عبارات مورد جستجو در ۱۴۷۰ گوهر پیدا شد:
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۳۴
در این زمانه که یکسر جهانیان خرسند
ز چیست ملت اسلام گشته خوار و نژند
جهانیان همه گشتند انجمن وین قوم
اگر خود انجمنی داشتند بپراکند
مگر مسلمان دیوست و دیگران چو ملک
که دیگران همه آزاد و مسلمین در بند
جهود و ارمنی و گرج و روم و چرکس و قبط
همه رهیده ز زنجیر و برگسسته کمند
ولیک هر یک از ایشان یکی مسلمان یافت
چو دیو مست و چو پتیاره در طلسم افکند
هلند مرکز عدلست در اروپا لیک
ز جاوه پرس که خونگرید از جفای هلند
از آنکه مردم جاوه همه مسلمانند
بر این جگروه روا باشد احتمال گزند
کسان که کشتن گرگ و گراز نپسندند
باهل قبله ندارند غیر کینه پسند
چرا مسلمان باشد غمین بگاه طرب
چرا مسلمان نوشد شرنگ از پی قند
سبب ندانی ای نور دیده از من پرس
که با تو گویم بی مکر و حیله و ترفند
برای آن بود این پستی و حقارت و ذل
که نه در ایشان دانش بود نه دانشمند
شکسته اند بفرمان ایزدی پیمان
گسسته اند ز آیین احمدی پیوند
نه خویش از ایشان خرم بود نه بیگانه
نه حق تعالی راضی نه انبیا خرسند
کبیر ایشان بر کهتران ندارد رحم
صغیر ایشان از مهتران نگیرد پند
پسر نداند جز دزدی از متاع پدر
پدر نگوید غیر از دروغ با فرزند
فروختند به یک حبه آبروی وطن
خریده اند بفلسی هلاک خویشاوند
رفیق صادقشان خانه از وطن پرداخت
طبیب حاذقشان سینه از نفاق آکند
برای رونق بازار خویش بازرگان
همی خورد ز پی یک دروغ صد سوگند
چرا زبون نشود ملتی که قاضیشان
کشد زر شوت و آز و طمع زمانه بگند
ز گند رشوه خوران عالمی قرین بدیست
که هست معنی رشوت بپارسی بدگند
چنانکه زاده ملجم برای وصل قطام
فروخت خون علی را به نیم شکرخند
متاع دین که حسین داد جان و بازخرید
فروختند خنیسان بشاهدان لوند
ز جور حاکم بیدادگر ز خانه خویش
اهالی خوی و خلخال و اردبیل و مرند
گریختند در این ملک و پیش تیر بلا
هدف شدند بجان نزار و حال نژند
چو گوسپند اجلشان درید بر تن پوست
کباب کرد و بر آتش نهاد همچو سپند
یکی نخواست دیتشان ز گرگ آدم خوار
یکی نبرد خبرشان بخانه و فرزند
ز سوگ اسلام است این که سالها پوشید
عروس کعبه تن خویش در سیاه پرند
کجائی ای علی «ع »مرتضی «ع » که باشمشیر
بتان دوباره بخاک افکنی ز طاق بلند
کجائی ای عمر دادگر که با انصاف
دوا کنی بشب تیره درد حاجتمند
کجاست آنکه بفرمان او همی بودی
ز مصر تا بدرچین ز روم تا به خجند
کجاست آنکه زر از گنج ریخت در گنجه
کجاست آنکه در از روی بست بر در بند
کجاست عاشق صادق که نگسلد از دوست
گرش ببرد دشمن بتیغ بند از بند
خوشا بحال شهیدان دین که شهد بلا
مکیده اند ز پستان شاهدی دلبند
ز بسکه ریخته خونشان بخاک تیره هنوز
بجای لاله و گل لعل خیزد از الوند
تو ای مسلمان که اسلام را به ننگ آری
بروز خویش بگری و بریش خویش بخند
مجوس رفت بمینو تو در سقر تا کی
جهود تاخت بگردون تو بر زمین تا چند
کدام کارت ماننده بر مسلمانست
بخویش نام مسلمانی از گزافه مبند
ندانمت بچه دینی و بر چه کیش ولیک
نه بر مسلمان مانی نه گبر را مانند
نه راه دیر سپاری نه سوی کعبه روی
نه فهم قرآن داری نه درک آیت زند
پی رضای حق این خال عار و جامه ننگ
بروی و پیکر دین محمدی مپسند
از آن سپس که پیاده شدی و کندی رخت
بخصم دادی اسب و ستام و گرز و کمند
دوباره باز نپوشد ترا سلیح نبرد
دوباره برننشاند ترا بپشت سمند
مگر فریدون آید دوباره در اصطخر
و یا نریمان آید ز پای کوه سهند
کنون بزخم رقیب و بنار هجر حبیب
بساز همچو رباب و بسوز همچو سپند
که خفته ای بخزان و دی و بهار و تموز
خبر نیافتی از فروردین و از اسفند
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۳۹
حکایتی ز ملوک سلف شنیدستم
که همچو من بشگفتی رود هر آنکه شنود
هزار و پانصد و هفتاد و چار میلادی
که سال نهصد و هشتاد و دو ز هجرت بود
سفیر مملکت پرتقال باز آورد
بپای خسرو ایران سر نیاز فرود
ز بار دولت هانری برای طرح و داد
طریق درگه طهماسب شه همی پیمود
ز جانب ملک باختر بخسرو شرق
نماز برد و بر او خواند آفرین و درود
بداد نامه و گنجینه ای فراز آورد
پر از گهر چو ز خورشید و مه سپهر کبود
شنیده ام که در آن گونگون تحف بوداست
نفایسی که بقدر از خراج هند فزود
خدیو ما نپذیرفت نامه را و بعمد
برآورنده آن چشم مرحمت نگشود
بخشم گفت که ما را ز دست بدگهران
گرفتن گهر نابسوده ندهد سود
