عبارات مورد جستجو در ۱۶۷ گوهر پیدا شد:
ادیب الممالک : شورشنامه
بخش ۱۷ - ترجمه کلمات مزبوره بفارسی
رسیدند گردان خونخوار یل
نشان شد تنت پیش تیر اجل
کنون حکم و مأمور سلطان رسید
فراوان سپاه از فراهان رسید
برون آمدستند از خانقاه
شود روز روشن بچشمت سیاه
بکوبند بالا و پست تو را
ببرند زین خانه دست ترا
کسی از تو ننیوشد این گفتگو
که دست بریده نشاید رفو
آذر بیگدلی : قصاید
شمارهٔ ۱۱ - قصیده در مدح پادشاه و ذم حاج آقا محمد
ای که چون از داد تیغت خون کند
خون زیرغو در دل ارغون کند
ای خداوندی کز اختر هر چه سعد
خدمت آن طالع میمون کند
تا تو، نه کس نام اسکندر برد
تا تو، نه کس یاد افریدون کند
خسرو بختت شب و روز از جلال
تکیه بر شبدیز و بر گلگون کند
کرده مهر لطفت اندر مهرگان
آنچه کانون در مه کانون کند
روز و شب خضر و کلیمت هر یکی
بزم چون رخسار بوقلمون کند
در ایاغ، آن آب حیوان ریزدت؛
در چراغ، این روغن زیتون کند
چون نهی بر تخت شاهی پا، تو را
هفت خدمت، گردش گردون کند
بام ایوانت بکیوان بسپرد
آستانت را، ز تیر استون کند
ذکر برجیس از طرب در مجلست
غمزدای سینه ی قانون کند
بر درت بهرام را خنجر دهد
در برت ناهید را خاتون کند
گوی زرین سازدت از قرص مهر
بهر چوگان ماه چون عرجون کند
کاتبان بارگاهت، هر یکی
گوشها درج در مکنون کند
هم ز حکمت لقمه ی لقمان خورد
هم ز صنعت کار افلاطون کند
فارسان رزمگاهت، هر تنی
ز آتش تیغ آب دریا خون کند
تیغ بازان، کرده هامون کوهها؛
رخش تازان، کوهها هامون کند!
ملک را، حکمت ز عدل آباد کرد
خلق را، خلقت بخود مفتون کند
از تو دید ایران ویران رونقی
کز هوا باغ جنان مجنون کند
جز دیار اصفهان، کش زنده رود
خون ز غیرت در دل جیحون کند
بود مصر آن شهر و شد بیت الحزن
حاکمش بس خلق را محزون کند
چیست حاکم، حاش لله ظالمی؛
کو چو دیوان کارها وارون کند!
مفلسان شهر را، از جوع کشت؛
خواجگان ملک را، مدیون کند
بس عزیزان را، چو یوسف بیگناه
چون زند بهتان زنش، مسجون کند!
فتنه ی او، آب صد ابلیس برد؛
طعنه ی او، کار صد طاعون کند!
بینوا، گر خرقه پوشد از نمد
ور توانگر جامه سقلاطون کند
جستجوی هر دو، چون رهزن گرفت؛
شستشوی هر دو، چون صابون کند!
هر که جوید از جفای او قرار
ربع دیگر را مگر مسکون کند!
یا بفکر دیدن عیسی فتد
یا هوای صحبت ذوالنون کند
در زمین هر که باشد، ز آب غصب
خاک را چون صحف انگلیون کند
باغ سازد، پرده ی گل بردرد؛
سرو موزون، بید ناموزن کند!
بسکه تلخستش زبان باغبان
میوه ی شیرینش را افیون کند
جیب دهقان، مخزن آمد شاه را ؛
شاه آنجا گنج خود مخزون کند
کآنچه جود شاه از آن آگنده گنج
کم کند، دهقان، بسعی افزون کند
غافل، از غارتگر گنجت مباش؛
ورنه گنجور تو را مغبون کند
گنج حالی گرده آید سوی تو
تا بعشری زان تو را ممنون کند
هر که ملکی بازماندش، هم بدو
یا مبیعش کرده یا مرهون کند
مشنو از وی شکوه ی عصیان خلق
پیش از ین گر کرده یا اکنون کند
روسیاه اندر میان پیداست کیست
شکوه از عنین اگر مأبون کند
چون ز حد شد صبر خلق و ظلم او
کاش این لطف ایزد بیچون کند
کآردم سوی صفاهان دوستکام
دوستانم نیز پیرامون کند
تا کنم با یک یک اخوان وطن
آنچه موسی خواست با هارون کند
کز چه کس گوساله را گوید خدا!
