عبارات مورد جستجو در ۸۷۵۷ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : بیان وادی استغنا
حکایت مردی که پسر جوانش به چاه افتاد
در ده ما بود برنایی چو ماه
اوفتاد آن ماه یوسف‌وش به چاه
در زبر افتاد خاک او را بسی
عاقبت ز آنجا بر آوردش کسی
خاک بر وی گشته بود و روزگار
با دو دم آورده بودش کار و بار
آن نکو سیرت محمد نام بود
تا بدان عالم ازو یک گام بود
چون پدر دیدش چنان، گفت ای پسر
ای چراغ چشم وای جان پدر
ای محمد، با پدر لطفی بکن
یک سخن گو، گفت آخر کو سخن
کو محمد، کو پسر، کو هیچ کس
این بگفت و جان بداد، این بود و بس
درنگر ای سالک صاحب نظر
تا محمد کو و آدم، درنگر
آدم آخر کو و ذریات کو
نام جزویات و کلیات کو
کو زمین، کو کوه و دریا، کو فلک
کو پری، کو دیو و مردم ،کو ملک
کو کنون آن صد هزاران تن زخاک
کو کنون آن صد هزاران جان پاک
کو به وقت جان بدادن پیچ پیچ
کو کسی، کو جان و تن، کو هیچ‌هیچ
هر دو عالم را و صد چندان که هست
گر بسایی و ببیزی آنک هست
چون سرای پیچ پیچ آید ترا
با سر غربال هیچ آید ترا
عطار نیشابوری : بیان وادی توحید
حکایت پیرزنی که کاغذ زری به بوعلی داد
رفت پیش بوعلی آن پیر زن
کاغذی زر برد کین بستان ز من
شیخ گفتش عهد دارم من که نیز
جز ز حق نستانم از کس هیچ‌چیز
پیرزن در حال گفت ای بوعلی
از کجا آوردی آخر احولی
تو درین ره مرد عقد و حل نه‌ای
چند بینی غیر اگر احول نه‌ای
مرد را در دیده آنجا غیر نیست
زانک آنجا کعبه نی و دیر نیست
هم ازو بشنو سخنها آشکار
هم بدو ماند وجودش پایدار
هم جزو کس را نبیند یک زمان
هم جزو کس رانداند جاودان
هم درو، هم زو و هم با او بود
هم برون از هرسه این نیکو بود
هرک در دریای وحدت گم نشد
گر همه آدم بود مردم نشد
هر یک از اهل هنر وز اهل عیب
آفتابی دارد اندر غیب غیب
عاقبت روزی بود کان آفتاب
با خودش گیرد، براندازد نقاب
هرک او در آفتاب خود رسید
تو یقین می‌دان که نیک و بد رسید
تا تو باشی، نیک و بد اینجا بود
چون تو گم گشتی همه سودا بود
ور تو مانی در وجود خویش باز
نیک و بد بینی بسی و ره دراز
تا که از هیچی پدیدار آمدی
درگرفت خود گرفتار آمدی
کاشکی اکنون چو اول بودیی
یعنی از هستی معطل بودیی
از صفات بد به کلی پاک شو
بعد از آن بادی به کف با خاک شو
تو کجا دانی که اندر تن ترا
چه پلیدیهاست چه گلخن ترا
مار و کژدم در تو زیر پرده‌اند
خفته‌اند و خویشتن گم کرده‌اند
گر سر مویی فراایشان کنی
هر یکی را همچو صد ثعبان کنی
هر کسی را دوزخ پر مار هست
تا بپردازی تو دوزخ کار هست
گر برون آیی ز یک یک پاک تو
خوش به خواب اندر شوی در خاک تو
ورنه زیر خاک چه کژدم چه مار
می‌گزندت سخت تا روز شمار
هر کسی کو بی‌خبر زین پاکیست
هرکه خواهی گیر کرمی خاکیست
تاکی ای عطار ازین حرف مجاز
با سر اسرارتوحید آی باز
مرد سالک چون رسد این جایگاه
جایگاه مرد برخیزد ز راه
گم شود، زیرا که پیدا آید او
گنگ گردد، زانک گویا آید او
جزو گردد، کل شود، نه کل، نه جزو
صورتی باشد صفت نه جان، نه عضو
