عبارات مورد جستجو در ۱۳۵ گوهر پیدا شد:
نجم‌الدین رازی : رباعیات
شمارهٔ ۴۷
این هفت سپهر در نوشتیم آخر
وز دوزخ و فردوس گذشتیم آخر
هم شد فدی تویی تو مایی ما
وی دوست تو ما و ما تو گشتیم آخر
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۶
کسی که روی تو بیند چگونه شاد نباشد؟
مرید عشق تو،ای دوست،نامراد نباشد
مرا،که قبله جان روی تست اول و آخر
یقین که خوشتر ازین مبداء و معاد نباشد
سوادچشم مرا کرده ای قبول بشرطی
که جز خیال تو نوری درین سواد نباشد
نه من توام،نه تو من،هرچه هست جمله تویی،بس
که میل جان موحد باتحاد نباشد
سماع مجلس رندان خوشست،زاهد خودبین
برقص آیدازین حال اگر جماد نباشد
یقین که عاشق صادق سخن زعقل نگوید
وگر بسهو بگوید باعتقاد نباشد
بدردهای تو قاسم نهاد دل،چه کند؟چون
گدای کوی ترا غیر ازین نهاد نباشد
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۵
قصه ای نو رسید از اسرار:
«لیس فی الدار غیرکم دیار»
عقل در مدعای دارا گیر
عشق بر مقتضای دار و مدار
بسط بحر حیات باسط بود
که گشادند مشرکان زنار
دار را چون بدید گفت حسین:
«لیس فی الدار غیره دیار»
چند از افسانهای نو و کهن؟
پیش ما این سخن میار و می آر
نیست ممکن وجود کافر و کفر
بی تجلی قاهر و قهار
بی تجلی جلوه های علیم
دل و جان نیست واقف اسرار
بی بلا راه عشق ممکن نیست
گنج با ماردان و گل با خار
قاسمی، سر مگو بنا اهلان
که ندارند تاب این گفتار
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۶
نی چو بنالید، بگفتا: نیم
باده بجوش آمد و گفتا: میم
عشق و وفا گفت که: من ثابتم
فقر و فنا گفت که: من لاشیم
نوبت شادیست، گه عشرتست
باده بنوشیم بپهنای یم
گر ز کف ساقی جان می خوری
بر سر افلاک بر آری علم
من نشناسم ملک الموت چیست؟
جان بسوی حضرت جانان دهم
رو ننماید بتو از هیچ روی
تا نکنی در طلبش سر قدم
من نتوانم که گریزم ز عشق
بر سر قاسم قلم این زد رقم
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۱
اقبال عشق بود، که ما مقبل آمدیم
چون عشق رو بما شد مستقبل آمدیم
قاموس بحر گفت: خبر بر بتشنگان
از ما که همچو موج بدین ساحل آمدیم
تا ظن نباشدت که شبه شبه گوهرست
مقبول از آن شدیم که بس قابل آمدیم
ما از هوای گنبد عالی حصار چرخ
در خانهای گل پی جان و دل آمدیم
در موطن کمال ز صحرای لامکان
ناقص روان شدیم ولی کامل آمدیم
از ملک لایزال باسفار لم یزل
با دوست هم کجاوه و هم محمل آمدیم
خارج شدست از عدم آباد قاسمی
در سلک یا «عبادی » چون داخل آمدیم
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۷
گفت حق: «کل من علیها فان »
بفنا راضیم برغبت جان
مشکل «کان » ز «شان » شود روشن
مشکل «شان » ز جان الله خوان
مست شوقم ز عشق شورانگیز
چو برقصست ازو زمین و زمان
گفت طیفور: «اعظم الشانی »
که چنینست شأن سرمستان
جمله ذرات کون می گویند
داستان ترا بصد دستان
گر بود دل، عیان توان دیدن
نور حق را ز ظلمت حدثان
زاهد و روزه و نماز و بهشت
ما و معشوق و عشق جان در جان
ره بتوحید چون توانی برد؟
عین او را ندیده در اعیان
پرده بردار، تا شود فی الحال
در چنین عید قاسمی قربان
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۱۳۸ - حکایت بشر حافی و توبه او بر دست حضرت امام موسی کاظم ع
قبله هفتم به راهی می گذشت
از جمالش گشته روشن شهر و دشت
بر در یک خانه افتادش گذار
خانه ای بس عالی و محکم حصار
دید تا چرخ نهم از آن سرای
های و هوی رقص و بانگ نوش و نای
از سماع چنگ و شور نای و نوش