سفیر رانده شد از بار شاه وزین تحقیر
ز دل برآمدش آتش ز سر برون شد دود
پیام داد بشه کز ملوک در خور نیست
چنین بروی رسولان نگاه خشم آلود
بویژه آنکه من از بهر آشتی شده ام
نه بهر جنگ که جانم ز خشم شه فرسود
چو پادشه بشنید این سخن بواسطه گفت
باو بگو شه ما پاسخت چنین فرمود
که پادشاه تو پیوند آشنائی را
چنان بریده که در وی نه تار مانده نه پود
مگر نه شاه تو برکنده پایه مسجد
مگر نه طاق کلیسا ز خاک آن اندود
مگر نسوخته قرآن مگر نه کرده روان
ز اشک دیده اسلامیان هزاران رود
چگونه یار من است آنکه در قلمرو او
شود ذلیل مسلمان بود عزیز جهود
چو سوخت شاه تو قرآن و طاق مسجد ریخت
ترانه جای پذیرفتن است و نه بدرود
چرا که دشمن آیین عدوی جان باشد
کجا شود دل مرد از عدوی جان خشنود
سفیر هانری ازین گفته شرمگین شد و گفت
که حق بجانب طهماسب شه، بد، از ما بود
کنون ز مردن طهماسب سیصد و چل و اند
گذشته سال کمابیش زیر چرخ کبود
بشرق و غرب جهان این حکایت از تاریخ
کسی نخواهد که او را بفرخی نستود
یکی حکایت دیگر کنون فراز آرم
که هر که خواند بچهر از دو دیده خون پالود
در این دو ساله که از جور و فتنه در ایران
هوا سموم فشان گشت و آب زهرآلود
زمام کشور در دست آنکسان افتاد
که هر چه بود شد از دست آزشان نابود
سه چار کودک جلف جوان که بودندی
کم از کنیزک اشتان و نوعروس غرود
گرفته دست وزارت گشوده دست عدو
بخون و ثروت و ناموس مردمان پی سود
گشودن در ایشان ببست باب نشاط
در عذاب ابد را بروی خلق گشود
چو رنگ شرم به رخسارشان نبود پدید
نگاهشان ز دل خلق زنک غم نزدود
پی خرابی ایران چنان کمر بستند
که یک بدست نماند از همه فراز و فرود
در آستان رضا آتشی زدند ز توپ
که بر خلیل حق از منجنیق زد نمرود
و یا تو گوئی حجاج بود و بار دگر
ز منجنیق ستم طاق کعبه را فرسود
نگین و خامه در انگشتشان بدان ماند
که خرد بیهده بر سر نهاده مغفر و خود
جهانیان متزلزل جهان پر از بیداد
زمین سیاه ز گر دست و چرخ تیره ز دود
درخت سبز چمن زرد و سرخ گل نیلیست
ازین سیاه گلیمان پست کور و کبود
کجا شدند ملوک سلف کشان در گوش
سروش غیب بسی نکتهای نغز سرود
که بنگرید چسان چشم فتنه شد بیدار
دمی که چشم وزیران بمهد ناز غنود
علی کجاست که از طاقشان فرود آرد
چنانکه ریخت بتان راز طاق کعبه فرود
عمر کجاست کزین مملکت براندشان
چنانکه از حرم حق براند گبر و جهود
بلی چو مرد شکمخوار باغبان باشد
نه گل بگلبن ماند نه آبی و امرود
فدای غمزه شود بوستان نرگس و گل
بهای بوسه رود باغ سیب و شفتالود
تفاوت است میان دو تن ار گوش دهند
یکی بآیه قرآن یکی بنغمه رود
کجا رسد دل زاری که غرق بحر غم است
بدانکه محو سرور از نشاط رود و سرود
چو سفله را کمر لعل بر میان بستی
بود معاینه همچون سفال سیم اندود
اگر سگ گله با گرگ عقد صحبت بست
برانش از گله و پوست برکن از تن زود
وگرنه گله بتاراج گرگ خواهد رفت
که دزد خانه خدا شد چو پاسبان آسود
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۷۵
امام عصر چراگه به چاه گاه به غار
شود چو یوسف صدیق و احمد مختار
چرا چو گنج به ویرانه ها کشاند رخت
چرا چو ابر به بیغولها گشاید بار
چرا چو ماه بمغرب گراید از مشرق
چرا چو سیل بدریا شتابد از کهسار
چرا فرار کند ز آدمی بکوه و بدشت
چرا کناره کند از بشر بشهر و دیدار
ز چیست می نکند جای در بلاد و قری
چرا همی نزدی در دیار و در امصار
امام جان جهانست و در جهان چون جان
قرار دارد و جان راست و زو دوام و قرار
امام شمع طریق است و رهنمای فریق
نصیر عدل و صراط نجات آخذثار
چرا چراغ بر این کاروان نیفروزد
که بسته در کف دزدند و خسته در شبتار
چرا گزیده ز اخوان خویش عزلت و بعد
چرا گرفته ز ایوان خویش راه فرار
ز خانه خود باشد ملول و اینت عجب
که زنده نیست در این دار غیر ازو دیار
اگر ندانی ای نور دیده از من پرس
که چون ندانی تفسیر باید استفسار
هزار مرتبه افزون من این حدیث بلیغ
شنیده ام ز بزرگان و خوانده ام ز اخبار
رسول گفت در آخر زمان شود اسلام
غریب و خوار بدانسان که از نخستین بار
کنون غریبست اسلام و پیشوای جهان
ندارد از ستم و جور ملحدان زنهار
امام خون خورد از غصه هر زمان نگرد
که دین احمد مرسل غریب گشته و خوار
امام گریه کند زار بر شریعت و تو
سزد که گریی بر حال آن شهنشه زار
که هست بیمش ز احباب خویش نزاعدا
ز مسلمانش باشد خطر نه از کفار
چنانکه شیر خدا را شنیده ای بجگر
