عبارات مورد جستجو در ۳۱۶ گوهر پیدا شد:
فخرالدین عراقی : فصل هشتم
حکایت
بود صاحبدلی به دانش و هوش
در نواحی فارس ترهفروش
از قضای خدا و صنع اله
میگذشت او به راه خود ناگاه
پیش قصری رسید و در نگرید
صورت دختر اتابک دید
صورتی خوب دید و حیران شد
دل مجموع او پریشان شد
قرب سالی ز عشق مینالید
که رخ خوب دوست باز ندید
دایم از گریه دیده پرخون داشت
چشمها چشمههای جیحون داشت
بجز اوصاف او نخواند و نگفت
دایم از حسرتش نخورد و نخفت
با سگ کوی او همی گردید
سگ کویش بر آدمی بگزید
تا بدو خادمی پیام آورد
کین گذشت از حکایت آن کرد
سر خود گیر و گوش کن سخنی
چون تویی را کجا رسد چو منی؟
گر تو سودای عاشقی داری
شاید ار قصر شاه بگذاری
تو کجایی و ما کجا؟ هیهات!
در بیابان و آرزوی فرات؟
لیک اگر صادقی درین معنی
راه برگیر و بگذر از دعوی
به فلان کوه رو، مقامی ساز
کنج گیر و مگوی با کس راز
طاعت کردگار عادت کن
صانع خویش را عبادت کن
روزگاری بدین صفت میباش
خود شود طاعت نهانی فاش
در تو مردم ارادت افزایند
به تبرک به خدمتت آیند
هیچ چیزی ز کس قبول مکن
نیز با هیچ کس مگوی سخن
چون شوی در میان خلق علم
به اتابک رسد حدیث تو هم
چون اتابک تو را مرید شود
اندهت را فرح پدید شود
چون که عاشق پیام دوست شنید
امر او را به جان و دل بگزید
شد به کوهی که او اشارت کرد
چار دیوارکی عمارت کرد
وندر آنجا، چنان که دختر گفت
از عبادت نیارمید و نخفت
در نواحی فارس ترهفروش
از قضای خدا و صنع اله
میگذشت او به راه خود ناگاه
پیش قصری رسید و در نگرید
صورت دختر اتابک دید
صورتی خوب دید و حیران شد
دل مجموع او پریشان شد
قرب سالی ز عشق مینالید
که رخ خوب دوست باز ندید
دایم از گریه دیده پرخون داشت
چشمها چشمههای جیحون داشت
بجز اوصاف او نخواند و نگفت
دایم از حسرتش نخورد و نخفت
با سگ کوی او همی گردید
سگ کویش بر آدمی بگزید
تا بدو خادمی پیام آورد
کین گذشت از حکایت آن کرد
سر خود گیر و گوش کن سخنی
چون تویی را کجا رسد چو منی؟
گر تو سودای عاشقی داری
شاید ار قصر شاه بگذاری
تو کجایی و ما کجا؟ هیهات!
در بیابان و آرزوی فرات؟
لیک اگر صادقی درین معنی
راه برگیر و بگذر از دعوی
به فلان کوه رو، مقامی ساز
کنج گیر و مگوی با کس راز
طاعت کردگار عادت کن
صانع خویش را عبادت کن
روزگاری بدین صفت میباش
خود شود طاعت نهانی فاش
در تو مردم ارادت افزایند
به تبرک به خدمتت آیند
هیچ چیزی ز کس قبول مکن
نیز با هیچ کس مگوی سخن
چون شوی در میان خلق علم
به اتابک رسد حدیث تو هم
چون اتابک تو را مرید شود
اندهت را فرح پدید شود
چون که عاشق پیام دوست شنید
امر او را به جان و دل بگزید
شد به کوهی که او اشارت کرد
چار دیوارکی عمارت کرد
وندر آنجا، چنان که دختر گفت
از عبادت نیارمید و نخفت
فخرالدین عراقی : فصل دهم
حکایت ماضیه
چون درآمد به شهر دوست فقیر
کرد اوصاف حسن او تقریر
اندر آمد به مسجد جامع
زو کرامات اولیا لامع
بعد از آن چون نماز جمعه بکرد
با جماعت، فقیر صاحب درد
از مصلی فراز منبر شد
مجلس عاشقان منور شد
بر زبان سری از حقیقت راند
که از آن فهم خلق عاجز ماند
گفت: کافهام اگرچه در ماند
آخر این چوب پاره میداند
منبر از جای خویشتن برخاست
وز زمین در هوا همی شد راست
شیخ گفتش: ادب نگه میدار
حرکت را به عاشقان بگذار
منبر، آنجا که بود، باز استاد
قریب پنجاه مجلسی جان داد
شیخ گفت: آنکه نور مجلس ماست
چون به مجلس نیامده است کجاست؟
مجلسم بیلقاش تاریک است
سخن عشق نیز باریک است
عذر دارد هرآنکه باریکی
در نیابد میان تاریکی
صحن جان را چراغ پیدا نیست
مگر آن دل شکار اینجا نیست؟
چون نیامد به مجلس عشاق
جان بدادند عاشقان ز فراق
یاد او بر زبان با برکت
چون نبخشد جماد را حرکت؟
داند آن کس کزو نشان دارد
که ز شوقش جماد جان دارد
عاشقانش چو در حدیث آیند
در و دیوار گوش بگشایند
عاشق از هجر او همی میرد
چوب منبر هوا همی گیرد
گر ندانی تو این سخن به یقین
رو سریرش به صحن مسجد بین
کرد اوصاف حسن او تقریر
اندر آمد به مسجد جامع
زو کرامات اولیا لامع
بعد از آن چون نماز جمعه بکرد
با جماعت، فقیر صاحب درد
از مصلی فراز منبر شد
مجلس عاشقان منور شد
بر زبان سری از حقیقت راند
که از آن فهم خلق عاجز ماند
گفت: کافهام اگرچه در ماند
آخر این چوب پاره میداند
منبر از جای خویشتن برخاست
وز زمین در هوا همی شد راست
شیخ گفتش: ادب نگه میدار
حرکت را به عاشقان بگذار
منبر، آنجا که بود، باز استاد
قریب پنجاه مجلسی جان داد
شیخ گفت: آنکه نور مجلس ماست
چون به مجلس نیامده است کجاست؟
مجلسم بیلقاش تاریک است
سخن عشق نیز باریک است
عذر دارد هرآنکه باریکی
در نیابد میان تاریکی
صحن جان را چراغ پیدا نیست
مگر آن دل شکار اینجا نیست؟
چون نیامد به مجلس عشاق
جان بدادند عاشقان ز فراق
یاد او بر زبان با برکت
چون نبخشد جماد را حرکت؟
داند آن کس کزو نشان دارد
که ز شوقش جماد جان دارد
عاشقانش چو در حدیث آیند
در و دیوار گوش بگشایند
عاشق از هجر او همی میرد
چوب منبر هوا همی گیرد
گر ندانی تو این سخن به یقین
رو سریرش به صحن مسجد بین
شیخ بهایی : نان و پنیر
بخش ۲ - حکایت
عابدی از قوم اسرائیلیان
در عبادت بود روزان و شبان
روی از لذات جسمی تافته
لذت جان در عبادت یافته
قطعهای از ارض بود او را مکان
کز سرای خلد میدادی نشان
صیت عابد رفت تا چرخ کبود
بس که بودی در رکوع و در سجود
قدسیی از حال او شد باخبر
کرد اندر لوح اجر او نظر
دید اجری بس حقیر و بس قلیل
سر او را خواست از رب جلیل
وحی آمد کز برای امتحان
وقتی از اوقات با وی بگذران
پس ممثل گشت پیش او ملک
تا کند ظاهر، عیارش بر محک
گفت عابد: کیستی، احوال چیست؟
زانکه با ناجنس، نتوان کرد زیست
گفت: مردی، از علایق رستهای
چون تو، دل بر قید طاعت بستهای
حسن حالت دیدم و حسن مکان
آمدم تا با تو باشم، یک زمان
گفت عابد: آری این منزل خوش است
لیک با وی، عیب زشتی نیز هست
عیب آن باشد که آن زیبا علف
خودبخود، صد حیف میگردد تلف
از برای رب ما نبود حمار
این علفها تا چرد فصل بهار
گفت قدسی: چونکه بشنید این مقال
نیست ربت را خری، ای بیکمال
بود مقصود ملک، از این کلام
نفی خر اندر خصوص آن مقام
عابد این فهمید، یعنی نیست خر
نه در اینجا و نه در جای دگر
گفت: حاشا! این سخن دیوانگان
این چنین بیربط آمد بر زبان
پیش هر سبزه، خری میداشتی
خوش بود تا در چرا بگماشتی
گر نبودی خر که اینها را چرید
این علفها را چرا میآفرید؟
گفت قدسی: هست خر، نی خلق را
حق منزه از صفات خلق را
پس ملک، هردم صد استغفار برد
گرچه وی را ناقص و جاهل شمرد
با وجود نفی اقرار وجود
چون علفخوارش تصور کرده بود
بیتجارب، از کیا را علم نیست
کز علف حیوان تواند کرد زیست
هان، تأمل کن در این نقل شریف
که در آن پنهان بود سر لطیف
عابد اول در میان خلق بود
کسب آداب و عبادت مینمود
ورنه، چون داند عبادت چون کند؟
بر چه ملت طاعت بیچون کند
در اوان خلطه را خلق جهان
دیده بود او، آنچه دیده دیگران
بعد از آن کرد او تجرد اختیار
چون ندیده به ز طاعت، هیچ کار
بود عقلش فاسد و ناقص ولی
نه فساد ظاهر و نقص جلی
مرد عابد، دیده بد خر را بسی
هر یکی را لیک در دست کسی
گفت: اینها خود همه، از مردم است
هر یک از سعی خود آورده به دست
مالک ملک آمده هر کس به عقل
در تمسک، دست ما را نیست دخل
چون شد اینها جمله ملک دیگری
پس نباشد، حضرت رب را خری
او ندانسته که کل از حق بود
جمله را حق مالک مطلق بود
هر که را ملکیست، از ابناء اوست
هر که را مالیست، از اعطاء اوست
نزع و ایتایش به وفق حکمت است
هر که را گه عزت و گه ذلت است
هر کجا باشد وجود خر به کار
میکند ایجاد، از یک تا هزار
هرچه خواهد میکند، پیدا بکن
بیعلاج و آلت حرف و سخن
عقل عابد را چو این عرفان نبود
با ملک کرد آنچنان گفت و شنود
هان! مخند ای نفس بر عابد ز جهل
هان، مدان رستن ز نقص عقل سهل
در کمین خود نشینی، گر دمی
خویش را بینی کم از عابد همی
گر تو این اموال دانی مال رب
بهر چه در غصب داری، روز و شب؟
گر بود در عقد قلبت آنکه نیست
مال، جز مال خدا، پس ظلم چیست؟
آنچه داری مال حق دانی اگر
پس به چشم عاریت، در وی نگر
زان به هر وجهی که خواهی نفع گیر
داده بهر انتفاع، او را معیر
لیک نه وجهی که مالک نهی کرد
تا شوی از خجلت آن، روی زرد
گر نکردی این لوازم را ادا
دعوی ملزوم کردن، دان خطا
عابد اندر عقل، گرچه بود سست
بود اخلاص و عباداتش درست
کان ملک، تا آن زمان آمد پدید
علت نقصان اجر وی بدید
تا که آخر، در خلال گفتگو
کرد استنباط ضعف عقل او
هست در عقل تو نیز این اختلال
نفی خر کرد او ز حق، تو نفی مال
در تو آیا هست اخلاص و عمل؟
پس چه خندی بر وی ای نفس دغل!
