عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲۶۴ - درود بر خواجه احمد بن حسن
شاد باش ای زمانه ریمن
بکن آنچ آید از تو در هر فن
تن اگر روی گرددم بگداز
پشت اگر سنگ گرددم بشکن
گر بنایی برآیدم بشکوب
ور نهالی ببالدم بر کن
هر که افتاد برکشش در وقت
من چو برخاستم مرا بفکن
بازم اندر بلایی افکندی
که کشیدن نمی تواند تن
اندر آن خانه ام که از تنگی
نجهدم باد هیچ پیرامن
که ز تنگی اگر شوم دلتنگ
نتوانم درید پیراهن
نور مهتاب و آفتاب همی
به شب و روز بینم از روزن
ترسم از بس که دید تاریکی
اندرین حبس چشم روشن من
دید نتوانم ار خلاص بود
همچو خفاش چشمه روشن
بند من گشت از آنچه نسبت کرد
از دل دلربای من آهن
زان کنون همچو بچگان عزیز
دارمش زیر سایه دامن
اگر از من به حیله ببریدند
این همه دوستان عهد شکن
چه سبب را فرو گذاشت مرا
خواجه سید رئیس ابن حسن
آنکه از نوبهاری رادی او
به خزان رست در جهان سوسن
آنکه دانش بدو نموده هنر
وانکه دانا ازو گشاده سخن
ای بزرگی و فضل را ماوی
وی کریمی و جود را مسکن
نه چو لفظ تو در دریا بار
نه چو کف تو ابر در بهمن
هر جوادی به نزد تو سفله
هر فصیحی به نزد او الکن
تا همی مهر بردمد به فلک
تا همی سرو بر جهد ز چمن
در جهان دوستکام بادی تو
که شدم من به کامه دشمن
بر تو نالم همی معونت کن
مر مرا از زمانه ریمن
باد جفت تو دولت میمون
باد یار تو ایزد ذوالمن
بکن آنچ آید از تو در هر فن
تن اگر روی گرددم بگداز
پشت اگر سنگ گرددم بشکن
گر بنایی برآیدم بشکوب
ور نهالی ببالدم بر کن
هر که افتاد برکشش در وقت
من چو برخاستم مرا بفکن
بازم اندر بلایی افکندی
که کشیدن نمی تواند تن
اندر آن خانه ام که از تنگی
نجهدم باد هیچ پیرامن
که ز تنگی اگر شوم دلتنگ
نتوانم درید پیراهن
نور مهتاب و آفتاب همی
به شب و روز بینم از روزن
ترسم از بس که دید تاریکی
اندرین حبس چشم روشن من
دید نتوانم ار خلاص بود
همچو خفاش چشمه روشن
بند من گشت از آنچه نسبت کرد
از دل دلربای من آهن
زان کنون همچو بچگان عزیز
دارمش زیر سایه دامن
اگر از من به حیله ببریدند
این همه دوستان عهد شکن
چه سبب را فرو گذاشت مرا
خواجه سید رئیس ابن حسن
آنکه از نوبهاری رادی او
به خزان رست در جهان سوسن
آنکه دانش بدو نموده هنر
وانکه دانا ازو گشاده سخن
ای بزرگی و فضل را ماوی
وی کریمی و جود را مسکن
نه چو لفظ تو در دریا بار
نه چو کف تو ابر در بهمن
هر جوادی به نزد تو سفله
هر فصیحی به نزد او الکن
تا همی مهر بردمد به فلک
تا همی سرو بر جهد ز چمن
در جهان دوستکام بادی تو
که شدم من به کامه دشمن
بر تو نالم همی معونت کن
مر مرا از زمانه ریمن
باد جفت تو دولت میمون
باد یار تو ایزد ذوالمن
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲۶۸ - قصیده دیگر در مدح ملک ارسلان
ملک ملک ارسلان
ساکن روض الجنان
شاه زمانه فروز
خسرو صاحبقران
رایت و رایش بلند
دولت و بختش جوان
همت او آفتاب
رتبت او آسمان
مطرب راهی بزن
راوی بیتی بخوان
فی ملک عدله
یخدمها النیران
ای بدل اردشیر
وی عوض اردوان
بنده امرت سپهر
بسته حکمت جهان
ای ملک کامران
خسرو صاحبقران
دوش به خواب اندرون
وقت سپیده دمان
آمد نزد رهی
روان نوشیروان
گفت که مسعود سعد
شاعر چیره زبان
دیدی عدلی که خلق
یاد ندارد چنان
دید کآباد کرد
جمله زمین و زمان
عدل ملک بوالملوک
شاه ملک ارسلان
در صفت عدل او
مدح به گردون رسان
ورچه امروز هست
تنت چنین ناتوان
چو گرددت تن درست
و ایمن گردی به جان
تو وصف این عدل کن
به وصف نیکو بیان
درین معانی به شعر
بساز ده داستان
ای ملک مال ده
خسرو گیتی ستان
سیاست ملک را
پیش تو در یک زمان
جمع شد از هر سویی
دویست کوه روان
جمله بر آن هر یکی
یک اژدهای دمان
بر سر هر پیل مست
نشسته یک پیلبان
برین سیاست که رفت
ای ملک کامران
قحط چو باران نشاند
رحمت تو از جهان
احسنت ای پادشاه
شاد به گیتی بمان
داشتن ملک و دین
جز که چنین کی توان
خلق جهان را همه
کودک و پیر و جوان
به جود کردی غنی
به عدل دادی امان
زایل کردی شها
ز خلق نرخ گران
جانشان دادی همه
که اصل جانست نان
خلق به گیتی ندید
چون تو شهی مهربان
زین پس دزدان شوند
بدرقه کاروان
بیش نترسد ز گرگ
بر رمه مرد شبان
ز جود خالی نه ای
حظی داری از آن
عدل تو بر ملک و دین
جود تو بر گنج و کان
چون تو نبودست و نیست
خسرو فرمان روان
عادلی و عدل تو
رسید در هر مکان
شاها با عدل و ملک
زنده بمان جاودان
ساکن روض الجنان
شاه زمانه فروز
خسرو صاحبقران
رایت و رایش بلند
دولت و بختش جوان
همت او آفتاب
رتبت او آسمان
مطرب راهی بزن
راوی بیتی بخوان
فی ملک عدله
یخدمها النیران
ای بدل اردشیر
وی عوض اردوان
بنده امرت سپهر
بسته حکمت جهان
ای ملک کامران
خسرو صاحبقران
دوش به خواب اندرون
وقت سپیده دمان
آمد نزد رهی
روان نوشیروان
گفت که مسعود سعد
شاعر چیره زبان
دیدی عدلی که خلق
یاد ندارد چنان
دید کآباد کرد
جمله زمین و زمان
عدل ملک بوالملوک
شاه ملک ارسلان
در صفت عدل او
مدح به گردون رسان
ورچه امروز هست
تنت چنین ناتوان
چو گرددت تن درست
و ایمن گردی به جان
تو وصف این عدل کن
به وصف نیکو بیان
درین معانی به شعر
بساز ده داستان
ای ملک مال ده
خسرو گیتی ستان
سیاست ملک را
پیش تو در یک زمان
جمع شد از هر سویی
دویست کوه روان
جمله بر آن هر یکی
یک اژدهای دمان
بر سر هر پیل مست
نشسته یک پیلبان
برین سیاست که رفت
ای ملک کامران
قحط چو باران نشاند
رحمت تو از جهان
احسنت ای پادشاه
شاد به گیتی بمان
داشتن ملک و دین
جز که چنین کی توان
خلق جهان را همه
کودک و پیر و جوان
به جود کردی غنی
به عدل دادی امان
زایل کردی شها
ز خلق نرخ گران
جانشان دادی همه
که اصل جانست نان
خلق به گیتی ندید
چون تو شهی مهربان
زین پس دزدان شوند
بدرقه کاروان
بیش نترسد ز گرگ
بر رمه مرد شبان
ز جود خالی نه ای
حظی داری از آن
عدل تو بر ملک و دین
جود تو بر گنج و کان
چون تو نبودست و نیست
خسرو فرمان روان
عادلی و عدل تو
رسید در هر مکان
شاها با عدل و ملک
زنده بمان جاودان
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲۷۲ - ستایش سلطان مسعود
ای خرد را به راستی قانون
وی دل تو ز هر هنر قارون
دون طبع تو مایه دریا
زیر قدر تو پایه گردون
فضل را فکرت تو یاری گر
جود را نعمت تو را همنون
هر محاسن که در جهان باشد
نبود از خصال تو بیرون
به کمال بضاعتی منسوب
وز دها و کفایتی معجون
