عبارات مورد جستجو در ۵۵۴۶ گوهر پیدا شد:
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۷۶
اگر نه بستهٔ این بی‌هنر جهان شده‌ای
چرا که همچو جهان از هنر جهان شده‌ای؟
تن تو را به مثل مادر است سفله جهان
تو همچو مادر بدخو چنین ازان شده‌ای
چرا که مادر پیر تو ناتوان نشده است
تو پیش مادر خود پیرو ناتوان شده‌ای؟
فریفته چه شوی ای جوان بدانکه به روی
چو بوستان و به قد سرو بوستان شده‌ای؟
چگونه مهر نهم بر تو زان سپس که به جهل
تو بر زمانهٔ بدمهر مهربان شده‌ای
به خوی تن مرو ایرا که تو عدیل خرد
به سفله تن نشدی بل به پاک جان شده‌ای
نگاه کن که: در این خیمهٔ چهارستون
چو خسروان ز چه معنی تو کامران شده‌ای
چه یافتی که بدان بر جهان و جانوران
چنین مسلط و سالار و قهرمان شده‌ای
زمین و نعمت او را خدای خوان تو کرد
که سوی او تو سزای نعیم و خوان شده‌ای
طفیلیان تو گشتند جمله جانوران
بر این مبارک خوان و تو میهمان شده‌ای
گمان مبر که بر این کاروان بسته زبان
تو جز به عقل و سخن میر کاروان شده‌ای
اگر به عقل و سخن گشته‌ای بر این رمه میر
چرا ز عقل و سخن چون رمه رمان شده‌ای؟
چرا که قول تو چون خز و پرنیان نشده‌است
اگر تو در سلب خز و پرنیان شده‌ای؟
تو را همی سخنی خوب گشت باید و خوش
تو یک جوال پی و گوشت و استخوان شده‌ای
تو را به حجر گکی تنگ در ببست حکیم
نه بند در تو چنین از چه شادمان شده‌ای؟
یقین بدان که چو ویران کنند حجرهٔ تو
همان زمان تو بر این عالی آسمان شده‌ای
نهان نه‌ای ز بصیرت به سوی مرد خرد
اگرچه از بصر بی‌خرد نهان شده‌ای
زفضل و رحمت یزدان دادگر چه شگفت
اگر تو میر ستوران بی‌کران شده‌ای!
نگاه کن که چو دین یافتی خدای شدی
که چون خدای خداوند هندوان شده‌ای
اگر به دین و به دنیا نگشته‌ای خشنود
درست گشت که بدبخت و بدنشان شده‌ای
به دوستان و به بیگانگان به باب طمع
به سان اشعب طماع داستان شده‌ای
اگر جهان را بندهٔ تو آفرید خدای
تو پس به عکس چرا بندهٔ جهان شده‌ای
بدوز چشم ز هر سوزیان به سوزن پند
که زارو خوار تو از بهر سو زیان شده‌ای
به شعر حجت گرد طمع ز روی بشوی
اگر به دل تبع پند راستان شده‌ای
وگر عنان خرد داده‌ای به دست هوا
چو اسپ لانه سرافشان و بی‌عنان شده‌ای
سخن بگو و مترس از ملامت، ای حجت
که تو به گفتن حق شهرهٔ زمان شده‌ای
تو نیک‌بختی کز مهر خاندان رسول
غریب و رانده و بی‌نان و خان و مان شده‌ای
به حب آل نبی بر زبان خاصه و عام
نه از گزاف چنین تو مثل روان شده‌ای
بس است فخر تو را این که بر رمهٔ ایزد
به سان موسی سالار و سرشبان شده‌ای
جهان چو مادر گنگ است خلق را و تو باز
به پند و حکمت از این گنگ ترجمان شده‌ای
گمان بد بگریزد ز دل به حکمت تو
از آن قبل که تو از حق بی‌گمان شده‌ای
به آب پند و طعام بیان و جامهٔ علم
روان گمره را نیک میزبان شده‌ای
قران کنند همی در دل تو حکمت و پند
بدان سبب که به دل خازن قران شده‌ای
تو ای ضعیف خرد ناصبی که از غم من
چو زرد بید به ایام مهرگان شده‌ای
به تو همی نرسد پند دل پذیرم ازانک
تو بی‌تمیز به گوش خرد گران شده‌ای