در عبادت بود روزان و شبان
روی از لذات جسمی تافته
لذت جان در عبادت یافته
قطعهای از ارض بود او را مکان
کز سرای خلد میدادی نشان
صیت عابد رفت تا چرخ کبود
بس که بودی در رکوع و در سجود
قدسیی از حال او شد باخبر
کرد اندر لوح اجر او نظر
دید اجری بس حقیر و بس قلیل
سر او را خواست از رب جلیل
وحی آمد کز برای امتحان
وقتی از اوقات با وی بگذران
پس ممثل گشت پیش او ملک
تا کند ظاهر، عیارش بر محک
گفت عابد: کیستی، احوال چیست؟
زانکه با ناجنس، نتوان کرد زیست
گفت: مردی، از علایق رستهای
چون تو، دل بر قید طاعت بستهای
حسن حالت دیدم و حسن مکان
آمدم تا با تو باشم، یک زمان
گفت عابد: آری این منزل خوش است
لیک با وی، عیب زشتی نیز هست
عیب آن باشد که آن زیبا علف
خودبخود، صد حیف میگردد تلف
از برای رب ما نبود حمار
این علفها تا چرد فصل بهار
گفت قدسی: چونکه بشنید این مقال
نیست ربت را خری، ای بیکمال
بود مقصود ملک، از این کلام
نفی خر اندر خصوص آن مقام
عابد این فهمید، یعنی نیست خر
نه در اینجا و نه در جای دگر
گفت: حاشا! این سخن دیوانگان
این چنین بیربط آمد بر زبان
پیش هر سبزه، خری میداشتی
خوش بود تا در چرا بگماشتی
گر نبودی خر که اینها را چرید
این علفها را چرا میآفرید؟
گفت قدسی: هست خر، نی خلق را
حق منزه از صفات خلق را
پس ملک، هردم صد استغفار برد
گرچه وی را ناقص و جاهل شمرد
با وجود نفی اقرار وجود
چون علفخوارش تصور کرده بود
بیتجارب، از کیا را علم نیست
کز علف حیوان تواند کرد زیست
هان، تأمل کن در این نقل شریف
که در آن پنهان بود سر لطیف
عابد اول در میان خلق بود
کسب آداب و عبادت مینمود
ورنه، چون داند عبادت چون کند؟
بر چه ملت طاعت بیچون کند
در اوان خلطه را خلق جهان
دیده بود او، آنچه دیده دیگران
بعد از آن کرد او تجرد اختیار
چون ندیده به ز طاعت، هیچ کار
بود عقلش فاسد و ناقص ولی
نه فساد ظاهر و نقص جلی
مرد عابد، دیده بد خر را بسی
هر یکی را لیک در دست کسی
گفت: اینها خود همه، از مردم است
هر یک از سعی خود آورده به دست
مالک ملک آمده هر کس به عقل
در تمسک، دست ما را نیست دخل
چون شد اینها جمله ملک دیگری
پس نباشد، حضرت رب را خری
او ندانسته که کل از حق بود
جمله را حق مالک مطلق بود
هر که را ملکیست، از ابناء اوست
هر که را مالیست، از اعطاء اوست
نزع و ایتایش به وفق حکمت است
هر که را گه عزت و گه ذلت است
هر کجا باشد وجود خر به کار
میکند ایجاد، از یک تا هزار
هرچه خواهد میکند، پیدا بکن
بیعلاج و آلت حرف و سخن
عقل عابد را چو این عرفان نبود
با ملک کرد آنچنان گفت و شنود
هان! مخند ای نفس بر عابد ز جهل
هان، مدان رستن ز نقص عقل سهل
در کمین خود نشینی، گر دمی
خویش را بینی کم از عابد همی
گر تو این اموال دانی مال رب
بهر چه در غصب داری، روز و شب؟
گر بود در عقد قلبت آنکه نیست
مال، جز مال خدا، پس ظلم چیست؟
آنچه داری مال حق دانی اگر
پس به چشم عاریت، در وی نگر
زان به هر وجهی که خواهی نفع گیر
داده بهر انتفاع، او را معیر
لیک نه وجهی که مالک نهی کرد
تا شوی از خجلت آن، روی زرد
گر نکردی این لوازم را ادا
دعوی ملزوم کردن، دان خطا
عابد اندر عقل، گرچه بود سست
بود اخلاص و عباداتش درست
کان ملک، تا آن زمان آمد پدید
علت نقصان اجر وی بدید
تا که آخر، در خلال گفتگو
کرد استنباط ضعف عقل او
هست در عقل تو نیز این اختلال
نفی خر کرد او ز حق، تو نفی مال
در تو آیا هست اخلاص و عمل؟
پس چه خندی بر وی ای نفس دغل!
رودکی : ابیات به جا مانده از مثنوی بحر خفیف
پاره ۷
سعدی : مثنویات
شمارهٔ ۴۶
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۲۶۵ - مطایبه ملکشاه پدر سلطان سنجر با مرد اعرابی
حکایت است به فضل استماع فرمایند
به شرط آنکه نگیرند از این سخن آزار
به روزگار ملکشه عرابیی خج کول
مگر به بارگهش رفت از قضا گه بار
سؤال کرد که امسال عزم حج دارم
مرا اگر بدهد پادشاه صد دینار
چو حلقهٔ در کعبه بگیرم از سر صدق
برای دولت و عمرش دعا کنم بسیار
چو پادشه بشنید این سخن به خازن گفت
که آنچه خواست عرابی برو دوچندان آر
برفت خازن و آورد و پیش شه بنهاد
به لطف گفت شه او را که سید این بردار
سپاس دار و بدان کین دویست دینارست
صدست زاد ترا و کرای و پای افزار
صد دگر به خموشانه میدهم رشوت
نه بهر من ز برای خدای را زنهار
که چون به کعبهٔ رسی هیچ یاد من نکنی
که از وکیل دربد تباه گردد کار
به شرط آنکه نگیرند از این سخن آزار
به روزگار ملکشه عرابیی خج کول
مگر به بارگهش رفت از قضا گه بار
سؤال کرد که امسال عزم حج دارم
مرا اگر بدهد پادشاه صد دینار
چو حلقهٔ در کعبه بگیرم از سر صدق
برای دولت و عمرش دعا کنم بسیار
چو پادشه بشنید این سخن به خازن گفت
که آنچه خواست عرابی برو دوچندان آر
برفت خازن و آورد و پیش شه بنهاد
به لطف گفت شه او را که سید این بردار
سپاس دار و بدان کین دویست دینارست
صدست زاد ترا و کرای و پای افزار
صد دگر به خموشانه میدهم رشوت
نه بهر من ز برای خدای را زنهار
که چون به کعبهٔ رسی هیچ یاد من نکنی
که از وکیل دربد تباه گردد کار
عطار نیشابوری : بخش چهارم
(۱) حکایت سرپاتک هندی
بهندستان یکی را کودکی بود
که عقلش بیش و عمرش اندکی بود
زهر علمی بسی تحصیل بودش
ازان بر هر کسی تفضیل بودش
اگرچه بود در هر علم سرکش
ز جمله علم تنجیم آمدش خوش
در آنجا وصف شاه چینیان بود
ز حسن دخترش آنجا نشان بود
بیک ره فتنهٔ آن دلستان شد
که آسان بر پری عاشق توان شد
حکیمی بود در شهری دگر دور
که در تنجیم و در طب بود مشهور
ندادی در سرا کس را رهی باز
نبودی هرگزش در خانه دمساز
ازان تنها نشستی تا دگر کس
نداند علم او او داند و بس
پدر را گفت آن کودک که یک روز
مرا بر پیش آن پیر دلفروز
که میگویند میآید بر او
شه پریان و آنگه دختر او
دلم را آرزوی دیدن اوست
بود کانجا به بینم چهرهٔدوست
که تا گردم زهر علمی خبردار
نمیرم همچو دنیادار مردار
پدر گفت او نه زن دارد نه فرزند
بدو هستند خلق آرزومند
که او ره باز میندهد کسی را
چو تو بود آرزوی وی بسی را
که میترسد که گر یابد کسی راه
ز علم و حکمت وی گردد آگاه
پسر گفتا که آنجا برنهانم
که من خود حیلت این کار دانم
پسر شد با پدر القصّه در راه
پسر کردش ز مکر خویش آگاه
که پیش آن حکیم هندوان شَو
ز دل کینه برون کن مهربان شو
بدو گو کودکی دارم کر و لال
ندارم نعمتی هستم مقل حال
برای آخرت بپذیرش از من
چنینن بار گران بر گیر از من
که تا درخدمت تو روزگاری
کند چونانکه فرمائیش کاری
گهت آتش کند گه آورد آب
بیندازد بحرمت جامهٔ خواب
اگر بیرون روی در بسته دارد
سر صد خدمتت پیوسته دارد
بغایت زیرکست اما کر و لال
مگردان ناامیدم از همه حال
چنین کس گر کسی بُرهان نماید
وجودش با عدم یکسان نماید
پدر پیش حکیم آمد بسی گفت
که تا آخر حکیمش در پذیرفت
حکیمش امتحانی کرد در حال
که بشناسد که تا هست او کر و لال
مگر داروی بیهوشی بدو داد
چو کودک خورد حالی تن فرو داد
طبیبی را ز در بیرون شد اُستاد
بجست از جای آن کودک بایستاد
بدانست او که هست آن امتحانش
که مست خواب خواهد کرد جانش
بگرد خانه همچون باد میگشت
بکار خویشتن استاد میگشت
ازان میگشت وزان بود آن شتابش
کزان دارو نگیرد بو که خوابش
چو آمد اوستاد و کرد در باز
هم آنجا خواب کرد آن کودک آغاز
میان خواب بانگ خفته میکرد
نه خود را مست و نه آشفته میکرد
چو اُستاد آمد و بنشست بر جای
فرو بردش درفشی سخت در پای
بجست از جای کودک پس بیفتاد
بزاری همچو گنگان کرد فریاد
چو بیرون آمدی بانگ از دهانش
نشان دادی ز گنگی زبانش
میان بانگ ازو پرسید اُستاد
که ای کودک نگوئی تا چه افتاد
