چو مردار مرده گندیده
من چو زاغی برو نشسته مقیم
خود نشستن چو زاغ بر مدار
طوطیان را خلاقیتی است عظیم
پیش بیطار بردمش گفتم
به دوایش مرا بده تعلیم
گفت کین کارگاه جبار است
کوست یحیی العظام وهی رمیم
مگرت رحمت علی کبیر
برهاند ازین عذاب الیم
تا درین دور دایره کردار
نشود نقطه قابل تقسیم
باد قسم مخالف تو تعب
باد خط متابع تو نعیم
سلمان ساوجی : قطعات
قطعه شمارهٔ ۱۳۵
زاهد بگ آفتاب سلاطین شرق و غرب
دارای تاج بخش و خدیو جهان ستان
ای در جبین صبح نمایت چو آفتاب
انوار سروری ز صباح صبی عیان
حلم تو در ثبات گر و بسته در زمین
عزم تو در شتاب سبق برده از زمان
آبی است رمح و تیغ تو کان آب خصم را
گاهی ز سینه می‌گذرد گاهی از میان
برتافته است پنجه بخت تو دست چرخ
فی‌الجمله خود چه پنجه زند پیر با جوان
با چرخ اگر به زور کند دست با کمر
بخت تو آورد به زمین پشت آسمان
شاها به مرکبی تو مرا وعده داده‌ای
خواهم تکاوری ز جناب خدایگان
چون همتت بلند و چو جودت فراخ رو
چون دولتت جوان و چو حکم تو بس روان
کام است اسب نیکرو علی رغم بدسگال
تو کام بخش بادی و من بنده کامران
سلمان ساوجی : قطعات
قطعه شمارهٔ ۱۳۶
مردم چشم وزارت، مرکز دور وجود
زبده ارکان و انجم حاصل کون و مکان
خلق او را معجز عیسی و مریم در نفس
دست او را قدرت موسی عمران در بنان
میر فخر الدین مبارک شاه کز تعظیم و قدر
فخر دارد در زمان او زمین بر آسمان
گر کلیم الله به عمر خود به چوبی داد روح
هر دم انگشتش مرکب می‌کند در نی روان
آفتاب از روشنی با رای او دم زد مگر
کافتاب و خاک را افتاد تیغ اندر میان
صاحبا من گوهری بودم ز دریا آمدم
چون خریداری ندیدم لاجرم گشتم کران
نیستم گوهر مرا سیم سیه گیر آمده
سوی دارالملک بغداد از سواد خاک کان
عزم آن دارم که اکنون باز با دریا روم
چشم آن دارم که بگشایی ز پایم ریسمان
مدت ده سال اندر بوته‌های انتظار
روزگارم آتش دم داد و دود امتحان
عاقبت بگداخت اجزای وجودم دم به دم
خالص و صافی شدم وقت خلاص است این زمان
چون درم آواره گردان در جهان تا می‌دهم
شهرت آوازه احسان سلطان در جهان
سلمان ساوجی : قطعات
قطعه شمارهٔ ۱۴۱
جهان مجد و معالی رشید دولت و دین
زهی به جاه و جمال تو چشم جان روشن
به فیض ابر کفت بحر و بر چنان پر شد
که بحر خشک لب آمد چو ابر تر دامن
فلک جنابا چون رای و تیغ هر دو ثور است
به جنب رای تو گو آفتاب تیغ مزن
تویی که در چمن فضل هر که سر بر زد
زبان شود همه تن در ثنات چون سوسن
ولیک ایزد داند که هر کجا هستم
بجز جناب ثنای تو نیستم مسکن
چو تو کریم ندیدم که می در آویزد
وسایل تو به سایل چو غازیان به رسن
هنوز گردنم از بار منتت پست است
وگرنه هم سوی شکرت بر آرمی گردن
جهان اگر پر ارزن کنند مرغی را
دهند قوت به هر سال دانه ارزن
جهان تهی شود از ارزن و تهی نشود
دلم ز دانه شکرت به قوت مرغ سخن
سلمان ساوجی : قطعات
قطعه شمارهٔ ۱۴۳
حبذا صدر صفحه‌ای که به است
به همه بابی از بهشت برین
میزند نور شمسه‌اش چون صبح
خنده بر ما و زهره و پروین
وصف نقش و نگار دیوارش
سخن ساده می‌کند رنگین
از نبات است اصل ترکیبش
زان نماید نهاد او شیرین
به نبات حسن بر آمده است
خردش زان همی کند تحسین
قطعه‌ای از بهشت دان که درو
کرده بیتی فلک ز خود تضمین
چون به تقطیع نظم بیت دهند
خشک و بر بسته باشد و چوبین
نظم این بیت اگرچه تقطیع است
شاه بیت است بس بلند و متین
راست گویی بساط جمشید است
بر بسیط هوا به صد تمکین
به سر خویش عالمی است که نیست
متعلق به آسمان و زمین
شده ایمن نهاد ترکیبش
از خطاب خلقته من طین
تا درو شاه کامران بنشست
خواندش روزگار شاه نشین
جم ثانی امیر شیخ حسن
خسرو کان یسار بحر یمین