ز بهر دوستی آل مصطفی بر من
بزرگ دشمن و بدگو و بدزبان شده‌ای
تو بی‌تمیز بر الفغدن ثواب مرا
اگر بدانی مزدور رایگان شده‌ای
منوچهری دامغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۷ - در مدح ابوحرب بختیار
ساقی بیا که امشب ساقی به کار باشد
زان ده مرا که رنگش چون جلنار باشد
می ده چهار ساغر، تا خوش گوار باشد
زیرا که طبع مردم را بر چهار باشد
هم طبع را نبیدش فرزانه‌وار باشد
تا نه خروش باشد، تا نه خمار باشد
نی نی دروغ گفتم، این چه شمار باشد
باری نبید خوردن کم از هزار باشد؟
باده خوریم روشن، تا روزگار باشد
خاصه که باده خوردن با بختیار باشد
خاصه که روز دولت مسعود یار باشد
خاصه که ماهرویی، اندر کنار باشد
میراجل که کارش با کارزار باشد
یا در میان مجلس، یا در شکار باشد
تا این جهان به جایست، او را وقار باشد
او با سرور باشد، او با یسار باشد
لشکرگذار باشد دشمن شکار باشد
دیناربخش باشد، دیناربار باشد
هم حق شناس باشد، هم حق گزار باشد
هم در بدی و نیکی، اسپاس دار باشد
در کارهای عقبی با کردگار باشد
در کارهای دنیی با اعتبار باشد
شکرش عزیز باشد، دینارخوار باشد
از فخر فخر باشد، از عارعار باشد
جشن سده امیرا! رسم کبار باشد
این آین گیومرث و اسفندیار باشد
زان برفروز کامشب اندر حصار باشد
او را حصار میرا، مرخ و عفار باشد
آن آتشی که گویی نخلی به بار باشد
اصلش ز نور باشد، فرعش ز نار باشد
چون بنگری به طولش سرو و چنار باشد
گر سرو را ز گوهر بر سر شعار باشد
چون بنگری به عرضش، از کوهسار باشد
ور کوه را ز عنبر در سر خمار باشد
سرو از عقیق باشد، کوه از عقار باشد
این مستعیر باشد، آن مستعار باشد
با احمرار باشد، با اصفرار باشد
نه احمرار باشد، نه اصفرار باشد
هم با شعاع باشد، هم با شرار باشد
زینش لباس باشد، زانش دثار باشد
چون لاله‌زار باشد، چون مرغزار باشد
نه لاله‌زار باشد، نه مرغزار باشد
چمیدن فرازش مانند مار باشد
رخشیدن شعاعش گویی نضار باشد
میرجلیل برخور، تا روزگار باشد
با قند لب نگاری، کز قندهار باشد
خورشید روی باشد، عنبر عذار باشد
از پای تا به فرقش رنگ و نگار باشد
برلحن چنگ و سازی کش زیرزار باشد
زیرش درست باشد، بم استوار باشد
دستانهای چنگش سبزهٔ‌بهار باشد
نوروز کیقبادی و آزادوار باشد
تا گوش خوب رویان با گوشوار باشد
تا جنگ و تا تعصب با ذوالفقار باشد
تا کان و چشمه باشد، تا کوهسار باشد
تا بوستان و سبزی، تا کامگار باشد
تا بیقرار گردون اندر مدار باشد
وندر مدار گردون کس را قرار باشد
تا سعد و نحس باشد، با اختیار باشد
چونان که اختیارش بی‌اضطرار باشد
ذلش نهفته باشد، عز آشکار باشد
واندر پناه ایزد، در زینهار باشد
منوچهری دامغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۴۹ - در وصف شراب فرماید
ای باده! فدای تو همه جان و تن من
کز بیخ بکندی ز دل من حزن من
خوبست مرا کار به هر جا که تو باشی
بیداری من با تو خوشست و وسن من
با تست همه انس دل و کام حیاتم
با تست همه عیش تن و زیستن من
هر جایگهی کآنجا آمد شدن تست
آنجا همه گه باشد آمد شدن من
