عبارات مورد جستجو در ۱۵۱۳ گوهر پیدا شد:
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲
هر مرغ که میپرد ز بامت
گویم، بمن آورد پیامت!
خونم، که چو آب شد حلالت؛
گر با دگران خوری حرامت!
مپسند ستمگران بمحشر
خندند بزخم ناتمامت
خوش دانه بحیله میفشانی
از صید مگر تهی است دامت؟!
تو خواه ببخش و، خواه بفروش؛
زین کوی نمیرود غلامت!
ای دوست! مریز خون دشمن
کز دوست کشند انتقامت
شکر از آذر، شکایت از غیر؛
تا زین دو خوش آید از کدامت؟!
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۲
شد از مرگ برادر، دل خراب و سینه ریش از من؛
ندیده هیچ کس محزون تری در هیچ کیش از من
کنندم خلق منع از گریه و من آنچه می بینم
نباید بیش ازین در آه و زاری منع خویش از من
نبیند کس پس از من یا رب این ماتم که پندارم
ندیده است این مصیبت هیچ محنت دیده بیش از من
بمرگ آن برادر چون نگریم خون، که در مرگش
تسلی میدهندم خلق و میگریند بیش از من؟!
ندارد سودی آذر گریه، گر پیش آید اندوهی؛
که از آغاز نوش از دیگران بوده است و نیش از من
آذر بیگدلی : قطعات
شمارهٔ ۴۱ - و له هزل آذر
با هم، زن و شوی خردسالی
دور از ره و رسم هوشمندان
گفتند سخن، ولی نه بسیار؛
کردند جدل، ولی نه چندان
تاری از زلف آن کشید این
دری از درج این فگند آن
در فتنه گری نشسته آنجا
زال کچلی ز خودپسندان
هم شد از رشک معجز افگن
هم گشت ز ریشخند خندان
دیدم که نبود هیچ مویش
دیدم که نداشت هیچ دندان
آذر بیگدلی : رباعیات
شمارهٔ ۱۳
ای اهل هوس، عشق شماری دگر است
آب و گل عشق، از دیاری دگر است
هر کار که مشکل تر از آن کاری نیست
کاری دگر است، و عشق کاری دگر است!
آذر بیگدلی : رباعیات
شمارهٔ ۶۷
رفت آن کاغیار دشمن بودند
برق حاصل، آتش خرمن بودند
از دشمنیت، کنون بمن دوست شدند
آنان که ز دوستیت دشمن بودند
آذر بیگدلی : رباعیات
شمارهٔ ۷۰
یاران که، ز دلتنگی من، تنگ دلند؛
گر یاری من نکرده از من بحلند!
ایشان خجل از من، که ندادندم کام؛
من زین خجلم، که از من ایشان خجلند!
آذر بیگدلی : رباعیات
شمارهٔ ۱۲۰
ای بسته در صلح و گشاده در جنگ
از جنگ من و تو، کار بر من شده تنگ
فرق است بلی میان جنگ من و تو
تو سنگ زنی به شیشه، من شیشه به سنگ
آذر بیگدلی : رباعیات
شمارهٔ ۱۳۷
آن دوست که دشمن است با دوست همان
گویند: خط آورده و بدخوست همان
چون بدخویی است لازم روی نکو
بدخوست از آن رو که نکوروست همان
آذر بیگدلی : رباعیات
شمارهٔ ۱۷۳
دوشم دل برد، شاهد بازاری
افتاده من از قفای او باز، آری
میگفتمش: آنچه میبری باز آری؟!
