عبارات مورد جستجو در ۹۹۳۹ گوهر پیدا شد:
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۱۱
ایکه گوئی کز چه رو سر گشته میکردی چو گوی
گوی را منکر نشاید گشت با چوگان بگوی
قامتم شد چون کمند زلف مهرویان دو تا
بسکه میجویم دل سرگشته را در خاک کوی
صوفیان را بی می صافی نمیباشد صفا
جامهٔ صوفی بجام بادهٔ صافی بشوی
چند گوئی در صف رندان کجا جویم ترا
تشنگانرا هر کجا آبی روان یابی بجوی
ساقیان خفتند و رندان همچنان در های های
مطربان رفتند و مستان همچنین در های و هوی
یکنفس خواهم که با گل خوش برآیم در چمن
لیک نتوانم ز دست بلبل بسیار گوی
خویشتن را از میانت باز نتوانم شناخت
زانکه فرقی نیست از موی میانت تا بموی
دل بدستت دادهام لیکن کدامم دستگاه
خاک کویت گشتهام اما کدامم آبروی
گر وطن بر چشمهٔ آب روانت آرزوست
خوش برآ بر گوشهٔ چشمم چو گل بر طرف جوی
گر تو برقع میگشائی ماه گو دیگر متاب
ور تو قامت مینمائی سرو گو هرگز مروی
لاله را گر دل بجام ارغوانی میکشد
بلبلان را بین چو خواجو مست و لایعقل ببوی
گوی را منکر نشاید گشت با چوگان بگوی
قامتم شد چون کمند زلف مهرویان دو تا
بسکه میجویم دل سرگشته را در خاک کوی
صوفیان را بی می صافی نمیباشد صفا
جامهٔ صوفی بجام بادهٔ صافی بشوی
چند گوئی در صف رندان کجا جویم ترا
تشنگانرا هر کجا آبی روان یابی بجوی
ساقیان خفتند و رندان همچنان در های های
مطربان رفتند و مستان همچنین در های و هوی
یکنفس خواهم که با گل خوش برآیم در چمن
لیک نتوانم ز دست بلبل بسیار گوی
خویشتن را از میانت باز نتوانم شناخت
زانکه فرقی نیست از موی میانت تا بموی
دل بدستت دادهام لیکن کدامم دستگاه
خاک کویت گشتهام اما کدامم آبروی
گر وطن بر چشمهٔ آب روانت آرزوست
خوش برآ بر گوشهٔ چشمم چو گل بر طرف جوی
گر تو برقع میگشائی ماه گو دیگر متاب
ور تو قامت مینمائی سرو گو هرگز مروی
لاله را گر دل بجام ارغوانی میکشد
بلبلان را بین چو خواجو مست و لایعقل ببوی
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۱۳
ای سبزه دمانیده بگرد قمر از موی
سر سبزی خط سیهت سر بسر از موی
جز پرتو رخسار تو از طره شبرنگ
هرگز نشنیدیم طلوع قمر از موی
بر طرف بناگوش تو آن سنبل مه پوش
افکنده دو صد سلسله بر یکدگر از موی
بیموی میانت تن من در شب هجران
چون موی میانت شده باریکتر از موی
موئی ز میانت سر موئی نکند فرق
تا ساختهئی موی میانرا کمر از موی
موئیست دهان تو و از موی شکافی
هنگام سخن ریخته لؤلؤی تر از موی
بیرون ز میان تو که ماننده موئیست
کس بر تن سیمینت نبیند اثر از موی
خواجو چو بوصف دهنت موی شکافد
یک نکته نگوید ز دهانت مگر از موی
سر سبزی خط سیهت سر بسر از موی
جز پرتو رخسار تو از طره شبرنگ
هرگز نشنیدیم طلوع قمر از موی
بر طرف بناگوش تو آن سنبل مه پوش
افکنده دو صد سلسله بر یکدگر از موی
بیموی میانت تن من در شب هجران
چون موی میانت شده باریکتر از موی
موئی ز میانت سر موئی نکند فرق
تا ساختهئی موی میانرا کمر از موی
موئیست دهان تو و از موی شکافی
هنگام سخن ریخته لؤلؤی تر از موی
بیرون ز میان تو که ماننده موئیست
کس بر تن سیمینت نبیند اثر از موی
خواجو چو بوصف دهنت موی شکافد
یک نکته نگوید ز دهانت مگر از موی
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۲۰
ای سر زلف ترا پیشه سمن فرسائی
وی لب لعل ترای عادت روح افزائی
رقم از غالیه بر صفحهٔ دیباچه زنی
مشک تاتار چرا بر گل سوری سائی
لعل در پوش گهر پاش ترا لؤلؤی تر
چه کند کز بن دندان نکند لالائی
روی خوب تو جهانیست پر از لطف و جمال
وین عجبتر که تو خورشید جهان آرائی
گفته بودی که ازو سیر برایم روزی
