عبارات مورد جستجو در ۲۳۲ گوهر پیدا شد:
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۳۸۳
امید به زندگانیم نیست بسی
منصور سعید را بگویید کسی
هستت به خلاص عمر من دست رسی
کز جان رمقی مانده ست از تن نفسی
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۳۸۵
نالنده تر از نایم در قلعه نای
همسایه ماه گشتم از تندی جای
نه طبع مرا به جای و نه دست و نه پای
ای شاه جهان رحم کن از بهر خدای
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۴۱ - در مدح وزیر ثقة الدین
صدر ثقة الدین کنف خلق جهانست
خاک دراو کعبهٔ اشراف زمانست
آراسته از طالع او روی سپهرست
افروخته از طلعت او صحن جهانست
در خدمت او تقویت خرد و بزرگست
از نعمت او تربیت پیر و جوانست
طبعش بگه فضل، نه طبعست، که بحرست
کفش بگه جود، نه کفست، که کانست
از کوشش او در همه آفاق دلیلست
وز بخشش، او بر همه اشخاص نشانست
ای آنکه بمقدار علو خطرت را
برتر ز همه انجم و افلاک مکانست
ز اولاد قرآن چرخ بزرگی نشانست
در صدر وزارت چو تو، تا چرخ و قرآنست
از مائدهٔ جود تو آسایش جسمست
وز فایدهٔ لفظ تو آرامش جانست
گسترده زمین جاه ترا زیر نگینست
گردنده فلک قدر ترا زیر عنانست
در نصرة حق فعل تو صد خیل و سپاهست
بر حجت دین قول تو صد تیر و سنانست
از حسن شمایل تو چو رضوان جنانی
وز عدل تو خوارزم چو روضات جنانست
صدرا، تویی آن کس که خداوند هنر را
از حادثها عون تو توفیق امانست
سرمایهٔ سودی همه کس را و رهی را
در عهد تو از فتنهٔ اوباش زیانست
رفت آب من از روی و مرا روز و شب از رنج
دو چشمهٔ خونابه زد و چشم روانست
آن عیش چو نوش من ازین غصه شرنگست
وآن قد چو تیر من ازین غصه کمانست
گر نان برود باک نباشد، چو برفت آب
تو سگ شمر آنرا که همه طالب نانست
سعیی بکن آخر، که بآفاق بگویند:
کاصحاب هنر را همه حرمت ز فلانست
تامدح تو گویند همه عمر از دل و از جان
بنده، بزبانی که همه محض بیانست
از تازی و از پارسی ارهست تفاخر
پس بندهٔ تو والی این هر دو زبانست
فضلم چو ایادی تو بی حد و شمارست
عقلم چو معالی تو بی حد و کرانست
تا ابر درفشان سپه فصل بهارست
تا باد زرفشان تبع فصل خزانست
بادی تو بشادی، که مخالف بغریوست
بادی تو بعزت، که منازع بهوانست
خالقان همه اندر کنف حفظ تو بادند
چونانکه رمه در کنف حفظ شبانست
رشیدالدین وطواط : مقطعات
شمارهٔ ۸ - در حق تاج الدیز وزیر
تاج دولت ، تویی که بر سر چرخ
خاک پای شریف تو تاجست
خاک تو در علو چو گردونست
صدر تو در شرف چو معراجست
هنر از طبع تو بتعظیمست
گهر از دست تو بتاراجست
تویی آن کس ، که زایران ترا
خرقه دیباج و لقمه دراجست
لطف کن در ره رهی ، که رهی
سخت رنجور و نیک محتاجست
رشیدالدین وطواط : مقطعات
شمارهٔ ۹۶ - در حق مجدالدین
اجل مجد دین ، در بلا و عنا
ز ناله چو نالم ، ز مویه چو موی
تو دانی که : در حسن رأی ملک
چه آید ز احداث ما را بروی ؟
اگر هیچ دانی ، شود ممکنت ؟
فراغ دل من بنوعی بجودی
بآب شفاعت ، که مقبول باد
ز رخسار من گرد محنت بشوی
نکو گفتن آیین پیران بود
تویی پیر دولت ، نکویی بگوی
عنصری بلخی : بحر متقارب
شمارهٔ ۶۸
تو شیری و شیران بکردار غرم