وانجا که تو بودستی ایام گذشته
آنجاست همه ربع و طلول و دمن من
ای باده خدایت به من ارزانی دارد
کز تست همه راحت روح و بدن من
یا در خم من بادی یا در قدح من
یا در کف من بادی، یا در دهن من
بوی خوش تو باد همه ساله بخورم
رنگ رخ تو بادا بر پیرهن من
آزاده رفیقان منا من چو بمیرم
از سرخترین باده بشویید تن من
از دانهٔ انگور بسازید حنوطم
وز برگ رز سبز ردا و کفن من
در سایهٔ رز اندر، گوری بکنیدم
تا نیکترین جایی باشد وطن من
گر روز قیامت برد ایزد به بهشتم
جوی می پر خواهم از ذوالمنن من
منوچهری دامغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۶۸ - در مدح فضل بن محمد حسینی
به نام خداوند یزدان اعلی
که دارای دهرست و دادار مولی
ملیک سماوات و خلاق ارضین
به فرمان او هر چه علوی و سفلی
نشستم بر آن ناقهٔ آل پیکر
فکندم بر او نطع و دلو و مصلی
سپردم بدو من قفاری که گفتی
نشسته‌ست دیوی به زیر هر اصلی
به هر جانب از برف بر کوه صدی
به هر گوشه از میغ، به زیر هر اصلی
ز خس گشته هر چاهساری چو خوری
ز کف گشته هر آبگیری چو طبلی
سم اسب در دشت مانند ماهی
شده ماه بر چرخ مانند نعلی
شبی پیشم آمد که از خود برون شد
مرا بر سر بارکش کرده کهلی
شبی پای طاووس در بر کشیده
به لؤلؤی پیوسته هر سهل و جبلی
فلک همچو پیروزه گون تخته نردی
ز مرجانش مهره، ز للش خصلی
شده نسر واقع بسان سه بیضه
شده نسر طایر چنان شاخ نخلی
مهین دختر نعش چون صولجانی
کهن دختر نعش مانند قفلی
جدی هم بکردارهٔ چشم رنگی
سها هم بکردارهٔ چشم نملی
شده شعریانش چو دو چشم مجنون
شده فرقدانش چو دو خد لیلی
مه صبحگاهی چنان قرن ثوری
مه منکسف همچنان سم بغلی
شده زهره مانند یاقوت سرخی
شده مشتری همچو بیجاده لعلی
دو پیکر چو تختی و اکلیل تاجی
ز نثره نثاری وطرفه چو حملی
ثریا چنان دستهٔ تیر بسته
که پیکانها پیش و پنهانش نبلی
دم گرگ چون پیسه چرمه ستوری
مجرهٔ همیدون چو سیمین سطبلی
عواید چو یک خوشه انگور زرین
و یا چون مرصع به یاقوت رطلی
شهب همچو افکنده از نور نیزه
و یا چون ز چرخی فروهشته حبلی
سپردم بدین ناقه چونین قفاری
چو دانا که یازد به جدی ز هزلی
چو سهلی بریدم رسیدم به وعری
چو وعری بریدم رسیدم به سهلی
بر امید دیدار استاد فاضل
چراغ هدایات و نور تجلی
همش کنیت نیک و هم نام فرخ
همش نام پیغمبر رب اعلی
یکی نامداری که از پشت آدم
نیامد به افضال او هیچ فضلی
فرخی سیستانی : قصاید (گزیدهٔ ناقص)
قصیدهٔ شمارهٔ ۲ - در مدح خواجه عمید ابو منصور سید اسعد
نیلگون پرده برکشید هوا
باغ بنوشت مفرش دیبا
آبدان گشت نیلگون رخسار
و آسمان گشت سیمگون سیما
چون بلور شکسته، بسته شود
گر براندازی آب را به هوا
لوح یاقوت زرد گشت به باغ
بر درختان صحیفهٔ مینا
بینوا گشت باغ مینا رنگ
تا درو زاغ برگرفت نوا
مطرب بینوا نوا نزند
اندر آن مجلسی که نیست نوا
گر نه عاشق شده‌ست برگ درخت
از چه رخ زردگشت و پشت دو تا
باد را کیمیای سوده که داد
که ازو زر ساو گشت گیا
گر گیا زرد گشت باک مدار
بس بود سرخ روی خواجهٔ ما
خواجهٔ سید اسعد آنکه ازوست
