عبارات مورد جستجو در ۱۳۷۸ گوهر پیدا شد:
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۴
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۳
روشن از طلعت خورشید شود خانه ی گل
طلعت اوست که تابد به نهانخانه ی دل
بی شک این قوم که من مینگرم بی بصرند
ورنه این روی که بیند که نگردد مایل
بتگر چین که بت از سنگ بر آرد یا سیم
کو که بیند صنم سیمتن سنگیندل
زندگی بی تو حرام است خدا را باز آی
که اگر تیغ زنی خون منت باد بحل
من اگر صحبت زاهد طلبم نیست عجب
عاقل آنست که پرهیز کند از جاهل
رنج بیهوده بری به که گزینی راحت
کار بیهوده کنی به که نشینی کاهل
هرگز از مزرع سبز فلک و چشمه ی مهر
تخم غفلت بجز اندوه نیارد حاصل
نه غم آنجا گذر آرد که بود طالب دوست
نه نشاط از در آنکس که نشیند غافل
طلعت اوست که تابد به نهانخانه ی دل
بی شک این قوم که من مینگرم بی بصرند
ورنه این روی که بیند که نگردد مایل
بتگر چین که بت از سنگ بر آرد یا سیم
کو که بیند صنم سیمتن سنگیندل
زندگی بی تو حرام است خدا را باز آی
که اگر تیغ زنی خون منت باد بحل
من اگر صحبت زاهد طلبم نیست عجب
عاقل آنست که پرهیز کند از جاهل
رنج بیهوده بری به که گزینی راحت
کار بیهوده کنی به که نشینی کاهل
هرگز از مزرع سبز فلک و چشمه ی مهر
تخم غفلت بجز اندوه نیارد حاصل
نه غم آنجا گذر آرد که بود طالب دوست
نه نشاط از در آنکس که نشیند غافل
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۵
جز رنج خمار ابدی نشأه ندیدیم
زان باده که از ساغر ایام کشیدیم
آمیخته با خون دل و لخت جگر بود
هر جرعه که از مشربه ی دهر چشیدیم
انگیخته از چنگ غم و زخم ستم بود
هر نغمه که در مصطبه ی چرخ شنیدیم
در دشت عمل دانه ی عصیان بفشاندیم
از کشت امل حاصل حرمان درویدیم
با خنگ هوا وادی غفلت بسپردیم
با چنگ هوس پرده ی عصمت بدریدیم
از سرزنش خلق چه نالیم که از ماست
بر ما بسزا آنچه بگفتند و شنیدیم
انصاف نباشد که برنجیم و نسنجیم
با خود که چه مقدار تبهکار و پلیدیم
سرمایه ی طاعات ببازار معاصی
بردیم و همین حسرت و اندوه خریدیم
نبود عجب ار راه نبردیم بجایی
بیهوده همی پشت بمقصود دویدیم
تقدیر قوی را چه کند رای ضعیفان
هم ازره تدبیر بتقدیر رسیدیم
تا عاقبت احرام در کعبه ی مقصود
بستیم و دل از نیک و بد خلق بریدیم
سرتاسر این بادیه هر سو که گذشتیم
پیش و پس این قافله هر جا که رسیدیم
جز خدمت دارای جهان سایه ی یزدان
چیزی که بدان شاد توان بود ندیدیم
راندیم زدل هر چه نه با یاد خدا بود
پس در کنف سایه وی جای گزیدیم
شاهنشه دین فتحعلیشاه جوان بخت
شبهش بعدالت ز زمانه نشنیدیم
در دهر نشاط از تو که نامت چو نشان باد
افسوس نشانی بجز از نام ندیدیم
زان باده که از ساغر ایام کشیدیم
آمیخته با خون دل و لخت جگر بود
هر جرعه که از مشربه ی دهر چشیدیم
انگیخته از چنگ غم و زخم ستم بود
هر نغمه که در مصطبه ی چرخ شنیدیم
در دشت عمل دانه ی عصیان بفشاندیم
از کشت امل حاصل حرمان درویدیم
با خنگ هوا وادی غفلت بسپردیم
با چنگ هوس پرده ی عصمت بدریدیم
از سرزنش خلق چه نالیم که از ماست
بر ما بسزا آنچه بگفتند و شنیدیم
انصاف نباشد که برنجیم و نسنجیم
با خود که چه مقدار تبهکار و پلیدیم
سرمایه ی طاعات ببازار معاصی