برو تا رهانی دلم را ز گرم
ازرقی هروی : مقطعات
شمارهٔ ۱
خدایگانا ، مهمان بنده بودستند
تنی دو ، دوش ، بنقل و نبید ورود و کباب
بطبع خرم و خندان شراب نوشیدند
که بر خماهن گردون فروغ زد سیماب
نه بر مزاج یکی دست یافت گرمی می
نه در دماغ یکی غلبه کرد قوت خواب
شرابشان برسیده است و بنده درمانده است
خدایگانا ، تدبیر بنده کن بشراب
ازرقی هروی : مقطعات
شمارهٔ ۷
گر شاه جهان قصۀ من بنده بخواند
زین قصه همی حالت من بنده بداند
داند که میان دو سفر بندۀ درویش
بی یاوری شاه چه بیچاره بماند
زان همت چون دریا ، وز آن کف چون ابر
گه گاه بدین بندۀ بیچاره چکاند
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۹۳
گر هیچ می‌توانی ما را حمایتی کن
پیوندِ جانِ خود را با ما عنایتی کن
گر می‌توان که دستم گیری و در پذیری
بسیار مزد باشد اندک رعایتی کن
یک شب بیا زماني برگوی داستانی
تا خود سر چه داری آخر حکایتی کن
واجب کند ترحم بر بنده‌ی مقصر
پندی، نصیحتی ده شکری، شکایتی کن
اول عزیز کردی آخر مدار خوارم
هم خود بنا نهادی هم خود کفایتی کن
با ما مگو که زر کو آن تنگِ پر شکر کو
از گفته‌ی نزاری بنشین روایتی کن
کمال‌الدین اسماعیل : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۹
هر شبی با دلی و صد زاری
منم و آب چشم و بیداری
بنماندست آب بر جگرم
بس که چشمم کند گهرباری
دل تو از کجا و غم ز کجا؟
تو چه دانی که چیست غمخواری؟
آنگه از حال من شوی آگاه
که چو من یک شبی بروز آری
گفتم جان بیار و عشوه ببر
چشم بد دور ازین کله داری
مردمی کن، مجوی آزارم
که نه کاریست مردم آزاری
بار تو بر دلم خود بود
خشم خوشتر کنون بسر باری
من فراوان کشیده ام غم دل
لیک کم بوده ام بدین زاری
که نه صبر همی کند پشتی
که نه یارم همی دهد یاری
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۸۰ - وله ایضاً یمدحه ببلد النّشابور
جهان کرم پادشاه شریعت
که هستت بر اقلیم دین شهر یاری
تو آن سرفرازی که فیض بنانت
بریزد همی آب ابر بهاری
تو آنی که روی قدرت توانی
که پیشانی شیر گردون بخاری
تو آن فیض بخشی که در روز جودت
چو کان گشت دریا زبس خاکساری
فلک از سر صدق تو صبگاهی
کند در هوایت چو من جان سپاری
مزاج صبازان سبب روح بخش است
که کردست با خلقت آمیزگاری
درختان لطف ترا میوه آبی
نهنگان خشم ترا معده ناری
قضا کی شدی ضامن رزق مردم ؟
اگر نه کفت را گرفتی بیاری
گشایش زجود تو می یابد ارنی
عروق امل را ببندد مجاری
بگاورسۀ مشک بر صفحۀ سیم
کند کلک تو هر زمان خرده کاری
بقای ابد را به محشر همانا
بمسمار مهرت بود استواری
خور تیغ زن گرچه هرشب زبأست
درین خاک توده گزیند تواری
ضمیر تو هر روز گیسو کشانش
ببازار گیتی برآرد بخواری
وقار ترا کوه می خوانم انصاف
ازین بیشتر چون بود بردباری
بسیلاب انعام تو شسته گردد
ز روی جهان وصمت خاکساری
قضا را بس است این قدر شغل کورا
بدیوان حکمت بود پیشکاری
کسی را که یک ذرّه در سایه گیری
زخورشید تابان سرش برگذاری
سوی مهر اگر بنگرد تیز کینت
چو سایه بخاک اندر افتد بزاری
تو سلطان سیّار کان وجودی
چو خورشید ازین روی لندر مداری
بقدر و بزرگی علی رغم دشمن