چون مرا جان عزیزی عجب ار برنائی
همه شب منتظر خیل خیال تو بود
مردم دیدهٔ من در حرم بینائی
گر نپرسی خبر از حال دلم معذوری
که سخن را نبود در دهنت گنجائی
تو مرا عمر عزیزی و یقین میدانم
که چو رفتی نتوانی که دگر باز آئی
لب شیرین تو خواجو چو بدندان بگرفت
از جهان شور برآورد بشکر خائی
وی لب لعل ترای عادت روح افزائی
رقم از غالیه بر صفحهٔ دیباچه زنی
مشک تاتار چرا بر گل سوری سائی
لعل در پوش گهر پاش ترا لؤلؤی تر
چه کند کز بن دندان نکند لالائی
روی خوب تو جهانیست پر از لطف و جمال
وین عجبتر که تو خورشید جهان آرائی
گفته بودی که ازو سیر برایم روزی
چون مرا جان عزیزی عجب ار برنائی
همه شب منتظر خیل خیال تو بود
مردم دیدهٔ من در حرم بینائی
گر نپرسی خبر از حال دلم معذوری
که سخن را نبود در دهنت گنجائی
تو مرا عمر عزیزی و یقین میدانم
که چو رفتی نتوانی که دگر باز آئی
لب شیرین تو خواجو چو بدندان بگرفت
از جهان شور برآورد بشکر خائی
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۲۷
گرد ماه از مشک چنبر کردهئی
ماه را از مشک زیور کردهئی
شام شبگون قمر فرسای را
سایبان مهر انور کردهئی
در شبستان عبیر افشان زلف
شمع کافوری ز رخ بر کردهئی
از چه رو بستانسرای خلد را
منزل هندوی کافر کردهئی
روز را در سایهٔ شب بردهئی
شام را پیرایهٔ خور کردهئی
لعل در پاش زمرد پوش را
پردهدار عقد گوهر کردهئی
تا به دست آوردهئی طغرای حسن
ملک خوبی را مسخر کردهئی
ای مه آتش عذار آن آب خشک
کابگیر آتش تر کردهئی
بر کفم نه گر چه خون جان ماست
آنکه در نصفی و ساغر کردهئی
جان خواجو را ز جعد عنبرین
هر زمان طوقی معنبر کردهئی
ماه را از مشک زیور کردهئی
شام شبگون قمر فرسای را
سایبان مهر انور کردهئی
در شبستان عبیر افشان زلف
شمع کافوری ز رخ بر کردهئی
از چه رو بستانسرای خلد را
منزل هندوی کافر کردهئی
روز را در سایهٔ شب بردهئی
شام را پیرایهٔ خور کردهئی
لعل در پاش زمرد پوش را
پردهدار عقد گوهر کردهئی
تا به دست آوردهئی طغرای حسن
ملک خوبی را مسخر کردهئی
ای مه آتش عذار آن آب خشک
کابگیر آتش تر کردهئی
بر کفم نه گر چه خون جان ماست
آنکه در نصفی و ساغر کردهئی
جان خواجو را ز جعد عنبرین
هر زمان طوقی معنبر کردهئی
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۳۰
دیشب ای باد صبا گوئی که جائی بودهئی
پای بند چین زلف دلگشائی بودهئی
آشنایانرا ز بوی خویش مست افکندهئی
چون چمن پیرای باغ آشنائی بودهئی
دسته بند سنبل سروی سرائی کشتهئی
خاکروب ساحت بستانسرائی بودهئی
لاجرم پایت نمیآید ز شادی بر زمین
چون ندیم مجلس شادی فزائی بودهئی
نیک بیرون بردهئی راه از شکنج زلف او
چون شبی تا روز در تاریک جائی بودهئی
تا چه مرغی کاشیان جائی همایون جستهئی
گوئیا در سایهٔ پر همائی بودهئی
از غم یعقوب حالی هیچ یاد آوردهئی
چون همه شب همدم یوسف لقائی بودهئی
هیچ بوئی بردهئی کو در وفا و عهد کیست
تا عبیر آمیز بزم بیوفائی بودهئی
از دل گمگشتهٔ خواجو نشانی باز ده
چون غبار افشان زلف دلربائی بودهئی
پای بند چین زلف دلگشائی بودهئی
آشنایانرا ز بوی خویش مست افکندهئی
چون چمن پیرای باغ آشنائی بودهئی
دسته بند سنبل سروی سرائی کشتهئی
خاکروب ساحت بستانسرائی بودهئی
لاجرم پایت نمیآید ز شادی بر زمین
چون ندیم مجلس شادی فزائی بودهئی
نیک بیرون بردهئی راه از شکنج زلف او
چون شبی تا روز در تاریک جائی بودهئی
تا چه مرغی کاشیان جائی همایون جستهئی
گوئیا در سایهٔ پر همائی بودهئی
از غم یعقوب حالی هیچ یاد آوردهئی
چون همه شب همدم یوسف لقائی بودهئی
هیچ بوئی بردهئی کو در وفا و عهد کیست
تا عبیر آمیز بزم بیوفائی بودهئی
