عبارات مورد جستجو در ۱۱۵ گوهر پیدا شد:
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۸
ای صاحبی که دست تو در معجز سخا
محسود موج قلزم و ابر بهاری است
دریا ز رشک طبع تو در ناله کردن است
ابر از جفای دست تو در اشکباری است
گردون که پرده ئیست ز زنگار روزگار
بر درگهت در آرزوی پرده داری است
در همسری رای منیر تو آفتاب
شاهی ست تیزتاز و لیکن حصاری است
بی خوردگی نگر ز سپهر درشت خوی
کو را چو کلک تو هوس خورده کاری است
پیش رکاب همت تو بر براق قدر
گردون گاوباره چو مرد سواری است
بدخواه بندگیت بسی کرد وزنفاق
آن رفت و این زمانش گه جانسپاری است
فضل تو پشت ملت و دین قریشی است
عقل تو روی حکمت شیخ بخاری است
یک صنعت از کلام صد فخررازی است
یک نکته از کلام تو صد رکن خواری است
شاه جهان ز اهل معانی ترا گزید
وین هم لطایف نظر کردگاری است
منت خدای را که به تائید بخت تو
در روزگار بوی هنر یادگاری است
فضل از سپاه حادثه در سایه ات گریخت
و امروز در حمایت تو زینهاری است
ز اقبال ذکر باقی و نام نکو طلب
کاقبال در فضای جهان رهگذاری است
ذکر کلیم تازه ز کیش یهودی است
نام مسیح زنده ز قول حواری است
در ذمت تو حق دعائیست بنده را
از بنده حق شنو که گه حقگذاری است
دانم که خود شنیده بود سمع اشرفت
حالم که از جفای زمان بر چه زاری است
رویم گرفت داغ خجالت ز قول خصم
آری خسوف ماه نه بر اختیاری است
گر صبر می کنم ز دلم ناشکیبی است
ور ناله می کنم ز خودم شرمساری است
در کنج انزوا نفسی می زنم به صبر
گر اختیاری است وگر اضطراری است
عقلم صبور می کند و طبع بردبار
آری مقام صابری و بردباری است
دل در برم شکسته زتیمار همدم است
غم با دلم نشسته ز بی غمگساری است
زین دل قرار چشم ندارم کز ابتدا
بنیاد این معامله بر بی قراری است
بر صدر روزگار مگر مشتبه شده ست
کاین بنده زین ورق شکنی روزگاری است
داند مرا سپهر و شناسد عطاردم
کز من چه کار زاید و کلکم چه کاری است
در بندگیت یارم و محتاج یاریم
ای یار یاریئی که کنون وقت یاری است
ادیب صابر : مقطعات
شمارهٔ ۷۳
ایا به محمدت و بر و مکرمت معروف
خط علوم و ادب را شمایل تو حروف
رشید ملک، ادیب عمید، زین الدین
چو دین به هر صفتی کز ثنا رود موصوف
محل کلک تو را رتبت زمین و زمان
بنان و نطق تو را قوت رماح و سیوف
بدین محل که تویی کم ز رتبت تو بود
اگر دوات تو را زلف حور باشد صوف
شنیده ای که چه اعجوبه ساختند از من
ستاره گاه گاه مسیر و زمانه وقت صروف
چو در صنوف معانی مرا نبود نظیر
چه در رسید مرا از بلا، صنوف صنوف
به من رسد هم جور از زمانه پنداری
که قصد او همه از بهر من بود موقوف
همیشه رنج و عنا در صفات حال من است
چنانکه در صفت ایزدی رحیم و رئوف
اگر اسیر حوادث شدم شگفت مدار
به مهر و ماه رسد نکبت خسوف و کسوف
ز خوف بی درمی چون رهم دراین ایام
که حال فضل تباه است و راه جود مخوف
بخوان دعای مرا پس بخر ثنای مرا
که نام محتشمان را ثنا کند معروف
پناه من ز صروف زمانه مجلس توست
همیشه باد مکاره ز مجلست مصروف
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۸