میگفت بصد ناز: نه و، باز: آری
آذر بیگدلی : حکایات
شمارهٔ ۳۲ - حکایت
دو زن داشت مردی دو مو، پیش ازین
سواری دو اسب آمدش زیر زین
یکی ز آن دو پیر، آن دگر خردسال
قد آن و ابروی این چون هلال
یکی اژدهاوش، یکی مه جبین
رخ آن و گیسوی این پر ز چین
زهر یک شبی مهد آراستی
فزودیش این آنچه آن کاستی
در آن شب که پیرش هم آغوش بود
بخواب عدم رفته بیهوش بود
بناخن همه شب زن حیله گر
ز رویش سیه موی کندی مگر
بموی سفیدش چه افتد نگاه
بچشم آیدش عالم از غم سیاه
شود از زن نوجوان بدگمان
که با هم نسازند تیر و کمان
رمد ز آن جوان، شد چو در روزگار
جوان با جوان پیر با پیر یار
دگر شب چو خفتی بمهد جوان
نبودش بتن از کسالت توان
نهانی ز جا خاستی آن نگار
کشیدیش موی سفید از عذار
که فردا چو بیند سیه موی خود
بگرداند از پیرزن روی خود
سحرگه در آیینه ی آفتاب
چو دیدند رخسار خود شیخ و شاب
ز مشاطه ی صبح عالم فروز
جدا گشت زلف شب از روی روز
در آیینه چون دید آن دردمند
بچشم آمدش صورت ریشخند
بهر سو نظر کرد از هیچ سوی
ندید از زنخ تا بناگوش موی
دلش خون، تنش موی شد، سینه ریش؛
بخندید و بگریست بر روز خویش!
آذر بیگدلی : حکایات
شمارهٔ ۴۶ - حکایت
بخیلی شنیدم یکی روز، چاشت
بدستار خوان نان، عسل نیز داشت
شنید از در خانه آواز پای
نماندش دل از بیم مهمان بجای
ز خوان زود برداشت نان وز کسل
نشد فرصتش تا رباید عسل
مگر بود آسوده زین فکر و بس
که بی نان عسل خود نخورده است کس
بمنزلگه او درآمد چو مرد
ز ناخوانده مهمان کشید آه سرد
شد آشفته چون گل ز باد خزان
باو گفت پس دل طپان، لب گزان
که: می بینمت دل ز صفرا بجوش
وگرنه چرا نیستی شهدنوش؟!
ازین حرف مهمان فزودش هوس
بجام عسل غوطه زد چون مگس
ز شیرینیش روی مهمان شکفت
نمی چون نماند از عسل خواجه گفت
که : بی نان عسل؟ دل نسوزد عجب
نگیرد عجب تن از آن سوز تب؟!
همیگفت با میزبان میهمان
که : سوزد دل، اما دل میزبان!
---
شگفت آمدش از رخ آن جوان
که چون سرو بار آورد ارغوان؟!
چو خط مه چارده ساله دید
بگرد مه چارده هاله دید
شدش کار از آن یک نگه ساخته
سوی خانه برگشت دلباخته
نیارست در خانه ماندن دمی
فزودی دمادم غمش را غمی
ببازار شد باز چون رهزنان
زنند اینچنین مرد را ره زنان!
نه از نام یاد آمدش نه ز ننگ
گل عصمتش از هوس باخت رنگ
حقوق زن و شوییش شد زیاد
بروی جوان وصل را در گشاد
ره آن جوان زد به افسونگری
بشیشه در آورد از افسون پری
بهم، عمری این نرد می باختند
دل از وصل هم شاد میساختند
یکی روز آن تازه سرو جوان
ز دنبال زن شد بمنزل روان
زن و شوی را هر دو درخانه دید
بیک خانه آن شمع و پروانه دید
نشسته در ایوان بت ماه چهر
گرفته بکف شوی میزان مهر
بطرزی خوش آن شاه ملک طراز
نهان سوی خود خواند زن را بناز
زن از دیدن او چنان گشت شاد
که بلبل ز دیدار گل بامداد
ز نظاره ی سرو بالای او
در افتاد چون سایه بر پای او
زدی بوسه بر پای او دمبدم
ازو خواستی عذر رنج قدم
نهان برد از شوی او را ببام
چو بر بام افلاک ماه تمام
به پیش هم آن رشک حور و پری
نشستند چون زهره و مشتری
کشیدند از رخ نقاب حجاب
بهم کام بخش و زهم کامیاب
بناگاه از بام دید آن جوان
بآن ساده دل مردک ناتوان
که میگیرد از آفتاب ارتفاع
ولی غافل از کار آن اجتماع
ترازوی خورشید چون دید ماه
بسر پنجه یی پیر گم کرده راه
سطرلاب، کش جم لقب جام کرد
هم اسکندر آیینه اش نام کرد
ز وضع سطرلابش آمد شگفت
سر زلف مشکین آن زن گرفت
باو گفت: در دست این مرد چیست؟!