بحمدالله امروز هریک هزاری
فلک رفعتا ! پیش صدر توام هیچ
زبان سخن نیست از شرمساری
درین چند روز از جفا آن کشیدم
که گر برشمارم تو باور نداری
چه از خاصۀ خود، چه از خویش و پیوند
چه از شرمساری ، چه از سوگواری
همانا که اندر ازل کار ما را
قرار افتادست بر بی قراری
کسی را که تیره شود آب دولت
زآب حیاتش بود ناگواری
سزاوار آنی و در خورد اینم
که بر ما و بر عجز ما رحمت آری
از آن می نمائیم بر جرم اقدام
که عفوت زما می کند خواستاری
غریب و پراکنده و مستمندیم
تبه حال و حیران زبد روزگاری
نباشد ترا ضایع از کردکارت
اگر بی کسان را کنی دستیاری
حقوق قدیمیِ ما خود رها کن
نه هستیم آخر ترا زینهاری
چو هرکس رسیدند از دولت تو
باسب و ستور و مهد و عماری
اگر خسته یی را زشوق رکابت
کند فی المثل آرزوی سواری
توقّع چنانست کز من دعا گوی
بحکم کرم این گنه در گذاری
بر اهل نیشابور فرخنده بادا
قدوم تو در دولت کامکاری
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۱۳ - ایضا له
مخدوم بزرگ، صدر منعم
ای پایۀ تو ورای القاب
مظلومم و هیچ یاورم نیست
کار من دلشکسته دریاب
من کد یه کنم به شعر و بخشش
از من ببرد بزرگ اصحاب
این نیست کفایتی ولیکن
ننگ سلفست و عار اعقاب
گر تو نرسی مرا بفریاد
پس ما و شب دراز و محراب
دانم بکند عزیز وهّاب
دفع ستم عزیز نهاب
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۱۶ - ایضا له
عالم لطف و کرم سرور ارباب هنر
ای که انعام تو چون فضل تو بی پایانست
جان درازیّ امل از قلم کوته تست
که ریاض کرم از گریۀ او خندانست
فیض انعام جز از کلک تو می نگشاید
آن قلم نیست مگر نایژۀ احسانت
خود پدیدست ز لطف تو که جان هنرست
که هنر پروری تو ز میان جانست
توده بر توده ز گوهر خط مشک آگینت
همچو از دیدۀ عشّاق شب هجرانست
عالم لطف تو از هتگه جانست و درو
هر کجا گام زند باغ و سرابستانست
رای درخشان تو هم سایه و هم خورشیدست
خاطر تیز تو هم آتش و هم ریحانست
از سر لطف و کرم قصّة من اصغا کن
که مرا فکر در این واقعه سرگردانست
حصّه یی از کرم آباد که آن حقّ منست
خود دوسالست که از جور فلک ویرانست
تو که قانون سخا از قلمت مضبوطست
هیچ دانی که چرا در قلم نسیانست؟
غم آنست که این حصّه نویسد بر ترک
کانک بر برگ نویسند هنوز آسانست
لطف فرمای و به تجدیدش امضا بنویس
که مرا خود ز جهان وجه معیشت آنست
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۳۳ - ایضا له
صدر آزادگان و خواجۀ دهر
که از وجان مردمی شادست
بر سرکان ز وجود او خاکست
در کف بحر با کفش با دست
پیش دستش چو سرو برپایست
اندرین عهد هر که آزادست
ای جوان دولتی که همتایت
مادر روزگار کم زادست
عالم مردمیّ و کشور جود
از دل و همّت تو آبادست
دارم از تو یکی سوال کزو
بر دل من هزار بیدادست
خاطری سخت بلعجب دارم
که از و جان من بفردیادست
نان که دی خورده ام ندارم یاد
که بنزد منش که بنهادست
باز مرسوم جبّه و دستار
که مرا صدر محترم دادست
پنج شش سال رفت از آن تاریخ
این زمانم هنوز بریادست
نیک سرگشته ام در این معنی
هیچ دانی که از چه افتادست؟
بگشا مشکلم که مشکل من
جز که طبع کریم نگشادست
