عبارات مورد جستجو در ۱۴۸ گوهر پیدا شد:
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۱۹۱
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱
زبامی چو بینم که ماهی برآید
بیاد توام از دل آهی برآید
زدل هر دمم گرنه آهی برآید
کی از کنج چشمش نگاهی برآید
ندارد ملک چون سرداد خواهان
چه از ناله دادخواهی برآید
بسی تیره روزم، بود کز کناری
شبم را فروزنده ماهی برآید
خوشم با جفایش دلی چون شکیبم
که نپسندد از سینه آهی برآید
زمردم نهان ریز خونم مبادا
که فردا بقتلم گواهی برآید
بود کز تو ای ابر رحمت زخاکم
گلی گر نروید گیاهی برآید
رسد آنچه بر ما ز فیض گدائی
که از همت پادشاهی برآید
بتاج شهان گرزند خنده شاید
گلی گر ز طرف کلاهی برآید
بود گر امید وصالی چه پروا
بهجران اگر سال و ماهی برآید
زبس ناتوانی، طبیب جفاکش
زدل ناله اش گاهگاهی برآید
بیاد توام از دل آهی برآید
زدل هر دمم گرنه آهی برآید
کی از کنج چشمش نگاهی برآید
ندارد ملک چون سرداد خواهان
چه از ناله دادخواهی برآید
بسی تیره روزم، بود کز کناری
شبم را فروزنده ماهی برآید
خوشم با جفایش دلی چون شکیبم
که نپسندد از سینه آهی برآید
زمردم نهان ریز خونم مبادا
که فردا بقتلم گواهی برآید
بود کز تو ای ابر رحمت زخاکم
گلی گر نروید گیاهی برآید
رسد آنچه بر ما ز فیض گدائی
که از همت پادشاهی برآید
بتاج شهان گرزند خنده شاید
گلی گر ز طرف کلاهی برآید
بود گر امید وصالی چه پروا
بهجران اگر سال و ماهی برآید
زبس ناتوانی، طبیب جفاکش
زدل ناله اش گاهگاهی برآید
مجیرالدین بیلقانی : شکوائیه
شمارهٔ ۲۱
جهان فتح من آخر به نوبهار رسد
نهال عیش من آخر به برگ و بار رسد
دلی که کوفته رنج و زخم خورد غم است
به عیش و عشرت بی حد و بی شمار رسد
امید هست کزین پس نوا و واله زیر
به بزم ما بدل ناله های زار رسد
اگر به خاطر هرکس ز گلستان جهان
گهی نسیم گل و گاه زخم خار رسد
چشیدایم بسی زخم خار، وقت آمد
که کار ما به گل لعل آبدار رسد
به عذر یک غم دل گیر کز زمانه رسید
نشاط و خرمی و کام دل، هزار رسد
ز خوش دلی و طرب دست باز نتوان داشت
اگر به خاطر ما گه گهی غبار رسد
ز چشم زخم فنا . . .
ز روزگار چنین غم به روزگار رسد
که گفت یا که؟ گمان برد کز زمانه به ما
غم بزرگ به یک سال در دو بار رسد
رسید موسم آن کز شرابخانه لطف
به دست ما مدد جام خوشگوار رسد
ز تاب دل به سر زلف تابدار رسیم
چو عاشقی که ز هجران به وصل یار رسد
به گوش ما بدل ناله های غمزدگان
حدیث و نکته چون در شاهوار رسد
طرب رسد ز پس غم چنانکه وقت خزان
نسیم کوکبه لطف نوبهار رسد
خروش بربط و بانگ سرود و ناله چنگ
ز بزم بر فلک سبز زر نگار رسد
طراز حاصل این جمله آن تواند بود
که سوی ما مدد لطف کردگار رسد
نهال عیش من آخر به برگ و بار رسد
دلی که کوفته رنج و زخم خورد غم است
به عیش و عشرت بی حد و بی شمار رسد
امید هست کزین پس نوا و واله زیر
به بزم ما بدل ناله های زار رسد
اگر به خاطر هرکس ز گلستان جهان
گهی نسیم گل و گاه زخم خار رسد
چشیدایم بسی زخم خار، وقت آمد
که کار ما به گل لعل آبدار رسد
به عذر یک غم دل گیر کز زمانه رسید
نشاط و خرمی و کام دل، هزار رسد
ز خوش دلی و طرب دست باز نتوان داشت
اگر به خاطر ما گه گهی غبار رسد
ز چشم زخم فنا . . .
ز روزگار چنین غم به روزگار رسد
که گفت یا که؟ گمان برد کز زمانه به ما
غم بزرگ به یک سال در دو بار رسد
رسید موسم آن کز شرابخانه لطف
به دست ما مدد جام خوشگوار رسد
ز تاب دل به سر زلف تابدار رسیم
چو عاشقی که ز هجران به وصل یار رسد
به گوش ما بدل ناله های غمزدگان
حدیث و نکته چون در شاهوار رسد
طرب رسد ز پس غم چنانکه وقت خزان
نسیم کوکبه لطف نوبهار رسد
خروش بربط و بانگ سرود و ناله چنگ
ز بزم بر فلک سبز زر نگار رسد
طراز حاصل این جمله آن تواند بود
که سوی ما مدد لطف کردگار رسد
مجیرالدین بیلقانی : شکوائیه
شمارهٔ ۲۲
مدت انده ما زود به سر خواهد شد
وز دل ما غم و اندیشه بدر خواهد شد
کار شادی و فراغت به نوا خواهد شد
خانه وحشت و غم زیر و زبر خواهد شد
عیش ما گر چه بسی تلخ تر از حنظل بود
شکر کان حنظل ما همچو شکر خواهد شد
ساغر و باده ما هم به صفت هم به صفا
آب خشک ای عجب و آتش تر خواهد شد
هر کسی را که خبر شد ز غم و انده ما
از دل خرم ما زود خبر خواهد شد
همدم مجلس ما لهو و طرب خواهد بود
همره موکب ما فتح و ظفر خواهد شد
تیز غم را که چو شمشیر قضا کارگرست
سینه دشمن ما پیش سپر خواهد شد
گر چه ما را جگری داد جهان باکی نیست
قوت اعدا پس ازین خون جگر خواهد شد
کار ما ساخته تر از زر تو خواهد گشت
وز حسد شکل عدو شمشه زر خواهد شد
غم و شادی جهان را نبود هیچ ثبات
هر زمان حال وی از شکل، دگر خواهد شد
خوش برانیم و بدانیم بهر گونه که هست
راحت و محنت ایام به سر خواهد شد
وز دل ما غم و اندیشه بدر خواهد شد
کار شادی و فراغت به نوا خواهد شد
خانه وحشت و غم زیر و زبر خواهد شد
عیش ما گر چه بسی تلخ تر از حنظل بود
شکر کان حنظل ما همچو شکر خواهد شد
ساغر و باده ما هم به صفت هم به صفا
آب خشک ای عجب و آتش تر خواهد شد
هر کسی را که خبر شد ز غم و انده ما
از دل خرم ما زود خبر خواهد شد
همدم مجلس ما لهو و طرب خواهد بود
همره موکب ما فتح و ظفر خواهد شد
تیز غم را که چو شمشیر قضا کارگرست
سینه دشمن ما پیش سپر خواهد شد
گر چه ما را جگری داد جهان باکی نیست
قوت اعدا پس ازین خون جگر خواهد شد
کار ما ساخته تر از زر تو خواهد گشت
وز حسد شکل عدو شمشه زر خواهد شد
غم و شادی جهان را نبود هیچ ثبات
هر زمان حال وی از شکل، دگر خواهد شد
خوش برانیم و بدانیم بهر گونه که هست
راحت و محنت ایام به سر خواهد شد
مجیرالدین بیلقانی : شکوائیه
شمارهٔ ۲۹
نیست روزی که نیستم دلتنگ
از چه از آسمان آینه رنگ؟
رخت محنت نهم به منزل عیش
زانکه شد بارگیر شادی لنگ
دل من کز صفا چو آینه بود
یافت از فرقت عزیزان زنگ
از تو پرسم چگونه دارد دل
ور بود آفریده ز آهن و سنگ
طاقت غصه های پشتا پشت
قوت زخمهای رنگارنگ
آنچه در دل غم فراق کند
نکند صد هزار تیر خدنگ
نکنم عیش از آنکه خوش نبود
عیش های فراخ با دل تنگ
چون فراغت ز چنگ شد بیرون
زشت باشد فغان و ناله چنگ
نکبت پار و غصه امسال
که همی داشت سوی من آهنگ
ریخت از روی عیش رونق و آب
برد از کار دل طراوت و رنگ
کم کند تکیه بر جهان دو روی
هر که عاقل بود به صلح و به جنگ
زانکه با اهل روزگار او
حیله روبه است و خوی پلنگ
دل من کی بود به رنج سزا؟
در سزا کی بود به کام نهنگ؟
از جهان غم به من چگونه فتاد؟
نه جهان تنگ شد چو حلقه تنگ؟