چه زخمها که رسید از مهاجر و انصار
امام را زین غاصبان مسند شرع
بهر دقیقه خطرها بود فزون ز هزار
نه زیب مانده بمسجد نه زیت در قندیل
نه نور هشته بمحراب و روشنی بمنار
شکسته گردن تقوی بزخم گر ز طمع
کشیده تیغ هوی بر گلوی استغفار
شنیده ای تو که اصل دوم ز دی داداست
ز داد نام خدا گشته در جهان دادار
کسیکه اصل دوم را بعمد منکر شد
کجا باصل نخستین همی کند اقرار
گر اینست حجت اسلامیان و آیت حق
سزاست بوسه بناقوس و سجده بر زنار
سلام کردن باید بمعبد هندو
نماز بردن شاید بقبله تاتار
خدای را مگر ای بی خرد تو نمیدانی
که حجت حق باید ستوده و ستوار
تو ناستوده و سست و پلید و کژ طبعی
ز فرط جهل شناور شده بلجه عار
دو روز کلک و زبانت گشوده شد که برفت
ز دست کلک و زبانت هزار سر بر دار
هزا فتوی دادی خلاف شرع و خرد
برای آنکه تجارت کنی در این بازار
تجارت تو و بال تو گشت و در پاداش
شوی ز میوه بستان خویش برخوردار
نصیبه تو شود خار خشک و حنظل تلخ
چرا که هیچ نکشتی بغیر حنظل و خار
چنانکه زهر بکام جهانیان کردی
علی الصباح ز ز قوم بشکنی ناهار
تو طامع دغل دزد را چه افتاده است
که نام حجت بر خود نهی باستکبار
دنی تر از تو کسی کاین خدیعه از تو خرید
تو جفت لاشه خر مرده ای و او کفتار
دهان کفتار از لاشه بویناک تر است
درون مرده خور آلوده تر شد از مردار
ز آبروی شریعت بکاستی آن روز
که خادمت بشریعت اضافه کرد خمار
مگر شریعت احمد شریعه . . . تست
که گه پیاده بدان در شوی و گاه سوار
تفو بر آن طمع و حرص و کذب و جهل و ریا
تفو بران سروریش و دراعه و دستار
لواشه باید و داغ و کلافه تا این خر
دوباره رام شود تن دهد ببردن بار
گر این لواشه ز مشروطیت بدست آید
بزیر بار کشم ز این خران همی بسیار
چنان ز نمشان بر سر فسار و برکون داغ
که آفرین رسد از نعلبند و از بیطار
خر لگدزن و بغل چموش را باید
علوفه دادن یکبار و بار یک خروار
علوفه بر خر سرکش فزون مده زیرا
چو سیر شد شکمش سرکشی کند ناچار
بسان کهنه وزیران مملکت که همی
لگد زنند چو بینند از ملک تیمار
فزون از آنچه رسد زان خسان بی تقوی
زیان بکشور و خزیان بدین و عقده بکار
از این وزیران بینیم درد و رنج و زیان
که بدتر از سگ و گرگند مردم سگسار
سگ درنده بخون کسان شود قانع
بر این و تیره بود نیز گرگ مردم خوار
هزار آفت از این خرمز وران در ملک
رسد که نیست فزون عده شان زده بشمار
یکی ازان ده ازالت شود چو از مسند
بجای آن دگری می بیابد استقرار
تمام مظهر یکدیگرند و پنداری
همه یکند و بروی و بخوی و بوی و نگار
بسان مهره نرد و پیاده شترنگ
همه موافق رنگند و مختلف رفتار
یکی بشاه برد حمله و یکی بوزیر
یکی به پنج کند جنبش و یکی بچهار
سگ از مناره و اشتر ز باره حمله برد
چو پاسبانخر و خر سست کو توال حصار
آیا مقامر دون کز برای سود و شتل
متاع دین خدا را کنی جهیز قمار
بیکدو زخم حریفان بدستخون بازی
حیات خویش و بمرگ اندرون فتی ز خمار
حمار حامل اسفار دیده ایم ولی
ندیده ایم شود گاو عامل او زار
تو آن خر خرف و گاو ریش گاوستی
که گشته عامل اوزار و حامل اسفار
بغیر دبه و بیدینی و شرارت طبع
نه هیچ دانی شغل و نه هیچ دانی کار
خراب کردی مسجد بساختی خنوت
بنا نهادی گلخن بسوختی گلزار
ز شوق وعده بگرمابه رفت و بیرون کرد
ز تن قمیص و ز سر معجر و ز پا شلوار
سپس ببست حنا بر زهار و نوره بزلف
بکند موی سر و شانه زد بموی زهار
کنون چو پیچک پیچیده بسرو و سمن
ولی چو باد خزانی وزد بباغ بهار
به پژمری و بیفتی ز باد و گندبروت
چنانکه آگهی از قصه کدو و چنار
به میل شه نشود کار فاسدت اصلاح
فساد دهر کجا چاره یابد از عطار
کجا توان بتو تفویض حل و عقد امور
که می ندانی خود حل و عقد بند ازار
از آستین تو کی سر زند مصالح ملک
که از مصالح رندان همیزدی آهار
برآمده شکمت چون زنان آبستن
ز بسکه خورده ای اصلاق و برده ادرار
چرا بوقت لقاح از محاض نندیشی
که هست گادنت آسان و زادنت دشوار
در آن بساط که باشد مشیر سلطنه صدر
در آن سپه که بهادر امیر شد سالار
از آن بساط نزاید بغیر نکبت و رنج
وز آن سپه نرسد جز نحوست و ادبار
شنیده ام که بهادر امیر خود را خواند
ز نازکی و طراوت گل همیشه بهار
کجا همیشه بهار است آنکه چون دم دی
خزان برد بگلستان حیدر کرار
ز نغمه دم او روح عدل شد مسموم
که زهر مار بود در دهانش چون سگ هار
ز اتفاق مجلل چنان دلش مغرور
که غافل آمده از اختلاف لیل و نهار
