عبارات مورد جستجو در ۲۳۹۴ گوهر پیدا شد:
ملکالشعرای بهار : مثنویات
شمارهٔ ۵۴ - اسلحهٔ حیات
سگی ناتوان با سگی شرزه گفت
که رازی شنیدستم اندر نهفت
که تلخ است خون سگان سترگ
از آن ناگوار است درکام گرگ
اگر بود شیرین چون خون بره
بخوردند خونمان ددان یکسره
ز شیرینی خون، بره تلخ کام
سگاز تلخیخونپر از شهد جام
جوابش چنین داد آن شرزهسگ
کهای نازموده ز هفتاد، یک
بره چون سگان گر دهان داشتی
در آن چار زوبین نهان داشتی
بجای گران دنبه بودیش گاز
بهجای سم گرد چنگ دراز
نبودی ازو گرگ را هیچ بهر
شدیخونش درکام بدخواه زهر
نهآنستشیرین نه شور است این
که بیزوری است آن و زور است این
نهایننوشدرخون شیرین اوست
که در چنگ و دندان مسکین اوست
به خون من این تلخی معنوی
ز دندان تیز است و چنگ قوی
سخن اندرین پنجهٔ آهنی است
وگرنه که خون سگان تلخ نیست
چو با ما نیامد فزون زورشان
بهبهتان خرد داشت معذورشان
به خون تلخی ما درآویختند
وزین شرم خون بره ریختند
کسی چون ز کاری بماند فرو
یکی حکمت انگیزد از بهر او
بهارا فریب زمانه مخور
وگر خوردهای جاودانه مخور
به سستی مهل تیغ را در نیام
کجا مشت باید مفرما سلام
که گر خفت گرگی به میدان کین
به تن بردرندش سگان پوستین
سگ شرزهشو، کِتبدارند دوست
نه مسکین بره کت بدرند پوست
که رازی شنیدستم اندر نهفت
که تلخ است خون سگان سترگ
از آن ناگوار است درکام گرگ
اگر بود شیرین چون خون بره
بخوردند خونمان ددان یکسره
ز شیرینی خون، بره تلخ کام
سگاز تلخیخونپر از شهد جام
جوابش چنین داد آن شرزهسگ
کهای نازموده ز هفتاد، یک
بره چون سگان گر دهان داشتی
در آن چار زوبین نهان داشتی
بجای گران دنبه بودیش گاز
بهجای سم گرد چنگ دراز
نبودی ازو گرگ را هیچ بهر
شدیخونش درکام بدخواه زهر
نهآنستشیرین نه شور است این
که بیزوری است آن و زور است این
نهایننوشدرخون شیرین اوست
که در چنگ و دندان مسکین اوست
به خون من این تلخی معنوی
ز دندان تیز است و چنگ قوی
سخن اندرین پنجهٔ آهنی است
وگرنه که خون سگان تلخ نیست
چو با ما نیامد فزون زورشان
بهبهتان خرد داشت معذورشان
به خون تلخی ما درآویختند
وزین شرم خون بره ریختند
کسی چون ز کاری بماند فرو
یکی حکمت انگیزد از بهر او
بهارا فریب زمانه مخور
وگر خوردهای جاودانه مخور
به سستی مهل تیغ را در نیام
کجا مشت باید مفرما سلام
که گر خفت گرگی به میدان کین
به تن بردرندش سگان پوستین
سگ شرزهشو، کِتبدارند دوست
نه مسکین بره کت بدرند پوست
ملکالشعرای بهار : مثنویات
شمارهٔ ۵۵ - عنکبوت و مگس!
نگه کن بدان زشتخو جانور
نهاده به زانوی خمیده سر
سر و سینه کوتاه و زانو دراز
ز خبث اندر آن سینه بنهفته راز
دراز و سرازیر وکج،دستو پاش
چو آب جدا گشته از آبپاش
جدا از همه کوشش و علم و کار
جز از دام گستردن و از شکار
نگه کن که او دام می گسترد
سر رشتهها سوی هم میبرد
کنون نوبت تار گستردن است
ز بالا سوی زیر نخ بردن است
به جهد و به سرعت ز بهر شکار
بهم بسته هفتاد و هشتاد تار
سپس نوبت پود افکندن است
همه نیتش زود افکندن است
نگه کن که چون پود را نیک بست
به آب دهان و به پا و به دست
بسان یکی بندباز دلیر
فرا رفت بالا، فرو جست زیر
در آن گوشهٔ کلبه از بهر صید
درآویخت ز اندیشه ، صد بند و قید
وزآن پس به دالان تاریک خویش
فرو رفت در فکر باریک خویش
صبورانه در گوشهٔ دامگاه
نشیند چو زاهد در آرامگاه
تو گویی مگر کرده او خدمتی
به خلق جهان باشدش منتی
مگس بهر کسب خورش با نشاط
نگه کن که پرواز کرد از بساط
سر و روی خود شستن آغاز کرد
پر و بال مالید و پرواز کرد
به سعی و به کوشش به هرگوشهای
شود تا فراز آورد توشهای
طنینش چنان مینماید ز دور
که از پهنهٔ دشت، بانگ چگور
به هرگوشهای از پی توشه گشت
بر آن گوشهٔ شوم ناگه گذشت
زمام مگس را گرفت احتیاج
کشیدش به بنگاه کین و لجاج
بر آن دیولاخ خطرخیز جای
که خف کرده آن افعی دیوپای
بر آن کنج تاریک و ناخوش مکان
کمینگاه سلطان جولاهکان
نگر چون درافتاد مسکین مگس
در آن دام و آن درتنیده قفس
مگس بهر روزی به تیمار جفت
شود روزی آن که آسوده خفت
چو دزد، ازکمینگاه بیندکه صید
نگونسار گشت اندر آن بند و قید
خرامان سوی صید خود بگذرد
چه حاجت که دیگر شتاب آورد
بداند کزان اوستادانه فخ
مگس چه؟ که جان برنیارد ملخ
بهآرامی از تارها بگذرد
بهصد خشم سوی مگس بنگرد
فریسه بلرزد به خود زان نگاه
خروشان و جوشان شود بی گناه
خروشیدنی زار و جوشیدنی
تلاشیدنی سخت وکوشیدنی
بههر دم شود مرگ نزدیکتر
همان تار امّید باریکتر
رسد جانور تا به نزد اسیر
زمانی بر او بنگرد خیر خیر
پیاپی بدان دست و پای درشت
زند بر سر و مغز بیچاره مشت
پس آنگه شود پهن و زشت و دژم
بچسبند ناگه شکم بر شکم
مگس نالهٔ الامان می کشد
حرامی ز جسمش روان می کشد
چو لختی مکد زان تن زنده خون
رها سازدش بسته و سرنگون
رها سازدش تا به وقت دگر
دمادم ازو خون مکد جانور
مکد قطره قطره ز خون شکار
که عیشش پیاپی بود خوشگوار
به مرگش نبخشد ز سختی رفاه
در اشکنجه بگذاردش دیرگاه
گرش خون بجایست کی غم بود
بباید که رامش دمادم بود
ندانم کی این غم به پایان رسد
کی این درد بیحد به درمان رسد
که تا ذره ای در مگس هست قوت
شود بهرهٔ بدکنش عنکبوت
وزان پس کز اوکام دل برد سیر
فشاندش چون پرکاهی به زیر
رود همره باد نعش مگس
سرانجامهر چیز باد است و بس!
