عبارات مورد جستجو در ۱۰۷۶۰ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۹۳
قدر غم گر چشم سر بگریستی
روز و شب‌ها، تا سحر بگریستی
آسمان گر واقفستی زین فراق
انجم و شمس و قمر بگریستی
زین چنین عزلی شه ار واقف شدی
بر خود و تاج و کمر بگریستی
گر شب گردک بدیدی این طلاق
بر کنار و بوسه بر بگریستی
گر شراب لعل دیدی این خمار
بر قنینه و شیشه گر بگریستی
گر گلستان واقفستی زین خزان
برگ گل بر شاخ تر بگریستی
مرغ پران واقفستی زین شکار
سست کردی بال و پر بگریستی
گر فلاطون را هنر نفریفتی
نوحه کردی، بر هنر بگریستی
روزن ار واقف شدی از دود مرگ
روزن و دیوار و در بگریستی
کشتی اندر بحر رقصان می‌رود
گر بدیدی این خطر بگریستی
آتش این بوته گر ظاهر شدی
محتشم بر سیم و زر بگریستی
رستم ار هم واقفستی زین ستم
بر مصاف و کر و فر بگریستی
این اجل کر است و ناله نشنود
ورنه با خون جگر بگریستی
دل ندارد هیچ این جلاد مرگ
ور دلش بودی حجر بگریستی
گر نمودی ناخنان خویش مرگ
دست و پا بر همدگر بگریستی
وقت پیچاپیچ اگر حاضر شدی
ماده بز، بر شیر نر بگریستی
مادر فرزند خوار آمد، زمین
ورنه بر مرگ پسر بگریستی
جان شیرین دادن از تلخی مرگ
گر شدی پیدا، شکر بگریستی
داندی مقری که عرعر می‌کند
ترک کردی عروعر بگریستی
گر جنازه واقفستی زین کفن
این جنازه بر گذر بگریستی
کودک نوزاد می‌گرید ز نقل
عاقلستی، بیش تر بگریستی
لیک بی‌عقلی نگرید طفل نیز
ورنه چشم گاو و خر بگریستی
با همه تلخی، همین شیرین ما
چاره دیدی، چون مطر بگریستی
زان که شیرین دید تلخی‌های مرگ
زان چه دید آن دیده ور بگریستی
که گذشت آن من و رفت آنچه رفت
کو خبر تا زین خبر بگریستی
تیر زهرآلود کامد بر جگر
بر سپر جستی، سپر بگریستی
زیر خاکم آنچنان که این جهان
شاید ار زیر و زبر بگریستی
هین، خمش کن، نیست یک صاحب نظر
ور بدی صاحب نظر بگریستی
شمس تبریزی برفت و کو کسی
تا بر آن فخرالبشر بگریستی؟
عالم معنی عروسی یافت زو
لیک بی‌او این صور بگریستی
این جهان را غیر آن سمع و بصر
گر بدی سمع و بصر بگریستی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۴۸
ای کرده رو چو سرکه، چه گردد ار بخندی؟
والله ز سرکه رویی، تو هیچ برنبندی
تلخی ستان، شکر ده، سیلی بنوش و سر ده
خندان بمیر چون گل، گر زان که ارجمندی
چون مو شده‌‌‌ست آن مه، در خنده است و قهقه
چت کم شود که گه گه، از خوی ماه رندی
بشکفته است شوره، تو غوره‌‌یی و غوره
آخر تو جان نداری، تا چند مستمندی؟
با کان غم نشینی، شادی چگونه بینی؟
از موش و موش خانه، کی یافت کس بلندی؟
بالای چرخ نیلی، یابند جبرئیلی
وز خاک پای پاکان، یابند بی‌گزندی
زان رنگ روی و سیما، اسرار توست پیدا
کندر کدام کویی؟ چه یار می‌پسندی؟
چون چشم می‌گشاید، در چشم می‌نماید
گر زان که ریش گاوی، ور شیر هوشمندی
قارون مثال دلوی، در قعر چه فروشد
عیسی به بام گردون، بنمود خوش کمندی
گر دلو سر برآرد، جز آب چه ندارد
پاره شود، بپوسد، در ظلمت و نژندی
ای لولیان لالا بالا پریده بالا
وارسته زین هیولا، فارغ ز چون و چندی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۹۷
بیا، بیا که شدم در غم تو سودایی
درآ، درآ که به جان آمدم، ز تنهایی
عجب، عجب که برون آمدی به پرسش من
ببین، ببین که چه بی‌طاقتم ز شیدایی
بده بده که چه آورده‌یی به تحفه مرا
بنه بنه، بنشین، تا دمی برآسایی
مرو مرو، چه سبب زود زود می‌بروی؟
بگو، بگو که چرا دیر دیر می‌آیی؟
نفس نفس زده ام، ناله‌ها ز فرقت تو
زمان زمان شده‌ام، بی‌رخ تو سودایی
مجو، مجو پس ازین، زینهار، راه جفا
مکن، مکن که کشد کار ما به رسوایی
برو، برو که چه کژ می‌روی، به شیوه‌گری
بیا، بیا که چه خوش می‌خمی به رعنایی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۵۶
در غم یار، یار بایستی
یا غمم را کنار بایستی
زانچه کردم، کنون پشیمانم
دل امسال پار بایستی
دل من شیر بیشه را ماند
شیر در مرغزار بایستی
تا بدانستی‌یی ز دشمن و دوست
زندگانی دو بار بایستی
دشمن عیب جوی بسیار است
دوستی غم گسار بایستی
ماهی جان ما که پیچان است
بر لب جویبار بایستی
چون رضای دل تو در غم ماست
یک چه باشد؟ هزار بایستی
یار لاحول گوی را چه کنم؟
یار شیرین عذار بایستی
خوک دنیاست صید این خامان
آهوی جان شکار بایستی
همره‌ بی‌وفا‌‌‌ همی‌لنگد
همره راهوار بایستی
صد هزاران سخن نهان دارم
گوش را گوشوار بایستی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۹۳
غدرالعشق فزلت قدمی
مزج الفرقة دمعی بدمی
و حنی القلب بما اورثنی
ندما فی ندم فی ندم
کره الحب وجودی و نآی
اسفا لیت وجودی عدمی
و سقی الصب و قد اسکرنی
شرب القلب و ما ذاق فمی
ای صنم لطف تورا می‌دانم
نیم ای دوست، بدان حد عجمی
ز لطیفی تو، گر شکر تورا
بدل اندیشم، ترسم برمی
من که باشم؟ که تو بر تخت جمال
حسرت شاه و سپاه و حشمی
منه انگشت تو بر حرف کژم
من اگر حرف کژم تو قلمی
سبق الجود وجودی قدما
منک، یا انت ولی النعم
به حق جود وجودت که مبر
ز من‌‌ بی‌دل و هٰذا قسمی
لٰا تبح قتلی بالصد وصل
و اجرنی، انا صید الحرم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۱۶
طارت حیلی و زال حیلی
اصبحت مکابدا لویلی
قد اظلم بالجویٰ نهاری
کیف اخبرکم انا بلیلی
ما املاء غصتی و وجدی
ما افرغ من رضاک کیلی
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۳۷ - مکرر کردن قوم اعتراض ترجیه بر انبیا علیهم‌السلام
قوم گفتند ار شما سعد خودیت
