عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۳۰
صبر کن بر آب تلخ و شور تا گوهر شوی
سرمپیچ از ترک سر تا صاحب افسر شوی
هستی هر کس درین دیوان به قدر نیستی است
فرد باطل شو اگر خواهی که سردفتر شوی
سهل باشد قلب دشمن را پریشان ساختن
خویش را بشکن اگر خواهی که سرلشکر شوی
برق را پهلوی لاغر کهربای خرمن است
غم مخور ز اندیشه روزی اگر لاغر شوی
خاطر از وضع مکرر زود درهم می شود
یک دو ساغر نوش کن تا عالم دیگر شوی
تا نریزی آب نومیدی بر آتش حرص را
تشنه می میری اگر سرچشمه کوثر شوی
مرد عشقی بر سر بازار رسوایی برآی
تا به کی از پرده ناموس در چادر شوی؟
مهر خاموشی اگر صائب کنی نقش نگین
محرم اسرار مستان چون لب ساغر شوی
این جواب آن غزل صائب که یاران گفته اند
مگذر از بیگانگی هر چند محرمتر شوی
سرمپیچ از ترک سر تا صاحب افسر شوی
هستی هر کس درین دیوان به قدر نیستی است
فرد باطل شو اگر خواهی که سردفتر شوی
سهل باشد قلب دشمن را پریشان ساختن
خویش را بشکن اگر خواهی که سرلشکر شوی
برق را پهلوی لاغر کهربای خرمن است
غم مخور ز اندیشه روزی اگر لاغر شوی
خاطر از وضع مکرر زود درهم می شود
یک دو ساغر نوش کن تا عالم دیگر شوی
تا نریزی آب نومیدی بر آتش حرص را
تشنه می میری اگر سرچشمه کوثر شوی
مرد عشقی بر سر بازار رسوایی برآی
تا به کی از پرده ناموس در چادر شوی؟
مهر خاموشی اگر صائب کنی نقش نگین
محرم اسرار مستان چون لب ساغر شوی
این جواب آن غزل صائب که یاران گفته اند
مگذر از بیگانگی هر چند محرمتر شوی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۳۱
ترک عجب و کبر کن تا قبله عالم شوی
سیرت ابلیس را بگذار تا آدم شوی
گر چه تلخی، دامن اهل صفایی را بگیر
تا مگر شیرین به چشم خلق چون زمزم شوی
روی پنهان کن که خار تهمت ابنای دهر
می درد از هم ترا گر دامن مریم شوی
چند باشی در کشاکش، دامن ساقی بگیر
تا درین عالم ازین عالم به آن عالم شوی
ره به آدم گرچه یک گام است از راه نسب
ره ترا بسیار در پیش است تا آدم شوی
آنقدر سر از سر زانوی کلفت برمدار
تا میان عاشقان سر حلقه ماتم شوی
تا غمی حاصل کنند ارباب دل خون می خورند
تو ستمگر می کنی صد حیله تا بی غم شوی
چون سلیمان قدر دل اکنون نمی دانی که چیست
آن زمان انگشت می خایی که بی خاتم شوی
در بساط عالم هستی که بیشی در کمی است
می زنی روزی دو شش صائب که نقش کم شوی
سیرت ابلیس را بگذار تا آدم شوی
گر چه تلخی، دامن اهل صفایی را بگیر
تا مگر شیرین به چشم خلق چون زمزم شوی
روی پنهان کن که خار تهمت ابنای دهر
می درد از هم ترا گر دامن مریم شوی
چند باشی در کشاکش، دامن ساقی بگیر
تا درین عالم ازین عالم به آن عالم شوی
ره به آدم گرچه یک گام است از راه نسب
ره ترا بسیار در پیش است تا آدم شوی
آنقدر سر از سر زانوی کلفت برمدار
تا میان عاشقان سر حلقه ماتم شوی
تا غمی حاصل کنند ارباب دل خون می خورند
تو ستمگر می کنی صد حیله تا بی غم شوی
چون سلیمان قدر دل اکنون نمی دانی که چیست
آن زمان انگشت می خایی که بی خاتم شوی
در بساط عالم هستی که بیشی در کمی است
می زنی روزی دو شش صائب که نقش کم شوی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۳۲
سرمپیچ از داغ تا سرحلقه مردان شوی
در سیاهی غوطه زن تا چشمه حیوان شوی
می شود در تنگنای جسم کامل جان پاک
از صدف بیرون میا تا گوهر غلطان شوی
چون زلیخا دست از دامان یوسف برمدار
تا مگر چون بوی پیراهن سبک جولان شوی
با سر آزاده چون سرو از بهاران صلح کن
تا در ایام خزان پیرایه بستان شوی
از تو بیرون نیست هر نقشی که در نه پرده هست
از لباس زنگ چون آیینه گر عریان شوی
تا به چند این سبزه خوابیده زنجیرت شود؟
پشت پا زن بر فلک تا سرو این بستان شوی
یوسف از زندان قدم بر مسند عزت گذاشت
سعی کن تا از فراموشان این زندان شوی
خضر آب زندگی دست از علایق شستن است
چون سکندر چند در ظلمات سرگردان شوی؟
سکه پشت خویش بر زر داد، در زر غوطه زد
در تو رو می آورد از هر چه روگردان شوی
نیست جز افسوس حاصل سیر بی پرگار را
ره به مرکز می بری روزی که سرگردان شوی
چند روزی مهر خاموشی به لب زن غنچه وار
چون زر گل چند خرج چهره خندان شوی؟