از سعودست نام و کنیت تو
که همه با سعادتی مقرون
بحر طبعی شگفت نیست که هست
همه لفظ تو لؤلؤ مکنون
گرد اقبال تو نیارد گشت
به مضرت زمانه وارون
هر زمان فتنه بر سیاست تو
چون معزم همی کند افسون
هر که از مجلس تو دور بود
همچو من باشد ای عجب مغبون
خون همی گردد و نیارم گفت
دلم از رنج های گوناگون
دارم از حرز مدح تو تعویذ
ورنه در حال گردمی مجنون
باز پشتم قوی به دولت توست
از فلک باک نایدم اکنون
چون تو حری مرا به دست بود
کی براندیشم از زمانه دون
تا کند ماه و آفتاب همی
روز و شب را به روشنی مرهون
باد روزت نهار لهوانگیز
باد بختت هلال روزافزون
وی دل تو ز هر هنر قارون
دون طبع تو مایه دریا
زیر قدر تو پایه گردون
فضل را فکرت تو یاری گر
جود را نعمت تو را همنون
هر محاسن که در جهان باشد
نبود از خصال تو بیرون
به کمال بضاعتی منسوب
وز دها و کفایتی معجون
از سعودست نام و کنیت تو
که همه با سعادتی مقرون
بحر طبعی شگفت نیست که هست
همه لفظ تو لؤلؤ مکنون
گرد اقبال تو نیارد گشت
به مضرت زمانه وارون
هر زمان فتنه بر سیاست تو
چون معزم همی کند افسون
هر که از مجلس تو دور بود
همچو من باشد ای عجب مغبون
خون همی گردد و نیارم گفت
دلم از رنج های گوناگون
دارم از حرز مدح تو تعویذ
ورنه در حال گردمی مجنون
باز پشتم قوی به دولت توست
از فلک باک نایدم اکنون
چون تو حری مرا به دست بود
کی براندیشم از زمانه دون
تا کند ماه و آفتاب همی
روز و شب را به روشنی مرهون
باد روزت نهار لهوانگیز
باد بختت هلال روزافزون
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲۷۵ - مدح منصور بن سعید
ای کشتئی که در شکم توست آب تو
آرام جانور همه در اضطراب تو
نیک و بد زمین ز فراز و نشیب تو
بیش و کم جهان ز درنگ و شتاب تو
هر گه که تو برآیی گوید فلک به مهر
اینک ببافتند به دریا نقاب تو
تا روز ناله تو به گوش آیدم همی
شب نغنوی ببست مگر باد خواب تو
تابست در و نرگس ما چشم روشنست
تا چشم تو بریخت برو در ناب تو
تا بر تو خوی چکاند بر گل ز تو چو گل
گلبن معطرست به طبع از گلاب تو
گر اصل زندگانی مایی همی چرا
یک لحظه بیش ناید عمر حباب تو
پر آب و آتشست کنار تو سال و ماه
پس چون که آتش تو نمیرد ز آب تو
بر جای خلق رحمت باشی همه چرا
زینسان به آب و آتش باشد عذاب تو
کوهی به طبع و شکل وز آن چون کنی سؤال
جز کوه کس نداند دادن جواب تو
ای کودک جوان ز عطای تو باغ و راغ
پیری شدی به رنگ و شب آمد خضاب تو
ای چرخ پر ستاره کجا خواب دیده ای
کایدون دمادمست بجستن شهاب تو
ای سایبان خاک بیا از چه مانده ای
کافتاده و گسسته عمود و طناب تو
فتحست فتح باب تو روزی خلق را
از کف صاحبست مگر فتح باب تو
منصوربن سعید که از شرم رای او
خورشید و ماه روی کشد در حجاب تو
این خنجری که آب تو شد آبروی تو
مهرست و کینه در تو براندود باب تو
هر چاکریت در هنر افزون ز صاحبست
صاحب چگونه یارم کردن خطاب تو
آن پهن عالمی که نباشد زمانه را
چون جوش تو برآید پایاب و تاب تو
چون خاک چرخ پست شود از سموم تو
چون سنگ بحر غرقه شود در سراب تو
ای پر هنر سوار به میدان کر و فر
در باد و برق چیست مجی و ذهاب تو
چرخ فلک بماند پیش عنان تو
گوی زمین بگردد زیر رکاب تو
چون شب همیشه اصل زمین گشت روز تو
چون شیب مایه خرد آمد شباب تو
افراخته ست چرخ ز قدر بلند تو
افروخته ست ملک به رای صواب تو
تا همتت به قدر سپهر دگر شدست
ما را دگر جهانی آمد جناب تو
خوی تو خشم و عفو جهاندار گشت از آنک
دوزخ شد و بهشت ثواب و عقاب تو
حرص ارچه در صواب جواب تو غرقه گشت
شد سوخته حذر ز چه آتش عقاب تو
در دولت آنچنانی کابادتست ملک
باشد خزانه تو همیشه خراب تو
جز میوه وزارت نامد نصیب تو
بی شک چو هست بیخ وزارت نصاب تو
هر گه که عالمی را بینم به هر مراد
جود تو سیر کرده و من با شتاب تو
با خویشتن چه گویم گویم دروغ شد
زی مردمان به خدمت تو انتساب تو
مسعود از آن چو باز به بند او فتاده
زیرا ز فال زجر برآمد غراب تو
چون خار و خس ببالد بدخواه تو همی
زیرا کز آتش تو برفت التهاب تو
تازد تذرو و گور به بیشه که روزگار
بشکست چنگ و مخلب شیر و عقاب تو
مانا جناب بستی با منعمان دهر
زین روی باشد از همگان اجتناب تو
اکنون نمی ستاند چیزی ز دست کس
دست تو تا نگردد برده جناب تو
ای صید پای بسته و رفته ز کار دست
وجهست اگر نترسد از تو کلاب تو
آن گوشت پاره گشته از خنجر بلا
کز تو همی براند سیری ذباب تو
ای تیغ روزگار تو را در نیام کرد
مانا بترس بود به بیم از ضراب تو
از خانه چون پیاده شطرنج رفته ای
کاندر میان نطع نباشد ایاب تو
در تنگی یی شدی که نداند برون شدن
از دولت تو دعوت نامستجاب تو
آخر چرا ضعیف تری هر زمان به زور
چندین که روزگار بیفزود تاب تو
ای شیردل مگردان نومید دل که چرخ
آخر زران رنگان سازد کباب تو
ای آفتاب رأی جهان از تو نورمند
خفاش تیره چشم شد ز آفتاب تو
دانی که گوهری ام اندر صمیم کوه
ویحک چرا نپروردم نور و تاب تو
من با تو جنگ دارم و میلم به آتشیست
واندیشه هیچ گونه نجوید عتاب تو
گر در حساب توست همه نادرات دهر
پس من چرا برون شده ام از حساب تو
در خویشتن شگفت بماند ازین نهاد
رد سپهر داند گشت انتخاب تو
هر یک همی دواند دریابدم هلاک
گر در نیا بدم خرد زودیاب تو
این بار من دعای تو قصر تو را کنم
گویم که سرمد باد جهان را تراب تو
حور بهشت باد گرامی عبید تو
آب حیات باد مروق شراب تو
باغ بهار بادی از خرمی و زیب
قمری و عندلیب تو چنگ و رباب تو
آرام جانور همه در اضطراب تو
نیک و بد زمین ز فراز و نشیب تو
بیش و کم جهان ز درنگ و شتاب تو
هر گه که تو برآیی گوید فلک به مهر
اینک ببافتند به دریا نقاب تو
تا روز ناله تو به گوش آیدم همی
شب نغنوی ببست مگر باد خواب تو
تابست در و نرگس ما چشم روشنست
تا چشم تو بریخت برو در ناب تو
تا بر تو خوی چکاند بر گل ز تو چو گل
گلبن معطرست به طبع از گلاب تو
گر اصل زندگانی مایی همی چرا
یک لحظه بیش ناید عمر حباب تو
پر آب و آتشست کنار تو سال و ماه
پس چون که آتش تو نمیرد ز آب تو
بر جای خلق رحمت باشی همه چرا
زینسان به آب و آتش باشد عذاب تو
کوهی به طبع و شکل وز آن چون کنی سؤال
جز کوه کس نداند دادن جواب تو
ای کودک جوان ز عطای تو باغ و راغ
پیری شدی به رنگ و شب آمد خضاب تو
ای چرخ پر ستاره کجا خواب دیده ای
کایدون دمادمست بجستن شهاب تو
ای سایبان خاک بیا از چه مانده ای