ای به حق بوستان جاه تو را
شکل نسیرین آسمان نسرین
باد هرشب به زینت انجم
طاق‌های سپهر را تزیین
بر سریر سرور مسند و جاه
تا قیامت به کام دل بنشین
سلمان ساوجی : قطعات
قطعه شمارهٔ ۱۴۴
صورت لطف الهی شرف ملت و دین
معدن خلق حسن مظهر حق شاه حسین
شاه پرویز لقا خسرو جم قدر که هست
دل و دستش به همه مذهب و کیشی بحرین
بحر را با دل او عقب قیاسی می‌کرد
آن قدر بود که از قطره به دریا مابین
عقل با رفعت او صرفه مه داشت نگاه
گفت کمتر ز ذراعی نبود تا شرطین
ای که بوسیدن خاک قدمت شاهان را
کرده از آب حیات است لبالب شفتین
طاعت امر تو در مذهب جباران فرض
طوق فرمان تو در گردن دین داران دین
چون تن لام کند زخم سنانت تن ناف
چون دل نون شود از شرم سخایت دل عین
گفتم ای چرخ برو خاک درش روب به روی
برد انگشت سوی دیده روشن که بعین
یرقان است ز بیم کف دستت زر را
باور ار نیستت اینک بنگر صفرت عین
تا به نعل سم شبدیز تو یابد نسبت
هر سر ماه شود ماه سما چون سر عین
سروری از تو مزین شده چون چشم از نور
خسروی از تو منور شده چون ماه از عین
خاطر من نکند درک ثنای تو که یم
پیش عقل است مبرهن که نگنجد در عین
تا چو قرص ذهب مهر فتد در دم صبح
روی آفاق شود لجه درای لجین
چون بود از زر و یاقوت سری افسر را
ملک را باد چنان از گهرت زینت وزین
سلمان ساوجی : قطعات
قطعه شمارهٔ ۱۵۰
ای تاج سر همه افاضل
ای لطف تو روح را سکینه
هستت ملکی ملک صفاتی
در طبع عدوت جز سگی نه
ای قبله مقبلان در تو
حاجت نه به مکه و مدینه
شد کعبه فاضلان جنابت
صیت تو رسد به هر مدینه
در هجره تو که باد معمور
باشد همه چیزها بدی نه
کردیم نشاط بر بساطت
خوش بود مرا نشاط دینه
روزی کندت خدای روزی
از عالم غیب صد خزینه
تا تو به کرم بر اهل معنی
آنها همه را کنی هزینه
فضل و هنر و علوم هستند
از قدر تو مایه کمینه
دریای محیط بخششت راست
بسیار فزونی و کمی نه
در خاطر توست گنج معنی
وز فضل تو را بسی دفینه
سلمان ساوجی : قطعات
قطعه شمارهٔ ۱۵۵
ایا دریای جود و کان همت
که گردون مروت را مداری
ترا زان گوهر نایاب کان است
به رنگ لعل و بوی مشک تاری
کرم کن پاره‌ای بفرست پنهان
اگر داری و می‌دانم که داری
سلمان ساوجی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۶
ای سایه سنبلت سمن پرورده،
یاقوت تو را در عدن پرورده،
همچون لب خود مدام جان می‌پرور
ز آن راح که روحی است بدن پرورده
سلمان ساوجی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵۱
شاها ز تو چشم سلطنت را نور است
در سایه چتر تو جهان معمور است
المتنه الله که عدو مقهور است
بر رغم عدوی تو ولی منصور است
سلمان ساوجی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۱۰
شاها به خطای اسب اگر شاه ز زین
گردید و جدا گشت، چه افتاد ازین؟
حاشا که تو افتی و نیفتد هرگز
مانند تو شهسوار در روی زمین
سلمان ساوجی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱ - در مدح سلطان اویس
ای غبار موکبت چشم فلک را توتیا
خیر مقدم، مرحبا «اهلاً و سهلاً» مرحبا
رایت رایت، به پیروزی چو چتر آفتاب
سایه بر ربع ربیع انداخت از «بیت الشتا»
باز چتر سایه‌ بر نسرین چرخ انداخته
فرخ و میمون شده، فی ظله بال هما
آفتابت در رکاب، و مشتری در کوکبه
آسمان زیر علم، ماه علم خورشید سا
با غبار نعل شبذیر تو می‌ارزد کنون
خاک آذربایجان، مشگ ختن را خون بها
شهر تبریز از قدوم موکب سلطان اویس
چون مقام مکه از پیغمبر آمد با صفا
این بشارت در چمن هر دم که می‌آرد نسیم
می‌نهد اشجار سرها بر زمین، شکرانه را
می‌نهد بر خوان دولتخانه گل صد گونه برگ
می‌زند بر روی مهر آن رود بلبل صد نوا
ای ز فیض خاطرات آب سخن کوثر ذهاب!