نداد البتّه آن کودک جوابش
برفت از زیرکی کاری صوابش
چو کرد آن امتحان اُستاد محتال
یقینش شد که هم کرّست و هم لال
چه گویم روز و شب ده سال پیوست
دران خانه بدین تدبیر بنشست
اگر بیرون شدی از خانه استاد
کتابش میگرفتی سر بسر یاد
وگر استاد اندر خانه بودی
بسی گفتی زهر علم او شنیدی
گرفتی یاد کودک آن سخنها
نوشتی چون شدی در خانه تنها
بهر علمی چنان استاد شد او
که از استاد خود آزاد شد او
یکی صندوق بودی قفل کرده
که استادش نهفتی زیر پرده
نه مهرش برگرفتی نه گشادی
نه چشم کس بر آنجا اوفتادی
بدل میگفت آن کودک که پیداست
که آن چیزی که میجویم من آنجاست
ولی زهره نبود آن در گشادن
که داد صبر میبایست دادن
مگر شد شاه زاد شهر رنجور
کسی آمد بر استاد مشهور
که چیزی در سر این شاه زادست
کزان شه زاده از پای اوفتادست
چو حیوانی بجنبد گاه گاهی
بعلم آن کسی را نیست راهی
اگر دریابدش استاد پیروز
وگرنه زار خواهد مرد امروز
ازان علت نبود آن کودک آگاه
چو استادش روانه گشت در راه
روان شد کودک و چادر برافکند
که تا خود را بدان منظر درافکند
چو رفت القصه پیش شاه استاد
به بالائی بلند آن کودک استاد
دران پرده که شه بیرون سر داشت
ورم بود و درو یک جانور داشت
همه مویش بچید و پرده بشکافت
چو خرچنگی درو جنبندهٔ یافت
فرو برده بدیگر پرده چنگال
یکی آلت حکیم آورد در حال
که تا او را براندازد ز پرده
مگر گردد بآهن دور کرده
چو آهن بیشتر بردی فرا پیش
فرو میبرد او چنگل بسر بیش
ز زخم چنگل او شاه زاده
فغان میکرد از درد چکاده
ز بالا آن همه شاگرد میدید
بآخر صبر او زان کار برسید
زبان بگشاد کای استاد عالم
بآهن میکنی این بند محکم
ولیکن گر رسد بر پشت داغش
همه چنگل برآرد از دماغش
چو آگه شد ز سرّ کار استاد
ز غصّه جان بدان عالم فرستاد
چو مرد آن مرد کودک را بخواندند
باعزازش بجای او نشاندند
بداغ آن جانور را دور انداخت
ز اخلاطی که باید مرهمی ساخت
چو بهتر گشت شاه از دردمندی
نهادش نام سر پاتک بهندی
بسی زر دادش و خلعت فرستاد
بدو بخشید جای و رخت استاد
بیامد کودک و بگشاد صندوق
در آنجا دید وصف روی معشوق
کتابی کان بود در علم تنجیم
همه برخواند وشد استاد اقلیم
بآخر ز آرزوی آن دلفروز
نبودش صبر یک ساعت شب و روز
کشید آخر خطی و در میانش
نشست وشد ز هر سو خط روانش
عزیمت خواند تا بعد از چهل روز
پدید آمد پری زاد دلفروز
بتی کز وصف او گوینده لالست
چه گویم زانکه وصف او محالست
چو سر پا تک ز سر تا پای او دید
درون سینهٔ خود جای او دید
تعجب کرد ازان و گفت آنگاه
چگونه جا گرفتی جانم ای ماه
جوابش دادآن ماه دلفروز
که با تو بودهام من ز اولین روز
منم نفس تو تو جوینده خود را
چرا بینا نگردانی خرد را
اگر بینی همه عالم تو باشی
ز بیرون و درون همدم تو باشی
حکیمش گفت هست از نفس معلوم
که مارست و سگست و خوک آن شوم
تو زیبای زمین و آسمانی
بدین خوبی بنفس کس نمانی
پری گفتش اگر اماره باشم
بتر از خوک و سگ صد باره باشم
ولی وقتی که گردم مطمئنه
مبادا هیچکس را این مظنّه
ولی چون مطمئنه گشتم آنگاه
خطاب اِرجعِیم آید ز درگاه
کنون نفس توام من ای یگانه
اگر گردم پی شیطان روانه
مر اماره خوانند اهل ایمان
مگر شیطان من گردد مسلمان
اگر شیطان مسلمان گردد اینجا
همه کاری بسامان گردد اینجا
چو چندان رنج برد آن مرد طالب
که تا شد جان او بر نفس غالب
کسی کو سر جان خواهد ز دلخواه
بسا رنجا که او بیند درین راه
کنون تو ای پسر چیزی که جستی
همه در تست و تودر کار سستی
اگر در کار حق مردانه باشی
تو باشی جمله و هم خانه باشی
توئی بیخویشتن گم گشته ناگاه
که تو جویندهٔ خویشی درین راه
توئی معشوق خود با خویشتن آی
مشو بیرون ز صحرا با وطن آی
ازان حب الوطن ایمان پاکست
که معشوق اندرون جان پاکست
که عقلش بیش و عمرش اندکی بود
زهر علمی بسی تحصیل بودش
ازان بر هر کسی تفضیل بودش
اگرچه بود در هر علم سرکش
ز جمله علم تنجیم آمدش خوش
در آنجا وصف شاه چینیان بود
ز حسن دخترش آنجا نشان بود
بیک ره فتنهٔ آن دلستان شد
که آسان بر پری عاشق توان شد
حکیمی بود در شهری دگر دور
که در تنجیم و در طب بود مشهور
ندادی در سرا کس را رهی باز
نبودی هرگزش در خانه دمساز
ازان تنها نشستی تا دگر کس
نداند علم او او داند و بس
پدر را گفت آن کودک که یک روز
مرا بر پیش آن پیر دلفروز
که میگویند میآید بر او
شه پریان و آنگه دختر او
دلم را آرزوی دیدن اوست
بود کانجا به بینم چهرهٔدوست
که تا گردم زهر علمی خبردار
نمیرم همچو دنیادار مردار
پدر گفت او نه زن دارد نه فرزند
بدو هستند خلق آرزومند
که او ره باز میندهد کسی را
چو تو بود آرزوی وی بسی را
که میترسد که گر یابد کسی راه
ز علم و حکمت وی گردد آگاه
پسر گفتا که آنجا برنهانم
که من خود حیلت این کار دانم
پسر شد با پدر القصّه در راه
پسر کردش ز مکر خویش آگاه
که پیش آن حکیم هندوان شَو
ز دل کینه برون کن مهربان شو
بدو گو کودکی دارم کر و لال
ندارم نعمتی هستم مقل حال
برای آخرت بپذیرش از من
چنینن بار گران بر گیر از من
که تا درخدمت تو روزگاری
کند چونانکه فرمائیش کاری
گهت آتش کند گه آورد آب
بیندازد بحرمت جامهٔ خواب
اگر بیرون روی در بسته دارد
سر صد خدمتت پیوسته دارد
بغایت زیرکست اما کر و لال
مگردان ناامیدم از همه حال
چنین کس گر کسی بُرهان نماید
وجودش با عدم یکسان نماید
پدر پیش حکیم آمد بسی گفت
که تا آخر حکیمش در پذیرفت
حکیمش امتحانی کرد در حال
که بشناسد که تا هست او کر و لال
مگر داروی بیهوشی بدو داد
چو کودک خورد حالی تن فرو داد
طبیبی را ز در بیرون شد اُستاد
بجست از جای آن کودک بایستاد
بدانست او که هست آن امتحانش
که مست خواب خواهد کرد جانش
بگرد خانه همچون باد میگشت
بکار خویشتن استاد میگشت
ازان میگشت وزان بود آن شتابش
کزان دارو نگیرد بو که خوابش
چو آمد اوستاد و کرد در باز
هم آنجا خواب کرد آن کودک آغاز
میان خواب بانگ خفته میکرد
نه خود را مست و نه آشفته میکرد
چو اُستاد آمد و بنشست بر جای
فرو بردش درفشی سخت در پای
بجست از جای کودک پس بیفتاد
بزاری همچو گنگان کرد فریاد
چو بیرون آمدی بانگ از دهانش
نشان دادی ز گنگی زبانش
میان بانگ ازو پرسید اُستاد
که ای کودک نگوئی تا چه افتاد
نداد البتّه آن کودک جوابش
برفت از زیرکی کاری صوابش
چو کرد آن امتحان اُستاد محتال
یقینش شد که هم کرّست و هم لال
چه گویم روز و شب ده سال پیوست
دران خانه بدین تدبیر بنشست
اگر بیرون شدی از خانه استاد
کتابش میگرفتی سر بسر یاد
وگر استاد اندر خانه بودی
بسی گفتی زهر علم او شنیدی
گرفتی یاد کودک آن سخنها
نوشتی چون شدی در خانه تنها
بهر علمی چنان استاد شد او
که از استاد خود آزاد شد او
یکی صندوق بودی قفل کرده
که استادش نهفتی زیر پرده
نه مهرش برگرفتی نه گشادی
نه چشم کس بر آنجا اوفتادی
بدل میگفت آن کودک که پیداست
که آن چیزی که میجویم من آنجاست
ولی زهره نبود آن در گشادن
که داد صبر میبایست دادن
مگر شد شاه زاد شهر رنجور
کسی آمد بر استاد مشهور
که چیزی در سر این شاه زادست
کزان شه زاده از پای اوفتادست
چو حیوانی بجنبد گاه گاهی
بعلم آن کسی را نیست راهی
اگر دریابدش استاد پیروز
وگرنه زار خواهد مرد امروز
ازان علت نبود آن کودک آگاه
چو استادش روانه گشت در راه
روان شد کودک و چادر برافکند
که تا خود را بدان منظر درافکند
چو رفت القصه پیش شاه استاد
به بالائی بلند آن کودک استاد
دران پرده که شه بیرون سر داشت
ورم بود و درو یک جانور داشت
همه مویش بچید و پرده بشکافت
چو خرچنگی درو جنبندهٔ یافت
فرو برده بدیگر پرده چنگال
یکی آلت حکیم آورد در حال
که تا او را براندازد ز پرده
