عبارات مورد جستجو در ۱۹۶۶ گوهر پیدا شد:
عبادی مروزی : مناقب الصوفیه
بخش ۸ - اصل اول از رکن اول: در بیان احوال و اعمال ایشان در معاملات ظاهر
بدان که روزگار ایشان پیوسته مقصور باشد بر اعمال پسندیده و متابعت سنت و موافقت شریعت،و گفته‌ایم که معاملات ایشان بر دو قسم است: یکی ظاهر و یکی باطن.
معاملات ظاهر پیراهن صورت است به مدد مجاهدت در راه ریاضت و این کلمات بود که درین فصل یاد می‌کنیم.
عبادی مروزی : مناقب الصوفیه
بخش ۱۹ - فصل پنجم: در صحبت ایشان
بدان که صحبت کاری عزیز «است»و آن را شرایط است، تا مرد در آن درست آید.
و معظم‌ترین آن ترک خصومت و قطع اعتراض استدر همه کارها. از آنکه صحبت یاری دادن استبه همه روی و بار کشیدن است به همه وجه. و این کسی را مسلم شود که در معرفت حق تعالی راسخ قدم باشد. تا اگر کاری بیند که معتاد نبودداند که نتیجهٔ تقدیر است، بدان اعتراض نکند.
حق تعالی رسول را صحبت با کسی فرمود که ایشان به حق نزدیک باشند که «واصبر نفسک مع الذین یدعون ربهم بالغداة والعشی یریدون وجهه»، با کسانی نشین که بامداد و شبانگاه طالب و ذاکر ما باشند و از ما مشاهده خواهند.
و در جملهٔ حقیقت صحبت ترک انکار و قطعاعتراض است که صحبت با سه نوع مردم تواند بود: با کسی بزرگتر، یا با کسی برابر، یا کسی کهتر. اگر صحبت با بزرگتر بود انکار احوال و اعتراض نکند از جهت، و اگر با کهتر بود هم نباید از جهت شفقت، و با برابر جهت مروت. در هر سه حال شرط نیست و این چنین کس عزیز باشد.
و این بود که رسول هجرت کرد. از همهٔ صحابه جزابوبکر صدیق‑رضی‌اللّه عنه‑کس با وی نرفت. از آنکه به همه وجهی شایستهٔ وی بود و حق تعالی او را یار خواند، «اذیقول لصحابه لا تحزن ان اللّه معنا».چون در غار رفت خود را فدای او کرد. جامه پاره کرد و در سوراخها نهاد، و پاشنه در یک سوراخ نهاد که جامه نمانده بود. مارپاشنهٔ او را زخم کرد و بنجنبید و ننالید. از آنکه سید‑علیه الصلوة والسلام‑سر بر زانوی او نهاده بود. گفت نباید که بیدار شود و این طریق محبت بود که می‌سپرد.
ابوالقاسم قشیری‑رحمة اللّه علیه‑در آداب صحبت آورده است که در آن وقت که در صحبت استادابوعلیدقاقبودم هرگز اعتراض در دل من نگردید در مدت عمر و او، در وقتی پیش او نشسته بودم با خود اندیشه می‌کردم که اگر حق‑سبحانه تعالی‑در عهد من رسول فرستد وی را در دل خود چون یابم؟ هر چند اندیشه کردم، چندان حرمت استاد بر دل من غالب بود که گفتم ممکن نبود که دیگری در دل خود قدری توانم نهاد بالای استادابوعلی دقاق.
ابوبکر طمستانیگفته است صحبت با حق دارید اگر توانید، یا با کسی که او را با حق تعالی وقتی باشد،یا با پیری که با صحبت او از دست جهل برهید. با هرکس صحبت نتوان داشت که چون درست آیدت یگانگی باید در همه احوال.
یک نشان آن باشد که تصرف در مال یکدیگر نافذ دارند. چنانکه مردی نزدیکابراهیم ادهم‑قدس اللّه روحه‑رفت.گفت آرزومند صحبت توام. گفت بدان شرط که دست من در مال تو چنان بود که دست تو در مال خود. و هرکسی اندرین مقام درست نیاید. برای این است که با هر کس صحبت نتوان کرد.