وی ز ابر همتت باغ امل طوبی نما!
سایه لطف خدایی، تا جهان پاینده است
بر جهان پاینده باد این سایه لطف خدا!
ملک لطفت راست آن نعمت که در ایران زمین
عطف ذیل عاطفت می‌گستراند بر خطا
وصف لطفت در چمن می‌کرد ابر نوبهار
سوسن و گل را عرق بر چهره افتاد از حیا
در افق مهر از نهیبت روی تابد، ور به کین
بازگردانی افق را نیز ننماید قفا
دور رای استوارت کافتابش نقطه‌ایست
در کشید از استقامت، خط به خط استوا
غنچه‌ای بودی به نسبت بر درخت همتت
گنبد نیلوفری گرداشتی رنگ و نما
رایت عزم شریفت دولتی بی‌انقلاب
سده قدر رفیعت سدره بی‌منتها
در نهاد آب شمشیرت قضای مبرم است
بر سر شوم عدویت خواهد آمد این قضا
در شب هیجا سپاه فتح را تیغت دلیل
در ره تدبیر، پیر عقل را کلکت عصا
آفتاب از عکس شمشیر تو می‌گیرد فروغ
آسمان از بار احسان تو می‌گردد دو تا
در جهانداری، دو آیت داری از تیغ و قلم
کاسمان خواند همی آن را صبا، این را مسا
گردی از کهل سپاهت بر فلک رفت، آفتاب
کردش استقبال و گفت: ای روشنایی مرحبا!
ابر اگر آموزد از طبع تو رسم مردمی
در زمین دیگر نرویاند به جز مردم گیا
پیش چترت آن مقدم بر سمات اندر سمو
جبهه و اکلیل را بر ارض می‌ساید، سما
اطلسی بر قد قدرت در ازل می‌دوختند
وصله‌ای افتاد از آن اطلس، فلک را شد قبا
صد ره ار با صخره صما کند امرت خطاب
جز «سمعنا و اطعنا» نشنود سمع از صدا
هر کجا تیغت همی گرید، همی خندد اجل
هر کجا کلکت همی نالد، همی نالد سخا
تا شبانگاه امل می‌گردد ایمن از زوال
گر به چترت می‌کند چون سایه خورشید التجا
طبع گیتی راست شد در عهد تو ز انسان که باز
نشنود صوت مخالف هیچکس زین چار تا
کاهی از ملکت نیارد برد خصمت، گرچه گشت
از نهیب تیغ مینایین، چو رنگ کهربا
دشمنت بیمار و شمشیرت طبیب حاذق است
بر سرش می‌آید و می‌سازدش در دم دوا
هر که رو بر در گهت بنماد کارش شد چو زر
خاک درگاهت مگر دارد خواص کیمیا
هرکه چون دل در درون دارد هوای حضرتت
در یسارست او همه وقتی و دارد صدر جا
هست مستغنی، بحمد الله، ز اعوان درگهت
گر به درگاهت نیاید شوربختی، گو: میا
تیره باد آن روز و سال و مه که دارد بر سپهر
چشمه خورشید چشم روشنایی از سها
خویش را بیگانه می‌دارد ز مدحت طبع من
زآنکه دریای زاخر نیست جای آشنا
چون ز تقدیر بیانت عاجز آمد طبع من
این غزل سر زد درون دل، در اثنای ثنا
در فراقت گرچه بگذشت آب چشم از سر مرا
بر زبان هرگز نراندم سرگذشت و ماجرا
شمع وارم، روزگار از جان شیرین دور کرد
باز دارد آنگه به دست دشمنم سر رشته را
تا مگر وصل تو یکدم وصله کارم شود
در فراقت پیرهن را ساختم در بر قبا
من به بویت کرده‌ام با باد خو در همرهی
لاجرم بی باد یک دم بر نمی‌آید مرا
هست دایی بی‌دوا در جان من از عشق تو
بود و خواهد بود بر جان من این غم دائما
در میان چشم و دل گردی است دور از روی تو
خیز و بنشین در میان هر دو، بشنو ماجرا
خاصه این ساعت که دلها را صفایی حاصل است
از غبار موکب جمشید افریدون لقا
آن جهانگیری، جهانداری، جهان بخشی که هست