بر خدای اعتماد آن دارم
که دهد شهد اگر چه داد شرنگ
چون رسیدست رنج دل به شتاب
مرکب خرمی رسد به درنگ
از چه از آسمان آینه رنگ؟
رخت محنت نهم به منزل عیش
زانکه شد بارگیر شادی لنگ
دل من کز صفا چو آینه بود
یافت از فرقت عزیزان زنگ
از تو پرسم چگونه دارد دل
ور بود آفریده ز آهن و سنگ
طاقت غصه های پشتا پشت
قوت زخمهای رنگارنگ
آنچه در دل غم فراق کند
نکند صد هزار تیر خدنگ
نکنم عیش از آنکه خوش نبود
عیش های فراخ با دل تنگ
چون فراغت ز چنگ شد بیرون
زشت باشد فغان و ناله چنگ
نکبت پار و غصه امسال
که همی داشت سوی من آهنگ
ریخت از روی عیش رونق و آب
برد از کار دل طراوت و رنگ
کم کند تکیه بر جهان دو روی
هر که عاقل بود به صلح و به جنگ
زانکه با اهل روزگار او
حیله روبه است و خوی پلنگ
دل من کی بود به رنج سزا؟
در سزا کی بود به کام نهنگ؟
از جهان غم به من چگونه فتاد؟
نه جهان تنگ شد چو حلقه تنگ؟
بر خدای اعتماد آن دارم
که دهد شهد اگر چه داد شرنگ
چون رسیدست رنج دل به شتاب
مرکب خرمی رسد به درنگ
مجیرالدین بیلقانی : رباعیات
شمارهٔ ۹۶
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۵۸
تا آفریدگار مرا رای و هوش داد
بی کس ترم نیاید از خویشتن بیاد
آن روزگار شیرین چون باد بر گذشت
این روزگار تلخ همان بگذرد چو باد
گر باز روزگار مساعد شود مرا
از هر چم آرزوست بیابم تمام داد
هست اوستاد من بغم عشق روزگار
از روزگار به نبود هرگز اوستاد
زین صعبتر بروی مرا کارها رسید
زین بسته تر بدست مرا بندها فتاد
الا خدای یک در بر هیچ کس نه بست
الا هزار در به از آن بر دلش گشاد
بی کس ترم نیاید از خویشتن بیاد
آن روزگار شیرین چون باد بر گذشت
این روزگار تلخ همان بگذرد چو باد
گر باز روزگار مساعد شود مرا
از هر چم آرزوست بیابم تمام داد
هست اوستاد من بغم عشق روزگار
از روزگار به نبود هرگز اوستاد
زین صعبتر بروی مرا کارها رسید
زین بسته تر بدست مرا بندها فتاد
الا خدای یک در بر هیچ کس نه بست
الا هزار در به از آن بر دلش گشاد
سید حسن غزنوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳
از لعل آبدار تو پاسخ همی رسد
وز زلف تابدار تو دل را دمی رسد
پرورده شد ز خون دلم سالها غمت
در انتظار آنکه مگر محرمی رسد
لیکن به دولت شه شادان شود به حکم
هر گه که بندگان را بر دل غمی رسد
بهرام شاه آنکه به اقبال و نصرتش
هر روز ذکر فتحی از عالمی رسد
سوریست مخلصان را از تیغ او کز آن
هر لحظه دشمنان را نو ماتمی رسد
سکر ز شاه گیتی نومیدی ز بخت؟
بگذار ای زمانه اگر همدمی رسد
تشریفهای بنده حسن برقرار خویش
تقریر کرد شاه ولیکن نمی رسد
وز زلف تابدار تو دل را دمی رسد
پرورده شد ز خون دلم سالها غمت
در انتظار آنکه مگر محرمی رسد
لیکن به دولت شه شادان شود به حکم
هر گه که بندگان را بر دل غمی رسد
بهرام شاه آنکه به اقبال و نصرتش
هر روز ذکر فتحی از عالمی رسد
سوریست مخلصان را از تیغ او کز آن
هر لحظه دشمنان را نو ماتمی رسد
سکر ز شاه گیتی نومیدی ز بخت؟
بگذار ای زمانه اگر همدمی رسد
تشریفهای بنده حسن برقرار خویش
تقریر کرد شاه ولیکن نمی رسد
سید حسن غزنوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸
منم در عشق تو جسمی و جانی
کشیده پوستی بر استخوانی
نه جز گریه مرا پشت و پناهی
نه جز ناله مرا نام و نشانی
تنی مانده چه تن محنت سرائی
دلی رفته چه دل درد آشنائی
نداری باک از چون من غریبی
نیاری رحم بر چو من جوانی
سراپای جهان گشتم ندیدم
چو تو اندک وفا بسیار دانی
سبک بربایدم موری دگر بار
کنی یادم بیایی و بخوانی
زبان تلخ داری ای پسر لیک
چو گفتار حسن شیرین دهانی
در این شیرین دهان از بخت شورم
عجب نبود بدان تلخی زبانی
کشیده پوستی بر استخوانی
نه جز گریه مرا پشت و پناهی
نه جز ناله مرا نام و نشانی
تنی مانده چه تن محنت سرائی
دلی رفته چه دل درد آشنائی
نداری باک از چون من غریبی
نیاری رحم بر چو من جوانی
سراپای جهان گشتم ندیدم
چو تو اندک وفا بسیار دانی
سبک بربایدم موری دگر بار
کنی یادم بیایی و بخوانی
زبان تلخ داری ای پسر لیک
چو گفتار حسن شیرین دهانی
در این شیرین دهان از بخت شورم
عجب نبود بدان تلخی زبانی
فضولی : قصاید
شمارهٔ ۲
منم ندیده ز ابنای روزگار وفا
ولی کشیده ز هر یک هزار گونه جفا
منم چشیده بسی زهر غم ز بیدردان
بدرد مرده و لب ناگشوده بهر دوا
منم کشیده قدم از بساط آزادی
اسیر دام غم و مبتلای بند و بلا
نبود روز غمم همدمی بجز ناله
ز ضعف قالبم آن نیز گشت ناپیدا
نبود هم نفسم غیر ناله چون نی
قدم شکست وز آن هم مرا فکند جدا
نه مونسی نه انیسی نه مشفقی نه کسی
که پیش او نفسی درد دل رسد ما را
نکرده جز بدن خاکی مرا آماج
هزار تیر بلا گر فکنده دست قضا
چنان نبسته فلک راه بر مطالب من
که یک مراد بر آید بصد هزار دعا
طبیب من شده ادبار در علاج ولی
درون حقه اقبال مانده شهد شفا
میان اشک مرا ضعف کرده قصد هلاک
بلا و غم شده مانع که باش همدم ما
شدست تابع اکثر اقل اعدایم
و گر من ز کجا و دم از امید بقا
شکوفهای امیدم نداده میوه کام
ز داغهای دلم حاجتی نگشته روا
دل فسرده من سوخته در آتش فقر
مراد دل زده بر من هزار استغنا
ز گریه سیم سرشکم تمام شد چکنم
دگر چه صرف کنم بر بتان ماه لقا
زهر بلا بترست این که پیش سیمبران
بلای نیستی از انفعال کشت مرا
نه اختیار اقامت نه اقتدا سفر
نه احتمال تجرد نه اعتبار غنا
شبی درین غم و اندوه ناله می کردم
که ناگه از طرفی هاتفی رساند ندا
که ای ستم زده در بی کسی مشو نومید
بشکر کوش که آمد مربی فقرا
رسید آنکه ترا بر گرفته بود ز خاک
رسید آنکه ازو دیده هزار عطا
گل حدیقه دولت بهار گلشن بخت
نهال باغ ادب غنچه ریاض حیا
بلند مرتبه الوند بیک روشن دل
که در طریق ادب مرشدست راه نما
بنای دولت او را مخلدست اساس
علو رفعت او را مشیدست بنا
گهی شده بوجود عزیز یوسف مصر
گهی دلیل ره قرب یثرب و بطحا
خلاف غیر شکوه سعادتش را هست
علاوه شرف از امهات و از آبا
نه عارضیست درو ارتکاب راه صواب
مقررست که هرگز نکرده اصل خطا
ایا بلند نظر آفتاب اوج هنر
که مژده شرف قرب تست ذوق فزا
هزار شکر که بار دگر ز نور رخت
گرفت دیده ارباب اشتیاق ضیا
هزار شکر که بار دگر ز نخل قدت
فتاد سایه بر افتادگان فقر و فنا
بحق آنکه مرا کرده است منشا صدق
بحق آنکه ترا کرده است محض صفا
بحق آنکه مرا کرده است زار و فقیر
بحق آنکه ترا کرده است عز و علا
کزان زمان که ز چشم نهفته چو پری
ندیده ام ز کسی روی مردمی ابدا
ز رفتن تو مرا رفته بود عقل ز سر
کنون که آمده باز آمدست بجا