هر چه سعدست زیر هفت سما
آنکه با رای او یکیست قدر
آنکه با امر او یکیست قضا
زیر تدبیر محکمش آفاق
زیر اعلام همتش دنیا
تا به دریا رسید باد سخاش
در شکسته‌ست زایش دریا
کل جودست دست او دایم
وان دگر جودها همه اجزا
هرکه امروز کرد خدمت او
خدمت او ملک کند فردا
هر که خالی شد از عنایت او
عالم او را دهد عنان عنا
زایران را سرای او حرمست
مسند او منا و صدر صفا
هر که تنها شود ز خدمت او
از همه چیزها شود تنها
جز بدو سازوار نیست مدیح
جز بدو آبدار نیست ثنا
آفرین خدای باد بر او
کآفرین را بلند کرد بنا
بابها گشت صدر و بالش ازو
که ثنا زو گرفت فر و بها
او کند فرق نیک را از بد
او شناسد صواب را ز خطا
خاطر من مگر به مدحت او
ندهد بر مدیح خلق رضا
گرچه دورم به تن ز خدمت او
نکنم بی بهانه رسم رها
هر زمان مدحتی فرستم نو
ای رساننده زود باش هلا
او سزاوارتر به مدح و ثناست
جهد کن تا رسد سزا به سزا
ای ستوده خوی ستوده سخن
ای بلند اختر بلند عطا
گر به خدمت نیامدم بر تو
عذرکی تازه رخ نمود مرا
تا ز درگاه تو جدا گشتم
هر زمانی مرا غمیست جدا
فرقت پردهٔ تو گشت مرا
پرده‌ای بر دو دیدهٔ بینا
من به مدح و دعا ز دستم چنگ
گر بسنده کنی به مدح و دعا
تا نمازست مایهٔمؤمن
تا صلیبست قبلهٔ ترسا
شادمان باش و بختیار و عزیز
جاودان، کامران و کامروا
فرخی سیستانی : قصاید (گزیدهٔ ناقص)
قصیدهٔ شمارهٔ ۸ - در مدح ابوالحسن علی بن الفضل بن احمد معروف به حجاج
ترک من بر دل من کامروا گشت و رواست
از همه ترکان چون ترک من امروز کجاست
مشک با زلف سیاهش نه سیاهست و نه خوش
سرو با قد بلندش نه بلندست و نه راست
همه نازیدن آن ماه به دیدار منست
همه کوشیدن آن ترک به مهر و به وفاست
او سمن سینه و نوشین لب و شیرین سخنست
مشتری عارض و خورشید رخ و زهره لقاست
روی او را من از ایزد به دعا خواسته‌ام
آنچنان روی ز ایزد به دعا باید خواست
دل من خواست همی بر کف او دادم دل
ور به جای دل، جان خواهد، بدهم که سزاست
اندرین عشق مرا نیز ملامت مکنید
کاین قضاییست بر این سر که ندانم چه قضاست
مردمان گویند این دل شدهٔ کیست براو
که ز من دل شده این انده و اندیشه مراست
در دلم هیچ کسی دست نیابد به بدی
تا درو مدحت فرزند وزیرالوزراست
خواجهٔ سید حجاج علی بن الفضل
آنکه از بار خدایان جهان بی‌همتاست
روز و شب درگه او خانهٔ اهل هنرست
سال و مه مجلس او مسکن و جای ادباست
به سخا مردهٔ صد ساله همی زنده کند
این سخا معجز عیسی ست همانا نه سخاست
همچو بر شاخ درختان اثر باد بهار
اثر نعمت او بر همه گیتی پیداست
همچنو ما همه از نعمت او بهره‌وریم
پس چو نیکو نگری نعمت او نعمت ماست
مردمی زنده بدویست و سخا زنده بدو
وین دو چیزست که او را به جهان کام و هواست
سال و مه در طلب نعمت و ناز خدمست
روز و شب در سخن زائر و تدبیر عطاست
همه نازیدنش از دیدن زوار بود
وامق است او به مثل گوئی و زائر عذر است
کهتری را بر او خدمت جاه و کرمست
خدمتی را بر او نعمت بسیار جزاست
خدمت فرخ او باید ورزید امروز
هر که را آرزوی نعمت و ناز فرداست
مرد را خدمت یکروزهٔ آن بارخدای