کافتاده و گسسته عمود و طناب تو
فتحست فتح باب تو روزی خلق را
از کف صاحبست مگر فتح باب تو
منصوربن سعید که از شرم رای او
خورشید و ماه روی کشد در حجاب تو
این خنجری که آب تو شد آبروی تو
مهرست و کینه در تو براندود باب تو
هر چاکریت در هنر افزون ز صاحبست
صاحب چگونه یارم کردن خطاب تو
آن پهن عالمی که نباشد زمانه را
چون جوش تو برآید پایاب و تاب تو
چون خاک چرخ پست شود از سموم تو
چون سنگ بحر غرقه شود در سراب تو
ای پر هنر سوار به میدان کر و فر
در باد و برق چیست مجی و ذهاب تو
چرخ فلک بماند پیش عنان تو
گوی زمین بگردد زیر رکاب تو
چون شب همیشه اصل زمین گشت روز تو
چون شیب مایه خرد آمد شباب تو
افراخته ست چرخ ز قدر بلند تو
افروخته ست ملک به رای صواب تو
تا همتت به قدر سپهر دگر شدست
ما را دگر جهانی آمد جناب تو
خوی تو خشم و عفو جهاندار گشت از آنک
دوزخ شد و بهشت ثواب و عقاب تو
حرص ارچه در صواب جواب تو غرقه گشت
شد سوخته حذر ز چه آتش عقاب تو
در دولت آنچنانی کابادتست ملک
باشد خزانه تو همیشه خراب تو
جز میوه وزارت نامد نصیب تو
بی شک چو هست بیخ وزارت نصاب تو
هر گه که عالمی را بینم به هر مراد
جود تو سیر کرده و من با شتاب تو
با خویشتن چه گویم گویم دروغ شد
زی مردمان به خدمت تو انتساب تو
مسعود از آن چو باز به بند او فتاده
زیرا ز فال زجر برآمد غراب تو
چون خار و خس ببالد بدخواه تو همی
زیرا کز آتش تو برفت التهاب تو
تازد تذرو و گور به بیشه که روزگار
بشکست چنگ و مخلب شیر و عقاب تو
مانا جناب بستی با منعمان دهر
زین روی باشد از همگان اجتناب تو
اکنون نمی ستاند چیزی ز دست کس
دست تو تا نگردد برده جناب تو
ای صید پای بسته و رفته ز کار دست
وجهست اگر نترسد از تو کلاب تو
آن گوشت پاره گشته از خنجر بلا
کز تو همی براند سیری ذباب تو
ای تیغ روزگار تو را در نیام کرد
مانا بترس بود به بیم از ضراب تو
از خانه چون پیاده شطرنج رفته ای
کاندر میان نطع نباشد ایاب تو
در تنگی یی شدی که نداند برون شدن
از دولت تو دعوت نامستجاب تو
آخر چرا ضعیف تری هر زمان به زور
چندین که روزگار بیفزود تاب تو
ای شیردل مگردان نومید دل که چرخ
آخر زران رنگان سازد کباب تو
ای آفتاب رأی جهان از تو نورمند
خفاش تیره چشم شد ز آفتاب تو
دانی که گوهری ام اندر صمیم کوه
ویحک چرا نپروردم نور و تاب تو
من با تو جنگ دارم و میلم به آتشیست
واندیشه هیچ گونه نجوید عتاب تو
گر در حساب توست همه نادرات دهر
پس من چرا برون شده ام از حساب تو
در خویشتن شگفت بماند ازین نهاد
رد سپهر داند گشت انتخاب تو
هر یک همی دواند دریابدم هلاک
گر در نیا بدم خرد زودیاب تو
این بار من دعای تو قصر تو را کنم
گویم که سرمد باد جهان را تراب تو
حور بهشت باد گرامی عبید تو
آب حیات باد مروق شراب تو
باغ بهار بادی از خرمی و زیب
قمری و عندلیب تو چنگ و رباب تو
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲۹۰ - مدیح دیگر از آن پادشاه و شمه ای از روزگار سیاه خویش
ای فلک نیک دانمت آری
کس ندیدست چون تو غداری
جامه ای بافیم همی هر روز
از بلا پود و از عنا تاری
گر دری یابیم زنی بندی
ور گلی بینیم نهی خاری
نه به تلخی چو عیش من زهری
نه به ظلمت چو روز من قاری
گر مرا جامه زمستانی
آفتابست قانعم آری
کرد تاریک ابر پر نم را
چون نیستانی از هوا تاری
آفتاب ای عجب حواصل شد
که به سرماش جست بازاری
گر بیابم در این زمان بخرم
من به دستی از او به دیناری
ای شگفتی کسی درین عالم
دید بی زر چون من خریداری
منم آن کس که نیست تمکینم
در دیاری ز هیچ دیاری
نه مرا یاریی دهد حری
نه به من نامه ای کند یاری
مرده ای ام چو زنده ای امروز
خفته ای ام بسان بیداری
گه چو بومی نشسته بر کوهی
گه چو ماری خزیده در غاری
دل ز انده فروخته شمعی
تن ز تیمار تافته تاری
ندهد بیخ بخت من شاخی
ندهد شاخ فضل من باری
در عذاب تن منی شب و روز
نیست پنداریت جز این کاری
مر مرا اندکی همی ندهد
کاندکی باشد از تو بسیاری
من بدین رنج و حبس خرسندم
این قضا را نکردم انکاری
تا عزیزی نبیندم به جهان
در بلای نیاز چون خواری
گه بکوشم به جهد چو موری
گه بپیچم ز درد چون ماری
گر مرا کرد پادشه محبوس
نیست بر من ز حبس او عاری
بر جهانی کند سرافرازی
هر که بندش کند جهانداری
مر مرا حبس خسرویست که نیست
خسروی را چو او سزاواری
پادشا بوالمظفر ابراهیم
چرخ فعلی زمانه آثاری
آنکه یک بخشش نباشد و نیست
ملک بحری و ملک کهاری
آنکه با او ندارد و نارد
مهر سنگی و چرخ مقداری
آنکه تا خاست از کفش ابری
گشت گیتی همه چو گلزاری
نه زمین را چو مهر او آبی
نه فلک را چو کین او ناری
ای نبوده بنای گیتی را
به کف و رای چون تو معماری
بنده مسعود سعد سلمان را
بیهده در سپرد مکاری
که نکرده ست آنقدر جرمی
که برد بلبلی به منقاری
تو چنان دان که هست هر مویی
بر تن او به جای زناری
گر نه خونش از غذای مدحت توست
باد در زیر تیغ خونخواری
ور نخواهد ز بهر ملک تو چشم
باد هر دیده ایش مسماری
خسروا حال او به عقل بسنج
که به از عقل نیست معیاری
کیست او در جهان ز منظوران
نه عمیدیست او نه سالاری
زار بنده ضعیف درویشی است
جفت رنج و رهین تیماری
نه به ملک تو دارد آسیبی
نه ز سر تو داند اسراری
نه بپوشد فراخ پیرهنی
نه بیابد تمام شلواری
تنش در حسرت زبر پوشی
سرش در آرزوی دستاری
نیک اندیشه است و بد روزی
پست بختی بلند اشعاری
تا نفس می زند به هر نفسی
دارد از روزگار آزاری
زینهارش ده ای پناه ملوک
کو همی خواهد از تو زنهاری
تا نیفتد ز باد طوفانی
تا نگردد ز چرخ دواری
باد هر بنده ایت بر تختی
باد هر حاسدیت بر داری
کس ندیدست چون تو غداری
جامه ای بافیم همی هر روز
از بلا پود و از عنا تاری
گر دری یابیم زنی بندی
ور گلی بینیم نهی خاری
نه به تلخی چو عیش من زهری
نه به ظلمت چو روز من قاری
گر مرا جامه زمستانی
آفتابست قانعم آری
کرد تاریک ابر پر نم را
چون نیستانی از هوا تاری
آفتاب ای عجب حواصل شد
که به سرماش جست بازاری
گر بیابم در این زمان بخرم
من به دستی از او به دیناری
ای شگفتی کسی درین عالم
دید بی زر چون من خریداری
منم آن کس که نیست تمکینم
در دیاری ز هیچ دیاری
نه مرا یاریی دهد حری
نه به من نامه ای کند یاری
مرده ای ام چو زنده ای امروز
خفته ای ام بسان بیداری
گه چو بومی نشسته بر کوهی
گه چو ماری خزیده در غاری
دل ز انده فروخته شمعی
تن ز تیمار تافته تاری