انیس و مونس من در مقام تنهایی
همیشه ذکر تو بودست در صباح و مسا
تو بوده همه دم در دلم که در همه وقت
تراست راه تقرب بخانهای خدا
شها فضولی بیدل جدا ز خاک درت
به تنگ آمده بود از تمامی دنیا
تو آمدی ز دلش رفت غصه عالم
کشیده شاهد غم چهره در نقاب خفا
چگونه سر نکشد بر فلک که از پیشش
فتاد بار الم راست گشت قد دو تا
خزان گلشن بخشش گرفت رنگ بهار
بعندلیب ز گل مژده ای رساند صبا
امید هست که تا هست بر سر عالم
مدار دایره دور آسمان برپا
سرای جاه تو معمور گردد و گردد
فلک بکام تو در کارهای هر دو سرا
ولی کشیده ز هر یک هزار گونه جفا
منم چشیده بسی زهر غم ز بیدردان
بدرد مرده و لب ناگشوده بهر دوا
منم کشیده قدم از بساط آزادی
اسیر دام غم و مبتلای بند و بلا
نبود روز غمم همدمی بجز ناله
ز ضعف قالبم آن نیز گشت ناپیدا
نبود هم نفسم غیر ناله چون نی
قدم شکست وز آن هم مرا فکند جدا
نه مونسی نه انیسی نه مشفقی نه کسی
که پیش او نفسی درد دل رسد ما را
نکرده جز بدن خاکی مرا آماج
هزار تیر بلا گر فکنده دست قضا
چنان نبسته فلک راه بر مطالب من
که یک مراد بر آید بصد هزار دعا
طبیب من شده ادبار در علاج ولی
درون حقه اقبال مانده شهد شفا
میان اشک مرا ضعف کرده قصد هلاک
بلا و غم شده مانع که باش همدم ما
شدست تابع اکثر اقل اعدایم
و گر من ز کجا و دم از امید بقا
شکوفهای امیدم نداده میوه کام
ز داغهای دلم حاجتی نگشته روا
دل فسرده من سوخته در آتش فقر
مراد دل زده بر من هزار استغنا
ز گریه سیم سرشکم تمام شد چکنم
دگر چه صرف کنم بر بتان ماه لقا
زهر بلا بترست این که پیش سیمبران
بلای نیستی از انفعال کشت مرا
نه اختیار اقامت نه اقتدا سفر
نه احتمال تجرد نه اعتبار غنا
شبی درین غم و اندوه ناله می کردم
که ناگه از طرفی هاتفی رساند ندا
که ای ستم زده در بی کسی مشو نومید
بشکر کوش که آمد مربی فقرا
رسید آنکه ترا بر گرفته بود ز خاک
رسید آنکه ازو دیده هزار عطا
گل حدیقه دولت بهار گلشن بخت
نهال باغ ادب غنچه ریاض حیا
بلند مرتبه الوند بیک روشن دل
که در طریق ادب مرشدست راه نما
بنای دولت او را مخلدست اساس
علو رفعت او را مشیدست بنا
گهی شده بوجود عزیز یوسف مصر
گهی دلیل ره قرب یثرب و بطحا
خلاف غیر شکوه سعادتش را هست
علاوه شرف از امهات و از آبا
نه عارضیست درو ارتکاب راه صواب
مقررست که هرگز نکرده اصل خطا
ایا بلند نظر آفتاب اوج هنر
که مژده شرف قرب تست ذوق فزا
هزار شکر که بار دگر ز نور رخت
گرفت دیده ارباب اشتیاق ضیا
هزار شکر که بار دگر ز نخل قدت
فتاد سایه بر افتادگان فقر و فنا
بحق آنکه مرا کرده است منشا صدق
بحق آنکه ترا کرده است محض صفا
بحق آنکه مرا کرده است زار و فقیر
بحق آنکه ترا کرده است عز و علا
کزان زمان که ز چشم نهفته چو پری
ندیده ام ز کسی روی مردمی ابدا
ز رفتن تو مرا رفته بود عقل ز سر
کنون که آمده باز آمدست بجا
انیس و مونس من در مقام تنهایی
همیشه ذکر تو بودست در صباح و مسا
تو بوده همه دم در دلم که در همه وقت
تراست راه تقرب بخانهای خدا
شها فضولی بیدل جدا ز خاک درت
به تنگ آمده بود از تمامی دنیا
تو آمدی ز دلش رفت غصه عالم
کشیده شاهد غم چهره در نقاب خفا
چگونه سر نکشد بر فلک که از پیشش
فتاد بار الم راست گشت قد دو تا
خزان گلشن بخشش گرفت رنگ بهار
بعندلیب ز گل مژده ای رساند صبا
امید هست که تا هست بر سر عالم
مدار دایره دور آسمان برپا
سرای جاه تو معمور گردد و گردد
فلک بکام تو در کارهای هر دو سرا
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰
شد بدیدار تو روشن دیده خونبار ما
یافت از وصل تو مرهم سینه افکار ما
بی تردد دولت وصل تو ما را شد نصیب
به که غیر از شکر این نعمت نباشد کار ما
همدم ما بود غم درد سر از ما کرد کم
غالبا دلگیر شد از گریه بسیار ما
دور گردون بر مراد خاطر ما شد مگر
رحمی آمد چرخ را بر نالهای زار ما
آسمان دارالشفای عافیت را در گشود
رو نهاد از درد در صحت دل بیمار ما
بعد ازین ما را ز دوران فلک خوفی نماند
دست دوران فلک کوته شد از آزار ما
حمدلله بر فروغ صبح دولت یافت ره
در شب محنت فضولی دولت بیدار ما
یافت از وصل تو مرهم سینه افکار ما
بی تردد دولت وصل تو ما را شد نصیب
به که غیر از شکر این نعمت نباشد کار ما
همدم ما بود غم درد سر از ما کرد کم
غالبا دلگیر شد از گریه بسیار ما
دور گردون بر مراد خاطر ما شد مگر
رحمی آمد چرخ را بر نالهای زار ما
آسمان دارالشفای عافیت را در گشود
رو نهاد از درد در صحت دل بیمار ما
بعد ازین ما را ز دوران فلک خوفی نماند
دست دوران فلک کوته شد از آزار ما
حمدلله بر فروغ صبح دولت یافت ره
در شب محنت فضولی دولت بیدار ما
آذر بیگدلی : مثنویات
شمارهٔ ۱۳
آوخ چکنم؟ که سینه تنگ است!
نام تو زمان، زمان دو رنگ است
القصه، دلی بصبر بستم
در راه تو منتظر نشستم
بودم همه روزه در سراغت
بویی رسدم، مگر ز باغت
ناگه بر زد بنعی زاغی
بر داغ دلم، فزود داغی
نی زاغ، سیه زبان غرابی
چون جغد نشست بر خرابی
منقار سیاه تر ز قیری
بر هر پر او، نهفته تیری
با من، هر حرف در میان داشت
البین البین در بیان داشت
گفت: از پسران تو یکی رفت
از بام تو، مرغ زیرکی رفت
آمد پس از آن خبر دریغم
گفتی: بجگر زدند تیغم!
برق آهم، ز سینه افروخت؛
این نه ورق کبود را سوخت
سیل اشکم، ز دیده سر کرد؛
این هفت پلاس کهنه تر کرد
هم دل خون گشت و هم جگر داغ
جز لاله، گلی نرست ازین باغ
همسایه بناله از خروشم
میگفت که: ای دریغ گوشم!
تا از تو مرا یکی خبر داد
حنظل ستد از من و شکر داد
بر آمدن تو کرد اشارت
شد شاد دلم، ازین بشارت
جان داد بتازه این نویدم
زاد از شب غم، صباح عیدم
زان مژده، بشکر لب گشودم
بر خاک سر سجود سودم
زین ناخوشی و خوشی که دیدم
گفتم بدل، از دل این شنیدم:
چون میوه ز نخل میتوان چید؟!
چون پرتو مهر میتوان دید؟!
گو: بشکند از چمن نهالی
گو : کم شود از افق هلالی
هان! تا ندهد فریب دیوت؟!
هان! تا نرسد بلب غریوت؟!
تنها نه فلک تو را جگر سوخت
تنها نه دل تو بر پسر سوخت
هر گل نگری در این کهن باغ
در دل بودش چو لاله این داغ
کس نیست که این غمش بدل نیست
پایش از خون دل بگل نیست
منهم، هدف هزار تیرم؛
پوریم نمانده، گرچه پیرم
تیری است که شست آسمان زد
هم بر دل من، از آن کمان زد
زین باده پر است جام من نیز
زین زهر، آلوده کام من نیز
اما نتوان نفس کشیدن
پای از ره صبر برکشیدن
این بار، کشیدنی است ناچار؛
وین زهر، چشیدنی است ناچار
ور شکوه کنی، نه سودمند است
سخت است زمین، فلک بلند است
از شکر، لبت شکر فشان باد؛
از صبر، شبت سحر نشان باد!