هر چهار آید برون از هر چهار
صد هزار آید فزون از صد هزار
در دبیرستان این سر عجب
صد هزاران عقل بینی خشک لب
عقل اینجا کیست افتاده بدر
مانده طفلی کو ز مادر زاد کر
ذره‌ای برهرک این سر تافتست
سر ز ملک هر دو عالم تافتست
خود چو این کس نیست مویی در میان
چون نتابد سر چو مویی از جهان
گرچه این کس نیست کل این هم کس است
گر وجودست وعدم هم این کس است
عطار نیشابوری : بیان وادی فقر
گفتار عاشقی که از بیم قیامت می‌گریست
عاشقی روزی مگر خون می‌گریست
زو کسی پرسید کین گریه زچیست
گفت می‌گویند فردا کردگار
چون کند تشریف رویت آشکار
چل هزاران سال بدهد بردوام
خاصگان قرب خود را بار عام
یک زمان زانجا به خود آیند باز
در نیاز افتند، خو کرده به ناز
زان همی گریم که با خویشم دهند
یک نفس در دیدهٔ خویشم نهند
چون کنم آن یک نفس با خویش من
می‌توان کشتن ازین غم خویشتن
تا که با خود بینیم بد بینیم
با خدا باشم چو بی‌خود بینیم
آن زمان کز خود رهایی باشدم
بی‌خودی عین خدایی باشدم
هرک او رفت از میان اینک فنا
چون فنا گشت از فنا اینک بقا
گر ترا هست ای دل زیر و زبر
بر صراط و آتش سوزان گذر
غم مخور کاتش ز روغن در چراغ
دوده‌ای پیداکند چون پر زاغ
چون بر آن آتش کند روغن گذر
از وجود روغنی آید بدر
گرچه ره پر آتش سوزان کند
خویشتن را قالب قرآن کند
گر تو می‌خواهی که تو اینجا رسی
تو بدین منزل به هیچ الارسی
خویش را اول ز خود بی‌خویش کن
پس براقی از عدم درپیش کن
جامه‌ای از نیستی در پوش تو
کاسه‌ای پر از فنا کن نوش تو
پس سر کم کاستی در برفکن
طیلسان لم یکن بر سرفکن
در رکاب محو کن مایی ز هیچ
رخش ناچیزی بر آن جایی که هیچ
برمیانی در کمی زیر و زبر
بی میان بربند از لاشی کمر
طمس کن جسم وز هم بگشای زود
بعد از آن در چشم کش کحل نبود
گم شو وزین هم به یک دم گم بباش
پس از این قسم دوم هم گم بباش
همچنین می‌رو بدین آسودگی
تا رسی در عالم گم بودگی
گر بود زین عالمت مویی اثر
نیست زان عالم ترا مویی خبر
عطار نیشابوری : بیان وادی فقر
سال پاک‌دینی از نوری دربارهٔ راه وصال
پاک دینی کرد از نوری سؤال
گفت ره چون خیزد از ما تا وصال
گفت ما را هر دو دریا نار و نور
می‌بباید رفت راه دور دور
چون کنی این هفت دریا باز پس
ماهیی جذبت کند در یک نفس
ماهیی کز سینه چون دم برکشید
اولین و آخرین را درکشید
هست حوتی نه سرش پیدا نه پای
درمیان بحر استغناش جای
چون نهنگ آسا دو عالم درکشد
خلق را کلی به یک دم درکشد
عطار نیشابوری : سی‌مرغ در پیشگاه سیمرغ
گفتهٔ مجنون که دشنام لیلی را بر آفرین همهٔ عالم ترجیح میداد
گفت مجنون گر همه روی زمین
هر زمان بر من کنندی آفرین
من نخواهم آفرین هیچ کس
مدح من دشنام لیلی باد و بس
خوشتراز صد مدح یک دشنام او
بهتر از ملک دو عالم نام او
مذهب خود با توگفتم ای عزیز
گر بود خواری چه خواهد بود نیز
گفت برق عزت آید آشکار
پس برآرد از همه جانها دمار
چون بسوزد جان به صد زاری چه سود
آنگهی از عزت و خواری چه سود
بازگفتند آن گروه سوخته
جان ما و آتش افروخته