مگر گردد بآهن دور کرده
چو آهن بیشتر بردی فرا پیش
فرو میبرد او چنگل بسر بیش
ز زخم چنگل او شاه زاده
فغان میکرد از درد چکاده
ز بالا آن همه شاگرد میدید
بآخر صبر او زان کار برسید
زبان بگشاد کای استاد عالم
بآهن میکنی این بند محکم
ولیکن گر رسد بر پشت داغش
همه چنگل برآرد از دماغش
چو آگه شد ز سرّ کار استاد
ز غصّه جان بدان عالم فرستاد
چو مرد آن مرد کودک را بخواندند
باعزازش بجای او نشاندند
بداغ آن جانور را دور انداخت
ز اخلاطی که باید مرهمی ساخت
چو بهتر گشت شاه از دردمندی
نهادش نام سر پاتک بهندی
بسی زر دادش و خلعت فرستاد
بدو بخشید جای و رخت استاد
بیامد کودک و بگشاد صندوق
در آنجا دید وصف روی معشوق
کتابی کان بود در علم تنجیم
همه برخواند وشد استاد اقلیم
بآخر ز آرزوی آن دلفروز
نبودش صبر یک ساعت شب و روز
کشید آخر خطی و در میانش
نشست وشد ز هر سو خط روانش
عزیمت خواند تا بعد از چهل روز
پدید آمد پری زاد دلفروز
بتی کز وصف او گوینده لالست
چه گویم زانکه وصف او محالست
چو سر پا تک ز سر تا پای او دید
درون سینهٔ خود جای او دید
تعجب کرد ازان و گفت آنگاه
چگونه جا گرفتی جانم ای ماه
جوابش دادآن ماه دلفروز
که با تو بودهام من ز اولین روز
منم نفس تو تو جوینده خود را
چرا بینا نگردانی خرد را
اگر بینی همه عالم تو باشی
ز بیرون و درون همدم تو باشی
حکیمش گفت هست از نفس معلوم
که مارست و سگست و خوک آن شوم
تو زیبای زمین و آسمانی
بدین خوبی بنفس کس نمانی
پری گفتش اگر اماره باشم
بتر از خوک و سگ صد باره باشم
ولی وقتی که گردم مطمئنه
مبادا هیچکس را این مظنّه
ولی چون مطمئنه گشتم آنگاه
خطاب اِرجعِیم آید ز درگاه
کنون نفس توام من ای یگانه
اگر گردم پی شیطان روانه
مر اماره خوانند اهل ایمان
مگر شیطان من گردد مسلمان
اگر شیطان مسلمان گردد اینجا
همه کاری بسامان گردد اینجا
چو چندان رنج برد آن مرد طالب
که تا شد جان او بر نفس غالب
کسی کو سر جان خواهد ز دلخواه
بسا رنجا که او بیند درین راه
کنون تو ای پسر چیزی که جستی
همه در تست و تودر کار سستی
اگر در کار حق مردانه باشی
تو باشی جمله و هم خانه باشی
توئی بیخویشتن گم گشته ناگاه
که تو جویندهٔ خویشی درین راه
توئی معشوق خود با خویشتن آی
مشو بیرون ز صحرا با وطن آی
ازان حب الوطن ایمان پاکست
که معشوق اندرون جان پاکست
عطار نیشابوری : بخش پنجم
(۱۰) حکایت دیوانه و نماز جمعه
یکی دیوانه بود از اهل رازی
نکردی هیچ جز تنها نمازی
کسی آورد بسیاری شفاعت
که تا آمد بجمعه در جماعت
امام القصّه چون برداشت آواز
همی آن غُر نُبیدن کرد آغاز
کسی بعد از نماز از وی بپرسید
که جانت در نماز از حق نترسید
که بانگ گاو کردی بر سر جمع؟
سرت باید بریدن چون سر شمع
چنین گفت او کامامم پیشوا بود
بدو چون اقتدای من روا بود
چو در الحمد گاوی میخرید او
ز من هم بانگِ گاوی میشنید او
چو او را پیش رو کردم بهر چیز
هر آنچ او میکند من میکنم نیز
کسی پیش خطیب آمد بتعجیل
سؤالش کرد ازان حالت بتفصیل
خطیبش گفت چون تکبیر بستم
دهی مِلکست جائی دور دستم
چو در الحمد خواندن کردم آغاز
بخاطر اندر آمد گاو دِه باز
ندارم گاو گاوی میخریدم
که از پس بانگ گاوی میشنیدم
نکردی هیچ جز تنها نمازی
کسی آورد بسیاری شفاعت
که تا آمد بجمعه در جماعت
امام القصّه چون برداشت آواز
همی آن غُر نُبیدن کرد آغاز
کسی بعد از نماز از وی بپرسید
که جانت در نماز از حق نترسید
که بانگ گاو کردی بر سر جمع؟
سرت باید بریدن چون سر شمع
چنین گفت او کامامم پیشوا بود
بدو چون اقتدای من روا بود
چو در الحمد گاوی میخرید او
ز من هم بانگِ گاوی میشنید او
چو او را پیش رو کردم بهر چیز
هر آنچ او میکند من میکنم نیز
کسی پیش خطیب آمد بتعجیل
سؤالش کرد ازان حالت بتفصیل
خطیبش گفت چون تکبیر بستم
دهی مِلکست جائی دور دستم
چو در الحمد خواندن کردم آغاز
بخاطر اندر آمد گاو دِه باز
ندارم گاو گاوی میخریدم
که از پس بانگ گاوی میشنیدم
عطار نیشابوری : بخش هفتم
(۱) حکایت عیسی علیه السلام با آن مرد که اسم اعظم خواست
ز عیسی آن یکی درخواست یک روز
که نام مهتر حقّم درآموز
مسیحش گفت تو این را نشائی
چه خواهی آنچه با آن برنیائی
بسی آن مرد سوگندانش برداد
که میباید ازین نامم خبر داد
چو نام مهترش آخر در آموخت
دلش چون شمع ازان شادی برافروخت
مگر آن مرد روزی در بیابان
گذر میکرد چون بادی شتابان
میان ره گوی پر استخوان دید
تفکّر کرد و آنجا روی آن دید
که ازنام مهین جوید نشانی
کند از کهترین وجه امتحانی
بدان نام از خدای خویش درخواست
که تا زنده کند آن استخوان راست
چو گفت آن نام حالی استخوان زود
بهم پیوست و پیدا کرد جان زود
پدید آمد یکی شیر از میانه
که آتش میزد از چشمش زبانه
بزد یک پنچه و آن مرد را کُشت
شکست از پنجهٔ او مرد را پُشت
بخورد آنگه بزاری در زمانش
میان ره رها کرد استخوانش
هم آنجا کاستخوان شیر نر بود
شد آن گَو ز استخوان مرد پُر زود
چو بشنید این سخن عیسی بر آشفت
زبان بگشاد با یاران چنین گفت
که آنچ آنرا کسی نبوَد سزاوار
ز حق خواهد نباشد حق روادار
ز حق نتوان همه چیز نکو خواست
که جز بر قدرِ خود نتوان ازو خواست
تو گر شایستگی باخویش داری
هر آن چیزی که خواهی بیش داری
چه گر کار تو زاری و دعا است
ولیکن کار او محض عطا است
چه علّت در میان آری پدیدار
که خود بخشد اگر باشد خریدار
که نام مهتر حقّم درآموز
مسیحش گفت تو این را نشائی
چه خواهی آنچه با آن برنیائی
بسی آن مرد سوگندانش برداد
که میباید ازین نامم خبر داد
چو نام مهترش آخر در آموخت
دلش چون شمع ازان شادی برافروخت
مگر آن مرد روزی در بیابان
گذر میکرد چون بادی شتابان
میان ره گوی پر استخوان دید
تفکّر کرد و آنجا روی آن دید
که ازنام مهین جوید نشانی
کند از کهترین وجه امتحانی
بدان نام از خدای خویش درخواست
که تا زنده کند آن استخوان راست
چو گفت آن نام حالی استخوان زود
بهم پیوست و پیدا کرد جان زود
پدید آمد یکی شیر از میانه
که آتش میزد از چشمش زبانه
بزد یک پنچه و آن مرد را کُشت
شکست از پنجهٔ او مرد را پُشت
بخورد آنگه بزاری در زمانش
میان ره رها کرد استخوانش
هم آنجا کاستخوان شیر نر بود
شد آن گَو ز استخوان مرد پُر زود
چو بشنید این سخن عیسی بر آشفت
زبان بگشاد با یاران چنین گفت
که آنچ آنرا کسی نبوَد سزاوار
ز حق خواهد نباشد حق روادار
ز حق نتوان همه چیز نکو خواست
که جز بر قدرِ خود نتوان ازو خواست
تو گر شایستگی باخویش داری
هر آن چیزی که خواهی بیش داری
چه گر کار تو زاری و دعا است
ولیکن کار او محض عطا است
چه علّت در میان آری پدیدار
که خود بخشد اگر باشد خریدار
عطار نیشابوری : بخش هفتم
(۳) حکایت مرد ترسا و شیخ بایزید
یکی ترسا میان بسته بزنّار
به پیش بایزید آمد ز بازار
مسلمان گشت و کرد از شک کناره
پس آنگه کرد آن زنّار پاره
چو ببرید آن مسلمان گشته زنّار
بسی بگریست شیخ آنجایگه زار
یکی گفتش که شیخا چون فتادی
بگریه زانکه هست این جای شادی
چنین گفت او که بر من گریه افتاد
که چون باشد روا کز بعد هفتاد
گشاید بندِ زنّار از میانش
بیکدم سود گرداند زیانش
گر آن زنّار بندد بر میانم
چه سازم چون کنم، گریان ازانم
گر این زنّار کین دم کرد پاره
ببندد دیگری را چیست چاره
اگر زنّار بگسستن خطا نیست
چرا زنّار بر بستن روا نیست
هزاران زهره و دل آب و خونست
که تا بیرون شود این کار چونست
گر آنجا هیچ قدری داشتی جان
نبودی موت انسان قتل حیوان
اگر سر تا بگردون برفرازی
وگر خود را وطن در چاه سازی
وگر سر بشکنی ور سرکشی باز
نه انجامت بگرداند نه آغاز
ترا گر بی سری ور سرفرازی
بیک نرخ آیدم در بی نیازی
به پیش بایزید آمد ز بازار
