عبارات مورد جستجو در ۱۴۷۰ گوهر پیدا شد:
ادیب صابر : مقطعات
شمارهٔ ۸
ادیب صابر : مقطعات
شمارهٔ ۴۸
ادیب صابر : مقطعات
شمارهٔ ۵۳
ادیب صابر : مقطعات
شمارهٔ ۱۱۲
ادیب صابر : مقطعات
شمارهٔ ۱۱۵
ادیب صابر : مقطعات
شمارهٔ ۱۲۱
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۸
اگر چه داد سخن در زمانه من دادم
ستاره وار زمانه نمی دهد دادم
زمانه گرچه زمن یافته است روزی داد
چرا به من ندهد آنچه من بدو دادم
رهی نماند زنظم سخن که نسپردم
دری نماند زلفظ دری که نگشادم
به شعر من همه اهل زمانه دل شادند
چه اوفتاد مرا کز زمانه ناشادم
مرا زطالع من دولتی نمی زاید
چه وقت بود زطالع که من در او زادم
در این زمانه عزیزم به فضل و عز از من
غریب گشت چو در ذل غریب افتادم
به نظم و نثر نکو در زمانه یاد من است
چه کرده ام که سعادت نمی کند یادم
ستارگان که به فریادم از نحوستشان
چرا به گوش رضا نشنوند فریادم
چو آب دیده و خاک ره ار چه خوار شدم
ببین ز روی لطافت چو آتش و بادم
اگر ز روی لباسم خراب می بینی
خراب نیستم از روی فضل آبادم
از آن گهی که قدم در جهان نهادستم
دراین جهان قدمی شادمانه ننهادم
اگر چه پیش تو استاده ام چو شاگردان
ز راه علم و هنر در زمانه استادم
ندیده هیچ مرادی ز یار شیرین لب
به بیستون جفا مانده همچو فرهادم
چو در جهانم بی بهره از نعیم جهان
چو روزگار جهان از جهان برون بادم
چو حال من ز صروف جهان خلل پذرفت
ز حال خویش خبر در جهان فرستادم
ستاره وار زمانه نمی دهد دادم
زمانه گرچه زمن یافته است روزی داد
چرا به من ندهد آنچه من بدو دادم
رهی نماند زنظم سخن که نسپردم
دری نماند زلفظ دری که نگشادم
به شعر من همه اهل زمانه دل شادند
چه اوفتاد مرا کز زمانه ناشادم
مرا زطالع من دولتی نمی زاید
چه وقت بود زطالع که من در او زادم
در این زمانه عزیزم به فضل و عز از من
غریب گشت چو در ذل غریب افتادم
به نظم و نثر نکو در زمانه یاد من است
چه کرده ام که سعادت نمی کند یادم
ستارگان که به فریادم از نحوستشان
چرا به گوش رضا نشنوند فریادم
چو آب دیده و خاک ره ار چه خوار شدم
ببین ز روی لطافت چو آتش و بادم
اگر ز روی لباسم خراب می بینی
خراب نیستم از روی فضل آبادم
از آن گهی که قدم در جهان نهادستم
دراین جهان قدمی شادمانه ننهادم
اگر چه پیش تو استاده ام چو شاگردان
ز راه علم و هنر در زمانه استادم
ندیده هیچ مرادی ز یار شیرین لب
به بیستون جفا مانده همچو فرهادم
چو در جهانم بی بهره از نعیم جهان
چو روزگار جهان از جهان برون بادم
چو حال من ز صروف جهان خلل پذرفت
ز حال خویش خبر در جهان فرستادم
ادیب صابر : مفردات
شمارهٔ ۸
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۰
این جا نه بهر سنگ سیه نور فروشند
این مایه بینش نه بهر کور فروشند
فریاد که هرکس به اسیری فتد او را
شرطست که از خویش و وطن دور فروشند
غیرت نگذارد که به چشم و دل منکر
یک ذره ز خاکستر منصور فروشند