وز چه دانا امتثال دون کند
آن خیانت پیشه، کش خواندی امین
هر چه در دست آیدش آلتون کند
خود خورد چون مار، خاک خاک را
حرص زور آور بزر مشحون کند
خفتگانش، حسرت دوزخ کشند؛
هر کجا او گنج خود مدفون کند
نیستش از پستی الحق پایه یی
کز ستم او را کسی مطعون کند
لیک ترسم هر کس آید بعد ازین
ظلم آن ناپاک را قانون کند
درد مسکین را رسد تسکین، چو شاه
خاک را با خون او معجون کند
ور نمیخواهد بگردن خون وی
دیگری را کاشکی مأذون کند
تا بزهر افعی تیغ کجش
افعی گنجینه ی قارون کند
ای سلیمان، قطع کن زان دیودست؛
ورنه، رفته رفته، بس افسون کند
دست در ترتیب آب و گل نهد
رخنه در ترکیب کاف و نون کند
هم فلک را انجمن بر هم زند
هم جهان را وضع دیگرگون کند
هم ز تارک افسرت غارت برد
هم ز خنصر خاتمت بیرون کند
دست دزدان، شحنه زان اول برد
کآخر الامرش نباید خون کند
ای که دیوان، میر دیوان کرده یی
آدمیزادی چو من پس چپچون کند؟!
خواستم عدل تو، بهر نام نیک؛
روی ملک از خون او گلگون کند
کایزدت، هم عمر جاویدان دهد؛
هم، بخیرت عاقبت مقرون کند
ورنه، آن کابلیس راند از آسمان
میتواند دفع این ملعون کند
تا طبرزد، مصلح کسنی بود
تا طبر خون، چاره طرخون کند
ایزد ذوالمن، بیمن رأفتت
از هر آفت ایمن و مأمون کند
دشمنت را، جام از غسلین بود
دوستت را، جامه از اکسون کند
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱
این ترک تیغ بسته ی بازو گشاده کیست؟!
تاراج عمر می کند، این ترک زاده کیست؟!
گر نیست در هلاک منش ایستادگی
پس وقت مرگ بر سرم این ایستاده کیست؟!
گر نیست قصد قتل منش از خدنگ جور
این شوخ شخ کمان که بزین تکیه داده کیست؟!
رفتی سواره، من ز قفایت، نگفتی: آه
کافتاده از پی ام چو غبار این پیاده کیست؟!
بر بست راه چاره ز آذر زشش جهت
این ترک تیغ بسته ی ابر و گشاده کیست؟!
آذر بیگدلی : ترکیبات
شمارهٔ ۲ - در مرثیهٔ برادر خود میگوید
واحسرتا، که رونق این بوستان شکست
چون نشکند دلم؟! که دل دوستان شکست!
شمع طرب، بمحفل اهل زمانه مرد؛
جام نشاط، د رکف خلق جهان شکست
افگند رخنه یی فلک، اندر سواد خاک؛
کآمد مرا ازو بتن ناتوان شکست
سنگی، بشیشه خانه ی گیتی زد آسمان
آمد بشیشه ی دل من زان میان شکست
برقی بجست و، خرمن نسرین و لاله سوخت
بادی وزید و، شاخ گل ارغوان شکست
سروی که بود خاسته از باغ دل، فتاد؛
نخلی که بود رسته ز گلزار جان شکست!
اوراق لاله، از نفس گرم برق سوخت؛
اغصان سرو، از دم سرد خزان شکست
میخواستم، ز لاله و گل پر کنم بغل
از گلشنی که شاخ گلش ناگهان شکست
داغم ز لاله ماند بدست و، چگونه ماند؛
خارم ز گل شکست بپا و چسان شکست؟!
هم بلبلی که بود مرا همزبان، پرید؛
هم گلبنی که بود مرا آشیان شکست
نشکسته یک نهال، درین بوستان نماند؛
الحق، شکستن عجبی بود آن شکست!
در دل نبود فکر نبردم، که ناگهان
آمد بجانم از ستم آسمان شکست
تیغی حواله داد و، مرا سینه چاک شد؛
تیری ز کف گشاد و، مرا استخوان شکست
زین داغ جانگداز، تن مرد و زن گداخت؛
زین درد دل شکن، دل پیرو جوان شکست
از پا فتاد سرو صنوبر خرام من
پرواز کرد طایر دولت ز بام من
وی، صبحدم، فتاد سوی گلشنم گذار،
ناگاه در میانه ی مرغان شاخسار
بر گلبنی شکسته پرو بال بلبلی
دیدم نشسته تنگدل از جور روزگار
زخم فراق خورده و گریان اسیرسان
سر زیر بال برده و نالان، غریب وار
در سینه اش، ز خنده ی لاله ؛ هزار داغ
بر دیده از تبسم گل؛ صد هزار خار
بودم از آن ملاحظه حیران که از چه راه
بلبل زه گل کناره کند خاصه در بهار؟!
دل تنگ گشت، از غم آن مرغ تنگدل
جان زار شد، ز زاری آن طایر نزار
آواز ناله ام، چو بآن بینوا رسید؛
خونش بجوش آمد و، نالید زار زار!
گفتا که: سرگذشت من سنگدل شنو
یعنی ز تنگی دل زارم عجب مدار!
بودیم سالها من و مرغی ز جنس هم؛
کش بود از مصاحبت مرغ روح عار
با هم هم آشیان و هم آواز و هم نوا
فصل خزان مصاحب و فصل بهار یار
ناگاه بیخبر ز من، او بر فشاند بال
در آشیان نشسته غمین من در انتظار
و اکنون دو روز شد که نیامد، مگر شده است
از بخت بد، بچنگ عقاب اجل دچار
یا جان ز تنگنای قفس باشدش غمین
یا خاطر از شکنجه ی دامش بود فگار
یاران، من آن شکسته پر و بال بلبلم؛
کز بیکسی ببال و پرم غبار
وان عندلیب رفته، گرامی برادرم
کز دوریش، بخاک ره او برابرم!
