عبارات مورد جستجو در ۱۳۲۳ گوهر پیدا شد:
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۷۰ - جهتاالطلب
طلب را دو جهت باشد هم اینسان
وجوبیت پس امکانیت است آن
که اسماء ربوبی بر مناسب
ظهور خویش را باشند طالب
ظهور خود طلب دارند بالتام
با عیانی که باشد ثابتش نام
هم اعیان را طلب باشد مسلم
ظهور خود با سماء مکرم
ظهورش در شئوم اوست بالعین
دو حضرت را اجابت بر سوالین
مگر اول تعین کان بعین است
تو را فرموده صوفی حضرتین است
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۷۲ - باب‌الحاء الحال
بود حال آنکه بر قلب است وارد
بمحض موهبت از حق واحد
بدون اجتلابی با تعمل
چه حزن و خوف و قبض و بسط بالکل
که چون وارد شود ناگاه بر دل
هم آید از صفات نفس زایل
چو مثل او ز پی آید بتوفیق
نیاید یا دگر چون او بتحقیق
اگر باید بحال خود دوامی
شود مر اهل حالت را مقامی
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۷۴ - الحجاب
حجابت عکس صورتهای کونیست
که جز آن بر تجلی مانعی نیست
چو در قلبت صورها منطبع شد
تجلی حقایق ممتنع شد
صورها را ز لوح قلب رد کن
تماشا پس در آن ذات‌الاحد کن
صور مانع ز وهاب الصور گشت
پس از رفع صور او جلوه گر گشت
هر آن نقش بجز حق در ضمیرت
حجابی دان بقلب مستنیرت
حجاب او توئی او بیحجاب است
صورها مرجمالش را نقاب است
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۸۱ - حقیقه‌المحدیه
محمد را حقیقت گفت کامل
بود اول تعین نزد عاقل
همه اسمای حسنای مکرم
بود او را که هست او اسم اعظم
هر آن قوی بشخص خاص نسبت
دهند او را ز اهل دین و ملت
چو اسلامی که در تعیین نسبت
محمد راست گویند آن حقیقت
کلام ماست کلی شخص اکمل
حقیقت او تعین راست اول
که از حق یافت او تکمیل کلی
در اجمالش بود تفصیل کلی
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۱۰۳ - الرب
بود رب اسمی از اسماء حضرت
که از ذاتش باعیانست نسبت
باسماء ربوبیت مصادق
مثال منعم و رزاق و خالق
دراکون هر چه او گردید ظاهر
بود آن اسم ربانی و باهر
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۱۰۶ - الرحمن
بود رحمن ز اسماء الهی
در او جمعیت اسماء کما هی
از و فایض وجودات و کمالات
ازو نازل بهر شیئی فیوضات
ز رحمانیت است ایجاد اشیا
ز رحمانیت است اعطا و احیا
زرحمن است ترتیب مراتب
ز رحمن است هر وضعی مناسب
ز رحمن است نظم آفرینش
ز رحمن است بر هر دیده بینش
دم رحمن بود آن فیض سابق
که بر مخلوق نازل شد ز خالق
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۱۳۰ - سجودالقلب
سجود قلب نفی مطلق آمد
فنای عبد در ذات حق آمد
فنازان شد که حق مشهود او شد
خودیت رفت و حق مسجود او شد
نگردد منصرف زان وجه لایح
باستعمال اعضا و جوارح
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۱۴۵ - السفر
سفر آمد به پیش ایمرد سیار
رفیقی بایدت چالاک و هشیار
سفر باشد زدار تن شدن سلب
بسوی حق نمودن وجهه قلب
بنزد سالکی کو رهسپار است
سفرها شد معین آنکه جار است
بود اول سفر سیر الی الله
نمودن طی منزلها در این راه
رسیدن بر کمال عالم قلب
شدن در آن تجلی محرم قلب
افق باشد مبین در رتبه آنجا
تجلیهای اسماء راست مبدا
بود دوم سفر در سیر فی الله
که آن اعلی افق شد نزد آگاه
بود این واحدیت را نهایت
شدن موصوف بر اوصاف حضرت
دگر سیم سفر آنرا که سمع است
ترقی بر مقام عین جمع است
بود آنجا مقام قاب قوسین
احد نگذاشت باقی نام اثنین
دوئی چون مرتفع شد بر نهایت
بود در عین اوادنی ولایت
ولایت یعنی آنجا جا وحدنیست
دوئیت رفت و باقی جز احد نیست