کی شود پروانه از آتش نفور
زانک او را هست در آتش حضور
گرچه ما را دست ندهد وصل یار
سوختن ما را دهد دست، اینت کار
گر رسیدن سوی آن دلخواه نیست
پاک پرسیدن جز اینجا راه نیست
عطار نیشابوری : فی‌وصف حاله
فی وصف حاله
کردی ای اعطار بر عالم نثار
نافهٔ اسرار هر دم صد هراز
از تو پر عطرست آفاق جهان
وز تو در شورند عشاق جهان
گه دم عشق علی الاخلاق زن
گه نوای پردهٔ عشاق زن
شعر تو عشاق را سرمایه داد
عاشقان را دایم این سرمایه داد
ختم شد بر تو چو بر خورشید نور
منطق الطیر و مقامات طیور
از سر دردی بدین میدان درآی
جان سپر زار و بدین دیوان درآی
در چنین میدان که شد جان ناپدید
بل که شد هم نیز میدان ناپدید
گر نیایی از سر دردی درو
روی ننماید ترا گردی درو
در ازل درد تو چون شد گام زن
گر زنی گامی همه بر کام زن
تا نگردد نامرادی قوت تو
کی شود زنده دل مبهوت تو
درد حاصل کن که درمان درد تست
در دو عالم داروی جان درد تست
در کتاب من مکن ای مرد راه
از سر شعر و سر کبری نگاه
از سر دردی نگه کن دفترم
تا ز صد یک درد داری باورم
گوی دولت آن برد تا پیشگاه
کز سر دردی کند این را نگاه
در گذر از زاهدی و سادگی
درد باید، درد و کارافتادگی
هرکرا دردیست درمانش مباد
هرک درمان خواهد او جانش مباد
مرد باید تشنه و بی‌خورد و خواب
تشنه‌ای کو تا ابد نرسد به آب
هرک زین شیوه سخن دردی نیافت
از طریق عاشقان گردی نیافت
هرک این را خواند مرد کار شد
وانک این دریافت برخوردار شد
اهل صورت غرق گفتار من اند
اهل معنی مرد اسرار من‌اند
این کتاب آرایش است ایام را
خاص را داده نصیب و عام را
گر چو یخ افسرده‌ای دید این کتاب
خوش برون آمد جوابش از حجاب
نظم من خاصیتی دارد عجیب
زانک هر دم بیشتر بخشد نصیب
گر بسی خواندن میسر آیدت
بی‌شکی هر بار خوشتر آیدت
زین عروس خانگی در خدر ناز
جز به تدریجی نیفتد پرده باز
تا قیامت نیز چون من بی‌خودی
در سخن ننهد قلم بر کاغذی
هستم از بحر حقیقت درفشان
ختم شد بر من سخن اینک نشان
گر ثنای خویشتن گویم بسی
کی پسندد آن ثنا از من کسی
لیک خود منصف شناسد قدر من
زانک پنهان نیست نور بدر من
حال خود سر بسته گفتم اندکی
خود سخن دان داد بدهد بی‌شکی
آنچ من بر فرق خلق افشانده‌ام
گر نمانم تا قیامت مانده‌ام
در زفان خلق تا روز شمار
یاد گردم، بس بود این یادگار
گر بریزد از هم این نه دایره
کم نگردد نقطهٔ زین تذکره
گر کسی را ره نماید این کتاب
پس براندازد ز پیش او حجاب
چون به آسایش رسد زین یادگار
در دعا گوینده را گو یاد دار
گل فشانی کرده‌ام زین بوستان
یاد داریدم به خود ای دوستان
هر یکی خود را در آن نوعی که بود
کرد لختی جلوه و بگذشت زود
لاجرم من نیز همچون رفتگان
جلوه دادم مرغ جان بر خفتگان
زین سخن گر خفته‌ای عمری دراز
یک نفس بیدار دل گردد بر از
بی‌شکی دایم برآید کار من
منقطع گردد غم و تیمار من
بس که خود را چون چراغی سوختم
تا جهانی را چو شمع افروختم
همچو مشکاتی شد از دودم دماغ
شمع خلدی تا که از دود چراغ
روز خوردم رفت، شب خوابم نماند