از دل گمگشتهٔ خواجو نشانی باز ده
چون غبار افشان زلف دلربائی بودهئی
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۰
بیا بیا، که نسیم بهار میگذرد
بیا، که گل ز رخت شرمسار میگذرد
بیا، که وقت بهار است و موسم شادی
مدار منتظرم، وقت کار میگذرد
ز راه لطف به صحرا خرام یک نفسی
که عیش تازه کنم، چون بهار میگذرد
نسیم لطف تو از کوی میبرد هر دم
غمی که بر دل این جان فگار میگذرد
ز جام وصل تو ناخورده جرعهای دل من
ز بزم عیش تو در سر خمار میگذرد
سحرگهی که به کوی دلم گذر کردی
به دیده گفت دلم: کان شکار میگذرد
چو دیده کرد نظر صدهزار عاشق دید
که نعره میزد هر یک که: یار میگذرد
به گوش جان عراقی رسید آن زاری
از آن ز کوی تو زار و نزار میگذرد
بیا، که گل ز رخت شرمسار میگذرد
بیا، که وقت بهار است و موسم شادی
مدار منتظرم، وقت کار میگذرد
ز راه لطف به صحرا خرام یک نفسی
که عیش تازه کنم، چون بهار میگذرد
نسیم لطف تو از کوی میبرد هر دم
غمی که بر دل این جان فگار میگذرد
ز جام وصل تو ناخورده جرعهای دل من
ز بزم عیش تو در سر خمار میگذرد
سحرگهی که به کوی دلم گذر کردی
به دیده گفت دلم: کان شکار میگذرد
چو دیده کرد نظر صدهزار عاشق دید
که نعره میزد هر یک که: یار میگذرد
به گوش جان عراقی رسید آن زاری
از آن ز کوی تو زار و نزار میگذرد
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۴
صبا وقت سحر گویی ز کوی یار میآید
که بوی او شفای جان هر بیمار میآید
نسیم خوش مگر از باغ جلوه میدهد گل را
که آواز خوش از هر سو ز خلقی زار میآید
بیا در گلشن ای بیدل، به بوی گل برافشان جان
که از گلزار و گل امروز بوی یار میآید
گل از شادی همی خندد، من از غم زار میگریم
که از گلشن مرا یاد از رخ دلدار میآید
ز بستان هیچ در چشمم نمیآید، مگر آبی
که در چشمم ز یاد او دمی صدبار میآید
اگر گلزار میآید کسی را خوش، مرا باری
نسیم کوی او خوشتر ز صد گلزار میآید
مرا چه از گل و گلزار؟ کاندر دست امیدم
ز گلزار وصال یار زخم خار میآید
عراقی خسته دل هردم ز سویی میخورد زخمی
همه زخم بلا گویی برین افگار میآید
که بوی او شفای جان هر بیمار میآید
نسیم خوش مگر از باغ جلوه میدهد گل را
که آواز خوش از هر سو ز خلقی زار میآید
بیا در گلشن ای بیدل، به بوی گل برافشان جان
که از گلزار و گل امروز بوی یار میآید
گل از شادی همی خندد، من از غم زار میگریم
که از گلشن مرا یاد از رخ دلدار میآید
ز بستان هیچ در چشمم نمیآید، مگر آبی
که در چشمم ز یاد او دمی صدبار میآید
اگر گلزار میآید کسی را خوش، مرا باری
نسیم کوی او خوشتر ز صد گلزار میآید
مرا چه از گل و گلزار؟ کاندر دست امیدم
ز گلزار وصال یار زخم خار میآید
عراقی خسته دل هردم ز سویی میخورد زخمی
همه زخم بلا گویی برین افگار میآید
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۳
مانا دمید بوی گلستان صبح گاه
کاواز داد مرغ خوشالحان صبحگاه
خوش نغمهای است نغمهٔ مرغان صبح دم
خوش نعرهای است نعرهٔ مستان صبحگاه
وقتی خوش است و مرغ دل ار نغمهای زند
زیبد، که باز شد در بستان صبحگاه
از صد نسیم گلشن فردوس خوشتر است
بادی که میوزد ز گلستان صبحگاه
در خلد هرچه نسیه تو را وعده دادهاند
نقد است این دم آنهمه بر خوان صبحگاه
خوش مجلسی است: درد ندیم و دریغ یار
غم میزبان و ما همه مهمان صبحگاه
جانا، بخور ساز درین بزم، تا مگر
خوشبو نشد نسیم گلستان صبحگاه
تا ز آتش فراق دل عاشقی نسوخت
خوشبو کند بخور تو ایوان صبحگاه
خواهی چو صبح سر ز گریبان برآوری
کوته مکن دو دست ز دامان صبحگاه
باشد که قلب ناسرهٔ تو سره شود
میسنج نقد خویش به میزان صبحگاه
