عبارات مورد جستجو در ۱۰۱۸۱ گوهر پیدا شد:
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۱۵۰
اندرین هفت هشت نه صدیق
مصطفی را به خواب دیدستند
روی آن بحر دست صاحب فیض
بحر وش بی‌نقاب دیدستند
کآمد و التفات کرد به من
زان مرا جاه و آب دیدستند
شیر تنها رو شریعت را
با سگی در خطاب دیدستند
سگ بیدار کهف را در خواب
همبر شیر غاب دیدستند
مختلف خواب‌هاست کاین طبقات
ران مقدس جناب دیدستند
قومی از آب دست او که چکید
بر عذارم گلاب دیدستند
قومی از کاس او مرا در خواب
جرعه خور شراب دیدستند
قومی از فضله‌های آب دهانش
بر لب من لعاب دیدستند
چه عجب زانکه تری لب گل
از لعاب سحاب دیدستند
مصطفی چشمهٔ حیات و مرا
خضر چشمه یاب دیدستند
او علیه السلام و من بنده
سومین بوتراب دیدستند
گاهی او آسمان سوار و مرا
چون صبا در شتاب دیدستند
مصطفی بر براق و دست مرا
در هلال رکاب دیدستند
آن سالات را که من کردم
از زبانش جواب دیدستند
خاطرم را که کرم شب تاب است
خادم ماهتاب دیدستند
صورتم را که صفر ناچیز است
با الف هم حساب دیدستند
خواجه صاحب خراج کون و مرا
از زکاتش نصاب دیدستند
خواجه صاحب خراح کون و مرا
از زکاتش نصاب دیدستند
پیش خندان لبش ز اشک چو ابر
گریهٔ آفتاب دیدستند
ز آتش شوق او که در دل داشت
دل آتش کباب دیدستند
من ندیدم نه اهل بیتم دید
کاهل حسن المب دیدستند
نه دروغ است خواب پاکان زانک
از سر صدق خواب دیدستند
آنک اصحاب صدق زیشان پرس
تا کجا وز چه باب دیدستند
آیت رحمت است کایت دهر
با دلیل عذاب ددیدستند
نفس شیطان نماید آن حاشا
که سپهری شهاب دیدستند
من رآنی فقد رای الله گوی
کاین نظر بس عجایب دیدستند
از همه آن شگرف‌تر که به من
نظرش بی‌حجاب دیدستند
ز آن نظر کشت زرد عمر مرا
تا ابد فتح باب دیدستند
زده از نور مصطفی خیمه
دست من در طناب دیدستند
مصطفی را ز رنج خاطر من
با بدان در عتاب دیدستند
آری از بیم غارت گهر است
کب را اضطراب دیدستند
مصطفی آمده به معماری
که دلم را خراب دیدستند
نعت او حرز جان خاقانی است
کز جهان احتساب دیدستند
دیدن مصطفی است حجت من
کاین دلیل صواب دیدستند
این مرا مرهم است اگر قومی
خستن من ثواب دیدستند
آبم اینجا برفت شادم از آنک
کارم آنجا به آب دیدستند
پس به آخر مرا دعا گفتی
آن دعا مستجاب دیدستند
چه عجب گر ز سورهٔ والتین
ورد جان غراب دیدستند
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۱۸۷ - در تولد دختر خود
یکی دو زایند آبستنان مادر طبع
ز من بزاد به یکباره صدهزار پسر
یکان یکان حبشی چهره و یمانی اصل
همه بلال معانی، همه اویس هنر
یگانهٔ دو سرا و سه وقت و چار ارکان
امیر پنج حس و شش جهات و هفت اختر
مرا چه نقصان گر جفت من بزاد کنون
به چشم زخم هزاران پسر یکی دختر
که دختری که ازینسان برادران دارد
عروس دهرش خوانند و بانوی کشور
اگر بمیرد باشد بهشت را خاتون
وگر بماند زیبد مسیح را خواهر
اگرچه هست بدینسان خداش مرگ دهاد
که گور بهتر داماد و دفت اولی‌تر
اگر نخواندی نعم الختن برو برخوان
وگر ندیدی دفن البنات شو بنگر
مرا به زادن دختر چه خرمی زاید
که اش مادر من هم نزادی از مادر
سخن که زادهٔ خاقانی است دیر زیاد
که آن ز نه فلک آمد نه از چهار گهر
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۱۹۲
علوی دوست باش خاقانی
کز عشیرت علی است فاضل‌تر
هرکه بد بینی از نژاد علی
نیک‌تر دان ز خلق و عادل‌تر
بدشان بهتراز همه نیکان
نیکشان از فرشته کامل‌تر