ندهد بیخ بخت من شاخی
ندهد شاخ فضل من باری
در عذاب تن منی شب و روز
نیست پنداریت جز این کاری
مر مرا اندکی همی ندهد
کاندکی باشد از تو بسیاری
من بدین رنج و حبس خرسندم
این قضا را نکردم انکاری
تا عزیزی نبیندم به جهان
در بلای نیاز چون خواری
گه بکوشم به جهد چو موری
گه بپیچم ز درد چون ماری
گر مرا کرد پادشه محبوس
نیست بر من ز حبس او عاری
بر جهانی کند سرافرازی
هر که بندش کند جهانداری
مر مرا حبس خسرویست که نیست
خسروی را چو او سزاواری
پادشا بوالمظفر ابراهیم
چرخ فعلی زمانه آثاری
آنکه یک بخشش نباشد و نیست
ملک بحری و ملک کهاری
آنکه با او ندارد و نارد
مهر سنگی و چرخ مقداری
آنکه تا خاست از کفش ابری
گشت گیتی همه چو گلزاری
نه زمین را چو مهر او آبی
نه فلک را چو کین او ناری
ای نبوده بنای گیتی را
به کف و رای چون تو معماری
بنده مسعود سعد سلمان را
بیهده در سپرد مکاری
که نکرده ست آنقدر جرمی
که برد بلبلی به منقاری
تو چنان دان که هست هر مویی
بر تن او به جای زناری
گر نه خونش از غذای مدحت توست
باد در زیر تیغ خونخواری
ور نخواهد ز بهر ملک تو چشم
باد هر دیده ایش مسماری
خسروا حال او به عقل بسنج
که به از عقل نیست معیاری
کیست او در جهان ز منظوران
نه عمیدیست او نه سالاری
زار بنده ضعیف درویشی است
جفت رنج و رهین تیماری
نه به ملک تو دارد آسیبی
نه ز سر تو داند اسراری
نه بپوشد فراخ پیرهنی
نه بیابد تمام شلواری
تنش در حسرت زبر پوشی
سرش در آرزوی دستاری
نیک اندیشه است و بد روزی
پست بختی بلند اشعاری
تا نفس می زند به هر نفسی
دارد از روزگار آزاری
زینهارش ده ای پناه ملوک
کو همی خواهد از تو زنهاری
تا نیفتد ز باد طوفانی
تا نگردد ز چرخ دواری
باد هر بنده ایت بر تختی
باد هر حاسدیت بر داری
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲۹۲ - ناله از حصار نای
نالم ز دل چو نای من اندر حصار نای
پستی گرفت همت من زین بلند جای
آرد هوای نای مرا ناله های زار
جز ناله های زار چه آرد هوای نای
گردون به درد و رنج مرا کشته بود اگر
پیوند عمر من نشدی نظم جانفزای
نه نه ز حصن نای بیفزود جاه من
داند جهان که مادر ملکست حصن نای
من چون ملوک سر ز فلک برگذاشته
زی زهره برده دست و به مه بر نهاده پای
از دیده گاه پاشم درهای قیمتی
وز طبع گه خرامم در باغ دلگشای
نظمی بکامم اندر چون باده لطیف
خطی به دستم اندر چون زلف دلربای
ای در زمانه راست نگشته مکوی کژ
وی پخته ناشده به خرد خام کم درای
امروز پست گشت مرا همت بلند
زنگار غم گرفت مرا تیغ غمزدای
از رنج تن تمام نیارم نهاد پی
وز درد دل بلند نیارم کشید وای
گیرم صبور گردم بر جای نیست دل
گویم به رسم باشم هموار نیست رای
عونم نکرد همت دور فلک نگار
سودم نداد گردش جام جهان نمای
بر من سخن نبست نبندد بلی سخن
چون یک سخن نیوش نباشد سخن سرای
کاری ترست بر دل و جانم بلا و غم
از رمح آب داده و از تیغ سرگرای
چون پشت بینم از همه مرغان درین حصار
ممکن بود که سایه کند بر سرم همای
گردون چه خواهد از من بیچاره ضعیف
گیتی چه خواهد از من درمانده گدای
گر شیر شرزه نیستی ای فضل کم شکر
ور مار گرزه نیستی ای عقل کم گزای
ای محنت ار نه کوه شدی ساعتی برو
وی دولت ار نه باد شدی لحظه ای بپای
ای تن جزع مکن که مجازیست این جهان
وی دل غمین مشو که سپنجیست این سرای
گر عز و ملک خواهی اندر جهان مدار
جز صبر و قناعت دستور و رهنمای
ای بی هنر زمانه مرا پاک در نورد
وی کوردل سپهر مرا نیک بر گرای
ای روزگار هر شب و هر روز از حسد
ده چه ز محنتم کن و ده در ز غم گشای
در آتش شکیبم چون گل فرو چکان
بر سنگ امتحانم چون زر بیازمای
از بهر زخم گاه چو سیمم فرو گداز
وز بهر حبس گاه چو مارم همی فسای
ای اژدهای چرخ دلم بیشتر بخور
وی آسیای چرخ تنم تنگ تر بسای
ای دیده سعادت تاری شو و مبین
وی مادر امید سترون شو و مزای
زین جمله باک نیست چو نومید نیستم
از عفو شاه عادل و از رحمت خدای
شاید که بی گنه نکند باطلم ملک
کاندر جهان نیابد چون من ملک ستای
مسعود سعد دشمن فضلست روزگار
این روزگار شیفته را فضل کم نمای
پستی گرفت همت من زین بلند جای
آرد هوای نای مرا ناله های زار
جز ناله های زار چه آرد هوای نای
گردون به درد و رنج مرا کشته بود اگر
پیوند عمر من نشدی نظم جانفزای
نه نه ز حصن نای بیفزود جاه من
داند جهان که مادر ملکست حصن نای
من چون ملوک سر ز فلک برگذاشته
زی زهره برده دست و به مه بر نهاده پای
از دیده گاه پاشم درهای قیمتی
وز طبع گه خرامم در باغ دلگشای
نظمی بکامم اندر چون باده لطیف
خطی به دستم اندر چون زلف دلربای
ای در زمانه راست نگشته مکوی کژ
وی پخته ناشده به خرد خام کم درای
امروز پست گشت مرا همت بلند
زنگار غم گرفت مرا تیغ غمزدای
از رنج تن تمام نیارم نهاد پی
وز درد دل بلند نیارم کشید وای
گیرم صبور گردم بر جای نیست دل
گویم به رسم باشم هموار نیست رای
عونم نکرد همت دور فلک نگار
سودم نداد گردش جام جهان نمای
بر من سخن نبست نبندد بلی سخن
چون یک سخن نیوش نباشد سخن سرای
کاری ترست بر دل و جانم بلا و غم
از رمح آب داده و از تیغ سرگرای
چون پشت بینم از همه مرغان درین حصار
ممکن بود که سایه کند بر سرم همای
گردون چه خواهد از من بیچاره ضعیف
گیتی چه خواهد از من درمانده گدای
گر شیر شرزه نیستی ای فضل کم شکر
ور مار گرزه نیستی ای عقل کم گزای
ای محنت ار نه کوه شدی ساعتی برو
وی دولت ار نه باد شدی لحظه ای بپای
ای تن جزع مکن که مجازیست این جهان
وی دل غمین مشو که سپنجیست این سرای
گر عز و ملک خواهی اندر جهان مدار
جز صبر و قناعت دستور و رهنمای
ای بی هنر زمانه مرا پاک در نورد
وی کوردل سپهر مرا نیک بر گرای
ای روزگار هر شب و هر روز از حسد
ده چه ز محنتم کن و ده در ز غم گشای
در آتش شکیبم چون گل فرو چکان
بر سنگ امتحانم چون زر بیازمای
از بهر زخم گاه چو سیمم فرو گداز
وز بهر حبس گاه چو مارم همی فسای
ای اژدهای چرخ دلم بیشتر بخور
وی آسیای چرخ تنم تنگ تر بسای
ای دیده سعادت تاری شو و مبین
وی مادر امید سترون شو و مزای
زین جمله باک نیست چو نومید نیستم
از عفو شاه عادل و از رحمت خدای
شاید که بی گنه نکند باطلم ملک
کاندر جهان نیابد چون من ملک ستای
مسعود سعد دشمن فضلست روزگار
این روزگار شیفته را فضل کم نمای
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲۹۳ - مدح ملک شیرزاد