دامان صبح گیر، مگر سر برآورد
صبح امید تو ز گریبان صبحگاه
چون دانهای، دل تو که چون جوز غم شده است
انداز پیش مرغ خوش الحان صبحگاه
شب خفته ماند بخت عراقی، از آن سبب
محروم شد ز روح فراوان صبحگاه
کاواز داد مرغ خوشالحان صبحگاه
خوش نغمهای است نغمهٔ مرغان صبح دم
خوش نعرهای است نعرهٔ مستان صبحگاه
وقتی خوش است و مرغ دل ار نغمهای زند
زیبد، که باز شد در بستان صبحگاه
از صد نسیم گلشن فردوس خوشتر است
بادی که میوزد ز گلستان صبحگاه
در خلد هرچه نسیه تو را وعده دادهاند
نقد است این دم آنهمه بر خوان صبحگاه
خوش مجلسی است: درد ندیم و دریغ یار
غم میزبان و ما همه مهمان صبحگاه
جانا، بخور ساز درین بزم، تا مگر
خوشبو نشد نسیم گلستان صبحگاه
تا ز آتش فراق دل عاشقی نسوخت
خوشبو کند بخور تو ایوان صبحگاه
خواهی چو صبح سر ز گریبان برآوری
کوته مکن دو دست ز دامان صبحگاه
باشد که قلب ناسرهٔ تو سره شود
میسنج نقد خویش به میزان صبحگاه
دامان صبح گیر، مگر سر برآورد
صبح امید تو ز گریبان صبحگاه
چون دانهای، دل تو که چون جوز غم شده است
انداز پیش مرغ خوش الحان صبحگاه
شب خفته ماند بخت عراقی، از آن سبب
محروم شد ز روح فراوان صبحگاه
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۰
لقد فاح الربیع و دار ساقی
وهب نسیم روضات العراق
صبا بوی عراق آورد گویی
که خوش گشت از نسیم او عراقی
الا یا حبذا! نفحات ارض
جوی المشتاق یشفی باشتیاق
دریغا! روزگار نوش بگذشت
ندیمم بخت بود و یار ساقی
بلیت ان صبحی بالبلایا
الاق مرور ایام التلاقی
ز جور روزگار ناموافق
جدا گشتم ز یاران وفاقی
ادر، یا ایها الساقی، ارحنی
زمانا من خمار الافتراق
دلم را شاد کن، ساقی، که نگذاشت
جدایی بر من از غم هیچ باقی
و عل لعل لطیفی نار قلبی
و قلبی من تراکم فی احتراق
بده جامی، که اندر وی ببینم
جمال دوستان هم وثاقی
جرعت من التفرق کل یوم
و اجریت الدموع من الماقی
بنال، ایدل، ز درد و غم که پیوست
گرفتار غم و درد فراقی
الا یا اهل العراق، تحذ قلبی
الیکم و اشتمل من اشتیاقی
عراقی، خوش بموی و زار بگری
که در هندوستان از جفت طاقی
وهب نسیم روضات العراق
صبا بوی عراق آورد گویی
که خوش گشت از نسیم او عراقی
الا یا حبذا! نفحات ارض
جوی المشتاق یشفی باشتیاق
دریغا! روزگار نوش بگذشت
ندیمم بخت بود و یار ساقی
بلیت ان صبحی بالبلایا
الاق مرور ایام التلاقی
ز جور روزگار ناموافق
جدا گشتم ز یاران وفاقی
ادر، یا ایها الساقی، ارحنی
زمانا من خمار الافتراق
دلم را شاد کن، ساقی، که نگذاشت
جدایی بر من از غم هیچ باقی
و عل لعل لطیفی نار قلبی
و قلبی من تراکم فی احتراق
بده جامی، که اندر وی ببینم
جمال دوستان هم وثاقی
جرعت من التفرق کل یوم
و اجریت الدموع من الماقی
بنال، ایدل، ز درد و غم که پیوست
گرفتار غم و درد فراقی
الا یا اهل العراق، تحذ قلبی
الیکم و اشتمل من اشتیاقی
عراقی، خوش بموی و زار بگری
که در هندوستان از جفت طاقی
فخرالدین عراقی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱ - در مدح شیخ حمیدالدین احمد واعظ
ای صبا جلوه ده گلستان را
با نوا کن هزاردستان را
بر کن از خواب چشم نرگس را
تا نظاره کند گلستان را
دامن غنچه را پر از زر کن
تا دهد بلبل خوشالحان را
گل خوی کرده را کنی گر یاد
کند ایثار بر تو مرجان را
ژاله از روی لاله دور مکن
تا نسوزد ز شعله بستان را
مفشان شبنم از سر سبزه
به خضر بخش آب حیوان را
تا معطر شود همه آفاق
بگشائید زلف جانان را
بهر تشویش خاطر ما را
برفشان طرهٔ پریشان را
سر زلف بتان به رقص درآر
تا فشانیم بر سرت جان را
برقع از روی نیکویان به ربای
تا ببینم ماه تابان را
