عبارات مورد جستجو در ۱۱۵۴ گوهر پیدا شد:
ادیب صابر : قطعات
شمارهٔ ۱۲
شعر است و بس که خواندن او نام مرد را
مشهور شهر و شهره خلق جهان کند
روزی هزار بار سر زلف بشکند
ترسم به عهد و دوستی من همان کند
دایم همی کنم لب شیرینش را صفت
آخر به بوسه ای دل من شادمان کند
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۳
نشان آن که کردم قطع امید از دیار خود
نهادم در حریم کوی او سنگ مزار خود
برهمن از صنم برگشت و حاجی از حرم آمد
من و اخلاص و عرض بندگی و کوی یار خود
تو خواهی کافری دان طاعتم خواهی مسلمانی
مرا کاریست با صدق دل امیدوار خود
خلل گر در بنای دین و ایمانم شود سهلست
ندارم نقص در بنیاد عهد استوار خود
زر کامل عیارم در وفا و دوستی خالص
گرم صد بار بگدازی نگردم از عیار خود
لب امیدواری بسته ام از حرف نایابی
محبت می کند نوعی که باید کرد کار خود
«نظیری » از تو در خون زینت هر دام از صیدی
تو هم فتراک را آرایشی ده از شکار خود
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۳
امروز پیشت از غم خود دم نمی زنم
فارغ نشین که بزم تو برهم نمی زنم
انداختم به بردن شادی هزار کم
غیر از دو شش به باختن غم نمی زنم
نازم به این شرف که غلام محبتم
لاف نسبت ز نسبت آدم نمی زنم
صد ره سوار همتم از این و آن گذشت
با آنکه تازیانه بر ادهم نمی زنم
می سازم ارچه دست دغا بیش می کند
می بازم ارچه نقش وفا کم نمی کنم
امروز بهتر است «نظیری » جراحتم
آسوده ام که دست به مرهم نمی زنم
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۸
هنر در شست و ناوک در کف و زه بر کمان دارم
ولی بر دست و بازو از وفا بندی گران دارم
ز ایمای عزیزان همتی در کار می خواهم
خدنگی بر کمان پیوسته چشمی بر نشان دارم
به وصلش تا رسم صد بار بر خاک افکند شوقم
که نو پروازم و شاخ بلندی آشیان دارم
اگر مستم اگر هشیار دستان سنج دیرینم
ز گل بر هر سر شاخی هزاران داستان دارم
زبان شوریده عشق است گفتارش نمی فهمی
بخوان از چهره ام رازی که با او در میان دارم
کف پایی نخواهد رنجه شد در بزم مغروران
اگر یک دم رخی پامال خاک آستان دارم
«نظیری » خوش دلت، با غمزه ای داد و ستد داری
درین سودا شریکم با تو گر صد جان زیان دارم
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۸
به توتیای رهم خون ز چشم تر چیدی
جراحت از دل هجران خلیده برچیدی
حدیث خوش نمک ارمغان صحبت کیست؟
که درد از دل و آزارم از جگر چیدی
من از فراق تو مردم تو را چه حاصل شد
به غیر از اینکه گل شهرت از سفر چیدی
همیشه جلوه طراز رقیب بی روشی
کدام میوه ازان نخل بارور چیدی
ز لغوگوییی هم صحبتان دلت نگرفت
اگرچه بال مگس دایم از شکر چیدی
صبا ز گلشنم آزرده حال می گذرد
چو شاخ گل به رگم داغ نیشتر چیدی
به دست غارت تو آن درخت عریانم
که از مقام خودش کندی و ثمر چیدی
ز هیچ سو رخ آسودگی نمی بینم
ز بس که مشغله بر روی یکدگر چیدی
به ما دو گونه نیلوفری فتاده چو تو
به رخ بنفشه شام و گل سحر چیدی
نشد که طعمه زاغی دهی همایم را
گرم چه صد بر دولت ز بال و پر چیدی
ز گریه سحری یافتی «نظیری » فیض
گل مراد به اقبال چشم تر چیدی
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴
وعده کردی که بگیری به نگاهی جان را
دل ما نیست، چرا می شکنی پیمان را؟
همه چون سرو ببالند بخود، گر شمرم
خاربست سرکوی تو،صفت خوبان را