نحس مایید و ضدیت و مرتدیت
جان ما فارغ بد از اندیشه‌ها
در غم افکندید ما را و عنا
ذوق جمعیت که بود و اتفاق
شد ز فال زشتتان صد افتراق
طوطی نقل شکر بودیم ما
مرغ مرگ‌اندیش گشتیم از شما
هر کجا افسانهٔ غم‌گستری‌ست
هر کجا آوازهٔ مستنکری‌ست
هر کجا اندر جهان فال بد است
هر کجا مسخی نکالی ماخذ است
در مثال قصه و فال شماست
در غم‌انگیزی شما را مشتهاست
مولوی : دفتر ششم
بخش ۱۱۱ - بحث کردن آن سه شه‌زاده در تدبیر آن واقعه
رو به هم کردند هر سه مفتتن
هر سه را یک رنج و یک درد و حزن
هر سه در یک فکر و یک سودا ندیم
هر سه از یک رنج و یک علت سقیم
در خموشی هر سه را خطرت یکی
در سخن هم هر سه را حجت یکی
یک زمانی اشک‌ریزان جمله‌شان
بر سر خوان مصیبت خون‌فشان
یک زمان از آتش دل هر سه کس
بر زده با سوز چون مجمر نفس
نظامی گنجوی : خسرو و شیرین
بخش ۴۴ - بر تخت نشستن خسرو به مدائن بار دوم
چو سر بر کرد ماه از برج ماهی
مه پرویز شد در برج شاهی
ز ثورش زهره وز خرچنگ برجیس
سعادت داده از تثلیث و تسدیس
ز پرگار حمل خورشید منظور
بدلو اندر فکنده بر زحل نور
عطارد کرده ز اول خط جوزا
سوی مریخ شیرافکن تماشا
ذنب مریخ را می‌کرده در کاس
شده چشم زحل هم کاسه راس
بدین طالع کز او پیروز شد بخت
ملک بنشست بر پیروزه گون تخت
بر آورد از سپیدی تا سیاهی
ز مغرب تا به مشرق نام شاهی
چو شد کار ممالک برقرارش
قوی‌تر گشت روز از روزگارش
کشید از خاک تختی بر ثریا
درو گوهر به کشتی در به دریا
چنان کز بس گهرهای جهان‌تاب
به شب تابنده‌تر بودی ز مهتاب
بر آن تخت مبارک شد چو شیران
مبارک‌باد گفتندش دلیران
جهان خرم شد از نقش نگینش
فرو خواند آفرینش آفرینش
ز عکس آنچنان روشن جنابی
خراسان را در افزود آفتابی
شد آواز نشاط و شادکامی
ز مرو شاهجان تا بلخ بامی
چو فرخ شد بدو هم تخت و هم تاج
در آمد غمزه شیرین به تاراج
نه آن غم را ز دل شایست راندن
نه غم‌پرداز را شایست خواندن
به حکم آنکه مریم را نگه داشت
کز او بر اوج عیسی پایگه داشت
اگر چه پادشاهی بود و گنجش
ز بی‌یاری پیاپی بود رنجش
نمی‌گویم طرب حاصل نمی‌کرد
طرب می‌کرد لیک از دل نمی‌کرد
گهی قصد نبید خام کردی
گهی از گریه می در جام کردی
گهی گفتی به دل کای دل چه خواهی
ز عالم عاشقی یا پادشاهی
که عشق و مملکت ناید بهم راست
ازین هر دو یکی می‌بایدت خواست
چه خوش گفتند شیران با پلنگان
که خر کره کند یا راه زنگان
مرا با مملکت گر یار بودی
دلم زین ملک برخوردار بودی
به خرم گر فرو شد بخت بیدار
به صد ملک ختن یک موی دلدار
شبی در باغ بودم خفته با یار
به بالین بر نشسته بخت بیدار
چو بختم خفت و من بیدار گشتم
بدینسان بی‌دل و بی‌یار گشتم
کجا آن نوبه‌نو مجلس نهادن
بهشت عاشقان را در گشادن
نشستن با پریرویان چون نوش
شهنشاه پریرویان در آغوش
کجا شیرین و آن شیرین زبانی
به شیرینی چو آب زندگانی
کجا آن عیش و آن شبها نخفتن
همه شب تا سحر افسانه گفتن
کجا آن تازه گلبرگ شکربار
شکر چیدن ز گلبرگش به خروار
عروسی را بدان روئین حصاری
ز بازو ساختن سیمین عماری
گهش چون گل نهادن روی بر روی
گهش بستن چو سنبل موی بر موی
گهی مستی شکستن بر خمارش
گهی پنهان کشیدن در کنارش
گهی خوردن میی چون خون بدخواه
گهی تکیه زدن بر مسند ماه
سخن‌هائی که گفتم یا شنیدم
خیالی بود یا خوابی که دیدم
مرا گویند خندان شو چو خورشید
که انده بر نتابد جای جمشید
دهن پر خنده خوش چون توان کرد
درو یا خنده گنجد یا دم سرد
کرا جویم کرا خوانم به فریاد
بهاری بود و بربودش ز من باد
خیال از ناجوانمردی همه روز
به عشوه می‌فزاید بر دلم سوز
ز بی‌خصمی گر افزون گشت گنجم
ز بی‌یاری در افزود است رنجم
من آن مرغم که افتادم به ناکام
ز پشمین خانه در ابریشمین دام
چو من سوی گلستان رای دارم
چه سود ار بند زر بر پای دارم
نه بند از پای می شاید بریدن
نه با این بند می‌شاید پریدن
غم یک تن مرا خود ناتوان کرد
غم چندین کس آخر چون توان خورد
مرا باید که صد غمخوار باشد
چون من صد غم خورم دشوار باشد
ز خر برگیرم و بر خود نهم بار
خران را خنده می‌آید بدین کار
مه و خورشید را بر فرش خاکی
ز جمعیت رسید این تابناکی
براکنده دلم بی‌نور از آنم
نیم مجموع دل رنجور از آنم
ستاره نیز هم ریحان باغند
پراکندند از آن ناقص چراغند
شراره زان ندارد پرتو شمع
که این نور پراکنده است و آن جمع
نه خواهد دل که تاج و تخت گیرم
نه خواهم من که با دل سخت گیرم
دل تاریک روزم را شب آمد
تن بیمار خیزم را تب آمد
نمی‌شد موش در سوراخ کژدم
بیاری جایروبی بست بردم
سیاهک بود زنگی خود به دیدار
به سرخی می‌زند چون گشت بیمار
دگر ره بانگ زد بر خود به تندی
که با دولت نشاید کرد کندی
چو دولت هست بخت آرام گیرد
ز دولت با تو جانان جام گیرد
سر از دولت کشیدن سروری نیست
که با دولت کسی را داوری نیست
کس از بی‌دولتی کامی نیابد
به از دولت فلک نامی نیابد
به دولت یافتن شاید همه کام
چو دانه هست مرغ آید فرا دام
تو گندم کار تا هستی برآرد
گیا خود در میان دستی برآرد
به هر کاری در از دولت بود نور
که باد از کار ما بی‌دولتی دور
بسی بر خواند ازین افسانه با دل
چو عشق آمد کجا صبر و کجا دل
صبوری کرد با غم‌های دوری
هم آخر شادمان شد زان صبوری
نظامی گنجوی : خسرو و شیرین
بخش ۶۶ - تنها ماندن شیرین و زاری کردن وی
ملک دانسته بود از رای پر نور
که غم پرداز شیرین است شاپور
به خدمت خواند و کردش خاص درگاه
ز تنهائی مگر تنگ آید آن ماه