ور تماشای خلد خواهی کرد
بطلب راه کوی جانان را
بگذر از روضه قصد جامع کن
تا ببینی ریاض رضوان را
نرمکی طره از رخش وا کن
بنگر آن آفتاب تابان را
حسن رخسار یار را بنگر
گر به صورت ندیدهای جان را
مجلس وعظ واعظ اسلام
حل کن مشکلات قرآن را
اوست اوحد حمید احمد خلق
کز جلالش نمود برهان را
پیش تو ای صبا، چه گویم مدح
گر توانی ادا کنی آن را
برسان از کرم زمین بوسم
ور توانی بگوی ایشان را
خدمت ما بدو رسان و بگو
کای فراموش کرده یاران را
ای ربوده ز من دل و جان را
وی به تاراج داده ایمان را
در سر آن دو زلف کافر تو
دل و دین رفت این مسلمان را
چشم تو میکند خرابی و ما
بر فلک میزنیم تاوان را
گر خرابی همی کند چه عجب؟
خود همین عادت است مستان را
مردم چشم تو سیه کارند
وین نه بس نسبت است انسان را
همه جایی تو را خوش است ولیک
بی تو خوش نیست اهل ملتان را
شاد کن آرزوی دلها را
بزدای از صدور احزان را
قصهٔ درد من بیا بشنو
مینیابم، دریغ، درمان را
باز سرگشتهام همی خواهد
تا چه قصد است چرخ گردان را
خواهدم دور کردن از یاران
خود همین عادت است دوران را
ما چه گویی، قضا چو چوگانی
چه از آنجا که گوست چوگان را؟
میکند خاطرم پیاپی عزم
که کند یک نظاره جانان را
دیده امیدوار میباشد
تا ببیند جمال خوبان را
منتظر ماندهام قدوم تو را
هین وداعی کن این گران جان را
آخر ای جان، غریب شهر توام
خود نپرسی غریب حیران را؟
هر غریبی که در جهان بینی
عاقبت باز یابد اوطان را
جز عراقی که نیست امیدش
تا ببیند وصال کمجان را
من نگویم که حسنت افزون باد
چون بدان راه نیست نقصان را
باد عمرت فزون و دولت یار
تا بود دور چرخ گردان را
با نوا کن هزاردستان را
بر کن از خواب چشم نرگس را
تا نظاره کند گلستان را
دامن غنچه را پر از زر کن
تا دهد بلبل خوشالحان را
گل خوی کرده را کنی گر یاد
کند ایثار بر تو مرجان را
ژاله از روی لاله دور مکن
تا نسوزد ز شعله بستان را
مفشان شبنم از سر سبزه
به خضر بخش آب حیوان را
تا معطر شود همه آفاق
بگشائید زلف جانان را
بهر تشویش خاطر ما را
برفشان طرهٔ پریشان را
سر زلف بتان به رقص درآر
تا فشانیم بر سرت جان را
برقع از روی نیکویان به ربای
تا ببینم ماه تابان را
ور تماشای خلد خواهی کرد
بطلب راه کوی جانان را
بگذر از روضه قصد جامع کن
تا ببینی ریاض رضوان را
نرمکی طره از رخش وا کن
بنگر آن آفتاب تابان را
حسن رخسار یار را بنگر
گر به صورت ندیدهای جان را
مجلس وعظ واعظ اسلام
حل کن مشکلات قرآن را
اوست اوحد حمید احمد خلق
کز جلالش نمود برهان را
پیش تو ای صبا، چه گویم مدح
گر توانی ادا کنی آن را
برسان از کرم زمین بوسم
ور توانی بگوی ایشان را
خدمت ما بدو رسان و بگو
کای فراموش کرده یاران را
ای ربوده ز من دل و جان را
وی به تاراج داده ایمان را
در سر آن دو زلف کافر تو
دل و دین رفت این مسلمان را
چشم تو میکند خرابی و ما
بر فلک میزنیم تاوان را
گر خرابی همی کند چه عجب؟
خود همین عادت است مستان را
مردم چشم تو سیه کارند
وین نه بس نسبت است انسان را
همه جایی تو را خوش است ولیک
بی تو خوش نیست اهل ملتان را
شاد کن آرزوی دلها را
بزدای از صدور احزان را
قصهٔ درد من بیا بشنو
مینیابم، دریغ، درمان را
باز سرگشتهام همی خواهد
تا چه قصد است چرخ گردان را
خواهدم دور کردن از یاران
خود همین عادت است دوران را
ما چه گویی، قضا چو چوگانی
چه از آنجا که گوست چوگان را؟
میکند خاطرم پیاپی عزم
که کند یک نظاره جانان را
دیده امیدوار میباشد
تا ببیند جمال خوبان را
منتظر ماندهام قدوم تو را
هین وداعی کن این گران جان را
آخر ای جان، غریب شهر توام
خود نپرسی غریب حیران را؟
هر غریبی که در جهان بینی