دگر باشد سفر در سیر بالله
که فرق بعد جمع آمد بدلخواه
بود چارم سفر را نیک لایق
که باز آید بتکمیل خلایق
در اینجا فرق و جمع او مساویست
بود در خلق اما غیر حق نیست
بود دارای کل این مراتب
ولی زونیست پیدا غیر قالب
چو دریایی که بیقعر و کرانست
و لیکن زیر کف یکجا نهان است
هر آن کف دید خوار و بی‌ادب ماند
لب دریای رحمت تشنه لب ماند
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۱۵۷ - شواهدالتوحید
بود دیگر شواهدهای توحید
تعینهای اشیاء خود بتاکید
چه اشیاء هر یکی یکتا بذاتند
ز هم ممتاز و مخصوص از جهاتند
ز حق باشند هر یک آیتی خاص
بیک هستی تشخص یافت اشخاص
ازین حیثیت اشیاء را عدد نیست
عیان از این عددها جز احد نیست
چنان یکتاست در خود هر نمودی
که پنداری جز او نبود وجودی
تعینهای اشیاء پس بتاکید
بود هر یک شواهدهای توحید
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۱۵۹ - الشئون
شئون ذاتی و افعالی است آن
بتعبیر از نفوس و عین اعیان
خود اعیان و حقایق ز اعتبارش
در آن ذات‌الاحد دان برقرارش
چو اثمار شجر و اغصان و اوراق
که در تخم است مدغم بی‌زاغلاق
خود اندر واحدیت رخ نماید
ز هم پس منفصل در علم آید
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۱۸۲ - طاهرالسر
بود آن طاهرالسر کوبکونین
ز حق غافل نشد یا طرفه‌العین
بسر وجهر طاهر آن بدلق است
که وافی بر حقوق حق و خلق است
بجا آرد حقوق خلق و و خالق
بهر معنی طهارت راست لایق
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۱۸۷ - باب‌الضاء ظاهر الممکنات
شنو از ظاهر الممکن که هست آن
ظهور حق بصورتهای اعیان
بصورتهای اعیان ز التفاتش
تجلی کرد و آن شد ممکناتش
مسما بر اضافی آن وجود است
بظاهر چون مقید در نمود است
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۰۵ - العبادله
عبادله بنزد مرد دانا
بوند اهل تجلیات اسما
چو اسمی را تحقق بر حقیقت
عیان یابند از اسمای حضرت
شوندار بر صفات اسم موصوف
ربوبیت شود زان اسم مکشوف
عبودیت پس ایشانراست للحق
خود از حیث ربوبیت بمطلق
که ایشانرا شود زان اسم مشهود
چه هر اسمی خود اوربست و معبود
پس ایشانند عبد اسم ذوالمن
شنو تفصیل هر یک را تو از من
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۰۷ - عبدالله
بود عبدالله آنکو اندر او حق
تجلی کرده با هر اسم مطلق
از او اندر عبادالله اکرم
کسی نبود ز حیث رتبه اقدم
از آنرو مظهر این اسم جامع
پیمبر باشد از دانی بمواقع
بر او اطلاق این اسم امتیاز است
براقطاب دگر محض مجاز است
ز حیث تابعیت بهر اقطاب
روا اطلاق این اسم است دریاب
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۱۱ - عبدالقدوس
ولیی کوست نامش عبد قدوس
نباشد قلب او با غیر مأنوس
نموده حق مقدس زا احتجابش
همی بر قدس باشد فتح بابش
بحکم لایسعنی جز الهش
به دل نبود ز قدس نفس راهش
بحق وسعت نیابد قلب هر کس
جز آن قلبی که زاکون شد مقدس
از آن وسعت حق او را داد بر دل
که اندر وی کند از قدس منزل
نگنجد ذات پاکش در مکانی
بجز اندر دل قدسی نشانی
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۱۴ - عبدالمهیمن
بود عبدالمهیمن آنکه مشهود
بود حقش خود از هر شیئی موجود
عیان بیند که ذات حق پدید است
بهر شیئی رقیب است و شهید است
بنزد اهل دل باشد مبرهن
که هست او مظهر اسم مهیمن
نگهدار است و شاهد ما سوا را
بخود دارد نگه ارض و سما را
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۲۹ - عبدالخافض
ز عبدالخافضت گویم بیانی
اگر صافی دل و روشن روانی
بود آنکس که ز اشیاء در تذلل
