عبارات مورد جستجو در ۱۹۰۹ گوهر پیدا شد:
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۴
ای دلم با تو چو در شیشه ی شفاف شراب
چون بود شیشه ی شفاف و درو لعل مذاب
آفتاب از اثر ابر شود پوشیده
نور فایض نشود نا شده بیرون ز حجاب
شیشه با آن که پر آب است به صورت به خواص
نشود مانع اشراق می روشن ناب
آب افسرده درو آتش تر ریخته چیست
روح محض است اگر بشنوی از من به جواب
شیشه هر گه که شود نیمه ز می دانی چیست
نیمه ای چشمه ی خضر است و دگر نیمه شراب
شیشه در اصل جماد است ولی ناطق را
مدد فکرت از او باشد و تدبیر صواب
زان دلم با دل تو صاف چو جان با بدن است
که میان من و تو جز من و تو نیست حجاب
طاعت و معصیت آن جا چه کند چون شد مرد
یک دل و یک جهت ویک صفت و یک محراب
خانه ی دل چو به عشق است مخلّد بنیاد
خواه معمور سرا گاه ِ جهان خواه خراب
مسند سلطنت اینجاست وگرنه آن جا
به چنین مرتبه قانع نشود گلخن تاب
جهد کن تا نشود فوت دم نقد الوقت
فرصتی بهتر از این نیست نزاری دریاب
چون بود شیشه ی شفاف و درو لعل مذاب
آفتاب از اثر ابر شود پوشیده
نور فایض نشود نا شده بیرون ز حجاب
شیشه با آن که پر آب است به صورت به خواص
نشود مانع اشراق می روشن ناب
آب افسرده درو آتش تر ریخته چیست
روح محض است اگر بشنوی از من به جواب
شیشه هر گه که شود نیمه ز می دانی چیست
نیمه ای چشمه ی خضر است و دگر نیمه شراب
شیشه در اصل جماد است ولی ناطق را
مدد فکرت از او باشد و تدبیر صواب
زان دلم با دل تو صاف چو جان با بدن است
که میان من و تو جز من و تو نیست حجاب
طاعت و معصیت آن جا چه کند چون شد مرد
یک دل و یک جهت ویک صفت و یک محراب
خانه ی دل چو به عشق است مخلّد بنیاد
خواه معمور سرا گاه ِ جهان خواه خراب
مسند سلطنت اینجاست وگرنه آن جا
به چنین مرتبه قانع نشود گلخن تاب
جهد کن تا نشود فوت دم نقد الوقت
فرصتی بهتر از این نیست نزاری دریاب
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۹
وقت خواب است بینداز بتا جامه ی خواب
ساقیا بیش مده می که خرابیم و به تاب
هرچه سر برکند از جیب قصب ماه زمین
از رخ ماه قدح باید برداشت نقاب
مطلع ماه قدح چون بود از مشرق خم
هم چو خورشید که طالع شود از ظل حجاب
هم در این زاویه باید که مرتب باشد
همه اسباب صبوحی چو در آییم ز خواب
رفته بر طور طرب موسی عیسی انفاس
پیش تر زمزمه ای در دهد از عود و رباب
آتشی بر فکند زنده دلی تا ببرد
سرگرانی حریفان سبک از دود کباب
مجلس انس بیارای و بخوان یاران را
در ده از کوثر خم خانه به پیمانه شراب
خاصه هنگام بهارست و گل افشان صبا
مکن ای یار مکن غفلت و فرصت دریاب
دهن سبزه پر از لولوی شبنم گویی
سبزه گرد لب یارست و درو درّ خوشاب
بر من ای یار ملامت مکن و عیب مجوی
سر اخلاص بنه گردن از انصاف متاب
کم توانی بود ز زالی که به دستان هر سال
نو عروسی شود و تازه کند عهد شباب
خانه ی عاریت ای دوست بباید پرداخت
رخت از آن پیش برون بر که درآید سیلاب
تا چو افسرده دل از خواب نباید برخاست
آن به آید که نهندم به لحد مست و خراب
تا سر از پای خم میکده بر باید داشت
گر به خم خانه مرا دفن کنی ایت صواب
هرکس این رمز ندانند نزاری خاموش
مثَل است این مفکن گوهر حکمت به خلاب
متعصب چه کند هرچه بتر گو می گوی
نور بی ظلمت و صادق نبود بی کذّاب