ای چرخ مشعبد چه مهره بازی
وی خامه جاری چه نکته سازی
ای تن چه ضعیفی و چه نژندی
ای شب چه سیاهی و چه درازی
ای عشق جگرسوز سخت زخمی
وی صبر گلوگیر تیز گازی
ای روی همه روز لعل و زردی
وی چشم همه شب فراز و بازی
ای رنگ دو رخ شادی حسودی
ای آب دو دیده فساد رازی
ای دل چه طراز هوای نگاری
بر جامه همه مهر بت طرازی
هر چند برویش نیازمندی
تا چند کشی ناز آن نیازی
ای خاطر مسعود سعد سلمان
شاید که ز جان تحفه طرازی
چون گوهر عقد مدیح بندی
بر بازوی دولت امیر غازی
فخر ملکان شیرزاد شاهی
کو را رسد از فخر سرفرازی
ابری که ز بارانش می نروید
از طبع مگر تخم دل نوازی
ای پشت دیانت سپهر زوری
وی بازوی دولت زمانه تازی
پتیاره ظلمی بلای بخلی
درمان نیازی علاج آزی
آرام نیابی به هیچ وقتی
کز کوشش و بخشش در اهتزازی
تو رستم رخشی چو حمله آری
چون صید کنی بیژن گرازی
آواز دل انگیز مرکب تو
آورده اجل را به پای بازی
در جور مخرب رسیده عدلت
بنموده بدو کارگر درازی
از هول تو شیر زینهار خواره
پیش رمه ترسان کند نهازی
یک چند شها کام بزم راندی
شاید که کنون کار رزم سازی
همچون پدر و جد خود به رغبت
آماده شوی تو به غزو تازی
در بوته پیکار جان دشمن
از آتش خنجر فرو گدازی
جمعی ز مغازیت حاصل آید
من نظم کنم جمع آن مغازی
چون خواجه تو را کدخدای باشد
با فتح چمی با ظفر گرازی
فرزانه ابونصر پارسی کو
دارد به هنر تازه دین تازی
از بهر تو جان بازی است پیشش
جان بازی او را مدار بازی
بشنو سخن او و بر خلافش
مشنو سخن مرغزی و رازی
انچ آید ازو ناید از دگر کس
کی کار حقیقت بود مجازی
دیده ست کسی از گوزن شیری
جسته ست کسی از تذرو بازی
تا در عمل هندسه نگردد
خطی که بود منحنی موازی
زیبد که به هر نعمتی ببالی
شاید که به هر دولتی بنازی
وی خامه جاری چه نکته سازی
ای تن چه ضعیفی و چه نژندی
ای شب چه سیاهی و چه درازی
ای عشق جگرسوز سخت زخمی
وی صبر گلوگیر تیز گازی
ای روی همه روز لعل و زردی
وی چشم همه شب فراز و بازی
ای رنگ دو رخ شادی حسودی
ای آب دو دیده فساد رازی
ای دل چه طراز هوای نگاری
بر جامه همه مهر بت طرازی
هر چند برویش نیازمندی
تا چند کشی ناز آن نیازی
ای خاطر مسعود سعد سلمان
شاید که ز جان تحفه طرازی
چون گوهر عقد مدیح بندی
بر بازوی دولت امیر غازی
فخر ملکان شیرزاد شاهی
کو را رسد از فخر سرفرازی
ابری که ز بارانش می نروید
از طبع مگر تخم دل نوازی
ای پشت دیانت سپهر زوری
وی بازوی دولت زمانه تازی
پتیاره ظلمی بلای بخلی
درمان نیازی علاج آزی
آرام نیابی به هیچ وقتی
کز کوشش و بخشش در اهتزازی
تو رستم رخشی چو حمله آری
چون صید کنی بیژن گرازی
آواز دل انگیز مرکب تو
آورده اجل را به پای بازی
در جور مخرب رسیده عدلت
بنموده بدو کارگر درازی
از هول تو شیر زینهار خواره
پیش رمه ترسان کند نهازی
یک چند شها کام بزم راندی
شاید که کنون کار رزم سازی
همچون پدر و جد خود به رغبت
آماده شوی تو به غزو تازی
در بوته پیکار جان دشمن
از آتش خنجر فرو گدازی
جمعی ز مغازیت حاصل آید
من نظم کنم جمع آن مغازی
چون خواجه تو را کدخدای باشد
با فتح چمی با ظفر گرازی
فرزانه ابونصر پارسی کو
دارد به هنر تازه دین تازی
از بهر تو جان بازی است پیشش
جان بازی او را مدار بازی
بشنو سخن او و بر خلافش
مشنو سخن مرغزی و رازی
انچ آید ازو ناید از دگر کس
کی کار حقیقت بود مجازی
دیده ست کسی از گوزن شیری
جسته ست کسی از تذرو بازی
تا در عمل هندسه نگردد
خطی که بود منحنی موازی
زیبد که به هر نعمتی ببالی
شاید که به هر دولتی بنازی
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲۹۴ - در جواب قصیده یکی از شعرا
ای به تو زنده نام حاتم طی
صاحب صد هزار صاحب ری
تاج اهل عرب قصی آمد
تا تو نسبت همی کنی به قصی
خاک را بر فلک مفاخر توست
تا تو بروی همی گذاری پی
از سخای تو منکسر شده بخل
وز رشاد تو منهزم شده غی
رای تو علم و فضل را چونانک
گوشت را خون و استخوان را پی
چون گل از نم همی بخندد ملک
تا بگرید همی به دست تو می
عقل بیدار شد ز حشمت تو
گفت ناگه به بانگ هیبت هی
گشت ز راز نهیب جود تو زرد
رفت گل را ز شرم خوی تو خوی
یاد جود تو جسته در همه شهر
صیت فضل تو رفته در هر حی
نشر کردی به محمدت ذکری
که سپهرش نکرد یارد طی
آتش هیبت تو تا بفروخت
دل دشمنت سوخته ست به کی
تا بهار سعادتت بشکفت
شد دم حاسد تو چون دم دی
گفته تو جواب آن گفتست
کآب بهتر هزار بار ز می
معجز نظم دیده ام تا تو
قافیه کرده ای شگفت انا ای
خوشتر از آب می نبرد کسی
کز همه فضل بهره دارد وی
من رهی را که خاطر تو سپرد
چون توانم سپرد عز علی
گر چو ماهی نظر بود در یم
که تواند رسید هرگز کی
تا بود آفتاب در دم ظل
در دم آفتاب یازد فی
تا به مردیست نام رستم زال
تا به رادیست ذکر حاتم طی
کاروانی و لشکری را رسم
به همه وقت باج باشد و می
باد کاریگر تو دولت رام
باد یاریگر تو ایزد حی
بر خرد عرض کردم این گفته
گفت هذالکلام لیس به شئی
صاحب صد هزار صاحب ری
تاج اهل عرب قصی آمد
تا تو نسبت همی کنی به قصی
خاک را بر فلک مفاخر توست
تا تو بروی همی گذاری پی
از سخای تو منکسر شده بخل
وز رشاد تو منهزم شده غی
رای تو علم و فضل را چونانک
گوشت را خون و استخوان را پی
چون گل از نم همی بخندد ملک
تا بگرید همی به دست تو می
عقل بیدار شد ز حشمت تو
گفت ناگه به بانگ هیبت هی
گشت ز راز نهیب جود تو زرد
رفت گل را ز شرم خوی تو خوی
یاد جود تو جسته در همه شهر
صیت فضل تو رفته در هر حی
نشر کردی به محمدت ذکری
که سپهرش نکرد یارد طی
آتش هیبت تو تا بفروخت
دل دشمنت سوخته ست به کی
تا بهار سعادتت بشکفت
شد دم حاسد تو چون دم دی
گفته تو جواب آن گفتست
کآب بهتر هزار بار ز می
معجز نظم دیده ام تا تو
قافیه کرده ای شگفت انا ای
خوشتر از آب می نبرد کسی
کز همه فضل بهره دارد وی
من رهی را که خاطر تو سپرد
چون توانم سپرد عز علی
گر چو ماهی نظر بود در یم
که تواند رسید هرگز کی
تا بود آفتاب در دم ظل
در دم آفتاب یازد فی
تا به مردیست نام رستم زال
تا به رادیست ذکر حاتم طی
کاروانی و لشکری را رسم
به همه وقت باج باشد و می
باد کاریگر تو دولت رام
باد یاریگر تو ایزد حی
بر خرد عرض کردم این گفته
گفت هذالکلام لیس به شئی
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲۹۹ - شکوه از گرفتاری و مدح یکی از بزرگان
ای شاد به تو جان من و جان جهانی