یعنی صفیقلی، که چو گل زین چمن برفت
غلطان بخون چو اشک من، از چشم من برفت
در بوستان وزید دگر باد مهرگان
ریحان برفت و لاله برفت و سمن برفت
زلف بنفشه، طره ی سنبل، شکن گرفت؛
رنگ شقایق، آب رخ نسترن برفت!
حرف چمن مگو، چو نهال چمن فتاد
نام یمن مبر، چو عقیق از یمن برفت
چون شب، چگونه تار نباشد کنون ز آه؟!
روزم، که شمع انجمن از انجمن برفت!
چون زر چگونه زرد نباشد کنون ز غم؟!
رویم، که از کنار من آن سیمتن برفت!
چون دیده ام سفید نباشد، کنون ز اشک؟!
یعقوب سان که یوسف گل پیرهن برفت!
زان یوسفم چرا نبود شکوه؟ کز جفا
تنها مرا گذاشت به بیت الحزن، برفت!
یا رب چه دید ز اهل وطن، کش بسر فتاد
شوق دیار غربت و زود از وطن برفت؟!
یا رب بگوش او چه رسید از سروش غیب
کو بست از آن نشاط لب از هر سخن برفت
یا رب چه تیر بر پر آن خوش ترانه مرغ
آمد، که خون ز بال فشان زین چمن برفت؟!
نی نی خجسته بلبل گلزار خلد بود؛
دلتنگ شد ز صحبت زاغ و زغن برفت
اکنون بشاخ سدره نشسته است نغمه خوان
آن مرغ خوش ترانه که از باغ من برفت
کو قاصدی که گوید ازین پیر ناتوان
در خلدش این پیام، که : ای نازنین جوان!
من تاب دوری تو برادر نداشتم
این آن حکایتی است که باور نداشتم
حسرت برم بمرگ کنون، من که پیش ازین
جز دیدن تو حسرت دیگر نداشتم
تا داشت سایه بر سرمن، نخل سرکشت
در دل خیال سرو و صنوبر نداشتم
تا بود کاکلت بمشامم عبیر بیز
در سر هوای نکهت عنبر نداشتم
تا شهد خنده ی تو بکامم شکر فشان
بود، آرزوی چشمه ی کوثر نداشتم
این حسرتی که در دلم از تست، آه اگر
امید دیدن تو بمحشر نداشتم
زین بوستان، چو طایر روحت بباغ خلد
پرواز کرد، حیف که من پر نداشتم!
بر پهلویت رساند چو تیغ جفا عدو
منهم به حنجر آه که خنجر نداشتم
بار سفر چو بستی و رفتی، من از قفا
میآمدم، چه سود که رهبر نداشتم
در خاک و خون شنیدمت، آنگاه دیدمت
این گوش و چشم را، چه زیان گر نداشتم
این بود چون ز دور فلک سرنوشت من
آزاد بودم از غم اگر سر نداشتم
دردا که چون بخاک فتادی ز تیغ جور
سوی تو ره، ز بیم ستمگر نداشتم
داغم بدل، بداغ دلت مرهمم نبود؛
خاکم بسر، ز خاک سرت بر نداشتم
من نیز درد خویش، بجان بخش جان ستان
گفتم نهان، که یاور دیگر نداشتم
نعش تو را بدوش چو بردند همدمان
این بود با تو حرف من از پی زمان زمان
ای تیغ ظلم خورده که مهلت نیافتی
مهلت بقدر عرض وصیت نیافتی
زخمت، چه زخم بود، که مرهم نکرد سود؟!
دردت چه درد بود، که صحت نیافتی؟!
از موج خیز حادثه، چون کشتی ات شکست؛
راه برون شدن بسلامت نیافتی
آه از دمی که چون بتو تیغ ستم زدند
بودت هزار شکوه و فرصت نیافتی
دل پر ز درد رفتی و، یاری که گوییش
از سر گذشت خویش حکایت نیافتی
دشمن کشیده تیغ، چو آمد بسوی تو؛
یاری که خیزدت بشفاعت نیافتی
روی زمین چو فتنه ی آخر زمان گرفت
جز قم مگر مقام اقامت نیافتی
آخر چو کرد فتنه سرایت بآن دیار
جایی بغیر روضه ی جنت نیافتی
گرد غمت بدل ننشیند، که آگهی
از حال دوستان، دم فرقت نیافتی
انگار سیر سینه ی تنگ برادران
کردی وغیر داغ مصیبت نیافتی
نوشت بود که سوخت دلت چون ز تشنگی
آبی بجز زلال شهادت نیافتی
چون اهل ظلم، تیغ کشیدند از میان
از کس در آن میانه مروت نیافتی
جز آستان فاطمه ی فاطمی نسب
جای دگر برای شکایت نیافتی
د رسایه خفتیش، که جز آنجا گریز گاه
از آفتاب روز قیامت نیافتی
دلجویی تو، زاده ی خیر النسا کند
خون خواهی تو، بضعه ی شیر خدا کند
رفتی و رفت بیتو ز جانم قرار حیف
نومید گشت خاطر امیدوار حیف
رفتی بمرغزار جنان و نیامدت
زین مرغزار یاد در آن مرغزار حیف
ابری دمید و روی نهفت آفتاب آه
بادی وزید و ریخت گل از شاخسار حیف
در زیر خاک، آن قد چون سرو صد دریغ؛
و ز تیغ چاک، آن تن چون گل، هزار حیف!