ساقیا بیش مده می که خرابیم و به تاب
هرچه سر برکند از جیب قصب ماه زمین
از رخ ماه قدح باید برداشت نقاب
مطلع ماه قدح چون بود از مشرق خم
هم چو خورشید که طالع شود از ظل حجاب
هم در این زاویه باید که مرتب باشد
همه اسباب صبوحی چو در آییم ز خواب
رفته بر طور طرب موسی عیسی انفاس
پیش تر زمزمه ای در دهد از عود و رباب
آتشی بر فکند زنده دلی تا ببرد
سرگرانی حریفان سبک از دود کباب
مجلس انس بیارای و بخوان یاران را
در ده از کوثر خم خانه به پیمانه شراب
خاصه هنگام بهارست و گل افشان صبا
مکن ای یار مکن غفلت و فرصت دریاب
دهن سبزه پر از لولوی شبنم گویی
سبزه گرد لب یارست و درو درّ خوشاب
بر من ای یار ملامت مکن و عیب مجوی
سر اخلاص بنه گردن از انصاف متاب
کم توانی بود ز زالی که به دستان هر سال
نو عروسی شود و تازه کند عهد شباب
خانه ی عاریت ای دوست بباید پرداخت
رخت از آن پیش برون بر که درآید سیلاب
تا چو افسرده دل از خواب نباید برخاست
آن به آید که نهندم به لحد مست و خراب
تا سر از پای خم میکده بر باید داشت
گر به خم خانه مرا دفن کنی ایت صواب
هرکس این رمز ندانند نزاری خاموش
مثَل است این مفکن گوهر حکمت به خلاب
متعصب چه کند هرچه بتر گو می گوی
نور بی ظلمت و صادق نبود بی کذّاب
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۱
قصد به جان کرده ای ای دل محنت پرست
دیده نهادی به صبر ، دوست بدادی ز دست
بس که بسر برزدی دست به حسرت ولیک
سود ندارد دریغ ، صید چو از دام رست
سینه ی مجروح را وصل چو مرهم نهاد
ضربتِ پیکان هجر ، باز جراحت بخست
رغبت دنیا مکن ؛ دوست بدنیا مده
هرکه ثباتیش هست دل بجهان در نبست
دور زمانت اگر تا بفلک برکشد
هم کُنَدَت عاقبت زیرِ گِل این خاک پست
یکدم اگر یافتی کُنجی و اهل دلی
حاصل آن یکدم است ، هرچه در ایٌام هست
بی هنر عیب جوی ، غیبت ما گو بگوی
کِی بملامت رود مهر که در دل نشست
روز قیامت بهوش ، باز نیاید هنوز
هرکه به حلقش رسد جرعه ی جام الست
چاشنی ای یافته ست بی سببی نیست هم
موجب شیرینی است ، شور نزاری مست
دیده نهادی به صبر ، دوست بدادی ز دست
بس که بسر برزدی دست به حسرت ولیک
سود ندارد دریغ ، صید چو از دام رست
سینه ی مجروح را وصل چو مرهم نهاد
ضربتِ پیکان هجر ، باز جراحت بخست
رغبت دنیا مکن ؛ دوست بدنیا مده
هرکه ثباتیش هست دل بجهان در نبست
دور زمانت اگر تا بفلک برکشد
هم کُنَدَت عاقبت زیرِ گِل این خاک پست
یکدم اگر یافتی کُنجی و اهل دلی
حاصل آن یکدم است ، هرچه در ایٌام هست
بی هنر عیب جوی ، غیبت ما گو بگوی
کِی بملامت رود مهر که در دل نشست
روز قیامت بهوش ، باز نیاید هنوز
هرکه به حلقش رسد جرعه ی جام الست
چاشنی ای یافته ست بی سببی نیست هم
موجب شیرینی است ، شور نزاری مست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۶
ای هم نفسان لایق من هم نفسی نیست
در خورد من آخر چه کسم من که کسی نیست
دارم هوس هم نفسی در سر و جانی
بر دوش سری نیست که در وی هوسی نیست
فرهاد صفت بر لب شیرین بدهم جان
لیکن به مرادم به لبش دست رسی نیست
بر من چه ملامت که کنم میل به شیرین
خود آدمیی کم به قیاس مگسی نیست
زنهار مکن فوت نزاری نفس نقد
خود عمر به کار آمده الا نفسی نیست
در خورد من آخر چه کسم من که کسی نیست
دارم هوس هم نفسی در سر و جانی