هر روز فزون بادا در جان تو جانی
خالی نه ای از مکرمت و حری روزی
فارغ نه ای از رادی و افضال زمانی
پیدا شود از رادی و از دولت هر روز
در جاه تو و مال تو سودی و زیانی
نه راست تر از فکرت و از رای تو تیری
نه تیزتر از عزم و مضای تو سنانی
هنگام خزانست ز مهر تو بهاری
در فصل بهارست ز کین تو خزانی
جاه تو به شادی ها گشتست ضمینی
جود تو به روزی ها کرده ست ضمانی
در دولت امروز به چرخ ایمنم از چرخ
زیرا که مرا جاه تو داده ست امانی
شکر ایزد را هست به فر تو لباسی
وز دولت تو هست بحمدالله نانی
نزد تو سبک بودم از بس که گرانی
آری بر تو گشته ام اکنون چو گرانی
والله که مرا پاک تر از آب یقین است
تابد نبری بر من بیچاره گمانی
نگذاشته ام طبع و زبان را به همه وقت
بیکار ز شکر و ز ثنای تو زمانی
در حبس چه آید ز من و من به چه ارزم
کامروز نمی بینم جز زندانبانی
فردا اگر از دولت تو یاری یابم
جاه تو مرا ندهد دستی و توانی
چون ابر پدید آرم در مدح تو طبعی
چون رعد گشاده کنم از شکر زبانی
در نعمت تو هر روز به موج آرم بحری
در مدح تو هر روز به عرض آرم کانی
گر چرخ ستمکار درین بندم بکشد
این گفته من ماند آخر به نشانی
گر هیچ به فر تو گشاده شوم از بند
در پیش خودم بینی بر بسته میانی
بخشای به من از سر شفقت تو که هرگز
مظلوم تر از من به جهان نیست جوانی
شخصی شده از خوردن اندوه چو مویی
قدی شده از رنج کشیدن چو کمانی
این نام نخواهی که بزرگان همه گویند
بنده است فلانی را امروز فلانی
تا به رزمی آید ز دو مخلوق نتاجی
تا بر فلک افتد ز دو سیاره قرانی
مشغول همه ساله یمین تو به رطلی
آراسته همواره یسارت به عنانی
گوش تو به الحانی چون نغمه بلبل
چشم تو به معشوق چون صورت مانی
آسوده شود ارجو از امن تو مسعود
زانگونه که آسوده شدست از تو جهانی
در طبع نکوخواه تو نوری و سروری
در مغز بداندیش تو ناری و دخانی
هر روز فزون بادا در جان تو جانی
خالی نه ای از مکرمت و حری روزی
فارغ نه ای از رادی و افضال زمانی
پیدا شود از رادی و از دولت هر روز
در جاه تو و مال تو سودی و زیانی
نه راست تر از فکرت و از رای تو تیری
نه تیزتر از عزم و مضای تو سنانی
هنگام خزانست ز مهر تو بهاری
در فصل بهارست ز کین تو خزانی
جاه تو به شادی ها گشتست ضمینی
جود تو به روزی ها کرده ست ضمانی
در دولت امروز به چرخ ایمنم از چرخ
زیرا که مرا جاه تو داده ست امانی
شکر ایزد را هست به فر تو لباسی
وز دولت تو هست بحمدالله نانی
نزد تو سبک بودم از بس که گرانی
آری بر تو گشته ام اکنون چو گرانی
والله که مرا پاک تر از آب یقین است
تابد نبری بر من بیچاره گمانی
نگذاشته ام طبع و زبان را به همه وقت
بیکار ز شکر و ز ثنای تو زمانی
در حبس چه آید ز من و من به چه ارزم
کامروز نمی بینم جز زندانبانی
فردا اگر از دولت تو یاری یابم
جاه تو مرا ندهد دستی و توانی
چون ابر پدید آرم در مدح تو طبعی
چون رعد گشاده کنم از شکر زبانی
در نعمت تو هر روز به موج آرم بحری
در مدح تو هر روز به عرض آرم کانی
گر چرخ ستمکار درین بندم بکشد
این گفته من ماند آخر به نشانی
گر هیچ به فر تو گشاده شوم از بند
در پیش خودم بینی بر بسته میانی
بخشای به من از سر شفقت تو که هرگز
مظلوم تر از من به جهان نیست جوانی
شخصی شده از خوردن اندوه چو مویی
قدی شده از رنج کشیدن چو کمانی
این نام نخواهی که بزرگان همه گویند
بنده است فلانی را امروز فلانی
تا به رزمی آید ز دو مخلوق نتاجی
تا بر فلک افتد ز دو سیاره قرانی
مشغول همه ساله یمین تو به رطلی
آراسته همواره یسارت به عنانی
گوش تو به الحانی چون نغمه بلبل
چشم تو به معشوق چون صورت مانی
آسوده شود ارجو از امن تو مسعود
زانگونه که آسوده شدست از تو جهانی
در طبع نکوخواه تو نوری و سروری
در مغز بداندیش تو ناری و دخانی
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۳۰۰ - ناله از حصار نای و مدح محمد خاص
نوا گوی بلبل که بس خوش نوایی
مبادا تو را زین نوا بینوایی
نواهای مرغان دو سه نوع باشد
تو هر دم زنی با نوایی نوایی
گر از عشق گویا شدستی تو چون من
مبادات از رنج و انده رهایی
بسی مرغ دیدم به دیدار نیکو
ندانند ایشان به جز ژاژ خایی
همه جو فروشان گندم نمایند
تو گندم فروشی و ارزن نمایی
زهی زند باف آفرین باد بر تو
که بس طرفه مرغی و بس خوشنوایی
بخسبند مرغان و تو شب نخسبی
مگر همچو من بسته در حصن نایی
نگویی تو ای رنج با من چه باشی
تو ای بی غمی نزد من چون نیایی
به من بر بلا از فراق تو آمد
نهنگ فراقی تو یا اژدهایی
همیشه دو چشمم پر از آب داری
به چشم من اندر تو چون توتیایی
تو ای چشم من چشم داود گشتی
تو ای دامنم دامن اوریایی
ببر صبحت از من فراق تو یک ره
که داده ست با من تو را آشنایی
وگرنه بنالم که طاقت ندارم
چگونه کنم صبر با مبتلایی
به پیش ولی نعمتم باز گویم
که دارد کفش بر سخا پادشایی
که او خاص شاهست و من خاص دولت
بر او دولت و بخت داد این گوایی
الا این کریمی که اندر غمانم
بلا را نجاتی و غم را دوایی
مثل زد نباید ز نعمان و حاتم
که نعمان نبردی و حاتم سخایی
محمد خصالی و آدم کمالی
براهیم خلقی و یوسف لقایی
اگر مدح و حمد و ثنا راست معدن
تویی معدن حمد و قطب ثنایی
بیا کند باید بدر آن دهانی
که از نطق او چون تویی راستایی
به تو حاجتی دارم ای خاص سلطان
که تو مرکز جود و کان عطایی
ازین شاعرانی که آیند زی تو
ولیکن به علم و خرد روستایی
بیایند این قوم زی تو همیشه
ز بهر گدایی و کالا ربایی
ز من بنده بر دل تو یادی نیاری
نپرسی نگویی که روزی کجایی
چراغیست افروخته طبع شاعر
ضو آنکه فزاید که روغن فزایی
چو کم گشت روغنش تاریک سوزد
به مقدار روغن دهد روشنایی
بمیرد چو روغن ازو بازگیری
چگونه بود چون فتیله فزایی
مرا پشت بشکست گردون گردان
فرو ماندم از ورزش کدخدایی
نکو گردد این پشت بشکسته آنگه
که از جود تو باشدش مومیایی
الا تا سکونست دایم زمین را
بود پیشه باد خاک آزمایی
چنان باد رای جهان زی تو سرور
که تا او بپاید تو با او بپایی
مبادا تو را زین نوا بینوایی
نواهای مرغان دو سه نوع باشد
تو هر دم زنی با نوایی نوایی
گر از عشق گویا شدستی تو چون من
مبادات از رنج و انده رهایی
بسی مرغ دیدم به دیدار نیکو
ندانند ایشان به جز ژاژ خایی
همه جو فروشان گندم نمایند
تو گندم فروشی و ارزن نمایی
زهی زند باف آفرین باد بر تو
که بس طرفه مرغی و بس خوشنوایی
بخسبند مرغان و تو شب نخسبی