آب کن صائب دل خود را به آه آتشین
تا چو شبنم محرم گلهای این بستان شوی
در سیاهی غوطه زن تا چشمه حیوان شوی
می شود در تنگنای جسم کامل جان پاک
از صدف بیرون میا تا گوهر غلطان شوی
چون زلیخا دست از دامان یوسف برمدار
تا مگر چون بوی پیراهن سبک جولان شوی
با سر آزاده چون سرو از بهاران صلح کن
تا در ایام خزان پیرایه بستان شوی
از تو بیرون نیست هر نقشی که در نه پرده هست
از لباس زنگ چون آیینه گر عریان شوی
تا به چند این سبزه خوابیده زنجیرت شود؟
پشت پا زن بر فلک تا سرو این بستان شوی
یوسف از زندان قدم بر مسند عزت گذاشت
سعی کن تا از فراموشان این زندان شوی
خضر آب زندگی دست از علایق شستن است
چون سکندر چند در ظلمات سرگردان شوی؟
سکه پشت خویش بر زر داد، در زر غوطه زد
در تو رو می آورد از هر چه روگردان شوی
نیست جز افسوس حاصل سیر بی پرگار را
ره به مرکز می بری روزی که سرگردان شوی
چند روزی مهر خاموشی به لب زن غنچه وار
چون زر گل چند خرج چهره خندان شوی؟
آب کن صائب دل خود را به آه آتشین
تا چو شبنم محرم گلهای این بستان شوی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۳۳
سر به جیب فکر بر تا از فلک بیرون شوی
بر کمی زن تا چو ماه عید روزافزون شوی
لب ببند از گفتگو تا راه گفتارت دهند
بگذر از چون و چرا تا محرم بیچون شوی
آسیا گردد به گرد دانه چون گردید پاک
فرد شو تا نقطه پرگار نه گردون شوی
خسروان را دشمنی چون کشور بیگانه نیست
از سر غفلت مباد از حد خود بیرون شوی
خاک پای خاکساران کیمیای حکمت است
پیش خم زانوی خود ته کن که افلاطون شوی
از میان بردار دیوار صدف را ای گهر
تا چو موج صافدل یکرنگ با جیحون شوی
از خیال چشم لیلی شرم کن ای شوخ چشم
واله چشم غزالان چند چون مجنون شوی؟
سیم و زر رانیست در میزان بینش اعتبار
همچنان در پله خاکی اگر قارون شوی
سرو را یک مصرع از قید خزان آزاد کرد
زنده جاوید می گردی اگر موزون شوی
علت از معلول و رزق از جان نمی گردد جدا
چند صائب زیر بار منت هر دون شوی؟
بر کمی زن تا چو ماه عید روزافزون شوی
لب ببند از گفتگو تا راه گفتارت دهند
بگذر از چون و چرا تا محرم بیچون شوی
آسیا گردد به گرد دانه چون گردید پاک
فرد شو تا نقطه پرگار نه گردون شوی
خسروان را دشمنی چون کشور بیگانه نیست
از سر غفلت مباد از حد خود بیرون شوی
خاک پای خاکساران کیمیای حکمت است
پیش خم زانوی خود ته کن که افلاطون شوی
از میان بردار دیوار صدف را ای گهر
تا چو موج صافدل یکرنگ با جیحون شوی
از خیال چشم لیلی شرم کن ای شوخ چشم
واله چشم غزالان چند چون مجنون شوی؟
سیم و زر رانیست در میزان بینش اعتبار
همچنان در پله خاکی اگر قارون شوی
سرو را یک مصرع از قید خزان آزاد کرد
زنده جاوید می گردی اگر موزون شوی
علت از معلول و رزق از جان نمی گردد جدا
چند صائب زیر بار منت هر دون شوی؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۳۵
خنده بیجا مزن تا طعن بیجا نشنوی
پا منه بیرون ز راه شرم تا پا نشنوی
تا تو حسن و عشق را از یکدگر دانی جدا
بوی یوسف از گریبان زلیخا نشنوی
کوه در رد صدا بی اختیار افتاده است
با گرانقدران مگو حرف سبک تا نشنوی
گوش خود را چون صدف سنگین کن از آب گهر
تا ز ابر آوازه احسان دریا نشنوی
گوش تن چون حلقه از بیرون در دارد خبر
زینهار از تن پرستان قصه ما نشنوی
سطحیان چون کف ندارند از دل دریا خبر
حرف عشق از زاهدان بادپیما نشنوی
کافران بت را به معبودی ستایش می کنند
وصف دنیا زینهار از اهل دنیا نشنوی
طالع شهرت ندارد در وطن فکر غریب
بوی عنبر تا بود صائب به دریا نشنوی
پا منه بیرون ز راه شرم تا پا نشنوی
تا تو حسن و عشق را از یکدگر دانی جدا
بوی یوسف از گریبان زلیخا نشنوی
کوه در رد صدا بی اختیار افتاده است
با گرانقدران مگو حرف سبک تا نشنوی
گوش خود را چون صدف سنگین کن از آب گهر
تا ز ابر آوازه احسان دریا نشنوی
گوش تن چون حلقه از بیرون در دارد خبر
زینهار از تن پرستان قصه ما نشنوی
سطحیان چون کف ندارند از دل دریا خبر
حرف عشق از زاهدان بادپیما نشنوی
کافران بت را به معبودی ستایش می کنند
وصف دنیا زینهار از اهل دنیا نشنوی
طالع شهرت ندارد در وطن فکر غریب
