عبارات مورد جستجو در ۷۹۹ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : حکایت باز
حکایت پادشاهی که سیب بر سر غلام خود می‌گذاشت و آن را نشانه می‌گرفت
پادشاهی بود بس عالی گهر
گشت عاشق بر غلام سیم بر
شد چنان عاشق که بی‌آن بت دمی
نه نشستی و نه آسودی دمی
از غلامانش به رتبت بیش داشت
دایما در پیش چشم خویش داشت
شاه چون در قصر تیر انداختی
آن غلام از بیم او بگداختی
زانک از سیبی هدف کردی مدام
پس نهادی سیب بر فرق غلام
سیب را بشکافتی حالی به تیر
و آن غلام از بیم گشتی چون زریر
زو مگر پرسید مردی بی‌خبر
کز چه شد گلگونهٔ رویت چو زر
این همه حرمت که پیش شه تو راست
شرح ده کاین زرد رویت از چه خاست
گفت بر سر می‌نهد سیبی مرا
گر رسد از تیرش آسیبی مرا
گوید انگارم غلامی خود نبود
در سپاهم ناتمامی خود نبود
ور چنان باشد که آید تیر راست
جمله گویندش ز بخت پادشاست
من میان این دو غم در پیچ پیچ
بر چه‌ام جان پر خطر، بر هیچ هیچ
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۱
چه خواهی کرد قرایی و طامات
تماشا کرد خواهی در خرابات
زمانی با غریبان نرد بازم
زمانی گرد سازم با لباسات
گهی شه رخ نهم بر نطع شطرنج
گهی شه پیل خواهم گاه شهمات
گهی همچون لبک در نالش آیم
گهی با ساتکینی در مناجات
گهی رخ را نهاده بر زمین پست
گهی نعره کشیده در سماوات
چنان گشتم ز مستی و خرابی
که نشناسم عبارات از اشارات
نه مطرب را شناسم از موذن
نه دستان را شناسم از تحیات
شنیدم من که شاهی بنده را گفت
که تو عبد منی پیش آر حاجات
همی گفت ای سنایی توبه ننیوش
که من باشم بپاهم در مناجات
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۱
دل به تحفه هر که او در منزل جانان کشد
از وجود نیستی باید که خط بر جان کشد
در نوردد مفرش آزادگی از روی عقل
رخت بدبختی ز دل از خانهٔ احزان کشد
گر چه دشوارست کار عاشقی از بهر دوست
از محبت بر دل و جان رخت عشق آسان کشد
رهروی باید که اندر راه ایمان پی نهد
تا ز دل پیمانهٔ غم بر سر پیمان کشد
دین و پیمان و امانت در ره ایمان یکیست
مرد کو تا فضل دین اندر ره ایمان کشد
لشکر لا حول را بند قطیعت بگسلد
وز تفاوت بر شعاع شرع شادروان کشد
خلق پیغمبر کجا تا از بزرگان عرب
جور و رنج ناسزایان از پی یزدان کشد
صادقی باید که چون بوبکر در صدق و صواب
زخم مار و بیم دشمن از بن دندان کشد
یا نه چون عمر که در اسلام بعد از مصطفا
از عرب لشکر ز جیحون سوی ترکستان کشد
پارسایی کو که در محراب و مصحف بی گناه
تا ز غوغا سوزش شمشیر چون عثمان کشد
حیدر کرار کو کاندر مصاف از بهر دین
در صف صفین ستم از لشکر مروان کشد
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۳
تا دل من صید شد در دام عشق
باده شد جان من اندر جام عشق
آن بلا کز عاشقی من دیده‌ام
باز چون افتاده‌ام در دام عشق
در زمانم مست و بی‌سامان کند
جام شورانگیز درد آشام عشق
من خود از بیم بلای عاشقی
بر زبان می‌نگذرانم نام عشق
این عجب‌تر کز همه خلق جهان
نزد من باشد همه آرام عشق
جان و دین و دل همی خواهد ز من
این بدست از سوی جان پیغام عشق
جان و دین و دل فدا کردم بدو
تا مگر یک ره برآید کام عشق