گلچین روزگار، گلی چید ازین چمن؛
پژمرده شد ز چیدن آن گل بهار حیف
دادی هزار عطر شمیمش مشام را
بود آن گل از هزار چمن یادگار حیف
بی سرو و قد و، بی گل رویش بصبح و شام؛
دارد بلب تذرو فغان و، هزار حیف
ای شاخ گل، که چون تو گلی این چمن نداشت؛
زودت شکست گردش لیل و نهار حیف
از رفتن تو، هر که مرا زنده دید، گفت:
گل رخت بست از چمن و ماند خار حیف
از روزگار چشم دگر داشتم، ولی
این رنگ ریخت چشم بد روزگار حیف
دردا که درد خود نشمردی بدوستان
بردی بخاک آرزوی بیشمار حیف
بستی بناقه محمل و گشتی روان و من
ماندم ز بازماندن خود شرمسار حیف
شد عیش خانه، آه بماتم سرا بدل
شد شمع حجله گاه، چو شمع مزار حیف
یکتا در یتیم، که ماند از تو یادگار
از رفتنت نشست برویش غبار حیف
رفتی و دوستان تو را دل فگار ماند
چشم برادران ز غمت اشکبار ماند
ای بیتو صبح همنفسان تیره تر ز شام
دور از تو، دوستان تو را زندگی حرام
من چون سیه ببر نکنم از غمت که چرخ
پوشیده در عزای تو، خفتان نیلفام
رفتی برون ز گلشن گیتی نچیده گل
گشتی روان بروضه ی رضوان ندیده کام
چون سرو قامت تو، بروی زمین فتاد؛
در حیرتم نکرد قیامت چرا قیام؟!
باری، چگونه میگذرانی که از جهان
رفتی و پیکی از تو نمیآورد پیام
آن دم که با تو همنفس دوستان شدیم
در خلوتی، نه خاص در آن داشت ره نه عام
ناگه درآمدند گروهی ز هر طرف
از کین کشیده خنجر بیداد از نیام
جمعی شهید گشته بناحق در آن میان
ز آنها یکی تو، ای ز شهیدان تو را سلام
چون ریختند خون تو، من نیز خون خود
بایست ریزم، آه بدل شد به ننگ، نام
میداد ساقی اجلم، گر شراب مرگ
بهتر که ریخت زهر فراق تو ام بجام
زین پیش چید نرگست از گلشن جمال
بیرحمی و، کشد ازو ایزد انتقام
و امروز آنکه نخل حیاتت به تیشه کند
دستش بریده باد و نبیند ز عمر کام
ای عندلیب همنفس، از من شدی چو دور
گلشن مرا قفس بود و آشیانه دام
آری چو رفت همنفس بلبلی ز باغ
دام است آشیانه بچشمش علی الدوام
غمگین مرا نهادی و غمخواری این نبود
تنها مرا گذاشتی و یاری این نبود
آذر بیگدلی : رباعیات
شمارهٔ ۱۳۶
چند ای ظالم! بهر فریب دگران
ماخسته و باشی تو طبیب دگران؟!
ظلم اینکه، گذشت تیر جورت از من
وین ظلم دگر که شد نصیب دگران
آذر بیگدلی : حکایات
شمارهٔ ۵۶ - حکایت
شنیدم یکی شهر معمور بود
که ابلیس از مردمش دور بود
بمرد و زنش داده یزدان پاک
دل و دیده و دست و دامان پاک
هم از گرگ آسوده آنجا گله
هم از دزد ایمن در آن قافله
همه دستشان کوته از مال غیر
همه پایشان سالک راه خیر
امیری بآن شهر چون آمدی
گرش معدلت رهنمون آمدی
بر او خوش گذشتی همه ماه و سال
ز خلق او، ازو خلق فرخنده فال
وگر رایت ظلم افراختی
بکشت خود، آتش درانداختی
ز نفرین آن مردم پارسا
شدی طالع دولتش نارسا
زدی یا اجل برق بر خرمنش
بدی یا بعزل آسمان دشمنش
ز بیداد او رسته مردم همه
چو از شحنه ی گرگ ظالم، رمه!
در آخر یکی گرگ روباه فن
کزو پیرهن شد به یوسف کفن
بفرمان شه شد در آن شهر امیر
از آن راز واقف چو گشتش ضمیر
بروزی که میآمد آن شهریار
پذیره شدندش سران دیار
بهدیه نخست آمد از ره چو راست
زهر یک یکی بیضه ی مرغ خواست
نهادند هر یک از آن راستان
یکی سیمگون بیضه در آستان
پس آنگه چنین گفت آن حیله ور
که: ای ساده دل مردم بیخبر
طمع کرده در بیضه ی ماکیان
مرا نیک باشد شما را زیان
برد عافیت از تن این بیضه ام
کزین بیضه دائم کشد هیضه ام
کنون بیضه ی خویش هر یک برید
مرا پرده ی خود چه باید درید؟!