چون سیه مار که در برج کبوتر باشد
داده سودای تو رم از سر ما، سامان را
شرح احوال، سراسر بتو زان ننویسم
کر کفم نامه ز شوق تو کشد دامان را
کند از سختی مرد است دم تیغ عدو
زرهی نیست به از جوهر خود مردان را
از غم عشق، همین فیض مرا بس واعظ
کز دل تنگ، برون کرد غم دوران را
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۶
زنده رود ار کنم از دست غمت مژگان را
خاک بر باد دهم ساحت اصفاهان را
خازن خلد اگر آن روی بهشتی بیند
جاودان رخت به دوزخ فکند غلمان را
بعد ازاین بر سر آنم که اگر دست دهد
دامن وصل تو در پای تو ریزم جان را
مدعی یافته تا دولت دربانی تو
از فغانم مژه برهم نخورد کیوان را
درخمار غمم از توبه کجائی ساقی
تا فدای سر پیمانه کنم پیمان را
این عجب تر که توئی یوسف و از شومی عشق
من اسیر آمده در بند غمت زندان را
یادگاری است از آن شست و کمان ای همدم
هان و هان برمکش از سینه من پیکان را
جز دل من که به رحم آمد از او سنگ دلت
شیشه دیگر نشنیدم شکند سندان را
چند یغما ز نهیب فلک ترسانی
آخر از سیل چه اندیشه بود ویران را
یغمای جندقی : صکوک الدلیل
بخش ۲۱ - خاتمه در معذرت از رستم السادات
سخن گرچه بر وفق عادت نرفت
ولی بر خلاف ارادت نرفت
بهر لفظ دلکش که بنگاشتم
درین نامه پاس ادب داشتم
ز بدو سخن تا به ختم کلام
نبردم به نامردیت هیچ نام
سراسر ستودم به مردانگیت
همه وانمودم به فرزانگیت
غلط من کیم تا سرایم سخن
خطا کردم ای خاکم اندر دهن
سخن گر پسندیده ور نارواست
حکایت اگر نغز اگر جان گز است
مگو نیک یا بد نمودم بیان
نگیرد کسی نکته بر ترجمان
به گفتن منم نای و نائی است دوست
ازین پرده هر نغمه کآید از اوست
اگر نکته گیری که قایل توئی
ز وحدت گرائی به نقش دوئی
مرا نیز راه سخن تنگ نیست
که خودباره معذرت لنگ نیست
تو دانی که آن نیک محبوب من
ز جور بدان لعبت خوب من
به کنجی نشسته صبور و خمول
زجان سیر و از زندگانی ملول
نه یاری که از مهر دل جویدش
ز بهر تسلی سخن گویدش
یک ایران و هفتاد اقلیم ترک
بیک یوسف افتاده صد گله گرگ
گهی گرگ سارش گریبان درند
گهی بی گناهش به زندان برند
گهی بنده وارش به مالک دهند
بر او گاه نام غلامی نهند
زمانی کشندش به بازارها
دهندش به دست خریدارها
چنین محنت انجام آخر که دید
مسلمان و یک شهر کافر که دید
از آن باده من نیز می خورده ام
در آن بزم شب ها به سر برده ام
هنوزم از آن ساغر ناگوار
سری هست و صد گونه رنج و خمار
هنوز ز آهنگ آن سازها
خلل ساز مغز است آوازها
هنوزم زانداز آن مطربان
ننوشد به جز زهر حسرت دهان
هنوزم ز لاطایلات عقور
نگردد به پیرامن دل سرور
نکو دانم آداب آن انجمن
تو دانی و لیکن ندانی چو من
بهر نیک و بد کآید اندر نظر
به جز قول احباب چیز دگر
نشوید غبار از دل دوستان
ز باران بود خنده بوستان
بشد تا دمی ماه کنعانیم
نه یوسف که یعقوب زندانیم
ز زندان و اندوه بند گران
به دفتر نگاریدم این داستان
چو مقصود من شادی طبع اوست
به تبعیت از طبع با طبع دوست
سرا پا بود محض شوخی ولاغ
که از این روش تازه گردد دماغ
به ایزد مرا روی پرخاش نیست
به طینت دراز خوی اخیاش نیست
خصوص آنکه با چون تو فرخنده دوست
که رایت پسندیده خلقت نکوست
اجل تا نگیرد گریبان من
نیابد خلل مهر و پیمان من
به عهدی که دادم به دست تو دست
همه عهد یاران دیگر شکست
به خاک عزیزان که تا زنده ام
سگان ترا کمترین بنده ام