ز هر طریق و ز هر در که قصه آغازم
دوباره روی سخن زی تو آید ای غدار
توئی که آلت اجرای قصد غیر شدی
چو گاو کور که بستش بر آسیا عصار
بهر که سنگ زنم کله تو در نظر است
بنص اعنی ایاک فاسمعی یاجار
منم عذاب تو و ز این عذاب نی تخفیف
منم بلای تو وز این بلا مجو زنهار
مباش سخت که تو گندمی و من طحان
مکن ستیزه که تو اشتری و من جزار
کجا تواند گندم بآسیابان جنگ
چگونه یارد اشتر بساربان پیکار
ز تنت پوست کنم چون ز میشها قصاب
کدنگ بر تو زنم چون بخیشها قصار
بدست خویش دهی مرگ خویشرا سامان
چو گوسفندی در گردنش زناد و شفار
همی بخواهد واحد یموت سرکش من
که با کدوی تو مشت آزمون کند یکبار
بود بتازی واحد یموت آن یکزخم
که هست دسته اش از چوب و کله اش از قار
از آن سبب که ز قیر است کله سر او
عرب بخواند آن را بلفظ خود مقوار
اگر ندیدیش اینک ببین که عزرائیل
در فتوح گشاید ترا بدین افزار
چو این نشادر معوج بمستقیم تو شد
برون رود ز سرت سکسکی شوی رهوار
ز عر و عر و جهیدن به تیز تیز افتی
چنانکه فاعتبروا منه یا اولی الابصار
ز شومی تو بر اسلام آن بلیه رسید
که بکر راز بسوس و ثمود را ز قدار
زند ز دست تو فریاد مره بن لوی
کند بجان تو نفرین ربیعه بن نزار
چنان ز نفخه شیطان بخواب مرگ دری
که بانک صور قیامت نمی کند بیدار
ولی امام زمان ریشه ات براندازد
بزور پنجه خونین و تیغ آتشبار
بجای آنکه مقدم شدی چو پیش آهنک
رسد که توشه کش اشتران شوی بقطار
همان عمامه که دام ضلالت تو شده است
کشد امام بخرطومت اندرون چو مهار
خلیل حق بهمان تیشه بت همی شکند
که بت بدان بتراشیدی آزرنجار
بلی چو خانه خدا پا نهد بخانه خویش
یکی است آمدن یار و رفتن اغیار
نه گرگ در گله آید نه زاغ در بستان
نه خر بخر من ماند نه موش در انبار
درخت بدرا از ریشه برکند دهقان
بنای کژ را از بن برافکند معمار
چو دیو خسته شد آتش زند به پیکر دیو
چو مار کشته شد اخگر دمد بخانه مار
چو شست دامن دین را از این پلیدیها
همی بسوزدشان خانمان و زاد و تبار
امام از رگ و از ریشه شان خبر دارد
خلاف ما که ندانیم خود یکی ز هزار
حواله کردم ملک جهان و هر چه در اوست
بخاندانش حتی الجدار و المسمار
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۷۹ - برسم مطایبه خطاب بوزیر عدلیه وقت
درد پا مربنده ات را ساخت بیحال ای وزیر
گوشمالم داد و از غم کرد پامال ای وزیر
پیکرم از بهر مشق این طبیبان شد چو آن
لوح سیمین کز برای مشق اطفال ای وزیر
گشته انگشتان پایم از ورم سخت و سطبر
چون قضیب نو بلوغان گاه انزال ای وزیر
بسکه از انژکسیون خستند جانم روز و شب
ساق و رانم شد مشبک همچو غربال ای وزیر
درد پا سهل است کز پیچ و فشار روزگار
مقعدم وارون و امعا خسته ز اسهال ای وزیر
طرفه اسهالی که پیچش چون کمند سام یل
لیک زورش چون کمال رستم زال ای وزیر
نفخها اندر دلم باشد که گر تیزی دهم
کر شود از بانگ رعدش گوش طبال ای وزیر
نه بتن جان نه برگ خون نه بسر مانده است هوش
نه بکیسه زر نه اندر مخزنم مال ای وزیر
گشته بیت المال ویران مال تاراج ستم
در کف این مردم بردار و بر مال ای وزیر
پیش هر دکتر چنان خاضع شوم از هول و بیم
کو بود چون مرشد و من کوچک ابدال ای وزیر
میگریزم از غم گردون دون بر اوج چرخ
باز می بینم که آمد غم ز دنبال ای وزیر
مرگ خود را بی امان تقدیر می کردم اگر
بودی اندر دست من تقدیر آجال ای وزیر
شکرلله خر ندارم ورنه با این پای لنگ
هر که میدیدی مرا پنداشت دجال ای وزیر
برنخیزد در تماشای خط و خال بتان
آنکه برمیخواست از آواز خلخال ای وزیر
گرگ بودم میش گفتم شیر بودم بز شدم
اوفتادم مختصر زان یال و کوپال ای وزیر
سختی و ستواری از حمدان و زانو دور گشت
تندی و تیزی شد از دندان و چنگال ای وزیر
جار و جنجال و خدم با خود میاور زینهار
زانکه طبعم رنجه است از قیل و از قال ای وزیر
سر دمم را از دم خود گرم کن مردانه وار
کاین قماری هست اندر پیش پاچال ای وزیر
خود چه باشد گر از آن پانصد که هر مه میبری
عشر آن بر بنده ات فرمائی ارسال ای وزیر
من علیل و گرسنه تو صاحب دخل و رسوم
من شکسته پرتو از غم فارغ البال ای وزیر
تو بهر مه میبری کان زر و گنج گهر
من نبینم روی زر از سال تا سال ای وزیر
گر مواسات و مساوات این بود در روزگار
آفرین بر شیوه ظلام و جهال ای وزیر
راستی بر گو تو تنها جلد و چست و چابکی
یا وزیران جملگی رندند و رمال ای وزیر
ذات پاکت را باستثنا سرودم مدحتی