سبحان الله، شگفت کاری است؛
انصاف، که طرفه روزگاری است!
خود نشنوم و، تو را دهم پند؛
خود بسته، تو را رهانم از بند!
خود نالم و، گویمت : خمش باش!
خود مستم و، گویمت: بهش باش!
خود خفته، تو را کشانم از خواب؛
خود غرقه؛ تو را بر آرم از آب!
خود اعمی و توتیات بخشم؛
خود مفلس و، کیمیات بخشم!
خود لنگ و بکف دهم عصایت؛
خود عور و، ببر کنم قبایت!
خود شیفته و، فزایمت جاه
خود گم شده و نمایمت راه
خندد بر کار من، جهانی
جز آنکه نباشدش دهانی
تو یوسفی، و، من بنیامین
خیز از تو دعا و، از من آمین!
کایزد، همه را کند شکیبا
چه پیر وجوان، چه زشت و زیبا!
هر کس چو من و تو، دید این داغ؛
و آن کس که شنید بانگ این زاغ!
جز صبر، مباد هیچ فکرش؛
جز شکر، مباد هیچ ذکرش!
گویند که: نوحه شد سرودت
چون رفت بسلسبیل رودت
گر رود نماند، یم بماناد
ور جام شکست، جم بماناد
گویند که: گریه برد خوابت
رفت از غم نور دیده آبت
گوهر مفشان ز دیده بر کس
دست تو گهر فشاند، این بس
چون خود بگهر بزرگواری
آن به که گهر بچشم ناری
گویند: آهت جگر خراش است
کت پاره جگر، نه در فراش است
هر دم مکش اه و، دل مکن تنگ
کاین آینه، بر نتابد این زنگ
گویند: چو شب شدی سیه پوش
کز ماه نوت تهی شد آغوش
خورشید که درنظر درخشد
در ابر نه آن فروغ بخشد
تو زاغ نه یی، سپید بازی؛
آن به که سلب سیه نسازی
سوکت بخشد بسور جا را
جغدت دهد آشیان، هما را
گویند که: پیرهن زدی چاک
کت برگ سمن فتاد بر خاک؟!
صبر آر، که تا بجاست ریشه
از خاک دمد سمن همیشه
دهقان که بخاک دانه یی کاشت
زان دانه، هزار دانه برداشت
گر رفت پسر، پدر بماناد!
ور ریخت ثمر، شجر بماناد!
تا بیخ درخت، استوار است!
شاخش همه ساله زیر بار است
برگی افتاد اگر ز شاخی
شمعی افسرد اگر بکاخی
شمشاد تو، در چمن چمان است
ماه تو چراغ آسمان است
گم شد گهری اگر ز رشته
شد زرد گیاهی ارز کشته
ابر نیسان بود گهر ریز
نخل بستان بود رطب ریز
گر رفت گلی ز باغ، غم نیست؛
باغی تو و، گل بباغ کم نیست!
لعلی، اگرت شکست رخشان؛
باز است همان ره بدخشان
از دل مخروش و، سینه مخراش؛
عاقل بقضا نکرده پرخاش!
هان بیشترک ازین بهش باش
گر ناخوشیی رسیده، خوش باش
خوش باش بکرده ی الهی
سر باز مکش ز حکم شاهی
دیدی که خلیل کان سه شب خفت
در گوش سروش غیبتش گفت:
کاندر ره حق پسر فدا کن
از تیغ، سرش ز تن جدا کن
با جفت بگفت گفته ی دوست
کز مغز تهی شناختش پوست
آری زن اگر چه نیستش عیب
لیک آگهیش نباشد از غیب!
با پور نهفته گفت این راز
تصدیقش کرد آن سرافراز
چون مهر فگند برقع از چهر
نه از سر کینه، از سر مهر
خندان بگلو نهاد تیغش
نامد ز چنان پسر دریغش
خون فرزند، ریختن خواست
زو رشته ی جان گسیختن خواست
آن طرفه، که تیغ هر قدر سود؛
مویی نزد و دو دست فرسود
نه تیغ تطاول از خلیلش
چون نهی رسید از جلیلش
رست آن خلف خلیفه زاده
از تیغ به بخت رو گشاده
ناگه ز بهشت، گوسفندی
آمد که نبیند او گزندی
دل بست بحق، ز غم شد آزاد؛
جان برد بمزد آنکه جان داد
راضی بقضا شو از کم و بیش
وز گردش آسمان میندیش
گر کرده سپهر تلخکامت
ور ریخته زهر غم بجامت
از صبر تو هم دهان کنش تلخ
تا غره ی مه نداند از سلخ
وین راه که میرود کند گم
وز گردش او رهند مردم
آن طفل که بود مه طفیلش
غیرت ده خور رخ سهیلش
هر چند چکیدیش ز لب شیر
چون پور تو بود، خوانمش پیر
گر چه ز شمار کودکان بود
از تربیتت، ز زیرکان بود
چون دید که روزگار فانی است
باهیچکسش سر وفا نیست
گامی دو سه زد، ز پای بنشست
حرفی دو سه گفت و، لب فرو بست
گر گرگ اجل، هلاک کردش
پیراهن عمر، چاک کردش
از کنعان حیات ناگاه
گورش زندان شد و لحد چاه
یعقوب صفت، مباش رنجور؛
کان یوسف مانده از پدر دور
در مصر بهشت شادکام است
بر مسند عزتش مقام است
حوری بچگانش، چون زلیخا
از شهد لبان، شده شکرخا
از رفتن او، مشو غم اندوز؛
ز نهار صبور باش کامروز
از خوان خلیل شد صبوحش
بر سدره نشست مرغ روحش
فردا که بپا کنند میزان
مردم همگی ز هم گریزان
لب تشنه، گرسنه و برهنه
پای رفتار و روی ره نه
تن، از تف آفتاب سوزان؛
چون هیزم، از آتش فروزان!
آن کودک خردسال، بالان
آید با خیل خردسالان
گردند میان خلق صف صف
ز آب کوثر، پیاله بر کف
بیگانه و آشنا ببویند
مادر پدران خود بجویند
او نیز دوان دوان شتابد
گم کرده ی خویش را بیابد
از ناخوشیت، دلش هراسد
گر تو نشناسی، او شناسد
عریان تنت، آورد در آغوش؛
چون خویش کند تورا حلی پوش
هم سوی جنان شود دلیلت
هم خضر شود به سلسبیلت
بر خشک لبت، شراب ریزد؛
بر آتش تفته، آب ریزد!
القصه، کریم جاودانه؛
جوید چی مغفرت بهانه!
آذر، که یکی ز دوستان است؛
نخل کهنی ز بوستان است
هم ساحت سینه اش گلستان
هم مرغ دلش هزار دستان
این قطعه، چو دسته ی گلی بست
وین نامه، ببال بلبلی بست
کز نکهت گل، دلت گشاید
وز نغمه ی بلبلت، خوش آید
تا باد شمال رقصد از شوق
تا ابر بهار، گرید از ذوق
نخلت، از غصه خم مبیناد
جزعت از گریه نم میبناد!
نام تو زمان، زمان دو رنگ است
القصه، دلی بصبر بستم
در راه تو منتظر نشستم
بودم همه روزه در سراغت
بویی رسدم، مگر ز باغت
ناگه بر زد بنعی زاغی
بر داغ دلم، فزود داغی
نی زاغ، سیه زبان غرابی
چون جغد نشست بر خرابی
منقار سیاه تر ز قیری
بر هر پر او، نهفته تیری
با من، هر حرف در میان داشت
البین البین در بیان داشت
گفت: از پسران تو یکی رفت
از بام تو، مرغ زیرکی رفت
آمد پس از آن خبر دریغم
گفتی: بجگر زدند تیغم!
برق آهم، ز سینه افروخت؛
این نه ورق کبود را سوخت
سیل اشکم، ز دیده سر کرد؛
این هفت پلاس کهنه تر کرد
هم دل خون گشت و هم جگر داغ
جز لاله، گلی نرست ازین باغ
همسایه بناله از خروشم
میگفت که: ای دریغ گوشم!
تا از تو مرا یکی خبر داد
حنظل ستد از من و شکر داد
بر آمدن تو کرد اشارت
شد شاد دلم، ازین بشارت
جان داد بتازه این نویدم
زاد از شب غم، صباح عیدم
زان مژده، بشکر لب گشودم
بر خاک سر سجود سودم
زین ناخوشی و خوشی که دیدم
گفتم بدل، از دل این شنیدم:
چون میوه ز نخل میتوان چید؟!
چون پرتو مهر میتوان دید؟!
گو: بشکند از چمن نهالی
گو : کم شود از افق هلالی
هان! تا ندهد فریب دیوت؟!
هان! تا نرسد بلب غریوت؟!