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۵
تا جهان باشد نخواهم در جهان هجران عشق
عاشقم بر عشق و هرگز نشکنم پیمان عشق
تا حدیث عاشقی و عشق باشد در جهان
نام من بادا نوشته بر سر دیوان عشق
خط قلاشی چو عشق نیکوان بر من کشند
شرط باشد برنهم سر بر خط فرمان عشق
در میان عشق حالی دارم اردانی چنانک
جان برافشانم همی از خرمی بر جان عشق
در خم چوگان زلف دلبران انداخت دل
هر که با خوبان سواری کرد در میدان عشق
من درین میدان سواری کرده‌ام تا لاجرم
کرده‌ام دل همچو گوی اندر خم چوگان عشق
در جهان برهان خوبی شد بت دلدار من
تا شد او برهان خوبی من شدم برهان عشق
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۹
ترا دل دادم ای دلبر شبت خوش باد من رفتم
تو دانی با دل غمخور شبت خوش باد من رفتم
اگر وصلت بگشت از من روا دارم روا دارم
گرفتم هجرت اندر بر شبت خوش باد من رفتم
ببردی نور روز و شب بدان زلف و رخ زیبا
زهی جادو زهی دلبر شبت خوش باد من رفتم
به چهره اصل ایمانی به زلفین مایهٔ کفری
ز جور هر دو آفتگر شبت خوش باد من رفتم
میان آتش و آبم ازین معنی مرا بینی
لبان خشک و چشم تر شبت خوش باد من رفتم
بدان راضی شدم جانا که از حالم خبر پرسی
ازین آخر بود کمتر شبت خوش باد من رفتم
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۷
فراق آمد کنون از وصل برخوردار چون باشم
جدا گردید یار از من جدا از یار چون باشم
به چشم ار نیستم گنج عقیق و لولو و گوهر
عقیق‌افشان و گوهربیز و لولوبار چون باشم
کسی کوبست خواب من در آب افگند پنداری
چو خوابم شد تبه در آب جز بیدار چون باشم
بت من هست دلداری و زود آزار و من دایم
دل آزرده ز عشق یار زود آزار چون باشم
دهانش نیم دینارست و دینارست روی من
چو از دینار بی‌بهرم به رخ دینار چون باشم
ز بی‌خوابی همی خوانم به عمدا این غزل هردم
«همه شب مردمان در خواب و من بیدار چون باشم»
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۵
کودکی داشتم خراباتی
می کش و کمزن و خرافاتی
پارسا شد ز بخت و دولت من
پارسایی شگرف و طاماتی
شیوهٔ خمر و قمر و رمز مدام
صفتی بود مرورا ذاتی
آنکه والتین ز بر ندانستی
همچو بوالخیر گشت هیهاتی
خوانده از بر همیشه چو الحمد
عدد سورهٔ لباساتی
گوید امروز بر من از سر زهد
مثل و نکتهٔ اشاراتی
دوش گفتم ورا که ای دل و جان
مر مرا مایهٔ مباهاتی
گر چه مستور و پارسا شده‌ای
واصل هر گونهٔ کراماتی
گر یکی بوسه خواهم از تو دهی؟
گفت: لا والله ای خراباتی
ای سنایی کما ترید خوشست
دل به قسمت بنه کمایاتی
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۲ - این قصیدهٔ را امام علی بن هیصم در مدح سنایی گفته است
سنایی سنای خرد را سزاست
جمالش جهان را جمال و بهاست
اگر شخصش از خاک دارد مزاج
پس اخلاق او نور کلی چراست
چنو در بزرگان بزرگی که دید
چنو از عزیزان عزیزی کجاست
اگر خاطرش را به وقت سخن
کسی عالم عقل خواند سزاست
عجب زان که با او کند شاعری
نداند که این رای محض خطاست
کجا نور باشد چه جای ظلام
کجا ماه باشد چه جای سهاست
همه لفظ او قوت جانست و بس
همه شعر او فضل را کیمیاست
ز انوارش امروز شهر هرات