بردیم و همین حسرت و اندوه خریدیم
نبود عجب ار راه نبردیم بجایی
بیهوده همی پشت بمقصود دویدیم
تقدیر قوی را چه کند رای ضعیفان
هم ازره تدبیر بتقدیر رسیدیم
تا عاقبت احرام در کعبه ی مقصود
بستیم و دل از نیک و بد خلق بریدیم
سرتاسر این بادیه هر سو که گذشتیم
پیش و پس این قافله هر جا که رسیدیم
جز خدمت دارای جهان سایه ی یزدان
چیزی که بدان شاد توان بود ندیدیم
راندیم زدل هر چه نه با یاد خدا بود
پس در کنف سایه وی جای گزیدیم
شاهنشه دین فتحعلیشاه جوان بخت
شبهش بعدالت ز زمانه نشنیدیم
در دهر نشاط از تو که نامت چو نشان باد
افسوس نشانی بجز از نام ندیدیم
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۹
گر نه رخسار وی آشوب جهان بایستی
آن پری از نظر خلق نهان بایستی
آنکه بهرد گران عاقبت از ما بگذشت
هم از اول بمراد دگران بایستی
آبم از دیده روانست و دریغا که مرا
دیده ی خاک ره آن سرو روان بایستی
وسعت دهر نتابید برسوایی من
عشق را عرصه ای افزون ز جهان بایستی
یا ببایست نهان روی تو از دیده ی ما
یا ترا آگهی از درد نهان بایستی
ابروان تو دلیرند بخونریزی خلق
شرمی از تیغ شه ملک ستان بایستی
دولت شاه فزون، رایت بدخواه نگون
عاقبت کار چنان شد که چنان بایستی
آن پری از نظر خلق نهان بایستی
آنکه بهرد گران عاقبت از ما بگذشت
هم از اول بمراد دگران بایستی
آبم از دیده روانست و دریغا که مرا
دیده ی خاک ره آن سرو روان بایستی
وسعت دهر نتابید برسوایی من
عشق را عرصه ای افزون ز جهان بایستی
یا ببایست نهان روی تو از دیده ی ما
یا ترا آگهی از درد نهان بایستی
ابروان تو دلیرند بخونریزی خلق
شرمی از تیغ شه ملک ستان بایستی
دولت شاه فزون، رایت بدخواه نگون
عاقبت کار چنان شد که چنان بایستی
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۲
ترسم از چشم بد خلق رسد بر تو گزندی
گو بسازند نقابی و بسوزند سپندی
ما نه خود لایق تیریم و نه شایسته ی بندی
ور نه آن ابرو و آن طره کمان است و کمندی
لاف قوت مزن ای خواجه که از ما نخرد کس
جز دل خسته درین رسته و جز جان نژندی
لاف خصمی منت هست دریغا ز مصافی
تا بیازیم سنانی و بتازیم سمندی
بند بر لب نه و بگذر ز من ای یار خردمند
من که سد بند گسستم نپذیرم ز تو پندی
مصلحت حوی ز دوران نبرد کار بسامان
راحت آن یافت که اندیشه نبودش ز گزندی
هم نشاط از تو و هم غم چه غم ار شاد نباشم
بجهان خرم از آنم که چنانم تو پسندی
گو بسازند نقابی و بسوزند سپندی
ما نه خود لایق تیریم و نه شایسته ی بندی
ور نه آن ابرو و آن طره کمان است و کمندی
لاف قوت مزن ای خواجه که از ما نخرد کس
جز دل خسته درین رسته و جز جان نژندی
لاف خصمی منت هست دریغا ز مصافی
تا بیازیم سنانی و بتازیم سمندی
بند بر لب نه و بگذر ز من ای یار خردمند
من که سد بند گسستم نپذیرم ز تو پندی
مصلحت حوی ز دوران نبرد کار بسامان
راحت آن یافت که اندیشه نبودش ز گزندی
هم نشاط از تو و هم غم چه غم ار شاد نباشم
بجهان خرم از آنم که چنانم تو پسندی
نشاط اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱
نشاط اصفهانی : دوبیتیها
شمارهٔ ۹
امیرعلیشیر نوایی : مقطعات
شمارهٔ ۲
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۲۱
پناه ملک سلیمان ملاذ اهل زمان