تنها نه فلک تو را جگر سوخت
تنها نه دل تو بر پسر سوخت
هر گل نگری در این کهن باغ
در دل بودش چو لاله این داغ
کس نیست که این غمش بدل نیست
پایش از خون دل بگل نیست
منهم، هدف هزار تیرم؛
پوریم نمانده، گرچه پیرم
تیری است که شست آسمان زد
هم بر دل من، از آن کمان زد
زین باده پر است جام من نیز
زین زهر، آلوده کام من نیز
اما نتوان نفس کشیدن
پای از ره صبر برکشیدن
این بار، کشیدنی است ناچار؛
وین زهر، چشیدنی است ناچار
ور شکوه کنی، نه سودمند است
سخت است زمین، فلک بلند است
از شکر، لبت شکر فشان باد؛
از صبر، شبت سحر نشان باد!
سبحان الله، شگفت کاری است؛
انصاف، که طرفه روزگاری است!
خود نشنوم و، تو را دهم پند؛
خود بسته، تو را رهانم از بند!
خود نالم و، گویمت : خمش باش!
خود مستم و، گویمت: بهش باش!
خود خفته، تو را کشانم از خواب؛
خود غرقه؛ تو را بر آرم از آب!
خود اعمی و توتیات بخشم؛
خود مفلس و، کیمیات بخشم!
خود لنگ و بکف دهم عصایت؛
خود عور و، ببر کنم قبایت!
خود شیفته و، فزایمت جاه
خود گم شده و نمایمت راه
خندد بر کار من، جهانی
جز آنکه نباشدش دهانی
تو یوسفی، و، من بنیامین
خیز از تو دعا و، از من آمین!
کایزد، همه را کند شکیبا
چه پیر وجوان، چه زشت و زیبا!
هر کس چو من و تو، دید این داغ؛
و آن کس که شنید بانگ این زاغ!
جز صبر، مباد هیچ فکرش؛
جز شکر، مباد هیچ ذکرش!
گویند که: نوحه شد سرودت
چون رفت بسلسبیل رودت
گر رود نماند، یم بماناد
ور جام شکست، جم بماناد
گویند که: گریه برد خوابت
رفت از غم نور دیده آبت
گوهر مفشان ز دیده بر کس
دست تو گهر فشاند، این بس
چون خود بگهر بزرگواری
آن به که گهر بچشم ناری
گویند: آهت جگر خراش است
کت پاره جگر، نه در فراش است
هر دم مکش اه و، دل مکن تنگ
کاین آینه، بر نتابد این زنگ
گویند: چو شب شدی سیه پوش
کز ماه نوت تهی شد آغوش
خورشید که درنظر درخشد
در ابر نه آن فروغ بخشد
تو زاغ نه یی، سپید بازی؛
آن به که سلب سیه نسازی
سوکت بخشد بسور جا را
جغدت دهد آشیان، هما را
گویند که: پیرهن زدی چاک
کت برگ سمن فتاد بر خاک؟!
صبر آر، که تا بجاست ریشه
از خاک دمد سمن همیشه
دهقان که بخاک دانه یی کاشت
زان دانه، هزار دانه برداشت
گر رفت پسر، پدر بماناد!
ور ریخت ثمر، شجر بماناد!
تا بیخ درخت، استوار است!
شاخش همه ساله زیر بار است
برگی افتاد اگر ز شاخی
شمعی افسرد اگر بکاخی
شمشاد تو، در چمن چمان است
ماه تو چراغ آسمان است
گم شد گهری اگر ز رشته
شد زرد گیاهی ارز کشته
ابر نیسان بود گهر ریز
نخل بستان بود رطب ریز
گر رفت گلی ز باغ، غم نیست؛
باغی تو و، گل بباغ کم نیست!
لعلی، اگرت شکست رخشان؛
باز است همان ره بدخشان
از دل مخروش و، سینه مخراش؛
عاقل بقضا نکرده پرخاش!
هان بیشترک ازین بهش باش
گر ناخوشیی رسیده، خوش باش
خوش باش بکرده ی الهی
سر باز مکش ز حکم شاهی
دیدی که خلیل کان سه شب خفت
در گوش سروش غیبتش گفت:
کاندر ره حق پسر فدا کن
از تیغ، سرش ز تن جدا کن
با جفت بگفت گفته ی دوست
کز مغز تهی شناختش پوست
آری زن اگر چه نیستش عیب
لیک آگهیش نباشد از غیب!
با پور نهفته گفت این راز
تصدیقش کرد آن سرافراز
چون مهر فگند برقع از چهر
نه از سر کینه، از سر مهر
خندان بگلو نهاد تیغش
نامد ز چنان پسر دریغش
خون فرزند، ریختن خواست
زو رشته ی جان گسیختن خواست
آن طرفه، که تیغ هر قدر سود؛
مویی نزد و دو دست فرسود
نه تیغ تطاول از خلیلش
چون نهی رسید از جلیلش
رست آن خلف خلیفه زاده
از تیغ به بخت رو گشاده
ناگه ز بهشت، گوسفندی
آمد که نبیند او گزندی
دل بست بحق، ز غم شد آزاد؛
جان برد بمزد آنکه جان داد
راضی بقضا شو از کم و بیش
وز گردش آسمان میندیش
گر کرده سپهر تلخکامت
ور ریخته زهر غم بجامت
از صبر تو هم دهان کنش تلخ
تا غره ی مه نداند از سلخ
وین راه که میرود کند گم
وز گردش او رهند مردم
آن طفل که بود مه طفیلش
غیرت ده خور رخ سهیلش
هر چند چکیدیش ز لب شیر
چون پور تو بود، خوانمش پیر
گر چه ز شمار کودکان بود
از تربیتت، ز زیرکان بود
چون دید که روزگار فانی است
باهیچکسش سر وفا نیست
گامی دو سه زد، ز پای بنشست
حرفی دو سه گفت و، لب فرو بست
گر گرگ اجل، هلاک کردش
پیراهن عمر، چاک کردش
از کنعان حیات ناگاه
گورش زندان شد و لحد چاه
یعقوب صفت، مباش رنجور؛
کان یوسف مانده از پدر دور
در مصر بهشت شادکام است
بر مسند عزتش مقام است
حوری بچگانش، چون زلیخا
از شهد لبان، شده شکرخا
از رفتن او، مشو غم اندوز؛
ز نهار صبور باش کامروز
از خوان خلیل شد صبوحش
بر سدره نشست مرغ روحش
فردا که بپا کنند میزان
مردم همگی ز هم گریزان
لب تشنه، گرسنه و برهنه
پای رفتار و روی ره نه
تن، از تف آفتاب سوزان؛
چون هیزم، از آتش فروزان!
آن کودک خردسال، بالان
آید با خیل خردسالان
گردند میان خلق صف صف
ز آب کوثر، پیاله بر کف
بیگانه و آشنا ببویند
مادر پدران خود بجویند
او نیز دوان دوان شتابد
گم کرده ی خویش را بیابد
از ناخوشیت، دلش هراسد
گر تو نشناسی، او شناسد
عریان تنت، آورد در آغوش؛
چون خویش کند تورا حلی پوش
هم سوی جنان شود دلیلت
هم خضر شود به سلسبیلت
بر خشک لبت، شراب ریزد؛
بر آتش تفته، آب ریزد!
القصه، کریم جاودانه؛
جوید چی مغفرت بهانه!
آذر، که یکی ز دوستان است؛
نخل کهنی ز بوستان است
هم ساحت سینه اش گلستان
هم مرغ دلش هزار دستان
این قطعه، چو دسته ی گلی بست
وین نامه، ببال بلبلی بست
کز نکهت گل، دلت گشاید
وز نغمه ی بلبلت، خوش آید
تا باد شمال رقصد از شوق
تا ابر بهار، گرید از ذوق
نخلت، از غصه خم مبیناد
جزعت از گریه نم میبناد!