عاقبت باز یابد اوطان را
جز عراقی که نیست امیدش
تا ببیند وصال کمجان را
من نگویم که حسنت افزون باد
چون بدان راه نیست نقصان را
باد عمرت فزون و دولت یار
تا بود دور چرخ گردان را
فخرالدین عراقی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۵ - ایضاله
طرب، ای دل، که نوبهار آمد
از صبا بوی زلف یار آمد
هان نظاره که گل جمال نمود
هین تماشا که نوبهار آمد
در رخ او جمال یار ببین
که گل از یار یادگار آمد
به تماشای باغ و بستان شو
که چمن خلد آشکار آمد
از صبا حال کوی یار بپرس
که سحرگاه از آن دیار آمد
بر در یار ما گذشت نسیم
زان گل افشان و مشکبار آمد
تا صبا زان چمن گل افشان شد
چون من از ضعف بیقرار آمد
دید چون عندلیب ضعف نسیم
به عیادت به مرغزار آمد
گل سوی فاخته اشارت کرد:
هین نوایی که وقت کار آمد
بلبل از شوق گل چنان نالید
که گل از وجد جان سپار آمد
های و هوی فتاد در گلزار
نالهٔ عاشقان زار آمد
گل مگر جلوه میکند در باغ؟
کز چمن نالهٔ هزار آمد
زرفشان میکند گل صد برگ
کش صبا دوش در کنار آمد
گل زرافشان اگر کند چه عجب؟
کز شمالش بسی یسار آمد
گل زر افشاند و ز ابر بر سر او
صد هزاران گهر نثار آمد
غنچه از بند او نشد آزاد
زان گرفتار زخم خار آمد
خار کز غنچه کیسهای بر دوخت
می زنندش که مایه دار آمد
نیست آزادهای مگر سوسن
که نه در بند کار و بار آمد
لاله را دل بسوخت بر نرگس
که نصیبش ز می خمار آمد
ابر بگریست بر گل، از پی آنک
زین جهان بر دلش غبار آمد
شد ز یاری جدا بنفشه مگر
که چنین وقت سوکوار آمد
جامهٔ سوک بر بنفشه برید
زان مگر لاله دلفگار آمد
نقش رنگ چمن ز لطف بهار
نقش دیبای پرنگار آمد
خوش بهاری است، لیک آن کس را
کز لب یار میگسار آمد
هان، عراقی، تو و نسیم بهار
کز صبا بوی زلف یار آمد
از صبا بوی زلف یار آمد
هان نظاره که گل جمال نمود
هین تماشا که نوبهار آمد
در رخ او جمال یار ببین
که گل از یار یادگار آمد
به تماشای باغ و بستان شو
که چمن خلد آشکار آمد
از صبا حال کوی یار بپرس
که سحرگاه از آن دیار آمد
بر در یار ما گذشت نسیم
زان گل افشان و مشکبار آمد
تا صبا زان چمن گل افشان شد
چون من از ضعف بیقرار آمد
دید چون عندلیب ضعف نسیم
به عیادت به مرغزار آمد
گل سوی فاخته اشارت کرد:
هین نوایی که وقت کار آمد
بلبل از شوق گل چنان نالید
که گل از وجد جان سپار آمد
های و هوی فتاد در گلزار
نالهٔ عاشقان زار آمد
گل مگر جلوه میکند در باغ؟
کز چمن نالهٔ هزار آمد
زرفشان میکند گل صد برگ
کش صبا دوش در کنار آمد
گل زرافشان اگر کند چه عجب؟
کز شمالش بسی یسار آمد
گل زر افشاند و ز ابر بر سر او
صد هزاران گهر نثار آمد
غنچه از بند او نشد آزاد
زان گرفتار زخم خار آمد
خار کز غنچه کیسهای بر دوخت
می زنندش که مایه دار آمد
نیست آزادهای مگر سوسن
که نه در بند کار و بار آمد
لاله را دل بسوخت بر نرگس
که نصیبش ز می خمار آمد
ابر بگریست بر گل، از پی آنک
زین جهان بر دلش غبار آمد
شد ز یاری جدا بنفشه مگر
که چنین وقت سوکوار آمد
جامهٔ سوک بر بنفشه برید
زان مگر لاله دلفگار آمد
نقش رنگ چمن ز لطف بهار
نقش دیبای پرنگار آمد
خوش بهاری است، لیک آن کس را
کز لب یار میگسار آمد
هان، عراقی، تو و نسیم بهار
کز صبا بوی زلف یار آمد
فخرالدین عراقی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۸ - ایضاله
یا نسیم خوش بهار وزید
یا صبا نافهٔ تتار دمید
یا سحر باد بوی جان آورد
یا سر زلف یار در جنبید
این همه شادی و نشاط و طرب
در سر خشک مغز ما گردید
هین! که گلزار من روان بشکفت
هان که صبح دم سعادتم بدمید
دل من از طرب دمی میجست
ناگهی بر سر مراد رسید
دست در گردن نشاط آورد