چو تنها ماند ماه سرو بالا
فشاند از نرگسان لولوی لالا
به تنگ آمد شبی از تنگ حالی
که بود آن شب بر او مانند سالی
شبی تیره چو کوهی زاغ بر سر
گران جنبش چو زاغی کوه بر پر
شبی دم سرد چون دلهای بی‌سوز
برات آورده از شبهای بی‌روز
کشیده در عقابین سیاهی
پر و منقار مرغ صبح گاهی
دهل زن را زده بر دستها مار
کواکب را شده در پایها خار
فتاده پاسبان را چوبک از دست
جرس جنبان خراب و پاسبان مست
سیاست بر زمین دامن نهاده
زمانه تیغ را گردن نهاده
زناشوئی به هم خورشید و مه را
رحم بسته به زادن صبح گه را
گرفته آسمان را شب در آغوش
شده خورشید را مشرق فراموش
جنوبی طالعان را بیضه در آب
شمالی پیکران را دیده در خواب
زمین در سر کشیده چتر شاهی
فرو آسوده یکسر مرغ و ماهی
سواد شب که برد از دیدها نور
بذات‌النعش را کرده ز هم دور
ز تاریکی جهان را بند بر پای
فلک چون قطب حیران مانده بر جای
جهان از آفرینش بی‌خبر بود
مگر کان شب جهان جای دگر بود
سر افکنده فلک دریا صفت پیش
ز دامن در فشانده بر سر خویش
به در دزدی ستاره کرده تدبیر
فرو افتاده ناگه در خم قیر
بمانده در خم خاکستر آلود
از آتش خانه دوران پر دود
مجره بر فلک چون کاه بر راه
فلک در زیر او چون آب در کاه
ثریا چون کفی جو بد به تقدیر
که گرداند به کف هندو زنی پیر
نه موبد را زبان زند خوانی
نه مرغان رانشاط پر فشانی
بریده بال نسرین پرنده
چو واقع بود طایر پر فکنده
به هر گام از برای نور پاشی
ستاده زنگیی با دور باشی
چراغ بیوه‌زن را نور مرده
خروس پیره‌زن را غول برده
شنیدم گر به شب دیوی زند راه
خروس خانه بردارد علی الله
چه شب بود آنکه با صد دیو چون قیر
خروسی را نبود آواز تکبیر
دل شیرین در آن شب خیره مانده
چراغش چون دل شب تیره مانده
ز بیماری دل شیرین چنان تنگ
که می‌کرد از ملالت با جهان جنگ
خوش است این داستان در شان بیمار
که شب باشد هلاک جان بیمار
بود بیمای شب جان سپاری
ز بیماری بتر بیمار داری
زبان بگشاد و می‌گفت ای زمانه
شب است این یا بلائی جاودانه
چه جای شب؟ سیه ماری است گوئی
چو زنگی آدمی خواری است گوئی
از آن گریان شدم کین زنگی تار
چو زنگی خود نمی‌خندد یکی بار
چه افتاد ای سپهر لاجوردی
که امشب چون دگر شبها نگردی
مگر دود دل من راه بستت
نفیر من خسک در پا شکستت
نه زین ظلمت همی یابم امانی
نه از نور سحر بینم نشانی
مرا بنگر چه غمگین داری ای شب
ندارم دین اگر دین داری ای شب
شبا امشب جوانمردی بیاموز
مرا یا زود کش یا زود شو روز
چرا بر جای ماندی چون سیه میغ
بر آتش می‌روی یا بر سر تیغ
دهل زن را گرفتم دست بستند
نه آخر پای پروین را شکستند
من آن شمعم که در شب زنده داری
همه شب می‌کنم چون شمع زاری
چو شمع از بهر آن سوزم بر آتش
که باشد شمع وقت سوختن خوش
گره بین بر سرم چرخ کهن را
به باید خواند و خندید این سخن را
بخوان ای مرغ اگر داری زبانی
بخند ای صبح اگر داری دهانی
اگر کافر نه‌ای ای مرغ شب گیر
چرا بر ناوری آواز تکبیر
و گر آتش نه‌ای صبح روشن
چرا نایی برون بی‌سنگ و آهن
در این غم بد دل پروانه وارش
که شمع صبح روشن کرد کارش
نکو ملکی است ملک صبحگاهی
در آن کشور بیابی هر چه خواهی
کسی کو بر حصار گنج ره یافت
گشایش در کلید صبح گه یافت
غرض‌ها را حصار آنجا گشایند
کلید آنجاست کار آنجا گشایند
در آن ساعت که باشد نشو جانها
گل تسبیح روید بر زبانها
زبان هر که او باشد برومند
شود گویا به تسبیح خداوند
اگر مرغ زبان تسبیح خوان است
چه تسبیح آرد آن کو بی زبانست
در آن حضرت که آن تسبیح خوانند
زبان بی‌زبانان نیز دانند
چو شیرین کیمیای صبح دریافت
از آن سیماب کاری روی بر تافت
شکیبائیش مرغان را پر افشاند
خروس الصبر مفتاح‌الفرج خواند
شبستان را به روی خویشتن رفت
به زاری با خدای خویشتن گفت
خداوندا شبم را روز گردان
چو روزم بر جهان پیروز گردان
شبی دارم سیاه از صبح نومید
درین شب رو سپیدم کن چو خورشید
غمی دارم هلاک شیر مردان
برین غم چون نشاطم چیر گردان
ندارم طاقت این کوره تنگ
خلاصی ده مرا چون لعل ازین سنگ
توئی یاری رس فریاد هر کس
به فریاد من فریاد خوان رس
ندارم طاقت تیمار چندین
اغثنی یا غیاث المستغیثین
به آب دیده طفلان محروم
بسوز سینه پیران مظلوم
به بالین غریبان بر سر راه
به تسلیم اسیران در بن چاه
به داور داور فریاد خواهان
به یارب یارب صاحب گناهان
بدان حجت که دل را بنده دارد
بدان آیت که جان را زنده دارد
به دامن پاکی دین پرورانت
به صاحب سری پیغمبرانت
به محتاجان در بر خلق بسته
به مجروحان خون بر خون نشسته
به دور افتادگان از خان و مان‌ها
به واپس ماندگان از کاروانها
به وردی کز نوآموزی بر آید
به آهی کز سر سوزی بر آید
به ریحان نثار اشک‌ریزان
به قرآن و چراغ صبح خیزان
به نوری کز خلایق در حجاب است
به انعامی که بیرون از حساب است
به تصدیقی که دارد راهب دیر
به توفیقی که بخشد واهب خیر
به مقبولان خلوت برگزیده
به معصومان آلایش ندیده
به هر طاعت که نزدیکت صواب است
به هر دعوت که پیشت مستجاب است
به آن آه پسین کز عرش پیشست
بدان نام مهین کز شرح بیشست
که رحمی بر دل پر خونم‌آور
وزین غرقاب غم بیرونم آور
اگر هر موی من گردد زبانی
شود هر یک ترا تسبیح خوانی
هنوز از بی‌زبانی خفته باشم
ز صد شکرت یکی ناگفته باشم
تو آن هستی که با تو کیستی نیست
توئی هست آن دگر جز نیستی نیست
توئی در پرده وحدت نهانی
فلک را داده بر در قهرمانی
خداوندیت را انجام و آغاز
نداند اول و آخر کسی باز
به درگاه تو در امید و در بیم