بوی عنبر تا بود صائب به دریا نشنوی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۳۸
از بلند و پست نبود چاره تا گرد رهی
گرد هستی برفشان از خود اگر مرد رهی
خاکساران می شوند آخر ز مطلب کامیاب
دامنی خواهی به دست آورد اگر گرد رهی
سختی راه طلب سنگ فسان رهروست
رو مگردان از دم شمشیر اگر مرد رهی
خواب هیهات است گردد جمع با درد طلب
پای خواب آلوده ای تا فارغ از درد رهی
کی توانم چشم در دامان منزل گرم کرد؟
این چنین کز سستی کوشش تو دلسرد رهی
با تن آسانی به مقصد راه برون مشکل است
دور گرد منزلی تا نازپرورد رهی
از هدف چون تیغ کج رزق تو خاک تیره است
در طلب افتان و خیزان تا تو چون گرد رهی
فرد را نتوان پریشان همچو دفتر ساختن
جمع چون خورشید کن خود را اگر فرد رهی
تیغ عریان می کند کوته زبان خصم را
پا مکش صائب به دامن گر هماورد رهی
گرد هستی برفشان از خود اگر مرد رهی
خاکساران می شوند آخر ز مطلب کامیاب
دامنی خواهی به دست آورد اگر گرد رهی
سختی راه طلب سنگ فسان رهروست
رو مگردان از دم شمشیر اگر مرد رهی
خواب هیهات است گردد جمع با درد طلب
پای خواب آلوده ای تا فارغ از درد رهی
کی توانم چشم در دامان منزل گرم کرد؟
این چنین کز سستی کوشش تو دلسرد رهی
با تن آسانی به مقصد راه برون مشکل است
دور گرد منزلی تا نازپرورد رهی
از هدف چون تیغ کج رزق تو خاک تیره است
در طلب افتان و خیزان تا تو چون گرد رهی
فرد را نتوان پریشان همچو دفتر ساختن
جمع چون خورشید کن خود را اگر فرد رهی
تیغ عریان می کند کوته زبان خصم را
پا مکش صائب به دامن گر هماورد رهی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۴۳
مکن طول امل را پیروی تا پیشوا گردی
عنان خود به هر موجی مده تا ناخدا گردی
خس و خاشاک ساحل این سخن با موج می گوید
که در دریا برون آیی اگر بی دست و پا گردی
درین وادی که هر سو چون خضر آواره ای دارد
نمی گردی بیابان مرگ اگر از خود جدا گردی
به قدر آشنایان از سخن بیگانگی داری
در بیگانگی زن تا به معنی آشنا گردی
به ترک آرزو بر آرزو دل دست می یابد
برآید مدعاهایت اگر بی مدعا گردی
به دنبال هوای دل ز غفلت می روی، اما
به جان خواهی رسیدن زین سفر روزی که واگردی
درین درگاه سعی هیچ کس ضایع نمی ماند
به قدر آنچه فرمان می بری فرمانروا گردی
تجلی تیغ بازی می کند در هر سر سنگی
به گرد طور تا کی در تمنای لقا گردی؟
مسمای کسی خوب است با اسمش یکی باشد
تو با این نام، صائب تا به کی گرد خطا گردی؟
عنان خود به هر موجی مده تا ناخدا گردی
خس و خاشاک ساحل این سخن با موج می گوید
که در دریا برون آیی اگر بی دست و پا گردی
درین وادی که هر سو چون خضر آواره ای دارد
نمی گردی بیابان مرگ اگر از خود جدا گردی
به قدر آشنایان از سخن بیگانگی داری
در بیگانگی زن تا به معنی آشنا گردی
به ترک آرزو بر آرزو دل دست می یابد
برآید مدعاهایت اگر بی مدعا گردی
به دنبال هوای دل ز غفلت می روی، اما
به جان خواهی رسیدن زین سفر روزی که واگردی
درین درگاه سعی هیچ کس ضایع نمی ماند
به قدر آنچه فرمان می بری فرمانروا گردی
تجلی تیغ بازی می کند در هر سر سنگی
به گرد طور تا کی در تمنای لقا گردی؟
مسمای کسی خوب است با اسمش یکی باشد
تو با این نام، صائب تا به کی گرد خطا گردی؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۴۴
تو آن هوش از کجا داری که از خود بی خبر گردی؟
همان بهتر که خرج این جهان مختصر گردی
به محض گفت نتوانی ز ارباب بصیرت شد
ز دنیا تا نپوشی چشم کی صاحب بصر گردی؟
قدم بیرون منه از پیروی گر عافیت خواهی
که در دنبال داری صد بلا گر راهبر داری
شود از چرب نرمی اژدها مار رگ گردن
همان بهتر که با این سخت رویان نیشتر گردی
ترا از آتش دوزخ کند فردا سپرداری
گر از دست حمایت ناتوانان را سپر گردی
چو هست از سفره قسمت ترانان جوین صائب
چرا چون مهر تابان گرد عالم دربدر گردی؟
همان بهتر که خرج این جهان مختصر گردی
به محض گفت نتوانی ز ارباب بصیرت شد
ز دنیا تا نپوشی چشم کی صاحب بصر گردی؟
قدم بیرون منه از پیروی گر عافیت خواهی
که در دنبال داری صد بلا گر راهبر داری
شود از چرب نرمی اژدها مار رگ گردن
همان بهتر که با این سخت رویان نیشتر گردی