زیبنده بود دعوی مستوری خوبان
هرچند که جولان به سر طور فروشند
سردست چنان خانقه و دیر که آتش
در وادی دوری شب دیجور فروشند
آن دردکشانی که شناسای عیارند
فردوس به یک خوشه انگور فروشند
اخراج مغل خواهم و تاراج قزلباش
کز هند برند و به نشابور فروشند
در عشق تو با قدر و بهایم که عزیز است
ویرانه که در کشور معمور فروشند
قربان شدگان تو به قصاب سر کوی
یک سینه به صد ضربت ساطور فروشند
با ریش دل و سینه ناسور «نظیری »
خوش باش که کم بنده رنجور فروشند
این مایه بینش نه بهر کور فروشند
فریاد که هرکس به اسیری فتد او را
شرطست که از خویش و وطن دور فروشند
غیرت نگذارد که به چشم و دل منکر
یک ذره ز خاکستر منصور فروشند
زیبنده بود دعوی مستوری خوبان
هرچند که جولان به سر طور فروشند
سردست چنان خانقه و دیر که آتش
در وادی دوری شب دیجور فروشند
آن دردکشانی که شناسای عیارند
فردوس به یک خوشه انگور فروشند
اخراج مغل خواهم و تاراج قزلباش
کز هند برند و به نشابور فروشند
در عشق تو با قدر و بهایم که عزیز است
ویرانه که در کشور معمور فروشند
قربان شدگان تو به قصاب سر کوی
یک سینه به صد ضربت ساطور فروشند
با ریش دل و سینه ناسور «نظیری »
خوش باش که کم بنده رنجور فروشند
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۰
نمی توان به گزند از من انتقام کشید
که دایه زهر به طفلی مرا به کام کشید
زمانه یک نفسم بر مراد خود نگذاشت
به هر که داد مراد از من انتقام کشید
هزار نقش خوشم داد چرخ و تا دیدم
قلم گرفت و خط سهو بر تمام کشید
مرا فریب نبرد از ره ارنه این جادو
عنان خاص گرفت و کمند عام کشید
به آه و ناله حریفم ز جام و نغمه مگو
که کارم از می و مطرب به این مقام کشید
شراب دور خزان بی تفاوتی نگرفت
که گر حلال رسید و اگر حرام کشید
چه جای من، که به جام شراب و طره حور
فرشته را ز فلک می توان به دام کشید
چنان نزار فتادم به عشق نیم نظر
که سایه از سر کویم به زیر بام کشید
بساط عافیت ای عقل و هوش برچینید
دگر «نظیری » بی ظرف یک دو جام کشید
که دایه زهر به طفلی مرا به کام کشید
زمانه یک نفسم بر مراد خود نگذاشت
به هر که داد مراد از من انتقام کشید
هزار نقش خوشم داد چرخ و تا دیدم
قلم گرفت و خط سهو بر تمام کشید
مرا فریب نبرد از ره ارنه این جادو
عنان خاص گرفت و کمند عام کشید
به آه و ناله حریفم ز جام و نغمه مگو
که کارم از می و مطرب به این مقام کشید
شراب دور خزان بی تفاوتی نگرفت
که گر حلال رسید و اگر حرام کشید
چه جای من، که به جام شراب و طره حور
فرشته را ز فلک می توان به دام کشید
چنان نزار فتادم به عشق نیم نظر
که سایه از سر کویم به زیر بام کشید
بساط عافیت ای عقل و هوش برچینید
دگر «نظیری » بی ظرف یک دو جام کشید
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۱
فصلی چنین گذشت و سحابی ندید کس
بر کشت تشنه یی نم آبی ندید کس
باران گریه ای نفشاند ابر دیده ای