توئی که ملک ز نام تو نامدار شود
فرود دست تو بیندش اگر کسی به مثل
به پای وهم بر این نیلگون حصار شود
سپهر پیش سراپرده جلالت تو
کمر ببست و درآمد که پرده دار شود
قضاش گفت که با صد هزار دیده شوخ
کراست منصب این شغل اختیار شود
که جبرئیل امین نیز هفت پر گشته
در آن هواست که از حاجبان بار شود
بدانکه مهر و مه از حضرتش نشان یابند
هوای جاده پر از گرد و پربخار شود
به شب عذار مه از گرد در تتق ماند
به روز دیده خورشید پرغبار شود
ز بسکه ناوک عصمت ازو روان گردد
به شب خیال نیارد که در گذار شود
گر آفتاب زخوف کسوف بشکوهد
به زیر سایه چترش به زینهار شود
رحیم ذاتا مشفق دلا زمن بشنو
حکایتی که از آن دیده اشکبار شود
اگر به سمع رضا نشنوی حکایت من
غمی که هست در این دل یکی هزار شود
دل خراب مرا بازجوی یکباری
که بس خزاین پنهان که آشکار شود
من آنکسم که نیاید مرا دوم به سه قرن
ز پارس طالبش ار تا به قندهار شود
در این زمانه گر اندک بضاعتی ست مرا
نه ممکن است که در وجه روزگار شود
متاع من هنر است و حفاظ بسیار است
بلی متاع چو بسیار گشت خوار شود
مرا ز خانه جدا کرد حق نعمت شاه
بدان امید که بخت رمیده یارشود
دل ضعیف مرا درد انتظار بسوخت
در آن هوس که به هر کام کامکار شود
چگونه باشد با این دریغ و نومیدی
دلی که سوخته درد انتظار شود
سلالگان شه اندر سفر کجا شاید
که بنده در حضر آزاد و شادخوار شود
نعوذبالله اگر بنده روی ازین درگاه
بتابد و به دگر جای و هر دیار شود
هم از زبان بد و نیک سرزنش یابد
هم از روان ملک سعد شرمسار شود
به شکر صد یک از انعام او وفا نکند
اگر حیات طبیعی مرا دوبار شود
تو شاه نیز اگر حق بنده نگذاری
گمان مبر که جهان با تو حقگذار شود
به رغم تو گر ابوبکر نیست محرم صدق
چه موجب است که بوجهل یار غار شود
اگر چه تلخ بود پند چون به کار بری
چو وقت کار بود نوش خوشگوار شود
هر آنکه مهر سلیمان به زیر مهر آرد
سزد که با ملخ و مور سازگار شود
هر آن شهی که زبردست عالمی گردد
به پای حادثه باید که بردبار شود
به ملک داری در پای دار و کوشش کن
به داد و دین که ازین ملک پایدار شود
تو با سه گوهر شهوار تا به حشر بمان
که چشم ملک به دیدارتان چهار شود
جهانیان را تا جاودان محمد سعد
ز شاه سعد ابوبکر یادگار شود
توئی که ملک ز نام تو نامدار شود
فرود دست تو بیندش اگر کسی به مثل
به پای وهم بر این نیلگون حصار شود
سپهر پیش سراپرده جلالت تو
کمر ببست و درآمد که پرده دار شود
قضاش گفت که با صد هزار دیده شوخ
کراست منصب این شغل اختیار شود
که جبرئیل امین نیز هفت پر گشته
در آن هواست که از حاجبان بار شود
بدانکه مهر و مه از حضرتش نشان یابند
هوای جاده پر از گرد و پربخار شود
به شب عذار مه از گرد در تتق ماند
به روز دیده خورشید پرغبار شود
ز بسکه ناوک عصمت ازو روان گردد
به شب خیال نیارد که در گذار شود
گر آفتاب زخوف کسوف بشکوهد
به زیر سایه چترش به زینهار شود
رحیم ذاتا مشفق دلا زمن بشنو
حکایتی که از آن دیده اشکبار شود
اگر به سمع رضا نشنوی حکایت من
غمی که هست در این دل یکی هزار شود
دل خراب مرا بازجوی یکباری
که بس خزاین پنهان که آشکار شود
من آنکسم که نیاید مرا دوم به سه قرن
ز پارس طالبش ار تا به قندهار شود
در این زمانه گر اندک بضاعتی ست مرا