زاتش دل بر جگر آبم نماند
با دلم گفتم که ای بسیار گوی
چند گویی، تن زن و اسرار جوی
گفت غرق آتشم عیبم مکن
می بسوزم گر نمی‌گویم سخن
بحر جانم می‌زند صد گونه جوش
چون توانم بود یک ساعت خموش
بر کسی فخری نمی‌آرم بدین
خویش را مشغول می‌دارم بدین
گرچه از دل نیست خالی درد این
چند گویم چون نیم من مرد این
این همه افسانهٔ بیهودگیست
کار مردان از منی پالودگیست
دل که او مشغول این بیهوده شد
زوچه آید چون سخن فرسوده شد
می بباید ترک جان نهمار کرد
زین همه بیهوده استغفار کرد
چند خواهی بحر جان در جوش بود
جان فشاندن باید و خاموش بود
عطار نیشابوری : فی‌وصف حاله
صوفی که از مردان حق سخن می‌گفت و خطاب پیری به او
صوفیی را گفت آن پیر کهن
چند از مردان حق گویی سخن
گفت خوش آید زنان را بردوام
آنک می‌گویند از مردان مدام
گر نیم زیشان، ازیشان گفته‌ام
خوش دلم کین قصه از جان گفته‌ام
گر ندارم از شکر جز نام بهر
این بسی به زان که اندر کام زهر
جملهٔ دیوان من دیوانگیست
عقل را با این سخن بیگانگیست
جان نگردد پاک از بیگانگی
تا نیابد بوی این دیوانگی
من ندانم تا چه گویم، ای عجب
چند گم ناکرده جویم، ای عجب
از حماقت ترک دولت گفته‌ام
درس بی‌کاران غفلت گفته‌ام
گر مرا گویند ای گم کرده راه
هم به خود عذر گناه من بخواه
می‌ندانم تا شود این کار راست
یا توانم عذر این صد عمر خواست
گر دمی بر راه او در کارمی
کی چنین مستغرق اشعارمی
گر مرا در راه او بودی مقام
شین شعرم شین شرگشتی مدام
شعر گفتن حجت بی‌حاصلیست
خویشتن را دید کردن جاهلیست
چون ندیدم در جهان محرم کسی
هم به شعر خود فروگفتم بسی
گر تو مرد رازجویی بازجوی
جان فشان و خون گری و راز جوی
زانک من خون سرشک افشانده‌ام
تا چنین خون ریز حرفی رانده‌ام
گر مشام آری به بحر ژرف من
بشنوی تو بوی خون از حرف من
هر که شد از زهر بدعت دردمند
بس بود تریاکش این حرف بلند
گرچه عطارم من و تریاک ده
سوخته دارم جگر چون ناک ده
هست خلقی بی نمک بس بی‌خبر
لاجرم زان می‌خورم تنها جگر
چون ز نان خشک گیرم سفره پیش
تر کنم از شوروای چشم خویش
از دلم آن سفره را بریان کنم
گه گهی جبریل را مهمان کنم
چون مرا روح القدس هم کاسه است
کی توانم نان هر مدبر شکست
من نخواهم نان هر ناخوش منش
بس بود این نانم و آن نان خورش
شد عنا القلب جان افزای من
شد حقیقت کنز لایفنای من
هر توانگر کین چنین گنجیش هست
کی شود در منت هر سفله پست
شکر ایزد را که درباری نیم
بستهٔ هر ناسزاواری نیم
من ز کس بر دل کجا بندی نهم
نام هر دون را خداوندی نهم
نه طعام هیچ ظالم خورده‌ام
نه کتابی را تخلص کرده‌ام
همت عالیم ممدوحم بس است
قوت جسم و قوت روحم بس است
پیش خود بردند پیشینان مرا
تا به کی زین خویشتن بینان مرا
تا ز کار خلق آزاد آمدم
در میان صد بلا شاد آمدم
فارغم زین زمرهٔ بدخواه نیک
خواه نامم بد کنید و خواه نیک
من چنان در درد خود درمانده‌ام
کز همه آفاق دست افشانده‌ام
گر دریغ و درد من بشنودیی
تو بسی حیران‌تر از من بودیی
جسم و جان رفت وز جان و جسم من