تیغ و کلک او جهان را مایه خوف و رجا
دولتت چون آفتاب و نور و کوه و سایه‌اند
آفتاب از نور و کوه از سایه چون گردد جدا
پادشاها هشت مه نزدیک شد تا کرده‌است
دور از آن حضرت، بلای درد پایم مبتلا
درد پای ماست همچون ما، به غایت پایدار
در ثبات و پایداری درد آرد پای ما
نی که پایم پای بر جا تر ز درد آمد که درد
هر زمان می‌جنبد و پایم نمی‌جنبد ز جا
شرح این درد مفاصل را مفصل چون کنم؟
کی شود ممکن به شرح این قیام آنگه مرا
ضعف پایم کرد چون نرگس چنان کز عین ضعف
سرنگون بر پای می‌خیزم به یاری عصا
درد پایم کرد منع از خاک بوس درگهت
خاک بر سر می‌کنم هر ساعتی از درد پا
اندرین مدت که بود از درد غم صباح من عشا
گفته‌ام حقا دعایت، در صباح و در مسا
مرکبی از روشنی نگذشت بر من تا که من
همره ایشان نکردم کاروانی از دعا
تا چو باد نوبهاری مژده گل می‌دهد
لاله می‌اندازد از شادی کله را بر هوا
هم هوا گردد چو چشم عاشقان گوهر فشان
هم زمین باشد چو صحن آسمان انجم نما
گل گشاید سفره پر برگ بهر عندلیب
صبح خیزان را زند بر سفره گلبانگ صلا
تاج نرگس را بیاراید به زر هر شب، سحاب
آتش گل را بر افروزد به دم هر دم صبا
روضه عمرت که هست آن ملکت باغ بهار
باد چون دارالبقا آسوده از باد فنا
عالم فرسوده از جور سپهر آسوده باد
جاودان در سایه این رایت گیتی گشا
باد ماه روزه‌ات میمون و هر ساعت زنو
ابتدای دولتی کان را نباشد انتها
سلمان ساوجی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲ - در مدح دلشاد خاتون
آب آتش رنگ ده ساقی که می‌بخشد صبا
خاک را پیرانه سر پیرایه عهد صبا
فرش خاکی می‌برد اجرام علوی را فروغ
روح نامی می‌دهد ارواح قدسی را صفا
از طراوت می‌پذیرد آسمان عکس زمین
وز لطافت می‌نماید بر زمین رنگ سما
عکس رخسار گل و گلبانگ بلبل می‌دهد
گلشن نیلوفری را گونه گون برگ و نوا
دود از آتش می‌دماند لاله آتش لباس
پر ز پیکان می‌نماید گلبن پیکان نما
زهره بر گردون ستاند غازه از عکس هلال
لاله در نیسان نماید صورت قلب شتا
بوی آن می‌آید از لطف هوا کاندر چمن
مرده را چون غنچه بخشد قوت نشو و نما
صبحدم بشنو که در بستان سرای روزگار
داستانی می‌سراید بلبل دستان سرا
کم مباش از نرگسی، هر گه که خیزی جام گیر
کم نئی از دانه‌ای، هر جا که افتی خوش برا
غنچه هر برگی که کرد آورد گل بر باد داد
چون کند مسکین، ندارد اعتمادی بر بقا
سعی کن کز سفره گل هم به برگی در رسی
کز چمن زد بلبل سر مست گلبانگ صلا
می‌گشاید غنچه را دل قوت یاقوت و زر
آری آری، خود زر و یاقوت باشد دلگشا
چون بنفشه، بر زبان در عمر خود حرفی نراند
پس زبانش را چرا بیرون کشیدند از قفا؟
گل که در شب خارگرد آرد چو حمال حطب
عاقبت دانم که خواهد بودنش آتش جزا
از گل خوشبوی اگر خاری نبود بر دلی
نازنینی کی به چندین خار بودی مبتلا؟
ابر هر ساعت، دهان لاله می‌شوید به مشک
تا گشاید لب به مدح داور فرمانروا
آفتاب عاطفت بدر الدجی، بحر الخضم
آسمان مکرمت، کهف الام، طود العلا