چو صیاد فارغ شد ازکار خویش
شود، وارسی گیرد از تار خوبش
بههرگوشهتاری که گردیدهسست
بیاراید و سازدش چون نخست
سپسخوشدل و شاد وگردنفراز
شود نرم نرمک به کاشانه باز
بودراضیاز صنعت و کار خویش
زگیتی، وزان گرم بازار خویش
بود خرم از نظم و آیین دهر
که یابد از او مرد هشیار بهر
ز نظم جهانست مسرور و شاد
ز قانون و آزادی و عدل و داد
که هشیار مردم تواند مدام
ز حرص افکند نوع خود را به دام
مثل عنکبوت است و اعیان اساس
یکی دیدهای خواهم اعیانشناس
نهاده به زانوی خمیده سر
سر و سینه کوتاه و زانو دراز
ز خبث اندر آن سینه بنهفته راز
دراز و سرازیر وکج،دستو پاش
چو آب جدا گشته از آبپاش
جدا از همه کوشش و علم و کار
جز از دام گستردن و از شکار
نگه کن که او دام می گسترد
سر رشتهها سوی هم میبرد
کنون نوبت تار گستردن است
ز بالا سوی زیر نخ بردن است
به جهد و به سرعت ز بهر شکار
بهم بسته هفتاد و هشتاد تار
سپس نوبت پود افکندن است
همه نیتش زود افکندن است
نگه کن که چون پود را نیک بست
به آب دهان و به پا و به دست
بسان یکی بندباز دلیر
فرا رفت بالا، فرو جست زیر
در آن گوشهٔ کلبه از بهر صید
درآویخت ز اندیشه ، صد بند و قید
وزآن پس به دالان تاریک خویش
فرو رفت در فکر باریک خویش
صبورانه در گوشهٔ دامگاه
نشیند چو زاهد در آرامگاه
تو گویی مگر کرده او خدمتی
به خلق جهان باشدش منتی
مگس بهر کسب خورش با نشاط
نگه کن که پرواز کرد از بساط
سر و روی خود شستن آغاز کرد
پر و بال مالید و پرواز کرد
به سعی و به کوشش به هرگوشهای
شود تا فراز آورد توشهای
طنینش چنان مینماید ز دور
که از پهنهٔ دشت، بانگ چگور
به هرگوشهای از پی توشه گشت
بر آن گوشهٔ شوم ناگه گذشت
زمام مگس را گرفت احتیاج
کشیدش به بنگاه کین و لجاج
بر آن دیولاخ خطرخیز جای
که خف کرده آن افعی دیوپای
بر آن کنج تاریک و ناخوش مکان
کمینگاه سلطان جولاهکان
نگر چون درافتاد مسکین مگس
در آن دام و آن درتنیده قفس
مگس بهر روزی به تیمار جفت
شود روزی آن که آسوده خفت
چو دزد، ازکمینگاه بیندکه صید
نگونسار گشت اندر آن بند و قید
خرامان سوی صید خود بگذرد
چه حاجت که دیگر شتاب آورد
بداند کزان اوستادانه فخ
مگس چه؟ که جان برنیارد ملخ
بهآرامی از تارها بگذرد
بهصد خشم سوی مگس بنگرد
فریسه بلرزد به خود زان نگاه
خروشان و جوشان شود بی گناه
خروشیدنی زار و جوشیدنی
تلاشیدنی سخت وکوشیدنی
بههر دم شود مرگ نزدیکتر
همان تار امّید باریکتر
رسد جانور تا به نزد اسیر
زمانی بر او بنگرد خیر خیر
پیاپی بدان دست و پای درشت
زند بر سر و مغز بیچاره مشت
پس آنگه شود پهن و زشت و دژم
بچسبند ناگه شکم بر شکم
مگس نالهٔ الامان می کشد
حرامی ز جسمش روان می کشد
چو لختی مکد زان تن زنده خون
رها سازدش بسته و سرنگون
رها سازدش تا به وقت دگر
دمادم ازو خون مکد جانور
مکد قطره قطره ز خون شکار
که عیشش پیاپی بود خوشگوار
به مرگش نبخشد ز سختی رفاه
در اشکنجه بگذاردش دیرگاه
گرش خون بجایست کی غم بود
بباید که رامش دمادم بود
ندانم کی این غم به پایان رسد
کی این درد بیحد به درمان رسد
که تا ذره ای در مگس هست قوت
شود بهرهٔ بدکنش عنکبوت
وزان پس کز اوکام دل برد سیر
فشاندش چون پرکاهی به زیر
رود همره باد نعش مگس
سرانجامهر چیز باد است و بس!
چو صیاد فارغ شد ازکار خویش
شود، وارسی گیرد از تار خوبش
بههرگوشهتاری که گردیدهسست
بیاراید و سازدش چون نخست
سپسخوشدل و شاد وگردنفراز
شود نرم نرمک به کاشانه باز
بودراضیاز صنعت و کار خویش
زگیتی، وزان گرم بازار خویش
بود خرم از نظم و آیین دهر
که یابد از او مرد هشیار بهر
ز نظم جهانست مسرور و شاد
ز قانون و آزادی و عدل و داد
که هشیار مردم تواند مدام
ز حرص افکند نوع خود را به دام
مثل عنکبوت است و اعیان اساس
یکی دیدهای خواهم اعیانشناس
ملکالشعرای بهار : مثنویات
شمارهٔ ۵۶ - اتق من شر من احسنت الیه
یکی مرد خودخواه مغرور دون
درافتاد روزی به تنگی درون
در آن تنگی و بستی آه کرد
رفیقی بر او رنج کوتاه کرد
رهاندش ز بیکاری و کار داد
فراوان درم داد و دینار داد
همش نیکویی کرد و احسان نمود
به نامرد نیکی و احسان چه سود
چنان کار آن سفله بالا گرفت
که بر جایگاه گزین جاگرفت
چو خودخواه از آن حالت زار رست
میان را به کین نکوکار بست
زمانه یکی بازی آورد راست
که مرد نکوکار ازو کار خواست
در آغاز بیگانگیها نمود
چو داد آشناییش رخ وانمود
بخندید چون زاری مرد دید
رخش سرخ شد چون رخش زرد دید
چنان لعبها با جوانمرد باخت
که سوز درون استخوانش گداخت
چنان خوار کردش بر انجمن
کزان کار بگذشت و از خویشتن
بداندیش از آن شیوه سرمست شد
که پیشش ولی نعم پست شد
یکی گفتش از آشنایان پار
که این شوخچشمی چه بود ای نگار
بدو گفت یک روز من پیش اوی
بدان حال رفتم که زن پیش شوی
مراگرچه از مهربانی نواخت
ولی مهر او استخوانم گداخت
مرا خندهٔ گرم او سرد کرد
دوایش دلم را پر از درد کرد
به خودخواهیام ضربتی خورد سخت
بنالیدم از نابکاری بخت
که چون من کسی نزد چون او کسی
به حاجت رود، ننگ باشد بسی
مرا گر همی راند با ضجرتی
از آن به که بنواخت بیمنتی
گرم دور می کرد بودم بهآن
که کامم روا کرد و منت نهان
نیارستم این غم ز دل بردنا
چنان ناخوشی را فرو خوردنا
شد احسان او لجهٔ بیکران
که خودخواهیم غرق گشت اندر آن
پی رستن از آن غریونده زو
زدم پنجه بر آن که بد پیشرو
فرو کردم او را و خود برشدم
وز آن لجهٔ ژرف برتر شدم
نکوکاری او مرا خوار کرد
نکو کرد و در معنی آزار کرد
ز خواهشگری تلخ شد کام من
وز احسان او تیره فرجام من
چو آمد مرا نوبت چیرگی
برستم از آن تلخی و تیرگی
چنان چاره کردم که دیدی تو نیز
پی پاس ناموس نفس عزیز
بزرگان که نام نکو بردهاند
بجای بدی نیکوبی کردهاند
بزرگان ما! بخردی میکنند
بجای نکویی بدی می کنند
کسی کش بدی کردهای، زینهار!