اگر چه داد سخن در زمانه من دادم
ستاره وار زمانه نمی دهد دادم
زمانه گرچه زمن یافته است روزی داد
چرا به من ندهد آنچه من بدو دادم
رهی نماند زنظم سخن که نسپردم
دری نماند زلفظ دری که نگشادم
به شعر من همه اهل زمانه دل شادند
چه اوفتاد مرا کز زمانه ناشادم
مرا زطالع من دولتی نمی زاید
چه وقت بود زطالع که من در او زادم
در این زمانه عزیزم به فضل و عز از من
غریب گشت چو در ذل غریب افتادم
به نظم و نثر نکو در زمانه یاد من است
چه کرده ام که سعادت نمی کند یادم
ستارگان که به فریادم از نحوستشان
چرا به گوش رضا نشنوند فریادم
چو آب دیده و خاک ره ار چه خوار شدم
ببین ز روی لطافت چو آتش و بادم
اگر ز روی لباسم خراب می بینی
خراب نیستم از روی فضل آبادم
از آن گهی که قدم در جهان نهادستم
دراین جهان قدمی شادمانه ننهادم
اگر چه پیش تو استاده ام چو شاگردان
ز راه علم و هنر در زمانه استادم
ندیده هیچ مرادی ز یار شیرین لب
به بیستون جفا مانده همچو فرهادم
چو در جهانم بی بهره از نعیم جهان
چو روزگار جهان از جهان برون بادم
چو حال من ز صروف جهان خلل پذرفت
ز حال خویش خبر در جهان فرستادم
ادیب صابر : قطعات
شمارهٔ ۲۲
خداوندا زدوران زمانه
دلم از غصه چون دیگ است در جوش
همی سوزد جهان هر ساعتم دل
همی مالد فلک هر لحظه ام گوش
دراین فکرت چگونه خوش بود دل
براین حیرت چگونه می شود نوش
به نکبت طبع من چون غم تبه کار
ز محنت روز من چون شب سیه پوش
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۸
چه شد که خانه به غیر از شرابخانه ندارم
در این دیار غریبم غریب و خانه ندارم
زمانه مسکنتم داد و خوشدلم که به کویش
پی گدائی از این خوبتر بهانه ندارم
قیاس کن ز دل پاره پاره ضرب خدنگش
درست تر به درستی از این نشانه ندارم
سپاه خط به شبیخون مخزن لب لعلش
کشیده صف چه کنم لشکر و خزانه ندارم
به پای من منویس ای فقیه صادر دستار
که گر سرم بری امکان این سرانه ندارم
به خاکپای سگانت قسم که هیچ تمنا
به غیر سجده بر آن خاک آستانه ندارم
هوای خانه صیاد و دام کرده چنانم
که ذوق گلشن و پروای آشیانه ندارم
خطاب مولی و مهر عوام و سود سبوقه
چه کام ها که ز سالوس زاهدانه ندارم
مرو زمانه فدایت زمان دیگرم از سر
که تا زمان دگر تکیه بر زمانه ندارم
ز درد دل بخراشد خروش ناله یغما
به آنکه گوش به آواز این ترانه ندارم
یغمای جندقی : مراثی و نوحه‌ها
شمارهٔ ۷
درفش افتاد عباس جوان را
فلک داد ای فلک داد
علم شد رایت ماتم جهان را
فلک داد ای فلک داد
مرا با رنج این سوک روان کاست
نه تنها انس و جان خاست
که دل مانوس غم گشت انس و جان را
فلک داد ای فلک داد
زمان تا بر زمین این فتنه انگیخت
مصیبت خاک غم بیخت
بسر بر هم زمین را هم زمان را
فلک داد ای فلک داد
در این ماتم کش انده جاودانی
نشاط زندگانی
تبه شد پادشه تا پاسبان را
فلک داد ای فلک داد
زمین را آسمان بر خاک بنشاند
به سر خاکستر افشاند
زمین بر ساز ماتم آسمان را
فلک داد ای فلک داد
از این آباد و ویران بام تا در
خرابت خانه بر سر