سهل بن عبداللّه التستری‑رحمة اللّه علیه‑چنین گفت که با خواجهٔ با غفلت و دهخدای با مداهنت و صوفی جاهل صحبت میکنید که رنج افزاید.
در باب صحبت، مشایخ را سخن بسیار است؛ آنچه مهمتر بود یاد کردیم و سخنی که به ظاهر ایشان تعلق دارد بدین فصل ختم افتاد والسلم.
عبادی مروزی : مناقب الصوفیه
بخش ۳۰ - فصل پنجم: در سماع
بدان که شریفتر احوال و عزیزتر اوقات که از حق تعالی به بنده رسد سماع است، و هیچ درجه از درجهٔ روحانی عالی‌تر از سماع نیت. ازآن که مردم درین عالم غریب‌اند
هر وقت باید که از پیوندگان اصلی بشاشت آید که آدمی ضعیف‌الحال است، بی‌وسیلتی آن نصیب نیابد و آن وسیلت در سماع است، و هیچ وسیلتی عظیم‌تر از سماع نیست.
و آنکه در آن مقدمات گفته شد حاصل نگردد مگر به سماع که جمعیت به ظاهر و باطن غالب گردد.
و هر چه از منظومات و منثورات به وی رسد، وهم پاک او به مدد همت تتبع آن بکند از شنیده، پس آن تحصیل راوجدگویند.
اگر از آن وجدی که در باطن حاصل شود شمه «ای» به ظاهر رساند کالبد در لذت ادراک نسیم روحانی حرکتی کند آن را حال خوانند.
اهل طریقت را سماع لابد است، از آنکه مدد روح و طراوت وقت و جمعیت خاطر و فراغت دل در سماع توان یافت و برهان کمال حیات و نشان اقبال وقت ادراک لذت سماع است. وهر کس که از وی بهره ندارد حواس باطن او مختل است، و هر که را خلل به حواس راه یافت میان او و بهایم فرق نماند.
اسماعیل ابن علیهگفت باشافعی‑رحمة اللّه علیه‑می‌رفتیم. کسی چیزی می‌گفت.او گفت بیا تا آنجا رفتیم و بنشیدیم. و مرا گفت ترا خوش آمد؟ گفتم نه. گفت ترا حس نیست.
درجات خلایق در سماع متفاوت است. بعضی را واجب است شنیدن، و بعضی را لازم است ناشنیدن.
ابوعلی دقاق‑رحمة اللّه علیه‑گفته است سماع عوام را حرام است، و خواص را حلال، و خواص خواص را که محققانند واجب.
اما کسی را که عادت شود و اسیر صورت بود وی را از سماع بهره شرک بود.
و کسی را که به ارادت شنود و قدمگاه محبت دارد حاصل وی از سماع توحید و معرفت باشد.
و کسی که به حقیقت شنود و قدمگاه محبت دارد حاصل وی از سماع توحید و معرفت باشد.
و هر که را بر حقیقت سماع وقوف افتاد وقتذوق او موقوف عادت و عبارت نباشد، بل که همیشه مستغرق حقیقت باشد.
و کسی که او را بر رموز و اشارت و اسرار وقوف نباشد وی را احتراز اولیتر که بزرگان گفته‌اند ظاهر سماع فتنه است، و باطن وی عبرت.
هر که شناسندهٔ اشارت و دانندهٔ رمز باشد به سر عبرت او رسد. و هر که اسیر هوی باشد به فتنهٔ او باز ماند.
جنید‑رحمة اللّه علیه‑گفته است سماع را به سه چیز حاجت است: به زمان، و مکان، و اخوان.
و مقصود ازین هر سه تکلف ظاهر و کره مردم و خلوت مکان نبوده است، بلکه مقصود او فراغت وقت و خلوت دل و جمعیت حواس ظاهر و حفظ خطرات باطن بوده است که چون کسی را این اسباب حاصل شد برخوردار گردد برآنچه شنود.
و اگر این قاعده مختل باشد هر حیلت و تکلف که سازد البته ذوق نیابد، از آنکه سماع به باطن تعلق دارد و از وی جز اثری به ظاهر نرسد.