ترا از آتش دوزخ کند فردا سپرداری
گر از دست حمایت ناتوانان را سپر گردی
چو هست از سفره قسمت ترانان جوین صائب
چرا چون مهر تابان گرد عالم دربدر گردی؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۴۸
ز مطلب در حجابی تا نظر بر مدعا داری
نگردی آشنای خویش تا یک آشنا داری
گهی از آسمان داری شکایت، گاه از انجم
به دریا برنمی آیی، جدل با ناخدا داری
گل بی خار می گردد اگر دورافکنی از خود
همان خاری که در پیراهن از نشو و نما داری
تامل راه ناهموار را هموار می سازد
خطر داری ز راه راست تا سر در هوا داری
ازان چون طایر یک بال کوتاه است پروازت
که دستی بر کمر از ناز و دستی در دعا داری
گهی از بحر گوهر، گاه از کان لعل می جویی
نمی دانی درین یک مشت گل پنهان چها داری
ز گل نعل سفر دارد در آتش خاک این گلشن
تو از شبنم درین بستانسرا چمن وفا داری
در اول گام خواهی پشت پا زد سایه خود را
اگر دانی که چون راه درازی پیش پا داری
به مقدار تعلق بر تو آفت دست می یابد
خطر از آتش سوزان به قدر بوریا داری
عبث خون می خورم، بیهوده بر سر خاک می ریزم
تو با آن حسن بی پروا کجا پروای ما داری؟
نبینی روی ظلمت در شبستان فنا صائب
اگر گم کرده راهان را چراغی پیش پا داری
نگردی آشنای خویش تا یک آشنا داری
گهی از آسمان داری شکایت، گاه از انجم
به دریا برنمی آیی، جدل با ناخدا داری
گل بی خار می گردد اگر دورافکنی از خود
همان خاری که در پیراهن از نشو و نما داری
تامل راه ناهموار را هموار می سازد
خطر داری ز راه راست تا سر در هوا داری
ازان چون طایر یک بال کوتاه است پروازت
که دستی بر کمر از ناز و دستی در دعا داری
گهی از بحر گوهر، گاه از کان لعل می جویی
نمی دانی درین یک مشت گل پنهان چها داری
ز گل نعل سفر دارد در آتش خاک این گلشن
تو از شبنم درین بستانسرا چمن وفا داری
در اول گام خواهی پشت پا زد سایه خود را
اگر دانی که چون راه درازی پیش پا داری
به مقدار تعلق بر تو آفت دست می یابد
خطر از آتش سوزان به قدر بوریا داری
عبث خون می خورم، بیهوده بر سر خاک می ریزم
تو با آن حسن بی پروا کجا پروای ما داری؟
نبینی روی ظلمت در شبستان فنا صائب
اگر گم کرده راهان را چراغی پیش پا داری
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۵۱
اگر چون نرگس نادیده بر کف جام زر داری
همان بر خرده گل از تهی چشمی نظر داری
ترا چون سبزه زیر سنگ دارد کاهلی، ورنه
به آهی می توانی چرخ را از جای برداری
چرا ای موج چون آب گهر یک جا گره گشتی؟
که در هر جنبشی دام تماشای دگر داری
توانی دست در آغوش کردن تنگ با دریا
اگر دست از عنان اختیار خویش برداری
تو کز حیرت چو قمری حلقه بیرون در گشتی
چه حاصل زین که یار خویش را در زیر پر داری؟
ترا چون باده در زندان گل، افسردگی دارد
به جوشی می توانی زین سر خم خشت برداری
مشو در هم رخت گر شد کبود از سیلی اخوان
که بی این نیل از چشم خریداران خطر داری
چه می لرزی چو کشتی بر سر یک بادبان دایم؟
چو خود را بشکنی صد شهپر از موج خطر داری
چه حاصل زین که می از ساغر خورشید می نوشی
همان بر چهره این داغ کلف را چون قمر داری
مشو مغرور گفتار شکرریز خود ای طوطی
که این شیرینی از حسن گلوسوز شکر داری
ترا با یک نظر چون سیر بیند دیده عاشق؟
که در هر پرده ای چون برگ گل روی دگر داری
ازان بارست بر دل جلوه ات ای سرو بی حاصل
که با چندین گره دست از رعونت بر کمر داری
تواند قطره اشکی بهم پیچید دوزخ را
چه می اندیشی از آتش چو با خود چشم تر داری
ندارد حاصلی جز داغ، گلزار جهان صائب
غنیمت دان اگر چون لاله داغی بر جگر داری
همان بر خرده گل از تهی چشمی نظر داری
ترا چون سبزه زیر سنگ دارد کاهلی، ورنه
به آهی می توانی چرخ را از جای برداری
چرا ای موج چون آب گهر یک جا گره گشتی؟
که در هر جنبشی دام تماشای دگر داری
توانی دست در آغوش کردن تنگ با دریا
اگر دست از عنان اختیار خویش برداری
تو کز حیرت چو قمری حلقه بیرون در گشتی
چه حاصل زین که یار خویش را در زیر پر داری؟
ترا چون باده در زندان گل، افسردگی دارد
به جوشی می توانی زین سر خم خشت برداری
مشو در هم رخت گر شد کبود از سیلی اخوان