نشاید راه بردن جز به تسلیم
فلک بر بستی و دوران گشادی
جهان و جان و روزی هر سه دادی
اگر روزی دهی ور جان ستانی
تو دانی هر چه خواهی کن تو دانی
به توفیق توام زین گونه بر پای
برین توفیق توفیقی برافزای
چو حکمی راند خواهی یا قضائی
به تسلیم آفرین در من رضائی
اگر چه هر قضائی کان تو رانی
مسلم شد به مرگ و زندگانی
من رنجور بی‌طاقت عیارم
مده رنجی که من طاقت ندارم
ز من ناید به واجب هیچ کاری
گر از من ناید آید از تو باری
به انعام خودم دلخوش کن این بار
که انعام تو بر من هست بسیار
ز تو چون پوشم این راز نهانی
و گر پوشم تو خود پوشیده دانی
چو خواهش کرد بسیار از دل پاک
چو آب چشم خود غلتید بر خاک
فراخی دادش ایزد در دل تنگ
کلیدش را بر آورد آهن از سنگ
جوان شد گلبن دولت دیگر بار
ز تلخی رست شیرین شکر بار
نیایش در دل خسرو اثر کرد
دلش را چون فلک زیر و زبر کرد
نظامی گنجوی : خسرو و شیرین
بخش ۷۱ - پاسخ دادن شیرین خسرو را
دگر ره لعبت طاوس پیکر
گشاد ز درج لؤلؤ تنگ شکر
روان کرد از عقیق آن نقش زیبا
سخن‌هائی نگارین‌تر ز دیبا
کزآن افزون که دوران جهانست
شب و روز و زمین و آسمانست
جهانداور جهاندار جهان باد
زمانه حکم کش او حکمران باد
به فراشی کواکب در جنابش
به سرهنگی سعادت در رکابش
مرا در دل ز خسرو صد غبار است
ز شاهی بگذر آن دیگر شمار است
هنوزم ناز دولت مینمائی
هنوز از راه جباری در آئی
هنوزت در سر از شاهی غرور است
دریغا کاین غرور از عشق دور است
تو از عشق من و من بی نیازی
ترا شاهی رسد یا عشقبازی
درین گرمی که باد سرد باید
دل آسانست با دل درد باید
نیاز آرد کسی کو عشق باز است
که عشق از بی‌نیازان بی‌نیاز است
نسازد عاشقی با سرفرازی
که بازی برنتابد عشق بازی
من آن مرغم که بر گل‌ها پریدم
هوای گرم تابستان ندیدم
چو گل بودم ملک بانوی سقلاب
کنون دژ بانوی شیشه‌ام چو جلاب
چو سبزه لب به شیر برف شستم
چو گل بر چشمه‌های سرد رستم
درین گور گلین و قصر سنگین
به امید تو کردم صبر چندین
چو زر پالودم از گرمی کشیدن
فسردم چون یخ از سردی چشیدن
نه دستی کین جرس بر هم توان زد
نه غمخواری که با او دم توان زد
همه وقتی ترا پنداشتم یار
همه جائی ترا خواندم وفادار
تو هرگز در دلم جائی نکردی
چو دلداران مدارائی نکردی
مرا دیگر ز کشتن کی بود بیم
که جان کردم به شمشیر تو تسلیم
ترازو بر زمین چون یابد آهنگ
حسابش خاک بهتر داند از سنگ
گرم عقلی بود جائی نشینم
وگرنه بینم از خود آنچه بینم
گر از من خود نیاید هیچ کاری
که بر شاید گرفت از وی شماری
زنم چندان تظلم در زمانه
که هم تیری نشانم بر نشانه
چرا باید که چون من سرو آزاد
بود در بند محنت مانده ناشاد
هنوزم در دل از خوبی طربهاست
هنوزم در سر از شوخی شغب‌هاست
هنوزم هندوان آتش پرستند
هنوزم چشم چون ترکان مستند
هنوزم غنچه گل ناشکفته است
هنوزم در دریائی نسفته است
هنوزم لب پر آب زندگانیست
هنوزم آب در جوی جوانیست
رخم سر خیل خوبان طراز است
کمینه خیل تاشم کبر و ناز است
ولی نعمت ریاحین را نسیمم
ولیعهد شکر در یتیمم
چراغ از نور من پروانه گردد
مه نو بیندم دیوانه گردد
عقیق از لعل من بر سر خورد سنگ
گل رویم ز روی گل برد رنگ
ترنج غبغبم را گر کنی یاد
ز نخ بر خود زند نارنج بغداد
چو سیب رخ نهم بر دست شاهان
سبد واپس برد سیب سپاهان
به هر در کز لب و دندان ببخشم
دلی بستانم و صد جان ببخشم
من آرم در پلنگان سرفرازی
غزالان از من آموزند بازی
گوزن از حسرت این چشم چالاک
ز مژگان زهر پالاید نه تریاک
گر آهو یک نظر سوی من آرد
خراج گردنم بر گردن آرد
به نازی روم را در جستجویم
به بوئی باختن در گفتگویم
بهار انگشت کش شد در نکوئی
هر انگشتم و صد چون است گوئی
بدین‌تری که دارد طبع مهتاب
نیارد ریختن بر دست من آب
چو یاقوتم نبیذ خام گیرد
برشوت با طبرزد جام گیرد
بهشت از قصر من دارد بسی نور
عیار از نار پستانم برد حور
به غمزه گرچه ترکی دل ستانم
به بوسه دل نوازی نیز دانم
ز بس کاورده‌ام در چشم هانور
ز ترکان تنگ چشمی کرده‌ام دور
ز تنگی کس به چشمم در نیاید
کسی با تنگ چشمان بر نیاید
چو بر مه مشگ را زنجیر سازم
بسا شیرا کزو نخجیر سازم
چو لعلم با شکر ناورد گیرد
تو مرد آر آنگهی نامرد گیرد
شکر همشیره دندان من شد
وفا هم شهری پیمان من شد
جهانی ناز دارم صد جهان شرم
دری در خشم دارم صد در آزرم
لب لعلم همان شکر فشانست
سر زلفم همان دامن کشانست
ز خوش نقلی که می در جام ریزم
شکر در دامن بادام ریزم
اگرچه نار سیمین گشت سیبم
همان عاشق کش عاقل فریبم
رخم روزی که بفروزد جهان را
به زرنیخی فروشد ارغوان را
ز رعنائی که هست این نرگس مست
نیالاید به خون هر کسی دست
چه شورشها که من دارم درین سر
چه مسکینان که من کشتم بر این در
برو تا بر تو نگشایم به خون دست
که در گردن چنین خونم بسی هست
نخورده زخم دست راست بردار
به دست چپ کند عشقم چنین کار
تو سنگین دل شدی من آهنین جان
چنان دل را نشاید جز چنین جان
نظامی گنجوی : خسرو و شیرین
بخش ۸۰ - غزل گفتن نکیسا از زبان شیرین
نکیسا بر طریقی کان صنم خواست
فرو گفت این غزل در پرده راست
مخسب ای دیده دولت زمانی
مگر کز خوشدلی یابی نشانی
برآی از کوه صبر ای صبح امید
دلم را چشم روشن کن به خورشید
بساز ای بخت با من روزکی چند
کلیدی خواه و بگشای از من این بند
ز سر بیرون کن ای طالع گرانی
رها کن تا توانی ناتوانی
به عیاری برآر ای دوست دستی
برافکن لشگر غم را شکستی
جگر در تاب و دل در موج خونست