گر چه مسرف بود و مفرط، صد ساله نواست
مهتران سپهی عاشق مهر و درمند
بس درمهای درستست و بر این قول گواست
دل خواجه‌ست که هرگز نگراید به درم
دل خواجه نه دلستی که همانا دریاست
از پی عرض نگهداشتن و جاه عریض
خواسته بر دل او خوارتر از خاک و حصاست
چونکه داور بود او داور بی غل و غشست
چونکه حاکم بود او حاکم بی‌روی و ریاست
ضعفا را به همه حالی یارست و خدای
یار آنست به هر وقت که یار ضعفاست
هم ز بهر ضعفا مال خداوند بسا
بپذیرفت و بیفزود و برآورد و بکاست
نامه‌ای کرد سوی خواجهٔ سید که به فضل
شغل آن کار کفایت کن، کان کار تراست
هم دل خلق نگه دارد و هم مال امیر
کارفرمای چنین در همه آفاق کجاست
رمضان آمد و دیوان مؤونت برداشت
خلق را گفت مرا شادی از ایام شماست
مردمان اکنون دانند که چون باید خفت
مردمان اکنون دانند که چون باید خاست
لاجرم بر تن و بر جان امیر از همه خلق
روز تا روز به نیکی ز دگرگونه دعاست
گر کسی گوید کافیتر و کاملتر ازو
هیچ مهتر بود، این لفظ چنان دان که خطاست
در جهان با نظر او نه بلا ماند و نه غم
نظر نیکوی او نفی غم و دفع بلاست
از حلیمی چو زمینست و به رادی چو فلک
از تمامی چو جهانست و به پاکی چو هواست
تا فلکها را دورست و بروجست و نجوم
تا کواکب را سیرست و فروغست و ضیاست
تا به سال اندر سه ماه بود فصل ربیع
نه مه دیگر صیفست و خریفست و شتاست
مجلس و پیشگه از طلعت او فرد مباد
که ازو پیشگه و مجلس با فر و بهاست
شادمان باد و نصیبش ز جهان نعمت و ناز
نعمت و نازی کان را نه زوال و نه فناست
دیدن ماه نو و عید بدو فرخ باد
که همایون پی و فرخ رخ و فرخنده لقاست
فرخی سیستانی : قصاید (گزیدهٔ ناقص)
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۵ - در مدح شمس الکفاة خواجه احمد بن حسن میمندی
سرو ساقی و ماه رودنواز
پرده بر بسته در ره شهناز
ز خمهٔ رودزن نه پست و نه تیز
زلف ساقی نه کوته و نه دراز
مجلس خوب خسروانیوار
از سخن چین تهی و از غماز
بوستانی ز لاله و سوسن
همچو روی تذرو و سینهٔ باز
دوستانی مساعد و یکدل
که توان گفت پیش ایشان راز
ماهرویی نشانده اندر پیش
خوش زبان و موافق و دمساز
جعد او بر پرند کشتیگیر
زلف او بر حریر چوگانباز
بادهٔ چون گلاب روشن و تلخ
مانده در خم ز گاه آدم باز
از چنین باده و چنین مجلس
هیچ زاهد مرا ندارد باز
ساقیا! ساتگینی اندر ده
مطربا! رود نرم و خوش بنواز
غزلی خوان چو حله‌ای که بود
نام صاحب بر او به جای طراز
صاحب سید احمد آنک ملوک
نام او را همی‌برند نماز
در جهان هیچ شاه و خسرو نیست
که نه او را به فضل اوست نیاز
کس نبیند فرو شده به نشیب
هر که را خواجه برکشد به فراز
مهر و کینش مثل دو دربانند
در دولت کنند باز و فراز
بر بداندیش او فراز کنند
باز دارند بر موافق باز
به در دولت اندرون نشود
هر که ز ایشان نیافته‌ست جواز
گر خلافش به کوه درفکنی
کوه گیرد چو تب گرفته گداز
ماه را گر خلاف او طلبد
مطلب جز به چاه نخشب باز
خدمت او گزین که خدمت او
خویشتن را کند فزون انداز
به در او دو هفته خدمت کن
وز در او به آسمان دریاز