چو برج قمر پر شعاع و ضیاست
ز ازهار فضلش همین خطه را
اگر مقعد صدق خوانم رواست
بصورت بدیدم که وی را ز حق
مددهای بی‌غایت و منتهاست
مقدر چنین بود کاندر وجود
ز اعداد رفع نهایت خطاست
الا یا بزرگی که احوال تو
همه بر سعادت کلی گواست
ترا ز ایزد پاک الهام صدق
در اقوال و افعال یکسر عطاست
اگر چند تقصیر من ظاهرست
دلم بستهٔ بند مهر و وفاست
چو جان و دل از مایهٔ اتصال
مدد یافت رسم تکلف رواست
ثنای تو گویم بهر انجمن
نکوتر ز هرچیز مدح و ثناست
همی تا کثافت بود خاک را
همی تا لطافت نصیب هواست
بقا بادت اندر نعیم مقیم
بقای تو عز و شرف را بقاست
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۷ - در مدح خواجه حکیم ابوالحسن علی بن محمد طبیب
تا باز فلک طبع هوا را چو هوا کرد
بلبل به سر گلبن و بر شاخ ندا کرد
بی برگ نوایی نزد از طبع به یک شاخ
چون برگ پدید آمد پس رای نوا کرد
شاخی که ز سردی و ز خشکی شده بد پیر
از گرمی و تریش صبا همچو صبا کرد
از هیچ پدر هیچ صبی آن بندیدست
کامسال بهر شاخ یک آسیب صبا کرد
آن نقره که در مدت شش ماه نهاد ابر
یک تابش خورشید زرافزای هبا کرد
از رنگ رزان جامه ستد دشت و بپوشید
و آن پیرهن گازری از خویش جدا کرد
تا داد لباس دگرش جوهر خورشید
او مرعوضش را ستد آن جامه عطا کرد
شد ناطقه بر نطق طرب گوی چو در باغ
از نامیه هر شاخ و گیا رای نما کرد
گر شاخ به یک جان نسبی دارد با ما
آن کار که بس دون و حقیرست چرا کرد
بی میوه چنار از قبل شکر بهر باغ
دو دست برآورد و چو ما قصد دعا کرد
درویش کند پشت دوتا بر طمع چیز
شد شاخ توانگر ز چه رو پشت دوتا کرد
برابر همی خندد برق از پی آن کو
عالم همه خندان ز چه او قصد بکاکرد
باد سحری گشت چنان خوش که هوا را
گویی که صبا حاملهٔ مشک و حنا کرد
شد طبع هوا معتدل از چرخ تو گویی
چرخ این عمل از علم جمال الحکما کرد
فرزانه علی‌بن محمد که اگر چرخ
وصف علو محمدتش کرد سزا کرد
آن ناصح اهل خرد و دین که طبیعت
چون بخت کفش را سبب عیش و غنا کرد
آن خواجه که از آز رهی گشت هر آنکو
راه در او را زره جهل رها کرد
ایزد گهر لطف و سخا و هنرش را
چون آتش و چون آب و چو خاک و چو هوا کرد
جز بخل نپنداشت جهانی که عطا داد
جز کفر نینگاشت سخایی که ریا کرد
در فتنه فتد عالمی ار گردد ظاهر
آن کار که او نز پی ایزد به خلا کرد
از چرخ بهست او بگه جود و هم از چرخ
برگفتهٔ من عقل یکی نکته ادا کرد
شکل دبران آنکه بر چرخ چولاییست
کاشنید که او چرخ در جود چو لا کرد
پر کرد و تهی کرد سر از عقل و دل از آز
از نطق و کف آنجا که سخن گفت و سخا کرد
هر کار که او ساخت به تعلیم خرد ساخت
و آن کار که او کرد به تفهیم ذکا کرد
عضوش همه از کون و فسادات طبیعی
علمش چو فلک ساحت ارکان ضیا کرد
ای حاذق ناصح به گه دانش بر خلق
کایزد علمت را چو نبی اصل شفا کرد
شد علم تو جانی دگر آنرا که زمانه
از گردش خود قالب ادبار و عنا کرد
دانم که اجل بیش نپیوست بر آن شخص
کز سردی و خشکیش دوای تو جدا کرد
آنرا که ز بیماری علم تو برانگیخت
بی مرگ چو انگیختهٔ روز قضا کرد
از کس نشنیدم به جز از حذق تو کامروز
صد کر چو صدف علم چو درت شنوا کرد
چون از کف موسی دم عیسی اثر تو