بزرگان طریقت چنین گفته‌اند: سماع واردی است که از حق تعالی به دلی رسد و از احوال غیبتبا او بگوید، و عهد ازل با او تازه کند. اماپذیرفتن دلها از آن وارد بر دو نوع است:
بعضی باشند که قوت همت و صحت عزیمت بر قبول حیات ایشان غالب باشد، هر چه بدیشان رسد پنهان و متواری دارند. باطنشاندر قوت استماع مات می‌شود و ظاهرشان ساکن.
و بعضی باشند که فزع محبت و جزع جنون بر دل ایشان مستولی باشد. چون لمعهٔ برق سماع در روزن دل ایشان بتابد قوت جزع بر سکون حرمت ترجیح گیرد. به تأثیر آن برق متحرک شود. انفعال در طبع او پیدا آید، به ظاهر نقل می‌کند. چشمرا گریان کند به مدد آن برق غالب. وقت باشد که مستولی‌تر شود، زبان را در و لوله آرد. وقتباشد که کاملتر شود و غلبهٔ حیرت ظاهر در تحیر باطن منعقد شود.
چون محبت رایت همت زیادتی گیرد برخاستنو در گشتن و جامه دریدن و حرکت زیادتی کردن اثر آن باشد و این همه احوال عین سماع است و هیچ دل ازین احوال بی‌مدد سماع نیست.
پس معلوم شد که وجد دو نوع است: ساکن و متحرک. و هر دو محض حق است.
و در حقیقت سماع و تفاوت وجد سخن بسیار است، این کتاب احتمال آن نکند خوض نکرده‌ایم در بیان حقایق که غرض تصحیح احوال متصوفه بود به دلیل شرعی، هر کلمه‌ایرا به دلیلیاز سنت موکد کردیم، و از شرع حقایق و نشر معانی تحرز نموده.
و در سماع چند اشکال است که حل آن به اخبار اولیتر که به برهان عقلی. اول اباحت سماع است و در روا داشتن و شنیدن اشعار و اجازت حرکت. در وی اخبار آمده است:
عایشه‑رحمة اللّه علیه‑روایت کند که روز عیدرسول ‑نشسته بود، کنیزکی حبشی درآمد و پیشرسول ‑قولی آغاز کرد. می‌گفت و دف می‌زد. امیرالمؤمنینعمر‑رضی‌اللّه عنه‑از در حجره به حدتی تمام درآمد گفت حجرهٔرسولو آواز مزامیر! خواستکه وی را زجر کند رسول ‑گفت یا عمر بگذار که هر قومی را عیدی است، و عید ما این است.
دیگر روز فتح،رسول می‌آمد. جماعتی پیش او باز آمدند و دف می‌زدند و شعر می‌خواندند که: «طلع البدر علینا».
و نیز پیشرسول شعرها خوانده‌اند، انکار نکرده است.
انسگوید‑رضی‌اللّه عنه‑که چون انصار خندق می‌کندند این ابیات می‌گفتند که شعر:
نحن الذی بایعوا محمداً
علی الجهاد مالقینا ابداً
رسول ایشان را جواب داد و گفت:
لاهم الا عیش الآخرة
فاکرم الانصار والمهاجرة
لاهم ‌الا «العیش»عیش ‌الآخرة
فاکرم الانصار والمهاجرة
این لفظرسول شعرنیست لیکن به شعر نزدیک است.
پیش رسول شعرهاخواندندی، و او یاران را از آن باز نداشتی.
و روایت است که از صحابه شعر درخواستی تا بخواندندی.
و نیزمعاذ‑رضی‌اللّه عنه‑گوید که رسول را گفتم که اگر دانستمی که تو سماع می‌کنی آواز خویش را بیاراستمی.
و این حدیث دلیل است بر جواز سماع سماع.
و اما اشکالی دیگر رقص است و آن مسلم است. در اخبار آمده است که وقتیداود‑‑زبور می‌خواند حالتی بر وی غالب شد. برپای خاست و گرد برگشت.
و نیز در توریت آمده است که «شوقناکم فلم تشتاقوا و زمرمناکم فلم ترقصوا.»
سعیدابن المسیبوقتی در کوچه‌ای از کوچه‌هایمکهمی‌گذشتعاص‌بن وابل‌السهمیقولی می‌خواند، دروی اثر کرد.ساعتی بایستاد و باری چند پای برمی‌گرفت و برزمین می‌نهاد.