بگو سود کاری که او کرد چیست؟!
زنش گفت: شوی من ناسپاس
ستاره شمار است و اختر شناس
کند وزن اختر ترازوی او
دهد گردش چرخ بازوی او
مقیم مقام فلک جاهی است
کزین نیلگون بامش آگاهی است
بپاسخ چنین گفتش آن هوشمند
که: ای ساده دل دلبر نوشخند
عجب کان که از اخترش کام نیست
از آن بام آگه، وزین بام نیست؟!
آذر بیگدلی : حکایات
شمارهٔ ۵۲ - حکایت
شنیدم که بدخو زنی بد کنش
شبی کرد مر شوی را سرزنش
که چند از تو منزل نسازم جدا
چو هم قلتبان بینمت هم گدا
از آن زن چو این سرزنش را شنفت
بزیر لب آن مرد خندید و گفت
که: آمد دو عیبم بچشمت عیان
ولی نیست جرمی مرا در میان
چو خواندی مرا قلتبان و گدا
یکی را ز خود دان، یکی از خدا!
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۴
بهار و موکب منصور شه ردیف هم آمد
شکست تو به قرین نیز با شکست غم آمد
بظاهر ار ستمی شد زدی بباغ، کرم بود
که این کرامت گلشن ز فیض آن ستم آمد
ز چهره پرده برافکن که عهد جلوه ی گل شد
بجام باده در افکن که روز جشن جم آمد
مؤذن اینکه نظر میکند بجانب مشرق
بگو بطلعت و زلفش ببین که صبحدم آمد
چه راه بود که هر کس که پیش رفت پس افتاد
چه سود بود که هر کس که بیش برد کم آمد
گمانم آنکه مرا حاجتیست در خور جودش
خجل بمانده ام اکنون که نوبت کرم آمد
بحاجت دگرش حاجت او فتاد همانا
که احتیاج نشاط از غنای دوست کم آمد
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۷
آنکه کین ورزد بمن آگه زمهر من نشد
ورنه کس بی موجبی با دوستان دشمن نشد
گر مراد خویش خواهی بر مراد دوست باش
من بکام او نبودم او بکام من نشد
عشق گستاخی طلب جو تا انالله بشنوی
ورنه صحن کعبه کم از وادی ایمن نشد
آتش نمرود گل آورد گرنه بر خلیل
خاک قدس و آب زمزم هیچگه گلشن نشد
باش تا سر برزند خورشید ما از باختر
کلبه ی ما گر زمهر خاوری روشن نشد
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۴
بصید ما نظر افکند شهسوار دگر
بشهر ما گذر آورد شهریار دگر
اگر تو پای عنایت کشیدی از سرما
کشید سرو دگر سر زجویبار دگر
وگر تو برگ تلطف ببردی از بر ما
نموده تازه گلی رخ زشاخسار دگر
بشاخسار دگر طرح آشیان فکنم
که ره بگلشن ما یافت نو بهار دگر
من و هوای نگار دگر! معاذالله
که از غم تو کشد دل به غمگسار دگر
بدیگری ندهم دل که خوار کرده ی تست
که هر که خوار تو شد دارد اعتبار دگر
هزار بار بر اندی نشاط او نرفت
که از دیار تو ره نیست در دیار دگر
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۵
گر نمیخواهی غمینم ساختن،شادم مکن
ور نمیخواهی خرابم کردن، آبادم مکن
چند، گه نومید باید بود، گه امیدوار
یا فراموشم مکن ای دوست یا یادم مکن
زحمت از خاک درت بردن بمردن خوشتر است
سهل باشد یک دو روز ای خواجه آزادم مکن
نیست دل آگه، اگر دارد زبانم شکوه ای
بشنوی گر ناله ام، گوشی بفریادم مکن
نکته آموز ملایک بین، سبق خوانان عشق
من همین قابل نبودم، عیب استادم مکن
مدح آن رخسار گو کز جلوه ای دل میبرد