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۱۹۴ - در حق مادر خویش
ای ریزهٔ روزی تو بوده
از ریزش ریسمان مادر
خو کرده به تنگنای شروان
با تنگی آب و نان مادر
زیر صلف کسی نرفته
جز آن خدای و آن مادر
افسرده چو سایه و نشسته
در سایهٔ دوکدان مادر
ای باز سپید چند باشی
محبوس به آشیان مادر
شرمت ناید که چون کبوتر
روزی خوری از دهان مادر
تا کی چو مسیح بر تو بینند
از بی‌پدری نشان مادر
یک ره چو خضر جهان بپیمای
تا چند ز خانه جان مادر
ای در یتیم چون یتیمان
افتاده بر آستان مادر
مدبر خلفی به خویشتن بر
خود نوحه کن از زبان مادر
با این همه هم نگاه می‌دار
حق دل جانفشان مادر
با غصهٔ دشمنان همی ساز
بهر دل مهربان مادر
می‌ترس که آن زمان درآید
کارند به سر زمان مادر
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۲۰۰
عیسی دورانم و این کور شد دجال من
قدر عیسی کی نهد دجال ناموزون کور
بر سر راهم چو بازآیم ز اقلیم عراق
هم بسوزم هم بریزم جان کور و خون کور
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۲۱۴
ای خداوند بنده خاقانی
عذر خواه است عذر او بنیوش
آنچه خود می‌کنی ز فضل مگوی
و آنچه او می‌کند ز جرم بپوش
هر دو فرموش کن که مرد کریم
هم عطا هم خطا کند فرموش
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۲۱۷
خاقانیا به سائل اگر یک درم دهی
خواهی جزای آن دو بهشت از خدای خویش
پس نام آن کرم کنی ای خواجه برمنه
نام کرم به دادهٔ روی و ریای خویش
بر دادهٔ تو نام کرم کی بود سزا
تا داده را بهشت ستانی سزای خویش
تا یک دهی به خلق و دو خواهی ز حق جزا
آن را ربا شمر که شمردی عطای خویش
دانی کرم کدام بود آنکه هرچه هست
بدهی بهر که هست و نخواهی جزای خویش
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۲۱۸
به خدائی که کرد گردون را
کلبهٔ قدرت الهی خویش
که ندیدم ز کارداری عشق
هیچ سودی مگر تباهی خویش
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۲۲۸ - این قطعه را ارتجالا ساخته و به دار الخلافهٔ بغداد فرستاده است
چو آسمان ورق عهد مقتفی بنوشت
برآمد آیت مستنجد از صحیفهٔ حال
چو صبح صادق دین را نهفت ظل ابد
برآمد از پس صبح آفتاب عرش ظلال
چه آفتاب که سهمش چو آفتاب از ابر
روان کند خوی تب لرزه از مسام جبال
چو در چهار در ملک شد به چهار جهت
مثال نور فرستاد آفتاب مثال
که آفتاب چو کرد از هوا صحیفهٔ سیم
مثال نور نویسد بر او قلم تمثال
ببین مثال خلافت به دست نور الدین
که بهر دست سلاطین کنند حرز کمال
فلک چو عود صلیبش بر اختران بندد
که صرع‌دار بوند اختران به گاه زوال
خجسته نائب صدر الخلافه عون الدین
که از شمایلش آبستن است باد شمال
چو پیک خواجه به دار الخلافه باز رسد
سلام بنده رساند به آستان جلال
دریغ ننگ مجال است و بر نمی‌تابد
که راندمی به ثنای خلیفه سحر حلال
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۲۴۱ - در مدح اقضی‌القضاة علی و آمدن به عیادت خاقانی
بخ بخ ار فاروق ثانی را کنم مدحت به جان
کاجتهاد حیدری رای مصیبش یافتم
هر کجا در پیشگاه شرع دانش پیشه‌ای است
پیشگاه منصب و صدر حسیبش یافتم
یک جهان چون من زکات استان خبر مقتداست
کز نصاب علم دین صاحب نصیبش یافتم
چون علی اقضی‌القضات است و علی نام است هم
کاندر احکام قضا رای عجیبش یافتم
گنج دین الحمد الله ایمن است از نقب کفر
کاژدها سر نوک کلک او رقیبش یافتم
مار زرین کافکند تریاک کافور از دهان
هر کرا دردی است چون فرمان طبیبش یافتم