از او هیچ گه چشم نیکی مدار
مشو ایمن ازکین و پاداشنش
فزون زان بدی نیکوییها کنش
نکویی کن و مهربانی و داد
بود کان بدیها نیارد بهٔاد
چو تخم بدی درنشیند به دل
بروید ز دل همچو گندم ز گل
ز هر دانهای هفت خوشه جهد
ز هر خوشه صد تخم بیرون دهد
توگر با شریفی بدی کردهای
چنان دان که نابخردی کردهای
شریف از شرافت ببخشایدت
ولی آن بدی خوی بهجنگ آیدت
بسی با توپنجه به پنجه شود
به صدگونه زو دلت رنجه شود
مگیر از فرومایگان دوستان
که حنظل نکارند در بوستان
فرومایه بیگانه بهترکه دوست
که دوری ز زنبور و کژدم نکوست
بهارا بترس از فرومایه مرد
تو خود گر کسی گرد ناکس مگرد
که مهر فرومایگان دشمنی است
نگر تا که خشم فرومایه چیست
فرومایگان بیهنر مردمند
که بیدانشند و به غفلت گمند
پدر بیهنر، مادر از وی بَتَر
نه برخی زمادر، نه بهر از پدر
نه از درس و صحبت هنر یافته
نه بهری زمام و پدر یافته
وگر خوانده درسی به صورت درست
بدان دانش او دشمن جان تست
که اخلاق خوب آید از خانمان
چنان کآب، پاک آید از آسمان
طبیعت بباید که زببا شود
که ابریشم است آن که دیبا شود
کسان آب دریا مقطر کنند
مزه دیگر و لون دیگر کنند
همان آب را ابر بالا برد
ز دریا کناران به صحرا برد
بک آب است جسته ز دو هوش، فر
یکی از طبیعت یکی از بشر
یک آب مقطر به دریاکنار
یکی آب باران نوشین گوار
یکی آبی فرومایه و رودهبند
یکی نوشداروی هر مستمند
یک قطره کش ناخدا ساخته
دگر قطره کآن را خدا ساخته
ازین قطره تا قطرهٔ ناخدای
بود دوری از ناخدا تا خدای
درافتاد روزی به تنگی درون
در آن تنگی و بستی آه کرد
رفیقی بر او رنج کوتاه کرد
رهاندش ز بیکاری و کار داد
فراوان درم داد و دینار داد
همش نیکویی کرد و احسان نمود
به نامرد نیکی و احسان چه سود
چنان کار آن سفله بالا گرفت
که بر جایگاه گزین جاگرفت
چو خودخواه از آن حالت زار رست
میان را به کین نکوکار بست
زمانه یکی بازی آورد راست
که مرد نکوکار ازو کار خواست
در آغاز بیگانگیها نمود
چو داد آشناییش رخ وانمود
بخندید چون زاری مرد دید
رخش سرخ شد چون رخش زرد دید
چنان لعبها با جوانمرد باخت
که سوز درون استخوانش گداخت
چنان خوار کردش بر انجمن
کزان کار بگذشت و از خویشتن
بداندیش از آن شیوه سرمست شد
که پیشش ولی نعم پست شد
یکی گفتش از آشنایان پار
که این شوخچشمی چه بود ای نگار
بدو گفت یک روز من پیش اوی
بدان حال رفتم که زن پیش شوی
مراگرچه از مهربانی نواخت
ولی مهر او استخوانم گداخت
مرا خندهٔ گرم او سرد کرد
دوایش دلم را پر از درد کرد
به خودخواهیام ضربتی خورد سخت
بنالیدم از نابکاری بخت
که چون من کسی نزد چون او کسی
به حاجت رود، ننگ باشد بسی
مرا گر همی راند با ضجرتی
از آن به که بنواخت بیمنتی
گرم دور می کرد بودم بهآن
که کامم روا کرد و منت نهان
نیارستم این غم ز دل بردنا
چنان ناخوشی را فرو خوردنا
شد احسان او لجهٔ بیکران
که خودخواهیم غرق گشت اندر آن
پی رستن از آن غریونده زو
زدم پنجه بر آن که بد پیشرو
فرو کردم او را و خود برشدم
وز آن لجهٔ ژرف برتر شدم
نکوکاری او مرا خوار کرد
نکو کرد و در معنی آزار کرد
ز خواهشگری تلخ شد کام من
وز احسان او تیره فرجام من
چو آمد مرا نوبت چیرگی
برستم از آن تلخی و تیرگی
چنان چاره کردم که دیدی تو نیز
پی پاس ناموس نفس عزیز
بزرگان که نام نکو بردهاند
بجای بدی نیکوبی کردهاند
بزرگان ما! بخردی میکنند
بجای نکویی بدی می کنند
کسی کش بدی کردهای، زینهار!
از او هیچ گه چشم نیکی مدار
مشو ایمن ازکین و پاداشنش
فزون زان بدی نیکوییها کنش
نکویی کن و مهربانی و داد
بود کان بدیها نیارد بهٔاد
چو تخم بدی درنشیند به دل
بروید ز دل همچو گندم ز گل
ز هر دانهای هفت خوشه جهد
ز هر خوشه صد تخم بیرون دهد
توگر با شریفی بدی کردهای
چنان دان که نابخردی کردهای
شریف از شرافت ببخشایدت
ولی آن بدی خوی بهجنگ آیدت
بسی با توپنجه به پنجه شود
به صدگونه زو دلت رنجه شود
مگیر از فرومایگان دوستان
که حنظل نکارند در بوستان
فرومایه بیگانه بهترکه دوست
که دوری ز زنبور و کژدم نکوست
بهارا بترس از فرومایه مرد
تو خود گر کسی گرد ناکس مگرد
که مهر فرومایگان دشمنی است
نگر تا که خشم فرومایه چیست
فرومایگان بیهنر مردمند
که بیدانشند و به غفلت گمند
پدر بیهنر، مادر از وی بَتَر
نه برخی زمادر، نه بهر از پدر
نه از درس و صحبت هنر یافته
نه بهری زمام و پدر یافته
وگر خوانده درسی به صورت درست
بدان دانش او دشمن جان تست
که اخلاق خوب آید از خانمان
چنان کآب، پاک آید از آسمان
طبیعت بباید که زببا شود
که ابریشم است آن که دیبا شود
کسان آب دریا مقطر کنند
مزه دیگر و لون دیگر کنند
همان آب را ابر بالا برد
ز دریا کناران به صحرا برد
بک آب است جسته ز دو هوش، فر
یکی از طبیعت یکی از بشر
یک آب مقطر به دریاکنار
یکی آب باران نوشین گوار
یکی آبی فرومایه و رودهبند
یکی نوشداروی هر مستمند
یک قطره کش ناخدا ساخته
دگر قطره کآن را خدا ساخته
ازین قطره تا قطرهٔ ناخدای
بود دوری از ناخدا تا خدای
ملکالشعرای بهار : مثنویات
شمارهٔ ۵۸ - گاو شیرده
جهانآفرین بندگان را همه
پدیدار فرمود همچون رمه
ستور و سگ و گاو با گاوبند
بهٔکجای هم گرگ و هم گوسپند
به یکسو چران گاومیش بزرگ
ز سوی دگر شرزه شیر سترگ
درنده، چرنده، خزنده بهم
درآمیخته رنج و تیمار و غم
دهد گاو پاکیزه کردار، شیر
بسازد از آن شیر دهقان، پنیر
رود موش و آن ساخته برکشد
جهد گربه وز موش کیفر کشد
فتد گربه ناگه به چنگ شگال
کشد کیفر موش از آن بدسگال
سگ آید بگیرد به پاداشنش
بدرّد ز کین پوستین بر تنش
به کیفر ستوه آید ازگرک سگ
بریزدش خون و بدرّدش رگ
به گرک اندر آید پلنگ دلیر
شود بر پلنگ آن زمان ببر چیر
دو مردند در این گله سختکوش
یکی شیر ده و ان دگر شیردوش
چون زینبگذریجمله بیگانهاند
یکایک سگ وگربهٔ خانهاند
برو همچو دریا گهر بخش باش
و یا همچو کان سیم و زربخش باش
گر این نیستی، باش گوهرشناس
به نزدیک کان گهر سرشناس
ور این هم نهای سنگ و خاشاک باش
کجا زرگر و زر نهای خاک باش!