بر عارضه آن کرد که بر سحر عصا کرد
در جنت علت نبود لیک به دنیا
علم تو جهان را به صفت جنت ما کرد
منسوخ شد از دهر وبا زان که خداوند
مر علم ترا ناسخ تاثیر وبا کرد
داروت بدانکس نرسد کایزد بروی
علت سببی کرد پسش مرگ قضا کرد
آن کس که به خوشی نه بخشگی به ستایش
خلق تو کم از مشک ختا گفت خطا کرد
اقبال سوی پشت چو فردا همه رویست
چونان که چو دی رنج همه روی قفا کرد
ادیان به علی راست شد ابدان به تو زیراک
تو عیش هنی کردی و او کفر هبا کرد
ای آن شجر اندر چمن عمر که از جود
از میوه جهانی را با برگ و نوا کرد
دانا نکند کفر و جهالت به کسی کو
مر علم ترا با دگران مثل و سوا کرد
لطفت به از آن کرد و کند کز سر حکمت
سر بانک و بقراط به خاشاک و گیا کرد
المنة لله که از دولت ناگه
چون بود علی قسم شهنشاه علا کرد
بی رنج بهشتی شد غزنین به تمامی
اکنون که طبیبی چو تواش چرخ عطا کرد
هر چند صلتهای تو ای قبلهٔ سنت
مجدود سنایی را با مجد و ثنا کرد
این گوهر کو سفت به نزدیک تو آورد
گرمی بخری این خر کز بهر بها کرد
با چشم بزرگیش نگر گرچه طبیعت
مر دیدهٔ او را محل آب و گیا کرد
هر چند ازین پیش به نزدیک بخیلان
چونانک توانست بهر نوع وفا کرد
جز کذب نگفت آنرا کز طبع ثنا گفت
جز صدق نراند آنجا کز بخل هجا کرد
از شکر بر خلق همان کرد که ایزد
از آفت ناشکری بر اهل سبا کرد
بی صله همی مدح نیوشند به شادی
گویی فلکم نایب و غمخوار و کیا کرد
با اینهمه ای تاج طبیبان دل او را
دهر از قبل بی‌درمی معدن دا کرد
از لطف دوایی بکن این داء رهی را
چون علم تو درد همه آفاق دوا کرد
تا نزد عجم ما و من اقوال ملوک ست
چونان که عرب مر که و چه را من و ما کرد
پیوسته بهی بادت ازیرا که علومت
بستان بقایت همه پر زیب و بها کرد
حاجات تو همواره روا باد ز ایزد
زیرا که بسی حاجت جود تو روا کرد
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۷۶ - در مدح بهرامشاه
ای بی سببی از بر ما رفته به آزار
وی مانده ز آزار تو ما سوخته و زار
دل برده و بگماشته بر سینهٔ ما غم
گل برده و بگذاشته بر دیدهٔ ما خار
ما در طلب زلف تو چون زلف تو پیچان
ما در هوس چشم تو چون چشم تو بیمار
تو فارغ و ما از دل خود بیهده پرسان
کای دل تو چه گویی که ز ما یاد کند یار
بی‌تابش روی تو دل ما همی از رنج
نی پای ز سر داند و نی کفش ز دستار
ای بوی تو با خوی تو هم آتش و هم عود
وی موی تو با روی تو هم مهره و هم مار
از خنده جهان‌سازی و از غمزه جهانسوز
در صلح دلاویزی و در جنگ جگرخوار
هستیست دهان تو سوی عقل کم ازینست
پودیست میان تو سوی و هم کم از تار
در لطف لبان تو لطیفی‌ست ستمکش
وز قهر میان تو ضعیفی ست ستمکار
در روزه چو از روی تو ما روزه گرفتیم
ای عید رهی عید فراز آمده زنهار
در روزه چو بی‌روزه بنگذاشته ایمان
اکنون که در عیدست بی‌عیدی مگذار
ما خود ز تو این چشم نداریم ازیراک
ترکی تو و هرگز نبود ترک وفادار
با این همه ما را به ازین داشت توانی
پنهان ز خوی ترکی ما را به ازین دار
یک دم چو دهان باش لطیفی که کشد زور
یک ره چو میان باش نحیفی که کشد بار
بسپار همه زنگ به پالونهٔ آهن
بگذار همه رنگ به پالودهٔ بازار
از چنگ میازار دو گلنار سمن بوی