مگر همچو من بسته در حصن نایی
نگویی تو ای رنج با من چه باشی
تو ای بی غمی نزد من چون نیایی
به من بر بلا از فراق تو آمد
نهنگ فراقی تو یا اژدهایی
همیشه دو چشمم پر از آب داری
به چشم من اندر تو چون توتیایی
تو ای چشم من چشم داود گشتی
تو ای دامنم دامن اوریایی
ببر صبحت از من فراق تو یک ره
که داده ست با من تو را آشنایی
وگرنه بنالم که طاقت ندارم
چگونه کنم صبر با مبتلایی
به پیش ولی نعمتم باز گویم
که دارد کفش بر سخا پادشایی
که او خاص شاهست و من خاص دولت
بر او دولت و بخت داد این گوایی
الا این کریمی که اندر غمانم
بلا را نجاتی و غم را دوایی
مثل زد نباید ز نعمان و حاتم
که نعمان نبردی و حاتم سخایی
محمد خصالی و آدم کمالی
براهیم خلقی و یوسف لقایی
اگر مدح و حمد و ثنا راست معدن
تویی معدن حمد و قطب ثنایی
بیا کند باید بدر آن دهانی
که از نطق او چون تویی راستایی
به تو حاجتی دارم ای خاص سلطان
که تو مرکز جود و کان عطایی
ازین شاعرانی که آیند زی تو
ولیکن به علم و خرد روستایی
بیایند این قوم زی تو همیشه
ز بهر گدایی و کالا ربایی
ز من بنده بر دل تو یادی نیاری
نپرسی نگویی که روزی کجایی
چراغیست افروخته طبع شاعر
ضو آنکه فزاید که روغن فزایی
چو کم گشت روغنش تاریک سوزد
به مقدار روغن دهد روشنایی
بمیرد چو روغن ازو بازگیری
چگونه بود چون فتیله فزایی
مرا پشت بشکست گردون گردان
فرو ماندم از ورزش کدخدایی
نکو گردد این پشت بشکسته آنگه
که از جود تو باشدش مومیایی
الا تا سکونست دایم زمین را
بود پیشه باد خاک آزمایی
چنان باد رای جهان زی تو سرور
که تا او بپاید تو با او بپایی
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۳۰۴ - مدح ابوالفرج نصربن رستم
ایا آنکه بر دلبران پادشایی
جهان همچو بستان تو باد صبایی
اگر حجت صنع الله باید
رخان تو حجت به صنع خدایی
بتان سرایی بسان ستاره
تو ماهی میان بتان سرایی
دل من بماندست در درد عشقت
نیابد ازو هیچگونه رهایی
ز گفتار من خشمت آید همیشه
چنین خشمگین بر رهی بر چرایی
تکبر مکن بر من بنده زینسان
کزین کبر کردن بتا در سرآیی
نباید که جور و جفایت بگویم
به رادی که او راست فرمانروایی
عمید ملک بوالفرج نصر رستم
که بفزود شه را ازو پادشایی
ایا آنکه زین زمین و زمانی
ولی را نجاتی عدو را بلایی
زمین و زمان از تو نازند دایم
که بر هر دو داد ایزدت کدخدایی
هر آن بینوایی که پیش تو آید
نبیند از آن بیشتر بینوایی
به بزم اندرون کسری و کیقبادی
به رزم اندرون شیری و اژدهایی
هر آنگه برافراز باره نشینی
به میدان چون شیر ژیان اندرآیی
سنانت چنان در دل دشمن افتد
که چونان نیفتد قضای خدایی
هر آن جنگجویی که آمد به جنگت
چو سرمه به سم ستورش بسایی
تو پاکیزه ستی و پاکیزه مذهب
تو فرخنده فعلی و فرخ لقایی
تو مر دشمنان را رسانی به انده
تو از دوستان رنج انده زدایی
تو ابر گهر پاش و دینار باری
تو خورشید تابان و بدرالد جایی
تو بنیاد فضلی و اصل سخایی
به فضل و سخا حیدر مرتضایی
شد آراسته کشور هند از تو
گرفته ز اقبال تو روشنایی
کند افتخار از تو سلطان عالم
کز ایزد مر او را تو نیکو عطایی
اگر اوست چون جم به تخت جلالت
تو اندر دها آصف بر خیایی
تو زو بی غمی او ز تو شاد و خرم
سزا او تو را و تو او را سزایی
به نیکی خلیلی به پاکی کلیمی
به روی و خرد یوسف و مصطفایی
همی شکر و مدح تو گویند دایم
به هند اندرون شهری و روستایی
الا تا هر آن چیز کاید ز بنده
بدو نیک باشد سراسر قضایی
همه سال بادی عمید ولایت
عمل را ز رأی رفیعت روایی
جهان همچو بستان تو باد صبایی
اگر حجت صنع الله باید
رخان تو حجت به صنع خدایی
بتان سرایی بسان ستاره
تو ماهی میان بتان سرایی
دل من بماندست در درد عشقت
نیابد ازو هیچگونه رهایی
ز گفتار من خشمت آید همیشه
چنین خشمگین بر رهی بر چرایی
تکبر مکن بر من بنده زینسان
کزین کبر کردن بتا در سرآیی
نباید که جور و جفایت بگویم
به رادی که او راست فرمانروایی
عمید ملک بوالفرج نصر رستم
که بفزود شه را ازو پادشایی
ایا آنکه زین زمین و زمانی
ولی را نجاتی عدو را بلایی
زمین و زمان از تو نازند دایم
که بر هر دو داد ایزدت کدخدایی
هر آن بینوایی که پیش تو آید
نبیند از آن بیشتر بینوایی
به بزم اندرون کسری و کیقبادی
به رزم اندرون شیری و اژدهایی
هر آنگه برافراز باره نشینی
به میدان چون شیر ژیان اندرآیی
سنانت چنان در دل دشمن افتد
که چونان نیفتد قضای خدایی
هر آن جنگجویی که آمد به جنگت
چو سرمه به سم ستورش بسایی
تو پاکیزه ستی و پاکیزه مذهب
تو فرخنده فعلی و فرخ لقایی
تو مر دشمنان را رسانی به انده
تو از دوستان رنج انده زدایی
تو ابر گهر پاش و دینار باری
تو خورشید تابان و بدرالد جایی
تو بنیاد فضلی و اصل سخایی
به فضل و سخا حیدر مرتضایی
شد آراسته کشور هند از تو
گرفته ز اقبال تو روشنایی
کند افتخار از تو سلطان عالم
کز ایزد مر او را تو نیکو عطایی
اگر اوست چون جم به تخت جلالت
تو اندر دها آصف بر خیایی
تو زو بی غمی او ز تو شاد و خرم
سزا او تو را و تو او را سزایی
به نیکی خلیلی به پاکی کلیمی
به روی و خرد یوسف و مصطفایی
همی شکر و مدح تو گویند دایم
به هند اندرون شهری و روستایی
الا تا هر آن چیز کاید ز بنده
بدو نیک باشد سراسر قضایی
همه سال بادی عمید ولایت
عمل را ز رأی رفیعت روایی
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۳ - اندرز
آسان گذران کار جهان گذران را
زیرا که جهان خواند خردمند جهان را
پیراسته می دار به هر نیکی تن را
آراسته می خواه به هر پاکی جان را
میدان طمع جمله فرازست و نشیب است
ای مرکب پر حرص فرو گیر عنان را
جانست و زبانست زبان دشمن جانست
گر جانت بکارست نگهدار زبان را
دی رفت و جز امروز مدان عمر که امید
بسیار بفرساید و برساید جان را
پیش از تو جهان بودست آن کن که پس از تو
گویند نکو بود ره و رسم فلان را
زیرا که جهان خواند خردمند جهان را
پیراسته می دار به هر نیکی تن را
آراسته می خواه به هر پاکی جان را
میدان طمع جمله فرازست و نشیب است
ای مرکب پر حرص فرو گیر عنان را
جانست و زبانست زبان دشمن جانست
گر جانت بکارست نگهدار زبان را
دی رفت و جز امروز مدان عمر که امید
بسیار بفرساید و برساید جان را
پیش از تو جهان بودست آن کن که پس از تو
گویند نکو بود ره و رسم فلان را
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۱۲ - تأسف بر سپید شدن موی