بر دوش سری نیست که در وی هوسی نیست
فرهاد صفت بر لب شیرین بدهم جان
لیکن به مرادم به لبش دست رسی نیست
بر من چه ملامت که کنم میل به شیرین
خود آدمیی کم به قیاس مگسی نیست
زنهار مکن فوت نزاری نفس نقد
خود عمر به کار آمده الا نفسی نیست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۹
خیز و به یرغو بده زود ایاغِ نبید
هین که ز اردویِ باغ ایل چیِ گل رسید
سبزه به اشجار بر حلّۀ اخضر فکند
لاله به کُهسار در چادرِ اطلس کشید
خاک مثالِ هوا غالیه فرسای گشت
باد گریبانِ گل تا بُنِ دامن درید
کلبۀ عطّار شد ساحتِ گیتی ز بس
بویِ ریاحین که باز وقتِ سحر در دمید
چارصفت کرده ام وقتِ بهار اختیار
شاهد و دیدارِ گل سایۀ بید و نبید
آن که ثباتیش هست در قدمِ ما برفت
و آن که حیاتیش هست شیوۀ ما برگزید
فرقتِ احباب عیش می برد از طبعِ ما
ورنه که کرده ست فوت صحبتِ عیشِ رغید
آن که ز غفلت نداشت دامنِ عیش استوار
بس که ز جورِ فراق دست به دندان گزید
رنجِ شبِ گور برد آن که شبی روز کرد
وان که به شب برد باز روزِ قیامت گُزید
بویِ سلامی نداد بادِ قهستانِ ما
ورنه ز ما نامه برد مرغ کزان سو پرید
پیشِ حبیب ای صبا حالِ نزاری بگو
غم که به رویش رسید خون که ز زخمش دوید
هین که ز اردویِ باغ ایل چیِ گل رسید
سبزه به اشجار بر حلّۀ اخضر فکند
لاله به کُهسار در چادرِ اطلس کشید
خاک مثالِ هوا غالیه فرسای گشت
باد گریبانِ گل تا بُنِ دامن درید
کلبۀ عطّار شد ساحتِ گیتی ز بس
بویِ ریاحین که باز وقتِ سحر در دمید
چارصفت کرده ام وقتِ بهار اختیار
شاهد و دیدارِ گل سایۀ بید و نبید
آن که ثباتیش هست در قدمِ ما برفت
و آن که حیاتیش هست شیوۀ ما برگزید
فرقتِ احباب عیش می برد از طبعِ ما
ورنه که کرده ست فوت صحبتِ عیشِ رغید
آن که ز غفلت نداشت دامنِ عیش استوار
بس که ز جورِ فراق دست به دندان گزید
رنجِ شبِ گور برد آن که شبی روز کرد
وان که به شب برد باز روزِ قیامت گُزید
بویِ سلامی نداد بادِ قهستانِ ما
ورنه ز ما نامه برد مرغ کزان سو پرید
پیشِ حبیب ای صبا حالِ نزاری بگو
غم که به رویش رسید خون که ز زخمش دوید
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۸
بس که خوردیم تازیانۀ دور
پا کشیدیم بر کرانۀ دور
قندِ شیرین و زهرِ تلخ به هم
هر دو دیدیم در خزانۀ دور
گهگهی شوقِ عشقِ پوشیده
جلوه میکرد در میانۀ دور
عاقبت آمد از کمانِ مراد
تیرِ امّید بر نشانۀ دور
تا گوارنده خنبکی باقی
مانده بود از شرابخانۀ دور
تا به اکنون به کوزه میپیمود
بیش و کم قابض زمانۀ دور
هین که زین پس رسید کوزه به دُرد
شد تهی خنبِ باقیانۀ دور
منقطع شد بهانۀ ساقی
ختم شد مقطعِ فسانۀ دور
حالیا لامحاله زود نه دیر
متبدّل کند یگانۀ دور
خود نزاری چو مرغ تسلیم است
بود فارغ ز دام و دانۀ دور
پا کشیدیم بر کرانۀ دور
قندِ شیرین و زهرِ تلخ به هم
هر دو دیدیم در خزانۀ دور
گهگهی شوقِ عشقِ پوشیده
جلوه میکرد در میانۀ دور
عاقبت آمد از کمانِ مراد
تیرِ امّید بر نشانۀ دور
تا گوارنده خنبکی باقی
مانده بود از شرابخانۀ دور
تا به اکنون به کوزه میپیمود
بیش و کم قابض زمانۀ دور
هین که زین پس رسید کوزه به دُرد
شد تهی خنبِ باقیانۀ دور
منقطع شد بهانۀ ساقی
ختم شد مقطعِ فسانۀ دور
حالیا لامحاله زود نه دیر
متبدّل کند یگانۀ دور
خود نزاری چو مرغ تسلیم است