برق میی و رعد ربابی ندید کس
چندان که وحش و طیر فکندیم در کمند
صیدی کز آن کنیم کبابی ندید کس
روی زمین کم آب تر از روی مفلس است
جز چشم تر، پر آب حبابی ندید کس
آب رخی کز اختر برگشته مانده بود
رفت آن چنان که موج سرابی ندید کس
آفت چنان رسید که آهی نزد دلی
غفلت چنان گرفت که خوابی ندید کس
بس عاقلانه فرق به زانو فروختیم
فالی به قرعه ای و کتابی ندید کس
احرار را به قدر هنر زخم می زنند
چون تیر چرخ راست حسابی ندید کس
گویا به جیب خویش «نظیری » تو عاشقی
دست تو را به طرف نقابی ندید کس
بر کشت تشنه یی نم آبی ندید کس
باران گریه ای نفشاند ابر دیده ای
برق میی و رعد ربابی ندید کس
چندان که وحش و طیر فکندیم در کمند
صیدی کز آن کنیم کبابی ندید کس
روی زمین کم آب تر از روی مفلس است
جز چشم تر، پر آب حبابی ندید کس
آب رخی کز اختر برگشته مانده بود
رفت آن چنان که موج سرابی ندید کس
آفت چنان رسید که آهی نزد دلی
غفلت چنان گرفت که خوابی ندید کس
بس عاقلانه فرق به زانو فروختیم
فالی به قرعه ای و کتابی ندید کس
احرار را به قدر هنر زخم می زنند
چون تیر چرخ راست حسابی ندید کس
گویا به جیب خویش «نظیری » تو عاشقی
دست تو را به طرف نقابی ندید کس
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۲
درود پاک تو بر ریش باصفا واعظ
که ره ز قول تو دور است تا خدا واعظ
تو از عذاب خدا ما ز مغفرت گوییم
نگاه کن تو کجایی و ما کجا واعظ
نفس ز دوری و بیگانگی زنی هر دم
مگر دل تو به حق نیست آشنا واعظ
شد از وعید تو پرگوش ما چه می گویی
اگر به حشر بریم از تو ماجرا واعظ
ز جهل شوم به وحدت نیاوری اقرار
تو را چه زهره تکذیب اولیا واعظ
فراز عرش نشان خدای می گویی
کشد خدای به چشم تو توتیا واعظ
کلام حق به غلط تا به کی کنی تفسیر
تو هیچ شرم نداری ز مصطفا واعظ؟
کجا حدیث «نظیری » تو را فروغ دهد
نداده آیت قرآن تو را ضیا واعظ
که ره ز قول تو دور است تا خدا واعظ
تو از عذاب خدا ما ز مغفرت گوییم
نگاه کن تو کجایی و ما کجا واعظ
نفس ز دوری و بیگانگی زنی هر دم
مگر دل تو به حق نیست آشنا واعظ
شد از وعید تو پرگوش ما چه می گویی
اگر به حشر بریم از تو ماجرا واعظ
ز جهل شوم به وحدت نیاوری اقرار
تو را چه زهره تکذیب اولیا واعظ
فراز عرش نشان خدای می گویی
کشد خدای به چشم تو توتیا واعظ
کلام حق به غلط تا به کی کنی تفسیر
تو هیچ شرم نداری ز مصطفا واعظ؟
کجا حدیث «نظیری » تو را فروغ دهد
نداده آیت قرآن تو را ضیا واعظ
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۹
مرحبا ساقی خجسته جمال
از جمالت دو کون مالامال
به ترازوی اجر سنجیده
نشئه را قدر و جرعه را مثقال
می تو در شریعت تو حرام
خون ما در محبت تو حلال
رفت دوران حاتم و کسری
ماند از جود وز عدلشان تمثال
پیش تر فعل بود و قول نبود
نیست فعل این زمان و هست اقوال
جوی شیرین و قصرخسرو را
از بیابان بپرس و از اطلال
گریه بر مادران کنند از بخت