یکی از بزرگان دین گوید که لذت کامل در هیچ حالت نتوان یافت الا در حالت سماع.
هر گه کهداود‑‑زبور خواندن گرفتی پری و آدمی و وحوش و طیور به سماع آواز فرو شده بودند کهرسول گفتابوموسی الاشعریرا،‑رضی‌اللّه عنه‑آوازی داده‌اند همچو آوازداود.
اما نعره زدن در وقت آنکه چیزی خوش شنود که وقت او بدان خوش شود هیچ عیبی نیست که رسول وقتی اینآیت می‌خواند: «فکیف اذا جئنا من کل امة بشهید»، نعره‌ای بزد و به گریستن ایستاد و به ترک خواندن بگفت. پسنعره زدن در وقت آنکه چیزی خوش آید عیبی نیست.
عایشه‑رضی‌اللّه عنه‑روایت کند که یکی از خویشان به یکی از انصار می‌دادند، رسول درآمد و گفت آن زن را به خانهٔ او فرستادی؟
گفت فرستادم یا رسول اللّه!
گفت هیچ کس با وی فرستادی که آنجا چیزی بر گوید از سماع؟
گفت نفرستادم یا رسولاللّه.
رسول گفت اگر کسی را بفرستادی که گفتی «آتیناکم فحیانا و حیاکم» بهتر بودی.
جنید‑رحمة اللّه علیه‑گوید نزدیکسری سقطی‑رحمة اللّه علیه‑شدم.
گفت وقتی مردی را دیدم افتاده از هوش بشده.
گفتم او را چه بوده است؟
گفتند آیتی از قرآن بخواندند از هوش بشد.
گفتم بگو تا دیگر باره برخوانند. بخواندند. مرد باهوش آمد. مرا گفت تو چه دانستی؟ گفتم چشمیعقوب‑‑به سبب پیراهنیوسف‑‑تاریک شد، و هم به سبب پیراهن او روشن گشت. ووی را نیکو آمد از من و بپسندید.
اما جامه پاره کردن معنی ندارد بلکه کراهیت است.
در خبر است که وقتیداود‑‑آمد و چیزی می‌گفت. یکی برخاست و جامه پاره کرد.جبرئیل‑‑آمد و گفت یاداودحق تعالی می‌گوید که آن را بگوی که دل را در دوستی ما پاره کنی بهتر از آنکه جامه برآوازداود.
و احوال سماع را دلایل بسیار است از کتاب و سنت. این جا بدین قدر اقتصار کنیم تا آنچه لابد است بدین جمله حاصل آید و کتاب را به این قدر ختم کنیم.
فترت روزگار عذرخواه است خلل و تقصیری را که در سخن آمده است که همه چیزها درین وقت فاسد مزاج شده است. اگر تفاوت معنی یا تبدیل کلمه‌ای باشد تعلق به انقلاب احوال دارد و اگر بر معنی رضا افتد تأیید الهیت و مدد عزت باشد.
محمد بن منور : فصل اول - حکایات کرامات شیخ
حکایت شمارهٔ ۱۵
آورده‌اند کی شیخ ابوالقسم قشیری یک شب اندیشه کرد و گفت فردا به مجلس شوم و گویم کی شریعت چیست و طریقت چیست؟ تا جواب چه شنوم. دیگر روزبگاه به مجلس شیخ آمدم و بنشستم و شیخ در سخن آمد. پیش از آنک استاد امام سؤال کند شیخ گفت ای کسی کی می‌خواهی کی از شریعت و طریقت سؤال کنی، بدانک ما جملۀ علوم درین بیت آوردیم کی:
از دوست پیامآمد کاراسته کن کار
اینست شریعت
مهر دل پیش آر و فضول از ره بردار
اینست طریقت
امام الحرمین ابوالمعالی قدس اللّه روحه العزیز گفته است کی هرچ ما در کتابها ثبت کرده‌ایم و خوانده‌ایم و تصنیف ساخته، آن سلطان شریعت و طریقت شیخ ابوسعید قدس اللّه روحه العزیز درین یک بیت بیان کرده است.
محمد بن منور : منقولات
شمارهٔ ۴
فَمَنْ یَکْفُر بِالطّاغُوتِ طاغُوتُ کُلِّ اَحَدٍ نَفْسُهُ.