مسلمان گشت و کرد از شک کناره
پس آنگه کرد آن زنّار پاره
چو ببرید آن مسلمان گشته زنّار
بسی بگریست شیخ آنجایگه زار
یکی گفتش که شیخا چون فتادی
بگریه زانکه هست این جای شادی
چنین گفت او که بر من گریه افتاد
که چون باشد روا کز بعد هفتاد
گشاید بندِ زنّار از میانش
بیکدم سود گرداند زیانش
گر آن زنّار بندد بر میانم
چه سازم چون کنم، گریان ازانم
گر این زنّار کین دم کرد پاره
ببندد دیگری را چیست چاره
اگر زنّار بگسستن خطا نیست
چرا زنّار بر بستن روا نیست
هزاران زهره و دل آب و خونست
که تا بیرون شود این کار چونست
گر آنجا هیچ قدری داشتی جان
نبودی موت انسان قتل حیوان
اگر سر تا بگردون برفرازی
وگر خود را وطن در چاه سازی
وگر سر بشکنی ور سرکشی باز
نه انجامت بگرداند نه آغاز
ترا گر بی سری ور سرفرازی
بیک نرخ آیدم در بی نیازی
عطار نیشابوری : بخش هفتم
(۴) حکایت دیوانه که سر بر در کعبه میزد
یکی دیوانهٔ گریان و دل سوز
شبی در پیش کعبه بود تا روز
خوشی میگفت اگر نگشائیم در
بدین در همچو حلقه میزنم سر
که تا آخر سرم بشکسته گردد
دلم زین سوز دایم رسته گردد
یکی هاتف زبان بگشاد آنگاه
که پُر بت بود این خانه دو سه راه
شکسته گشت آن بتها درونش
شکسته گیر یک بت از برونش
اگر می بشکنی سر از برون تو
بتی باشی که گردی سرنگون تو
درین راه ازچنین سر کم نیاید
که دریا بیش یک شبنم نیاید
بزرگی چون شنید آواز هاتف
بدان اسرار شد دزدیده واقف
بخاک افتادو چشمش خون روان کرد
بسی جان از چنین غم خون توان کرد
چو با او هیچ نتوانیم کوشید
نمیباید بصد زاری خروشید
شبی در پیش کعبه بود تا روز
خوشی میگفت اگر نگشائیم در
بدین در همچو حلقه میزنم سر
که تا آخر سرم بشکسته گردد
دلم زین سوز دایم رسته گردد
یکی هاتف زبان بگشاد آنگاه
که پُر بت بود این خانه دو سه راه
شکسته گشت آن بتها درونش
شکسته گیر یک بت از برونش
اگر می بشکنی سر از برون تو
بتی باشی که گردی سرنگون تو
درین راه ازچنین سر کم نیاید
که دریا بیش یک شبنم نیاید
بزرگی چون شنید آواز هاتف
بدان اسرار شد دزدیده واقف
بخاک افتادو چشمش خون روان کرد
بسی جان از چنین غم خون توان کرد
چو با او هیچ نتوانیم کوشید
نمیباید بصد زاری خروشید
عطار نیشابوری : بخش دهم
(۵) حکایت رابعه رحمها الله
مگر چون رابعه صاحب مقامی
نخورده بود یک هفته طعامی
دران یک هفته هیچ از پای ننشست
صلوة وصوم بودش کار پیوست
چو جوع افتادگی در پایش آورد
شکستی سخت در اعضایش آورد
یکی مستوره بودش در حوالی
طعامش کاسهٔ آورد حالی
مگر شد رابعه در درد وداغی
که تا در گیرداز جائی چراغی
چو باز آمد مگر یک گربه ناگاه
فکنده بود پست آن کاسه در راه
دگر باره برفت از بهر کوزه
که تا بگشاید آن دل تنگ روزه
بیفتاد آن زمانش کوزه از دست
جگر تشنه بماند و کوزه بشکست
ز دل آهی برآورد آن جگر سوز
که گفتی گشت عالم آتش افروز
بصد سرگشتگی میگفت الهی
ازین بیچارهٔ مسکین چه خواهی
فکندی در پریشانی مرا تو
بخون درچند گردانی مرا تو
خطاب آمد که گر این لحظه خواهی
بتو بخشم من از مه تا بماهی
ولی اندوه چندین سالهٔ خویش
ز دل بیرون بریمت این بیندیش
که اندوه من و دنیای محتال
نیاید جمع در یک دل بصد سال
گرت اندوه ما باید همیشه
مدامت ترک دنیا باد پیشه
ترا تا هست این یک روی آن نیست
که اندوه الهی رایگان نیست
نخورده بود یک هفته طعامی
دران یک هفته هیچ از پای ننشست
صلوة وصوم بودش کار پیوست
چو جوع افتادگی در پایش آورد
شکستی سخت در اعضایش آورد
یکی مستوره بودش در حوالی
طعامش کاسهٔ آورد حالی
مگر شد رابعه در درد وداغی
که تا در گیرداز جائی چراغی
چو باز آمد مگر یک گربه ناگاه
فکنده بود پست آن کاسه در راه
دگر باره برفت از بهر کوزه
که تا بگشاید آن دل تنگ روزه
بیفتاد آن زمانش کوزه از دست
جگر تشنه بماند و کوزه بشکست
ز دل آهی برآورد آن جگر سوز
که گفتی گشت عالم آتش افروز
بصد سرگشتگی میگفت الهی
ازین بیچارهٔ مسکین چه خواهی
فکندی در پریشانی مرا تو
بخون درچند گردانی مرا تو
خطاب آمد که گر این لحظه خواهی
بتو بخشم من از مه تا بماهی
ولی اندوه چندین سالهٔ خویش
ز دل بیرون بریمت این بیندیش
که اندوه من و دنیای محتال
نیاید جمع در یک دل بصد سال
گرت اندوه ما باید همیشه
مدامت ترک دنیا باد پیشه
ترا تا هست این یک روی آن نیست
که اندوه الهی رایگان نیست
عطار نیشابوری : بخش دهم
(۸) حکایت موسی و مرد عابد
یکی عابد نیاسودی ز طاعت
نبودی بی عبادت هیچ ساعت
شبانروزی عبادت بود کارش
بسر شد در عبادت روزگارش
بموسی وحی آمد از خداوند
که عابد را بگو ای مرد خرسند
چه مقصودست از طاعت مدامت
که در دیوان بدبختانست نامت
چو موسی آمد و او را خبر کرد
عبادت مرد عابد بیشتر کرد
چنان جدی دران کارش بیفزود
که صد کارش بیکبارش بیفزود
بدو گفتا چو تو از اشقیائی
چنین مشغول در طاعت چرائی
بموسی گفت آن سرگشتهٔ راه
که ای طوطی طور و مرد درگاه
چنان پنداشتم من روزگاری
که هیچم من نیم در هیچ کاری
چو دانستم که آخر در شمارم
بیک طاعت زیادت شد هزارم
چو نامم ز اشقیای او برآمد
همه کاری مرا نیکوتر آمد
اگرچه آب در آتش بود آن
ازو هر چیز کآید خوش بود آن
هر آن چیزی کزان درگاه آید
چه بد چه نیک زاد راه آید
اگر نورم بود از حق وگر نار
خدایست او مرا با بندگی کار
نمیاندیشم از نزدیک و دورش
که دایم این چنینم در حضورش
چو موسی سوی طور آمد دگر بار
خطابش کرد حق از اوج اسرار
که چون دیدم که این عابد چنین است
ز سر تا پای او مشغول دینست
پسندیدم ازو عهد عبادت
ولی شد در عمل جدش زیادت
چو او در بندگی خویش بفزود
خداوندی خدا زو بیش بفزود
کنون از نیک بختانش شمردم
ز لوح اشقیا نامش ستردم
رسانیدم بصاحب دولتانش
بدو از من کنون مژده رسانش
چو تو آگه نهٔ از سر انسان
سر موئی مکن انکار ایشان
سری از جهل پر اقرار و انکار
که فردا نقد خواهد شد پدیدار
نبودی بی عبادت هیچ ساعت
شبانروزی عبادت بود کارش
بسر شد در عبادت روزگارش
بموسی وحی آمد از خداوند
که عابد را بگو ای مرد خرسند
چه مقصودست از طاعت مدامت
که در دیوان بدبختانست نامت
چو موسی آمد و او را خبر کرد
عبادت مرد عابد بیشتر کرد
چنان جدی دران کارش بیفزود
که صد کارش بیکبارش بیفزود
بدو گفتا چو تو از اشقیائی
چنین مشغول در طاعت چرائی
بموسی گفت آن سرگشتهٔ راه
که ای طوطی طور و مرد درگاه
چنان پنداشتم من روزگاری
که هیچم من نیم در هیچ کاری
چو دانستم که آخر در شمارم
بیک طاعت زیادت شد هزارم
چو نامم ز اشقیای او برآمد
همه کاری مرا نیکوتر آمد
اگرچه آب در آتش بود آن
ازو هر چیز کآید خوش بود آن
هر آن چیزی کزان درگاه آید
چه بد چه نیک زاد راه آید
اگر نورم بود از حق وگر نار
خدایست او مرا با بندگی کار
نمیاندیشم از نزدیک و دورش
که دایم این چنینم در حضورش
چو موسی سوی طور آمد دگر بار
خطابش کرد حق از اوج اسرار
که چون دیدم که این عابد چنین است
ز سر تا پای او مشغول دینست
پسندیدم ازو عهد عبادت
ولی شد در عمل جدش زیادت
چو او در بندگی خویش بفزود
خداوندی خدا زو بیش بفزود
کنون از نیک بختانش شمردم
ز لوح اشقیا نامش ستردم
رسانیدم بصاحب دولتانش
بدو از من کنون مژده رسانش
چو تو آگه نهٔ از سر انسان
سر موئی مکن انکار ایشان
سری از جهل پر اقرار و انکار
که فردا نقد خواهد شد پدیدار
عطار نیشابوری : بخش یازدهم
(۷) حکایت شیخ بایزید و آن قلّاش که او را حدّ میزدند
بکاری بایزید عالم افروز
بصرّافان گذر میرد یک روز
یکی قلاش را در پیش ره دید
ز سر تا پای او غرق گنه دید
چنان میزد کسی حدّش بغایت
که خون میریخت بیحدّ و نهایت
دران سختی نمیکرد آه قلّاش
که میخندید و پس میگفت ای کاش