کعبه ارکان دولت، قبله ارباب دین
ناصر شرع پیمبر، سایه لطف خدا
عصمت دنیا و دین، دلشاد بلقیس اقتدار
مریم عیسی نفس، قید اف داراب را
آن خداوندی که فراشان قدرش می‌زنند
بر سر خرگاه گردون بارگاه کبریا
طاق ایوان رفیعش را، محل آسمان
خاک درگاه معینش را، خواص کیمیا
شادی اندر نام او مد غم چو در صهبا نشاط
همت اندر ذات او مضمر چو در انجم ضیا
گوهر شمشیر او گر عکس بر کوه افکند
سرخ گرداند به خون لعل، روی کهربا
رای او گر تکیه کردی بر سپهر بی ثبات
بالش خورشید بودی در خور او متکا
ای جهان جاه را قدر تو چرخ بی‌ثبات
وای سپهر عدل را رای تو خط استوا
گوهر ذات تو عقد سلطنت را واسطه
خاک درگاه تو چشم مملکت را توتیا
در عبارات تو توضیحات منهاج نجات
در اشارات تو کلیات قانون را شفا
آهوی از پشتی عدلت می‌رود در کام شیر
بوم، از اقبال بختت می‌دهد فر شما
از کفایت، حضرتت را صاحب کافی غلام
وز سخاوت، مجلست را حاتم طایی گدا
بر چراغ عمر اگر حفظ تو دامن گسترد
تا به نفخ صور ایمن گردد از باد فنا
گر سها در سایه رایت رود، چون آفتاب
بعد ازین چشم و چراغ آسمان باشد، سها
زهره را از عفتت گر زانکه آگاهی دهند
بر نیاید بعد ازین، الا که در ستر خفا
تا نخواند خطبه بلبل، در زمان عفتت
بر ندارد برقع از رخسار گل، باد صبا
گرد خنگت بر فلک می‌رفت و می‌کفت آفتاب:
مرحبا ای سرمه اعیان دولت مرحبا
پادشاهان جهان را با تو گفتن نسبتی
جز به رسم پادشاهی عقل کی دارد روا
در کتابت با کیا باشد گیا یکسان ولی
از گیا هرگز کی آید در جان کار کیا
نافه مشکین دمم، تا کی خورم خون جگر؟
بلبل دستان سرای، چند باشم بی‌نوا؟
مه نیم، تا کی خرامم در لباس مستعار؟
گل نیم، زین رو بدان رو چند گردانم قبا؟
کافرم گر هیچکس روزی به آبی تازه کرد
کشت امید مرا جز آب احسان شما
کرده‌ام چون باد آمد شد به هر در لیک نیست
ز آستان هیچکس بر دامنم گردد عطا
عالم از انعام سلطان گشته، مالامال و من
چشم امید از نوال کس چرا دارم چرا؟
چون شبه بادم سیه رو گر به غیر حضرتت
بسته‌ام بر هیچ صاحب دولتی در ثنا
من به اجمال افاضل، در بسیط ملک نظم
مقتدایان سخن را هستم اینک، مقتدا
شعر من شعرست و شعر دیگران هم شعر لیک
ذوق نیشکر کجا یابد مذاق از بوریا
جاهل از یاقوت، مرجان باز نشناسد ولی
جوهری داند به حد خویش هر یک را بها
گر کسی را اعتراضی، هست بر دعوی من
حضرت فضل است حاضر، بنده اینک گو بیا
بکر فکرم را درین دعوی گواهست از سخن
خود که خواهد بود مریم را به عیسی از گوا؟
این سخن بر کوه اگر خوانم به اقبالت ز کوه
صد هزار « احسنت » برخیزد به جای هر صدا
ای فلک بر من تو هر جوری که می‌خواهی بکن
من نخواهم رفت ازین حضرت به صد چندین جفا
ذره از خورشید و ظل از کوه بتوان دور کرد
لیک از خاک درش نتوان مرا کردن جدا
تا نشاند بر کمر یاقوت کوه سرفراز
تا فشاند بر سر کافور باد مشکسا
کژ نهد نرگس کله بر طرز ترکان طراز
خم کند سنبل، کله بر شکل خوبان خطا
روز نوروزت مبارک باد و هر روز از نوت
ابتدای دولتی کان را نباشد انتها