تا به نفس خویش کافر نگردی، به خدای مؤمن نشوی. طاغوت هر کسی نفس اوست. آن نفس که تو را از خدای تعالی دور می‌دارد و می‌گوید کی فلان با تو زشتی کرد و بهمان با تو نیکی، همه سوی خلق راه نماید و این همه شرکست. هیچ چیز به خلق نیست، همه بدوست، این چنین بباید دانست، استقامت باید کرد و استقامت آن باشد کی چون یکی گفتی دیگر دو نگویی و خلق و خدای دو باشد.

محمد بن منور : منقولات
شمارهٔ ۱۴۶
شیخ را پرسیدند یا شیخ ما الشریعة و ما الطریقة ؟ فقال الشریعة افعال فی افعال و الطریقة اخلاق فی اخلاق و الحقّیقة احوال فی احوال فمن لاافعال له بالمجاهدة و متابعة السنة فلااخلاق له بالهدایة و الطریقة و من لا اخلاق له بالهدایة و الطریقة فلااحوال له بالحقّیقة والاستقامة و السیاسة.
قائم مقام فراهانی : نامه‌های فارسی
شمارهٔ ۳۳ - خطاب به میرزا صادق
زاهد ظاهر پرست از حال ما آگاه نیست
در حق ما هر چه گوید جای هیچ اکراه نیست
ذرهم و مایقولون. شمسات، ما با همسات آنها چه طور است؟
انما العاقل من الجم فاه بلجام بگذارند خاموش باشم بهتر است.
بیم آن داریم کز بس نیشمان بر دل زنند
تنگمان آرند و نطق بسته مان را وا کنند
مسطورات شما کلا مفرح روح است و بشارت فتوح، روح و ریحان و جنه نعیم، لاشک اگر بر وفق علم شما در این مملکت عمل شود، کارها بر حسب مراد خواهد بود، ولیکن غافلید که فراهم کردن اسباب چه قدرها مرارت دارد، خصوصا طاعون پارسال و سفر دو سال نوکر و رعیت، آذربایجان را ضرب کامل زده و قحط و غلای خراسان ملتزمین و رکاب والا را از بضاعت انداخته. حالا که اول بهار است ملبوس و مواجب و چادر و اسقاط دواب باید داد یا جواب. راست بفرمائید ببینم کدام یکی از این دو تا را میدهید؟
هما خطتا اما اسار و ذمه و اما دم و الموت بالحرا جدره.
این چند سطر به خط رمز بوده
قائم مقام فراهانی : نامه‌های فارسی
شمارهٔ ۹۳ - خطاب به محمدرضا خان
برادر عزیز: کاغذهای شما در دارالخلافه رسید و آنچه منتهای آرزوی دل ها بود از فضل خدا و مرحمت شاهنشاه روحل العالمین فداه بعمل آمد؛ طوری که همه عالم حیرت کردند. تا امروز هیچ پادشاه باین آشکاری و شکوه و شوکت هیچ ولیعهد تعیین نکرده بود. چادر مروارید مکلل را بر سر تپه اسلام زدند و مجموعه های طلا و نقره حلویات در وسط چادر و کاسه نبات و قند روسی بر روی باهوها و خوانچه های نبات و قند، در خارج پوش از چهار طرف سه قطار چیدند و شاهی اشرفی نثار و عود و عنبر و بهار و گلاب و شربت و ساز و نواز و عیش و عشرت و سقاخانهای مملو از نقل و شبت، اعلی وادنی زن و مرد، صغیر و کبیر، عارف و عامی، غریب وبومی از دروازه دولت تاتپه سلام وهم‌چنین از دروازه شمران تا آنجا بهم پیوسته زره و زنجیر ایستاده بودند. خروار قند و شش خروار شکر چینی صرف شربت