پدیدار فرمود همچون رمه
ستور و سگ و گاو با گاوبند
بهٔکجای هم گرگ و هم گوسپند
به یکسو چران گاومیش بزرگ
ز سوی دگر شرزه شیر سترگ
درنده، چرنده، خزنده بهم
درآمیخته رنج و تیمار و غم
دهد گاو پاکیزه کردار، شیر
بسازد از آن شیر دهقان، پنیر
رود موش و آن ساخته برکشد
جهد گربه وز موش کیفر کشد
فتد گربه ناگه به چنگ شگال
کشد کیفر موش از آن بدسگال
سگ آید بگیرد به پاداشنش
بدرّد ز کین پوستین بر تنش
به کیفر ستوه آید ازگرک سگ
بریزدش خون و بدرّدش رگ
به گرک اندر آید پلنگ دلیر
شود بر پلنگ آن زمان ببر چیر
دو مردند در این گله سختکوش
یکی شیر ده و ان دگر شیردوش
چون زینبگذریجمله بیگانهاند
یکایک سگ وگربهٔ خانهاند
برو همچو دریا گهر بخش باش
و یا همچو کان سیم و زربخش باش
گر این نیستی، باش گوهرشناس
به نزدیک کان گهر سرشناس
ور این هم نهای سنگ و خاشاک باش
کجا زرگر و زر نهای خاک باش!
ملکالشعرای بهار : مثنویات
شمارهٔ ۶۹ - خرس و امرود
یکی گرسنه خرس در باغ جست
مگرمیوه نغزی آرد بدست
به هرسو نگه کرد با حرص وآز
یک امرود بن دید رسته دراز
به بالا بلند و به پهلو فراخ
ستبر وکشن برگ و بسیار شاخ
ز هر برگ، رخشان یکی آمرود
چو نجم ثریا زچرخ کبود
بجنبید و غرید خرس از شعف
بمالید بر خاک هر چار کف
همی جست چابک به ساق درخت
که پرچین خارش بدرید رخت
نگه کردکز ساقه تا بیخ شاخ
همی خاربن برشده لاخ لاخ
ببسته است دهقان داننده کار
بهساق درخت از پی دزد، خار
همه خارها چون سرنیزهها
کزان نیزهها کس نگشتی رها
غمی گشتخرس از چنانسختجای
بگشت و بلیسید دو دست و پای
برنجید از آن کار، زاندازه بیش
ولیکن نیاورد با روی خویش
روان کشتازآنباغو با خویش کفت
که رسم بزرگی نشاید نهفت
من این باغ امرود و این بار تر
نهادم به وقف مزار پدر
چو بینیش بر خاک ره سوده شد
زبانش به خیرات بگشوده شد
کسی چون ز سودی جدا ماندا
مران سود را ناروا خواندا
مگرمیوه نغزی آرد بدست
به هرسو نگه کرد با حرص وآز
یک امرود بن دید رسته دراز
به بالا بلند و به پهلو فراخ
ستبر وکشن برگ و بسیار شاخ
ز هر برگ، رخشان یکی آمرود
چو نجم ثریا زچرخ کبود
بجنبید و غرید خرس از شعف
بمالید بر خاک هر چار کف
همی جست چابک به ساق درخت
که پرچین خارش بدرید رخت
نگه کردکز ساقه تا بیخ شاخ
همی خاربن برشده لاخ لاخ
ببسته است دهقان داننده کار
بهساق درخت از پی دزد، خار
همه خارها چون سرنیزهها
کزان نیزهها کس نگشتی رها
غمی گشتخرس از چنانسختجای
بگشت و بلیسید دو دست و پای
برنجید از آن کار، زاندازه بیش
ولیکن نیاورد با روی خویش
روان کشتازآنباغو با خویش کفت
که رسم بزرگی نشاید نهفت
من این باغ امرود و این بار تر
نهادم به وقف مزار پدر
چو بینیش بر خاک ره سوده شد
زبانش به خیرات بگشوده شد
کسی چون ز سودی جدا ماندا
مران سود را ناروا خواندا
ملکالشعرای بهار : مثنویات
شمارهٔ ۷۷ - کل و کلاه
کلی را سر از زخم ناسور بود
ز خارش توانش ز تن دور بود
کنار یکی نهر، خارید سر
کلاهش فتاد اندر آن نهر در
بجنبید و بشتافت بر طرف آب
ولی آب را زو فزون بُد شتاب
کله گه بغلطید وگه شد بهاوج
به فرجام گم گشت در زیر موج
چو نومید شد کل ز صید کلاه
برون قاه قاه و درون آه آه
به یاران چنین گفت: کاین رشک لاخ
برای سرم بود لختی فراخ
ز خارش توانش ز تن دور بود
کنار یکی نهر، خارید سر
کلاهش فتاد اندر آن نهر در
بجنبید و بشتافت بر طرف آب
ولی آب را زو فزون بُد شتاب
کله گه بغلطید وگه شد بهاوج
به فرجام گم گشت در زیر موج
چو نومید شد کل ز صید کلاه
برون قاه قاه و درون آه آه
به یاران چنین گفت: کاین رشک لاخ
برای سرم بود لختی فراخ
ملکالشعرای بهار : مسمطات
تضمین قطعهٔ سعدی
شبی درمحفلی با آه وسوزی
شنیدستم که مرد پارهدوزی
چنین می گفت با پیر عجوزی
گلی خوش بوی در حمام روزی
رسید از دست محبوبی بهدستم
گرفتم آن گل و کردم خمیری
خمیری نرم و نیکو چون حریری
معطر بود و خوب و دلپذیری
بدو گفتم که مشکی یا عبیری
که از بوی دلاویز تو مستم
همه گلهای عالم آزمودم
ندیدم چون تو و عبرت نمودم
چو گل بشنید این گفت و شنودم
بگفتا من گلی ناچیز بودم
ولیکن مدتی با گل نشستم
گل اندر زیر پا گسترده پر کرد
مرا با همنشینی مفتخر کرد
چو عمرم مدتی با گل گذر کرد
کمال همنشین در من اثر کرد
وگرنه من همان خاکم که هستم
شنیدستم که مرد پارهدوزی
چنین می گفت با پیر عجوزی
گلی خوش بوی در حمام روزی
رسید از دست محبوبی بهدستم
گرفتم آن گل و کردم خمیری
خمیری نرم و نیکو چون حریری
معطر بود و خوب و دلپذیری
بدو گفتم که مشکی یا عبیری
که از بوی دلاویز تو مستم
همه گلهای عالم آزمودم
ندیدم چون تو و عبرت نمودم
چو گل بشنید این گفت و شنودم
بگفتا من گلی ناچیز بودم
ولیکن مدتی با گل نشستم
گل اندر زیر پا گسترده پر کرد
مرا با همنشینی مفتخر کرد
چو عمرم مدتی با گل گذر کرد
کمال همنشین در من اثر کرد
وگرنه من همان خاکم که هستم
ملکالشعرای بهار : مستزادها
رباعی مستزاد
ملکالشعرای بهار : رباعیات
شمارهٔ ۳۱ - این رباعی را از منفای خود «بجنورد» گفته است
ملکالشعرای بهار : رباعیات
شمارهٔ ۳۹ - تسلیم و رضا
ملکالشعرای بهار : کارنامهٔ زندان
در فواید اختصاص و تقسیم کارها میان مردم دانا
نیک بـنگر بـدان بـنای بلند
چون که معمار طرح آن افکند
آن یکـی آجرش تمام کـند
دگری نیز خشت خام کند
آن یکی آهکش کند غربال