بود فارغ ز دام و دانۀ دور
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۶
ساقی بیار می که فلک میکند ظهور
زان می که گیرد از اثرش آفتاب نور
مطرب بساز چنگ که از چنگ روزگار
کس جان نبرد جان من آخر پس از غرور
آواز چنگ تربیت روح میکند
همچون دماغ را که دهد تربیت بخور
بی می صباح بر دلِ ما میشود مسا
بیچنگ روح در تن ما میشود نفور
هر خفته کز ترنّم بلبل خبر نیافت
در حشر زنده باز نباشد به نفخ صور
آنها که در بدایت فطرت نمردهاند
کی بر کنند روز قیامت سر از قبور
ضایع مکن حیات به آوازه ی بهشت
آوازهای خوش است مَثَل این ولی ز دور
غافل مشو که هست به از ملک کاینات
با همدمی دمی که میّسر شود حضور
چندین ریاضت از پیِ آن میکشند خلق
تا بر بساط خلد نشینند در صدور
بر خاک کوی زنده دلی ای نزاریا
بنشین که جمله بیخبرند از بهشت و حور
زان می که گیرد از اثرش آفتاب نور
مطرب بساز چنگ که از چنگ روزگار
کس جان نبرد جان من آخر پس از غرور
آواز چنگ تربیت روح میکند
همچون دماغ را که دهد تربیت بخور
بی می صباح بر دلِ ما میشود مسا
بیچنگ روح در تن ما میشود نفور
هر خفته کز ترنّم بلبل خبر نیافت
در حشر زنده باز نباشد به نفخ صور
آنها که در بدایت فطرت نمردهاند
کی بر کنند روز قیامت سر از قبور
ضایع مکن حیات به آوازه ی بهشت
آوازهای خوش است مَثَل این ولی ز دور
غافل مشو که هست به از ملک کاینات
با همدمی دمی که میّسر شود حضور
چندین ریاضت از پیِ آن میکشند خلق
تا بر بساط خلد نشینند در صدور
بر خاک کوی زنده دلی ای نزاریا
بنشین که جمله بیخبرند از بهشت و حور
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۸
می بایدم که بشنوم آواز دلنواز
تا بار دیگرم شود امید تازه باز
در بارگاه نفس بهیمی بماندهام
باشد که در خلاص دهندم خط جواز
تا کی توان شنید محالات و باز گفت
افسانهٔ میانتهی و قصهٔ دراز
بسیار در کشاکش ایام بودهام
گه زیردست مدعیان گه زبرفراز
ما به اعتراض مشنّع چه التفات
خو کی توان ز همدم دیرینه کرد باز
هم عاقبت به سدره رسد مرغ آه من
نبود حجاب بر گذر مرغِ با نیاز
در ابتدا قبول اجابت نیافته
هرگز گمان مبر که نمازی بود نماز
محمود رفت و مظلمه برد از جهان و ماند
باقی میان خلق خردمندیِ ایاز
دست از جهان بشوی و طمع بگسل از حیات
نزدیک پادشاه چو گشتی محل راز
خفاش در حجاب بماند از جمال خور
سرّی بود هر آینه در چشم بندباز
حربا ز حیرتی که بر او غالب آمده است
از تاب خود نمیکند البته احتراز
گر قافیه دوباره شود شوق غالب است
آری نزاریا تو و درگاه بینیاز
تا کی هوا کنی چو شتر هر زمان مده
از کف زمام عمر گرانمایه بر مجاز
تا بار دیگرم شود امید تازه باز
در بارگاه نفس بهیمی بماندهام
باشد که در خلاص دهندم خط جواز
تا کی توان شنید محالات و باز گفت
افسانهٔ میانتهی و قصهٔ دراز
بسیار در کشاکش ایام بودهام
گه زیردست مدعیان گه زبرفراز
ما به اعتراض مشنّع چه التفات
خو کی توان ز همدم دیرینه کرد باز
هم عاقبت به سدره رسد مرغ آه من
نبود حجاب بر گذر مرغِ با نیاز
در ابتدا قبول اجابت نیافته
هرگز گمان مبر که نمازی بود نماز
محمود رفت و مظلمه برد از جهان و ماند
باقی میان خلق خردمندیِ ایاز
دست از جهان بشوی و طمع بگسل از حیات
نزدیک پادشاه چو گشتی محل راز
خفاش در حجاب بماند از جمال خور