متاع خود از هم چو نشناختند
ز هم برده، اما غلط باختند!
باین حیله چون کارخود راست کرد
بخلق از ستم آنچه میخواست کرد
ستم دیدگان را دل آمد بجوش
رساندند بر گوش گردون خروش
سراسر کمند دعا داده تاب
نشد دعوت هیچکس مستجاب
کس آگه نه، کآن در برایشان که بست
جز آن کس کز آن بیضه برداشت دست
آذر بیگدلی : حکایات
شمارهٔ ۵۷ - حکایت
ازین پیش چندی ز شاه جهان
یکی سفله شد عامل اصفهان
چو سگ بر سر جیفه بس جنگ داشت
دل خلق چون چشم خود تنگ داشت
بحیلت، بد آموز مردم همه
سیه، چون دلش، روز مردم همه!
نه مرد آگه از کید آن کهنه دزد
نه زن واقف از مکر آن زن بمزد
بر اولاد آدم ز تلبیس کرد
همه آن که با آدم ابلیس کرد
نه مسلم، نه ترسا از آن دیده خیر
نه مسجد ز بیدادش ایمن نه دیر
زراعت بملک جگر خستگانش
تجارت بمال زبان بستگانش
بشرکت همه شهر پا بست ازو
ولی مایه از دیگران، دست از او
ز دهقان به بیداد برد آنچه کشت
ز صد خوشه یکدانه بر جا نهشت
شرر در دل نیکبختان فروخت
شنیدم که برگ درختان فروخت
بشاه جهان کرد از آن فتنه ساز
ز غیبت زبان شکایت دراز
که ای یادگار انوشیروان
بود دور از غیرت خسروان
که سازند در ملک فرمان پذیر
ز جغد و ز روباه، شاهین و شیر!
کسی را چرا کرده ای یاوری
که با زرگری کرده سیم آوری؟!
کنون آمدستیم سویت دخیل
که سلطان کریم است و عامل بخیل
چه حاصل ز جود تو ای شهریار؟
که از بخل عامل، تبه شددیار!
چه خیزد ز داد تو ای کامیاب؟
که از جور عامل، جهان شد خراب!
گر از حال ما هست آگاهیت
بگو تا چه شد غیرت شاهیت؟!
وگر باشدت حال مردم نهان
بما گرید و بر تو خندد جهان!
دل شه بدرد آمد از دردشان
ز عزل وی آسوده دل کردشان
ز معزولیش رفت چون یکدوسال
که دادش بدست ادب گوشمال
بسی پند دادش بحسن سلوک
که حسن سلوک است طرز ملوک
در آن ملک از آن شاه روشن ضمیر
بپاداش خدمت ز نو شد امیر
چو فرمان روا گشت آن بدگمان
جفایش همان بود و بخلش همان
رعایا دگر سوی شاه آمدند
ز بیداد او دادخواه آمدند
که شاها نباشد روا چون فلک
بزخم کهن ریزی از نو نمک
دریغا که گردون بداندیش گشت
چنان گردد اکنون، کزین پیش گشت
شگفتید خسرو از آن بدنهاد
که چون رفتش اندرز شاهی زیاد؟!
مگر بود پیری در آن بزمگاه
خروشید کای دادگر پادشاه
چرا سفلگان را برافراختی؟
مگر پایه یی سفله نشناختی؟!
رعایا سرافگندگان تواند
زن و مردشان بندگان تواند
تو را کرده از داد یاد آمدند
ز بیداد عامل بداد آمدند
ز عزلش رعایا و عامل همه
هم از ظلم رست و هم از مظلمه
دگر ره نشاندیش چون بر سریر؟!
بدست خود آتش زدی بر حریر!
کنون ار شگفت دل انده گرفت
مرا از شگفت تو آمد شگفت
فگندی چو از خار بن برگ و شاخ
گذرگاه بر خلق کردی فراخ
چو ابر کفت ریشه اش پرورید
شگفتت نیاید که دامن درید
شد آتش چو افسرده در مشت کس
نسوزد ز انگشتش انگشت کس
چو باز از شراریش کش بر فروخت
چه جای شگفت ار جهانی بسوخت؟!
چرا شد بگو ای خراب از شراب
رعایا گریزان و کشور خراب؟!
دکان جغد را چون نگردد مکان؟!
عسس بیخود و دزد خود در دکان
گله چون نگردد ز هر سو یله؟!
شبان خفته گرگش شبان در گله!