نه ممکن است که در وجه روزگار شود
متاع من هنر است و حفاظ بسیار است
بلی متاع چو بسیار گشت خوار شود
مرا ز خانه جدا کرد حق نعمت شاه
بدان امید که بخت رمیده یارشود
دل ضعیف مرا درد انتظار بسوخت
در آن هوس که به هر کام کامکار شود
چگونه باشد با این دریغ و نومیدی
دلی که سوخته درد انتظار شود
سلالگان شه اندر سفر کجا شاید
که بنده در حضر آزاد و شادخوار شود
نعوذبالله اگر بنده روی ازین درگاه
بتابد و به دگر جای و هر دیار شود
هم از زبان بد و نیک سرزنش یابد
هم از روان ملک سعد شرمسار شود
به شکر صد یک از انعام او وفا نکند
اگر حیات طبیعی مرا دوبار شود
تو شاه نیز اگر حق بنده نگذاری
گمان مبر که جهان با تو حقگذار شود
به رغم تو گر ابوبکر نیست محرم صدق
چه موجب است که بوجهل یار غار شود
اگر چه تلخ بود پند چون به کار بری
چو وقت کار بود نوش خوشگوار شود
هر آنکه مهر سلیمان به زیر مهر آرد
سزد که با ملخ و مور سازگار شود
هر آن شهی که زبردست عالمی گردد
به پای حادثه باید که بردبار شود
به ملک داری در پای دار و کوشش کن
به داد و دین که ازین ملک پایدار شود
تو با سه گوهر شهوار تا به حشر بمان
که چشم ملک به دیدارتان چهار شود
جهانیان را تا جاودان محمد سعد
ز شاه سعد ابوبکر یادگار شود
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۳۵
پند نادان چه دهی زانکه دگرگون نشود
از بد نفس اگر خود همه دوران باشد
گر بگردانیش از حال دو صد بار به حال
همچنان باز بدان سیرت و آنسان باشد
خود ببین صورت نادان چو نگاری به قلم
چون کنی قلب همان صورت نادان باشد
ایام همین دماغ من و تو ننشاند
تعجیل من و فراغ تو بنشاند
آهن دلی ای نگار من و سنگین جان
ترسم جو به هم رسیم آتش بارد
رحلت صاحب فغفور بهاء الدین آن
کش زحل حارس ایوان و قمر دربان بود
زین جهان گذرا سوی جهان باقی
در شب شنبه ی زی ز مه شعبان بود
سال بر ششصد و هفتاد بر او هشت افزون
در سپاهان که بد و خرم و آبادان بود
به حکمت می کند دعوی مطرزک
که از بخل و سفه بر زر بلرزد
وفا دیده جفا و کینه آرد
ستم نادیده بغض و حقد ورزد
بدان سیرت که این ناپاک دارد
صد افلاطون و لقمان هیچ ارزد
شاعران زمانه دور از تو
همه دزد و دغا و زن مزدند
لفظ و معنی و مطلع و مقطع
آن ازین این از آن همی دزدند
چرا نشینم جائی که گر کسی به مثل
کند گنه ز من بی گنه سخن پرسند
روم به جائی ازین پس که از عزیزی من
اگر گناه کنم نیز دیگران ترسند
رسول خدا سجده سهو کرد
خدای جهانش خطا محو کرد
دگر انبیا را زلل بود نیز
غفور عفوشان همه عفو کرد
بهشت است بزم تو من آدمی
نه اندر بهشت آدم آن سهو کرد
صاحبا قرآن مجدت گر فرستی یک دو روز
گردم از آیات و الفاظ مجدش مستفید
وعده با عید است و عید از عود امری مطلق است
بازگردانم به خدمت نیست آن وعدی وعید
با وفای عهد و قولم یاد می آرم قسم
هم به آن قرآن مجد و هم به قرآن مجید
شنیده ام مثلی از عوام شیرازی
که خنده زد به تعجب هر آنکه آن بشنید
عجوزکی رسنی داشته ست بس کوتاه
چندانکه دلو ز بالا به آب می نرسید
زنک به دل ز قصور رسن همی پیچید
کسی برفت و از آن پاره ببرید
از بد نفس اگر خود همه دوران باشد
گر بگردانیش از حال دو صد بار به حال
همچنان باز بدان سیرت و آنسان باشد
خود ببین صورت نادان چو نگاری به قلم