سماعیل قربانی راه تست
نسا از کنیزان درگاه تست
اگر خشک زاهد نه ای تر مشو
از این نیک شوخی مکدر مشو
به الفاظ این نسخه دل پسند
که درج است دروی اشارات چند
نخستین غم دوست را چاره کن
پس آنگه بسوزانش یا پاره کن
یغمای جندقی : مراثی و نوحه‌ها
شمارهٔ ۲۲
بیش از این در غم هجران تو خون خورد نشاید
ای سفر کرده سفر کرده چنین دیر نیاید
وقت آن است که بازآئی و بختم بسراید
بخت باز آید از آن در که یکی چون تو در آید
روی میمون تو دیدن در دولت بگشاید
نه تو گفتی که به من با غم هجران نستیزی
کشته خود به زمین برنگذاری نگریزی
این سفر جز به هلاکم ننشینی و نخیزی
گر حلال است که خون همه عالم تو بریزی
آن که روی از همه عالم به تو آورد نشاید
ای پدر رجعت امروز مینداز به فردا
دست شستم ز علی اکبر و عباس تو فرد آ
با وجودت چه نیاز است به کلثوم و به کبری
اگرم هیچ نباشد نه به دنیا نه به عقبی
چون تو دارم همه دارم دگرم هیچ نباید
تا کی ای خامه احباب سرودی نسرائی
تلخ کامی ز مذاقم به درودی نزدائی
من نه تنها خمش آیم چو به گفتار درآئی
نیشکر با همه شیرینی اگر لب بگشائی
پیش لفظ شکرینت چو نی انگشت بخاید
نه همین دل که غمت سوخت سما را و سمک را
من نه تنها کالمت کاست بشر را و ملک را
از تو ای باب نبرم چه یقین را و چه شک را
صبر بسیار بباید پدر پیر فلک را
تا دگر مادر گیتی چو تو فرزند بزاید
عمه تا چند سکینه به بر و دوش تو خسبد
گه به جان گه به دل دیر فراموش تو خسبد
سزد از ناله بنگذارم اگر گوش تو خسبد
قهرم از پیرهن آید که در آغوش تو خسبد
زهرم از غالیه آید که بر اندام تو ساید
آبم آتش نشود گر بدهی خاک ببادم
نکنم از تو فرامش بری ار نام زیادم
به خلاف تو نخیزم چو به مهر تو فتادم
دل به سختی بنهادم پس از آن دل به تو دادم
هر که از دوست تحمل نکند عهد نپاید
یغمای جندقی : مراثی و نوحه‌ها
شمارهٔ ۷۰ - نویافته ها
شاه دین گفت به رحمت همه اصحاب صفا را
فارغ از بیعت خود می کنم این لحظه شما را
همه گفتند که دست از تو نداریم خدا را
پیش ما رسم شکستن نبود عهد وفا را
الله الله تو فراموش مکن صحبت ما را
آنکه در راه ولای تو سر و جان نسپارد
جان به سختی ندهد دل به شهادت نگذارد
گوی دولت نبرد، جام سعادت نگمارد
قیمت عشق نداند، قدم صدق ندارد
سست عهدی که تحمل نکند بار جفا را
گردن طوع به سحر از در اعجاز نپیچم
روی دل از سر کوی تو سرافراز نپیچم
سر به خواری زجفا از در اغراز نپیچم
گر سرم می رود از عهد تو سر باز نپیچم
تا بگویند پس از من که به سر برد وفا را
کی دهم خاک سر کوی تو با افسر شاهی
چون دهد دل به تبرای تو از صدق گواهی
رای بر مهر تو دارم به همه روی سیاهی
گر مخیر بکنندم به قیامت که چه خواهی
دوست ما را و همه نعمت فردوس شما را
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۹۷ - به یکی از بزرگان نگاشته
قربانت شوم دستخط مبارک که دفترها نصیحت و پرده پوش هزار فضیحت بود، افسر دولتم بر سر نهاد و نشره کامرانی بر بازو بست. تارک افتخار بر چرخ بلند سودم و گردن دولت یاری بر البرز و الوند. ترک مواصلت و برگ مفارقت را شکایتی را نده اند و روایتی خوانده. نخستین روزم که حکم آبشخور در قطار بستگان آن در کشیدو خرمهره وجودم به عقد آن رشته گوهر افتاد، در حقیقت از همه رسته بودم و دل با مهر جنابت پیوسته، مادام هستی اندیشه جدائی نداشتم، و جز با خیالت تصور آشنائی.