نیست جز درد و دریغی قسم من
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶
می ده ای ساقی که می به درد عشق آمیز را
زنده کن در می پرستی سنت پرویز را
مایه ده از بوی باده باد عنبربیز را
در کف ما رادی آموز ابر گوهر بیز را
ای خم اندر خم شکسته زلف جان آمیز را
بر شکن بر هم چو زلفت توبه و پرهیز را
چنگ وار آهنگ برکش راه مست انگیز را
راه مست انگیز بر زن مست بیگه خیز را
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰
راه عشق از روی عقل از بهر آن بس مشکلست
کان نه راه صورت و پایست کان راه دلست
بر بساط عاشقی از روی اخلاص و یقین
چون ببازی جان و تن مقصود آنگه حاصلست
زینهار از روی غفلت این سخن بازی مدان
زان که سر در باختن در عشق اول منزلست
فرق کن در راه معنی کار دل با کار گل
کاین که تو مشغول آنی ای پسر کار گلست
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶
ماه رویا گرد آن رخ زلف چون زنجیر چیست
وندران زنجیر چندان پیچ و تاب از قیر چیست
گر بود زنجیر جانان از پی دیوانگان
خود منم دیوانه بر عارض ترا زنجیر چیست
گر شراب و شیر خواهی مضمر اندر یاسمین
تودهٔ عنبر فگنده بر شراب و شیر چیست
قبلهٔ جان ای نگار از صورت و روی تو نیست
از خیالت روز و شب در چشم من تصویر چیست
قد من گر چون کمان از عشق تو شد پس چرا
گرد آن دو نرگس بیمار چندان تیر چیست
آیتی کز فال عشق تو برآید مر مرا
اندر آن آیت به جز اندوه و غم تفسیر چیست
در ازل رفته‌ست تقدیری ز عشقت بر سرم
جز رضا دادن نگارا حیله و تدبیر چیست
ای سنایی چون مقصر نیستی در عشق او
در وفا و عهد تو چندین ازو تقصیر چیست
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷
عشق بازیچه و حکایت نیست
در ره عاشقی شکایت نیست
حسن معشوق را چو نیست کران
درد عشاق را نهایت نیست
مبر این ظن که عشق را به جهان
جز به دل بردنش ولایت نیست
رایت عشق آشکارا به
زان که در عشق روی و رایت نیست
عالم علم نیست عالم عشق
رویت صدق چون روایت نیست
هر که عاشق شناسد از معشوق
قوت عشق او به غایت نیست
هر چه داری چو دل بباید باخت
عاشقی را دلی کفایت نیست
به هدایت نیامدست از کفر
هر کرا کفر چون هدایت نیست
کس به دعوی به دوستی نرسد
چون ز معنی درو سرایت نیست
نیک بشناس کانچه مقصودست
بجز از تحفه و عنایت نیست
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۴
ای مستان خیزید که هنگام صبوحست
هر دم که درین حال زنی دام فتوحست
آراست همه صومعه مریم که دم صبح
صاحب خبر گلشن و نزهتگه روحست
یک مطربتان عقل و دگر مطرب عشقست
یک ساقیتان حور و دگر ساقی روحست
طوفان بلا از چپ و از راست برآمد
در باده گریزید که آن کشتی نوحست
باده که درین وقت خوری باده مباحست
تو به که درین وقت کنی توبه نصوحست
خود روز همه نوبت تن خواهد بود
هین راح که این یک دودمک نوبت روحست
وز می خوش خسب گزین صبح سنایی
تا صبح قیامت بدمد مرد صبوحست
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۵