پای در دامن سرور کشید
نفس جانفزای خوش نفسی
دل ما را ز لطف جان بخشید
در راحت سرای میکفتم
سعد دینم به دست داد کلید
سعد چرخ ولا، فرشته صفت
که چنو سعد کس به چرخ ندید
اول او را عنایت ازلی
بر بسی صوفیان قدس گزید
بر فلک آستین زهد افشاند
دل او رغبت از جهان در چید
پیش چشم ضمیر حقبینش
در جهان هر چه ناپدید پدید
به جهان گوهری گرانمایه
این چنین بندهای گران نخرید
دل من کان جهان معنی دید
صحبتش بر همه جهان بگزید
ناچشیده شراب مست شدم
بسکه از لفظش آب لطف چکید
خاطرم چون نداشت گوهر فضل
هم از آن نظم گوهری دزدید
خواست بر نظم او نثار کند
آن گهر، لیک عقل نپسندید
گفت جان را نثار باید کرد
بر آن عقد خوش، نه مروارید
جان نکردم نثار و معذورم
زانکه جان هم بدان نمیارزید
و آن دعا آنچنان نهان گفتم
که به جز سمع حق کسی نشنید
یا صبا نافهٔ تتار دمید
یا سحر باد بوی جان آورد
یا سر زلف یار در جنبید
این همه شادی و نشاط و طرب
در سر خشک مغز ما گردید
هین! که گلزار من روان بشکفت
هان که صبح دم سعادتم بدمید
دل من از طرب دمی میجست
ناگهی بر سر مراد رسید
دست در گردن نشاط آورد
پای در دامن سرور کشید
نفس جانفزای خوش نفسی
دل ما را ز لطف جان بخشید
در راحت سرای میکفتم
سعد دینم به دست داد کلید
سعد چرخ ولا، فرشته صفت
که چنو سعد کس به چرخ ندید
اول او را عنایت ازلی
بر بسی صوفیان قدس گزید
بر فلک آستین زهد افشاند
دل او رغبت از جهان در چید
پیش چشم ضمیر حقبینش
در جهان هر چه ناپدید پدید
به جهان گوهری گرانمایه
این چنین بندهای گران نخرید
دل من کان جهان معنی دید
صحبتش بر همه جهان بگزید
ناچشیده شراب مست شدم
بسکه از لفظش آب لطف چکید
خاطرم چون نداشت گوهر فضل
هم از آن نظم گوهری دزدید
خواست بر نظم او نثار کند
آن گهر، لیک عقل نپسندید
گفت جان را نثار باید کرد
بر آن عقد خوش، نه مروارید
جان نکردم نثار و معذورم
زانکه جان هم بدان نمیارزید
و آن دعا آنچنان نهان گفتم
که به جز سمع حق کسی نشنید
فخرالدین عراقی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۳ - ایضاله
حبذا صفهٔ سرای کمال
خوشتر از روی دلبران به جمال
طیره از زلف او ریاض بهشت
خجل از ذوق او نعیم وصال
هفتمین طارم آستانهٔ او
هشتمین بوستان صف نعال
هر یک از جام قبهٔ نورش
جام گیتینما به استقلال
سایهٔ این سرای جانافزا
سر بسر نور آفتاب مثال
خوان این مجلس جهان آرای
مشتمل بر نعیم و جاه و جلال
بر در فیض این سراپرده
آفرینش طفیل و خلق عیال
وز سر خوان این خزانهٔ نور
دو جهان را همیشه برگ و نوال
نغمات صدای ایوانش
عاشقان را محرک آمال
نفحات ریاض بستانش
مرده زنده کنند در همه حال
در هوای درست او نبود
هیچ بیمار جز نسیم شمال
در درون ریاض او نرود
هیچ تر دامنی جز آب زلال
صورت سایهٔ درختانش
هر چه بینی درین جهان اشکال
جنبش موج آب حیوانش
هر چه یابی زمان زمان ز احوال
تا سرایی چنین بدید ملک
میزند در هوای او پر و بال
تا صریر درش شنود فلک
بر درش چرخ میزند همه سال
در نیابند نقش این خانه
نقش بندان کارگاه خیال
عقل اگر چه ز خانه بیرون نیست
هم نیابد درون خانه مجال
نام این خانه مینیارم گفت
از پی عقل و العقول عقال
خود تو از پیش چشم خود برخیز
تا ببینی عیان به دیدهٔ حال
خویشتن را درون این حضرت
بر سریر سعادت و اقبال
مطرب آغاز کرد ساز طرب
ساقی آورد جام مالامال
چون عراقی همه جان سرمست
از می وصل و بیخبر ز وصال
خوشتر از روی دلبران به جمال
طیره از زلف او ریاض بهشت
خجل از ذوق او نعیم وصال
هفتمین طارم آستانهٔ او
هشتمین بوستان صف نعال
هر یک از جام قبهٔ نورش
جام گیتینما به استقلال
سایهٔ این سرای جانافزا
سر بسر نور آفتاب مثال