ز آنکه ممتازی بر اقران غرشمال ای وزیر
سردی یی گر در سخن بینی مرا معذور دار
ز آنکه باشد مسکنم در پشت یخچال ای وزیر
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۸۰
کان التوانی انکح العجز بنته
و ساق الیه حین زوجهامهرا
فراشا و طیئا قال له اتکی
فانکما لابد ان تلد الفقرا
کرد توانی بناتوانی شوهر
زانکه نبودش جز او مناسب و همسر
از پس ماهی سه چار این زن از آن شوی
زاد یکی دختری خمیده و لاغر
دخترکی شوربخت و گول و تهی مغز
دخترکی زشت روی و کوژ و سبکسر
تازه عروسی بنام غفلت کورا
مستی پیرایه بود و پستی زیور
جهل که بدمردکی غلیظ و گران طبع
سرکش و تند و شریر و شوم و ستمگر
جانور آزار و تیره مغز چو کفتار
آدمی اوبار و خیره چشم چو اژدر
از پی کابین غفلت از ره شهوت
حلقه فرو کوفت جاهلانه بر آن در
گشت نفاق اندرین مناکحه قاضی
ظلم معرف حسد گواه مقرر
خامه روز سیه بنامه حسرت
کرد رقم آنچه گشته بود مقرر
برد مشاطه غمش بحجله اندوه
آینه عجب را نهاد برابر
زد ز پریشانیش بکیسو شانه
هشت ز بدنامیش بتارک افسر
دوختش از آه و ناله جامه بر اندام
ساختش از درد و غصه رخت به پیکر
غازه ز خون و ز غبار غصه سپیداب
سودش بر چهرگان زشت مجدر
وسمه ز نیل عزا و سرمه ز کوری
گردش بر حاجب و جفون مکدر
جای سپندش همی برابر رخسار
جان و دل مردمان بسوخت بمجمر
ساخت ز خاشاک ذلت او را بالین
دوخت ز خاکستر کسالت بستر
دادش آنکه بدست جهل و بدو گفت
تخته و در نیک جفت کرده دروگر
چون زن و شوهر بحجله دیر بماندند
چار ثمرزاد ازین دو نخل تناور
فقر و پریشانی و ملالت و خواری
زاد از این هر دو این چهار برادر
چار برادر نه چار لشکر جرار
چار حد ملک را نموده مسخر
کوفته مغز حکیم و خاطر نادان
سوخته جان گدا و خان توانگر
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۱۱۲
همی بداد زر و گنج سیم وی بخرید
که سیم ساده گران بود و زر ناب ارزان
بسان روح روانش کشید اندر بر
ز ملک روم شد اندر صف حجاز روان
نخست خواست که آهن دلی کند لیکن
بکوفت با زر، آن، سیم ساده بر سندان
ز بیم آنکه ملامت همی کنند قریش
ورا بخویش پسر خواند و برد در ایوان
بخلوت اندر زن گشت و برملا فرزند
که زشتکاره ندارد حذر ز طعن کسان
چو عبد شمس ز دنیا برفت آن مدبر
چو بوم شوم ز ویران بماند در بستان
شریک قسمت اولاد وی شد اندر ارث
که همچنو همه بودند ز ادعیا اخوان
ز خویش جعل نکردم من این که بن میثم
بشرح نهج بلاغت همی کند تبیان
کتابتی که رقم کرده است شیر خدای
ابر معاویه کای زشت ابله نادان
طلیق نی چو مهاجر کحیق نی چو لصیق
بخیره خود را از مردم قریش مخوان
ز پای تا سر اگر خوانده ای و آگاهی
ز من نجوئی دیگر در این سخن برهان
از او بزاد مر، آن حرب نابکار پلید
وزان بزاد مر، آن زشتکار بوسفیان
یکی زنی را آورد در سرای که بود
ز صلب عتبه شومش نژاد و نام و نشان
بنام هند و ز فرط شبق دو صدرایت
بداشت نصب همی در برون شادروان
حمامه مادر وی صد هزار رایت داشت
به آشکار فزون زانچه داشت در پنهان
نه هیچ لنگر در وی بقعر آب رسید
نه هیچ کشتی آمد غریق در طوفان
شنیده ام سخنی نی بطنز بلکه شده است
درون نامه پیران باستان عنوان
که شد جوانی روزی بکار مزدوری
بکاخ هندو بشد هند شیفته بجوان
مر آن جوان را صباح نام بود و ببرد
صباحتش ز دل وی شکیب و تاب و توان
بکوه اجیاد اندر همی شدی شب و روز
که دست در کمر آرد بدان بت خندان
فکند در عوض صخر صخره در بن چاه
نهاد از قبل فخر حلقه بر حمدان
چکاند قطران اندر تنور و در برابر آن
ز لیف هند جلب دوخت جامه قطران
پس از زمانی از ثقبه اسافل وی
در آن معاویه چون عاویات گشت عیان
وگر بخواهی این داستان کنی ثابت
یکی نظاره درافکن بنامه حسان
زمخشری بکتابش رقم نموده چنین
وگر ابوالفرج اندر ورق نوشته چنان
که چارتن پدرستی مرآن معاویه را
ز راستی بجز آن قلتبان ابوسفیان
مسافربن ابی عمر و دویمین صباح
که نام بردم و گفتم چه کرد و در چه مکان
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۴۰
رنج ما بردیم و گنج ارباب دولت برده اند
خار ما خوردیم و ایشان گل بدست آورده اند
نی غلط گفتم که آن دزدان بی ناموس و ننگ
خون دلها خورده، آرام دل ما برده اند
طالبان عدل و قانون را ز مرگ اندیشه نیست
از برای آنکه آب زندگانی خورده اند
هر که در جرگ فداکاران نیاید در شمار
عارفانش در حساب عاقلان نشمرده اند
زنده دل قومی که اندر مجلس ما شمع وار