از زهر میالای دو یاقوت شکربار
کان پیکر رخشنده‌تر از جرم دو پیکر
حقا که دریغست به خوی بد و پیکار
ما آن توییم و دل و جان آن تو ما را
خواهی سوی منبر برو خواهی به سوی دار
تا کیست دل ما که ازو گردی راضی
یا کیست تن ما که ازو گیری آزار
ترکانه یکی آتش از لطف برافروز
در بنگه ما زن نه گنه‌مان نه گنه‌کار
ما را ز فراق تو خرد هیچ نماندست
این بی‌خردیها همه معذور همی دار
در عذر پذیرفتن و بر عیب ندیدن
بنگر سوی سلطان نکو خوی نکوکار
بهرامشه آنشه که ز بهر شرف و عز
بهرام فلک بر در او کدیه زند بار
آن شاه کر گر عیب گنه کار نپوشد
خود را شمرد سوی خود و خلق گنه‌کار
شاهان جهان را ز جلال و هنر او
مدحت همه محنت شد وافسر همه افسار
شیریست تو گویی به گه رزم و گه صید
شیدیست تو گویی به گه بزم و گه بار
بر سایهٔ پیکانش برد سجده ز بس عز
شیر سیه و پیل سپید از صف پیکار
شه بوده درین ملک و سنایی نه و بخ بخ
کاقبال رسانید سزا را به سزاوار
این زادهٔ تایید برآوردهٔ حق را
ای چرخ نکوپرور و ای بخت نکودار
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۰۵ - در مدح امام زکی‌الدین بن حمزهٔ بلخی و نکوهش خواجه اسعد هروی
دوش چون صبح بر کشید علم
شد جهان از نسیم او خرم
روشنی آمد از عدم به وجود
تیرگی از وجود شد به عدم
شب دیجور شد ز روز جدا
زان که بد صبح در میانه حکم
چو دو خصم قوی که در پیکار
صلح‌جویان جدا شوند از هم
باد صبح آمد از سواد عراق
عالمی را سپرده زیر قدم
گفتم: ای سایق سفینهٔ نوح
گفتم: ای قاید طلیعهٔ جم
چه خبر داری از امام رییس
چه اثر داری از امام حرم
گفت: «ارجو» که زود بینی زود
که ملک جل ذکره به کرم
هر دو را با مراد دولت و عز
هر دو را با سپاه و خیل و حشم
برساند به بلخ و حضرت بلخ
گردد از فرشان چو باغ ارم
لهو بینی گرفته جان حزن
داد بینی شکسته پشت ستم
نارسیده به کام خویش عدو
برسیده به کام خویش امم
کار دنیا و دین امام رییس
به قلم راست کرده همچو قلم
معتمد خواجهٔ زکی حمزه
کرده بدخواه را ز گیتی کم
علم کین انتقام ورا
نصرت و فتح بر طراز علم
دست عدل خدای عزوجل
زده بر ظالمان به عجز رقم
همه سر کوفته چو مار وز بیم
زیر خسها خزان به شکم
خزبر اندامشان چو خار و خسک
نوش در کامشان چو حنظل و سم
شب بدخواه و بدسگالش را
نزند نیز صبح صادق دم
آتش زرق بیش نفروزد
که ز دریا کشید سوخته نم
آنکه پوشیده بود پیش از وقف
دق مصر و عمامهٔ معلم
خورد اکنون دوال زجر و نکال
پوشد اکنون لباس حسرت و غم
گرگ پیر آمده به دام و به روی
تیغ کین آخته شبان غنم
بود چو ترک و دیلم اندر ظلم
بر همه خلق مبرم و مبرم
از پی مال وقف کردهٔ ملک
ترک به روی موکل و دیلم
از پی هر درم که برد از وقف
یا ستد از کسان به بیع سلم
بر سر گل خورد یکی خایسک
چون به هنگام مهر میخ درم
کیست از جملهٔ صغار و کبار
از همه گوهر بنی آدم
که ندیده ازو سعایت و غمز
یا نخوردست ازو عنا و الم
گر نداری تو این سخن باور
باز گوید ترا محمد جم
پسران را ز غمز او پوشید
صاحبی و دبیقی و ملحم
صورت غمز شد سعایت او
زد به هر خانه‌ای یکی ماتم
تن اشرف ازو هین بلا
دل سادات ازو حزین و دژم
آن کسان را که مدح گفت خدا
او همی گوید آشکارا ذم