که بی این نیل از چشم خریداران خطر داری
چه می لرزی چو کشتی بر سر یک بادبان دایم؟
چو خود را بشکنی صد شهپر از موج خطر داری
چه حاصل زین که می از ساغر خورشید می نوشی
همان بر چهره این داغ کلف را چون قمر داری
مشو مغرور گفتار شکرریز خود ای طوطی
که این شیرینی از حسن گلوسوز شکر داری
ترا با یک نظر چون سیر بیند دیده عاشق؟
که در هر پرده ای چون برگ گل روی دگر داری
ازان بارست بر دل جلوه ات ای سرو بی حاصل
که با چندین گره دست از رعونت بر کمر داری
تواند قطره اشکی بهم پیچید دوزخ را
چه می اندیشی از آتش چو با خود چشم تر داری
ندارد حاصلی جز داغ، گلزار جهان صائب
غنیمت دان اگر چون لاله داغی بر جگر داری
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۵۲
گر اندک نیکیی از دستت آید در نظر داری
بت خود می کنی سنگی اگر از راه برداری
دو روزی نیست افزون عمر ایام برومندی
مشو غافل ز حال تلخکامان تا ثمر داری
ز ریزش کشتی اسباب خود را کن گران لنگر
درین دریا اگر اندیشه از موج خطر داری
به ظاهر گرچه بالین کرده ای چون خم ز خشت، اما
هزاران فتنه خوابیده پنهان زیر سر داری
ز عیب پیش پا افتاده خود نیستی واقف
که چون طاوس از غفلت نظر بر بال و پر داری
ز طوق بندگی راه نفس شد تنگ بر قمری
تو چون سرو از رعونت دست خود را بر کمر داری
به بیداری سرآور روزگار زندگانی را
به زیر خاک اگر خواب فراغت در نظر داری
دل مردم به ظاهر می بری از نوشخند، اما
چو گل از خار چندین نیشتر زیر سپر داری
ز آب زندگی ظلمت بود رزقت چو اسکندر
ز خودبینی تو تا آیینه در پیش نظر داری
نه ای یک مشت گل افزون و از اندیشه روزی
دل پررخنه ای چون سبحه از صد رهگذر داری
به جان بی نفس جان می توان بردن ازین وادی
نه ای از پاکبازان ناله ای تا در جگر داری
ز سیر سرسری چون موج خار و خس به دست آید
ز سر پاکن چو غواصان اگر میل گهرداری
مدار از دامن دل دست اگر از کعبه جویانی
که در دنبال چندین رهزن و یک راهبر داری
مبر با خود به زیر خاک این مار سیه صائب
همین جا نامه خود را بشو تا چشم تر داری
بت خود می کنی سنگی اگر از راه برداری
دو روزی نیست افزون عمر ایام برومندی
مشو غافل ز حال تلخکامان تا ثمر داری
ز ریزش کشتی اسباب خود را کن گران لنگر
درین دریا اگر اندیشه از موج خطر داری
به ظاهر گرچه بالین کرده ای چون خم ز خشت، اما
هزاران فتنه خوابیده پنهان زیر سر داری
ز عیب پیش پا افتاده خود نیستی واقف
که چون طاوس از غفلت نظر بر بال و پر داری
ز طوق بندگی راه نفس شد تنگ بر قمری
تو چون سرو از رعونت دست خود را بر کمر داری
به بیداری سرآور روزگار زندگانی را
به زیر خاک اگر خواب فراغت در نظر داری
دل مردم به ظاهر می بری از نوشخند، اما
چو گل از خار چندین نیشتر زیر سپر داری
ز آب زندگی ظلمت بود رزقت چو اسکندر
ز خودبینی تو تا آیینه در پیش نظر داری
نه ای یک مشت گل افزون و از اندیشه روزی
دل پررخنه ای چون سبحه از صد رهگذر داری
به جان بی نفس جان می توان بردن ازین وادی
نه ای از پاکبازان ناله ای تا در جگر داری
ز سیر سرسری چون موج خار و خس به دست آید
ز سر پاکن چو غواصان اگر میل گهرداری
مدار از دامن دل دست اگر از کعبه جویانی
که در دنبال چندین رهزن و یک راهبر داری
مبر با خود به زیر خاک این مار سیه صائب
همین جا نامه خود را بشو تا چشم تر داری
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۵۳
مکن تقصیر در افسوس تا جان در بدن داری
که بهر لب گزیدن سی محرک در دهن داری
جهان از تنگ خلقی بر تو زندانی است پروحشت
وگرنه یوسفستان است اگر خلق حسن داری
به غربت گر شوی قانع، گل بی خار می گردد
همان خاری که در پیراهن از شوق وطن داری
مهیا باش زخم گاز را در پرده شبها
زبان آتشین چون شمع تا در انجمن داری
بپوشان از دو عالم دیده و مستانه راهی شو
اگر امید افتادن در آن چاه ذقن داری
مهیا باش صائب زخم چندین خار بی گل را
گل بی خاری از دوران اگر در پیرهن داری
که بهر لب گزیدن سی محرک در دهن داری
جهان از تنگ خلقی بر تو زندانی است پروحشت
وگرنه یوسفستان است اگر خلق حسن داری
به غربت گر شوی قانع، گل بی خار می گردد
همان خاری که در پیراهن از شوق وطن داری