گر آری رحمتی وقتش کنونست
نه زین افتاده‌تر یابی ضعیفی
نه زین بیچاره‌تر یابی حریفی
اگر بر کف ندانم ریخت آبی
توانم کرد بر آتش کبابی
و گر جلاب دادن را نشایم
فقاعی را به دست آخر گشایم
و گر نقشی ندانم دوخت آخر
سپند خانه دانم سوخت آخر
و گر چینی ندانم در نشاندن
توانم گردی از دامن فشاندن
میندازم چو سایه بر سر خاک
که من خود اوفتادم زار و غمناک
چو مه در خانه پروینیت باید
چو زهره درد بر چینیت باید
سرایت را بهر خدمت که خواهی
کنیزی می‌کنم دعوی نه شاهی
مرا پرسی که چونی زارزویم
چو میدانی و می‌پرسی چه گویم
غریبی چون بود غمخوار مانده
ز کار افتاده و در کار مانده
چو گل در عاشقی پرده دریده
ز عالم رفته و عالم ندیده
چو خاک آماجگاه تیر گشته
چو لاله در جوانی پیر گشته
به امیدی جهان بر باد داده
به پنداری بدین روز اوفتاده
نه هم پشتی که پشتم گرم دارد
نه بختی کز غریبان شرم دارد
مثل زد غرفه چون می‌مرد بی‌رخت
که باید مرده را نیز از جهان بخت
ز بی کامی دلم تنها نشین است
بسازم گر ترا کام اینچنین است
چو برناید مرا کامی که باید
بسازم تا ترا کامی بر آید
مگر تلخ آمد آن لب را وجودم
که وقت ساختن سوزد چو عودم
مرا این سوختن سوری عظیمست
که سوز عاشقان سوزی سلیمست
نخواهم کرد بر تو حکم رانی
گرم زین بهترک داری تو دانی
نظامی گنجوی : خسرو و شیرین
بخش ۱۱۴ - نتیجه افسانه خسرو و شیرین
تو کز عبرت بدین افسانه مانی
چه پنداری مگر افسانه خوانی
درین افسانه شرطست اشک راندن
گلابی تلخ بر شیرین فشاندن
به حکم آنکه آن کم زندگانی
چو گل بر باد شد روز جوانی
سبک رو چون بت قبچاق من بود
گمان افتاد خود کافاق من بود
همایون پیکری نغز و خردمند
فرستاده به من دارای در بند
پرندش درع و از درع آهنین‌تر
قباش از پیرهن تنگ آستین‌تر
سران را گوش بر مالش نهاده
مرا در همسری بالش نهاده
چو ترکان گشته سوی کوچ محتاج
به ترکی داده رختم را به تاراج
اگر شد ترکم از خرگه نهانی
خدایا ترک زادم را تو دانی
نظامی گنجوی : لیلی و مجنون
بخش ۲۶ - سخن گفتن مجنون با زاغ
شبگیر که چرخ لاجوردی
آراست کبودی ای به زردی
خندیدن قرص آن گل زرد
آفاق به رنگ سرخ گل کرد
مجنون چو گل خزان رسیده
می‌گشت میان آب دیده
زان آب که بر وی آتش افشاند
کشتی چو صبا به خشک می‌راند
از گرمی آفتاب سوزان
تفسید به وقت نیم روزان
چون سایه نداشت هیچ رختی
بنشست به سایه ی درختی
در سایه ی آن درخت عالی
گرد آمده آبی از حوالی
حوضی شده چون فلک مدور
پاکیزه و خوش چو حوض کوثر
پیرامن آب سبزه رُسته
هم سبزه هم آب روی شسته
آن تشنه ز گرمی جگر تاب
زان آب چو سبزه گشت سیراب
آسود زمانی از دویدن
وز گفتن و هیچ ناشنیدن
زان مَفرشِ همچو سبزِ دیبا
می‌دید در آن درخت زیبا
بر شاخ نشسته دید زاغی
چشمی و چه چشم ،چون چراغی!
چون زلف بتان سیاه و دلبند
با دل چو جگر گرفته پیوند
صالح مرغی چو ناقه خاموش
چون صالحیان شده سیه‌پوش
بر شاخ نشسته چست و بینا
همچون شبه در میان مینا
مجنون چو مسافری چنان دید
با او دل خویش هم عنان دید
گفت ای سیه سپید نامه
از دستِ که‌ای سیاه جامه؟
شبرنگ چرائی ای شب افروز
روزت ز چه شد سیه بدین روز؟
بر آتش غم منم، تو جوشی؟
من سوگ زده، سیه تو پوشی؟
گر سوخته دل، نه خام رایی
چون سوختگان سیه چرایی؟
ور سوخته‌وار گرم خیزی
از سوختگان چرا گریزی؟
شاید که خطیب خطبه خوانی
پوشیده سیه لباس از آنی
زنگی بَچه ی کدام سازی؟
هندوی کدام تُرکتازی؟
من شاه، مگر تو چترِ شاهی؟
گر چتر نِئی، چرا سیاهی؟
روزی که رسی به نزد یارم
گو بی تو ز دست رفت کارم
دریاب که گر تو در نیابی
ناچیز شوم در این خرابی
گفتی که مترس، دستگیرم
ترسم که در این هوس بمیرم
روزی آیی که مرده باشم
مِهرِ تو به خاک بُرده باشم
بینائی دیده چون بریزد
از دادنِ توتیا چه خیزد؟
چون گرگ بره ز میش بربود
فریاد شبان کجا کند سود؟
چون سیل خراب کرد بنیاد
دیوار چه کاهگِل، چه پولاد
چون کِشته ی خشک ماند بی‌بَر
خواه ابر بِبار و خواه بگذر
این تیر زبان گشاده گستاخ
وان زاغ پریده شاخ بر شاخ
او پَرِّ سخن دراز کرده
پَرّنده رحیل ساز کرده
چون گفت بسی فسانه با زاغ
شد زاغ و نهاد بر دلش داغ
شب چون پر زاغ بر سرآورد
شَبپرّه زِ خواب سر برآورد
گفتی که ستارگان چراغند
یا در پر زاغ چشم زاغند
مجنون چو شبِ چراغ مُرده
افتاده و دیده زاغ برده
می‌ریخت سرشک دیده تا روز
ماننده ی شمع خویشتن سوز
نظامی گنجوی : لیلی و مجنون
بخش ۳۱ - وداع کردن پدر مجنون را
چون دید پدر که دردمند است
در عالم عشق شهر بند است
برداشت ازو امید بهبود
کان رشته تب پر از گره بود
گفت ای جگر و جگرخور من
هم غل من و هم افسر من
نومیدی تو سماع کردم
خود را و ترا وداع کردم
افتاد پدر ز کار بگری
بگری به سزا و زار بگری
در گردنم آر دست و برخیز
آبی ز سرشک بر رخم ریز
تا غسل سفر کنم بدان آب
در مهد سفر خوشم برد خواب
این بازپسین دم رحیل است
در دیده به جای سرمه میل است
در بر گیرم نه جای ناز است
تا توشه کنم که ره دراز است
زین عالم رخت بر نهادم
در عالم دیگر اوفتادم
هم دور نیم ز عالم تو
می‌میرم و می‌خورم غم تو
با اینکه چو دیده نازنینی
بدرود که دیگرم نبینی
بدرود که رخت راه بستم
در کشتی رفتگان نشستم
بدرود که بار بر نهادم
در قبض قیامت اوفتادم
بدرود که خویشی از میان رفت
ما دیر شدیم و کاروان رفت
بدرود که عزم کوچ کردم
رفتم نه چنان که باز گردم
چون از سر این درود بگذشت
بدرودش کرد و باز پس گشت
آمد به سرای خویش رنجور