سرّی بود هر آینه در چشم بندباز
حربا ز حیرتی که بر او غالب آمده است
از تاب خود نمیکند البته احتراز
گر قافیه دوباره شود شوق غالب است
آری نزاریا تو و درگاه بینیاز
تا کی هوا کنی چو شتر هر زمان مده
از کف زمام عمر گرانمایه بر مجاز
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۴
آخر ای دل چیست چندین رستخیز
عشق و میدان و تو ای غافل گریز
از صراط عاشقان پرهیز کن
نیست آنجا جز گذر بر تیغ تیز
چارهٔ دیگر نداری جز همین
اشک در دامان و می در جام ریز
دست در نای صراحی زن به عشق
چون مؤذن بانگ بردارد که خیز
ای که در بستان جانم شاخ مهر
دست در هم داده چون بیخ فریز
هم چنان بوی محبت میدهد
چون شود در گِل عظامم ریزریز
بوی خون آید ز خاک مست من
ای عجب گر در نشورد خاک نیز
ای نزاری هم صبوری ممکن است
نه ز اصل اصفهان خیزد حجیز
عشق و میدان و تو ای غافل گریز
از صراط عاشقان پرهیز کن
نیست آنجا جز گذر بر تیغ تیز
چارهٔ دیگر نداری جز همین
اشک در دامان و می در جام ریز
دست در نای صراحی زن به عشق
چون مؤذن بانگ بردارد که خیز
ای که در بستان جانم شاخ مهر
دست در هم داده چون بیخ فریز
هم چنان بوی محبت میدهد
چون شود در گِل عظامم ریزریز
بوی خون آید ز خاک مست من
ای عجب گر در نشورد خاک نیز
ای نزاری هم صبوری ممکن است
نه ز اصل اصفهان خیزد حجیز
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۶۱
صبح دَم دوش برآورد منادی بلبل
هین که باز از تُتُقِ غنچه برون آمد گل
مطربِ زهره نوا ساقیِ خورشید لقا
خوش بود خاصه که بر طلعتِ گل نوشی مُل
نازکان سرخوش و برطرفِ چمن طوف کنان
مرغکان مست و در افکنده به بستان غلغل
وقت را باش به نقد و طمع از نسیه ببُر
دیرگاه است که این سیل ببرده ست آن پُل
بلبلِ شیفته از جرعۀ جامِ میِ شوق
مست باشد نه چو قمری ز شرابِ آمل
نروی در پیِ دل تا نشوی خوار چو من
هر که او در پیِ دل رفت در افتاد به کل
گر به شب طوق کنم زلفِ دل آرام به روز
شحنه بر گردنِ من گو به غرامت نه غل
دیده پیش است اگر خار گزاید ور نیش
سینه کردم سپر ار تیغ زند ور تاول
بر نزاریِ نزار این همه تشنیعِ رقیب
باغ بان برد گل و شیفته بر گل بلبل
هین که باز از تُتُقِ غنچه برون آمد گل
مطربِ زهره نوا ساقیِ خورشید لقا
خوش بود خاصه که بر طلعتِ گل نوشی مُل
نازکان سرخوش و برطرفِ چمن طوف کنان
مرغکان مست و در افکنده به بستان غلغل
وقت را باش به نقد و طمع از نسیه ببُر
دیرگاه است که این سیل ببرده ست آن پُل
بلبلِ شیفته از جرعۀ جامِ میِ شوق
مست باشد نه چو قمری ز شرابِ آمل
نروی در پیِ دل تا نشوی خوار چو من
هر که او در پیِ دل رفت در افتاد به کل
گر به شب طوق کنم زلفِ دل آرام به روز
شحنه بر گردنِ من گو به غرامت نه غل
دیده پیش است اگر خار گزاید ور نیش
سینه کردم سپر ار تیغ زند ور تاول
بر نزاریِ نزار این همه تشنیعِ رقیب
باغ بان برد گل و شیفته بر گل بلبل
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۸۱۱
دردا که سی ز عمر به غفلت گذاشتم
وز روزگار فایده یی بر نداشتم
پنداشتم که تابعِ فرمان ایزدم
من خود هنوز در طلبِ شام و چاشتم
معلوم شد که هیچ ندانسته ام چو چشم
از روی عقل بر همه اشیا گماشتم
از تیغِ آفتاب اجل سر نبرد کس
چندان که سایه بانِ خرد بر فراشتم
گر نیکویی نکردم چندی ز فعلِ بد