شرف بر صدر جستی آستان را
فلک داد ای فلک داد
به روباهان دهی سرپنجه شیر
سگان را دست نخجیر
ز شاهین لقمه سازی ماکیان را
فلک داد ای فلک داد
به خاک و چرخ از این هنجار یغما
کنی تا کی مدارا
رها کن اشک و رخصت ده فغان را
فلک داد ای فلک داد
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۵
از توچون نام برم کز دهن آلوده
لاجرم سر نزند جز سخن آلوده
چه خبر پرسی از احوال دل خون شده ام
که شهادت دهد این پیرهن آلوده
گلشن از خار و بهارش به خزان ارزانی
بایدم رفت به در زین چمن آلوده
رخ رنگین بتان را خط مشکین ز قفاست
خارم آید به نظر نسترن آلوده
رخت برون بر ازین بحر گل آگین که دلا
نتوان شست بدین لای تن آلوده
کعبه بسپار بدان مجتهد پاک زبان
دیر بگذار بدین برهمن آلوده
چه تنعم کنی از آن صمد مظنونی
چه تمتع بری از آن وشن آلوده
خیمه برتر زنم از نه فلک ان شاء الله
غربت پاک به ازین وطن آلوده
ترک مست تو ندارد به صفایی سر صدق
دل بپردازم ازین راهزن آلوده
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۹ - شاعر دروغگوست؟
ز روزگار بجان آمدم ز غم بشتاب
اگر بنالم جای است ازین عنا و عذاب
زمانه میدهدم گوشمال و می زندم
مگر که خیک شد ستم زمانه را دریاب
مثل زنند که شاعر دروغگوی بود
خطاست باری نزد من این مثل نه صواب
بباب مدح خداوندگار و قصه خویش
بجان پاک پیمبر که نیستم کذاب
ایا گزیده اولاد پاک پیغمبر
بجاه خویش بدین قصه برنویس جواب
رسید خیل زمستان و آن تموز برفت
که خلق زنده بی آتش همی شدند کباب
زبر و جود تو دارم تمام جامه تن
تمام بقعه و فرزند خود برونق و آب
بصدر بار تو بردارم از جهان حاجت
اگر بیک لب نان باشد و بیک دم آب
ذئاب وار بهر در نرفتم و نروم
وگر روم ز در تو منافقم چو ذئاب
تو آفتابی و مهتاب دیگران و تبش
زآفتاب توان خواستن نه از مهتاب
بتاب سال و مه ای آفتاب فضل و شرف
بر آسمان سعادت بروزگار شباب
بنای جاه تو آباد باد تا به ابد
سرای دولت اعدای تو خراب و بیاب
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰
مستی مدام جام هوس می‌دهد مرا
گر دم زنم به دست عسس می‌دهد مرا
صیّاد را چو نالة زارم اثر کند
از قید دام سر به قفس می‌دهد مرا
شان و شکوه عهد سلیمانیم گذشت
موری کنون به باد نفس می‌دهد مرا
ناز زمانه بهر غمی تا به کی کشم
این جام آرزو همه کس می‌دهد مرا
سیمرغ پر شکستة اوج قناعتم
گردون فریب بال مگس می‌دهد مرا
من آن نیم که گرد پی کاروان خورم
گاهی فریب ناله جرس می‌دهد مرا
فیّاض اگر عنان نکشم طبع شوخ من
چون شعله سر به خار و به خس می‌دهد مرا
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۱
مستی ز گرد تفرقه پاکم نمی‌کند
تا غنچه خُسبِ سایة تاکم نمی‌کند
از نالة گداخته سر تا به پا پرم
مرهم علاج سینة چاکم نمی‌کند
از هفت جوش صبر وجودم سرشته‌اند
خوی زمانه عربده‌ناکم نمی‌کند
جرأت نگر که شوکت خصمی چو آسمان
دست آزمای تهمت باکم نمی‌کند
در حیرتم که طالع هندوی من چرا
گوش آشنای نغمة را کم نمی‌کند
السماسْ‌سوده سودة الماس می‌شود