وان دگر خاکش آورد به جوال
آن یکی پی فکند و جرز کشید
وان دگر طاق بست و گچ مالید
درگر استاین و اوست سنگتراش
وان بود ربزه کار و آن نقاش
چون که هرکس به کار خود پرداخت
گشت پیدا عمارتی نو ساخت
زین قبیل است علمهای جهان
خبرگی باید ازکهان و مهان
آن که هم در زیست و هم قناد
باز آرد به هر دوکار فساد
جامهٔ خلق از اوست شهداندود
پشمکش نیز هست پشمآلود
کار دانا یکی بود پیوست
برد نتوان دو هندوانه بهدست
چون که معمار طرح آن افکند
آن یکـی آجرش تمام کـند
دگری نیز خشت خام کند
آن یکی آهکش کند غربال
وان دگر خاکش آورد به جوال
آن یکی پی فکند و جرز کشید
وان دگر طاق بست و گچ مالید
درگر استاین و اوست سنگتراش
وان بود ربزه کار و آن نقاش
چون که هرکس به کار خود پرداخت
گشت پیدا عمارتی نو ساخت
زین قبیل است علمهای جهان
خبرگی باید ازکهان و مهان
آن که هم در زیست و هم قناد
باز آرد به هر دوکار فساد
جامهٔ خلق از اوست شهداندود
پشمکش نیز هست پشمآلود
کار دانا یکی بود پیوست
برد نتوان دو هندوانه بهدست
ملکالشعرای بهار : کارنامهٔ زندان
محشور شدن دو خانواده
این کشاکش بسی نگشت دراز
که شدند آن چهار تن دمساز
دل این جنس خوبروی ظریف
هست مانند آبگینه لطیف
که به اندک فشار میشکند
پیش سختی مقاومت نکند
زن در اول چو موم سرد بود
دیر پذرای نقش مرد بود
دیرپذرای و خویشتندار است
سختکوش و محافظتکار است
لیک چون گرم گشت در کف مرد
غیر نرمی چه میتواند کرد
موم چون گشت گرم و نیمه گداخت
هرچه خواهی ازو توانی ساخت
که شدند آن چهار تن دمساز
دل این جنس خوبروی ظریف
هست مانند آبگینه لطیف
که به اندک فشار میشکند
پیش سختی مقاومت نکند
زن در اول چو موم سرد بود
دیر پذرای نقش مرد بود
دیرپذرای و خویشتندار است
سختکوش و محافظتکار است
لیک چون گرم گشت در کف مرد
غیر نرمی چه میتواند کرد
موم چون گشت گرم و نیمه گداخت
هرچه خواهی ازو توانی ساخت
ملکالشعرای بهار : کارنامهٔ زندان
داستان مهندسی که گنجخانه ساخت
ظالمی داشت زر برون ز حساب
شب نمیشد ز بیم دزد به خواب
با چنان مال و ثروت هنگفت
خواست گنجینهای کند بنهفت
تا سویش دزد راهبر نشود
هیچ کس را از آن خبر نشود
پس پژوهنده شد ز معماری
خواست مردی امین و دینداری
که به تدبیر گنجخانه ی خویش
راز با وی گذارد اندر پیش
نیکمردان شهر و دینداران
اوستادان کار و معماران
چون ز مقصود شه شدند آگاه
رخ نهفتند یک یک از در شاه
خشمگین شد ملک ازآن رفتار
دادشان گوشمالها بسیار
برخی از قهر او شدند زبون
برخی از شهر او شدند برون
زان میان طامعی اسیر هوا
تازه کاری جسور و بیپروا
محنت همگنان غنیمت جست
گفت من سازم این طلسم درست
گشت نزدیک شاه و یافت قبول
کار بگرفت پیش، مرد فضول
شه بر او خواند آفرین بسیار
دست و بالش فراخ کرد به کار
همه را دور ساخت از در شاه
گشت خود پیشکار و یاور شاه
گشت معروف نزد همکاران
نیز محسود شد بر یاران
از کفایت بلند شد شأنش
گشت اکفی الکفات عنوانش
اوستادان شهر خوار و نفور
همه در بیکفایتی مشهور
قرب ده سال برد سعی به کار
تا که شد گنجخانهها طیار
گنجها در نهان گذارده شد
گشت یک چار و چار چارده شد
بست سیصد طلسم بر هر گنج
برد از هر دری هزاران رنج
قفلها در بلند و پست نهاد
رمزها درگشاد و بست نهاد
خود به تنها ز فرط عیاری
هیچ کس را نداده همکاری
گشت محرم در آن نهانخانه
ایمن از چشم خویش و بیگانه
کار از پیش برد و کرد تمام
غافل از حیلهبازی ایام
مرد ظالم چو گنج ساخته دید
زبر لب بر سفاهتش خندید
در یکی زان طلسمهاش انداخت
کار ابله در آن طلسم بساخت
مرد ناآزموده در آن بند
این سخن میسرود و جان میکند
آن که با شیر شرزه آمیزد
خون خود را به رایگان ریزد
هرکه با ظالمان بود کارش
حق بدیشان کند گرفتارش
از بزرگان انگلیس تنی
رانده در زیر تیغ، خوش سخنی
«وای آن کس که در بسیط جهان
تکیه سازد به قول پادشهان»
ای که داری خبر ز سر ملوک
سزد ار خویش را بسازی سوک
شاه شیر است، نزد شیر مرو
ور روی سوی او دلیر مرو
شب نمیشد ز بیم دزد به خواب
با چنان مال و ثروت هنگفت
خواست گنجینهای کند بنهفت
تا سویش دزد راهبر نشود
هیچ کس را از آن خبر نشود
پس پژوهنده شد ز معماری
خواست مردی امین و دینداری
که به تدبیر گنجخانه ی خویش
راز با وی گذارد اندر پیش
نیکمردان شهر و دینداران
اوستادان کار و معماران
چون ز مقصود شه شدند آگاه
رخ نهفتند یک یک از در شاه
خشمگین شد ملک ازآن رفتار
دادشان گوشمالها بسیار
برخی از قهر او شدند زبون
برخی از شهر او شدند برون
زان میان طامعی اسیر هوا
تازه کاری جسور و بیپروا
محنت همگنان غنیمت جست
گفت من سازم این طلسم درست
گشت نزدیک شاه و یافت قبول
کار بگرفت پیش، مرد فضول
شه بر او خواند آفرین بسیار
دست و بالش فراخ کرد به کار
همه را دور ساخت از در شاه
گشت خود پیشکار و یاور شاه
گشت معروف نزد همکاران
نیز محسود شد بر یاران
از کفایت بلند شد شأنش
گشت اکفی الکفات عنوانش
اوستادان شهر خوار و نفور
همه در بیکفایتی مشهور
قرب ده سال برد سعی به کار
تا که شد گنجخانهها طیار
گنجها در نهان گذارده شد
گشت یک چار و چار چارده شد
بست سیصد طلسم بر هر گنج
برد از هر دری هزاران رنج
قفلها در بلند و پست نهاد
رمزها درگشاد و بست نهاد
خود به تنها ز فرط عیاری
هیچ کس را نداده همکاری
گشت محرم در آن نهانخانه
ایمن از چشم خویش و بیگانه