چون بزایند این زمان اطفال
غم ترکان چنان گرفته دلم
که طرب را درو نمانده مجال
در دیاری که تنگ چشمانند
بیم قحط است در فراخی سال
زین عطش ها که در دل چاک است
به زلال است تشنه طبع زلال
شبهه عشق از «نظیری » پرس
بوعلی حل نکرده این اشکال
از جمالت دو کون مالامال
به ترازوی اجر سنجیده
نشئه را قدر و جرعه را مثقال
می تو در شریعت تو حرام
خون ما در محبت تو حلال
رفت دوران حاتم و کسری
ماند از جود وز عدلشان تمثال
پیش تر فعل بود و قول نبود
نیست فعل این زمان و هست اقوال
جوی شیرین و قصرخسرو را
از بیابان بپرس و از اطلال
گریه بر مادران کنند از بخت
چون بزایند این زمان اطفال
غم ترکان چنان گرفته دلم
که طرب را درو نمانده مجال
در دیاری که تنگ چشمانند
بیم قحط است در فراخی سال
زین عطش ها که در دل چاک است
به زلال است تشنه طبع زلال
شبهه عشق از «نظیری » پرس
بوعلی حل نکرده این اشکال
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۷
باز از جرم شکایت ناامید از رحمتم
گفته ام کفری و اکنون بدترین امتم
ناز من دارد ملالی سایه ام خصم من است
در دل خود خوارم و در چشم خود بی عزتم
گرچه در ظاهر دلم اظهار طاقت می کند
لیک پنهان بر سر جنگ است با من طاقتم
می نویسم خط بیزاری دل پرشکوه را
با هوس پیوند دارد، نیست با او نسبتم
عالمی از رنجشم راه حکایت یافتند
از نکوخواهان دگر در زیر بار منتم
من که جا یابم برش، با رشک اغیارم چه کار
این چنین دایم در آتش از دل پرغیرتم
نیست از رنجش «نظیری » گر شکایت می کنم
عندلیبم ناله کردن هست رسم و عادتم
گفته ام کفری و اکنون بدترین امتم
ناز من دارد ملالی سایه ام خصم من است
در دل خود خوارم و در چشم خود بی عزتم
گرچه در ظاهر دلم اظهار طاقت می کند
لیک پنهان بر سر جنگ است با من طاقتم
می نویسم خط بیزاری دل پرشکوه را
با هوس پیوند دارد، نیست با او نسبتم
عالمی از رنجشم راه حکایت یافتند
از نکوخواهان دگر در زیر بار منتم
من که جا یابم برش، با رشک اغیارم چه کار
این چنین دایم در آتش از دل پرغیرتم
نیست از رنجش «نظیری » گر شکایت می کنم
عندلیبم ناله کردن هست رسم و عادتم
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۴
به دست طبع عنان داده ای دریغ از تو
به چنگ صد هوس افتاده ای دریغ از تو
حریف نغمه مستان و صحن بستانی
نه مرد سبحه و سجاده ای دریغ از تو
ز عیش های صبوحی به دامن عصمت
چه داغ شرم که ننهاده ای دریغ از تو
به صیدگاه ضعیفان ز بازوی شوخی
چه تیر جور که نگشاده ای دریغ از تو
به گرد لاله لالی درین سرابستان
بگفت سوسن آزاده ای دریغ از تو
جمال موصلیان خوی کوفیان داری
نه در دیار وفا زاده ای دریغ از تو
به ناز کشته ای و بر مزار کشته خویش
تحیتی نفرستاده ای دریغ از تو
زمام شرم به یک جرعه می دهی از دست
سبک وقار و تنک باده ای دریغ از تو
فسون عشوه اثر زود می کند به دلت
به هیچ رام شوی، ساده ای دریغ از تو
به مجمعی که به پروانگی نیرزندت