بیشتر زین چه کرد با سادات
شمر یا هند زاده یا ملجم
دل و بازو و تیغش ار بودی
برشدستی به برترین سلم
هر کسی را به موجبی باری
می نشاند به گوشه‌ای مغتم
من یکی شاعر و دخیل و غریب
راه عزلت گزیده در عالم
نه مرا غمخواری چو جد و پدر
نه مرا مونسی چو خال و چو عم
نه ازو نز حسین و اسعد و زید
گردن من به زیر بار نعم
کرد بر من به قول مشتی رند
روز رخشنده چون شب مظلم
راندم از بلخ تا براندم من
زین تحسر ز دیده وادی یم
آن گنه را جز این ندانم جرم
چون چنان گشت بند من محکم
که یکی روز من نشسته بدم
متفکر به گوشه ای ملزم
رندی آمد ز اسعدش بر من
بود آن رند مرد را ز خدم
که امام اسعدت همی خواند
چند باشی معطل و مبهم
رفت او پیش و من شدم ز پسش
در یکی کوچهٔ خم اندر خم
دیدم آنجا نشسته اسعد را
بامی و بانگ زیر و نالهٔ بم
بود با او نشسته قصابی
کودکی چون یکی بدیع صنم
هر دو مست از نبید سوسن بوی
برو عارض چو سوسن و چو پرم
هر دو کردند عرضه بر من می
گفتم از شرم هر دو را که نعم
یک دو سیکی ز شرم خوردم و خفت
به یکی گوشه‌ای ندیم ندم
هر دو خفتند مست و در راندند
پیش من مست‌وار خر بکرم
ژرف کردم نگه که زیرین کیست
دست و انگشت کیست با خاتم
دیدم آن ... کودک قصاب
بر زبر همچو قبهٔ اعظم
یا یکی خیمه‌ای ز دیبهٔ سرخ
... قصاب چون ستون خیم
گاه بیرون کشید همچو زریر
گاه اندر سپوخت چون عندم
گفتم: احسنت ای امام که نیست
چون تو اندر همه دیار عجم
گفت: مفزای ای سنایی هیچ
که تو هستی به نزد ما محرم
غزلی گوی حسب ما که بود
این دل ریش هر دو را مرهم
غزلی حسب حالشان گفتم
صلتی یافتم نه بس معظم
خویشتن را جز این ندانم جرم
ور جز اینست باد ما ابکم
بارکی چند نیز شیخک را
دیده‌ام من به کنجها برکم
گاه گنگی درشت از پس پشت
گاه با ساده‌ای نشسته بهم
گر بپرسند این ز من روزی
بخورم صدهزار بار قسم
خواجه اوحد زمان ز کی حمزه
ای بلند اختر و بلند همم
حال من شرح ده چو قصهٔ خویش
پیش آن صدر مکرم مکرم
سید عالم و امام رییس
آن بهین طلعت و بزرگ شیم
نبوی جوهری که عرض ورا
کس نداند به جز خدای قیم
عاجز اندر فصاحت و خطش
روز دیدار شاعر مفخم
خاک غزنین و بلخ و نیشابور
وز در روم تا حد جیلم
به قلم چند گونه سحر حلال
می‌نماید چو در ادب اسلم
نکتهٔ اصمعی و جاحظ و قیس
هست در پیش لفظ او اخرم
بوالمعالی که همت عالیش
برگذشت از حدوث همچو قدم
قابل فیض و لطف و فضل الاه
وز همه فاضلان هم او اعلم
خاک صدرش نظیف چون کعبه
آب قدرش لطیف چون زمزم
حکم و فرمانش چون صباح و مسا
روز و شب را دهد ضیاء و ظلم
خیل خیر از خیال طلعت اوست
چون سخن را گذر ز حقهٔ فم
باز گردم کنون به قصهٔ خویش
چند باشد ز مضمر و مدغم
ای به بخشش هزار چون حاتم
ای به کوشش هزار چون رستم
مپسند اینکه آن لعین خبیث
بجهاند کمیت چون ادهم
تو پسندی فسان خاطر من
زو شو چون فسانهٔ شولم
بر سر من گماشت رندی چند
همچو او ناکس و ذمیم شیم
نشنودند هر چه من گفتم
علم نحو و عروض و شعر و حکم
از همه مال و منصب دنیا
بر تن و من نه رنگ بود نه شم
زان که از جامهٔ کسان بودم
مانده چون حرف معرب و معجم
جامه‌ها بستدند و گفتندم
نیز ستار کن برین سر ضم
گر تو هستی به پاکی عیسی
نیست دستار ریشهٔ مریم