تماشاچی شد و البته صد یک خلق از میوه های تازه باغات بشربت های سقاخانه عام میل نکردند و نواب صاحبقران میرزا که مباشر سپاه نظام دارالخلافه است، حامل خلعت همایون بود یک دست تمام از ملبوس مخصوص همایون و جبه مروارید و یک زوج بازوبند خاصه شاهنشاهی را باز زنار جواهر شاه شهید مرحوم و شمشیر مرصع مشهور بجهان گشای محمدحسن خان و خنجر مکلل فتحعلی خان جد، اعلی را آورد، نعم ماقبل:
این تیغ حسن شاه شه دانش و داد
وز شاه جهان سوز و محمد شه راد
ایزد بکف فتح علی شاه نهاد
یعنی که پدر بر پدر این ملک گشاد
و علما و عرفا و فضلا و شرفا خطبه ها خواندند و دعاها بدولت شاهنشاه روح العالمین فداه کردند و در ساعت سعد بتاریخ ۱۲ صفر سنه ۱۲۵۰ هجری خلعت همایون را پوشیده هفتصد و بیست توب شادی انداخته شد و از شلیک صالدات و سرباز گوش و هوش بزمین و آسمان نماند و خوانچه های شیرینی و مجموعه های حلویات و کله های قند و کاسه های نبات بامنا و امراء و خوانین و معارف و سرکردگان و کدخدایان و غلامان و عملجات علی قدر مراتبهم تفسیم و تسلیم گردید بعد ذلک مجلس های شیلان در تالارهای دریاچه واروسی ها و مناظر و غرفات نگارستان و دلگشا و حوض خاقان آراسته شد و سفره ها انداخته و انواع ماحضر ساخته بقول جلایر:
خورش های ترش مازندرانی
کباب و قلیه و ساک و بورانی
قطاب و قرص و نقل و آب دندان
نزاکت های نغذ باب دندان
مرباهای بالنگ و بو سیب
گرفته از گلاب و قند ترکیب
پلوهای بروجرد و نهاوند
یخ و مشک و گلاب و شربت قند
ما تشتهی الانفس و تلذالاعین حاضر و موجود و بخوشی و خوشوقتی مصروف گردید و با کمال تنگدستی که از خراسان برگشتیم و منتهای امساک که بنده درگاه از بیم قرض مندی و وامداری کردم دوازده هزار تومان نقد و جنس در همان یکروز بمصرف خلعت و انعام رسید و تکلف و تعارف سوای اسب و شال و برک و عاقری و کلاغی و قالی و اسباب سنگ و روی مشهد که از خراسان با خود داشتیم و تفنگ و طپانچه و ساعت و دوربین و هزار پیشه که از آذربایجان بارمغان آوردند. خرج میوه و شیرینی را هم کلا حتی سقاخانه ها نواب مستطاب ظل السلطان برسم شگون دادند و مصارف شیلان من جمیع الجهات برای خیر و برکت از سرکار اقدس شاهنشاهی مرحمت و عنایت شد و ارباب طرب را نواب صاحبقران میرزا، شادیانه و بخشش کردند لاغیر و عصر آن روز که سلام عام در دیوانخانه بزرگ اتفاق افتاد و شاهنشاه عالم پناه بالای تخت نشست حضرت ولیعهد روحی فداه را فرمان ولیعهدی بر سر زدند، با کمال سرافرازی واقعی بین الخواص و العوام کالشمس فی وسط السماء از خرند وسط بحضور با هر النور بردند و از روی منتهای مرحمت خاص ببالای تالار احضار کردند و در پایه تخت همایون جای سلام دادند و بحضار محفل بهشت مشاکل مبارک باد فرمودند و همگی عرض تهنیت نمودند.