مهیا باش زخم گاز را در پرده شبها
زبان آتشین چون شمع تا در انجمن داری
بپوشان از دو عالم دیده و مستانه راهی شو
اگر امید افتادن در آن چاه ذقن داری
مهیا باش صائب زخم چندین خار بی گل را
گل بی خاری از دوران اگر در پیرهن داری
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۵۴
مکن با تلخکامان رو ترش تا شکری داری
که همچون مور خط در چاشنی غارتگری داری
چو دور شادمانی راست نعل سیر در آتش
غنیمت دان اگر در دست چون گل ساغری داری
چه از بیم خزان ای تنگدل بر خویش می پیچی؟
غمی بر باد ده چون غنچه تا مشت زری داری
وصال شسته رویان تازه می سازد دل و جان را
بهشت نسیه ات نقدست اگر سیمین بری داری
نگردد شربت لطف تو چون زهر غضب بر من؟
که با من حرف می گویی و دل با دیگری داری
شود پژمرده نیلوفر ز خورشید تو جادوگر
رخ چون آفتاب و چشم چون نیلوفری داری
کرم کن از کباب خام ما دامن کشان مگذر
اگر چون لاله در پیراهن خود اخگری داری
توانی دست کردن در کمر نازک میانان را
اگر چون تیغ در میدان جرائت جوهری داری
نسوزد گر دلت بر عاشق ای آیینه معذوری
که از روی عرقناکش بهشت و کوثری داری
ز زنگ آیینه تاریک خود امروز روشن کن
که پیش دست چون گردون تل خاکستری داری
کباب تر، زبان شعله را کوتاه می سازد
چه می اندیشی از دوزخ اگر چشم تری داری؟
نباشد پرده بیگانگی جز بال و پر صائب
مکن در سوختن تقصیر اگر بال و پری داری
که همچون مور خط در چاشنی غارتگری داری
چو دور شادمانی راست نعل سیر در آتش
غنیمت دان اگر در دست چون گل ساغری داری
چه از بیم خزان ای تنگدل بر خویش می پیچی؟
غمی بر باد ده چون غنچه تا مشت زری داری
وصال شسته رویان تازه می سازد دل و جان را
بهشت نسیه ات نقدست اگر سیمین بری داری
نگردد شربت لطف تو چون زهر غضب بر من؟
که با من حرف می گویی و دل با دیگری داری
شود پژمرده نیلوفر ز خورشید تو جادوگر
رخ چون آفتاب و چشم چون نیلوفری داری
کرم کن از کباب خام ما دامن کشان مگذر
اگر چون لاله در پیراهن خود اخگری داری
توانی دست کردن در کمر نازک میانان را
اگر چون تیغ در میدان جرائت جوهری داری
نسوزد گر دلت بر عاشق ای آیینه معذوری
که از روی عرقناکش بهشت و کوثری داری
ز زنگ آیینه تاریک خود امروز روشن کن
که پیش دست چون گردون تل خاکستری داری
کباب تر، زبان شعله را کوتاه می سازد
چه می اندیشی از دوزخ اگر چشم تری داری؟
نباشد پرده بیگانگی جز بال و پر صائب
مکن در سوختن تقصیر اگر بال و پری داری
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۶۸
چه در طول امل از حرص بی باکانه آویزی؟
به این زلف پریشان هر نفس چون شانه آویزی
به روی آتشین عشق صلح از لاله رویان کن
به شمعی هر زمان تا چند چون پروانه آویزی؟
گرفتاری غذای روح باشد مرغ زیرک را
حرامت باد اگر در دام بهر دانه آویزی
ترا هست آشنایی کز جهان بیگانه ات سازد
به هر ناآشنا تا چند ای بیگانه آویزی؟
ز آغوش پدر هم یاد کن ای بی خبر گاهی
چه در دامان مادر اینقدر طفلانه آویزی؟
به قیل و قال نتوان در حریم کعبه محرم شد
همان بهتر که این ناقوس در بتخانه آویزی
نخواهی شد دگر محتاج دامنگیری مردم
اگر یک بار در دامان شب مردانه آویزی
به همت گوهر یکدانه چون مردان به دست آور
چو زاهد تا به کی در سبحه صددانه آویزی؟
مبین آیینه را بسیار در خلوت که می ترسم
که در دامان پاک خویش بی تابانه آویزی
ز مغز سنگ صائب نقش شیرین را برون آری
به کار عشق اگر چون کوهکن مردانه آویزی
به این زلف پریشان هر نفس چون شانه آویزی
به روی آتشین عشق صلح از لاله رویان کن
به شمعی هر زمان تا چند چون پروانه آویزی؟
گرفتاری غذای روح باشد مرغ زیرک را
حرامت باد اگر در دام بهر دانه آویزی
ترا هست آشنایی کز جهان بیگانه ات سازد
به هر ناآشنا تا چند ای بیگانه آویزی؟
ز آغوش پدر هم یاد کن ای بی خبر گاهی
چه در دامان مادر اینقدر طفلانه آویزی؟
به قیل و قال نتوان در حریم کعبه محرم شد
همان بهتر که این ناقوس در بتخانه آویزی
نخواهی شد دگر محتاج دامنگیری مردم
اگر یک بار در دامان شب مردانه آویزی
به همت گوهر یکدانه چون مردان به دست آور
چو زاهد تا به کی در سبحه صددانه آویزی؟