نشاط اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۷۱
خواهی که کشی خنجر و زارم بکشی
از کرده مرا که شرمسارم بکشی
سد بار فزون چو بیگناهم کشتی
یکره چه شود گناهکارم بکشی
نشاط اصفهانی : مفردات
شمارهٔ ۲۵
ز بهر کشتن من گر بهانه میجویی
همین که نیست گناهی مرا گناهم بس
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۳۰۲
چون دست اجل تخته برهان بسترد
بس بار مظالم که بدان عالم برد
در مدت عمرش که ز بد بود بتر
هرگز به ازین نکرد کاری که بمرد
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۵۳۶
تا چند جفای این غم آباد کشم
و آزار ز هر بنده و آزاد کشم
گوئی شدم آفریده تا مدت عمر
از هر که شد آفریده بیداد کشم
میرزاده عشقی : مثنویات
شمارهٔ ۱۲ - ملت فروش
یکی را ز تن، جامعه در دزدگاه
بکندند از کفش پا تا کلاه
پس آنگاه، آن روز تا شب دوید
که تا بر دهی، نیمه شب در رسید
بشد در سرای خداوند ده
که چیزی مرا ای خداوند ده
که تا پوشد اندام خود این غلام
بد اندر دهانش هنوز این کلام:
که آن خواجه خدمتگزاران بخواست
بگفتا کنون کاین غلامی ز ماست:
سحرگه به بازارش، اندر برید
فروشید و نقدینه اش آورید!
چو آن بینوا، این سخن برشنفت؟
سر از جیب حیرت برون کرد و گفت:
بگفتم غلامی که تن پوشی ام
نگفتم غلامم که بفروشی ام!
دلم بس ز کردار آن خواجه سوخت
که ما را به نام غلامی فروخت!
نوشتم من این قصه را یادگار
که تا یاد دارد، ورا روزگار
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۷۳ - بردن حارث معلون آن دو طفل را از بهر کشتن به کنار فرات
ستمکار حارث کمندی به دست
بهم برد و بازوی طفلان ببست
سپس زی فرات آمد او رهسپر
ابا کودکان و غلام و پسر
شد از کرده ی شوی زن درشگفت
خروشان به دنبالشان ره گرفت
بدو گفت کز داور آزرم دار
ز پیغمبر راستیم شرم دار
نه این کودکان زآل پیغمبرند
دو نوباوه از گلشن حیدرند
نه این هر دو مهمان خوان تواند
زهر بد همی درامان تواند
تو را اینچنین زشت کردار چیست؟
ستم بر به مهمان سزاوار نیست
بتابید ازو شوی از دین بری
ز بانو نپذیرفت پوزشگری
کشان برد دژخیم نا هوشمند
سوی رود بار آن دو سرو بلند
که از خونشان خاک مرجان کند
دو جان را تن خسته بیجان کند
غلام نکو خوی از پیش خواند
بدین گونه با او سخن باز راند
که این تیغ برنده بستان زمن
جداکن ز پیکر سراین دو تن
زبیدادگر خواجه در –دم غلام
گرفت آبگون تیغ و برداشت گام
که اندر لب رود آب روان
زپای اندرآرد دو سرو جوان
به ره بر یکی زان دو تن بی پناه
چنین گفت با آن غلام سیاه
که ای نکیخو مرد فرخ جمال
تورا چهره ماند به چهر بلال
بدو گفت آن بنده ی پاکزاد
که از آتش دوزخ آزاد باد
که برگو – شما از نژاد که اید؟
شناسا به فرخ بلال از چه اید؟
محمد چنین پاسخش داد باز
که ماییم شهزاده گان حجاز
زمسلم دو پور گرانمایه ایم
که مهر افسر و آسمان پایه ایم
بلال نکو رو که فرخنده بود
خداوند مارا یکی بنده بود
غلام این سخن ها چو زو کرد گوش
به تن جامه بدرید و برزد خروش
بیفکند شمشیر و بنهاد روی
به پای دو شهزاده ی نیکخوی
به زاری بگفت ای دو فرخ تبار
زپیغمبر هاشمی یادگار
نخواهم که در هر دو گیتی سیاه
شود رویم ازشومی این گناه
سرازخاک برداشت پس با شتاب
گذر کرد چون باد از روی آب
بدو بد گهرخواجه زد نعره سخت
که ای تیره رو بنده ی شوربخت
چرا رخ ز فرمان من تافتی؟
ازیدر بدان سوی بشتافتی؟
بگفتش که روی از تو برتافتن
به ازخشم یزدان به خود یافتن
نیاید زمن هرگز این کار بد
تو را زیبد این رسم و هنجار بد
بد اختر چو از بنده شد نا امید
به فرزانه فرزند خود بنگرید
بدو گفت کای پور فرمان پذیر
زدست پدر تیغ بران بگیر
جدا کن سراین دو موینده زود
بینداز تنشان درین ژرف رود
پسر تیغ از آن زشت گوهر گرفت
پی کشتن آن دو ره بر گرفت
بگفتش یکی زان دو طفل یتیم
که من بر تو ترسم زنار جحیم
جوانی ستم برجوانان مکن
که چرخت کند شاخ هستی زبن