نزدیک بدانکه جان شود دور
روزی دو ز روی ناتوانی
می‌کرد به غصه زندگانی
ناگه اجل از کمین برون تاخت
ناساخته کار، کار او ساخت
مرغ فلکی برون شد از دام
در مقعد صدق یافت آرام
عرشی به طناب عرش زد دست
خاکی به نشیب خاک پیوست
آسوده کسیست کو در این دیر
ناسوده بود چو ماه در سیر
در خانه ی غم بقا نگیرد
چون برق بزاید و بمیرد
در منزل عالم سپنجی
آسوده مباش تا نرنجی
آنکس که در این دهش مقامست
آسوده دلی بر او حرامست
آن مرد که زاین حصار جان برد
آن مرد در این، نه این در آن مرد
دیویست جهان فرشته صورت
در بند هلاک تو ضرورت
در کاسش نیست جز جگر چیز
وز پهلوی تست آن جگر نیز
سرو تو در این چمن دریغ است
که آبش نمک و گیاش تیغ است
تا چند غم زمانه خوردن
تازیدن و تازیانه خوردن
عالم خوش خور، که عالم این است
تو در غم عالمی غم، این است
آن مار بود نه مرد چالاک
کو گنج رها کند خورد خاک
خوشخور که گل جهانفروزی
چون مار مباش خاک روزی
عمر است غرض، به عمر در پیچ
چون عمر نماند، گو ممان هیچ
سیم ارچه صلاح خوب و زشتی است
لنگر شکن هزار کشتی است
چون چه مستان مدار در چنگ
بستان و بده چو آسیا سنگ
چون بستانی بیایدت داد
کز داد و ستد جهان شد آباد
چون بارت نیست باج نبود
بر ویرانی خراج نبود
زانان که جنیبه با تو راندند
بنگر به جریده تا که ماندند
رفتند کیان و دین پرستان
ماندند جهان به زیر دستان
این قوم کیان و آن کیانند
بر جای کیان نگر کیانند
هم پایه آن سران نگردی
الا به طریق نیک مردی
نیکی کن و از بدی بیندیش
نیک آید نیک را فرا پیش
بد با تو نکرد هر که بد کرد
کان بد به یقین به جای خود کرد
نیکی بکن و به چه در انداز
کز چه به تو روی برکند باز
هر نیک و بدی که در نوائیست
در گنبد عالمش صدائیست
با کوه کسی که راز گوید
کوه آنچه شنید باز گوید
نظامی گنجوی : لیلی و مجنون
بخش ۳۵ - رسیدن نامه لیلی به مجنون
روزی و چه روز عالم افروز
روشن همه چشمی از چنان روز
صبحش ز بهشت بردمیده
بادش نفس مسیح دیده
آن بخت که کار ازو شود راست
آن روز به دست راست برخاست
دولت ز عتاب سیر گشته
بخت آمده گرچه دیر گشته
مجنون مشقت آزموده
دل کاشته و جگر دروده
آن روز نشسته بود بر کوه
گردش دد و دام گشته انبوه
از پره دشت سوی آن سنگ
گردی برخاست توتیا رنگ
وز برقع آن چنان غباری
رخساره نموده شهسواری
شخصی و چه شخص پاره نور
پیش آمد و شد پیاده از دور
مجنون چو شناخت کو حریفست
وز گوهر مردمی شریفست
بر موکب آن سباع زد دست
تا جمله شدند بر زمین پست
آمد بر آن سوار تازی
بگشاد زبان به دلنوازی
کی نجم یمانی این چه سیرست
من کی و تو کی بگو که خیرست
سیمای تو گرچه دلنواز است
اندیشه وحشیان دراز است
ترسم ز رسن که مار دیده‌ام
چه مار که اژدها گزیده‌ام
زاین پیشترم گزافکاری
در سینه چنان نشاند خاری
کز ناوک آهنین آن خار
روید ز دلم هنوز مسمار
گر تو هم از آن متاع داری
به گر نکنی سخن گزاری
مرد سفری ز لطف رایش
چون سایه فتاد زیر پایش
گفت ای شرف بلند نامان
بر پای ددان کشیده دامان
آهو به دل تو مهر داده
بر خط تو شیر سر نهاده
صاحب خبرم ز هر طریقی
یعنی به رفیقی از رفیقی
دارم سخنی نهفته با تو
زانگونه که کس نگفته با تو
گر رخصت گفتنست گویم
ورنی سوی راه خویش پویم
عاشق چو شنید امیدواری
گفتا که بیار تا چه داری
پیغام گزار داد پیغام
کای طالع توسنت شده رام
دی بر گذر فلان وطنگاه
دیدم صنمی نشسته چون ماه
ماهی و چه ماه کافتابی
بر ماه وی از قصب نقابی
سروی نه چو سرو باغ بی بر
باغی نه چو باغ خلد بی در
شیرین سخنی که چون سخن گفت
بر لفظ چو آبش آب می‌خفت
آهو چشمی که چشم آهوش
می‌داد به شیر خواب خرگوش
زلف سیهش به شکل جیمی
قدش چو الف دهن چو میمی
یعنی که چو با حروف جامم
شد جام جهان نمای نامم
چشمش چو دو نرگس پر از خواب
رسته به کنار چشمه آب
ابروی به طاق او بهم جفت
جفت آمده و به طاق می‌گفت
جادو منشی به دل ربودن
ریحان نفسی به عطر سودن
القصه چه گویم آن چنان چست
کز دیده برآمد از نفس رست
اما قدری ز مهربانی
پذرفته نشان ناتوانی
تیرش صفت کمان گرفته
جزعش ز گهر نشان گرفته
نی گشته قضیب خیزرانیش
خیری شده رنگ ارغوانیش
خیریش نه زرد بلکه زر بود
نی بود ولیک نیشکر بود
در دوست به جان امید بسته
با شوی ز بیم جان نشسته
بر گل ز مژه گلاب می‌ریخت
مهتاب بر آفتاب می‌بیخت
از بس که نمود نوحه‌سازی
بخشود دلم بران نیازی
گفتم چه کسی و گریت از چیست
نالیدن زارت از پی کیست
بگشاد شکر به زهر خنده
کی بر جگرم نمک فکنده
لیلی بودم ولیکن اکنون
مجنون‌ترم از هزار مجنون
زان شیفته سیه ستاره
من شیفته‌تر هزار باره
او گرچه نشانه گاه درد است
آخر به چو من زنست مرد است
در شیوه عشق هست چالاک
کز هیچ کسی نیایدش باک
چون من به شکنجه در نکاهد
آنجا قدمش رود که خواهد
مسکین من بیکسم که یک دم
با کس نزنم دمی در این غم
ترسم که ز بی خودی و خامی
بیگانه شوم ز نیکنامی
زهری به دهن گرفته نوشم
دوزخ به گیاه خشک پوشم
از یک طرفم غم غریبان
وز سوی دگر غم رقیبان
من زین دو علاقه قوی دست
در کش مکش اوفتاده پیوست
نه دل که به شوی بر ستیزم
نه زهره که از پدر گریزم
گه عشق دلم دهد که برخیز
زین زاغ و زغن چو کبک بگریز
گه گوید نام و ننگ بنشین
کز کبک قوی تراست شاهین
زن گرچه بود مبارز افکن
آخر چو زنست هم بود زن
زن گیر که خود به خون دلیر است
زن باشد زن اگرچه شیر است
زین غم چو نمی‌توان بریدن
تن در دادم به غم کشیدن
لیکن جگرم به زیر خونست
کان یار که بی من است چونست
