عبارات مورد جستجو در ۱۰۷۶۰ گوهر پیدا شد:
امام خمینی : غزلیات
راز نهان
داستان غم من راز نهانی باشد
آن شناسد که ز خود یکسره فانی باشد
به خمِ طره زلفت نتوانم ره یافت
آن تواند که دلش آنچه تو دانی، باشد
ساغری از خُم میخانه مرا باز دهید
که تواند که در این میکده بانی باشد؟
گردِ دلدار نگردد، غم ساقی نخورد
غیر آن رند که بی نام و نشانی باشد
گرچه پیرم؛ به سر زلف تو ای دوست، قسم
در سرم، عشق چو ایّام جوانی باشد
دورم از کوی تو، ای عشوه‏گر هر جایی
که نصیبم ز رُخت، نامه پرانی باشد
گر شبانان به سر کوی تو آیند و روند
خرّم آن دم که مرا شغل، شبانی باشد
امام خمینی : غزلیات
طریق عشق
فراق آمد و از دیدگان، فروغ ربود
اگر جفا نکند یار، دوستیش چه سود؟
طلوع صبح سعادت، فرا رسد که شبش
یگانه یار، به خلوت بداد اذن ورود
طبیبِ دردِ من، آن گلرخ جفا پیشه
به روی من دری از خانقاه خود نگشود
از آن دمی که دل از خویشتن فرو بستم
طریق عشق، به بتخانه‏ام روانه نمود
به روز حشر که خوبان روند در جنّت
ز عاشقان طریقت کسی نخواهد بود
اگر ز عارف سالک، سخن بود روزی
یقین بدان که نخواهد رسید بر مقصود
امام خمینی : غزلیات
کعبه مقصود
هر جا که شدم، از تو ندایی نشنیدم
جز از بت و بتخانه، اثر هیچ ندیدم
آفاق پر از غلغله است از تو و هرگز
با گوش کر خود به صدایی نرسیدم
دنیا همه دریای حیات و من مسکین
یک قطره از این موج خروشان، نچشیدم
رفتند حریفان به سوی کعبه مقصود
با محملی از نور و به گردش نرسیدم
این خرقه پوسیده، رها کرده و رفتند
من شاد به این پوسته در خرقه خزیدم
صاحبدل آشفته گذشت از پل و من باز
دنبال خسان پشت به پل کرده دویدم
مرغان همه بشکسته قفس را و پریدند
من در قفس افتاده، به خود تار تنیدم
یا رب! شود آن روز که در جمع حریفان
بینم که از این لانه گندیده پریدم؟
امام خمینی : غزلیات
انتظار
از غم دوست، در این میکده فریاد کشم
دادرس نیست که در هجر رخش داد کشم
داد و بیداد که در محفل ما رندی نیست
که برش شکوه برم، داد ز بیداد کشم
شادیم داد، غمم داد و جفا داد و وفا
با صفا منّت آن را که به من داد، کشم
عاشقم، عاشق روی تو، نه چیز دگری
بار هجران و وصالت به دل شاد، کشم
در غمت ای گل وحشیِ من، ای خسرو من
جور مجنون ببرم، تیشه فرهاد کشم
مُردم از زندگیِ بی تو که با من هستی
طرفه سرّی است که باید برِ استاد کشم
سالها می گذرد، حادثه ها می آید
انتظار فرج از نیمه خرداد کشم
امام خمینی : غزلیات
سراپرده عشق
باید از رفتن او جامه به تن، پاره کنم
درد دل را به چه انگیزه توان چاره کنم؟
در میخانه گشایید به رویم که دمی
درد دل را به می و ساقی میخواره، کنم
مگذارید که درد دل من فاش شود
که دل پیر خرابات ز غم، پاره کنم
سر خُم باد سلامت که به غمخواری آن
ذرّه در پرده عشق تو، چو خمپاره کنم
از سراپرده عشقِش به در آیم، روزی
ساکنان سر کویش همه آواره کنم
رخ نما، ای بت هر جایی بی نام و نشان
تا ز سیلی دل خود همسر رخساره کنم
امام خمینی : غزلیات
بار یار
اکنون که در میکده بسته است به رویم
بهتر که غم خویش به خمار بگویم
من کشته آن ساقی و پیمانه عشقم
من عاشِق دلداده آن روی نکویم
پروانه صفت در برِ آن شمع بسوزم
مجنونم و در راه جنون بادیه پویم
راز دل غمدیده خود را به که گویم؟
من تشنه جام می از آن کهنه سبویم
بردار کتاب از برم و جام می آور
تا آنچه که در جمع کتب نیست، بجویم
از پیچ و خم عِلم و خرد، رخت ببندم
تا بار دهد یار، به پیچ و خم مویم
امام خمینی : رباعیات
جفا
فولاد دلی که آه، نرمش نکند
یا ناله دلسوخته گرمش نکند
طوقی ز جفا فکنده بر گردن خویش
آزار دلم، دچار شرمش نکند
امام خمینی : رباعیات
بی‌قرار
یاران، دل دردمندِ ما را نگرید
طوفانِ کُشنده بلا را نگرید
از ما دلِ بیقرار و پرشور و نوا
فارغْ، دلِ یارِ بی‏وفا را نگرید
امام خمینی : رباعیات
چه کنم؟
فرهادم و سوزِ عشق شیرین دارم
امّید لقاء یار دیرین دارم
طاقت ز کفم رفت و ندانم چه کنم
یادش همه شب در دل غمگین دارم
امام خمینی : رباعیات
یاد
از دست فراقت، برِ کی داد برم؟
فریاد رس، از تو، به که فریاد برم؟
طوفان غمت رشته هستی بگسیخت
یاد تو شود، یاد خود از یاد برم
امام خمینی : رباعیات
فرزانه من