فکرت او خنده‌گاه دوست را ماند بدانک
چون خلیل از نار گل‌برگ رطیبش یافتم
خاطر او آب خضر و آتش موسی است ز آنک
کز ز آب الطاف و هم ز آتش لهیبش یافتم
دهر پیر بوالفضول است ام صبیان یافته
کز بنات فکر او عود الصلیبش یافتم
پیش تهذیب بنانش از هری را از فری
ابجد آموزی نهم گرچه ادیبش یافتم
آن زمان کاقدام فرخ در عیادت رنجه کرد
بکر دولت را ندا کردم مجیبش یافتم
لهجهٔ من تیغ سلطان است در فصل الخطاب
تا نگوید آن زمان تیغ خطیبش یافتم
زر سرخ ار شد پشیمانی سپید آتش گرفت
چون توان گفتن که مغشوش و معیبش یافتم
طوطی ار پیش سلیمان نطق بربندد رواست
هم سیاست بر سر مرغان رقیبش یافتم
بلکه گوید فاضلان رابط شمردم در سخن
چون به خاقانی رسیدم عندلیبش یافتم
گوید استاد است اندر طرز تازی و دری
نظم و نثرش دیدم و مدح و نسیبش یافتم
گرچه چون دارای مرق مشرقش دیدم ضمیر
لیک چون عنقای مغرب بس غریبش یافتم
باد صبح از خاک کاشان تحفهٔ خلقش مرا
بوی طوبی داد کابستن به طیبش یافتم
گر دلم شد دوده انقاس دواتش ساختم
ور تنم شد حلقه خلخال نجیبش یافتم
بر جناح راه دیدم روی خوبش گویم این
حبذا آن ماه نو کاندر رکیبش یافتم
هم رضیع ملک سرمد باد عمر او چو عقل
کز رضاع مکرمت جان را ربیبش یافتم
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۲۶۴
به خدائی که در خدائی او
هیچ‌گونه ریا نمی‌بینم
که مرا بی‌لقای مجلس تو
زندگانی روا نمی‌بینم
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۲۶۷
خاقانیا نجات مخواه و شفا مبین
کرد شفاعت علت و زاید نجات، بیم
کاندر شفاست عارضهٔ هر سپید کار
واندر نجات مهلکهٔ هر سیه گلیم
خواهی نجات مهلکه منگر نجات بیش
خواهی شفای عارضه مشنو شفا مقیم
نفی نجات کن که نجاتی است بس خطر
دور از شفا نشین که شفائی است بس سقیم
رو کاین شفا شفا جرف است از سقر تورا
آن را شفا مخوان که شقائی است بس عظیم
قرآن شفا شناس که حبلی است بس متین
سنت نجات دان که صراطی است مستقیم
تا زین نجات جا طلبی در ره نجات
جنات‌بان نه جات دهد نه ره سلیم
از حق رضا طلب که شفائی است آن بزرگ
وز دین حدیث ران که نجاتی است آن قدیم
ترسم تو بس نجات تو و درد تو شفاست
ناجی راستی شوی ای باژگونه تیم
راه ابتدا خدای نماید پس انبیا
زر اول آفتاب دهد پس کف کریم
دریا به دست ابر به طفلان مهد خاک
شیر کرم فرستد و او یا در یتیم
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۲۷۳
وقت آن است کز این دار فنا درگذریم
کاروان رفته و ما بر سر راه سفریم
زاد ره هیچ ندانیم چه تدبیر کنیم
سفری دور و دراز است ولی بی‌خبریم
پدر و مادر و فرزند و عزیزان رفتند
وه چه ما غافل و مستیم و چه کوته نظریم
دم‌بدم می‌گذرند از نظر ما یاران
اینقدر دیده نداریم که بر خود نگریم
خانه و خانقه و منزل ما زیر زمین
ما به تدبیر سرا ساختن و بام و دریم
گر همه مملکت و مال جهان جمع کنیم
لیک جز پیرهن گور ز دنیا نبریم
خانهٔ اصلی ما گوشهٔ گورستان است
خرم آن روز که این رخت بر آن خانه بریم
پادشاها تو کریمی و رحیمی و غفور
دست ما گیر که درماندهٔ بی‌بال و پریم
یارب از لطف و کرم عاقبت خاقانی
خیر گردان تو که ما در طلب خواب و خوریم
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۲۹۳
به نسبت از تو پیمبر بنازد ای سید
که از بقا نسب ذات توست حاصل ازو
عزیز ز تو کس نیست بر پیمبر از آنک
سلالهٔ گل اوئی و لالهٔ گل او
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۳۰۳ - در هجو رشید وطواط