پس از آنکه گروهی دوست روی و دشمن خوی، هر روزم بی جنایت ظاهر و خیانت باهر در خدمت خدام ولی النعم به گناهی نبوده مورد عتاب سازند و به گفتی ناستوده مطرح عقاب، گاهی رانده و مغضوب باشم و گاه آواره و مرهوب. بیش از اینم تاب کوک و کلک نیست و طاقت چوب و فلک نه. مکرر بداندیشانم به مجعولات پریشان به مقام سیاست بردند، فضل خدائی حراست کرد والا عرضم هبا و خونم هدر بود و آتشم در خرمن و خاکم بر سر، اگر یکبار بدین دست دست فرسود شلاق گردم و کوب آزمای چوب و چماق، از جان خسته چه اثر خواهد ماند و در استخوان شکسته کدام خطر؟ ستاره طالع را در کلف دیدم و جان را در معرض تلف. جز مباینت چاره ندیدم. هر جا و با هر کس باشم دعاگوی توام.و اما بت به جای صمد نخواهم ساخت، و دل از یوسف به گرگ نخواهم پرداخت. استدعا آن است که حقوق محبت های رنگ رنگ خود را بر این ملهوف مستمند بحل و عقوق تقصیرات عمدا و سهوا ما را نیز از در رحمت آمرزگاری فرمایند. پاداش بزرگی اقتضای خردی عفو از تو پسند آمد و تقصیر از ما. و همچنین خواجه تاشان را از صدر خرگاه تا پائین درگاه چاکر نیک خواهم و جنایات گذشته را مستدعی بخشایش، بیت:
چو در میان مراد آورند دست امید
ز عهد صحبت ما در میانه یاد آرند
زیاده جسارت است و معامله اوقات خوش را سوخت خسارت، خداوندی سردار باسراری حورا جواری رخت اقامت به باغ کشید. سرکار شما هم التزام تنقیه و دوا فرمودید از شوربختی های کوکب و روی سختی های طالع حال من از حرمان خدمت هر دو سر در تباهی نهاد و روی نشاطم روی در سیاهی. کاش مرا راهی می نمودی و پای می گشودی که تکلیفم در مراودت مشخص و جان مستمندم از بند رنج و شکنج دل نگرانی مستخلص می شد، با درایت سرکاری نیازی به حکایت و شکایت نیست.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۱۲۷ - به دوستی نوشته
گفتم ببینمش مگرم درد اشتیاق
ساکن شود بدیدم و مشتاق تر شدم
سفری حکم آبشخورم از سمنان رخت اقامت به ری کشید، به دستور اسفار سابقه در جوار مرحوم فاضل خان که مرا مهربان خداوند بود واین بنده خاکسار نیز مملوکی ارادتمند مقامت جستم از سعایت ارباب کید و اصحاب حسد پاک روان و صافی ضمیر شهریاری از وی مکدر بود و خانه و مستغلاتش به ضبط دیوان مقرر. با چهل نفر بسته و پیوسته در طرفی از عمارات خارجه میرزا زین العابدین کاشی منزل داشت. ظرفیت مکان با خویشان کاشانه وفا نکردی تا به زحمت مهمان و بیگانه چه رسد. از باب ضرورت و تشویر دولت حضورش بر خود حرام کردم و بی اجازت و رضای سرکارش به تبدیل مقام فرمود، امشب با تو کاری واجب دارم، اگر تا نیم ساعت از شب گذشته فراغت خواست، البته شرفیاب حضور خواهم گشت، والا فردا صبح دولت دست بوس حاصل خواهد شد. نمیدانم مجال مقالی که قرار بود از باب سرکار سیف الدوله میرزا و کمترین با نواب بهاء الدوله در میان آرند بر زبان آمد یا نه؟ به مرتضی علی قسم می خواهم رابطه ارادت خاکسار و التفات ایشان استوار ماند، والا با وجود بی گناهی سر موئی تزلزل و اندیشه ندارم و مخاصمه با ابنای ملوک عار کس نیست، زهی سعادت آن کوچک که خصم بزرگ دارد، گر بکشم زهی طرب ور بکشد زهی شرف.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۱۴۵ - به دوستی نوشته شد