رازی ز ازل در دل عشاق نهانست
زان راز خبر یافت کسی را که عیانست
او را ز پس پردهٔ اغیار دوم نیست
زان مثل ندارد که شهنشاه جهانست
گویند ازین میدان آن را که درآمد
کی خواجه دل و روح و روانت ز روانست
گر ماه هلال آید در نعت کسوفست
ور تیر وصال آید بر بسته کمانست
کاین کوی دو صد بار هزار از سر معنی
گشتست کز ایشان تف انگشت نشانست
آن کس که ردایی ز ریا بر کتف افکند
آن نیست ردا آن به صف دان طلسانست
گر چند نگونست درین پرده دل ما
میدان به حقیقت که ز اقبال ستانست
قاف از خبر هیبت این خوف به تحقیق
چون سین سلامت ز پی خواجه روانست
گویی که مگر سینه پر آتش دارد
یا دیدهٔ او بر صفت بحر عمانست
این چیست چنین باید اندر ره معنی
آن کس که چنین نیست یقین دان که چنانست
نظم گهر معنی در دیدهٔ دعوی
چون مردمک دیده درین مقله نهانست
در راه فنا باید جان های عزیزان
کاین شعر سنایی سبب قوت جانست
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۶
راه فقرست ای برادر فاقه در وی رفتنست
وندرین ره نفس کش کافر ز بهر کشتنست
نفس اماره و لوامه‌ست و دیگر ملهمه
مطمئنه با سه دشمن در یکی پیراهنست
خاک و باد و آب و آتش در وجود خود بدان
رو درین معنی نظر کن صدهزاران روزنست
چار نفس و چار طبع و پنج حس و شش جهت
هفت سلطان باده و دو جمله با هم دشمنست
نفس را مرکب مساز و با مراد او مرو
همچو خر در گل بماند گر چه اصلش تو سنست
از در دروازهٔ لا تا به دارالملک شاه
هفهزار و هفصد و هفتاد راه و رهزنست
خواجه دارد چار خواهر مختلف اندر وجود
نام خود را مرد کرده پیش ایشان چون زنست
در شریعت کی روا باشد دو خواهر یک نکاح
در طریقت هر دو را از خود مبرا کردنست
سوزنی را پای بند راه عیسی ساختند
حب دنیا پای بندست ار همه یک سوزنست
هیچ دانی از چه باشد قیمت آزاده مرد
بر سر خوان خسیسان دست کوته کردنست
بر سر کوی قناعت حجره‌ای باید گرفت
نیم نانی می‌رسد تا نیم جانی در تنست
گر ز گلشنها براند ما به گلخنها رویم
یار با ما دوست باشد گلخن ما گلشنست
ای سنایی فاقه و فقر و فقیری پیشه کن
فاقه و فقر و فقیری عاشقان را مسکنست
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۰
نور رخ تو قمر ندارد
شیرینی تو شکر ندارد
خوش باد عشق خوبرویی
کز خوبی او خبر ندارد
دارندهٔ شرق و غرب سلطان
والله که چو تو دگر ندارد
رضوان بهشت حق یقینم
چون تو به سزا پسر ندارد
خوبی که بدو رسید بتوان
باغی باشد که در ندارد
با زر بزید به کام عاشق
پس چون کند آنکه زر ندارد
بی وصل تو بود عاشقانت
چون شخص بود که سر ندارد
رو خوبی کن چنانکه خوبی
کاین خوبی دیر بر ندارد
هر چند نصیحت سنایی
نزد تو بسی خطر ندارد
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۹
در مهر ماه زهدم و دینم خراب شد
ایمان و کفر من همه رود و شراب شد
زهدم منافقی شد و دینم مشعبدی
تحقیقها نمایش و آبم سراب شد
ایمان و کفر چون می و آب زلال بود
می آب گشت و آب می صرف ناب شد
دوش از پیاله‌ای که ثریاش بنده بود
صافی می درو چو سهیل و شراب شد