مبین آیینه را بسیار در خلوت که می ترسم
که در دامان پاک خویش بی تابانه آویزی
ز مغز سنگ صائب نقش شیرین را برون آری
به کار عشق اگر چون کوهکن مردانه آویزی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۷۰
فلک یک حلقه چشم است اگر صاحب نظر باشی
تویی آن چشم را مردم اگر روشن گهر باشی
به همت می توانی قطع کردن آسمان ها را
چرا با این چنین تیغی نهان زیر سپر باشی؟
روان شو چون شراب صبح در رگهای مخموران
گره تا چند بر یک جای چون آب گهر باشی؟
تمنای تو دارد نعل در آتش عزیزان را
چو یوسف چند زندانی در آغوش پدر باشی؟
پریشان می کنی از فکر گوهر قطره خود را
نمی دانی که خود را جمع اگر سازی گهر باشی
ز برگ لاله می آید به گوش این مژده عاشق را
که داغ از سینه می روید اگر خونین جگر باشی
براندازد چو اخگر از گریبان قبضه خاکت
اگر چون آفتاب گرمرو روشن گهر باشی
اگر شب را نداری زنده صائب جهد کن باری
فلک را تیر روی ترکش از آه سحر باشی
تویی آن چشم را مردم اگر روشن گهر باشی
به همت می توانی قطع کردن آسمان ها را
چرا با این چنین تیغی نهان زیر سپر باشی؟
روان شو چون شراب صبح در رگهای مخموران
گره تا چند بر یک جای چون آب گهر باشی؟
تمنای تو دارد نعل در آتش عزیزان را
چو یوسف چند زندانی در آغوش پدر باشی؟
پریشان می کنی از فکر گوهر قطره خود را
نمی دانی که خود را جمع اگر سازی گهر باشی
ز برگ لاله می آید به گوش این مژده عاشق را
که داغ از سینه می روید اگر خونین جگر باشی
براندازد چو اخگر از گریبان قبضه خاکت
اگر چون آفتاب گرمرو روشن گهر باشی
اگر شب را نداری زنده صائب جهد کن باری
فلک را تیر روی ترکش از آه سحر باشی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۷۲
ازان پیچیده ام همچو صدا در ظرف خاموشی
که نتواند نهاد انگشت کس بر حرف خاموشی
نسازد سرمه آفاق شبگردی نفس گیرش
کند چون صبحدم هر کس نفس را صرف خاموشی
ازان رزق صدف گردید فیض عالم بالا
که با آن دستگه دریا ندارد ظرف خاموشی
همین بس فضل خاموشی که در هر انجمن باشد
به نیک و بد نیفتد بر زبانها حرف خاموشی
بود چون پسته بی مغز، صائب باد در دستش
نبندد از لب گفتار هر کس طرف خاموشی
که نتواند نهاد انگشت کس بر حرف خاموشی
نسازد سرمه آفاق شبگردی نفس گیرش
کند چون صبحدم هر کس نفس را صرف خاموشی
ازان رزق صدف گردید فیض عالم بالا
که با آن دستگه دریا ندارد ظرف خاموشی
همین بس فضل خاموشی که در هر انجمن باشد
به نیک و بد نیفتد بر زبانها حرف خاموشی
بود چون پسته بی مغز، صائب باد در دستش
نبندد از لب گفتار هر کس طرف خاموشی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۷۷
مکن با ارتکاب جرم اظهار پشیمانی
چه لازم با دروغ آمیختن آلوده دامانی؟
منه زنهار دل بر مهلت صد ساله دنیا
که آخر می شود، چندان که یک تسبیح گردانی
ترا گردند چون پروانه گرد سر پریزادان
اگر از خامشی بر لب نهی مهر سلیمانی
نه امروزست از اشک یتیمی دامنم دریا
ز طفلی کشتی گهواره من بود طوفانی
مکن چین جبین زنهار در کار گرفتاران
که سوهانی است بند دوستی را چین پیشانی
ازین آشفته تر کن ای صبا آن زلف مشکین را
که فیض بوی خوش بسیار گردد در پریشانی
در آن گلشن که آن شمشاد بالا جلوه گر گردد
ز طوق قمریان زنار بندد سرو بستانی
من حیران چه سازم کز تماشای خرام او
ز گردش باز می ماند فلک چون چشم قربانی
مگو بی پرده پیش خلق حال خود چو بی شرمان
که کشف عورت فقرست اظهار پریشانی
تجرد قطع زنار علایق می کند صائب
سلاحی نیست تیغ تیز را بهتر ز عریانی
چه لازم با دروغ آمیختن آلوده دامانی؟
منه زنهار دل بر مهلت صد ساله دنیا
که آخر می شود، چندان که یک تسبیح گردانی
ترا گردند چون پروانه گرد سر پریزادان
اگر از خامشی بر لب نهی مهر سلیمانی
نه امروزست از اشک یتیمی دامنم دریا
ز طفلی کشتی گهواره من بود طوفانی
مکن چین جبین زنهار در کار گرفتاران
که سوهانی است بند دوستی را چین پیشانی
ازین آشفته تر کن ای صبا آن زلف مشکین را
که فیض بوی خوش بسیار گردد در پریشانی
در آن گلشن که آن شمشاد بالا جلوه گر گردد
ز طوق قمریان زنار بندد سرو بستانی
من حیران چه سازم کز تماشای خرام او
ز گردش باز می ماند فلک چون چشم قربانی