مویم آخر جز از سپید نگشت
گر چه اول جز از سیاه نرست
رنگ آن سرخ هم نشد گر چند
مردم آن را به خون دیده بشست
مرد را چون سپید گردد موی
تن چو موی سپید گردد سست
نادرستی بودش رنگ دوم
چون درستیش بود رنگ نخست
تن بنه مرگ را حرص خلود
از دل خویشتن برون کن چست
موی چون نادرست گشت بدان
که نمانده است جای موی درست
دوزخ جاودانه جست آن کس
کز جهانی عمر جاودانی جست
پند این مستمند بشنو نیک
دل بر آن نه که آن سعادت توست
گر چه اول جز از سیاه نرست
رنگ آن سرخ هم نشد گر چند
مردم آن را به خون دیده بشست
مرد را چون سپید گردد موی
تن چو موی سپید گردد سست
نادرستی بودش رنگ دوم
چون درستیش بود رنگ نخست
تن بنه مرگ را حرص خلود
از دل خویشتن برون کن چست
موی چون نادرست گشت بدان
که نمانده است جای موی درست
دوزخ جاودانه جست آن کس
کز جهانی عمر جاودانی جست
پند این مستمند بشنو نیک
دل بر آن نه که آن سعادت توست
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۱۶ - پیری و جوانی
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۲۰ - مدح ثقة الملک طاهر
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۲۲ - موعظه
ایمنی را و تندرستی را
آدمی شکر کرد نتواند
در جهان این دو نعمتی ست بزرگ
داند آن کس که نیک و بد داند
تا فراوان نایستی تو ذلیل
روزگارت عزیز ننشاند
آنچه بدهد فلک تو را بستان
باز ده پیش از آنکه بستاند
تو چه دانی که چند بد هر روز
بخت نیک از تو می بگرداند
راستی کن همه که در دو جهان
به جز از راستیت نرهاند
سخت بیدار باش در همه کار
بیش از آن کت قضا بخسباند
نیک رو بد مرو که نیک و بدست
که ز ما یادگار می ماند
آدمی شکر کرد نتواند
در جهان این دو نعمتی ست بزرگ
داند آن کس که نیک و بد داند
تا فراوان نایستی تو ذلیل
روزگارت عزیز ننشاند
آنچه بدهد فلک تو را بستان
باز ده پیش از آنکه بستاند
تو چه دانی که چند بد هر روز
بخت نیک از تو می بگرداند
راستی کن همه که در دو جهان
به جز از راستیت نرهاند
سخت بیدار باش در همه کار
بیش از آن کت قضا بخسباند
نیک رو بد مرو که نیک و بدست
که ز ما یادگار می ماند
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۲۷ - در پنجاه و هفت سالگی
پنجاه و هفت رفت ز تاریخ عمر من
شد سودمند مدت و ناسودمند ماند
و امروز بر یقین و گمانم ز عمر خویش
دانم که چند رفت و ندانم که چند ماند
فهرست حال من همه با رنج و بند بود
از حبس عبرت و از بند پند ماند
از قصد بدسگالان وز غمز حاسدان
جان در بلا فتاد و تن اندر گزند ماند
چوگان بنه که گوی تو اندر چه اوفتاد
خیره مطپ که کره تو در کمند ماند
لیکن به شکر کوش که از طبع پاک تو
چندین هزار بیت بدیع بلند ماند
شد سودمند مدت و ناسودمند ماند
و امروز بر یقین و گمانم ز عمر خویش
دانم که چند رفت و ندانم که چند ماند
فهرست حال من همه با رنج و بند بود
از حبس عبرت و از بند پند ماند
از قصد بدسگالان وز غمز حاسدان
جان در بلا فتاد و تن اندر گزند ماند
چوگان بنه که گوی تو اندر چه اوفتاد
خیره مطپ که کره تو در کمند ماند
لیکن به شکر کوش که از طبع پاک تو
چندین هزار بیت بدیع بلند ماند
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۲۹ - ثنا
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۳۴ - مدح صاحب دیوان مولتان
خواجه عمید صاحب دیوان مولتان
فرزانه ایست کافی و آزاده ایست راد
در عالم عطیت معطی چو او نبود
وز مادر کفایت کافی چو او نزاد
چون ابر بر بساط سخا راد کف نشست
چون کوه در مصاف هنر پر دل ایستاد
راهی که او سپرد به همت نکو سپرد
رسمی که او نهاد به حشمت نکو نهاد
هرگز به هیچ مکرمت از خود عجب نکرد
روزی به هیچ تربیت از ره نیوفتاد
نه چون تنگ دلان بفزایش نمود فخر
نه چون سبکسران به ستایش گرفت باد
تا شد گشاده ما را یک در به صحبتش
بر ما ز شادمانی صد در فزون گشاد
چونین که در فراقش بودیم بس غمین
والله که از وصالش هستیم سخت شاد
پیوسته شاد باد که شادیم ازو همه
زو خرمیم سخت که در خرمی زیاد
هست او چنانکه باید و چون او ز خلق نیست
بادا چنانکه خواهدو بدخواه او مباد
فرزانه ایست کافی و آزاده ایست راد
در عالم عطیت معطی چو او نبود
وز مادر کفایت کافی چو او نزاد
چون ابر بر بساط سخا راد کف نشست
چون کوه در مصاف هنر پر دل ایستاد
راهی که او سپرد به همت نکو سپرد
رسمی که او نهاد به حشمت نکو نهاد
هرگز به هیچ مکرمت از خود عجب نکرد
روزی به هیچ تربیت از ره نیوفتاد
نه چون تنگ دلان بفزایش نمود فخر
نه چون سبکسران به ستایش گرفت باد
تا شد گشاده ما را یک در به صحبتش
بر ما ز شادمانی صد در فزون گشاد
چونین که در فراقش بودیم بس غمین
والله که از وصالش هستیم سخت شاد
پیوسته شاد باد که شادیم ازو همه
زو خرمیم سخت که در خرمی زیاد
هست او چنانکه باید و چون او ز خلق نیست
بادا چنانکه خواهدو بدخواه او مباد
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۳۵ - موعظت
چرخ چندیمان به خاک اندر کشید
چند ناکامی به روی ما رسید
هیچ حسرت ماند کاین دل آن نخورد؟
هیچ عبرت ماند کاین چشم آن ندید؟
لعبت زنجیر زلف حلقه جعد
بر جدایی دل نهاد و آرمید
آب رویم برد آب دیدگان
تا زمانه بدخویی پیش آورید
راز من چون آفتاب اندر جهان
روزگار نامساعد گسترید
دوستان گویند بس کردی مرا
لاجرم شد ناخوشت عیش لذیذ
ناشنیدستی که پیغمبر چه گفت
من شنیدستم ز من باید شنید
قال ایاکم و خضراء الدمن
دور از آن پاکی که اصل آن پلید
مشت هرگز کی برآید با درفش
پنبه با آتش کجا یارد چخید
دست چون ماند به زیر سنگ سخت
جز به نرمی کی توان بیرون کشید
نامبین گفتم این ابیات از آنک
ستر دل یکبارگی نتوان درید
چند ناکامی به روی ما رسید
هیچ حسرت ماند کاین دل آن نخورد؟
هیچ عبرت ماند کاین چشم آن ندید؟
لعبت زنجیر زلف حلقه جعد
بر جدایی دل نهاد و آرمید
آب رویم برد آب دیدگان
تا زمانه بدخویی پیش آورید
راز من چون آفتاب اندر جهان
روزگار نامساعد گسترید
دوستان گویند بس کردی مرا
لاجرم شد ناخوشت عیش لذیذ
ناشنیدستی که پیغمبر چه گفت
من شنیدستم ز من باید شنید
قال ایاکم و خضراء الدمن
دور از آن پاکی که اصل آن پلید
مشت هرگز کی برآید با درفش
پنبه با آتش کجا یارد چخید
دست چون ماند به زیر سنگ سخت
جز به نرمی کی توان بیرون کشید
نامبین گفتم این ابیات از آنک
ستر دل یکبارگی نتوان درید