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۴
گر شبی عشق تو بر تخت دلم شاهی کند
صدهزاران ماه آن شب خدمت ماهی کند
باد لطفت گر به دارالملک انسان بروزد
هر یکی را بر مثال یوسف چاهی کند
من چه سگ باشم که در عشق تو خوش یک دم زنم
آدم و ابلیس یک جا چون به همراهی کند
هر که از تصدیق دل در خویشتن کافر شود
بی خلافی صورت ایمانش دلخواهی کند
بی خود ار در کفر و دین آید کسی محبوب نیست
مختصر آنست کار از روی آگاهی کند
خفتهٔ بیدار بنگر عاقل دیوانه بین
کو ز روی معرفت بی وصل الاهی کند
تا درین داری به جز بر عشق دارایی مکن
عاشق آن کار خود از آه سحرگاهی کند
ساحری دان مر سنایی را که او در کوی عقل
عشقبازی با خیال ترک خرگاهی کند
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۶
مردمان دوستی چنین نکنند
هر زمان اسب هجر زین نکنند
جنگ و آزار و خشم یکباره
مذهب و اعتقاد و دین نکنند
چون کسی را به مهر بگزینند
دیگری را بر او گزین نکنند
در رخ دوستان کمان نکشند
بر دل عاشقان کمین نکنند
چون منی را به چاره‌ها کردن
دل بیگانه را رهین نکنند
روز و شب اختیار مهر کنند
سال و مه آرزوی کین نکنند
چون وفا خوبتر بود که جفا
آن کنند اختیار و این نکنند
بر سماع حزین خورند شراب
لیک عاشق را حزین نکنند
زلف پر چین ز بهر فتنهٔ خلق
همچو زلف بتان چین نکنند
اینهمه می‌کنی و پنداری
که ترا خلق پوستین نکنند
مکن ای لعبت پری‌زاده
که پری‌زادگان چنین نکنند
همه شاه و گدا و میر و وزیر
بهر دنیا به ترک دین نکنند
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۱
هزار سال به امید تو توانم بود
هر آنگهی که بیایم هنوز باشد زود
مرا وصال نباید همان امید خوشست
نه هر که رفت رسید و نه هر که کشت درود
مرا هوای تو غالب شدست بر یک حال
نه از جفای تو کم شد نه از وفا افزود
من از تو هیچ ندیدم هنوز خواهم دید
ز شیر صورت او دیدم و ز آتش دود
همیشه صید تو خواهم بدن که چهرهٔ تو
نمودنی بنمود و ربودنی بربود
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۵
با او دلم به مهر و مودت یگانه بود
سیمرغ عشق را دل من آشیانه بود
بر درگهم ز جمع فرشته سپاه بود
عرش مجید جاه مرا آستانه بود
در راه من نهاد نهان دام مکر خویش
آدم میان حلقهٔ آن دام دانه بود
می‌خواست تا نشانهٔ لعنت کند مرا
کرد آنچه خواست آدم خاکی بهانه بود
بودم معلم ملکوت اندر آسمان
امید من به خلد برین جاودانه بود
هفصد هزار سال به طاعت ببوده‌ام
وز طاعتم هزار هزاران خزانه بود
در لوح خوانده‌ام که یکی لعنتی شود
بودم گمان به هر کس و بر خود گمان نبود
آدم ز خاک بود من از نور پاک او
گفتم یگانه من بوم و او یگانه بود
گفتند مالکان که نکردی تو سجده‌ای
چون کردمی که با منش این در میانه بود
جانا بیا و تکیه به طاعات خود مکن
کاین بیت بهر بینش اهل زمانه بود
دانستم عاقبت که به ما از قضا رسید
صد چشمه آن زمان زد و چشمم روانه بود
ای عاقلان عشق مرا هم گناه نیست
ره یافتن به جانبشان بی رضا نبود