کار از پیش برد و کرد تمام
غافل از حیلهبازی ایام
مرد ظالم چو گنج ساخته دید
زبر لب بر سفاهتش خندید
در یکی زان طلسمهاش انداخت
کار ابله در آن طلسم بساخت
مرد ناآزموده در آن بند
این سخن میسرود و جان میکند
آن که با شیر شرزه آمیزد
خون خود را به رایگان ریزد
هرکه با ظالمان بود کارش
حق بدیشان کند گرفتارش
از بزرگان انگلیس تنی
رانده در زیر تیغ، خوش سخنی
«وای آن کس که در بسیط جهان
تکیه سازد به قول پادشهان»
ای که داری خبر ز سر ملوک
سزد ار خویش را بسازی سوک
شاه شیر است، نزد شیر مرو
ور روی سوی او دلیر مرو
ملکالشعرای بهار : کارنامهٔ زندان
حکایت کسی که با پلنگ دوستی کرد و موشان را بیازرد
گرگ خوبی ز پردلان گروه
با پلنگی رفیق شد در کوه
شده ز اخلاص، یارغار پلنگ
خورشش بودی از شکار پلنگ
بهر مخدوم خود به پنهانی
مینمودی شکار گردانی
آهوان را نویدها دادی
به سوی غارشان فرستادی
بز و پازن ز کوه میراندی
خر و گاو از طویله میخواندی
همه را با فسون وبا تدبیر
می کشاندی به صیدگاه امیر
بد در آن غار لانهٔ موشی
هریکی موش چند خرگوشی
نگرفتی پلنگ شیر شکار
از سر مرحمت به موشان کار
لیکن آن کهنه خادم ظلمه
میرساندی به موشها صدمه
تا که روزی پلنگ خرم بود
یار غارش قرین و همدم بود
اندکی با رفیق گرم گرفت
یار غارش حلیم و نرم گرفت
یار نادان به حیله و نیرنگ
خواست گردد سوار پشت پلنگ
دد زکبر و سخط بدو نگرید
با سرپنجه خشتکش بدرید
ازپی کشتنش نشد رنجه
دور کردش به نیم سرپنجه
کرد او را ز غار خویش برون
گشت آن یار غار، خوار و زبون
سوی ده زآن نشیمن ممتاز
با نشین دریده آمد باز
رفت تا مرهمی به ریش نهد
دارویی بر نشین خویش نهد
موشهایی کزو غمین بودند
راه و بیراه در کمین بودند
چون که باکون پارهاش دیدند
از پی انتقام جنبیدند
موش، عاشق بود به زخم پلنگ
میکند سوی زخمدار آهنگ
گر برآن زخم آید و میزد
خسته از جای برنمیخیزد
من شنودستم این سخن ز استاد
عهد با اوست هرچه باداباد
بوالفرج نیز قطعهای دارد
وندر آن این حدیث بگزارد
الغرض موشی از میان خیزید
نیمشب بر جراحتش میزید
زخم ناسور گشت از آن زهراب
شد بنای وجود مرد خراب
مرد و کردند در زمین چالش
رو ز موشان بپرس احوالش
آن وزبری که نیست مردمدار
بهتر از اوست گرگ مردمخوار
وای آن کو به پشتوانی شاه
بر رعیت کند به کبر نگاه
دل مخلوق را بیازارد
تا دل شاه را نگهدارد
چون درافتاد بر زبان عوام
آخر از شاه بشنود دشنام
شه چودشنام داد و راند از در
میهمان میشود به قصر قجر
چون که در قصرگشت جای بجا
تیز آخر دهد به مرگ فجا
وان که آمد به نزد خلق عزیز
احترامش کنند شاهان نیز
وگر ازشاه بشنود دشنام
آفرینش کنند خیل انام
جانش این آفرین نگهدارد
عزّتش را همین نگه دارد
با پلنگی رفیق شد در کوه
شده ز اخلاص، یارغار پلنگ
خورشش بودی از شکار پلنگ
بهر مخدوم خود به پنهانی
مینمودی شکار گردانی
آهوان را نویدها دادی
به سوی غارشان فرستادی
بز و پازن ز کوه میراندی
خر و گاو از طویله میخواندی
همه را با فسون وبا تدبیر
می کشاندی به صیدگاه امیر
بد در آن غار لانهٔ موشی
هریکی موش چند خرگوشی
نگرفتی پلنگ شیر شکار
از سر مرحمت به موشان کار
لیکن آن کهنه خادم ظلمه
میرساندی به موشها صدمه
تا که روزی پلنگ خرم بود
یار غارش قرین و همدم بود
اندکی با رفیق گرم گرفت
یار غارش حلیم و نرم گرفت
یار نادان به حیله و نیرنگ
خواست گردد سوار پشت پلنگ
دد زکبر و سخط بدو نگرید
با سرپنجه خشتکش بدرید
ازپی کشتنش نشد رنجه
دور کردش به نیم سرپنجه
کرد او را ز غار خویش برون
گشت آن یار غار، خوار و زبون
سوی ده زآن نشیمن ممتاز
با نشین دریده آمد باز
رفت تا مرهمی به ریش نهد
دارویی بر نشین خویش نهد
موشهایی کزو غمین بودند
راه و بیراه در کمین بودند
چون که باکون پارهاش دیدند
از پی انتقام جنبیدند
موش، عاشق بود به زخم پلنگ
میکند سوی زخمدار آهنگ
گر برآن زخم آید و میزد
خسته از جای برنمیخیزد
من شنودستم این سخن ز استاد
عهد با اوست هرچه باداباد
بوالفرج نیز قطعهای دارد
وندر آن این حدیث بگزارد
الغرض موشی از میان خیزید
نیمشب بر جراحتش میزید
زخم ناسور گشت از آن زهراب
شد بنای وجود مرد خراب
مرد و کردند در زمین چالش
رو ز موشان بپرس احوالش
آن وزبری که نیست مردمدار
بهتر از اوست گرگ مردمخوار
وای آن کو به پشتوانی شاه
بر رعیت کند به کبر نگاه
دل مخلوق را بیازارد
تا دل شاه را نگهدارد
چون درافتاد بر زبان عوام
آخر از شاه بشنود دشنام
شه چودشنام داد و راند از در
میهمان میشود به قصر قجر
چون که در قصرگشت جای بجا
تیز آخر دهد به مرگ فجا
وان که آمد به نزد خلق عزیز
احترامش کنند شاهان نیز
وگر ازشاه بشنود دشنام
آفرینش کنند خیل انام
جانش این آفرین نگهدارد
عزّتش را همین نگه دارد
ملکالشعرای بهار : کارنامهٔ زندان
حکایت جود و بخشش محمود
بود محمود زابلستانی
بنده زادی چنان که میدانی
پدرش را کس از بدی اندام
نخرید آن زمان که بود غلام
گشت محمود همنشان پدر
زرد روی و دراز و بدمنظر
چون که شد صیت او بلندآهنک
وز خراسان گرفت تا لب گنگ
خویشتن را یکی درآینه دید
زشتی خویش را معاینه دید
گفت روزی وزیر دانا را
که بد آمد ز روی ما، ما را
زردرویی به روی ما بد کرد
نتوان لیک شکوه از خود کرد
پادشه را صباحتی باید
که بدو مهر خلق بگراید
ای دربغا کزین دژم رویم
نکشد مهر مردمان سویم
گفت با او وزیر روشنرای