آسمان برترست ز ابر بلند
آسمان یافتی بر ابر مناز
آز اگر بر تو غالبست مترس
سوی آن خدمت مبارک تاز
آب آن خدمت شریف کشد
آتش آرزو و آتش آز
هیچ شه را چنین وزیر نبود
مملکتدار و کار ملک طراز
در همه چیزها که بینی هست
خلق را عجز و خواجه را اعجاز
بر شه شرق فرخست به فال
فال او را سعادتست انباز
تا ولایت بدو سپرد ملک
گشت گیتی چو کلبهٔ بزاز
متواتر شده‌ست نامهٔ فتح
گشته ره پر مرتب و جماز
فتح مکران و در پیش کرمان
ری و قزوین و ساوه و اهواز
ور نکو بنگری به راه در است
نامهٔ فتح بصره و شیراز
از پس فتح بصره، فتح یمن
وز پس هر دو ، فتح شام و حجاز
شاد باش ای وزیر فرخ پی
دل به شادی و خرمی پرداز
دوستان را بیافتی به مراد
سر دشمن بکوفتی به جواز
شکر شاهیت از طراز گذشت
می خور از دست لعبتان طراز
نوبهارست و مطرب از بر گل
برکشیده بر آسمان آواز
خوش بود بر نوای بلبل و گل
دل سپردن به رامش و به گماز
خوش خور و خوش زی ای بهار کرم
در مراد و هوای دل بگراز
تو بر این بالش و فکنده خدای
از تو اندر همه جهان آواز
فرخی بندهٔ تو بر در تو
از بساط تو برکشیده دهاز
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴
گر مدعی نه‌ای غم جانان به جان طلب
جان چون به شهر عشق رسد نورهان طلب
خون خرد بریز و دیت بر عدم نویس
برگ هوا بساز و نثار از روان طلب
دی یاسجی ز ترکش جانانت گم شده است
دل و اشکاف و یاسح او در میان طلب
گر نیست گشتی از خود و با تو توئی نماند
از نیستی در آینهٔ دل نشان طلب
تا از طلب به یافت رسی سالهاست راه
بس کن حدیث یافت طلب را به جان طلب
خاقانیا پیاده شو از جان که دل توراست
بر دل سوار گرد و فلک در عنان طلب
اقطاع این سوار ورای خرد شناس
میدان این براق برون از جهان طلب
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹
دل شد از دست و نه جای سخن است
وز توام جای تظلم زدن است
دل تو را خواه قولا واحدا
تا تو خواهیش دو قولی سخن است
آنچه در آینه بینم نه منم
پرتو توست که سایه فکن است
نظرت نیست به من زانکه مرا
تن نماند و نظر جان به تن است
باد سردم بکشد شمع فلک
شمع جان در تنهٔ پیرهن است
هست دیگ هوست خام هنوز
خامی آن ز دم سرد من است
گل ز باغ رخت آن کس چیند
که چو گل زر ترش در دهن است
عالمی شیفتهٔ زلف تواند
زلف تو شیفتهٔ خویشتن است
کرده‌ام توبه ز می خوردن لیک
لب میگون تو توبه‌شکن است
نظر خاص تو خاقانی راست
گرت نظاره هزار انجمن است
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۵
آن‌ها که محققان راهند
در مسند فقر پادشاهند
در رزم، یلان بی‌نبردند
در بزم، سران بی‌کلاهند
کعبه صفت‌اند و راه پیمای
باور کنی آسمان و ماهند
بر چرخ زنند خیمهٔ آه
هم خود به صفت میان آهند
بازیچهٔ دهرشان بنفریفت
زانگه که در این خیال کاهند
مستان شبانه‌اند اما
صاحب خبران صبح‌گاهند
خاقانی‌وار در دو عالم
از دوست رضای دوست خواهند
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۶
با او دلم به مهر و محبت نشانه بود
سیمرغ وصل را دل و جان آشیانه بود