چو شمع تا سحر استاده ای دریغ از تو
به هر حدیث «نظیری » عتاب می ورزی
به کین اهل دل آماده ای دریغ از تو
به چنگ صد هوس افتاده ای دریغ از تو
حریف نغمه مستان و صحن بستانی
نه مرد سبحه و سجاده ای دریغ از تو
ز عیش های صبوحی به دامن عصمت
چه داغ شرم که ننهاده ای دریغ از تو
به صیدگاه ضعیفان ز بازوی شوخی
چه تیر جور که نگشاده ای دریغ از تو
به گرد لاله لالی درین سرابستان
بگفت سوسن آزاده ای دریغ از تو
جمال موصلیان خوی کوفیان داری
نه در دیار وفا زاده ای دریغ از تو
به ناز کشته ای و بر مزار کشته خویش
تحیتی نفرستاده ای دریغ از تو
زمام شرم به یک جرعه می دهی از دست
سبک وقار و تنک باده ای دریغ از تو
فسون عشوه اثر زود می کند به دلت
به هیچ رام شوی، ساده ای دریغ از تو
به مجمعی که به پروانگی نیرزندت
چو شمع تا سحر استاده ای دریغ از تو
به هر حدیث «نظیری » عتاب می ورزی
به کین اهل دل آماده ای دریغ از تو
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۸
در شهر و کو هنگامه ها بهر تماشا کرده یی
تا خلق را غافل کنی صد فتنه برپا کرده یی
وسواسیان عقل را در قید شرع افکنده ای
سوداییان عشق را سرگرم سودا کرده یی
روز قیامت هم عجب گر کام مشتاقان دهی
تو کز فریب وعده ای دل ها شکیبا کرده یی
زلفی پر از خاص و خدم رویی گرفتارش حشم
عرض تجمل دیده ای آهنگ غوغا کرده یی
در خلوت و عزلت ز تو غایب نمی گردد کسی
صد عابد مستور را در شهر رسوا کرده یی
نی یار و محرم را گذر نی صبر و راحت را مقر
آخر درین ویرانه دل تنها چسان جا کرده یی
ترسم که در روز جزا گیرند خلقی دامنت
با دیگران باری مکن جوری که با ما کرده یی
این عشق کاغاز از تو شد آخر سرانجامی بده
تحریک شوقی داده ای کاری تقاضا کرده یی
هر عشوه می خواهی بده پیش «نظیری » نسیه نیست
امروز نقدی در نظر گر وعده فردا کرده یی
تا خلق را غافل کنی صد فتنه برپا کرده یی
وسواسیان عقل را در قید شرع افکنده ای
سوداییان عشق را سرگرم سودا کرده یی
روز قیامت هم عجب گر کام مشتاقان دهی
تو کز فریب وعده ای دل ها شکیبا کرده یی
زلفی پر از خاص و خدم رویی گرفتارش حشم
عرض تجمل دیده ای آهنگ غوغا کرده یی
در خلوت و عزلت ز تو غایب نمی گردد کسی
صد عابد مستور را در شهر رسوا کرده یی
نی یار و محرم را گذر نی صبر و راحت را مقر
آخر درین ویرانه دل تنها چسان جا کرده یی
ترسم که در روز جزا گیرند خلقی دامنت
با دیگران باری مکن جوری که با ما کرده یی
این عشق کاغاز از تو شد آخر سرانجامی بده
تحریک شوقی داده ای کاری تقاضا کرده یی
هر عشوه می خواهی بده پیش «نظیری » نسیه نیست
امروز نقدی در نظر گر وعده فردا کرده یی
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۰
چند ما را به مدارا و فسون بند کنی؟
تا کی این رشته شود پاره و پیوند کنی؟
نگه بیهده بر دامن مژگان دوزی
خنده ساخته بر گوشه لب بند کنی
این شکرپاره فروشان همه عیارانند
بر تو حیفست که دل در گرو قند کنی