من ز بلخ آنچنان شدم به سرخس
با بلا و عنا و حسرت و هم
که گنهکار یونس‌بن متی
به سوی نینوا به ساحل یم
تا فزونست باز از صعوه
تا پدیدست روبه از ضیغم
باد عاجز چو صعوه و روباه
آن خبیث از شباب تا بهرم
آنکه بدخواه او همیشه براو
چیره چون باز باد و شیر اجم
دوستانش حریق در دوزخ
نیکخواهش غریق در قلزم
... خر در ... زن پدرش
گرچه زینهم نباید او را غم
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۴۷
این ضامن صبر من خجل خواهد شد
این شیفتگی یک چهل خواهد شد
بر خشک دوپای من به گل خواهد شد
گویا که سر اندر سر دل خواهد شد
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۱۹
ای گشته دل و جان من از عشق تو لاش
افگنده مرا به گفتگوی اوباش
یک شهر خبر که زاهدی شد قلاش
چون پرده دریده شد کنون باداباش
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۸۷
چوبی بودم بود به گل در پایم
در خدمت مختار فلک شد جایم
در خدمت او چنان قوی شد رایم
کامروز ستون آسمان را شایم
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۳۶
ای طالع سعد روح فرخنده به تو
وی صورت بخت عقل نازنده به تو
ای آب حیات شرع پاینده به تو
ما زنده به دین و دین ما زنده به تو
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۲۰
ساکن گلخن شدم تا صاف کردم سینه را
دادم از خاکستر گلخن صفا آیینه را
پیش رندان حق شناسی در لباسی دیگر است
پر به ما منمای زاهد خرقهٔ پشمینه را
گنج صبری بیش ازین در دل به قدر خویش بود
لشکر غم کرد غارت نقد این گنجینه را
روز مردن درد دل بر خاک می‌سازم رقم
چون کنم کس نیست تا گویم غم دیرینه را
گر به کشتن کین وحشی می‌رود از سینه‌ات
کرد خون خود بحل ، بردار تیغ کینه را
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۱۳۰
هلاکم ساز گر بر خاطرت باری ز من باشد
که باشم من که بار خاطر یاری ز من باشد
گذاریدم همانجایی که میرم بر مداریدم
نمی‌خواهم که بر دوش کسی باری ز من باشد
حلالی خواستم از جمله یاران قاتل من کو
که خواهم عذر او گر گاهش آزاری ز من باشد
ز اشک ناامیدی برد مژگان آب و می‌ترسم
که ناگه بر سر راه کسی خاری ز من باشد
به کویش گر ندارم صوت عشرت غم مخور وحشی
مرا این بس که آنجا نالهٔ زاری ز من باشد
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۱۳۳
اینست کزو رخنه به کاشانهٔ من شد
تاراجگر خانهٔ ویرانه من شد
اینست که می‌ریخت به پیمانهٔ اغیار
خون ریخت چو دور من و پیمانهٔ من شد
اینست که چشم تر من ابر بلا ساخت
سیل آمد و بنیاد کن خانهٔ من شد
اینست که چون دید پریشانی من ، گفت :
وحشی مگر اینست که دیوانهٔ من شد
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۱۴۳
بود آن وقتی که دشنام تو خاطر خواه بود
بنده بودیم و زبان ماجرا کوتاه بود
حق یاریهای سابق گر نبستی راه نطق
درجواب این که گفتی نکته‌ای در راه بود
پیش ازینم جان فزودی لذت دشنام او
اله اله از چه امروز اینچنین جانکاه بود
گو مده فرمان که دیگر نیست دل فرمان پذیر
حکم او می‌رفت چندانی که اینجا شاه بود
سالها هم بگذرد وحشی که سویش نگذرم
تا نپنداری که خشم ما همین یک ماه بود