از دیده عاشقان، نهان کی بودی؟
فرزانه من، جدا ز جان کی بودی؟
طوفان غمت ریشه هستی برکند
یارا، تو بریده از روان کی بودی؟
امام خمینی : قطعات و اشعار پراکنده
تک بیت
در غم دوری رویش، همه در تاب و تبند
همه ذرّات جهان، در پی او در طلبند
امام خمینی : قطعات و اشعار پراکنده
تک بیت
آشفته ‏تر از حال منِ زار نباشد
بلبل از دوری گل، ناله و افغان بکند
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۱۶
الا یا نفس قد زموالمطا یا
خدایاده شکیبائی خدایا
چو روز وصل را آمد شب هجر
الی روحی دنت ایدی المنایا
بدل بارغم آمد کوه بر کوه
کما یعلوا هوادجها الثنایا
ز چشمم دجله‌های خون فشاندند
وناراً اضرموها فی حشایا
گرم مانده است در تن نیم جانی
الاعوجوالافدیکم بقایا
الاحبواعنا دل ادنای الورد
اعینونی علی بث الشکایا
بنال اسرار هنگام وداع است
بنا حل النوی جل الرزایا
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۲۱
دور از شاه خراسان در بلا
همچو ایوبم بکرمان مبتلا
آدم آسا از فریب آسمان
صرت من فردوس طوس را حلا
گرچه دارالفقر کرمان جنتی است
لیک در جنات سفلست و علا
ای صبا بگرفته دامانت مگر
خاک دامنگیر سخت این دلا
ای صبا از خطهٔ کرمان گذر
بر خراسان چون خورآسان از ولا
پس بآن شیرین شهر آشوب گوی
خاک راهت دیدهٔ ما را جلا
پیش تو شیرینی کرمانیان
زیره در کرمان و پیش کان طلا
ای خور ثانی عجب عاشق کشی
سوختم از دوریت سنگین دلا
از خراسان بوی خون آید همی
الصلا ای خیل جانباز الصلا
چند الست ربکم لارا جواب
دارم از شکر لبت چشم بلا
کلب خود را یا بباید داد بار
یا نباید کلب خود خواند اولا
واگرفتی سایهٔ خود از سرم
فکر اسرارت نداری مجملا
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۲۲
صبا از ما بگو آن بیوفا را
شکیبا تا بکی گشتی تو ما را
چو ما را در حریمت بار نبود
مده باری ره اغیار دغا را
نیائی چون برم از ناز باری
غباری کن ز ره همره صبا را
تو در پیمان شکستن ختمی و نسخ
نمودی از جهان کیش وفا را
ز بس خون ریزد او ترسم که گویند
خدا ناکرده نشناسد خدا را
چو هر چیزی نخست اندازه ای یافت
چرا اندازه ای نبود جفا را
به بند از شکوه لب اسرار چون نیست
بکیش عشق ره چون و چرا را
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۴۰
دمی نه کار زوی مرگ بر زبانم نیست
چرا که طاقت بیداد آسمانم نیست
بزیر تیغ تو من پر زدن هوس دارم
هوای بال فشانی ببوستانم نیست
خوشم که نیست مراروزن از قفس سوی باغ
که تاب دیدن گلچین و باغبانم نیست
میان آتش و آبم ز دیده و دل خویش
شبی که جای بر آن خاک آستانم نیست
بگوشهٔ قفسش خوگرفتهام چندان
که گر رهاکندم ذوق آشیانم نیست
دلت چو واقف اسرار و نکته دان باشد
چه غم بساحت قرب تو گر بیانم نیست
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۱۰۱
غم از حد برونی دارم امروز
دل لبریز خونی دارم امروز
فراق آمد زمان وصل سرشد
چه بخت واژگونی دارم امروز
قدی همچون الف ز آغوش جان رفت
ز غم قد چو نونی دارم امروز
چونی هر استخوانم درنوائی است
چه ساز ارغنونی دارم امروز
ز ناخن تیشهام در سینهٔ کوه
بپیشم بیستونی دارم امروز
ز تحریک مه محمل نشینم
نه صبری نی سکونی دارم امروز
بسر اسرار از سودای زلفش
زده شور و جنونی دارم امروز
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۱۱۱
افسردگانیم از باده کوشط
تا دروی افتیم غلتیم چون بط
غم لشگر انگیزد وران بلاخیز
کو جام و ساقی کو عود و بربط
آفاق دیدم انفس رسیدم
من ذایدانیه ما شفته قط
صدچون سروشش حلقه بگوشش
ناخوانده او لوح ننوشته او خط
جانان و جانم جان و روانم
نی بلکه اعلق نی بلکه اربط
جنات و انهار باوصل دلدار
آن غبن افحش وین ربح اغبط
اسرار جز نام فی وان دلارام
آغاز و انجام هم بلکه اوسط
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۱۱۴
جدا شد از بر من یار گلعذار دریغ
دریغ از ستم چرخ بیم دار دریغ
نمود ساکن بیت الحزن چو یعقوبم
ربود یوسف من گرگ روزگار دریغ
چمن شگفت و مرا عقدهٔ ز دل نگشود
گلی نچیدم و بگذشت نوبهار دریغ
معلمی که ورق پیش من نهاد آغاز
نوشت بر سبق من نخست بار دریغ
میان دایرهٔ غم چو نقطهایم اسرار
تمام عمر گذشتی بدین مداردریغ