بودم معلم ملکوت اندر آسمان
از طاعتم هزار هزاران خزانه بود
بر درگهم ز خیل ملایک بسی سپاه
عرش مجید ذات مرا آشیانه بود
هفت صد هزار سال به طاعت گذاشتم
امید من ز خلق برین جاودانه بود
در راه من نهاد ملک دام حکم خویش
آدم میان حلقهٔ آن دام، دانه بود
آدم ز خاک بود و من از نور پاک او
گفتم منم یگانه و او خود یگانه بود
گویند عالمان که نکردی تو سجده‌ای
نزدیک اهل معرفت این خود فسانه بود
می‌خواست او نشانهٔ لعنت کند مرا
کرد آنچه خواست آدم خاکی بهانه بود
بر عرش بد نوشته که ملعون شود کسی
برد آن گمان به هرکس و برخود گمان نبود
خاقانیا تو تکیه به طاعات خود مکن
کاین پند بهر دانش اهل زمانه بود
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۴
لب جانان دوای جان بخشد
درد از آن لب ستان که آن بخشد
عشق میگون لبش به می ماند
عقل بستاند ارچه جان بخشد
دیت آن را که سر برد به شکر
هم ز لعل شکرفشان بخشد
عاشق آن نیست کو به بوی وصال
هستی خود به دلستان بخشد
عاشق آن است کو به ترک مراد
هرچه هستی است رایگان بخشد
دو جهان را دو شاخ گل داند
دسته بندد به دلستان بخشد
شه سواری است عشق خاقانی
کز سر مقرعه جهان بخشد
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۵
اول از خود بری توانم شد
پس تو را مشتری توانم شد
بر سر تیغ عشق سر بنهم
گر پیت سرسری توانم شد
عشق تو چون خلاف مذهب‌هاست
خصم مذهب‌گری توانم شد
تا به اسلام عشق تو برسم
بندهٔ کافری توانم شد
جان من تا ز توست آن جایی
من کجا ایدری توانم شد
یار چون لشکری شود من نیز
بر پیش لشکری توانم شد
گفت خاقانی از خدا برهم
گر ز عشق بری توانم شد
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۰
خاکی دلم به گرد وصالش کجا رسد
سرگشته می‌دود به خیالش کجا رسد
چون آفتاب سایه به ماهی نبیندش
دیوانه‌ای چو من به هلالش کجا رسد
خود عالمی پر است که سلطان غلام اوست
چون من تهی دوی به وصالش کجا رسد
فتراک او بلندتر از چتر سنجری است
دست من گدا به دوالش کجا رسد
تا در لبش خزینه همه لعل و گوهر است
درویش را زکات ز مالش کجا رسد
تا صد هزار دانهٔ دلها سپند اوست
عین الکمال خود به کمالش کجا رسد
عشقش چو آفتاب قیامت دل بسوخت
عشقش قیامتی است زوالش کجا رسد
خاقانی اینت غم که دلت نزد او گریخت
نظاره کن ز دور که حالش کجا رسد
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۴
آن را که غم‌گسار تو باشی چه غم خورد
و آن را که جان توئی چه دریغ عدم خورد
شادی به روی آنکه به روی تو جام می
از دست غم ستاند و بر یاد غم خورد
بر درگه تو ناله کسی را رسد که او
چون کوس هرچه زخم بود بر شکم خورد
هرکس که پای داشت به عشق تو هر زمان
از دست روزگار دوال ستم خورد
عشق تو بر سر مه عشاق آب خورد
گر مرد اوست بر سر ابدال هم خورد
زلف تو کافری است که هر دم به تازگی
خون هزار کس خورد آنگه که کم خورد
عالم تو را و گوئی خاقانی آن ماست
او آن حریف نیست کز این گونه دم خورد
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۸
عافیت کس نشان دهد؟ ندهد
وز بلا کس امان دهد؟ ندهد