که دایم همچنینم میزدندی
به تیغ آتشینم میزدندی
چنان زان رند شیخ دین عجب ماند
که در آن جایگه تا وقتِ شب ماند
چو آخر حدِّ او آمد بانجام
ازو پرسید پنهان پیر بسطام
که چندین زخم خورده خون برفته
تو چون گل مانده خندان و شکفته
نه آهی کرده نه اشکی فشانده
منم در کارِ تو حیران بمانده
مرا آگاه کن تا سرِّ این چیست
که در محنت توان خوش خوش چنین زیست
چنین گفت آن زمان قلّاش مهجور
که بود ای شیخ معشوق من از دور
ستاده بود جائی بر کناره
نبودش هیچ کاری جز نظاره
چو من میدیدمش استاده در راه
نبودم آن زمان از درد آگاه
مرا آن لحظه گر صد زخم بودی
بچشمم چشم زخمی کی نمودی
ستاده بهرِ من معشوق بر پای
چگونه من نباشم پای بر جای
چو بشنود این سخن مرد یگانه
ز چشمش گشت سَیل خون روانه
بدل میگفت ای پیر سیه روز
ازین قلّاش راه دین بیاموز
همه کار تو در دین باژگونه ست
ببین تا خود تو چونی او چگونهست
ترا زین رند دین میباید آموخت
گر آموزی چنین میباید آموخت
بسی باشد که در دین اهلِ تسلیم
ز کمتر بندهٔ گیرند تعلیم
بصرّافان گذر میرد یک روز
یکی قلاش را در پیش ره دید
ز سر تا پای او غرق گنه دید
چنان میزد کسی حدّش بغایت
که خون میریخت بیحدّ و نهایت
دران سختی نمیکرد آه قلّاش
که میخندید و پس میگفت ای کاش
که دایم همچنینم میزدندی
به تیغ آتشینم میزدندی
چنان زان رند شیخ دین عجب ماند
که در آن جایگه تا وقتِ شب ماند
چو آخر حدِّ او آمد بانجام
ازو پرسید پنهان پیر بسطام
که چندین زخم خورده خون برفته
تو چون گل مانده خندان و شکفته
نه آهی کرده نه اشکی فشانده
منم در کارِ تو حیران بمانده
مرا آگاه کن تا سرِّ این چیست
که در محنت توان خوش خوش چنین زیست
چنین گفت آن زمان قلّاش مهجور
که بود ای شیخ معشوق من از دور
ستاده بود جائی بر کناره
نبودش هیچ کاری جز نظاره
چو من میدیدمش استاده در راه
نبودم آن زمان از درد آگاه
مرا آن لحظه گر صد زخم بودی
بچشمم چشم زخمی کی نمودی
ستاده بهرِ من معشوق بر پای
چگونه من نباشم پای بر جای
چو بشنود این سخن مرد یگانه
ز چشمش گشت سَیل خون روانه
بدل میگفت ای پیر سیه روز
ازین قلّاش راه دین بیاموز
همه کار تو در دین باژگونه ست
ببین تا خود تو چونی او چگونهست
ترا زین رند دین میباید آموخت
گر آموزی چنین میباید آموخت
بسی باشد که در دین اهلِ تسلیم
ز کمتر بندهٔ گیرند تعلیم
عطار نیشابوری : بخش یازدهم
(۱۳) حکایت حسن بصری و شمعون
حسن در بصره استاد جهان بود
یکی همسایه گبرش ناتوان بود
مگر هشتاد سال آتش پرستی
گرفته بود پیشه جَور و مستی
بنام آن گبر شمعون بود در جمع
همه سر پیشِ آتش داشت چون شمع
چو بیماریِ او از حد برون شد
حسن را دردِ دل در دل فزون شد
بدل گفتا که باید رفت امروز
عیادت را و پرسیدن در آن سوز
چه گر گبری ز بی سرمایگانست
ولیکن آخر از همسایگانست
شد القصّه حسن نزدیکِ شمعون
میان خاک دیدش خفته در خون
سیه گشته ز دود آتشش روی
نه جامه در برش پاکیزه نه موی
زبان بگشاد شیخ و گفت ای پیر
بترس آخر ز حق تا کی ز تقصیر
همه عمر از هوس بر باد دادی
میان آتش و دود اوفتادی
بیازردی خدای خویشتن را
گرو کردی بدوزخ جان و تن را
تو پنداری کز آتش سود دیدی
نمیدانی کز آتش دود دیدی
مکن ای خفته تا یابی رهائی
که گر شیری تو با حق برنیائی
چرا از آتشی دل میفروزی
که گر بربایدت حالی بسوزی
دران آتش که یک ذرّه وفا نیست
ازو موئی وفا جستن روا نیست
گر آتش را وفا بودی زمانی
ترا دادی دمی باری امانی
تو کآتش میپرستی روزگاریست
بسوزد آخرت وین طرفه کاریست
ولی من کز دل و جان حق پرستم
بر آتش در نگر این لحظه دستم
که تا آگه شوی تو ای گنه کار
که جز حق نیست در عالم نگهدار
بگفت این و در آتش برد دستی
که در موئیش نامد زان شکستی
چو دست شیخ دید آن گبر فرتوت
ز دست شیخ شد حیران و مبهوت
بتافت از پرده صبح آشنائی
چو شمعی یافت شمعون روشنائی
حسن را گفت شیخا این چه حالست
که اکنون مدّت هفتاد سالست
که من آتش پرستی پیشه دارم
کنون از حق بسی اندیشه دارم
درین معرض که جان بر لب رسیدست
دل تاریک را صبحی دمیدست
چه سازم چارهٔ کارم چه دانی
که بسیاری نماند از زندگانی
زبان بگشاد شیخ و گفت ای پیر
مسلمان شو ترا اینست تدبیر
پس آنگه گفت شمعون کای نکوکار
بسی آزردهام حق را بگفتار
اگر تو این زمانم یار گردی
خطی بدهی و پذرفتار گردی
که حق عفوم کند بی هیچ آزار
دهد در جنّتم تشریفِ دیدار
من ایمان آرم و با راه آیم
ولی چون خط دهی آنگاه آیم
حسن بنوشت خطی و نکو کرد
پذیرفتاری مقصود او کرد
دگرباره بگفت ای شیخِ دین دار
عدول بصره میباید بیکبار
که بنویسند بر این خط گواهی
که میترسم من از قهر الهی
حسن فرمانِ آن گبر کهن کرد
بزرگان را گواه آن سخن کرد
خط آورد و بشمعون دادآنگاه
مسلمان گشت شمعون نکو خواه
چو خط بستد حسن را گفت ای پیر
چو جانم در رباید مرگ تقدیر
مرا چون پاک شستی در کفن نِه
بدست خویش در خاک کهن نه
بگفت این و برآمد جانِ پاکش
جهانی خلق گرد آمد بخاکش
نهادند آن خطش در دست آنگاه
نشستند آن جماعت تا شبانگاه
نخفت آن شب حسن در فکر میبود
همه شب در نماز و ذکر میبود
بدل میگفت زیرک اوستادم
که نادانسته خطی باز دادم
دلیری کردم و از جهل بود آن
ندانم تا قوی یا سهل بود آن
چو میترسم که من خود غرقه میرم
چگونه غرقهٔ را دست گیرم
چو محرومم ز ملکِ آب و گل من
چگونه ملکِ حق کردم سجل من
درین اندیشه بود او تا سحرگاه
رسولی در رسید از خواب ناگاه
چنان درخواب دید آن شمع ایمان
که شمعون بود در جنت خرامان
ز عزِّ پادشاهی تاج بر سر
ز تشریف الهی حلّه در بر
لبی خندان رخی تابان چو خورشید
مسلّم کرده دارالمکِ جاوید
حسن گفتش که هین چونی درین دار
چنین گفتا چه میپرسی ببین کار
سرای من بهشت جاودان کرد
بفضل خویش دیدارم عیان کرد
کنون تو از پذیرفتاری خویش
شدی فارغ بگیر این خط میندیش
حسن گفتا چو گشتم باز هشیار
خطم در دست بود و دیده بیدار
اگر درمان کنی درمان چنین کن
پذیرفتاری ایمان چنین کن
یکی همسایه گبرش ناتوان بود
مگر هشتاد سال آتش پرستی
گرفته بود پیشه جَور و مستی
بنام آن گبر شمعون بود در جمع
همه سر پیشِ آتش داشت چون شمع
چو بیماریِ او از حد برون شد
حسن را دردِ دل در دل فزون شد
بدل گفتا که باید رفت امروز
عیادت را و پرسیدن در آن سوز
چه گر گبری ز بی سرمایگانست
ولیکن آخر از همسایگانست
شد القصّه حسن نزدیکِ شمعون
میان خاک دیدش خفته در خون
سیه گشته ز دود آتشش روی
نه جامه در برش پاکیزه نه موی
زبان بگشاد شیخ و گفت ای پیر
بترس آخر ز حق تا کی ز تقصیر
همه عمر از هوس بر باد دادی
میان آتش و دود اوفتادی
بیازردی خدای خویشتن را
گرو کردی بدوزخ جان و تن را
تو پنداری کز آتش سود دیدی
نمیدانی کز آتش دود دیدی
مکن ای خفته تا یابی رهائی
که گر شیری تو با حق برنیائی
چرا از آتشی دل میفروزی
که گر بربایدت حالی بسوزی
دران آتش که یک ذرّه وفا نیست
ازو موئی وفا جستن روا نیست
گر آتش را وفا بودی زمانی
ترا دادی دمی باری امانی
تو کآتش میپرستی روزگاریست
بسوزد آخرت وین طرفه کاریست
ولی من کز دل و جان حق پرستم
بر آتش در نگر این لحظه دستم
که تا آگه شوی تو ای گنه کار
که جز حق نیست در عالم نگهدار
بگفت این و در آتش برد دستی
که در موئیش نامد زان شکستی
چو دست شیخ دید آن گبر فرتوت
ز دست شیخ شد حیران و مبهوت
بتافت از پرده صبح آشنائی
چو شمعی یافت شمعون روشنائی
حسن را گفت شیخا این چه حالست
که اکنون مدّت هفتاد سالست
که من آتش پرستی پیشه دارم
کنون از حق بسی اندیشه دارم
درین معرض که جان بر لب رسیدست
دل تاریک را صبحی دمیدست
چه سازم چارهٔ کارم چه دانی
که بسیاری نماند از زندگانی