بی من ورق که می‌شمارد
ایام چگونه می‌گذارد
صاحب سفر کدام راهست
سفره‌اش به کدام خانقاهست
هم صحبتی که می‌گزیند
یارش که وبا که می‌نشیند
گر هستی از آن مسافر آگاه
ما را خبری بده در این راه
چون من ز وی این سخن شنیدم
خاموش بدن روا ندیدم
آن نقش که بودم از تو معلوم
بر دل زدمش چو مهر بر موم
کان شیفته ز خود رمیده
هست از همه دوستان بریده
باد است ز عشق تو به دستش
گور است و گوزن هم نشستش
عشق تو شکسته بودش از درد
مرگ پدرش شکسته‌تر کرد
بیند همه روز خار بر خار
زینگونه فتاده کار در کار
گه قصه محنت تو خواند
وز دیده هزار سیل راند
گه مرثیت پدر کند ساز
وز سنگ سیه برآرد آواز
وانکه ز قصاید حلالت
کاموخته‌ام ز حسب حالت
خواندم دو سه بیت پیش آن ماه
زانسان که برآمد از دلش آه
لرزید به جای و سر فرو برد
دور از تو چنانکه گفتم او مرد
بعد از نفسی که سر برآورد
آهی دیگر از جگر برآورد
بگریست به های های و فریاد
کرد از پدرت به نوحه در یاد
وز بی کسی تو در چنین درد
می‌گفت و بران دریغ می‌خورد
چون کرد بسی خروش و زاری
بنمود به عهدم استواری
کای پاک دل حلال زاده
بردار که هستم اوفتاده
روزی که از این قرارگاهت
تدبیر بود به عزم راهت
بر خرگه من گذر کن از راه
وز دور به من نمود خرگاه
تا نامه‌ای از حساب کارم
ترتیب کنم به تو سپارم
یاریت رساد تا نهانی
این نامه به یار من رسانی
این گفت و ازان حظیره برخاست
من نیز شدم به راه خود راست
دیروز بدان نشان که فرمود
رفتم به در وثاق او زود
دیدمش کبود کرده جامه
پوشیده به من سپرد نامه
بر نامه نهاده مهر انده
یعنی کرم‌الکتاب ختمه
وان نامه چنان که بود بگشاد
بوسید و سبک به دست او داد
مجنون چو سخای نامه را دید
جز نامه هر آنچه بود بدرید
بر پای نهاد سر چو پرگار
برگشت به گرد خویش صدبار
افتاد چنانکه اوفتد مست
او رفته ز دست و نامه در دست
آمد چو به هوش خویشتن باز
داد از دل خود شکیب را ساز
چون باز گشاد نامه را بند
بود اول نامه کرده پیوند
این نامه به نام پادشاهی
جان زنده کنی خرد پناهی
داناتر جمله کاردانان
دانای زبان بی‌زبانان
قسام سپیدی و سیاهی
روزی ده جمله مرغ و ماهی
روشن کن آسمان به انجم
پیرایه ده زمین به مردم
فرد ازلی به ذوالجلالی
حی ابدی به لایزالی
جان داد و به جانور جهان داد
زین بیش خزینه چون توان داد
آراست به نور عقل جانرا
وافروخت به هر دو این جهان را
زین گونه بسی گهر فشانده
وانگاه حدیث عشق رانده
کاین نامه که هست چون پرندی
از غم زده‌ای به دردمندی
یعنی زمن حصار بسته
نزدیک تو ای قفس شکسته
ای یار قدیم عهد چونی
وای مهدی هفت مهد چونی
ای خازن گنج آشنائی
عشق از تو گرفته روشنائی
ای خون تو داده کوه را رنگ
ساکن شده چون عقیق در سنگ
ای چشمه خضر در سیاهی
پروانه شمع صبحگاهی
ای از تو فتاده در جهان شور
گوری دو سه کرده مونس گور
ای زخمگه ملامت من
هم قافله قیامت من
ای رحم نکرده بر تن خویش
وآتش زده بر به خرمن خویش
ای دل به وفای من نهاده
در معرض گفتگو فتاده
من دل به وفای تو سپرده
تو سر ز وفای من نبرده
چونی و چگونه‌ای چه سازی
من با تو تو با که عشق بازی
چون بخت تو در فراقم از تو
جفت توام ارچه طاقم از تو
وان جفته نهاده گرچه جفت است
سر با سر من شبی نخفته است
من سوده ولی درم نسود است
الماس کسش نیازمود است
گنج گهرم که در به مهر است
چون غنچه باغ سر به مهر است
شوی ارچه شکوه شوی دارد
بی روی توام چو روی دارد
در سیر نشان سوسنی هست
ریحان نشود ولیک در دست
چون زردخیار کنج گردد
هم کالبد ترنج گردد
ترشی کند از ترنج خوئی
اما نکند ترنج بوئی
می‌خواستمی کزین جهانم
باشد چو توئی هم آشیانم
چون با تو به هم نمی‌توان زیست
زینسان که منم گناه من چیست
آن دل که رضای تو نجوید
به گر به قضای بد بموید
موئی ز تو پیش من جهانیست
خاری زره تو گلستانیست
خضرا دمنی ز خضر دامن
در ساز چو آب خضر با من
من ماه و تو آفتابی از نور
چشمی به تو می‌گشایم از دور
عذر قدمم به باز ماندن
دانی که خطاست بر تو خواندن
مرگ پدر تو چون شنیدم
بر مرده تن کفن دریدم
کردم به تپانچه روی را خرد
پنداشتم آن پدر مرا مرد
در دیده چو گل کشیده‌ام میل
جامه زده چون بنفشه در نیل
با تو ز موافقی و یاری
کردم همه شرط سوکواری
جز آمدنی که نامد از دست
هر شرط که باید آن همه هست
گر زینکه تن از تو هست مهجور
جانم ز تو نیست یک زمان دور
از رنج دل تو هستم آگاه
هم چاره شکیب شد در این راه
روزی دو در این رحیل خانه
می‌باید ساخت با زمانه
عاقل به اگر نظر ببندد
زان گریه که دشمنی بخندد
دانا به اگر نیاورد یاد
زان غم که مخالفی شود شاد
دهقان منگر که دانه ریزد
آن بین که ز دانه دانه خیزد
آن نخل که دارد این زمان خار
فردا رطب ترآورد بار
وآن غنچه که در خسک نهفته است
پیغام ده گل شکفته است
دلتنگ مباش اگر کست نیست
من کس نیم آخر؟ این بست نیست؟
فریاد ز بی کسی نه رایست
کاخر کس بی کسان خدایست
از بی‌پدری مسوز چون برق
چون ابر مشو به گریه در غرق
گر رفت پدر پسر بماناد
کان گو بشکن گهر بماناد
مجنون چو بخواند نامه دوست
افتاد برون چو غنچه از پوست
جز یاربش از دهن نیامد
یک لحظه به خویشتن نیامد
چون شد به قرار خود تنومند
بشمرد به گریه ساعتی چند
وان قاصد را بداشت بر جای
گه دستش بوسه داد و گه پای
گفتا که نه کاغذ و نه خامه
چون راست کنم جواب نامه
قاصد ز میان گشاد درجی
چابک شده چون وکیل خرجی
واسباب دبیریی که باید
بسپرد بدو چنانکه شاید
مجنون قلم رونده برداشت
