عبارات مورد جستجو در ۲۳۹۴ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۴۹
ز جوش نشأه به تنگ آمده است شیشه من
ز زور باده به سنگ آمده است شیشه من
ازان خورند به تلخی شراب ناب مرا
که بی تلاش به چنگ آمده است شیشه من
شکسته دل من از شکستگی است درست
به دلنوازی سنگ آمده است شیشه من
صفای سینه مرا در حرم کند قندیل
چه شد برون ز فرنگ آمده است شیشه من؟
ز عجز من رگش انگشت زینهار شده است
اگر به سنگ به جنگ آمده است شیشه من
کجاست مایه درستی مرا به سنگ زند؟
کز آب تلخ به تنگ آمده است شیشه من
ز تندی نفسی دلشکسته می گردم
برون اگر چه ز سنگ آمده است شیشه من
ز کارخانه ابداع چون فلک صائب
تهی ز باده رنگ آمده است شیشه من
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۶۸
این چه خورشیدست یارب از افق تابان شده؟
کز تماشایش فلک یک دیده حیران شده
می شود خورشید تابان را گلاب پیرهن
هر که را دل آب چون شبنم درین بستان شده
می دود گوی سعادت در رکاب دولتش
قامت هر کس ز بار درد چون چوگان شده
شکوه از پست و بلند دهر کافرنعمتی است
سیل در کهسار از سختی سبک جولان شده
می برد دل بس که شیرین کاری فرهاد من
خانه آیینه بر شیرین لبان زندان شده
گرد خواری پیش خیز کاروان عزت است
حسن یوسف خوش قماش از سیلی اخوان شده
روزن خورشید را کرده است دود دل سیاه
بس که دل بر آتش رخسار او بریان شده
از شکوه خود سبک کرده است کوه قاف را
هر که چون عنقا ز چشم مردمان پنهان شده
چرب نرمی را نباشد چوبکاری در قفا
از خلال آسوده است آن کس که بی دندان شده
می تواند شهپر اقبال چون شاهین گشود
پیش هر کس چون ترازو سنگ و زر یکسان شده
در دل صافم غبار کینه نتوان یافتن
مهره گل در محیطم گوهر غلطان شده
ماه عیدم در غبار از چشم پنهان گشته است
تا به ساحل کشتیم زین بحر بی پایان شده
گشتم از اشک ندامت مخزن گنج گهر
خانه من چون صدف معمور ازین باران شده
هر که را آیینه گشت از خودنمایی سد راه
چون سکندر ناامید از چشمه حیوان شده
از کمان آسمان صائب گشاد دل مجو
خنده سوفار اینجا غنچه چون پیکان شده
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۱۶
چه بر این آتش هستی چو دخان می لرزی؟
چون شرر بر سر این خرده جان می لرزی؟
دانه قابل نه مزرع سبز فلکی
نیستی برگ، چه از باد خزان می لرزی؟
آفتاب از تو و چرخ تو فراغت دارد
تو چه ای ذره ناچیز به جان می لرزی؟
سود جان بر سر هم ریخته در عالم عشق
تو بر این عالم پر سود و زیان می لرزی
کرده ای خضر ره خود خرد ناقص را
چون عصا در کف بیمار ازان می لرزی
عالمی محو تجلی و تو از بیجگری
در پس پرده هستی چو زنان می لرزی
کیلی از خرمن حسن تو بود ماه تمام
بر سر دانه چه ای مور میان می لرزی؟
زخم شمشیر زبان صیقل ارباب دل است
تو چرا این همه از زخم زبان می لرزی؟
بی قراران تو از برگ خزان بیشترند
چه به یک فاخته، ای سرو روان می لرزی؟
چون پر کاه، وصال تو و هجر تو یکی است
واصل کاهربایی و همان می لرزی
بخیه بر دیده ظاهرزن و آسوده نشین
چند چون حلقه ز چشم نگران می لرزی
ناوک راست روی، چشم هدف در ره توست
چه بر این قامت خشک چو کمان می لرزی؟
در زمستان فنا حال تو چون خواهد بود؟
که ز سرمای گل ای سرو روان می لرزی
در کف دست سلیمانی و از بی خبری
چون دل مور به هر ریزه نان می لرزی
لرزش جان تو ای بحر نه از طوفان است
گوهری در صدفت هست ازان می لرزی
جسم آن رتبه ندارد که بر او لرزد جان
هست در جان تو جانی که بر آن می لرزی
صائب اندیشه روزی ز دل خود بردار
بر سر خوان سلیمان چه به نان می لرزی؟
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۹
بی نگاه من نشد در عشق معشوقی تمام
صحبت فرهاد آدم کرد سنگ خاره را