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۰
عجب نبود بگلشن جا اگر فصل خزان دارم
کنون نه رشک بر گلچین، نه باک از باغبان دارم
ز پی شادی و غم دارد غم و شادی چرا خود را
ز غم غمگین نمایم یا ز شادی شادمان دارم
حدیث عشق من افسانه شد در شهر و میباید
ز شرم عاشقی پیش تو درد دل نهان دارم
چه باکم از گرفتاری که صیادم درین گلشن
قفس بر شاخی آویزد که در وی آشیان دارم
ندارم غیر بادی در کف و خاری بپا باری
باین خوش کرده ام خاطر که جادر گلستان دارم
غم جان جهانم فارغ از جان و جهان دارد
تو پنداری که من اندیشه ی جان یا جهان دارم
نشاط از بیم دشمن تا بکی گیری کنار از ما
که باشد کو نداند با تو رازی در میان دارم
کنون نه رشک بر گلچین، نه باک از باغبان دارم
ز پی شادی و غم دارد غم و شادی چرا خود را
ز غم غمگین نمایم یا ز شادی شادمان دارم
حدیث عشق من افسانه شد در شهر و میباید
ز شرم عاشقی پیش تو درد دل نهان دارم
چه باکم از گرفتاری که صیادم درین گلشن
قفس بر شاخی آویزد که در وی آشیان دارم
ندارم غیر بادی در کف و خاری بپا باری
باین خوش کرده ام خاطر که جادر گلستان دارم
غم جان جهانم فارغ از جان و جهان دارد
تو پنداری که من اندیشه ی جان یا جهان دارم
نشاط از بیم دشمن تا بکی گیری کنار از ما
که باشد کو نداند با تو رازی در میان دارم
مشتاق اصفهانی : مستزاد
شمارهٔ ۱
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۲
عمر اگر باقیست رنجش ها کهن خواهد شدن
آن لبان تلخ گو شیرین سخن خواهد شدن
باز خواهد آمدن از نقش بازی ها خیال
این دو چشم بتگر من بت شکن خواهد شدن
پاسخ گفتار زشت ما هم استغفار ماست
کی صنم گویا به کفر برهمن خواهد شدن
باز عشق حیله گر شاهدفریبی می کند
یوسفی هر گوشه در چه بی رسن خواهد شدن
من که از گم کرده یار خود نمی یابم نشان
گر به بیت الله روم بیت الحزن خواهد شدن
من کجا و عیش و مستی، باده بر من زهر باد
بی تو گر شکر خورم تلخم دهن خواهد شدن
اسم اعظم ثبت لعل تست پاکش وارهان
این نگین روزی نصیب اهرمن خواهد شدن
جیب ماتم دیگدان چاکست تا دامان حشر
شاهد حال «نظیری » پیرهن خواهد شدن
آن لبان تلخ گو شیرین سخن خواهد شدن
باز خواهد آمدن از نقش بازی ها خیال
این دو چشم بتگر من بت شکن خواهد شدن
پاسخ گفتار زشت ما هم استغفار ماست
کی صنم گویا به کفر برهمن خواهد شدن
باز عشق حیله گر شاهدفریبی می کند
یوسفی هر گوشه در چه بی رسن خواهد شدن
من که از گم کرده یار خود نمی یابم نشان
گر به بیت الله روم بیت الحزن خواهد شدن
من کجا و عیش و مستی، باده بر من زهر باد
بی تو گر شکر خورم تلخم دهن خواهد شدن
اسم اعظم ثبت لعل تست پاکش وارهان
این نگین روزی نصیب اهرمن خواهد شدن
جیب ماتم دیگدان چاکست تا دامان حشر
شاهد حال «نظیری » پیرهن خواهد شدن
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۹
واعظ قزوینی : مقطعات
شمارهٔ ۲ - در آفرین یکی از بزرگان
ای فروزان اختر اوج بزرگی کز شرف
میکند کسب معارف از فروغت روزگار
دیده ایام روشن، صبح فیروزی دمید!
دانه امیدها را مژده، کآمد نوبهار!!
از پی تعظیم پیک این بشارت، دور نیست
خلق عالم را اگر خیزد ز خاطرها غبار
شد علمها از دعای خسروان دوران بلند
لشکر اهل دعا را، چون سپهبد شد سوار
تا صبا برد از صفاهان سرمه این مژده را
شد ز نور دیده روشن چراغان هر دیار
زین نوازش گشته اوراق کتاب علم دین
هر یکی دست دعای خسرو جم اقتدار
شد قوی از آب اجرای تو، نخل حکم شرع
گشت اساس خانه دین ز اهتمامت استوار
قدردانی چون اکنون مشتری شد، دور نیست
گر فزاید قیمت جنس هنر در روزگار
پخته شد نان فقیران از نگاه گرم تو
وا شد از روی گشادت، در بروی روزگار
التفاتت تنگدستان را ز بس پهلو دهد
میتوان با یک نگاهت عمرها کردن مدار
مژده یی آمد بگوشم، کز سر اشفاق و لطف
کرده یی از قابلان خدمت خویشم شمار
جای آن دارد که از اسناد این شایستگی
جانم از شادی نگنجد در قبای جسم زار
لیک عذری زین سعادت باز میدارد مرا
ورنه می بستم کمر پیشت به خدمت بنده وار
چشم این دارم ک انصافت پذیرد عذر من
ز آنکه هست این شیوه جد تو ای والا تبار
عذرم این، کز من عزیزی چون جوانی رفته است
هست جان ناتوانم در غم او سوگوار
قرب پنجه سالم از کف رفته در فکر معاش
بعد ازین فکر تلافی برده است از من قرار
ریخت بر خاک هوس صاف می هستی، مگر
سرخ رویم سازد این ته جرعه در روز شمار
صبح پیری از تمسخر خنده بر من میزند
بایدم بر حال خود اکنون گرستن زار زار
وقتم از بهر سرانجام سر گردیده تنگ
نیست آن فرصت که پردازم بشغل کار و بار
کنج عزلت، خوشترم از شهر بند شهرتست
دامن پر اشک گلگونم، به از صد لاله زار
سر ز خدمت چون نتابم؟ پا ز رفتن مانده است!
پا بدامن چون نپیچم؟ بر سر افتاده است کار!
من که عمری مبتلای علت بیدردیم
در مزاجم نیست غیر از شربت غم سازگار
ز آتش فکر معاش، از بس دماغم سوخته است
جز دعای دولتت از من نیاید هیچ کار
گر چه لطفت قابل این اعتبارم دیده است
من بخود اما ندارم یک سر مو اعتبار
واقف اسرار دلها، بر ضمیرم شاهد است
اینکه نبود خود فروشی مطلبم زین اعتذار
بودی ار منظور کسب اعتبارم زین سخن
ریخته است این جنس در خاک درت بی اعتبار
مرحمت اینست در حقم، که گردد لطف تو
باعث توفیق این آواره شهر و دیار
سوی دارالملک عزلت، خیمه بیرون زد دلم
همتی، ای ابر همتها ز بحرت مایه دار
شام غربت گشته دلگیر از مکرر دیدنم
میتواند کردنم لطف تو راهی زین دیار
بیش ازین، از حضرتت ترک ادب باشد سخن
وقت آن شد کز دعا گردد زبانم کامگار
زین دعا دیگر نمیدانم دعائی خوبتر
باد کارت جمله بر وفق رضای کردگار
میکند کسب معارف از فروغت روزگار
دیده ایام روشن، صبح فیروزی دمید!
دانه امیدها را مژده، کآمد نوبهار!!
از پی تعظیم پیک این بشارت، دور نیست
خلق عالم را اگر خیزد ز خاطرها غبار
شد علمها از دعای خسروان دوران بلند
لشکر اهل دعا را، چون سپهبد شد سوار
تا صبا برد از صفاهان سرمه این مژده را
شد ز نور دیده روشن چراغان هر دیار
زین نوازش گشته اوراق کتاب علم دین
هر یکی دست دعای خسرو جم اقتدار
شد قوی از آب اجرای تو، نخل حکم شرع
گشت اساس خانه دین ز اهتمامت استوار
قدردانی چون اکنون مشتری شد، دور نیست
گر فزاید قیمت جنس هنر در روزگار
پخته شد نان فقیران از نگاه گرم تو
وا شد از روی گشادت، در بروی روزگار
التفاتت تنگدستان را ز بس پهلو دهد
میتوان با یک نگاهت عمرها کردن مدار
مژده یی آمد بگوشم، کز سر اشفاق و لطف
کرده یی از قابلان خدمت خویشم شمار
جای آن دارد که از اسناد این شایستگی
جانم از شادی نگنجد در قبای جسم زار
لیک عذری زین سعادت باز میدارد مرا
ورنه می بستم کمر پیشت به خدمت بنده وار
چشم این دارم ک انصافت پذیرد عذر من
ز آنکه هست این شیوه جد تو ای والا تبار
عذرم این، کز من عزیزی چون جوانی رفته است
هست جان ناتوانم در غم او سوگوار
قرب پنجه سالم از کف رفته در فکر معاش
بعد ازین فکر تلافی برده است از من قرار
ریخت بر خاک هوس صاف می هستی، مگر
سرخ رویم سازد این ته جرعه در روز شمار
صبح پیری از تمسخر خنده بر من میزند
بایدم بر حال خود اکنون گرستن زار زار
وقتم از بهر سرانجام سر گردیده تنگ
نیست آن فرصت که پردازم بشغل کار و بار
کنج عزلت، خوشترم از شهر بند شهرتست
دامن پر اشک گلگونم، به از صد لاله زار
سر ز خدمت چون نتابم؟ پا ز رفتن مانده است!
پا بدامن چون نپیچم؟ بر سر افتاده است کار!