باد پاینده عمر بارخدای
چاره این دمامت آسانست
خود علاجش به دست سلطانست
پیش این رنگ و پیش این رخسار
پرده برکش ز دست گوهربار
گنجت آکنده است و دخل فراخ
کشورت پهن و لشگرت گستاخ
خویشتن را به گنج نامی کن
در بر مردمان گرامی کن
با زر سرخ سرخرو گردی
زر نکو بخش تا نکو گردی
از کرم خلق درپذیرندت
رو کرم کن که دوست گیرندت
پادشه گفته وزیر شنید
جود و احسان بکرد و شد جاوید
بنده زادی چنان که میدانی
پدرش را کس از بدی اندام
نخرید آن زمان که بود غلام
گشت محمود همنشان پدر
زرد روی و دراز و بدمنظر
چون که شد صیت او بلندآهنک
وز خراسان گرفت تا لب گنگ
خویشتن را یکی درآینه دید
زشتی خویش را معاینه دید
گفت روزی وزیر دانا را
که بد آمد ز روی ما، ما را
زردرویی به روی ما بد کرد
نتوان لیک شکوه از خود کرد
پادشه را صباحتی باید
که بدو مهر خلق بگراید
ای دربغا کزین دژم رویم
نکشد مهر مردمان سویم
گفت با او وزیر روشنرای
باد پاینده عمر بارخدای
چاره این دمامت آسانست
خود علاجش به دست سلطانست
پیش این رنگ و پیش این رخسار
پرده برکش ز دست گوهربار
گنجت آکنده است و دخل فراخ
کشورت پهن و لشگرت گستاخ
خویشتن را به گنج نامی کن
در بر مردمان گرامی کن
با زر سرخ سرخرو گردی
زر نکو بخش تا نکو گردی
از کرم خلق درپذیرندت
رو کرم کن که دوست گیرندت
پادشه گفته وزیر شنید
جود و احسان بکرد و شد جاوید
ملکالشعرای بهار : کارنامهٔ زندان
حکایت گراز
در خیابان باغ، فصل بهار
میچمید آن گراز پست شعار
بلبلی چند از قفای گراز
بر سر شاخ گل مدیح طراز
گه به بحر طویل و گاه خفیف
میسرودند شعرهای لطیف
در قفای گراز خودکامه
این چکامه سرودی آن چامه
آن یکی نغمهٔ مغانی داشت
وان دگر لحن خسروانی داشت
مرغکان گه به شاخه گاه به ساق
مترنم به شیوهٔ عشاق
گه ز گلبن به خاک جستندی
که به زیر ستاک جستندی
خوک نادان به عادت جهال
شده سرخوش به نغمهٔ قوال
دُم به تحسینشان بجنباندی
گوش وا کردی و بخواباندی
نیز گاهی سری تکان دادی
خبرگیهای خود نشان دادی
مرغکان لیک فارغ از آن راز
بی نیاز از قبول و ردّ گراز
زان به دنبال او روان بودند
که فقیران گرسنگان بودند
او دریدی به گاز خویش زمین
تا خورد بیخ لاله و نسرین
و آمدی زان شیارهاش پدید
کرمهایی لطیف، زرد و سفید
بلبلان رزق خویش میخوردند
همه بر خوک چاشت میکردند
جاهلانی که گشتهاند عزیز
نه بهحق بل به نیش و ناخن تیز
پیششان مرغکان ترانه کنند
تا که تدبیر آب و دانه کنند
خوک نادان به لالهزار اندر
مرزها را نموده زیر و زبر
لقمههایی کلان برانگیزد
خردههایی از آن فرو ریزد
مرغکان خردههاش چینه کنند
وز پی کودکان هزینه کنند
نغمهخوانان به بوی چینه چمان
نغمههاشان مدیح محتشمان
حمقا آن به ریش میگیرند
وز کرامات خویش میگیرند
لیک غافل که جز چرندی نیست
غیر افسوس و ریشخندی نیست
میچمید آن گراز پست شعار
بلبلی چند از قفای گراز
بر سر شاخ گل مدیح طراز
گه به بحر طویل و گاه خفیف
میسرودند شعرهای لطیف
در قفای گراز خودکامه
این چکامه سرودی آن چامه
آن یکی نغمهٔ مغانی داشت
وان دگر لحن خسروانی داشت
مرغکان گه به شاخه گاه به ساق
مترنم به شیوهٔ عشاق
گه ز گلبن به خاک جستندی
که به زیر ستاک جستندی
خوک نادان به عادت جهال
شده سرخوش به نغمهٔ قوال
دُم به تحسینشان بجنباندی
گوش وا کردی و بخواباندی
نیز گاهی سری تکان دادی
خبرگیهای خود نشان دادی
مرغکان لیک فارغ از آن راز
بی نیاز از قبول و ردّ گراز
زان به دنبال او روان بودند
که فقیران گرسنگان بودند
او دریدی به گاز خویش زمین
تا خورد بیخ لاله و نسرین
و آمدی زان شیارهاش پدید
کرمهایی لطیف، زرد و سفید
بلبلان رزق خویش میخوردند
همه بر خوک چاشت میکردند
جاهلانی که گشتهاند عزیز
نه بهحق بل به نیش و ناخن تیز
پیششان مرغکان ترانه کنند
تا که تدبیر آب و دانه کنند
خوک نادان به لالهزار اندر
مرزها را نموده زیر و زبر
لقمههایی کلان برانگیزد
خردههایی از آن فرو ریزد
مرغکان خردههاش چینه کنند
وز پی کودکان هزینه کنند
نغمهخوانان به بوی چینه چمان
نغمههاشان مدیح محتشمان
حمقا آن به ریش میگیرند
وز کرامات خویش میگیرند
لیک غافل که جز چرندی نیست
غیر افسوس و ریشخندی نیست
ملکالشعرای بهار : کارنامهٔ زندان
حیونات منقرضه
ملکالشعرای بهار : کارنامهٔ زندان
حکایت عمالقه
خود شنیدی حدیث عوج عناق
وان سهمناک مردم عملاق
مردم پسر شجاعتی بودند
فوق عادت جماعتی بودند
قدشان چون چنارهای کهن
سر و گردن چو برجی از آهن
هرچه امد به پیش میخوردند
وآنچه آمد بهدست میبردند
تنهٔ گنده و شجاعت و زور
کرده بود آن گروه را مغرور
اعتنائی به کس نمی کردند
یکدم از جور بس نمی کردند
چون به دلشان ستم قرارگرفت
عقل از آن مردمان کنارگرفت
دید کایشان تهی ز فایدهاند
همه بیرون ز عقل و قاعدهاند
رفت نزدیک موسی عمران
گفت از این قوم داد من بستان
لاجرم بر چنان گروه دلیر
گشت مشتی جهود مفلس، چیر
باغبان کاو به باغ گل کارد
علف هرزه را برون آرد
وان درختی که نیستش ثمری
افکنندش به تیشه یا تبری
علف هرزه و درخت نرک
درگلستان نمی کشند سرک
چون که بودند ظلم کار و پلید
باغبان بیخشان ز باغ برید
تو هم ای سفلهٔ خر مغرور
که شدی متکی به قوت وزور
مر مرا چه که زر چه داری تو
نیکنامی نگر چه داری تو
شومی نفس خوبشتن بینت
مرد وزن می کنند نفرینت
ترسم از شومی تو آخرکار
شود این مملکت به مرگ دچار