خواستم از غوغا کار آشوب را پرسشی آرم و افسرده روان را از آشوب جدائی و غوغای تنهائی آرامشی سازم، هنوز لب نگشوده و این سر بسته راز را در میان نهاده افسانه بند وچوب و کند و کوب خود آغاز کرده جان درد آلودم به اندوهی شکیب سوز انباز داشت. بختم بسوزد و تخت اختر تیره روزم بر گردد که به هیچ کارم یاری نکردند و پای مردی و دستیاری نیاوردند پای گسسته دست بر دل، بار در گل از دوده درویش سر خویش و راه امام زاده قاسم در پیش گرفتم. این چیزها و ستیزها که در جرگه شما می گویند و آن بدگمانی ها که کهنه و نو از بزرگان و پرستاران شما می شنوم، اگر در راه آرزوی دیدارت شیشه هستی به سنگ آید و فراخ پهنه زیست از تنگ گیری های کشش و خواست گلوگاه نای و سینه چنگ گردد، رامش پیوستگی نخواهم و از آن بند گران گزندت رستگی نجویم. یکسر مو آبرو و آسایش دوست را به دریا دریا و کوه کوه خون خویش و آرامش دل برابر کنم. در جای خود سنگین به پای تلخ و شیرین در کش و سخت و رنگین بزن و نغز و نوشین بخوان. اگر من در ره مهرت به ناکامی خاک شوم، رشته شب و روز نخواهد گسست و گرد اندوهی بر دامن گردون نخواهد نشست. مصرع: تو بمان ای آنکه چون تو پاک نیست.
دوست دیرینه یار بی کینه غوغا نامه به تو پرداخته و هر چه باید در آن یاد فرموده اند، هنگام جنبش از خانه فراموش کردم، هر چه زودتر دیده بر آن در سایم دیر است، ما را از خود اندیشه و پنداری نیست، هر چه فرمان تو باشد آن کنیم.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۱۴۸ - به دوستی نوشته شد
چو گیری جام رامش کامرانی
سراید با سرود خسروانی
برآرد روزگارت از سه لب کام
لب یار و لب جوی و لب جام
سرور مهربان چنان پندارم یک نامه به شما نگاشته ام و گزارش کار خود را در میان گذاشته ولی از سرکار شما تاکنون نامه و پیامی نرسیده و از این دوستان که در این یکسال راه ری سپردند زشت یا زیبا سخنی از شما شنیده نشد. باری مرا پیمان و پیوند دیرین استوار است و دل بر پاس یاری و سپاس دوستداری روزگذار. تا زنده ام راه یگانگی بسته و جان مهر پیوند از کمند بستگی رسته نخواهد گشت. گزارش کارفرمان فرمای سمنان همان است که بر سرکار امید گاهی حاجی سید میرزا نوشته ام، آگاه خواهید شد.
اگر مردم هرزه پوی یاوه گوی دست از آشوب و کندوکوب بردارند، امیدوارم ویرانی ها ساز آبادی گیرد و گرفتاری ها هنجار آزادی. چنانچه خدای نخواسته باز شمار خام کاری و شانه خواری است، دور نیست که سرانجام درستی ها به درشتی کشد و هیچ کس را توانائی درخواست و پشتی نباشد، میرزا مصطفی ما را ستمکار و مردم آزار ستود، منکه با این خوی و منش آلوده بودم رفتم، او اکنون آسوده باشد، چگونگی کار خود را همواره بر نگارید.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۱۸۷ - به حاجی محمد اسمعیل طهرانی نوشته
گرامی سرور فرشته گهر حاجی اسمعیل را نیکخواه و فزایش جوی و کام اندیش و ستایش گویم. این پارسی نگاری و پهلوی شماری یکباره ما را رسوا و زشت نام کرد هر جا خامی دانش باز و سردی بینش فروش سر از دبستانی بر کرد ندانسته و نسنجیده پاره پرندی در مشت و شکسته کلکی در انگشت آورده نوشته چه آورده ای، پشک چه پرورده ای؟ مشک آزمودم می گیرند که اینک می نگاریم و باز می سپاریم. بردن همان است و به دست پرستاران سپردن همان، روز به هفته و ماه نرسیده یا کاغذ پاره آهک و زرنیخ می سازند، یا کهنه سارش با بوی فروشان بازاری باز می پردازند.