نقشی به هزار نکته بنگاشت
دیرینه غمی که در دلش بود
در مرسله سخن برآمود
چون نامه تمام کرد سربست
بفکند به پیش قاصد از دست
قاصد ستد و دوید چون باد
زان گونه که برد نامه را داد
لیلی چون به نامه در نظر کرد
اشگش بدوید و نامه تر کرد
نظامی گنجوی : خردنامه
بخش ۴۰ - رسیدن نامه اسکندر به مادرش
مغنی یک امشب برآواز چنگ
خلاصم ده از رنج این راه تنگ
مگر چون شود راه بر من فراخ
برم رخت بیرون ازین سنگلاخ
زمستان چو پیدا کند دستبرد
فرو بارد از ابر باران خرد
گلو درد آفاق را از غبار
لعابی زجاجی دهد روزگار
در و دشت را شبنم چرخ کوز
کند ایمن از تف و تاب تموز
به تشنه گیاهی جلاب گیر
یخ خرد کرده دهد ز مهریر
جوان‌مردی باغ پیرایه سنج
شود مفلس از کیمیاهای گنج
دهند آب ریحان فروشان دی
سفالینه خم را ز ریحان می
خم خان دهقان چو آید به جوش
قصب بفکند پیر پشمینه پوش
غزالان که در نافه مشک آورند
کباب‌تر و نقل خشک آورند
نشینند شاهان به رامشگری
خورند آب حیوان اسکندری
چه گفتم دگر ره چه زاد از سخن
چه بازی بر آراست چرخ کهن
چو زاسکندر آمد به روم آگهی
که عالم شد ازشاه عالم تهی
ملوک طوایف بهر کشوری
نشستند و گیتی ندارد سری
بزرگان اگر دست‌بوس آورند
به درگاه اسکندروس آورند
همه زیور روم شد زاغ رنگ
به روم اندر آمد شبیخون زنگ
همان نامه شه که بنوشت پیش
به مادر سپردند بر مهر خویش
چو مادر فرو خواند غم نامه را
سیه کرد هم جام و هم جامه را
ز طومار آن نامهٔ دل شکن
چو طومار پیچید بر خویشتن
ولی گر چه شد روز بر وی سیاه
سر خود نپیچید از اندرز شاه
به امید خوشنودی جان او
نگهداشت سوگند و پیمان او
پس شاه نیز او فراوان نزیست
همه ساله خون خورد و خون می‌گریست
چو شد کار او نیز هم ساخته
ازو نیز شد کار پرداخته
نظامی گنجوی : خردنامه
بخش ۴۱ - نالیدن اسکندروس در مرگ پدر و رها کردن پادشاهی
مغنی بدان ساز غمگین نواز
درین سوزش غم مرا چاره ساز
مگر کز یک آواز رامش فروز
مرا زین شب محنت آری به روز
پس از مرگ اسکندر اسکندروس
به آشوب شاهی نزد نیز کوس
اگر چه ز شاهان پیروز بخت
جز او کس نیامد سزاوار تخت
بدین ملک ده روزه رائی نداشت
که چندان نو آیین نوائی نداشت
بنالید چون بلبل دردمند
که زیر افتد از شاخ سر و بلند
بزرگان لشگر نمودند جهند
که با آن ولیعهد بندند عهد
در گنج بر وی گشایند باز
بجای سکندر برندش نماز
ملک زاده را عزم شاهی نبود
که در وی جز ایزد پناهی نبود
ز شاهان و لشگرکشان عذر خواست
که بر جزمنی شغل دارید راست
که بر من حرامست می خواستن
بجای پدر مجلس آراستن
مرا با حساب جهان کار نیست
که این رشته را سر پدیدار نیست
گمانم نبد کان جهانگیر شاه
به روز جوانی کند عزم راه
فرو ماند ایوان اورنگ را
پذیرا شود دخمه تنگ را
من از خدمت خاکیان رسته‌ام
به ایزد پرستی میان بسته‌ام
بر این سرسری پول ناپایدار
چگونه توان کرد پای استوار
همانا که بیش از پدر نیستم
پدر چون فرو رفت من کیستم
نه خواهم شدن زو جهان گیرتر
نه زو نیز بارای و تدبیرتر
ز دنیا چه دید او بدان دلکشی
که من نیز بینم همان دل خوشی
چو دیدم کزین حلقه هفت جوش
بر آن تختور شد جهان تخته پوش
همه تخت و پیرایه را سوختم
به تخت کیان تخته بردوختم
نشستم به کنجی چو افتادگان
به آزادی جان آزادگان
هوسهای این نقره زر خرید
بسا کیسه کز نقره و زر درید
چو پیمانه پر گشت و پرتر کنی
به سر درکنی هر چه در سر کنی
همان به که پیش از برانگیختن
شوم دور ازین جای بگریختن
ندارم سر تاج و سودای تخت
که ترسم شبیخون درآید به بخت
درین غار چون عنکبوتان غار
ز مور و مگس چند گیرم شکار
یکی دیر خارا بدست آورم
در آن دیر تنها نشست آورم
به اشک خود از گوهر جان پاک
فرو شویم آلودگیهای خاک
بپیچم سر از هر چه پیچیدنی
بسیچم به کار بسیچیدنی
شوم مرغ و در کوه طاعت کنم
به تخم گیاهی قناعت کنم
به آسانی از رنجها نگذرم
که دشوار میرم چو آسان خورم
چو هنگام رفتن در آید فراز
کنم بر فرشته در دیو باز
مرا چون پدر در مغاک افکنید
کفی خاک را زیر خاک افکنید
چو از مرگ بسیار یادآوری
شکیبنده باشی در آن داوری
وگر ناری از تلخی مرگ یاد
به دشواری آن در توانی گشاد
سرانجام در دیر کوهی نشست
ز شغل جهان داشت یک‌باره دست
دل از شغل عالم به طاعت سپرد
برین زیست گفتن نشاید که مرد
تو نیز ای جوان از پس پیر خویش
مگردان ازین شیوه تدبیر خویش
که در عالم این چرخ نیرنگ ساز
نه آن کرد کان را توان گفت باز
بسا یوسفان را که در چاه بست
بسا گردنان را که گردن شکست
سعدی : غزلیات
غزل ۱۶
تا بود بار غمت بر دل بی‌هوش مرا
سوز عشقت ننشاند ز جگر جوش مرا
نگذرد یاد گل و سنبلم اندر خاطر
تا به خاطر بود آن زلف و بناگوش مرا
شربتی تلختر از زهر فراقت باید
تا کند لذت وصل تو فراموش مرا
هر شبم با غم هجران تو سر بر بالین
روزی ار با تو نشد دست در آغوش مرا
بی دهان تو اگر صد قدح نوش دهند
به دهان تو که زهر آید از آن نوش مرا
سعدی اندر کف جلاد غمت می‌گوید
بنده‌ام بنده به کشتن ده و مفروش مرا
سعدی : غزلیات
غزل ۲۳
رفتیم اگر ملول شدی از نشست ما
فرمای خدمتی که برآید ز دست ما
برخاستیم و نقش تو در نفس ما چنانک
هر جا که هست بی تو نباشد نشست ما
با چون خودی درافکن اگر پنجه می‌کنی
ما خود شکسته‌ایم چه باشد شکست ما
جرمی نکرده‌ام که عقوبت کند ولیک
مردم به شرع می‌نکشد ترک مست ما
شکر خدای بود که آن بت وفا نکرد
باشد که توبه‌ای بکند بت پرست ما
سعدی نگفتمت که به سرو بلند او
مشکل توان رسید به بالای پست ما