اندرین نه گنبد افتاده خروش
لولیان در رقص و مطرب در سرود
بربط اندر ناله و در نغمه عود
یکطرف فریاد دف با بانگ نی
یکطرف شور شراب و جوش می
ساقیان در دور ساغرها به کف
باده نوشان حلقه حلقه هر طرف
شاهدان در عشوه ها و نازها
زلفشان در دست شاهد بازها
پیش کاران از برون و از درون
از شمار افزون و زاندازه برون
حاجبان استاده اندر هر کنار
دیده ها بیدار و جانها هوشیار
حاجبی را گفت آن شاه زمن
از که باشد این سرای مؤتمن
گردنش آیا بطوق بندگی ست
یا که آزاد است و کس را بنده نیست
گفت حاجب با امام بیهمال
هی چه می گویی برو چشمی بمال
خواجه ی ما بر خداوندان خداست
بنده گفتن کی چنین کس را سزاست
منعم و مفلس گدای خوان اوست
جیره خوار سفره ی احسان اوست
صاحب این خانه بشر حافی است
این سخنها کی به وصفش کافی است
محفلش را صد چو زهره ساقی است
صدهزارش بنده ی قبچاقی است
پر شده از بندگانش شهر و کو
خواجه و مولی و آزاد است او
گفت آن شه راست گفتی بنده نیست
کی چنینها راه و رسم بندگی ست
بنده باید در خور خواجه نژند
حلقه اندر گوش و در گردن کمند
بندگان را داغ باید بر جبین
گوشها بر حکم و سرها بر زمین
آری آزاد است از خواجه بری
خواجه زان بیزار و دلگیر و عری
بنده است از خواجه اش بگریخته
استری افسار خود بگسیخته
می جهد بر کوه و برزن بی فسار
جفته می اندازد از یمن و یسار
بنده گر بودی کجا خودسر شدی
گر نه آزاد است کای کافر شدی
کافر و مولی مسلمان هواست
بنده ی شیطان و آزاد خداست
هرکه شد آزاد درگاه خدا
بنده شد هر پاک و هر ناپاک را
کافر حربی اسیر بنده ماند
چونکه حق را خواجه و مولی نخواند
چون بظاهر بندگی از خود فکند
هم بظاهر شد اسیر حبس و بند
مشرک باطن چو در شرک خفی ست
حبس و قید او به باطن مختفی ست
ظاهر او ظاهر آزادگان
لیکن از باطن به صد زندان نهان
از یکی آزاد و صد جا بنده است
در حقیقت مرده صورت زنده است
گرچه از تن بنده شد پورحبش
لیک جانش نغز آزاد است و خوش
گرچه مملوکت به تن باشد رفیق
جان او آزادگان را شد رفیق
برق تن از برق جان اولی تر است
درد ظاهر از نهان اولی تر است
بندگان را تن به حبس بندگی ست
جانشان را لیک قید حبس نیست
این گرفتاران دنیای پلید
نامشان آزاد و جانهاشان عبید
بندگان یکجا اسیر این خواجگان
در گرو هستند در سیصد دکان
بنده را از مردن آزادی رسد
خواجگان مانند در حبس ابد
بندگان را بند برپا و گل است
خواجگان را بند در قید دل است
آن یکی از یک سخن آزاد زیست
جز جهاد اکبر این را چاره نیست
ای خوشا زین بندگی ای بندگان
آه از این آزادی ای آزادگان
ای خدا بازم خر از آزادگی
گردنم را نه کمند بندگی
رفت حاجب در درون آن سرای
شمه ای با خواجه گفت آن ماجرای
خواجه را آتش فتاد اندر نهاد
می زند بر بیخ تیشه اوستاد
تیر چون از شست قابل در رود
سینه ی آماده را برهم درد
تخم آن دهقان کامل کشت چون
خوشه ای سر زد ز خاک آید برون
عمعق بخاری : مقطعات و اشعار پراکنده
شمارهٔ ۲
خشم تو آبست، اگر در آب موج آتشست
حلم تو خاکست، اگر در خاک کوه آهنست
چنگ عزرائیل را ماند سر شمشیر تو
زانکه عزرائیل را دایم عقیقین دامنست
رزمگاه تو بمحشر گاه ماند کندرو
مرد نشناسد که مردست از نهیبت یا زنست
طبیب اصفهانی : مفردات
شمارهٔ ۱۱
گر سلیمان بگذارد به سرم افسر خویش
کو دماغی که برآرم ز گریبان سر خویش
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۷
آن شهنشاهم که از نطق «هی العلیا»ی من
ما سوی الله نقطه ای آمد به زیر پای من
آفتاب وحدتم من زان که در صبح طلوع
کثرت ذرات شد پیدا ز نور رای من