کاینمثل سخت شهرهٔ دهر است
جهل یکتن، بلاییکشهر است
پادشه چون نمود نادانی
رویند کشوری به وبرانی
وان سهمناک مردم عملاق
مردم پسر شجاعتی بودند
فوق عادت جماعتی بودند
قدشان چون چنارهای کهن
سر و گردن چو برجی از آهن
هرچه امد به پیش میخوردند
وآنچه آمد بهدست میبردند
تنهٔ گنده و شجاعت و زور
کرده بود آن گروه را مغرور
اعتنائی به کس نمی کردند
یکدم از جور بس نمی کردند
چون به دلشان ستم قرارگرفت
عقل از آن مردمان کنارگرفت
دید کایشان تهی ز فایدهاند
همه بیرون ز عقل و قاعدهاند
رفت نزدیک موسی عمران
گفت از این قوم داد من بستان
لاجرم بر چنان گروه دلیر
گشت مشتی جهود مفلس، چیر
باغبان کاو به باغ گل کارد
علف هرزه را برون آرد
وان درختی که نیستش ثمری
افکنندش به تیشه یا تبری
علف هرزه و درخت نرک
درگلستان نمی کشند سرک
چون که بودند ظلم کار و پلید
باغبان بیخشان ز باغ برید
تو هم ای سفلهٔ خر مغرور
که شدی متکی به قوت وزور
مر مرا چه که زر چه داری تو
نیکنامی نگر چه داری تو
شومی نفس خوبشتن بینت
مرد وزن می کنند نفرینت
ترسم از شومی تو آخرکار
شود این مملکت به مرگ دچار
کاینمثل سخت شهرهٔ دهر است
جهل یکتن، بلاییکشهر است
پادشه چون نمود نادانی
رویند کشوری به وبرانی
ملکالشعرای بهار : کارنامهٔ زندان
حکایت در معنی: الناس علی سلوک ملوکهم
چون ز عهد مسیح پیغمبر
شدصدوشصتوهشتسالبسر
پادشاهی به چین قرار گرفت
که ازو باید اعتبار گرفت
سستمغزی و «لینگتی» نامش
در حرم بسته دائم احرامش
بود سرگرم خفت و خیززنان
خادمان را سپرده بود عنان
تاجری بهر او خری آورد
عشق خر شاه را مسخر کرد
داد فرمان به گردکردن خر
ریش گاوی و خرخری بنگر
اسبها از سطبلها راندند
جای آنها حمار بنشاندند
قصر و ایوانها پر از خر شد
نزلها بهرشان مقرر شد
خر به عرادهها همی بستند
خرسواری شکوه دانستند
شه به هر سو که عزم فرمودی
شاه و موکب سوار خر بودی
قیمت اسبها تنزل یافت
خر مقام براق و دلدل یافت
خلق تقلید پادشا کردند
جل و افسار خر طلاکردند
همه عرادهها به خر بستند
به خران نعل سیم وزربستند
رابضان سربسر فقیر شدند
لیک خربندگان امیر شدند
چون توجه نشد ز اسب، دگر
اسب معدوم شد به دولت خر
کار در دست خادم و خواجه
شاه سرگرم نرخر و ماچه
هرچه خر بد به شهر آوردند
اسبها را به روستا بردند
مردم روستا سوار شدند
صاحب فر و اقتدار شدند
چون که خود را بر اسبها دیدند
راه یاغی گری بسیجیدند
لشگری گرد شد از آن مردان
نامشان دستهٔ کُله زردان
گشت معروف در همه کشور
«لینگتی» هست پادشاهی خر
حمله بردند بر شه و سپهش
عاقبت پست شد سر و کله اش
گشت سرگشته پادشاه خران
ملکش افتاد درکف دگران
خواه در روم گیر خواه به چین
خرخری را نتیجه نیست جز این
شدصدوشصتوهشتسالبسر
پادشاهی به چین قرار گرفت
که ازو باید اعتبار گرفت
سستمغزی و «لینگتی» نامش
در حرم بسته دائم احرامش
بود سرگرم خفت و خیززنان
خادمان را سپرده بود عنان
تاجری بهر او خری آورد
عشق خر شاه را مسخر کرد
داد فرمان به گردکردن خر
ریش گاوی و خرخری بنگر
اسبها از سطبلها راندند
جای آنها حمار بنشاندند
قصر و ایوانها پر از خر شد
نزلها بهرشان مقرر شد
خر به عرادهها همی بستند
خرسواری شکوه دانستند
شه به هر سو که عزم فرمودی
شاه و موکب سوار خر بودی
قیمت اسبها تنزل یافت
خر مقام براق و دلدل یافت
خلق تقلید پادشا کردند
جل و افسار خر طلاکردند
همه عرادهها به خر بستند
به خران نعل سیم وزربستند
رابضان سربسر فقیر شدند
لیک خربندگان امیر شدند
چون توجه نشد ز اسب، دگر
اسب معدوم شد به دولت خر
کار در دست خادم و خواجه
شاه سرگرم نرخر و ماچه
هرچه خر بد به شهر آوردند
اسبها را به روستا بردند
مردم روستا سوار شدند
صاحب فر و اقتدار شدند
چون که خود را بر اسبها دیدند
راه یاغی گری بسیجیدند
لشگری گرد شد از آن مردان
نامشان دستهٔ کُله زردان
گشت معروف در همه کشور
«لینگتی» هست پادشاهی خر
حمله بردند بر شه و سپهش
عاقبت پست شد سر و کله اش
گشت سرگشته پادشاه خران
ملکش افتاد درکف دگران
خواه در روم گیر خواه به چین
خرخری را نتیجه نیست جز این
ملکالشعرای بهار : کارنامهٔ زندان
داستان کاردار
کارداری براند گرم بهدشت
شامگاهان به قریهای بگذشت
لقمهایخورد و جرعهایپیوست
دیده بر هم نهاد خسته و مست
تاکهاز باغ خاست بانگ خروس
خواجهبرجست خشمناکو عبوس
گفت کاین مرغ بلهوس شومست
یاوه گوی و فراخ حلقومست
داد فرمان به مهتر و پاکار
کز خروسان برآورند دمار
هرچه آنجا خروس بدکشتند
خاک با خونشان بیاغشتند
نیمشب خواجه چونبهبستر خفت
با ندیمی از آن خویش بگفت
چونبخواند خروس صبح ای یار
خیز و ما را ز خواب کن بیدار
گفتش ای خواجه اندربن ماوی
صبح خوانی دگر نماند بجا
سر بریدی خروسکان را باز
مرغ سرکنده کی کند آواز
شامگاهان به قریهای بگذشت
لقمهایخورد و جرعهایپیوست
دیده بر هم نهاد خسته و مست
تاکهاز باغ خاست بانگ خروس
خواجهبرجست خشمناکو عبوس
گفت کاین مرغ بلهوس شومست
یاوه گوی و فراخ حلقومست
داد فرمان به مهتر و پاکار
کز خروسان برآورند دمار
هرچه آنجا خروس بدکشتند
خاک با خونشان بیاغشتند
نیمشب خواجه چونبهبستر خفت
با ندیمی از آن خویش بگفت
چونبخواند خروس صبح ای یار
خیز و ما را ز خواب کن بیدار
گفتش ای خواجه اندربن ماوی
صبح خوانی دگر نماند بجا
سر بریدی خروسکان را باز
مرغ سرکنده کی کند آواز