روز دیگر از سرکار شاهزادگان و خادمان حرم، فردا فردا تعارف و مبارک باد آمد و امناء و امراء و حکام و معارف و اشراف و قواد ممالک ایران هر یک فراخور حال، پیشکش و شیرینی از حضور ولیعهد روحی فداه گذراندند و حضرت ولیعهد هر چه از جنس و مبلوس بود بشاهزادگان و امیرزادگان و وزرای آنها مخصوص داشتند و با فرامین همایون ولیعهدی که بافتخار هر یک صادر شده بود فرستادند. اما اختصاص خراسان از سایر ممالک این بود که خلعت والی والاشان دامت شوکته و مرحمتی که به آن برادر مهربان شد، از سرکار اقدس همایون شاهنشاهی بود و یک نفر نایب یوزباشی خواهد آمد و فرامین قضا آئین مصحوب عالیجاه فضلعلی خان انفاد گردید؛ لقب وزارت بشما و سرداری بعالیجاه نور محمدخان و ریش سفیدی بعالیجاه نجفعلی شاه کشیکچی باشی بعالیجاه امیر مرحمت شد. والسلام
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۴
سرخوش از می چو نیم موج هوا شمشیر است
ابر تر را چکنم قطره باران تیر است
زور بازوی توانائیم از فیض می است
باده در طبع من آبست که در شمشیر است
موج سان بر سر هر قطره می می لرزم
چه توان کرد مس طبع مرا اکسیر است
بر سرم لشکر غم آمده از کف ننهم
آنچه شمشیر جوانست عصای پیر است
با گل روی تو دعوی نکویی خورشید
برطرف گر نکند زلف تو جانب گیر است
گر بجوشیم بهم ما و تو، ساقی وقتست
ابر و مهتاب بهم همچو شکر با شیر است
در خم زلف تو دلها چه بهم ساخته اند
چون نسازند بپای همه یک زنجیر است
اینقدر فرق میان خط یک کاتب نیست
سرنوشت همه گر از قلم تقدیر است
سبق نطق به پیش همه خواندیم کلیم
آزمودیم، خموشیست که خوش تقریر است
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۹
ابر تا برجاست یاران باده در ساغر کنید
چشم اختر تا نمی بیند دماغی تر کنید
پنجه گل بین که از سرما نمی آید بهم
زیر هر گلبن زمینای می آتش بر کنید
تا دماغم گرم از می نیست از مو بر سرم
گر بگویم سنگ می بارد زمن باور کنید
نامه اعمال چون از زلف ساقی در کفست
بزم را از شور مستان عرصه محشر کنید
ما نمی فهمیم آهنگی، خدا را مطربان
هر زهی نزدیکتر باشد بمستی سر کنید
تکیه چون زنجیر در مستی بدوش هم خوشست
تا بپای خم رسیدن فکر یکدیگر کنید
دف که بیسوز دلست آبی برویش می زنند
ساعتی پیراهن فانوس را هم تر کنید
رخصت میخوارگی پیرمغان ما را چو داد
گفت بدمستی است گر غم را زخاطر در کنید
از می و مطرب مکدر می شود طبع کلیم
دوستان بهر دماغش چاره دیگر کنید
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۵
نگسست عهد صحبت، می از هوای باران
آری همیشه باشد برق آشنای باران
در روز ابر باید ساغر شمرده خوردن
یعنی بود برابر با قطره های باران
افکنده اند بر ابر مستان سر برهنه
همچون حباب دستار در رونمای باران
در کشور گلستان گلبن اگر چه شاهست
از گل گرفته کاسه، باشد گدای باران
بیداد پاک طینت بر دل گران نباشد
بر سینه می توان خورد تیر جفای باران
در گلستان کشمیر هر روز کامیابست
چشم از جمال ساقی گوش از صدای باران
میخانه آستانش گل شد ز سجده ما
از بسکه هست ما را بر سر هوای باران
سازم بآب حیوان گاهی که می نباشد
در خشکسال باشد شبنم بجای باران
ساقی بمی پرستان دارد کلیم دایم
احسان بی تقاضا همچون عطای باران
کلیم کاشانی : رباعیات
شمارهٔ ۴۳
با آنکه پیاله گیر این بزم منم
ممتاز بلطف ساقی انجمنم
گیرد هر کس از کف ساقی جامی
گردد چو پیاله آب اندر دهنم
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵
ریزد مدام ساقی جانها شراب ناب
در کام جان که مست خرابست در خراب
گوید حریف ماشو و پیوسته باده نوش
نظاره کن جمال دلفروز بی حجاب
نوشیم جامهای پیاپی ز دست دوست
زان باده که نیست خمارش بهیچ باب
در کوی زهد جان مرا چونکه راه نیست
مائیم و بزم عشق و می و مطرب و رباب