اتحاد عین و غین عالم سر حروف
اول حرف فی است آخر دلیلش یای من
از سه حرف است بعد وحی عالم عینی تمام
وان سه لام است و فی و ضی افضل ایمای من
عشره کامل که در کلتایدیه شد تمام
شد عیان از بیست و هشت آن سر ز حرف زای من
تسع آیات از ید بیضای موسی شد پدید
نه فلک طی شد از آن در دست شکل طای من
آن که در هر خوشه ای صد دانه را باشد وجود
نقطه ای بر طا نهادم رو نمود از ظای من
چل صباحی طینت اصل وجود کاینات
با الف بی ظاهر است تی و ثی و حای من
آن جمیلی کز کمال حسن خط وجه او
عاشقان شوریده اند، بنمود رو از رای من
کنز مخفی آن که صورت یافت از ام الکتاب
حرفها را آیتش داده مکان در خای من
شش جهات گنبد نیلوفری را از سه روح
می توان دیدن عیان در صورت یک تای من
نسیمی : رباعیات
شمارهٔ ۳۱
حرفی است حقیقتی که ذاتش خوانند
ترکیب و کلام و هم صفاتش خوانند
آنان که چو خضر یافتند آب حیات
آن ذات و صفات را حیاتش خوانند
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۱۲۱
برآمد بانک یا بشری بگردون
که اینک چار چیز از فر بیچون
بدارالملک سالار خراسان
بهم توأم شدند از پرده بیرون
کتاب رحمت و چتر سعادت
بهار نغز و تشریف همایون
یکی لامع چو مهر از چرخ روشن
دوم طالع چو ماه از سطح گردون
سوم چون طبع دانشمند خرم
چهارم چون جمال بخت میمون
کتابی بهتر از توقیع کسری
لوائی برتر از چتر فریدون
بهاری سبز چون کان زمرد
پرندی سرخ چون شاخ تبر خون
یکی پیدا ز متنش ربع مینو
دوم تابان ز نورش ربع مسکون
سوم بادیکه مشک از بوی آن مست
چهارم آتشی کز وی جهد خون
الا ای داوری کز فر دارا
شود هر لحظه اقبال تو افزون
شهت تیغی مکلل داد کورا
همانندی نه در گیتی همیدون
بجز صمصامه عمر و ز بیدی
دگر سیفی که نامش بود ذوالنون
پرندی لوحش الله چون نگاری
عقیقین لعل در زرینه اکسون
و یا بیجاده کاید در دل رز
و یا سوسن که رست از شاخ زریون
ز رشک آب و تابش مینماید
شرر در سنگ خارا نم بجیحون
چو صبح صادقست اما کند روز
بدشمن چون شب یلدا شبه گون
گر این شمشیر کج از کشور لفظ
زند بر عالم معنی شبیخون
نماند کوژی اندر پیکر دال
بنگذارد کزی در قامت نون
مبارک بادت این دولت که جز تو
نبوده هیچکس را تا به اکنون
چنان خواهم که جاویدان بمانی
ولیکن برخلاف چرخ وارون
ازیرا چرخ کژپویست و کژخوی
تو هستی راست کار و راست قانون
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳ - تتبع خواجه
چو سرخوشم دگر ای پیر دیر از کرمت
خوش است گر سر خود بر ندارم از قدمت
چه عیب دم بدم ار خاک کوی دیر شوم
ز نشأای که دهد بادهای دمبدمت
گناه آتش عشق ای فرشته پر منویس
که در نگیرد ازین شعله بلا قلمت
درون پرده سرایت چگونه یابم بار؟
گهی که باد صبا نیست محرم حرمت
چسان کشم رقم عیش بر صحیفه دل
که جان نماند ز بس داغهای درد غمت
بدان شمایل مطبوع خواهم از مهوش
که سینه چاک زنم در میان جان کشمت
شدی چو قلب سپه درد را دلا چه عجب
اگر ز شعله عشق بتان بود علمت
وجود چرخ عدم دان و خویش را خوش دار
که پیش اوست مساوی وجود یا عدمت
خیال وصل ز خاطر برون کن ای فانی
که بس حقیری و او را ز حد برون عظمت
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۵ - مخترع
اگر ز عین جفا چشم او دلم بشکست
چه مردمی متوقع بود ز کافر مست
مرا که مرغ دل از قید دام فارغ بود
به حلقه موی یکی طره شد دگر پا بست
چو نخل قد تو در باغ سینه بنشاندم
به سینه تیر تو چون نخل دیگرم ننشست
خودی فروخته رندان می مغانه خرند
نه خود پرست چو شیخ است رند باده پرست