به خویشان پیغمبر خویشتن
مورز ای جوان کین و بشنو سخن
چو آن هردو را پورحارث شناخت
بدان سوی آب از برباب تاخت
بدو بر خروشید از کین پدر
که نفرین رسادا به چونین پسر
الهامی کرمانشاهی : خیابان چهارم
بخش ۴۷ - قتل آن ده تن که اسب به کشته ی امام شهید تاخته بودند
کشان روزبانان به زنجیر در
کشیدند ده تن بر نامور
که برشه سمند ستم تاختند
به تن خرد، ستخوان او ساختند
مر آن ده بدند از نژاد حرام
تبه رایشان باب و، بدکاره مام
چو مختارشان کرده بشنید چیست
به آنان نگه کر و لختی گریست
همه انجمن نیز گریان شدند
دل از آتش درد بریان شدند
بپرسید از آن بد سگالان امیر
که ای شاه را دشمنان شریر
چه بردید از آن کارنستوده سود؟
تن کشته با نعل توسن که سود؟
تنی کش پیمبر همی خواند جان
نمودید خردش چرا استخوان؟
بتر زآنچه کردید هرگز که کرد؟
دلی کو کزین نیست پر داغ و درد؟
شما را زدادار، نفرین رساد
به شمشیر من کیفر کین رساد
بدوزندشان گفت، با چار میخ
بریزند خون با سنان ستیخ
بکوبند پس با سم باره شان
بسوزند تن های پتیاره شان
به فرموده دژخیم شد کار بند
بسایید تنشان به سم سمند
تن تیره شان اندر آتش نهاد
سپس داد خاک پلیدان به باد
همه جا به دوزخ درون بادشان
عذاب خدایی فزون بادشان
جزای نکو باد مختار را
گراینده این خوب کردار را
پیمبر از او باد خوشنود و شاد
که کیفر کشید و نکو داد، داد
ادیب صابر : قطعات
شمارهٔ ۱۷
به هیچ وقتی اگر نام کهتران شمری
مرا و نام مرا اندر آن شمار شمر
در آن تبار که یک تن مخالف تو بود
ز روزگار ببارد بر آن تبار تبر
قمار کرد قمر با منازع تو به غم
سپرد عمر منازع در آن قمار قمر
بخار غم ز سرم بر دوید زآب دو چشم
یکی مرا به بزرگی از این بخار بخر
اگر ز چشم تو خوشنودیی شکار کنم
ز جام زهر بود مر مرا شکار شکر
چرا همیشه به جرم و خطای من نگری
به فضل خویش بر این عذر چون نگار نگر
درید پرده من پیشتر مدار فلک
تو نیز باقی پرده بر این مدار مدر
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۲
بکش تیغ ای ستمگر تا جهانی جان بکف گردد
کمان بردار، تا خورشید نارنج هدف گردد
از آن رو درج دل در دامن این دشت نگشایم
که میترسم گرامی گوهر غمها تلف گردد
بهمواری نصیحت بیش در دلها اثر دارد
ز نرمی قطره باران، در گوش صدف گردد
ز فکر این غزل آمد بیادم درگه شاهی
که سنگ از فیض خاک درگهش در نجف گردد
بظاهر گرچه پروردم، ز خاک درگهش واعظ
دل دیوانه ام در بر مجنون جان بکف گردد
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸
خضر پنداری نهانی کرده قدری می در آب
ورنه کی بودی بقای زندگانی کی در آب
نیستم ماهی، سمندر نیز، لیک از چشم ودل
رفت ایامم در آتش، گشت عمرم طی در آب
مردم چشم مرا گرخانه ویران شد چه شد
دیر کی پاید بنائی را که باشد پی در آب
حالم ای همدم مپرس از آه سرد و موج اشک
خود چه باشد حال مسکینی که باشد وی در آب
آه و اشک من اگر بر کوه و وادی بگذرد
کوه خون گرید بقم روید بجای نی در آب
غم نخورد ار چشم لیلی بر دل مجنون نسوخت
نجد بگذارد در آتش غرق گردد حی در آب
تا کمر در آبم از تردامنی ساقی بده
آب آتشگون که لطفی تازه دارد می در آب
شه بر آب چشم مظلومان نبخشد ور نه من
صد ره از اشک تظلم غرق کردم ری در آب
غیر گو خوش زی که با یغما در آن کوه زآه و اشک
هم من افتادم در آتش، غرق شد هم وی در آب
یغمای جندقی : صکوک الدلیل
بخش ۱۹ - تلبیس دوم
به سویم رسولی فرستاده ای
پیامی ز خشم خودت داده ای
مترسانم از یال و برزیلی
ز الماسگون دشنه زابلی
زهی قصد باطل زهی فکر خام
که گسترده ای در ره باد دام
ترا جلوه گاه سمند ورود
به فیروزکوه و دماوند بود
که بر خوان یغما شبیخون زدند
زغارتگران پرس تا چون زدند
ز مایه مرا خانه پرداختند
تو فارغ که کار مرا ساختند
بهار مرا آب و رنگی نماند
کسی را به من ساز جنگی نماند
گرفتم توئی هم چو باد وزان
چه برکت بود از درخت خزان
ننوشد کس از دجله خشک آب