درین پایان هستی و آغاز پستی پیشه و کار و اندیشه و شماری که داریم این است. سوگند توانم خورد، در این روزگار کم کمابیش کوتاه دامن، گشاده گریبان، ده دوازده نامه به آن مهربان دوست نگاشته ام و بر آن نشان و نام که راز گشودیم و باز نمودیم، این و آن را در آستین گذاشته، بی باکانه جز تنی دو از قرشی گهران که از دانش و دید برون از یاسای دگرانند هم خوابه ها را سپردند و در نوره خانه گرمابه ها کوتاه یا دراز درست یا دریده بالای آب افتاد و پشم آلود رخت در منجلاب افکند.اگر یک و دوئی از چنگ داروکشان گرمابه رست، دارندگان و آرندگان یکباره دل از اندیشه آن باز پرداختند و در آستین پاس داری بر آستان فراموشی و خواری انداختند. اینک مردی درست کار، راست پیمان، راه سپار است. بر بوی آنکه بود دوست را چشم سپار افتد، با دل و دستی که نیست راز گشای جای امیدوار گشتم مهر و پیمان یاری و یکتائی و دیگر چیزها که آدمی بدان زنده است همان است که دیده و دانی، اگر روز به روز پیرایه فزایش و سرمایه برتری نیامد کوب آزمای کمی و کاستی نخواهد بود.
گرفتاری های جندق و افزونی کار و تنگی هنگام احمد را آن مایه دست و نیرو نداد که آن سنجیده گفته ها که پیمان جست برنگارد و نیاز دارد دیر یا زود چشم سپار و گوش گزار خواهد داشت.آسوده روان زیند که شکست را بر پیمان ما دست و دغل بازی را در نهاد ما به خواست پاک یزدان نشستی نیست. یکبار دیگر یا دیرینه پیوند میرزا رضا را ببین، و درودی دوستانه بر سرای و داستان چشمک شاخدار را در میان افکن. چنانچه داد بی آنکه هنگام چشم داشت دراز افتد روانه فرمای، و اگر به دستور گذشته رای اندیش بوک و مگر شد و جز آن پیمان که بست اندیشه دیگر انگیخت زبان درکش، سخن در بر، دهان در چین، هوس در گسل، سر خویش گیر و او را به گوهر و خوی خود باز مان. از یکی چشمک که دو سه خسروی بیش نیرزد گذشتن آسان تر است تا از پرورده خویش کشتن پیوسته روی داد خویشتن و هر گونه کار که بندگی های ماش پرداختن تواند بر نگار و بی فسانه گوئی پذیرای انجام دادن. یاران ری را هر یک دارای مهربانی دانی درودی دوستانه بر سرای و پوزش آرای جداگانه نگارش باش. اگر هر گونه نامه ویژه نگارش های پارسی پیکر که از من به شما رسد، خواه ژاژ خواه شیوا خواه زشت خواه زیبا با نوشته های من که گرد کرده تست بی کاست و فزود در فزائی بیش از آنچه در چنبر پندار گنجد از شما خرسند خواهم بود.