زان کُشت آسمانم و خاکم نمی‌‌کند
خاکستر ار شوم که نگهدار آتشم
دانسته‌ام که عشق هلاکم نمی‌کند
آلایش محیط در امکان عقل نیست
کس این گمان به دامن پاکم نمی‌کند
فیّاض مهر زلف بتان سرنوشت ماست
این بخت سایه از سر ما کم نمی‌کند
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۰
فصل خزان رسید و نشاط و طرب نماند
کاری مرا به مشغله روز و شب نماند
باد خزان ربود حرارت ز آفتاب
در شمع بزم اهل جهان تاب و تب نماند
تمکین ز شیخ شد ز مریدان سکوت رفت
در بزرگان حیا و به طفلان ادب نماند
باغ امیدواریی ما را هوا رسید
در عهد ما به نخل تمنا رطب نماند
شد صفحه ها سفید زبان قلم خموش
بر لوح سینه ها رقم منتخب نماند
تا خیرگاه حاتم طی گشت سرنگون
جز خاک توده یی به دیار عرب نماند
مردود کرد خصم تو را دهر سیدا
در هیچ سینه دوستی بولهب نماند
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱
کارم چو زلف یار پریشان و در هم است
صد بحر خفته در جگر و دیده بی‌نم است
یک دیده از برای تماشا کفایتست
لیک از برای گریه هزار ار بود کم است
با انقلاب دهر چه سازم که درد دوست
دیروز ریش بوده و امروز مرهم است
نشکفته بهترم بگذار ای صبا مرا
کاین غنچه همچو داغ پر از دود ماتم است
آگه نیم ز آمدن و رفتن بهار
دانم همین قدر که همه موسم غم است
در بار اشک بند نظر را که نزد دوست
نامحرم است دیده ولی گریه محرم است
نازم به فیض باغ جمالت که یک نگاه
بر گل سموم و بر گل روی تو شبنم است
دل پر ز مهر تست عزیزش نگاه دار
جام از من است لیک پر از باده جم است
یک پرده بیش نیست فصیحی نوای عشق
پندار گوش ماست که گه زیر و گه بم است
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۲۹۵
شاها ز زمانه گم شد آسایش من
انبار فلک مباش در مالش من
خود ناصیه روان ارسطوی خرد
آراست به داغ بیعت دانش من
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفه‌نگاری‌ها
شمارهٔ ۸۹ - بادهٔ گلرنگ
بیار ساقی گل چهره باده یگلرنگ
بباز مطرب چنگی تو نیز چنگ به چنگ
بریز در قدحم زان شراب روحانی
که من نه طالب تریاکم و نه راغب بنگ
خراب کن ز می ام کاندر این جهان فراخ
دل آمده زغم اندر فضای سینه به تنگ
فلک به گردش خون سنگ آسیا به سرم
من اوفتاده ام اندر میان، چو زیرین سنگ
مرا به گردش دور زمانه، باکی نیست
زمانه باشد بامن، مدام بر سر جنگ
به هر رفیق که از مهر، می شوم نزدیک
همان رفیق، گریزد ز من صد فرسنگ
من از مهابت این چدخ پیر می ترسم
بدان مشابه که سرباز، ترک از سرهنگ
ولی به جام شرابی گرم کنی امداد
به روز رزم نترسم ز سام و پور پشنگ
فلک فکند ز ایران به هند «ترکی» را
ز هند ترسم اندازدش به شهر فرنگ
امیر پازواری : چهاربیتی‌ها
شمارهٔ ۱۵۰
پرْچینْ بدیمه قُبّه گِل ریحون‌ره
هَشتْ خالهْ نرگسْ‌ره داشْتمهْ اَرمُونْ ره
نکن بی‌رحمی و نئو«نا» امیرره
دْ خشْ تمنّا دارمه، هاده که دیره
فلک ره بَوینْ گردش چه جور و جیرهْ
اینْ کُهنهْ زَمُونهْ، شالْ به‌جایِ شیره
بد مزوئه مهْ طَبعْ وُ ندومّه چیره
انجیل به هنگومْ رسنه اسا که دیره