خود را ز جهل رفتم و با خود گذاشتم
پرسیدم از پدر نُکَتی وان لطیفه را
در خواب بر صحیفۀ خاطر نگاشتم
گفتم بگوی تا به چه حالی چه گونه ای
گفت ای پسر من آن بدرودم که کاشتم
وز روزگار فایده یی بر نداشتم
پنداشتم که تابعِ فرمان ایزدم
من خود هنوز در طلبِ شام و چاشتم
معلوم شد که هیچ ندانسته ام چو چشم
از روی عقل بر همه اشیا گماشتم
از تیغِ آفتاب اجل سر نبرد کس
چندان که سایه بانِ خرد بر فراشتم
گر نیکویی نکردم چندی ز فعلِ بد
خود را ز جهل رفتم و با خود گذاشتم
پرسیدم از پدر نُکَتی وان لطیفه را
در خواب بر صحیفۀ خاطر نگاشتم
گفتم بگوی تا به چه حالی چه گونه ای
گفت ای پسر من آن بدرودم که کاشتم
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۷۰
نخواهم هرگز از می توبه کردن
نمی ترسم ز خون رز به گردن
به روی دوستان تا می توان خورد
نخواهم اندُهِ بی هوده خوردن
اگر صد سال خواهم در جهان بود
بباید عاقبت ناچار مردن
نخواهد بود دنیا باکسی دوست
چرا باید به دشمن دل سپردن
دل عاشق چو باشد لوح محفوظ
نشاید نقش عشق از دل ستردن
نزاری مست باش اینجا که آنجا
نشاید جز محبت هیچ بردن
نمی ترسم ز خون رز به گردن
به روی دوستان تا می توان خورد
نخواهم اندُهِ بی هوده خوردن
اگر صد سال خواهم در جهان بود
بباید عاقبت ناچار مردن
نخواهد بود دنیا باکسی دوست
چرا باید به دشمن دل سپردن
دل عاشق چو باشد لوح محفوظ
نشاید نقش عشق از دل ستردن
نزاری مست باش اینجا که آنجا
نشاید جز محبت هیچ بردن
کمالالدین اسماعیل : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱
دمید صبح، چه خسبی چو بخت من برخیز؟
بساز چنگ و برآور خروش رستاخیز
ببوی باده بر آمیز نکهت گل را
که شب بروز بر آمیخت صبح رنگ آمیز
مرا ز مستی دست قدح ستان بنماند
بدت خویش قدح را بحلق من در ریز
بجام باده فرو برسرم وگر ترسی
که غرقه گردم، زلفت بست دست آویز
محیط چرخ دخانیست، چشم ازو فکن
بسیط خاک غباریست، از سرش برخیز
نه آسمانی، با ما زمان زمان بمگرد
نه روزگاری ،با ما نفس نفس مستیز
بدست رطل گران دادیم باوّل بار
بپای مستی اگر مردی از سرم مگریز
ترا که گفت که چون روزگار هر ساعت
بلا چون ریگ بغربال چرخ بر من بیز؟
بساز چنگ و برآور خروش رستاخیز
ببوی باده بر آمیز نکهت گل را
که شب بروز بر آمیخت صبح رنگ آمیز
مرا ز مستی دست قدح ستان بنماند
بدت خویش قدح را بحلق من در ریز
بجام باده فرو برسرم وگر ترسی
که غرقه گردم، زلفت بست دست آویز
محیط چرخ دخانیست، چشم ازو فکن
بسیط خاک غباریست، از سرش برخیز
نه آسمانی، با ما زمان زمان بمگرد
نه روزگاری ،با ما نفس نفس مستیز
بدست رطل گران دادیم باوّل بار
بپای مستی اگر مردی از سرم مگریز
ترا که گفت که چون روزگار هر ساعت
بلا چون ریگ بغربال چرخ بر من بیز؟
کمالالدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۲۲
کمالالدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۷۰
کمالالدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۱۰۲
کمالالدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۲۰۵
کمالالدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۲۳۲
کمالالدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۲۷۹
کمالالدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۳۴۰