ز آتش دل سر فدا کردند و پا افشرده اند
حضرت اشرف سپهدار آنکه از یاسای او
عدلجویان جان گرفته بدسگالان مرده اند
هست مشروطه بدو پاینده، ایران زو به پای
زین سبب دزدان آزادی از او افسرده اند
جان فدای همت رندان آزادی طلب
که به یک جنبش خران را زیر بار آورده اند
بودی از روز ازل مشروطه خواه و صلح جوی
فتنه جویان خاطرت را زین جهت آزرده اند
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۸۱ - حماسه
گر چه دارم مردمی بسیار ازین مردم نیم
همچو دیوان نیز با چنگال و شاخ و دم نیم
در بلاد خود غریبم زانکه ناجنسند خلق
من بحمدالله تعالی جنس این مردم نیم
مردم آزارند همچون افعی و کژدم، زجهل
من نیازارم تنی چون افعی و کژدم نیم
تخت خوابم تخته تابوت موتی نیست بل
زنده از حلوا نباشم مرده خوار قم نیم
غلغل مینا نخواهم بانگ بربط نشنوم
جز به ذکر آیه نور و قل اللهم نیم
نه مرا جانانه یار است و نه با پیمانه کار
عاشق دلداده و مخمور پای خم نیم
خواستار نافه آهوی مشکین نیستم
در پی زین و ستام و رخش زرین سم نیم
هر دو عالم را ز استغنا جوی دانم از آنک
همچو آدم در بهشت اندر پی گندم نیم
شیخ بن عمرانم ارچه پیر مدین نیستم
یار اسماعیلم ار چه سید جر هم نیم
روح امکانم اگر چه عقل اول نیستم
اصل ایجادم اگرچه عنصر پنجم نیم
معرفت آموز خلقم گرچه عارف نیستم
انجمن افروز چرخم گرچه از انجم نیم
چون سپهدار فریقم ملک را فرماندهم
چون قلاورز طریقم از ره حق گم نیم
نه کمند از بهر قید آرم نه دام از بهر صید
شاه روم ار نیستم باری کشیش رم نیم
هفت آبا و امهاتم طیبین و طاهرین
چون وزیران و وکیلان بی آب و بی ام نیم
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۱
ای تاجر بی ثروت سوداگر بی مایه
ایوان تو بی دیوار بستان تو بی سایه
بستان ترا پژمان هم سوسن و هم سنبل
ایوان ترا ویران هم پیکر و هم پایه
در بوته غمازان بگداخته همچون زر
در بزم شش اندازان درباخته سرمایه
انده بتو وابسته از باب الی المحراب
نکبت بتو پیوسته از بدو الی الغایه
بدنامی و ننگت را آورده ملک سوره
بدبختی و نحسترا بر خوانده فلک آیه
بابات بخون غلطید از کینه این عمو
مادرت زبون گردید از فتنه این دایه
این دایی و این عمو خستند روانت را
تا کرد تنت را قوت بن جعده و بن دایه
بر مادر مسکینت از دیده بخاک افشان
خونی که فریدون ریخت از کشتن برمایه
کشتید اتابک را بی جرم و گمان کردید
کو باغ نیاکان را داده است بهمسایه
دیدی که برادرهات اینروضه دلکش را
دادند بهمسایه با زینت و پیرایه
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۱
حاج باقر جان بقر بودی چرا بیقور گشتی
گاو بودی خر شدستی مار بودی مور گشتی
فرض با منکر شدی بر فسق خود اقرار کردی
بر تقلب های بی پایان خود مغرور گشتی
در هوای انگبین کندوی خود بر باد دادی
با دلی سوراخ همچون لانه زنبور گشتی
فحش مفتی خورد از مفتی و زر دادی بزاری
زر زرت شد بی نتیجه بی زر و بی زور گشتی
همچون ریحان سبز و چون گل سرخرو بودی به بستان
از سیاهی زرد رو وز من به بوری بور گشتی
شاه دستوری عمل کردی و از بدبختی آخر
سرنگون یا سربکون چون شیشه دستور گشتی
گر زبان بودت چرا از گفتن حق لال بودی
گر بصر داری چرا از دیدن حق کور گشتی
غوره ناگشته مویزی خواستی کردن ازیرا
خسته در زیر لگد چون دانه انگور گشتی
نیزه بازی یکه بودی از کجا جان بازگشتی
ذوالفقاری تیز بودی از چه ذی القنقور گشتی
گرم بودی با حریفان از چه رو سردی فزودی
جور بودی با ظریفان از چه رو ناجور گشتی
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۴
دیدم میان کوچه پیر لبو فروشی
بار لبو نهاده پشت دراز گوشی
می گفت گرم و داغ است شیرین لبوی قندی
وافکند از این ترانه اندر جهان خروشی
طفلان پی چغندر باجهد و سرعت اندر
چون صوفئی قلندر دنبال دیگجوشی
ناگه درشکه خان از آن طرف گذر کرد
خان اندر او نشسته باکر و فرو جوشی
چرخ درشکه خر را غلطاند و بر زمین زد
تا زانوان فرو شد دستش بلانه موشی
پالان خر ز دوشش وارونه شد تو گفتی
دستار باده نوشی است در بزم می فروشی
پیر ستمگر آمد بگرفت گوش و دمش
هنی نمود و هوئی هشی کشید و هوشی
چندان زدش که او را بر جا نماند دیگر
نه شانه ای و پشتی نه گردنی و نه دوشی
ز آنجا که جز تحمل کاری نمی تواند
با جابری ذلیلی با ناطقی خموشی
مسکین الاغ می گفت ای پیر بیمروت
دانستی ار ترا بود فرهنگ و عقل و هوشی