چون کنی قلب همان صورت نادان باشد
ایام همین دماغ من و تو ننشاند
تعجیل من و فراغ تو بنشاند
آهن دلی ای نگار من و سنگین جان
ترسم جو به هم رسیم آتش بارد
رحلت صاحب فغفور بهاء الدین آن
کش زحل حارس ایوان و قمر دربان بود
زین جهان گذرا سوی جهان باقی
در شب شنبه ی زی ز مه شعبان بود
سال بر ششصد و هفتاد بر او هشت افزون
در سپاهان که بد و خرم و آبادان بود
به حکمت می کند دعوی مطرزک
که از بخل و سفه بر زر بلرزد
وفا دیده جفا و کینه آرد
ستم نادیده بغض و حقد ورزد
بدان سیرت که این ناپاک دارد
صد افلاطون و لقمان هیچ ارزد
شاعران زمانه دور از تو
همه دزد و دغا و زن مزدند
لفظ و معنی و مطلع و مقطع
آن ازین این از آن همی دزدند
چرا نشینم جائی که گر کسی به مثل
کند گنه ز من بی گنه سخن پرسند
روم به جائی ازین پس که از عزیزی من
اگر گناه کنم نیز دیگران ترسند
رسول خدا سجده سهو کرد
خدای جهانش خطا محو کرد
دگر انبیا را زلل بود نیز
غفور عفوشان همه عفو کرد
بهشت است بزم تو من آدمی
نه اندر بهشت آدم آن سهو کرد
صاحبا قرآن مجدت گر فرستی یک دو روز
گردم از آیات و الفاظ مجدش مستفید
وعده با عید است و عید از عود امری مطلق است
بازگردانم به خدمت نیست آن وعدی وعید
با وفای عهد و قولم یاد می آرم قسم
هم به آن قرآن مجد و هم به قرآن مجید
شنیده ام مثلی از عوام شیرازی
که خنده زد به تعجب هر آنکه آن بشنید
عجوزکی رسنی داشته ست بس کوتاه
چندانکه دلو ز بالا به آب می نرسید
زنک به دل ز قصور رسن همی پیچید
کسی برفت و از آن پاره ببرید
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۱۱۰
قصد کردی به تصنع ز حسد در حق من
یعنی از سامری آموخته ام حیله گری
من ندانستم با اینهمه استادی تو
که در این کار ز خر خرتر و از سگ بتری
من توانم که جزای بد تو بد نکنم
نتوانم که ندانم که تو چون بد سیری
تو که پرورده دونان و بدانی و سگان
سال چل کرده به دونی و دغائی و عری
اینهمه صنعت و دستان و حیل می دانی
با همه غمری و دیوانگی و خیره سری
من مربای سلاطین جهاندیده و پیر
عمر در ملک به سر برده به صائب نظری
آخر این مایه بدانم به تجارب در تو
که چه سگ نفس و خبیث و دد و بیدادگری
دولت صاحب دیوان و بقای وی باد
که تو بی دولت ازین جاه و بقا برنخوری
یعنی از سامری آموخته ام حیله گری
من ندانستم با اینهمه استادی تو
که در این کار ز خر خرتر و از سگ بتری
من توانم که جزای بد تو بد نکنم
نتوانم که ندانم که تو چون بد سیری
تو که پرورده دونان و بدانی و سگان
سال چل کرده به دونی و دغائی و عری
اینهمه صنعت و دستان و حیل می دانی
با همه غمری و دیوانگی و خیره سری
من مربای سلاطین جهاندیده و پیر
عمر در ملک به سر برده به صائب نظری
آخر این مایه بدانم به تجارب در تو
که چه سگ نفس و خبیث و دد و بیدادگری
دولت صاحب دیوان و بقای وی باد
که تو بی دولت ازین جاه و بقا برنخوری
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۱۶۸
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۲۱۷
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۲۷۷
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۳۵۰
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۴۰۷