مگو بی پرده پیش خلق حال خود چو بی شرمان
که کشف عورت فقرست اظهار پریشانی
تجرد قطع زنار علایق می کند صائب
سلاحی نیست تیغ تیز را بهتر ز عریانی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۸۰
خودآرا را برابر می کند با خاک خودبینی
حنای شهپر پرواز طاوس است رنگینی
قناعت با سفال خویش کن کز ظاهرآرایی
شود آب گوارا ناگوار از کاسه چینی
سپهر سفله بر شیرین زبانان تنگ می گیرد
ز بند نی نمی آید برون شکر ز شیرینی
متاب از ساده لوحی رو اگر آسودگی خواهی
که گردد دردهای نسیه نقد از عاقبت بینی
ز بار دل یکی صد شد پریشان گردی زلفش
که می سازد فلاخن را سبک پرواز سنگینی
رخش با خط برآمد خوش، که را می گشت در خاطر
که طوطی محرم آیینه گردد با سخن چینی؟
برون آ از خودی تا دیده ات حق بین شود صائب
که خودبینی نگردد جمع هرگز با خدابینی
حنای شهپر پرواز طاوس است رنگینی
قناعت با سفال خویش کن کز ظاهرآرایی
شود آب گوارا ناگوار از کاسه چینی
سپهر سفله بر شیرین زبانان تنگ می گیرد
ز بند نی نمی آید برون شکر ز شیرینی
متاب از ساده لوحی رو اگر آسودگی خواهی
که گردد دردهای نسیه نقد از عاقبت بینی
ز بار دل یکی صد شد پریشان گردی زلفش
که می سازد فلاخن را سبک پرواز سنگینی
رخش با خط برآمد خوش، که را می گشت در خاطر
که طوطی محرم آیینه گردد با سخن چینی؟
برون آ از خودی تا دیده ات حق بین شود صائب
که خودبینی نگردد جمع هرگز با خدابینی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۸۱
به این پستی فراز چرخ جای خویش می خواهی
سر افلاک را در زیر پای خویش می خواهی
سلیمان یافت از ترک هوا زیر نگین عالم
تو عالم را به فرمان هوای خویش می خواهی
نداری بر رضای حق نظر چون کوته اندیشان
جهان را جمله محکوم رضای خویش می خواهی
گلوی نفس چون فرعون را محکم به دست آور
چو موسی اژدها را گر عصای خویش می خواهی
به غفلت صرف کردی نقد ایام جوانی را
ز بی شرمی همان عمر از خدای خویش می خواهی
سر افلاک را در زیر پای خویش می خواهی
سلیمان یافت از ترک هوا زیر نگین عالم
تو عالم را به فرمان هوای خویش می خواهی
نداری بر رضای حق نظر چون کوته اندیشان
جهان را جمله محکوم رضای خویش می خواهی
گلوی نفس چون فرعون را محکم به دست آور
چو موسی اژدها را گر عصای خویش می خواهی
به غفلت صرف کردی نقد ایام جوانی را
ز بی شرمی همان عمر از خدای خویش می خواهی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۸۳
درون دل بود یار از جهان گر چه می خواهی؟
گهر در سینه بحرست از ساحل چه می خواهی؟
سرآزاده ای چون سرو ازین بستانسرا داری
ازین بالاتر از دنیای بی حاصل چه می خواهی؟
فشاندی گرد هستی را درین وحشت سرا از خود
ز بال و پر فشانی دیگر ای بسمل چه می خواهی؟
کلید از خانه باشد غنچه سربسته دل را
گشاد از دیگران در حل این مشکل چه می خواهی؟
به جنس خویش می گویند هر جنسی بود مایل
اگر باطل نه ای از عالم باطل چه می خواهی؟
دعای بی غرض در سینه باشد بی نیازان را
ازین مشت گدارو همت ای غافل چه می خواهی؟
فروغ حسن لیلی می کند در لامکان جولان
تو ای مجنون ز جیب و دامن محمل چه می خواهی؟
نشد از محو گشتن چشم حیران ترا مانع
مروت بیش ازین از خنجر قاتل چه می خواهی؟
سر و جان باخت در راهت، دل و دین ریخت در پایت
دگر ای سنگدل از صائب بیدل چه می خواهی؟
گهر در سینه بحرست از ساحل چه می خواهی؟
سرآزاده ای چون سرو ازین بستانسرا داری
ازین بالاتر از دنیای بی حاصل چه می خواهی؟
فشاندی گرد هستی را درین وحشت سرا از خود
ز بال و پر فشانی دیگر ای بسمل چه می خواهی؟
کلید از خانه باشد غنچه سربسته دل را
گشاد از دیگران در حل این مشکل چه می خواهی؟
به جنس خویش می گویند هر جنسی بود مایل
اگر باطل نه ای از عالم باطل چه می خواهی؟
دعای بی غرض در سینه باشد بی نیازان را
ازین مشت گدارو همت ای غافل چه می خواهی؟
فروغ حسن لیلی می کند در لامکان جولان
تو ای مجنون ز جیب و دامن محمل چه می خواهی؟
نشد از محو گشتن چشم حیران ترا مانع
مروت بیش ازین از خنجر قاتل چه می خواهی؟
سر و جان باخت در راهت، دل و دین ریخت در پایت
دگر ای سنگدل از صائب بیدل چه می خواهی؟