من که عمری مبتلای علت بیدردیم
در مزاجم نیست غیر از شربت غم سازگار
ز آتش فکر معاش، از بس دماغم سوخته است
جز دعای دولتت از من نیاید هیچ کار
گر چه لطفت قابل این اعتبارم دیده است
من بخود اما ندارم یک سر مو اعتبار
واقف اسرار دلها، بر ضمیرم شاهد است
اینکه نبود خود فروشی مطلبم زین اعتذار
بودی ار منظور کسب اعتبارم زین سخن
ریخته است این جنس در خاک درت بی اعتبار
مرحمت اینست در حقم، که گردد لطف تو
باعث توفیق این آواره شهر و دیار
سوی دارالملک عزلت، خیمه بیرون زد دلم
همتی، ای ابر همتها ز بحرت مایه دار
شام غربت گشته دلگیر از مکرر دیدنم
میتواند کردنم لطف تو راهی زین دیار
بیش ازین، از حضرتت ترک ادب باشد سخن
وقت آن شد کز دعا گردد زبانم کامگار
زین دعا دیگر نمیدانم دعائی خوبتر
باد کارت جمله بر وفق رضای کردگار
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۴۲ - به یکی از کسان خویش به جندق نگاشته
چهارم ماه گذشته دو نامه که یکی خط حسن بود از تو بمن رسید خسته جان را مژده تندرستی های تو تاب و توانی تازه انگیخت و فرسوده تن را رامش و روانی دل آسا آورد، شعر:
هشت چیزم هشت چیز افتاد از این نیکو نوشت
ای ترا گوهر گزارش وی نگارش مشک ناب
بزم بستان خار خیزی داد دستان سوگ سور
درد درمان رنج رامش باد باران آتش آب
گویا به دستی که دلخواه دوستان بود، کار فرزندی را در سرکار والا نشستی نخاست، و روان پویه پرورد درآن دستگاه که سیم هم سنگ خاک است و گوهر هم رنگ ریگ، گنج کامی اندوخته نگشت. همانا سرکار والا هنوز اندیشه در کار مرزبانی نبسته اند و سزای پایه خویش و مایه کشور خدائی بر دستوانه بست و گشاد و ستد و داد ننشسته دلتنگ مباش و بر هنجار و منش هستی پاس اندیش درنگ زی. این شاخ برومند که همایون درختی از جویبار بهشت است و سرسبزی افزای صد جهان باغ و کشت دیر یا زود سایه های دراز دامن خواهد افکند و شایه های شیرین و جان گوار در گریبان دور و نزدیک خواهد ریخت.
این دو سه بامداد دیگر که همچنان دیده بخت به خواب است و بازار زیست بی رنگ و آب، بر نرم و درشت بردباری کن و به تلخ و شیرین سازگاری. ششماه یکسال از دل پویه کام پرداختن و دربای زیست و هستی به وام ساختن چندان دشوار و روان آزار نیست. بارها خود آزموده خواهی بود و در بارنامه بزرگان نیز دیده که انجام کارها به هنگام خویش است. خواست پاک یزدان سر موئی پس و پیش نگردد و چرخ کام سوز بر یک هنجار و کیش پیوند و دیر یا زود این خزان را بهاری خواهد رست و این دریای شکیب اوبار را پایان و کناری خواهد زاد.
چاره خامی نه بجوشیدن است و گمارش پخته آرزو نه بکوشیدن، همان مایه که نکوهش همسایه جوینده را به تن آسانی و بی دردی زبان زد و انگشت گزان دارد کوشش و دوندگی باید، بیش از آن هر چه جوشی و کوشی و خرامی و خروشی جز پشیمانی سودی و جز فرسایش تن و جان و پرداخت آسایش دل و روان بهبودی نخواهد داشت.
افلاطون همواره شکفته روی و خرم بود نه گرفته خوی و درهم، پرسیدندش چونست تا هرگز گرداندوه و تیمارت گرد پاک روان نپوید و اگر آسمان و زمین زیروزبر گردد رامش و آرامت کوب آزمای کاستی و زیان نشود؟ فرمود مرا به زشت و زیبا و پشم تا دیبای کیهان آن مایه دلبستگی نیست که اگر گسستگی زاید مایه خستگی فزاید. شدنی ها خواهد شد و بودنی ها خواهد بود. آن خوشتر که هنرمند خرد پیشه کار و کام و ننگ و نام خود را به خواست بار خدا بازمانده، بیش از سرنوشت خویش نخواهد و تن و جان را که به کار دیگر خواسته اند و از آخشیجان دیگر آراسته به بوک و مگر و آز و هوس نکاهد.
میرزا ابوالقاسم را بیش از گفته های پیش در پاس روان و انجام آرزو و شناخت دور و نزدیک و نواخت ترک و تازیک و دیگر چیزهای شما سفارش ها رانده ام و نگارش ها دوانده چنانچه خداوندی های سرکار والا و پهلوداری های میرزا نیز کاری نساخت و باری نپرداخت، نیازنامه ها در آزادی و بازگشت تو به شاهزاده آسمان آستان آسکون آستین گسسته و پیوسته خواهم فرستاد، به خواست پاک یزدان گرد و دردی که از رهگذار پریشانی بر گونه و دل داری و به دستیاری و پایمردی مردی دیگر پرداخته خواهد شد. رادی پاسدار و پاس اندیش سپاسگزار که در پایان نامه نامی از این بی نشان رانده بود و رازی از روزگار خویش خوانده، درودی خجسته سرود بر سرای که دلخواه سر کار شما نیز دیده و دانستم اندیشه هردوان از یک نهاد است و هر دو را زبند این بستگی، بی آنکه دلی رنجد تلواس رستگی و گشاد گزارش همان است که نگاشته ام و در آنجا نگارش بی پرده روشن و پیدا داشته. اگر در آن سرکار خدای نخواسته گشایشی نخواست و در آمد و سود را سودای بستگی های وی فزایش نرست آگاهی فرستد تا در دیگر کوبیم و چاره کار از جای دیگر جوئیم.
هشت چیزم هشت چیز افتاد از این نیکو نوشت
ای ترا گوهر گزارش وی نگارش مشک ناب
بزم بستان خار خیزی داد دستان سوگ سور
درد درمان رنج رامش باد باران آتش آب
گویا به دستی که دلخواه دوستان بود، کار فرزندی را در سرکار والا نشستی نخاست، و روان پویه پرورد درآن دستگاه که سیم هم سنگ خاک است و گوهر هم رنگ ریگ، گنج کامی اندوخته نگشت. همانا سرکار والا هنوز اندیشه در کار مرزبانی نبسته اند و سزای پایه خویش و مایه کشور خدائی بر دستوانه بست و گشاد و ستد و داد ننشسته دلتنگ مباش و بر هنجار و منش هستی پاس اندیش درنگ زی. این شاخ برومند که همایون درختی از جویبار بهشت است و سرسبزی افزای صد جهان باغ و کشت دیر یا زود سایه های دراز دامن خواهد افکند و شایه های شیرین و جان گوار در گریبان دور و نزدیک خواهد ریخت.
این دو سه بامداد دیگر که همچنان دیده بخت به خواب است و بازار زیست بی رنگ و آب، بر نرم و درشت بردباری کن و به تلخ و شیرین سازگاری. ششماه یکسال از دل پویه کام پرداختن و دربای زیست و هستی به وام ساختن چندان دشوار و روان آزار نیست. بارها خود آزموده خواهی بود و در بارنامه بزرگان نیز دیده که انجام کارها به هنگام خویش است. خواست پاک یزدان سر موئی پس و پیش نگردد و چرخ کام سوز بر یک هنجار و کیش پیوند و دیر یا زود این خزان را بهاری خواهد رست و این دریای شکیب اوبار را پایان و کناری خواهد زاد.
چاره خامی نه بجوشیدن است و گمارش پخته آرزو نه بکوشیدن، همان مایه که نکوهش همسایه جوینده را به تن آسانی و بی دردی زبان زد و انگشت گزان دارد کوشش و دوندگی باید، بیش از آن هر چه جوشی و کوشی و خرامی و خروشی جز پشیمانی سودی و جز فرسایش تن و جان و پرداخت آسایش دل و روان بهبودی نخواهد داشت.
افلاطون همواره شکفته روی و خرم بود نه گرفته خوی و درهم، پرسیدندش چونست تا هرگز گرداندوه و تیمارت گرد پاک روان نپوید و اگر آسمان و زمین زیروزبر گردد رامش و آرامت کوب آزمای کاستی و زیان نشود؟ فرمود مرا به زشت و زیبا و پشم تا دیبای کیهان آن مایه دلبستگی نیست که اگر گسستگی زاید مایه خستگی فزاید. شدنی ها خواهد شد و بودنی ها خواهد بود. آن خوشتر که هنرمند خرد پیشه کار و کام و ننگ و نام خود را به خواست بار خدا بازمانده، بیش از سرنوشت خویش نخواهد و تن و جان را که به کار دیگر خواسته اند و از آخشیجان دیگر آراسته به بوک و مگر و آز و هوس نکاهد.