ز اوج میکده نایم به بام چرخ فرو
که همتم نکند میل سوی منزل پست
ز دست مغبچه می نوش سازم ای زاهد
که هست کوثر و حور این دو در جهان گر هست
به باده هستی خود را بشوی ای فانی
که از هزار بلا رست آنکه از خود رست
مجد همگر : معمیات
شمارهٔ ۱۱
فرموده اقتراحی صاحب علاءالدین
آنکو به کلک کار جهان را دهد نظام
آن نیک رای و رسم که رایش بود رهی
وان نیک بخت خواجه که بختش بود غلام
آنکش جهان جافی و ایام شد مطیع
وانکش سپهر سرکش و اجرام گشت رام
از طبع تند و تیز گرفتم به ارتحال
از روی لطف همچو هوا قطره از غمام
آن چار حرف چیست که عقد مبارکش
باشد به حصر چون مور مصحف کلام
حرف نخست نیمه حرف چهارم است
وز حرف چارمش سومش ده یکی تمام
نی نی ز وصف او نبود چاره طبع را
زانسان که نیست چاره ازو در همه مقام
گاه صبی و گاه نمویست خوش لقا
روز شباب و روز مشیب است نیکنام
هر چند هست خرد بزرگ است و بابها
محبوب اهل و جاهل و مقبول خاص و عام
از ابر رجم یابد و از آفتاب مهر
ز آهن درود بیند و از سنگ انتقام
فی الجمله دایه ئیست مربی بوالبشر
فی القصه دانه ئیست که ابلیس راست دام
ماراست زین مطاع گرانمایه مبلغی
در ذمت وکیل وزیر کریم وام
گر داد گشت گردنش آزاد و کرد داد
ورنه به روز عرض مظالم بود غرام
قاضی بود خدای و رسولش بود وکیل
زندان معین است و عدو را بود مقام
باشد خدای ناصر ایام مستقیم
خلقش ز خلق شاکر و اقبال مستدام
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۷
شمع بینش که مرا بود جهان ز آن روشن
مشکل اکنون کندم تا سر مژگان روشن
روزنش را نبود چشم بخورشید سیاه
کلبه یی کان بود از مقدم یاران روشن
از هم ریخت جفا، خاطر بیرحمان جمع،
سرمه ام کرد وفا، چشم نکویان روشن
. . .
با چراغی که شود ز آتش دونان روشن
خوش درین گلخن تنگ آتشم افسرده، مگر
کندش عشق بدامان بیابان روشن!
بنگر از نقطه هر مردمک این حرف عیان
که سیه خانه گیتی است بانسان روشن!
با کهن جامه بساز ای شه اقلیم رضا
که باین کهنه شود مشعل ایمان روشن
نه همین لاله شد از داغ بعینه همه چشم
میشود ز آن گل رو چشم گلستان روشن
چون سر شمع که سازند پریشان واعظ
کلبه ما شود از وضع پریشان روشن
واعظ قزوینی : رباعیات
شمارهٔ ۸۸
چرغ تو که در صید ندانسته درنگ
بر تندی اوست وسعت گردون تنگ
خاکستر باد برده را میماند
در پیش هوای بال او فوج کلنگ
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰
حلقه بر در زند ار شیخ بگو بارت نیست
شب آدینه برو ورد بخوان کارت نیست
صد رهم توبه ز می دادی و بشکستم باز
دهیم توبه عجب پر نفسی عارت نیست
حرفی ای عشق ندیدم ز تو در هیچ کتاب
تا چه علمی که کسی راوی اخبارت نیست
در حقیقت توئی ای کعبه خرابات مغان
کز مقیمان همه یک عاقل و هشیارت نیست
هیچ شد و هم خرد ای دهن دوست بگوی
تا چه سری که کسی آگه از اسرارت نیست
به امیدی که گرو شد به می ای شیخ ترا
دوست دارم به سر امروز که دستارت نیست
گر به خود نام خدائی نهی ای کعبه حسن
سجده آریم و نگوئیم سزاوارت نیست
من جهان دیده ام ای میکده در زیر فلک
سایه ای امن تر از سایه دیوارت نیست
به جز از خواجه بی مهر تو یغما زن و مرد
کس نبینم که درین شهر خریدارت نیست
یغمای جندقی : رباعیات
شمارهٔ ۴۲
آنرا که بطی دو باده در چنگ آید
پست ار چه مگس به پایه سیرنگ آید
چشم من و توتیای خشت سرخم
زین باره سرمه سای اگر سنگ آید
یغمای جندقی : رباعیات
شمارهٔ ۷۲
آنکو به سپیدی رخ دلبند ستود
تنها مگرش ذوق می سرخ نبود
گو یکه متاز در بدین پهنه کمیت
زآنجا که کهر هم نبود کم ز کبود