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۵۱۴
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۹۵ - آمدن عمرو بن اودان درمنزل بطن عقبه به خدمت امام علیه السلام
شنیدم که زد داور دین پناه
به سر منزل خسروی بارگاه
بیامد یکی پیر کافور موی
که خود عمرو بودی نکو نام اوی
ببوسید خاک و بنالید زار
به لابه بگفت ای شه تاجدار
مرا از بنی عکرمه گوهر است
زمن پند آموختن در خور است
یکی ژرف زآغاز اندیشه کن
سپس – راز بشنو ز پیر کهن
اگر چند باشی تو خود هوشمند
شنفتن ز پیران نکوی است پند
ازاین ره که داری بپیچان عنان
مرو سوی زوبین و تیغ و سنان
برو سوی یثرب مرو زی عراق
که در سینه دارند اهلش نفاق
ندید ی که با شیر پروردگار
چه کردند آن مردم نابکار
شکستند پیمان پورش حسن
کزو چاره شد نزد زشت اهرمن
همی بینم ای شاه گردون سریر
به چنگ اجل مرتو را دستگیر
دریغ آیدم از چنین روی و موی
که بد خواهش ازخون دهد شستشوی
یکی پند بشنو ازاین مرد پیر
هرآنچت سراید ازو در پذیر
بفرمود دارای گردون سریر
بدان پیر آگاه روشن ضمیر
که هرچ آن تو گفتی درست است و راست
نباشد در آن اندکی کم وکاست
بود هر چه از نیک و بد درجهان
نباشد به من یک سر مو نهان
ولی ای خردمند پیر کهن
مرا کشته خواهد خداوند من
قلم از ازل زد به لوح این رقم
که گردم همی کشته جف القلم
اگر درجهم من به سوراخ مور
کشد دشمنم اندر آن تنگ گور
چو من کشته گردم ثقیفی نژاد
یک مرد آید به آیین و داد
برآرد زدوده پرند از نیام
کشد ازبد اندیش من انتقام
چو بشنید این راز آن پیرمرد
برفت از برشاه با داغ و درد
به سر منزل خسروی بارگاه
بیامد یکی پیر کافور موی
که خود عمرو بودی نکو نام اوی
ببوسید خاک و بنالید زار
به لابه بگفت ای شه تاجدار
مرا از بنی عکرمه گوهر است
زمن پند آموختن در خور است
یکی ژرف زآغاز اندیشه کن
سپس – راز بشنو ز پیر کهن
اگر چند باشی تو خود هوشمند
شنفتن ز پیران نکوی است پند
ازاین ره که داری بپیچان عنان
مرو سوی زوبین و تیغ و سنان
برو سوی یثرب مرو زی عراق
که در سینه دارند اهلش نفاق
ندید ی که با شیر پروردگار
چه کردند آن مردم نابکار
شکستند پیمان پورش حسن
کزو چاره شد نزد زشت اهرمن
همی بینم ای شاه گردون سریر
به چنگ اجل مرتو را دستگیر
دریغ آیدم از چنین روی و موی
که بد خواهش ازخون دهد شستشوی
یکی پند بشنو ازاین مرد پیر
هرآنچت سراید ازو در پذیر
بفرمود دارای گردون سریر
بدان پیر آگاه روشن ضمیر
که هرچ آن تو گفتی درست است و راست
نباشد در آن اندکی کم وکاست
بود هر چه از نیک و بد درجهان
نباشد به من یک سر مو نهان
ولی ای خردمند پیر کهن
مرا کشته خواهد خداوند من
قلم از ازل زد به لوح این رقم
که گردم همی کشته جف القلم
اگر درجهم من به سوراخ مور
کشد دشمنم اندر آن تنگ گور
چو من کشته گردم ثقیفی نژاد
یک مرد آید به آیین و داد
برآرد زدوده پرند از نیام
کشد ازبد اندیش من انتقام
چو بشنید این راز آن پیرمرد
برفت از برشاه با داغ و درد
الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۱۱۷ - درخاتمه ی کتاب و مختصری از حالات سید الساجدین(ع)گوید
گرت برنشاند به گاه بلند
هم اندازد آخر به چاه گزند
همی تا توانی به نیکی بکوش
تو خاکی چو دریای آتش بجوش
اجل چونکه سال حیاتت شمرد
چنان کن که مردم نگویند مرد