گر کنی هم نفسی با ادب آموزان کن
برخوری چون طلب از نخل برومند کنی
طبع نادان سبکسار نگیری زنهار
وزن خود راست به میزان خردمند کنی
پند من بشنو و بر چهره فشان گریه تلخ
کاین نه هزلست که تحسین به شکرخند کنی
خجل از کرده خود تا نشوی می باید
حلم را بر غضب و خشم خداوند کنی
بهتر از صحبت ارباب خرد بگزینی
ترک هم بزمی پرشور و شرر چند کنی
گنج بی رنج «نظیری » چه بود می دانی؟
بنشینی و دل از وسوسه خرسند کنی
تا کی این رشته شود پاره و پیوند کنی؟
نگه بیهده بر دامن مژگان دوزی
خنده ساخته بر گوشه لب بند کنی
این شکرپاره فروشان همه عیارانند
بر تو حیفست که دل در گرو قند کنی
گر کنی هم نفسی با ادب آموزان کن
برخوری چون طلب از نخل برومند کنی
طبع نادان سبکسار نگیری زنهار
وزن خود راست به میزان خردمند کنی
پند من بشنو و بر چهره فشان گریه تلخ
کاین نه هزلست که تحسین به شکرخند کنی
خجل از کرده خود تا نشوی می باید
حلم را بر غضب و خشم خداوند کنی
بهتر از صحبت ارباب خرد بگزینی
ترک هم بزمی پرشور و شرر چند کنی
گنج بی رنج «نظیری » چه بود می دانی؟
بنشینی و دل از وسوسه خرسند کنی
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۱
چو لعبتان خیال اند آدمی و پری
به اختیار مشعبد کنند جلوه گری
درست اگر نگری سیمیا و نیرنگست
نشاط مجلس ناهید و فتنه قمری
ثبات عهد پدیدست چند خواهد داشت؟
گلی که در رحم غنچه کرد پرده دری
ز عمر خوش تر و شیرین تری ولی چه کنم
نبسته هیچ خردمند دل به رهگذری
درین سراچه مزاج زمانه گیرد عقل
خدا سرای مقیم است و کاروان سفری
دریغ از دی و نوروز دهر باید رفت
به گونه های خزانی و گریه جگری
به غیر هستی حق روی در فنا دارد
ز جزو و کل جهان هرچه را که برشمری
ظفر نبود به کوشیدن خرد ممکن
ضرورت از صف مستی شدیم و بی خبری
چو کودک ز دبستان نفور می ترسم
شب خمول ز بانگ مؤذن سحری
جهانیان به فروغم اگر نه محتاجند
چو آفتاب چه افتاده ام به دربدری؟
به اعتماد کواکب مکن «نظیری » کار
که ره نبرده به خود می کنند راهبری
به اختیار مشعبد کنند جلوه گری
درست اگر نگری سیمیا و نیرنگست
نشاط مجلس ناهید و فتنه قمری
ثبات عهد پدیدست چند خواهد داشت؟
گلی که در رحم غنچه کرد پرده دری
ز عمر خوش تر و شیرین تری ولی چه کنم
نبسته هیچ خردمند دل به رهگذری
درین سراچه مزاج زمانه گیرد عقل
خدا سرای مقیم است و کاروان سفری
دریغ از دی و نوروز دهر باید رفت
به گونه های خزانی و گریه جگری
به غیر هستی حق روی در فنا دارد
ز جزو و کل جهان هرچه را که برشمری
ظفر نبود به کوشیدن خرد ممکن
ضرورت از صف مستی شدیم و بی خبری
چو کودک ز دبستان نفور می ترسم
شب خمول ز بانگ مؤذن سحری
جهانیان به فروغم اگر نه محتاجند
چو آفتاب چه افتاده ام به دربدری؟
به اعتماد کواکب مکن «نظیری » کار
که ره نبرده به خود می کنند راهبری
نظیری نیشابوری : رباعیات
شمارهٔ ۲۰
نظیری نیشابوری : رباعیات
شمارهٔ ۹۴