ای بلخیک سقط چه فرستی به شهر ما
چندین سقاطهٔ هوس افزای عقل کاه
آئی چو سیر کوبهٔ رازی به بانگ و نیست
جز بر دو گوپیازهٔ بلخیت دستگاه
دیگ هوس مپز که چو خوان مسیح هست
کس گوپیازهٔ تو نیارد به خوان شاه
بد نثری و رسائل من دیده چند وقت
کژ نظمی و قصائد من خوانده چندگاه
زرنیخ زرد و نیل کبود تورا ببرد
گوگرد سرخ و مشک سیاه من آب و جاه
آری در آن، دکان که مسیح است رنگرز
زرنیخ و نیل را نتوان داشت پیش گاه
سحر زبان سامری آسای من بخوان
وحی ضمیر موسوی اعجاز من بخواه
عقدی ببند ازین گهر آفتاب کان
دری بدزد ازین صدف آسمان شناه
موی تو چون لعاب گوزنان شده سپید
دیوانت همچو چشم غزالان شده سیاه
باری ازین سپید و سیاه اعتبار گیر
یا در سیه سپید شب و روز کن نگاه
پس ... نه‌ای و گرچه چو ... کلاه دار
کز دست جهل تو به در ... نهم کلاه
خاقانی و حقایق طبع تو و مجاز
اینجا مسیح و طوبی و آنجا خر و گیاه
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۳۱۹
یک مشت خاکی ارچه دربند کاخ و کوخی
برگ از خدا طلب کن بگذار شاخ و شوخی
نیکوت داشت اول، نیکوت دارد آخر
این بیت معتقد ساز از قاضی تنوخی
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۳۲۹ - در مدح علاء الدین اتسز شاه خوارزم
افاق زیر خاتم خوارزم شاهی است
مانا ز بخت یافت نگین پیمبری
پیش سپید مهرهٔ قدرش زبون‌تر است
از بانگ پشه دبدبهٔ کوس سنجری
از بهر آنکه نامهٔ درگاه او برد
عنقا کمر ببست برای کبوتری
چرخ کبود را ز حسام بنفش او
تهدید می‌رسد که رها کن ستمگری
از دهر زاد و دهر فضولی نمای را
خون ریختی گرش نبدی حق مادری
تیغش ز چار شهر خراسان خراج خواست
از چار شهر چه که ز نه چرخ چنبری
شمشیر گوشت خوارهٔ او را مزوری است
آن‌کس که خورد رست ز دست مزوری
گر خصم او بجهد طلسمی بساخته است
آن‌قدر هم ز قدرت او خواست یاوری
گوساله گرچه بهر خلاف خدای بود
نطق از خدای یافت نه از سحر سامری
گردون مگر مصحف نامش شنوده بود
کابشر نوشت نامش بر تاج مشتری
روح القدس به خدمت او می‌خورد قسم
کامروز در زمانه تو اسلام پروری
سوگند خورد عاقلهٔ جان به فضل و عدل
کز روی عدل گستری و فضل پروری
خوارزم شه هزار چو محمود زاولی است
خاقانی از طریق سخن صد چو عنصری
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۳۳۴ - شعر قاضی تنوخی
رضیت بما قسم الله لی
و فوضت امری الی حالقی
لقد احسن الله فیما مضی
کذلک یحسن فیما بقی
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۳۴۸ - در مرثیهٔ سلطان شرق
گویند کز تبی ملک الشرق درگذشت
ای قهر زهردار الهی چنین کنی
مرگ از سر جوان جهان‌جوی تاج برد
ای مرگ ناگهان تو تباهی چنین کنی
شاهی خدای راست که حکم این چنین کند
او را بدو نمود که شاهی چنین کنی
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۳۴۹
صانعا شکر تو واجب شمرم
که وجود همه ممکن تو کنی
کائنا من کان خاک در توست
که زخاک این همه کائن تو کنی
گرچه از وجه عدم عین وجود
نتوان کرد ولیکن تو کنی
دل خاقانی اگر کوه غم است
هم در آن کوه معاون تو کنی
تو خزائن نهی اندر نفسش
وز صفا مهر خزائن تو کنی
گر حسودانش مساوی گویند
آن مساویش محاسن تو کنی
امن و بیم از تو همی دارد و بس
که تو سوزانی و ساکن تو کنی
ور ره امن تو پیش آری هم
در ره بیم هم ایمن تو کنی
طاعنان خسته دلش می‌دارند
خار در دیدهٔ طاعن تو کنی
تاج بر فرق محمد تو نهی
خاک بر تارک کاهن تو کنی