کجا تشنه سیر آب شد از سراب
نیارد ز مقتول کس جان گرفت
نشاید گریبان عریان گرفت
نه کاخی که هدم عمارت کنی
نه خیلی که ناگاه غارت کنی
نه ملکی که از گوشه ای برق وار
زنی شعله بر خرمن کشت زار
نه رختی که بر دامنم در زنی
نه جسمی که پیراهنم بر کنی
نه عقل و نه رای و نه دانش و نه هوش
نه جسم و نه جان و نه چشم و نه گوش
همه آنچه بود از نفیس و زبون
ز خلوت کشیدم به سوق جنون
گذر بر سرم کرد دارای عشق
سراسر سپردم به سودای عشق
ز دنیا و دین آنچه اندوختم
چو پروانه از شعله ای سوختم
سری دارم آن نیز یک سر جنون
دلی دارم آن نیز لبریز خون
ز یغما و اینت گر آسودگی است
دلت خوش اگر با تن آلودگی است
نشان سرم جوی در پای دوست
سراغ دل از زلف گیر ای دوست
بحمدالله آزادم از ما و من
فنا کرده ام هستی خویشتن
ز سرگر برآریم از کینه پوست
نبینی در آن پرده جز مهر دوست
کنی گر دلم را از سر پنجه خون
تراود از او مهر جانان برون
گرت نیست باور ز من این خطاب
بیا از جبینم بر افکن نقاب
ببین تا در این پرده دیدار کیست
در این آینه عکس رخسار کیست
گشایند اگر خاک محمود باز
نبینند در وی به غیر از ایاز
همان به که با ما مدارا کنی
ز یغما تو آخر چه یغما کنی
یغمای جندقی : مراثی و نوحه‌ها
شمارهٔ ۱۰
در شبت پوشیده بینم روز محشر آفتاب
آفتاب باز سرکش آفتاب
وز صباحت آشکارا شام دیگر آفتاب
آفتاب باز سرکش آفتاب
سست از این سخت ابتلا ذرات را بالا و پست
هر چه هست پاز راه از کاردست
شرم کن آخر نه ای از ذره کمتر آفتاب
آفتاب باز سرکش آفتاب
زین دمیدن خاست خواهد جاودان بر خاص و عام
صبح و شام صد قیامت را قیام
در هراس از آفتاب روز محشر آفتاب
آفتاب باز سرکش آفتاب
آفتاب چرخ دین را لشکری ز اختر فزون
آبگون تیغ ها در قصد خون
بر مکش هان از نیام صبح خنجر آفتاب
آفتاب باز سرکش آفتاب
زهرگان برج زهرا را بس این روز تباه
آه آه خود چه گردانی سیاه
کوکب یک آسمان برگشته اختر آفتاب
آفتاب باز سرکش آفتاب
پهلوی دارا همی بینم به دیده راست بین
راستین سینه سلطان دین
دشنه خونریز تو تیغ سکندر آفتاب
آفتاب باز سرکش آفتاب
تا نگردد کشتی اقبال دریای همم
از ستم غرقه در غرقاب غم
بر مکش زین نیل طوفان خیز لنگر آفتاب
آفتاب باز سرکش آفتاب
خیل یثرب بین ز رعب این سحر کز شامش راز
مانده باز سوی خورشید حجاز
قطره زن چشمی و چشمی سوی خاور آفتاب
آفتاب باز سرکش آفتاب
تا نبینی بسته قمری سار از طوق ستم
بر بهم نای کبکان حرم
بال عنقا بازجو مگشا زهم پر آفتاب
آفتاب باز سرکش آفتاب
برق حسرت کشت این غم حاصلان را برگ و بر
خشک و تر سوخت اندر یکدگر
خود تو دیگر شان مزن در خرمن آذر آفتاب
آفتاب باز سرکش آفتاب
تا نسازی بر به شهبازان شاهین پر و بال
خسته بال آشیانه فر و فال
از احاطه کرکسان برج کبوتر آفتاب
آفتاب باز سرکش آفتاب
گر به خون من ز قتل شاه دین ور خود دمی
ارهمی باز مانی رستمی
آن تو و این بهمن و آن تیغ و این سر آفتاب
آفتاب باز سرکش آفتاب
یغمای جندقی : مراثی و نوحه‌ها
شمارهٔ ۱۳
سلخ ماه طرب و غره شهر الم است
نوبت ماتم خورشید کواکب حشم است
آسمان کرده به خون شه دین ساز مصاف
سپهش اختر وطغرای هلالش رقم است
تکر گردون سزد ار شد حبشی جامه از آنک
قتل میر عرب و ماتم شاه عجم است
تا قیامت اگر از چشمه چشم مه و مهر
عوض اشک رود سیل شفق فام کم است
ناله شش جهت از غایله سوک تو راست
قامت نه فلک از بار ملال تو خم است
دو جهان از سر جان گر همه خیزند رواست
در ره ماتم تو ترک سر اول قدم است
عرشیان را همه از گرد الم تن تل خاک
فرشیان را همه از اشک عزا دیده یم است
بر همه اهل زنا قرعه عیش و طرب است
بر همه آل علی قسمت جور و ستم است
ناله بر کش ز دل امکان فغان تا به دل است
خون فشان از مژه تا در مژه آثار نم است
این چنین خیره ندانستمت ای گرگ سپهر
می بری سر به ستم گر همه صید حرم است
جرم یغما که فزون است به کیهان ز حساب
چون تواش واسطه روز حسابی چه غم است