میرزا ابوالقاسم را بیش از گفته های پیش در پاس روان و انجام آرزو و شناخت دور و نزدیک و نواخت ترک و تازیک و دیگر چیزهای شما سفارش ها رانده ام و نگارش ها دوانده چنانچه خداوندی های سرکار والا و پهلوداری های میرزا نیز کاری نساخت و باری نپرداخت، نیازنامه ها در آزادی و بازگشت تو به شاهزاده آسمان آستان آسکون آستین گسسته و پیوسته خواهم فرستاد، به خواست پاک یزدان گرد و دردی که از رهگذار پریشانی بر گونه و دل داری و به دستیاری و پایمردی مردی دیگر پرداخته خواهد شد. رادی پاسدار و پاس اندیش سپاسگزار که در پایان نامه نامی از این بی نشان رانده بود و رازی از روزگار خویش خوانده، درودی خجسته سرود بر سرای که دلخواه سر کار شما نیز دیده و دانستم اندیشه هردوان از یک نهاد است و هر دو را زبند این بستگی، بی آنکه دلی رنجد تلواس رستگی و گشاد گزارش همان است که نگاشته ام و در آنجا نگارش بی پرده روشن و پیدا داشته. اگر در آن سرکار خدای نخواسته گشایشی نخواست و در آمد و سود را سودای بستگی های وی فزایش نرست آگاهی فرستد تا در دیگر کوبیم و چاره کار از جای دیگر جوئیم.
افسر کرمانی : قصاید
شمارهٔ ۹ - جام جهان بین
زد ابر دگرباره به گلزار خیم را
گسترد ابر فوق چمن ظل کرم را
چون صیرفیان ریخت ز بس درهم و دینار
برد از دل مفلس غم دینار و درم را
از فرّ و بها ساحت گلزار نک امروز
بس طعنه که راند همه دم باغ ارم را
در باغ کنون بلبل و گل از در الفت
گویند بهم شرح دل افکاری هم را
گل جشن طرب چید دگر باره به بستان
گردید قرین باز همی عیش و نعم را
ابنای زمان نیز پی عشرت و شادی
یکسوی نهادند همه محنت و غم را
صحرای ختن هست تو گویی ره گلشن
از بس که ببخشد اثر نافه شمم را
از نغمه زیر و بم مرغان خوش آهنگ
بنواخته هر سو بنگر ساز و نغم را
شمشاد نگه کن که چه فرخنده و شادان،
افکنده بپا، طرّه پر حلقه و خم را
بر شاخ شجر بین که چو میران ممالک
ز اشکوفه به سر بر زده قرطاس رقم را
بگرفته ز نو لاله به کف جام جهان بین
دارد مگر او داعیه حشمت جم را
نوروز شد و بار دگر کاوه اردی
بر کینه ضحاک دی افراخت علم را
دی کز ره بیداد بر اطفال ریاحین
ناشسته لب از شیر روا داشت ستم را
نک خسرو و اردیش به پاداش ستم ها
بر کینه همی سخت بیفشرد قدم را
از سبزه نورسته و از لاله نوخیز
آماده پی غارت دی کرد حشم را
دی نیز ز رعبی که به دل داشت ز اردی
دم هیچ نیاراست زدن لا و نعم را
از چاره فرو ماند و چو بدخواه اتابک
پیمود به ناچار ره کوی عدم را
هان دادگرا، ای که بتأیید تو گردون
بنهاد، ابر تارک من تاج همم را
پیوند تو با شاه عرب هست و لیکن،
در ملک وزیر آمده ای شاه عجم را
دانی که در این ملک چسان می گذرانم
روز و شب و شام و سحر و لحظه و دم را
عمری است که خواهم غم دل عرضه کنم، لیک
نتوانم از این عهده برآورد قلم را
لختی نظر انداز تو در ساحت گیتی
بنگر چه تقاضاست مر این دهر دژم را
شیران همه از گرسنگی مرده و روبه
در شهر بیاکنده ز مردار شکم را
روباه که بودی همه دم طعمه شیران
نک طعمه شمارد همه شیران غژم را
گرگان که بدندی همه بر خیل غنم چیر
هان چیره به گرگان بنگر خیل غنم را
کالای هنر بس که کساد است در این ملک
کس در به بهایش ندهد نیم درم را
زین پستی و بالاییم آری نبود باک
کم عون تو تریاق بود زهر الم را
تا شام ظلم از عقب صبح منوّر
تا صبح منوّر به عقب شام ظُلم را
یاران تو دایم همه انباز سلامت
خصمان تو پیوسته قرین رنج و سقم را
گسترد ابر فوق چمن ظل کرم را
چون صیرفیان ریخت ز بس درهم و دینار
برد از دل مفلس غم دینار و درم را
از فرّ و بها ساحت گلزار نک امروز
بس طعنه که راند همه دم باغ ارم را
در باغ کنون بلبل و گل از در الفت
گویند بهم شرح دل افکاری هم را
گل جشن طرب چید دگر باره به بستان
گردید قرین باز همی عیش و نعم را
ابنای زمان نیز پی عشرت و شادی
یکسوی نهادند همه محنت و غم را
صحرای ختن هست تو گویی ره گلشن
از بس که ببخشد اثر نافه شمم را
از نغمه زیر و بم مرغان خوش آهنگ
بنواخته هر سو بنگر ساز و نغم را
شمشاد نگه کن که چه فرخنده و شادان،
افکنده بپا، طرّه پر حلقه و خم را
بر شاخ شجر بین که چو میران ممالک
ز اشکوفه به سر بر زده قرطاس رقم را
بگرفته ز نو لاله به کف جام جهان بین
دارد مگر او داعیه حشمت جم را
نوروز شد و بار دگر کاوه اردی
بر کینه ضحاک دی افراخت علم را
دی کز ره بیداد بر اطفال ریاحین
ناشسته لب از شیر روا داشت ستم را
نک خسرو و اردیش به پاداش ستم ها
بر کینه همی سخت بیفشرد قدم را
از سبزه نورسته و از لاله نوخیز
آماده پی غارت دی کرد حشم را
دی نیز ز رعبی که به دل داشت ز اردی
دم هیچ نیاراست زدن لا و نعم را
از چاره فرو ماند و چو بدخواه اتابک
پیمود به ناچار ره کوی عدم را
هان دادگرا، ای که بتأیید تو گردون
بنهاد، ابر تارک من تاج همم را
پیوند تو با شاه عرب هست و لیکن،
در ملک وزیر آمده ای شاه عجم را
دانی که در این ملک چسان می گذرانم
روز و شب و شام و سحر و لحظه و دم را
عمری است که خواهم غم دل عرضه کنم، لیک
نتوانم از این عهده برآورد قلم را
لختی نظر انداز تو در ساحت گیتی
بنگر چه تقاضاست مر این دهر دژم را
شیران همه از گرسنگی مرده و روبه
در شهر بیاکنده ز مردار شکم را
روباه که بودی همه دم طعمه شیران
نک طعمه شمارد همه شیران غژم را
گرگان که بدندی همه بر خیل غنم چیر
هان چیره به گرگان بنگر خیل غنم را
کالای هنر بس که کساد است در این ملک
کس در به بهایش ندهد نیم درم را
زین پستی و بالاییم آری نبود باک
کم عون تو تریاق بود زهر الم را
تا شام ظلم از عقب صبح منوّر
تا صبح منوّر به عقب شام ظُلم را
یاران تو دایم همه انباز سلامت
خصمان تو پیوسته قرین رنج و سقم را
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸
نگار من چو تو زیبا نگار بسیار است
نگار سرو قد و گلعذار بسیار است
تو گر به من نشوی دوست، دوست، هست بسی
تو گر به من نشوی یار، یار، بسیار است
مکن ز لطف کمم ناامید کز تو مرا
امید در دل امیدوار، بسیار است
در این دیار برای تو مانده ام ورنه
بدهر یار پر است و دیار، بسیار است
هزار خار جفا در دلم شکست از تو
همان به دل ز توام خار خار، بسیار است
ز گاه گاه که یادم کنی تو خوشنودم
که این هم از تو فراموشکار، بسیار است
بشغل عشق ترا شغلها خوش است رفیق
وگرنه شغل فراوان و کار، بسیار است
نگار سرو قد و گلعذار بسیار است
تو گر به من نشوی دوست، دوست، هست بسی
تو گر به من نشوی یار، یار، بسیار است
مکن ز لطف کمم ناامید کز تو مرا
امید در دل امیدوار، بسیار است
در این دیار برای تو مانده ام ورنه
بدهر یار پر است و دیار، بسیار است
هزار خار جفا در دلم شکست از تو
همان به دل ز توام خار خار، بسیار است
ز گاه گاه که یادم کنی تو خوشنودم
که این هم از تو فراموشکار، بسیار است
بشغل عشق ترا شغلها خوش است رفیق
وگرنه شغل فراوان و کار، بسیار است