جرم من اینکه هستم فرمان برو مطیعت
ایکاش جای من بود یک استر چموشی
ادیب الممالک : مسمطات
شمارهٔ ۵ - ترجمه اشعار ایل بیگی مرحوم جانشین تیمور
آرم از قول بزرگان مه برون از زیر ابر
طاعت عالم کنم تا بشکنم بازار جبر
گرم گردم در تماشای پلنگ و شیر و ببر
منع نتوانم نمود از مردم بی تاب و صبر
اینچنین بود است و خواهد شد چنین ای دوستان
روزگاری شد که من تقلید دنیا می کنم
سینه پرشور و فغان سر پر ز سودا می کنم
اهل دنیا را درین دنیا تماشا می کنم
همچو موسی روی خود در طور سینا می کنم
اینچنین بود است و خواهد شد چنین ای دوستان
شعله آتش در ایران سخت ظاهر می شود
آشکارا حکم از سلطان قاهر می شود
هر زمان ظلم و ستم از خلق صادر می شود
دور دور شاه عالمگیر نادر می شود
اینچنین بود است و خواهد شد چنین ای دوستان
جمله خاصان دور از شهر و وطن خواهند شد
بلبلان آواره از طرف چمن خواهند شد
پادشاهان کشته بی غسل و کفن خواهند شد
خسروان زند کم روزی بزن خواهند شد
اینچنین بود است و خواهد شد چنین ای دوستان
آنزمان اسرار پنهان آشکار آید همی
زینت و آئین و زیور بیشمار آید همی
هر که مست از خواب غفلت هوشیار آید همی
هر که ناهموار شد هموار و خوار آید همی
اینچنین بود است و خواهد شد چنین ای دوستان
دولت قاجار خواهد سکه زد بر سیم و زر
برجهد تیمور شاه از خواب و گردد باخبر
با سر آید در صف میدان و سازد ترک سر
هر طرف بینی شرار فتنه و آشوب و شر
اینچنین بود است و خواهد شد چنین ای دوستان
دسته چابکسواران بیدرنگ آید همی
روز صید شیر و نخجیر پلنگ آید همی
یک گل از یک شاخ با صدگونه رنگ آید همی
عرصه گیتی بچشم خلق تنگ آید همی
اینچنین بود است و خواهد شد چنین ای دوستان
مردی مردم مبدل بر گزاف اندر شود
راستی چون صارم کج در غلاف اندر شود
خلق را سرمایه از لاف و خلاف اندر شود
گفتگوی مردمان با تلگراف اندر شود
اینچنین بود است و خواهد شد چنین ای دوستان
شورش و غوغا عیان در ملک ایرانی شود
وز گرانی دردها بر خلق ارزانی شود
نیکمردی همچو مردان زایل و فانی شود
آنکه بودت یار جانی دشمن جانی شود
اینچنین بوداست و خواهدشد چنین ای دوستان
ای دریغا کم غم دوران دلی دارم بتنگ
هر طرف سرباز بینم با قطار و با فشنگ
هر زمان در گوشم آید نعره توپ و تفنگ
کشور ایران بعینه گشت خواهد چون فرنگ
اینچنین بود است و خواهد شد چنین ای دوستان
قولشان یکسر خلاف و عهدشان یکباره سست
لاله هاشان خار و زر مس کارهاشان نادرست
کس درین مردم درستی یا جوانمردی نجست
نصف ایران روس برد ایرانی از آن دست شست
اینچنین بود است و خواهد شد چنین ای دوستان
در بر مردم نمانده غیرت ناموس و ننگ
چون زنان پوشند مردان جامهای رنگ رنگ
امردان بینی تو چون دوشیزگان شوخ و شنگ
دیده مست از خواب غفلت سرگران از چرس و بنگ
اینچنین بود است و خواهد شد چنین ای دوستان
ای برادر قتل و تاراج است در پی زینهار
کار گیتی هست یکسر صورت و نقش و نگار
می رسد هر دم بگوشم نعره چابکسوار
ساعتی صد رنگ در چشمم نماید روزگار
اینچنین بود است و خواهد شد چنین ای دوستان
خلق را بینم که از ره سوی بیراه اندرند
کمترک در حکم و فرمان شهنشاه اندرند
ماده وارند این نران با عقل کوتاه اندرند
وز چراغ و چرخ با گردون و با ماه اندرند
اینچنین بود است و خواهد شد چنین ای دوستان
کار باطل در جهان از حد و حصر افزون شود
هر سری دنبال میلی از سرا بیرون شود
آه و واویلای مظلومان سوی گردون شود
ناقه لیلی روان در خرگه مجنون شود
اینچنین بود است و خواهد شد چنین ای دوستان
ناقه لیلی روان در مرغزار آید همی
رخش رستم در کنار جویبار آید همی
دلدل و شبدیز خسرو رهسپار آید همی
اسب آهن پای در تک راهوار آید همی
اینچنین بود است و خواهد شد چنین ای دوستان
اسب آهن پا که بینی آتشین دارد شکم
میبرد هر لحظه صد فرسنگ ره یا بیش و کم
دود از گوشش رود بر چرخ گردون دمبدم
بی صدا چابکسواری تند بردارد قدم
اینچنین بود است و خواهد شد چنین ای دوستان
کار مردان اندرین موقع بنامردی رسد
گاه در بازارشان گرمی گهی سردی رسد
لاله را زان قوم نیلی پیرهن زردی رسد
کی دوائی دردشان را به ز بیدردی رسد
اینچنین بود است و خواهد شد چنین ای دوستان
مشکمویان پادشاهی ماهرویان دولتی
می فروشان اندرونی باده نوشان خلوتی
جامه کوتاه و برهنه سر غزال تبتی
رخت سیمین مخطط همچو حور جنتی
اینچنین بود است و خواهد شد چنین ای دوستان