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۱۶۴ - وله ایضا
مولی قوام دین که بر اقلیم حلّ و عقد
کلک گره گشای تو فرمان روا بود
تر گردد از حیای کفت ابر هر زمان
وین قطره ها کزو بچکد از حیا بود
با طبع تو مثل نتوان زد ز موج بحر
کان جمله شورش و نقب و این سخا بود
از جود دست تو که بشکرست هر کسی
دانی که چون منی به شکایت خطا بود
خاموشیم ز غایت بی برگیست از آنک
باشد خموش سازی کان بی نوا بود
در انتظار جودتو صبرم بجان رسید
و انصاف بیشتر زین طاقت کرا بود؟
زخم زبان و طالبقا را چه می کنم؟
خود این متاع صنعت بازار ما بود
چون این همه بباید گفتن که تا مرا
بخشی محقّری کرم آنگه کجا بود؟
چون خون من بریخته باشی در انتظار
پس هر چه زان سپس بدهی خون بها بود
دل پر امید و دست تهی از عطای تو
بعد از قصیده یی و دو قطعه روا بود؟
این داوری بنزد تو آورده ام بگوی
آن روز را که داور حاکم خدا بود
لایق بود که چون بروم من ازاین دیا
با من ز بخشش تو همین ماجرا بود؟
من خود از این طمع نتوانم برید لیک
این نام و ننگ و همّت و عرض شما بود
اینم بترکه مردم از این حال غافلند
و آنگه مثل زنند که، شاعر گدا بود
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۱۸۵ - وله ایضا
جهان صدرا لقای فرّخ تو
سعادت را ز بهر فال باید
کسی را کآرزوی خدمت تست
فراوان مایه از اقبال باید
اگر تو در خور همّت کنی جود
جهان از مال مالامال باید
فلک را از تو باید خواست تمکین
گرش کاری به استقلال باید
خرد را گر تمنّای کمالست
هم از ذات تو استکمال باید
سحرگاهان که بوی لطفت آید
دلم بر عزم استقبال باید
کسی کو بحر خواند همّت تو
بسا کش از تو استخجال باید
اگر چه نیست وقت زحمت من
نموداری ز وصف الحال باید
مرا چون تربیت آغاز کردی
سر هر کار را دنبال باید
اگر کنه خلوص من ندانی
به احوال من استدلال باید
بزرگان را و ارباب کرم را
نظر بر مردم بطّال باید
ز درگاه تو جز عجز و خلاقیت
مرا تمییزی از عمال باید
ز تو چون دیگران را مال و جاهست
مرا گر جاه نبود مال باید
زهر لطفی که با من پار کردی
همی اضعاف آن امسال باید
چو از من بازگیری شغل و مرسوم
مرا خرج خودو اطفال باید
اگر تفضیل معلومست وگر نیست
همم چیزی علی الاجمال باید
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۱۹۷ - وله ایضا
ای رتبت تو ورای مقدار
وی همّت تو ستاره آثار
مدح تو فزون ز کنه فکرت
قدر تو برون ز حدّ گفتار
دست تو نگون چو بخت دشمن
بخت تو چو چشم خصم بیدار
فرّاش قدر ز بهر قدرت
نه خیمۀ چرخ کرده طیّار
قدر تو چو آتش آسمان سای
قهر تو چو خاک آدمی خوار
در دست هنر ز خلق تو گل
در پای ستم ز کلک تو خار
چشم سر من تویی بتحقیق
ورنه ز چه یی چنین گهر بار؟
با لطف توام عتابکی هست
موزون، نه به حدّ رنج و آزار
صد دینارم خطی نوشتی
پیرارو، نبود از تو بسیار
من خام طمع خیال بستم
کان را کرمت کند به ادرار
یک سال به هر دری دویدم
نگرفت کسش بهیچ بر کار
بازش به قلم دوباره کردی
زان هم نگشود نیم دینار
باز آوردم به خدمت اینک
امسال چنان که پار و پیرار
گر دادنیست زر بفرمای
ور نیست دوپاره کن بیکبار
بر هیچکسم مکن حوالت
هم خود به خودیّ خویش بگزار