ببخش و بخور کز پس مردنت
ابا دیگری خورد خواهد زنت
ره عزلت و نیستی پیش گیر
از آن پیش کت مرد باید، بمیر
نمرده تو در ماتم خود بموی
به آب مژه تیرگی ها بشوی
جهان در بر اهل دل اندکی است
چو می بگذرد رنج و راحت یکیست
مخور غم ز مرگ کس اندر جهان
که شد فوت تن زنده گانی جان
اگر غم خوری بهر آنشاه خور
که بد خلق را سوی حق راهبر
چو او کشته شد دین و دانش بمرد
چنان دان همه آفرینش بمرد
ببین تا که در سوک این شاه دین
چه بد پیشه ی سیدالساجدین
چهل سال جاکرد در گوشه ای
نبودش جز اشک روان توشه ای
همه گریه میکرد در مرگ باب
نخورد او به راحت دمی نان و آب
اگر نان گرم و اگر آب سرد
بدیدی زدی ناله با داغ و درد
که افسوس لب تشنه جان دادشاه
نخورد آب در پهنه ی رزمگاه
درآن روز در بد بود کز تیغ کین
بداد او سر و جان به جان آفرین
یکی روز در کوچه مردی دمان
گذشتی که ناگاه از ناودان
بسر آمدش آب و شد بیمناک
که آن آب شاید نبوده است پاک
یکی گفتش ای مرد پرهیزکار
از اینگونه پنداشت آزرم دار
مر این آب از آبحیوان به اسب
چنین آب ناید خضر را به دست
از این آب شو پیکر خویشتن
ز آلوده گی ها بکن پاک تن
بپرسید کاین آب چبود بگوی
کز آن خویش باید درهم شتشوی
به پاسخ بدو گفت گوینده این
بود آب چشم خداوند دین
که در ماتم باب گریان بود
ز آه دلش چرخ بریان بود
چنان ریزد از دیده اشک روان
که چون سیل شد آید از ناودان
ز داغ پدر همچو ابر بهار
همی گریه کردی به شام و نهار
که تا شد به خلد برین آنجناب
ز دیدار جد و پدر کامیاب
هم اندازد آخر به چاه گزند
همی تا توانی به نیکی بکوش
تو خاکی چو دریای آتش بجوش
اجل چونکه سال حیاتت شمرد
چنان کن که مردم نگویند مرد
ببخش و بخور کز پس مردنت
ابا دیگری خورد خواهد زنت
ره عزلت و نیستی پیش گیر
از آن پیش کت مرد باید، بمیر
نمرده تو در ماتم خود بموی
به آب مژه تیرگی ها بشوی
جهان در بر اهل دل اندکی است
چو می بگذرد رنج و راحت یکیست
مخور غم ز مرگ کس اندر جهان
که شد فوت تن زنده گانی جان
اگر غم خوری بهر آنشاه خور
که بد خلق را سوی حق راهبر
چو او کشته شد دین و دانش بمرد
چنان دان همه آفرینش بمرد
ببین تا که در سوک این شاه دین
چه بد پیشه ی سیدالساجدین
چهل سال جاکرد در گوشه ای
نبودش جز اشک روان توشه ای
همه گریه میکرد در مرگ باب
نخورد او به راحت دمی نان و آب
اگر نان گرم و اگر آب سرد
بدیدی زدی ناله با داغ و درد
که افسوس لب تشنه جان دادشاه
نخورد آب در پهنه ی رزمگاه
درآن روز در بد بود کز تیغ کین
بداد او سر و جان به جان آفرین
یکی روز در کوچه مردی دمان
گذشتی که ناگاه از ناودان
بسر آمدش آب و شد بیمناک
که آن آب شاید نبوده است پاک
یکی گفتش ای مرد پرهیزکار
از اینگونه پنداشت آزرم دار
مر این آب از آبحیوان به اسب
چنین آب ناید خضر را به دست
از این آب شو پیکر خویشتن
ز آلوده گی ها بکن پاک تن
بپرسید کاین آب چبود بگوی
کز آن خویش باید درهم شتشوی
به پاسخ بدو گفت گوینده این
بود آب چشم خداوند دین
که در ماتم باب گریان بود
ز آه دلش چرخ بریان بود
چنان ریزد از دیده اشک روان
که چون سیل شد آید از ناودان
ز داغ پدر همچو ابر بهار
همی گریه کردی به شام و نهار
که تا شد به خلد برین آنجناب
ز دیدار جد و پدر کامیاب
ادیب صابر : مقطعات
شمارهٔ ۵۲