بانگ ساز هفت سر آید مدانش سرسری
گوش گردون کر شود ز آوای کوس حیدری
گلعذاران گرد بینی با دو زلف عنبری
باغها بی باغبان دردانها بی مشتری
اینچنین بوداست و خواهدشد چنین ای دوستان
لشکر قاجار را یغما شود شمشیر و خود
سر بریده تن دریده دیده تر دل پر ز دود
منکران را سیل خون جاری ز تن مانند رود
بگسلد از خرقه دستاربندان تار و پود
اینچنین بود است و خواهد شد چنین ای دوستان
طاعت مردم در آن هنگام مجبوری شود
سینه بازار و برزن جمله بلوری شود
شهر پر ز آیینه چینی و فغفوری شود
روزگار پهلوانی و سلحشوری شود
اینچنین بود است و خواهد شد چنین ای دوستان
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۷۷
مگرد ای پسر گرد دانش که دانش
تنت غرق اندوه تا گردن آرد
ره ابلهی جوی کآیین فکرت
ترا روز تا شب به خون خوردن آرد
تو خر زای و خر میر و خر زی که گردون
پس از هفتصد سال خر مردن آرد
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۱۰۴ - قطعه در خرابی مجلس ملی و نکوهش محمدعلی میرزا
آلوده شاه دامن خود با خون
اندود زر به چهره تابان مس
با گرگ یار شد به گله چوپان
با دزد دوست شد به سرا حارس
در گوش ما هنوز همی غرد
آواز توپ شاه که در مجلس
غرنده شد چو ابری کاندر باغ
بارد تگرگ بر سمن و نرگس
مجلس تهی شد از وکلا چو نانک
دیدی تهی ز سیم کف مفلس
زان نقرسی به ناله درآمد ملک
چون خسته ای که نالد از نقرس
شه خواست کند ریشه داد از بن
و ایزد نخواست رسم خرد دارس
آمد سپاه عدل خدای از راه
از فارس شد سوار فرس قارس
گردان کار دیده روشن رای
مردان راد با خرد با حس
گردند آنچه خواندی در تاریخ
از کار جنگ ««غیر اباداحس »»
تا عاقبت بخیل مجاهد شد
لطف خدای عزوجل مونس
مجلس گشوده گشت و جهان خندید
بر کار خصم بد گهر عابس
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۱۲۱
گفت با جفت خویش شیخ حسن
کای پری پیکر لطیف اندام
تا که در مستراح عبدعظیم
بودم ابریق دار خاصه و عام
اندران مرتع خصیب مرا
قوت یومیه پخته بود مدام
چون معاون شدم به صلحیه
اوفتاده است کارها ز نظام
شد ملوث زیده کاری ها
کاسه روز ما چو دیزی شام
معده ام خام گشته چون طبعم
بسکه مخلوط گشته پخته و خام
جفت شیرین شمایلش گفتا
غم مخور ای گزیده ایام
که ز بس در مقام صلحیه
بهم آمیختی حلال و حرام
کودکان حرام لقمه بسی
زاید از ما دو تن نمک بحرام
عنقریبا کزین سرا گردد
جلوه گر صد هزار شیخ و امام
همه صلحیه های عالم را
پر کنیم از حرامزاده تمام
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۱۳۲
شبی در روستا مهمان خود خواند
مرا در خانه پیری طاعن السن
همی گفت ای دریغ از هوش این خلق
که نشناسد مذنب را ز محسن
گرانی زان فتاد اندر ورامین
که کشتش جمله ارزانی است بر سن
چرا باری نسوزانند سن را
مگر نشنیده اند السن بالسن
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۱۴۸ - نکوهش احزاب سیاسی
احزاب فتاده اند در خط جنون
هر لحظه به رنگی شده چون بوقلمون
با اینکه ندانند برون را ز درون
کل حزب بما لدیهم فرحون
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۱۷۶
دیدم میان کوچه پیر لبو فروشی
بار لبو نهاده پشت دراز گوشی
می‌گفت گرم و داغ است، شیرین لبوی قندی
وافکند از این ترانه اندر جهان خروشی
طفلان پی چغندر با جهد و سرعت اندر
چون صوفی‌ای قلندر دنبال دیگ جوشی
ناگه درشکه‌ی خان از آن طرف گذر کرد
خان اندر او نشسته با کر و فر و جوشی
چرخ درشکه خر را غلطاند و بر زمین زد
تا زانوان فرو شد دستش به لانه موشی
پالان خر ز دوشش وارونه شد تو گفتی
دستار باده نوشی است در بزم می فروشی
پیر ستمگر آمد بگرفت گوش و دمش
هنی نمود و هویی، هشی کشید و هوشی
چندان زدش که او را بر جا نماند دیگر
نه شانه‌ای و پشتی، نه گردنی نه دوشی
ز آنجا که جز تحمل کاری نمی‌تواند
با جابری، ذلیلی با ناطقی، خموشی
مسکین الاغ می‌گفت ای پیر بی مروت
دانستی ار تو را بود فرهنگ و عقل و هوشی
جرم من اینکه هستم فرمان‌بر و مطیعت
ای کاش جای من بود یک استر چموشی
ادیب الممالک : رباعیات طنز
شمارهٔ ۸۵
ای آنکه برای من فرستی تسبیح
وانگاه کنی سوألکی خام و قبیح
چون دام پی دام نهی در ره خلق
زنار به تسبیح تو دارد ترجیح
ادیب الممالک : اضافات
شمارهٔ ۲۰
روزی ز جور خصم ستمگر ظلامه
بردم بنزد قاضی صلحیه بلد
دیدم سرای تیره و تنگی بسان گور
تختی شکسته در بن آن هشته چو لحد