زاهد اگر نعیم ابد میکنی طلب
دوری مجو ز شاهد و پیمانه شراب
جان مست شد چنانکه نیامد دگر بهوش
زان بحرهای می که بنوشید بیحساب
هر دو جهان کشید اسیری بجرعه
کو مست تشنه بود و دو عالم شراب ناب
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۱
در خرابات آمدم دوشینه هنگام سحر
جمله را دیدم ز مستی گشته از خود بیخبر
مطربان اندر سرود و ساز داده چنگ و عود
ساقی و جمله حریفان مست و بیخود سربسر
جملگی گردان بپهلو بی سرو پا در سماع
در گرفته شور و مستی در همه دیوار و در
آنچنان حالی چو دیدم در من آمد حالتی
بیخود از خود گشتم و دیگر ندیدم خیر و شر
هرکه بیند یک نظر آن بزم و ساقی و حریف
می پرستی پیشه کرد و نیستش کاری دگر
جان رندان واقف سر خراباتست و بس
دیگران نسبت بدان سر گوئیا کورند و کر
در خرابات آنچه برجان اسیری کشف شد
صوفی خلوت نشین را نیست در مسجد خبر
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۱
رندیم و ملامتی و بدنام
قلاش و حریف ساغر و جام
بد مست و قمار باز و بی باک
معشوق پرست و باده آشام
او باشم و عاشق و نظرباز
آزاده ز قید ننگ و ز نام
با شاهد و می حریف و همدم
با چنگ و چغانه ایم مادام
در مستی و عاشقی و رندی
انگشت نمای خاصم و عام
حیران جمال روی جانان
سودائی زلف آن دلارام
بد مست و خراب در خرابات
بودم همه دم بکام و ناکام
مخمور دو چشم مست ساقی
در میکده بوده بی سرانجام
بی مطرب و می دمی اسیری
جان و دل ما نگیرد آرام
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۴
ازآن می تا بنوشیدم دو سه جام
شدم در زهد و هشیاری نکونام
بده ساقی شراب آتشینم
که سازد پخته از یک جرعه صد خام
طلب کن همت از پیر خرابات
براه میکده گر می نهی گام
بجو جام مصفا و می صاف
ببین عکس رخ ساقی درآن جام
دلا می خواره باش و مست و قلاش
مگر یابی ازین وصل دلارام
ز جام لعل ساقی تا شدم مست
ز دستم رفت عقل و صبر و آرام
چو روی شاهدم صافی و بیغش
چو چشم مست ساقی درد آشام
نباشد کار من جز می پرستی
گر از لعل لبش یابم دمی کام
حریف شاهد و جام شرابم
هنر بین زین اسیری گو در ایام
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۱
من مستم و میخوارم گو خلق بدانیدم
مخمورم و خمارم گو خلق بدانیدم
من رند خراباتم در بتکده بالاتم
فارغ زکراماتم گو خلق بدانیدم
من بیخود و باهوشم هشیارم و می نوشم
گویایم و خاموشم گو خلق بدانیدم
من عابد اصنامم من شهره ایامم
بی ننگم و بی نامم گو خلق بدانیدم
درمسجد و میخانه هستیم حریفانه
با شاهد و پیمانه گو خلق بدانیدم
من عاشق بی شیدم در دام غمش صیدم
آزاده ز هر قیدم گو خلق بدانیدم
آزاده زمیری ام جویای فقیری ام
فارغ ز اسیری ام گو خلق بدانیدم
اسیری لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۴۳
ما مست مدام کوی آن خماریم
عالم همگی شراب و ما می خواریم
هر لحظه جهان بجرعه نوشیدیم
مست ابدیم و از ازل خماریم
اسیری لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۴۴
ما چون ز ازل مست و خراب آمده ایم
با ساغر و جام و باشراب آمده ایم
تقوی مطلب زما چواز حکم ازل
با شاهد و باده و رباب آمده ایم
اسیری لاهیجی : ملحقات
شمارهٔ ۱۶
دوش اندر بزم وصل یار بودم تا بروز
شب همه شب مست آن دیدار بودم تا بروز
بی رقیب و مدعی در گلشن عیش و طرب
هم نشین با آن گل بی خار بودم تا بروز
گه گهی در خواب مستی بیخود و گاهی دگر
در هوای روی او بیدار بودم تا بروز
با خیال چشم مخمورش چو رند می پرست
یکدودم مست و دمی هشیار بودم تا بروز
دل پی دلبر برفت و باز آمد دلبرم
دور از آن مه بی دل و دلدار بودم تا بروز
شب ز فکر زلف او جان بود اندر پیچ و تاب
وز رخ او غرقه در انوار بودم تا بروز
بی اسیری فارغ از اغیار و طعن مدعی
در تماشای جمال یار بودم تا بروز