زبان بگشاد شیخ و گفت ای پیر
مسلمان شو ترا اینست تدبیر
پس آنگه گفت شمعون کای نکوکار
بسی آزردهام حق را بگفتار
اگر تو این زمانم یار گردی
خطی بدهی و پذرفتار گردی
که حق عفوم کند بی هیچ آزار
دهد در جنّتم تشریفِ دیدار
من ایمان آرم و با راه آیم
ولی چون خط دهی آنگاه آیم
حسن بنوشت خطی و نکو کرد
پذیرفتاری مقصود او کرد
دگرباره بگفت ای شیخِ دین دار
عدول بصره میباید بیکبار
که بنویسند بر این خط گواهی
که میترسم من از قهر الهی
حسن فرمانِ آن گبر کهن کرد
بزرگان را گواه آن سخن کرد
خط آورد و بشمعون دادآنگاه
مسلمان گشت شمعون نکو خواه
چو خط بستد حسن را گفت ای پیر
چو جانم در رباید مرگ تقدیر
مرا چون پاک شستی در کفن نِه
بدست خویش در خاک کهن نه
بگفت این و برآمد جانِ پاکش
جهانی خلق گرد آمد بخاکش
نهادند آن خطش در دست آنگاه
نشستند آن جماعت تا شبانگاه
نخفت آن شب حسن در فکر میبود
همه شب در نماز و ذکر میبود
بدل میگفت زیرک اوستادم
که نادانسته خطی باز دادم
دلیری کردم و از جهل بود آن
ندانم تا قوی یا سهل بود آن
چو میترسم که من خود غرقه میرم
چگونه غرقهٔ را دست گیرم
چو محرومم ز ملکِ آب و گل من
چگونه ملکِ حق کردم سجل من
درین اندیشه بود او تا سحرگاه
رسولی در رسید از خواب ناگاه
چنان درخواب دید آن شمع ایمان
که شمعون بود در جنت خرامان
ز عزِّ پادشاهی تاج بر سر
ز تشریف الهی حلّه در بر
لبی خندان رخی تابان چو خورشید
مسلّم کرده دارالمکِ جاوید
حسن گفتش که هین چونی درین دار
چنین گفتا چه میپرسی ببین کار
سرای من بهشت جاودان کرد
بفضل خویش دیدارم عیان کرد
کنون تو از پذیرفتاری خویش
شدی فارغ بگیر این خط میندیش
حسن گفتا چو گشتم باز هشیار
خطم در دست بود و دیده بیدار
اگر درمان کنی درمان چنین کن
پذیرفتاری ایمان چنین کن
عطار نیشابوری : بخش پانزدهم
(۸) حکایت ابراهیم ادهم با خضر علیه السلام
نشسته بود ابراهیمِ ادهم
پس و پیشش غلامان دست بر هم
یکی تاج مرصّع بر سر او
بغلطاقی مغرّق در بر او
درآمد خضر بی فرمان در ایوان
بصورة چون یکی مرد شُتُربان
غلامان را ز بیمش دم فرو شد
کسی کو را بدید از هم فرو شد
چو ابرهیم او را دید ناگاه
بدو گفتا کِه دادت ای گدا راه؟
خضر گفتا که نبوَد جایم اینجا؟
رباطیست این، فرو میآیم اینجا
زبان بگشاد ابراهیمِ ادهم
که هست این قصرِ سلطان معظّم
رباطش از چه میخوانی تو غافل
مگر دیوانهٔ ای مردِ عاقل
زبان بگشاد خضر و گفت ای شاه
کرا بودست اوّل این وطنگاه
چنین گفت او که اوّل راه اینجا
فلانی بود دایم شاه اینجا
ز بعد او فلانی پس فلانی
کنون اینجا منم شاه جهانی
خضر گفتش که گر شه را خبر نیست
رباط اینست و بس، چیزی دگر نیست
چو میآیند و میگذرند پیوست
نشستن در رباطی چون دهد دست؟
چو پیش از تو بسی شاهان گذشتند
نکو خواهان و بد خواهان گذشتند
ترا هم نیز جان خواهان درآیند
وزین کهنه رباطت در ربایند
درین کهنه رباط آسودنت چیست
نه زینجائی تو، اینجا بودنت چیست
چو ابراهیم این بشنید در گشت
چو گوئی زین سخن زیر و زبر گشت
روان شد خضر و او از پی دوان شد
ز دام خضر بیرون کی توان شد
بسی سوگند دادش کای جوانمرد
قبولم کن کنون گر میتوان کرد
چو تخمی در دلم کِشتی نهانی
کنون آبی بده ای زندگانی
بگفت این وز قفای او روان شد
که تا مردی ز مردان جهان شد
رباط کهنهٔ دنیا برانداخت
جهانداری بدرویشی درانداخت
بزرگانی که سِرّ فقر دیدند
بملک نقد درویشی خریدند
ز نقش پادشائی باز رستند
بمعنی از گدائی باز رستند
که گرچه ملکِ دُنیی پادشائیست
ولی چون بنگری اصلش گدائیست
پس و پیشش غلامان دست بر هم
یکی تاج مرصّع بر سر او
بغلطاقی مغرّق در بر او
درآمد خضر بی فرمان در ایوان
بصورة چون یکی مرد شُتُربان
غلامان را ز بیمش دم فرو شد
کسی کو را بدید از هم فرو شد
چو ابرهیم او را دید ناگاه
بدو گفتا کِه دادت ای گدا راه؟
خضر گفتا که نبوَد جایم اینجا؟
رباطیست این، فرو میآیم اینجا
زبان بگشاد ابراهیمِ ادهم
که هست این قصرِ سلطان معظّم
رباطش از چه میخوانی تو غافل
مگر دیوانهٔ ای مردِ عاقل
زبان بگشاد خضر و گفت ای شاه
کرا بودست اوّل این وطنگاه
چنین گفت او که اوّل راه اینجا
فلانی بود دایم شاه اینجا
ز بعد او فلانی پس فلانی
کنون اینجا منم شاه جهانی
خضر گفتش که گر شه را خبر نیست
رباط اینست و بس، چیزی دگر نیست
چو میآیند و میگذرند پیوست
نشستن در رباطی چون دهد دست؟
چو پیش از تو بسی شاهان گذشتند
نکو خواهان و بد خواهان گذشتند
ترا هم نیز جان خواهان درآیند
وزین کهنه رباطت در ربایند
درین کهنه رباط آسودنت چیست
نه زینجائی تو، اینجا بودنت چیست
چو ابراهیم این بشنید در گشت
چو گوئی زین سخن زیر و زبر گشت
روان شد خضر و او از پی دوان شد
ز دام خضر بیرون کی توان شد
بسی سوگند دادش کای جوانمرد
قبولم کن کنون گر میتوان کرد
چو تخمی در دلم کِشتی نهانی
کنون آبی بده ای زندگانی
بگفت این وز قفای او روان شد
که تا مردی ز مردان جهان شد
رباط کهنهٔ دنیا برانداخت
جهانداری بدرویشی درانداخت
بزرگانی که سِرّ فقر دیدند
بملک نقد درویشی خریدند
ز نقش پادشائی باز رستند
بمعنی از گدائی باز رستند
که گرچه ملکِ دُنیی پادشائیست
ولی چون بنگری اصلش گدائیست
عطار نیشابوری : بخش بیستم
(۶) حکایت جرجیس علیه السلام
سه بار آن کافر اندر آتش و خون
بگردانید بر جرجیس گردون
تنش شد ذرّه ذرّه چون غُباری
ز خاک او برآمد لاله زاری
میان این همه رنج و عذابش
رسید از هاتف عزّت خطابش
که هرگز دوستی ما زند لاف
نخواهد خورد بی دُردی می صاف
سزای دوستان اینست ما دام
که گردونشان رود بر هفت اندام
بدوگفتند ای جرجیس و ای پاک
تراهیچ آرزوئی هست در خاک؟
مرا گفت آرزو آنست اکنون
که یک بار دگر در زیرِ گردون
کنندم پاره پاره در عذابی
که تا آید دگر بارم خطابی
که چندین رنج در جانم رقم زد
که او در دوستی ما قدم زد
تو قدر دوستان او ندانی
که مردی غافلی در زندگانی
کسی کز دوستی دم زد تو آن باش
و یا نه ز دوستان دوستان باش
بگردانید بر جرجیس گردون
تنش شد ذرّه ذرّه چون غُباری
ز خاک او برآمد لاله زاری
میان این همه رنج و عذابش
رسید از هاتف عزّت خطابش
که هرگز دوستی ما زند لاف
نخواهد خورد بی دُردی می صاف
سزای دوستان اینست ما دام
که گردونشان رود بر هفت اندام
بدوگفتند ای جرجیس و ای پاک
تراهیچ آرزوئی هست در خاک؟
مرا گفت آرزو آنست اکنون
که یک بار دگر در زیرِ گردون
کنندم پاره پاره در عذابی
که تا آید دگر بارم خطابی
که چندین رنج در جانم رقم زد
که او در دوستی ما قدم زد
تو قدر دوستان او ندانی
که مردی غافلی در زندگانی
کسی کز دوستی دم زد تو آن باش
و یا نه ز دوستان دوستان باش
عطار نیشابوری : بخش بیست و دوم
جواب پدر
عطار نیشابوری : بخش پایانی
(۱۴) حکایت بشر حافی که نام حق تعالی بمشک بیالود
در اوّل روز میشد بشرِ حافی
ز دُردی مست امّا جانش صافی
مگر یکپاره کاغذ یافت در راه
بر آن کاغذ نوشته نامِ الله
ز عالم جز جَوی حاصل نبودش
بداد و مشک بستد اینت سودش
شبانگه نامِ حق را مردِ حق جوی
بمشک خود معطّر کرد وخوش بوی
در آن شب دید وقت صبح خوابی
که کردندی به سوی او خطابی
که ای برداشته نام من از خاک
بحرمت کرده هم خوش بوی و هم پاک
ترا مرد حقیقت جوی کردیم
همت پاک و همت خوش بوی کردیم
خدایا بس که این عطّارِ خوش گوی
بعطر نظم نامت کرد خوش بوی
چه گر عطّار ازان خوش گوی بودست
که نامت جاودان خوش بوی بودست
تو هم از فضل خاک آن درش کن
بنام خویشتن نام آورش کن
که جز از فضل تو روئی ندارد
گر از طاعت سر موئی ندار
ز دُردی مست امّا جانش صافی
مگر یکپاره کاغذ یافت در راه
بر آن کاغذ نوشته نامِ الله