یغمای جندقی : بخش دوم
شمارهٔ ۳۸ - به نواب سیف الله میرزا نگاشته
قربان روان زود آشتی دیر جنگت گردم، باز سه طغرانامه را تاخیر افتاد و تقصیری بر تقصیر افزود، فرد:
پاداش بزرگی اقتضای خردی
عفو از تو پسند آمد و تقصیر از ما
اگر چه از پراکندگی و پیری حالتی نماند که تعلیق رسالتی توانم یا تلفیق مقالتی، ولی به خطی خام و ربطی خنک، تر و خشکی درهم بستم. امیدوارم نواقص مختصر خدمت را به کمالات ارادتم بخشند. درست و مکرر بخوان و از در درایت کاربند امعان نظر باش. اگر خامه خطائی کرده و نامه نقش ناسزائی پذیرفته قلم درکش و بدل را به کلک بداعت بر بالا باطل نگار. از سر خواهم نوشت و گوش و گردن منحولات خود را از مبتکرات دقت والا زیور خواهم بست، فرد:
پی خدمت تو خواهم تن و جان خویشتن را
چو نباشد این سعادت نه من و نه زندگانی
یغمای جندقی : بخش دوم
شمارهٔ ۴۰ - به علی نقی خان سردار بختیاری و سایر زندانیان توپخانه نگاشته
زانداز چنبر ونای و ز بیم مشت و چانه
سر سودمی نیارم در پای توپخانه
بنده و خداوند و پژمان تا خرسند همه دانند، به دیدار آرزومندم و یکان یکان را به زنجیر بندگی دربند، چکنم از ناشناخت و آزار بی نواخت سر تا پای هراسم و این آبروی پنداری را فراخورد توان پای تا سر پاس. هر روز نگهبان تازه گردد و پاشنه پولاد گوهر آن روئین در که تخته و میخش نیزه و خنجر است، و کلید و بندش غداره و ششپر، بر دیگر اندازه، من روستائی و کم دل و کاهیده تن و بی جان. چون دست ستیز بسته ماند پای گریز گشاده خوشتر. اگر با همه مهر و پیوند و پیمان و سوگند بر آن در دیرتر راه افتد و کمتر از خواست خویش و خواهش یاران نشست فرگاه خیزد، اندیشه سست مهری نسگالند و به چشم سخت روئی و بیگانه خوئی ننگرند، بی گناهم بی گناه و با همه بی گناهی پوزش اندیش و روسیاه. هر هنگام رهی را آگهی خاست که آشنائی پاسدار است و روشناسی تیاق گزار، اگر در چهر سائی به کوتاهی گرایم با صد تباهی به خاک درآیم و با یک جهان روسیاهی از خاک برآیم، مصرع: یاد زندان که در آنجا چمن آرائی هست.
همه را برخی تن و جانم و ستایش اندیش گوهر و روان، هر یک را در آن دل شب ها با پاک یزدان ساز نیازی روید و زبان در خواه گشایش و بخشایش و کاهش تیمار و فزود آسایش را رازی شمارد، مرا نیز در میان آرید و به خواست او از پراکندگی بر کران خواهید، از همه راهی خوار و سرافکنده ام، و بر همه دستی زار و فرومانده، فرد:
آسمان گشته پی کارش من پشت زمین
ای دل ای دیده من روز مددکاری هاست
با این ترس فراخ آستین و بیم فراخته آستان به خواست بار خدا امروز یا فردا دوستان را سر بر در و رخ در پای خواهم سود، مرغ دست آموز به سنگی از گوشه بام نخیزد، خو بسته مهر به طپانچه و دشنام از دوست باز نایستد، فرد:
زیر پای هر که بر این ره روان
خار سنجاب است و خارا پرنیان
گرفتاران آزاده و ایستادگان افتاده را از بالای فرگاه تا پایان درگاه بنده ام و به کیش یکتائی پرستنده، فرد:
گر شاه شکرپور و گر پیر هراتیم
سر خامه روش بر خط فرمان براتیم
یغمای جندقی : بخش دوم
شمارهٔ ۷۲ - حکایت سگ بخشعلی نام جندقی
بخشعلی نام از اهالی جندق سگی داشت و سگ را به مقتضای سگ اصحاب کهف روزی چند پی نیکان گرفت و مردم شد با بخشعلی نام فرط علاقه بود. شبی به ضرورت خداوند سگ را هنگامی که حارس شب همت برپاس انصراف داشت سفری پیش آمد، بامدادان که سگ مردم پرست دامان خداند خود را در دست نیافت، آسیمه سر چون آهوی یوز از قفا و چون یوز آهو در جلو، پائی از بقعه بیرون گذارده بر لب دیوار مصلی خارج قلعه نشست و دیده مراقبت بر جمیع طرق و شوارع بست. مگر از شهود بخشعلی اثری و از گمشده خویش خبری یابد. مثلا قافله به سمت دامغان می رفت بدین امید که صاحب او در میان کاروان باشد لابه کنان دو سه فرسنگی از قفای قافله می دوید و چون از بخشعلی نشانی نمی یافت باز بر میگردید، به دیوار مصلی نرسیده گروه دیگر به صوب یزد رخت بر راحله نهاده بودند، باز امیدش قلاده کشان پی ایشان می کشید از مطلوب اثر نیافته باز می گشت و قس علی هذا.