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۷۹
از خمار خواب خوش یوسف به زندان آمده است
بد نبیند هر که خواب او پریشان آمده است
ز آشنایانی که بر گرد تواند ایمن مباش
بارها بر سنگ، پای من ز دامان آمده است
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۸۸
(آتشین جانی چو من بر صفحه ایام نیست
بخیه را بر خرقه من چون سپند آرام نیست)
(دل چه گستاخانه با آن زلف بازی می کند
مرغ نوپرواز را اندیشه ای از دام نیست)
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۱۴۶
قسم به شمع تجلی که پرتوش ازلی است
که عشق تازه عذاران بهار زنده دلی است
عزیزدار دل پاره پاره ما را
که شمع را پر پروانه مصحف بغلی است
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۱۶۰
تا عارضت ز آتش می برفروخته است
بر آسمان ستاره خورشید سوخته است
ای آتش و سپند دگر وقت همرهی است
چشم بدی به زخم دلم بخیه دوخته است
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۲۶۹
به کوی عشق زاهد دشمن ناموس می گردد
اگر زاغ آید اینجا غیرت طاوس می گردد
خوشا بخت گلستانی که صید خود کند ما را
قفس از شعله آواز ما فانوس می گردد
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۳۰۶
مگر پروانه حرفی از کنار و بوس می گوید؟
که شمع امشب سخن از پرده فانوس می گوید
مزن حرف سبکباری که پیوند تعلق را
یکایک بخیه های خرقه سالوس می گوید
گل رنگین لباسی هاست خون خود هدر کردن
پر زاغ این سخن را با پر طاوس می گوید
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۳۱۱
گر چنین سرو ز بالای تو درهم گردد
طوق هر فاخته ای حلقه ماتم گردد
دولتی را که چو خورشید رسد وقت زوال
نورش افزون شود و سایه او کم گردد
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۳۳۳
مصر روشن ز جمال مه کنعان نشود
تا برافروخته از سیلی اخوان نشود
خواریی هست به دنبال خودآرایی را
پرطاوس محال است مگس ران نشود
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۳۴۱
درین ریاض کسی خوشه اش دو سر دارد
که غیر اشک دگر دانه ای نمی کارد
ازان ز عمر ابد کامیاب شد ابلیس
که سر به سجده آدم فرو نمی آرد
دلی که تشنه دیدار آتشین رویی است
به غیر آب شدن چاره ای نمی دارد
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۳۵۰
سخن چو هر دو لب او به یکدگر می خورد
چو رشته غوطه به سرچشمه گهر می خورد
سفر گزین که به چشم جهان شوی شیرین
عزیز مصر شب و روز این شکر می خورد
خوش آن ملال که از آستین مرهمیان
نسیم سوده الماس بر جگر می خورد
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۴۲۸
جوش سخن من بود از جذبه مردان
هر خام مرا بر سر گفتار نیارد
دلوی که چهل کس نتوانند کشیدن
یک کس چه خیال است که از چاه برآرد؟
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۴۳۸
کی در تن خاکی دل آگاه گذارند؟
یوسف نه عزیز است که در چاه گذارند
صد مرتبه خوشتر بود از قیمت نازل
گر یوسف ما را به ته چاه گذارند
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۵۰۹
بر سر خوان امل دست هوس می بندم
در شکرزار، پر و بال مگس می بندم
شوق در هیچ مقامی نکند آسایش
در گلستانم و احرام قفس می بندم
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۵۹۱
یکی هزار شد از عشق ناتمامی من
ز آفتاب قیامت فزود خامی من
کمال چون مه نو بوته گدازم شد
به از تمامی من بود ناتمامی من
صائب تبریزی : مطالع
شمارهٔ ۲۰
روز در جام می آویز که در شب می ناب
همچو آبی است که لب تشنه بنوشد در خواب
صائب تبریزی : مطالع
شمارهٔ ۲۶
لعل جان بخش ترا خط دورباش آفت است
نیل چشم زخم آب زندگانی ظلمت است