اینجا سخنی دگر بماندست
وان بر کرم تو نیست دشوار
هر چند که برمنست تقصیر
مرسوم سه ساله یاد می دار
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۰۸ - ایضا له
زهی سپهر پناهی که فضل و دانش را
نماند جز در تو در جهان پناه دگر
ز خاک کفش تو آنکس که تاج سر سازد
زمان زمان ز شرف بر نهد کلاه دگر
ز زنگبار عدم تا کنون برون نامد
بنیک بختی چون مسندت سیاه دگر
تواضعی کن و در کار من نظر فرمای
که از تو منصف تر نیست پادشاه دگر
بنیک محضری از مشتری فزون آیم
چو حسن ظنّ تو ار باشدم گواه دگر
بخیره بدمشو از قول حاسدان با من
که نیست به زمنت هیچ نیکخواه دگر
اگر عنایت تو با من این چنین باشد
برفته باشم ازین شهر تا دو ماه دگر
لباس حرمت و جاهم چنان خلق گشتست
که تطریت نتوان کرد هیچ راه دگر
چنان شدست پراکنده این دل خونین
که هر دو قطره ازو می رود براه دگر
ز بیم دشمن هر گه که رای ناله کنم
بسینه در شکنم آه را به آه دگر
جوی ز خرمن هستی من بکف ناید
اگر بکاهی از لطف نیم کاه دگر
اگر چه حالی از من فراغتی داری
روا بود که بکار آیمت بگاه دگر
نه هر که مهر گیاهی بباغ بنشاند
ز بیخ برکند آنجا همه گیاه دگر
ز تو توقّع آن داشتم که بفزاید
مرا ز جود نو هر روز مال و جاه دگر
تو آفتابی و من آب ، برکش از خاکم
چو سایه در مفکن هر دمم بچاه دگر
برای کوری چرخ کبود را مگذار
کزین ستانه روم من بجا یگاه دگر
مگر عقوبت یک رنگیست مالش من
وگرنه نیست مرا بیش از ین گناه دگر
یقین شناسی که در حقّ من هر آنچه کنی
همه فسانه شود تا بدیرگاه دگر
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۶۰ - ایضاله
صاحب عادل شهاب ملک و دین
ای درونت مهبط روح الامین
تابرآوردی سر از جیب سخا
بحر می دزدد کف اندر آستین
بر امید آن که تا بخشی مرا
جبّه و دستار واسب و طوق و زین
تحفه یی آورده ام نزدیک تو
کاندر آن حیران شود نقّاش چین
بیت چندی نیز بر هم بسته ام
هر یک اندر شیوة خود به گزین
شعر بشنیدی و تحفه بستدی
خود همین بود و همین بود و همین
نی یکی از راه انصاف اندر آی
چون تویی شه را وزیر راستین
تو وزیری در خراسان و عراق
صیت تو بگذشته از چرخ برین
من گدایی ژاژ خایی بی نوا
گه فضایل خوان و گاهی ره نشین
من ز سیم تو ندیدم یک پشیز
تو ز من داری متاعی بس ثمین
این فضیلت منعکس اولیترست
خود بچشم عقل و دانش باز ببن
بر زمین دیدم که بارید از فلک
بر فلک هرگز نبارید از زمین
نقد کن باری بهای تحفه ام
گر نفرمایی عطایی بافرین
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۶۱ - این قطعه در مدح صدر جمال الدّین گوید و او را وسیلت بخدمت شمس الدّین خوارزمی کند
مجلس محترم جما الدّین
ای هنر او شمایل تو بیان
چون تویی پایمرد اهل هنر
کار کی کن مرا اگر بنوان
راوی شعر من تو بو دستی
هم تو اکنون جواب آن بستان
شعر را نیست پیش کس حرمت
پس از این ما و آیت قرآن
بطریق نیابت خادم
نه ز روی اشارت و فرمان
بامدادی که کرده باشی غسل
پاک و پاکیزه گشته از عصیان
بر مخدوم شمس الدین در رو
خدمت من بحضرتش برسان
عذر تقصیر من بخواه ، آنگاه
گر بود هیچگونه فرصت آن
دست برهم نه و یکی آیت
ز اوّل هل اتیک بروی خوان