احدی به طرفی نمی رفت که سگ مسکین به طلب خداوند منزل وادئی از پی او نپوید و بیگانه ای رو نمی نمود که وی را آشنای خویش نگوید، بالجمله چندان نشیب و فراز رفت که صاحب مهربانش بازآمد و بخت مسعودش دمساز، گویا زبان حال او برین مقاله ترانه ساز بود، فرد:
ندانی که چون راه بردم به دوست
هرآنکس که پیش آمدم گفتم اوست
این حکایت به غایت شبیه داستان من و آن خداوند است، بی خبر سفر کردند و مرا چون سگ مصاحب هرزه گرد هربوم و بر. هر که بر آن حضرت عریضه نگارد مهتر شریک اویم و هر جا از دور کاروانی نماید طریق استقبال پوی، مگر از دوست نشانی یابم. امید چنانکه آن سگ به مطلوب خویش رسید، این از سگ کمتر به شرف دریافت خدمت مستسعد گردد. چون سرکار را از بخشعلی امتیازی باید پیش از آنکه سایه رحمت بر سگ اندازند، سگ را بر آستان خود احضار و سرافراز فرمایند.
یغمای جندقی : بخش سوم
شمارهٔ ۱۳ - به میرزا اسمعیل هنر نگاشته
اسمعیل پیمان سرکار میرزا حبیب الله را با پاک یزدان هرآینه شنیده خواهی بود، به خدا سوگند اگر پای دارد و رای گمارد، که به دولت استغنا هست و بود فرماید، و زیان... و ارتشا و سبوقه و حقوق قلم و قدم ومانند این مایه اخذ و جر و ریع و فزایش، که دستاربندان خود پسندش مداخل و به افتاد خوانند سود شناسد، از چارسوی کیهان دولت و گشایشی بی زوال در وی روی خواهد کرد، و بر هر جانب توجه گمارد نخستین گامش پای طلب بر گنج شایگان فرو خواهد شد، چون از او گشتی همه چیز از تو گشت. یکی منم که با پاسداری این غنا و بی نیازی را که بن افکند و بنیاد نهاد به حشمت توحید و دولت قناعت افزون از آنچه دوستان در چنبر قیاس آرند و دشمنان از تصور آن هراس، املاک مورث و مکتسب خویشتن را بی امید پاداش و پندار تلافی و اندیشه ثواب بر او خواهم افشاند. چنانکه خدای نکرده در پای برد و کیش و یاسای بی مغزان پوست بوی را آئین و پیشوا فرماید از همه چیز وی تبرا خواهم جست و به اعدا و بدخواهان او تولا خواهم نمود: عهد او را باد یزدان پاسدار، بخوان و به احمد فرست.
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۰
آن که قرار ما بود قصه آشنائیش
کی برسد به مهر و مه دعوی روشنائیش
این همه گفتگو عبث بر سر عمر و زید شد
خوش بود آن که بشنوم صحبت آشنائیش
هیچ از او بجز وفا، سر نزند به عهد ما
آن که به دهر قصه شد شهرت بی وفائیش
آن که جدا نمی شود نقش وی از خیال من
چند به سینه پرورم درد غم جدائیش
هیچ به او نمی رسد فتنه روزگار از آنک
کامده روزگار خود، از دل و جان فدائیش
از رمد است ایمن و از سبل است در امان
روشن اگر شود دمی دیده به روشنائیش
گو نبود میسرم شاهی هفت کشورم
کز همه چیز بهترم مرتبت گدائیش
هر که ز دوست بگسلد بسته بند غم شود
محنت بستگی بود خوب تر از رهائیش
افسر اگر نه روز و شب مدحت یار می کند
لعل ز لب چرا چکد گاهِ غزل سرائیش