ز عالم جز جَوی حاصل نبودش
بداد و مشک بستد اینت سودش
شبانگه نامِ حق را مردِ حق جوی
بمشک خود معطّر کرد وخوش بوی
در آن شب دید وقت صبح خوابی
که کردندی به سوی او خطابی
که ای برداشته نام من از خاک
بحرمت کرده هم خوش بوی و هم پاک
ترا مرد حقیقت جوی کردیم
همت پاک و همت خوش بوی کردیم
خدایا بس که این عطّارِ خوش گوی
بعطر نظم نامت کرد خوش بوی
چه گر عطّار ازان خوش گوی بودست
که نامت جاودان خوش بوی بودست
تو هم از فضل خاک آن درش کن
بنام خویشتن نام آورش کن
که جز از فضل تو روئی ندارد
گر از طاعت سر موئی ندار
فخرالدین اسعد گرگانی : ویس و رامین
خواستن موبد شهرو را و عهد بستن شهرو با موبد
چنان آمد که روزی شاه شاهان
که خواندندش همی موبد منیکان
بدین آن سیمتن سروِ روان را
بت خندان و ماه بانوان را
به تنهایی مرُو را پیش خود خواند
به سان ماه نو بر گاه بنشاند
به رنگ روی آن حور پری زاد
گل صد برگ یک دسته بدو داد
به ناز و خنده و بازی و خوشّی
بدو گفت ای همه خوبی و گشّی
به گیتی کام راندن با تو نیکوست
تو بایی در برم یا جفت یا دوست
که من دارم ترا با جان برابر
کنم در دست تو شای سراسر
همیشه پیش تو باشم به فرمان
چو پیش من به فرمانست گیهان
ترا از هر چه دارم بر گزینیم
به چشم دوستی جز تو نبینم
که کام تو زیم با تو همه سال
ببخشایم به تو جان و دل و مال
اگر با روی تو باشم شب و روز
شب من روز باشد روزْ نوروز
چو از شاه این سخن بشنید شهرو
به ناز او را جوابی داد نیکو
بدو گفت ای جهان کامگاری
چرا بر من همی افسوس داری
نه آنم من که یار و شوی جویم
کجا من نه سزای یار و شویم
نگویی چون کنم با شوی پیوند
ازان پس کز من آمد چند فرزند
همه گردان و سالاران و شاهان
هنرمندان و دلخواهان و ماهان
ازیشان مهترین آزاده ویرو
که بیش از پیل دارد سهم و نیرو
ندیدی یو مرا روز جوانی
میان کام و ناز و شادمانی
سهی بر رسته همچون سرو آزاد
همی برد از دو زلفم بویهاباد
ز عمر شویش بودم صر بهاران
چو شاخ سرخ بید از جویباران
همی گم کرد از دیدار من راه
به روز پاک خورشید و به شب ماه
بسا رویا که از من رفت آبش
بسا چشما که از من رفت خوابش
اگر بگذشتمی یک روز در کوی
بدی آن کوی تا سالی سمن بوی
جمالم خسروان را بنده کردی
نسیمم مردگان را زنده کردی
کنون عمرم به پاییزان رسیدست
بهار نیکوی از من رمیدست
زمانه زرد گل بر روی من عیخت
همان مشکم به کافور اندر آمیخت
روزیم آب خوبی را جدا کرد
بلورین سرو قدّم را دوتا کرد
هر آن پیری که بُرنایی نماید
جهانش ننگ و و رسوایی فزاید
چو کاری بینی از من ناسزاوار
به رشتی هم به چشم تو شوم خوار
چو بشنید این سخن موبد منیکان
بدو گفت ای سخنگو ماه تابان
همیشه شادکام و شادمان باد
هر آن مادر که همچون تو پری زاد
دهان پر نوش بادا مادرت را
که زاد این سرو بالا پیکرت را
زمینی کاو ترا پرورد خوش باد
درو مردم همیشه شاد و گش باد
چو در پیری بدین سان دلستانی
چگونه بوده ای روز جوانی
گلت چون نیم پزمرده چنینست
سزاوار هزاران آفرینست
به گاه تازگی چون فتنه بودست
دل آزاد مردان چون ربودست
کنون گر تو نباشی جفت ویارم
نیارایی به شادی روزگارم
ز تخم خویش یک دختر به من ده
به کام دل صنوبر با سمن به
کجاچون تخم باشد بی گمان بر
بود دخت تو مثل تو سمن بر
به نیکی و به شادی در فزایم
که باشد آفتاب اندر سرایم
چو یابم آفتاب مهربانی
نخواهم آفتاب آسمانی
به پاسخ گفت شهرو شهریارا
ز دامادیت بهتر چیست ما را
مرا گر بودی اندر پرده دختر
کنون روشن شدی کارم زاختر
به جان تو که من دختر ندارم
و گر دارم چگونه پیش نارم
نزادم تا کنون دختر وزین پس
اگر زایم تویی داماد من بس
صبه شوهر بود شهر را یکی شاه
بزرگ و نامور از کضور ماهص
صشده پیر و بفسرده ورا تن
به نام نیکیش خواندند قارنص
چو با جفت عنین خویش پیوست
چو شاخ خشک گشته سرو اوپستص
چو شهرو خورد پیش شاه سوگند
بدین پیمان دل شه گشت خرسند
سخن گفتند ازین پیمان فراوان
به هم دادند هر دو دست پیمان
گلاب و مشک را در هم سرشتند
وزو بر پرنیان عهدی نبشتند
که شهرو گر یکی دختر بزاید
به گیتی جز شهنشه را نشاید
نگر تا در چه سختی او فتادند
که نازاده عروسی را بدادند
که خواندندش همی موبد منیکان
بدین آن سیمتن سروِ روان را
بت خندان و ماه بانوان را
به تنهایی مرُو را پیش خود خواند
به سان ماه نو بر گاه بنشاند
به رنگ روی آن حور پری زاد
گل صد برگ یک دسته بدو داد
به ناز و خنده و بازی و خوشّی
بدو گفت ای همه خوبی و گشّی
به گیتی کام راندن با تو نیکوست
تو بایی در برم یا جفت یا دوست
که من دارم ترا با جان برابر
کنم در دست تو شای سراسر
همیشه پیش تو باشم به فرمان
چو پیش من به فرمانست گیهان
ترا از هر چه دارم بر گزینیم
به چشم دوستی جز تو نبینم
که کام تو زیم با تو همه سال
ببخشایم به تو جان و دل و مال
اگر با روی تو باشم شب و روز
شب من روز باشد روزْ نوروز
چو از شاه این سخن بشنید شهرو
به ناز او را جوابی داد نیکو
بدو گفت ای جهان کامگاری
چرا بر من همی افسوس داری
نه آنم من که یار و شوی جویم
کجا من نه سزای یار و شویم
نگویی چون کنم با شوی پیوند
ازان پس کز من آمد چند فرزند
همه گردان و سالاران و شاهان
هنرمندان و دلخواهان و ماهان
ازیشان مهترین آزاده ویرو
که بیش از پیل دارد سهم و نیرو
ندیدی یو مرا روز جوانی
میان کام و ناز و شادمانی
سهی بر رسته همچون سرو آزاد
همی برد از دو زلفم بویهاباد
ز عمر شویش بودم صر بهاران
چو شاخ سرخ بید از جویباران
همی گم کرد از دیدار من راه
به روز پاک خورشید و به شب ماه
بسا رویا که از من رفت آبش
بسا چشما که از من رفت خوابش
اگر بگذشتمی یک روز در کوی
بدی آن کوی تا سالی سمن بوی
جمالم خسروان را بنده کردی
نسیمم مردگان را زنده کردی
کنون عمرم به پاییزان رسیدست
بهار نیکوی از من رمیدست
زمانه زرد گل بر روی من عیخت
همان مشکم به کافور اندر آمیخت
روزیم آب خوبی را جدا کرد
بلورین سرو قدّم را دوتا کرد
هر آن پیری که بُرنایی نماید
جهانش ننگ و و رسوایی فزاید
چو کاری بینی از من ناسزاوار
به رشتی هم به چشم تو شوم خوار
چو بشنید این سخن موبد منیکان
بدو گفت ای سخنگو ماه تابان
همیشه شادکام و شادمان باد
هر آن مادر که همچون تو پری زاد
دهان پر نوش بادا مادرت را
که زاد این سرو بالا پیکرت را
زمینی کاو ترا پرورد خوش باد
درو مردم همیشه شاد و گش باد
چو در پیری بدین سان دلستانی
چگونه بوده ای روز جوانی
گلت چون نیم پزمرده چنینست
سزاوار هزاران آفرینست
به گاه تازگی چون فتنه بودست
دل آزاد مردان چون ربودست
کنون گر تو نباشی جفت ویارم
نیارایی به شادی روزگارم
ز تخم خویش یک دختر به من ده
به کام دل صنوبر با سمن به
کجاچون تخم باشد بی گمان بر
بود دخت تو مثل تو سمن بر
به نیکی و به شادی در فزایم
که باشد آفتاب اندر سرایم
چو یابم آفتاب مهربانی
نخواهم آفتاب آسمانی
به پاسخ گفت شهرو شهریارا
ز دامادیت بهتر چیست ما را
مرا گر بودی اندر پرده دختر
کنون روشن شدی کارم زاختر
به جان تو که من دختر ندارم
و گر دارم چگونه پیش نارم
نزادم تا کنون دختر وزین پس
اگر زایم تویی داماد من بس
صبه شوهر بود شهر را یکی شاه
بزرگ و نامور از کضور ماهص
صشده پیر و بفسرده ورا تن
به نام نیکیش خواندند قارنص
چو با جفت عنین خویش پیوست
چو شاخ خشک گشته سرو اوپستص
چو شهرو خورد پیش شاه سوگند
بدین پیمان دل شه گشت خرسند
سخن گفتند ازین پیمان فراوان
به هم دادند هر دو دست پیمان
گلاب و مشک را در هم سرشتند
وزو بر پرنیان عهدی نبشتند
که شهرو گر یکی دختر بزاید
به گیتی جز شهنشه را نشاید
نگر تا در چه سختی او فتادند
که نازاده عروسی را بدادند