عیب من ناصح که دل از یک نگه دادم مکن
من نمیدانم غم است این کز تو دارم یا نشاط
تا غمینم میتوانی داشتن شادم مکن
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۸
برون از خویشتن یک ره اگر گامی دو بگذاری
دمی بی دوست ننشینی رهی بی دوست نسپاری
گرانتر از وجودت چیست ای دل اندرین وادی
بهمراهان رسی شاید اگر خود را تو بگذاری
زمیر کاروانم هست در خاطری حدیثی خوش
که واپس ماندگان را چاره نبود جز سبکباری
تو رو بر تافتی و دوستان را قلب بشکستی
چه خواهی کرد اگر رو سوی قلب دشمنان آری
هجوم بیدلانت ترسم آخر تنگدل سازد
چه خواهی کرد یا رب با جهانی دل بدلداری
تویی چون خواجه سد منت فزون از بندگی دارم
منم چون بنده جز زحمت چو سود از خواجگی داری
بعهد ما همین نه بندگی از خواجگی خوشتر
که دل دادن ز دلداری و غم خوردن ز غمخواری
کدامین عهد عهد خسرو دریا دل عادل
سپهر آفتاب مجد و ظل حضرت باری
شهنشاها جهاندارا جهانگیرا جهانبخشا
ترا بادا مسلم تا جهان باشد جهانداری
اگر کوه است خصم ار بحر کی یارد درنک آرد
بخنگ ار جای بگزینی بچنگ ار تیغ بگذاری
چو چرخی ظاهر از کوهی اگر کوهی بود سایر
چو مهری طالع از بحری اگر بحری بود جاری
نشاط اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۵
گلستانش را گلی پیدا نبود
از گل او بلبلی شیدا نبود
فرقها ناز و نیاز از هم نداشت
بلبل و گل امتیاز از هم نداشت
ناگهان پیدا نیاز از ناز شد
حسن و عشق از یکدگر ممتاز شد
احتیاج آمد ز استغنا برون
گشت استغنا بر استغنا فزون
ابر آزاری ره گلشن گرفت
سبزه ها آغاز روییدن گرفت
هر یکی فیضی از او قابل شده
سوی چیزی هر یکی مایل شده
این یکی بیرنگی آن یک رنگ خواست
وان یکی ناموس و آن یک ننگ خواست
پس بوفق خوی و استعدادشان
آنچه باید داد لایق دادشان
سبزه ها را ساخت از گلها جدا
داد مرغان را جدا از هم نوا
نه گلی آگاه از بلبل هنوز
بلبلی را نه خبر از گل هنوز
گل بجیب شاخ رخ کرده نهان
عندلیب آسوده اندر آشیان
عشقها پنهان بهم میباختند
عاشقی پنهان ز هم میساختند
نی قد سروی هنوز افراخته
نی بسروی قمریی جا ساخته
طره ی سنبل همان بی تاب بود
دیده ی نرگس همان در خواب بود
باد نوروزی بطرف گلستان
شد پی زیب چمن دامن کشان
مهدهای گل عیان آمد بشاخ
عندلیب از آشیان آمد بشاخ
پرده از رخسار گلها باز شد
عندلیبان را نواها سار شد
طره ی سنبل پریشانی گرفت
لاله در دل داغ پنهانی گرفت
نرگس از خواب عدم بیدار شد
چشم او زیب رخ گلزار شد
سروها را پای در گلها بماند
لاله ها را داغ بر دلها بماند
نشاط اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۴
یارم که نکویی همه باطلعت اوست
زنهار مگو که طالب روی نکوست
بر زشتی من عیب مکن نیک ببین
شاید که مراد دوست چنین دارد دوست
نشاط اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۸
در بادیه ی عشق قدم محرم نیست
آنجا که وجود است، عدم محرم نیست
تا دوست نگردی نشوی محرم دوست
درنامه ی عاشقان قلم محرم نیست