یک نفس تا که یک نفس بزنم
روزگارم زمان دهد؟ ندهد
در دلم غصه‌ای گره گیر است
چرخ تسکین آن دهد؟ ندهد
کس برای گره گشادن دل
غم‌گساری نشان دهد؟ ندهد
آخر این بادبان آتشبار
بحر غم را کران دهد؟ ندهد
موج کشتی شکاف بیند مرد
تکیه بر بادبان دهد؟ ندهد
ز آسمان خواست داد خاقانی
داد کس آسمان دهد؟ ندهد
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۲
کو صبح که بار شب کشیدم
در راه بلا تعب کشیدم
صبرم نکشید تا سحر زآنک
از موکب غم شغب کشیدم
جان هم نکشد به حیله تا روز
من تا به سحر عجب کشیدم
زنده به امید صبح ماندم
تا صبح بدین سبب کشیدم
دارم ز خمار چشم میگون
بی‌آنکه می طرب کشیدم
صبحا به گلاب ژاله بنشان
این درد سری که شب کشیدم
بر چرخ کمان کشیدم از دل
کز آتش دل لهب کشیدم
تیرم همه بر نشانه شد راست
هر چند کمان به چپ کشیدم
پر آبله شد لبم ز بس تف
کز سینه به سوی لب کشیدم
گویند لب تو را چه افتاد
این عذر نهم که تب کشیدم
کردم طلب و نیافتم اهل
اکنون قدم از طلب کشیدم
خاقانی‌وار خط واخواست
بر عالم بوالعجب کشیدم
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۱
گر به عیار کسان از همه کس کمتریم
هیچ کسان را به نقد از همه محرم‌تریم
گر به امیدی که هست دولتیان خرم‌اند
ما به قبولی که نیست از همه خرم‌تریم
گر تو به کوی مراد راه مسلم روی
ما به سر کوی عجز از تو مسلم‌تریم
صاف طرب شرب توست چون که فراهم نه‌ای
دردی غم قوت ماست وز تو فراهم‌تریم
غصهٔ تلخ از درون خندهٔ شیرین زنیم
روی ترش چون کنیم نز گل تر کمتریم
گر تو چو بلعم به زهد لاف کرامت زنی
ما ز سگی دم زنیم وز تو مکرم‌تریم
خرمن عمر ای دریغ رفت به باد محال
در خوی خجلت ز عمر از مژه پرنم‌تریم
گرچه بهین عمر شد روز به پیشین رسید
راست چو صبح پسین از همه خوشدم تریم
گفتی خاقانیا کز غم تو بی‌غمیم
گر تو ز ما بی‌غمی ما ز تو بی‌غم‌تریم
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۴
برون از جهان تکیه جایی طلب کن
ورای خرد پیشوایی طلب کن
قلم برکش و بر دو گیتی رقم زن
قدم درنه و رهنمایی طلب کن
جهان فرش توست آستینی برافشان
فلک عرش توست استوایی طلب کن
همه درد چشم تو شد هستی تو
شو از نیستی توتیایی طلب کن
چو در گنبدی هم‌صف مردگانی
ز گنبد برون شو بقایی طلب کن
خدایان رهزن بسی یابی اینجا
جدا زین خدایان خدایی طلب کن
مر این پنج دروازهٔ چار حد را
به از هفت و نه پادشایی طلب کن
مگو شاه سلطان اگر مرد دردی
ز رندان وقت آشنایی طلب کن
کلید همه دار ملک سلاطین
به زیر گلیم گدایی طلب کن
به سیران مده نوش‌داروی معنی
ز تشنه دلان ناشتائی طلب کن
به باغ دل ار بلبل درد خواهی
به خاقانی آی و نوایی طلب کن
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۶
ای صبح مرا حدیث آن مه کن
ای باد، مرا ز زلفش آگه کن
ای قرصهٔ آفتاب پیش من
بگشای زبان، قصد آن مه کن
ای خیل خیال دوست هر ساعت
از سبزهٔ جان مرا چراگه کن
ای لاف زده ز عشق و دل داده
جان هم بده و به کوی او ره کن
ای خاقانی دراز شد قصه
جان خواهد یار قصه کوته کن