در آید گاه رؤیت بی‌تامل
ز هر شیئی ببیند رؤیت حق
وزان رؤیت بخفض آید محقق
از آنرو خواهد ار وقتی نشانرا
بخفض آرد تمام انس و جانرا
نشان خافضیت ز او در اشیاء
عیانست ار تو داری چشم بینا
ز اسم خافض است این نوع تأثیر
کز آنها شمه‌ئی آید بتحریر
عجب نبود پس از عارف که بیناست
بذل و خفض از دیدار اشیاءست
که آید در نظر از ورد و خارش
ظهور ذوالجلال و اقتدارش
بخفض و اهتراز از هیبت حق
چنان آید که پیش صرصری بق
از آن حقش بخفض آرد فلک را
مطیع امر او سازد ملک را
بلرزد کوه اگر بیند شکیبش
بخشکد بحر اگر یابد نهیبش
ز خفض نوح کو با کبریا کرد
جهانرا غرق طوفان فنا کرد
براهیمی ز بال پشه خورد
شرار هستی نمرودی افسرد
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۳۳ - عبدالسمیع و البصیر
بود عبدالسمیع آنکس که ز اشیاء
نیوشد صوت حق با سمع معنا
ز هر شیئی نیوشد صوت خاصی
که در آن رتبه دارد اختصاصی
بعین سمع هم عبدالبصیر است
که ز اشیاء دید حق را ناگزیر است
هر آن کز گوش حق بشنید ناچار
ز چشم حق ببیند هم در آثار
حق او را مظهر سمع و بصر کرد
باو خود را از این دو جلوه‌گر کرد
پس او بیند در اشیاء ذات حق را
نیوشد هم ز حق آیات حق را
همان چشمی که اول ذات خود دید
همان گوشی که صوت خویش بشنید
تجلی کرد و ز اشیاء جلوه گر گشت
هر آن شیئی عین آن سمع و بصر گشت
هر آن کز حق چنین صاحب نظر شد
بخاصه مظهر سمع و بصر شد
به بیند حق ز هر شیی خود نمائی
کند در عین قدس و کبریائی
بمعنای دگر سمع و بصر را
بهر جنبنده او بخشد اثر را
چه حق فرموده از صدق ضمیرش
تجلی از سمیع و از بصیرش
نیوشد آن دعا کز حق تمنا
باستعداد خود دارند اشیاء
کند حق هم ز فیاضی اجابت
نگردد رد بدر گاهش انابت
به بیند هم زهر شیئی آنچه خودخواست
بود تشریف آن بر قامتش راست
هر آنچیزی که از حق او طلب کرد
ز حق بگرفت و در اخذش طرب کرد
کسی کاین نکته یابد در شهودش
سمیع است و بصیر از حق نمودش
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۳۷ - عبدالخبیر
دگر هم زاولیا عبدالخبیر است
که ز اشیاء آگه از لطف ضمیر است
ز هر چیزی حق او را مطلع کرد
حجاب از چشم قلبش مرتفع کرد
ز قبل و بعد هر شیئی خبر یافت
ز سر و جهر او علم و اثر یافت
خود این باشد دلیل از کشف اعیان
حقایق چون در اعیانست یکسان
در اعیان شد عیان شیئیت شیی
بود ثابت در آن عینیت وی
بر اعیان باشد اسماء را تعلق
مبین گشت در بحرالحقایق
بود عبدالخبیر آنکس که این اسم
شود زو جلوه‌گر در عالم جسم
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۴۱ - عبدالشکور
بود عبدالشکور آنکس که دایم
بود کارش سپاس و شکر منعم
نداند نعمتی را جز ز حضرت
نه بیند هیچ از وی غیر نعمت
بصورت گر چه آن رنج است و نقمت
نبیند نقمت آنرا در حقیقت
شدید النقمه آمد حق بر اعدا
نباشد نقمتی زان گر چه پیدا
بظاهر بلکه آن وسع است و رحمت
خلاف اولیا و اهل طاعت
وسیع‌الرحمه است از بهر اخیار
نماید گر چه آن نقمات و آزار
بسا نعمت که منعم داد و غم بود
بسا نقمت که آن لطف وکرم بود
دهد نعمت بمشرک تا شود دور
دهد نقمت بعارف تا شود نور
بود عبدالشکور آنکس که در رنج
نبیند غیر ناز و نعمت و گنج
بر او زیبا نماید شادی و غم
دگر درد و دوا و عیش و ماتم
معانی ریزد از حق در دلم باز
کنم زان جمله بابی ب تو هم باز
هر آن فردی ز افراد خلایق
که دارد نعمتی از حق بلایق
بود عبدالشکور اندر سپاسش
که فرمودست حق نعمت شناسش
چو بیند نعمت منعم در اشیاء
هم اشیاء جمله او را همچو اعضا
شود پس شاکر او زین جمله نعمت
که حق بنهاده زان برجانش منت