خوان این مجلس جهان آرای
مشتمل بر نعیم و جاه و جلال
بر در فیض این سراپرده
آفرینش طفیل و خلق عیال
وز سر خوان این خزانهٔ نور
دو جهان را همیشه برگ و نوال
نغمات صدای ایوانش
عاشقان را محرک آمال
نفحات ریاض بستانش
مرده زنده کنند در همه حال
در هوای درست او نبود
هیچ بیمار جز نسیم شمال
در درون ریاض او نرود
هیچ تر دامنی جز آب زلال
صورت سایهٔ درختانش
هر چه بینی درین جهان اشکال
جنبش موج آب حیوانش
هر چه یابی زمان زمان ز احوال
تا سرایی چنین بدید ملک
میزند در هوای او پر و بال
تا صریر درش شنود فلک
بر درش چرخ میزند همه سال
در نیابند نقش این خانه
نقش بندان کارگاه خیال
عقل اگر چه ز خانه بیرون نیست
هم نیابد درون خانه مجال
نام این خانه مینیارم گفت
از پی عقل و العقول عقال
خود تو از پیش چشم خود برخیز
تا ببینی عیان به دیدهٔ حال
خویشتن را درون این حضرت
بر سریر سعادت و اقبال
مطرب آغاز کرد ساز طرب
ساقی آورد جام مالامال
چون عراقی همه جان سرمست
از می وصل و بیخبر ز وصال
فخرالدین عراقی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۵ - ایضاله
دوش مانا شنید فریادم
کرد بیمار پرسشی بادم
من هم از روی باد پیمایی
نفسی با نسیم بگشادم
با دلش رمزکی فرو گفتم
به کف او پیامکی دادم
گفتم: ار چه تو نیز بیماری
خبری ده ز صحت آبادم
نفسی از دم مسیح دمی
به من آور، که نیک ناشادم
بر سرم سنگ جور از چه رسد
بیمحابا، مگر ز اوتادم؟
همچو غنچه چرا به بند کنند
چون ززر همچو سوسن آزادم؟
نرمکی باد گفت در گوشم:
خود گرفتم که در ره افتادم
بر چهار فلک چگویم روم؟
بر سر خود چو پای ننهادم
کی چنان جای در شمار آیم؟
من یکی گوشه گرد آحادم
خود تو انگار لحظهای رفتم
بر در او به خدمت استادم
که گذارد مرا به صدر بهشت؟
که کند در طریق ارشادم؟
گفتم: ای باد، باد کمپیمای
که من از باد خود به فریادم
بی تکاپوی تو در آن حضرت
پیک امید را فرستادم
همتی بستهام که از ره لطف
به عیادت کند دمی یادم
ای مسیحا نفس، بیا، نفسی
تا رسد از دم تو امدادم
باد انفاس تو شفا ده خلق
تا نفس میزند بنی آدم
کرد بیمار پرسشی بادم
من هم از روی باد پیمایی
نفسی با نسیم بگشادم
با دلش رمزکی فرو گفتم
به کف او پیامکی دادم
گفتم: ار چه تو نیز بیماری
خبری ده ز صحت آبادم
نفسی از دم مسیح دمی
به من آور، که نیک ناشادم
بر سرم سنگ جور از چه رسد
بیمحابا، مگر ز اوتادم؟
همچو غنچه چرا به بند کنند
چون ززر همچو سوسن آزادم؟
نرمکی باد گفت در گوشم:
خود گرفتم که در ره افتادم
بر چهار فلک چگویم روم؟
بر سر خود چو پای ننهادم
کی چنان جای در شمار آیم؟
من یکی گوشه گرد آحادم
خود تو انگار لحظهای رفتم
بر در او به خدمت استادم
که گذارد مرا به صدر بهشت؟
که کند در طریق ارشادم؟
گفتم: ای باد، باد کمپیمای
که من از باد خود به فریادم
بی تکاپوی تو در آن حضرت
پیک امید را فرستادم
همتی بستهام که از ره لطف
به عیادت کند دمی یادم
ای مسیحا نفس، بیا، نفسی
تا رسد از دم تو امدادم
باد انفاس تو شفا ده خلق
تا نفس میزند بنی آدم
فخرالدین عراقی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۱
فخرالدین عراقی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵۶
فخرالدین عراقی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۱۵
فخرالدین عراقی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۴۲
فخرالدین عراقی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۶۳
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۹
سودا به کوه و دشت صلا میدهد مرا
هر لالهای پیاله ی جدا میدهد مرا
باغ و بهار من نفس آرمیده است
بیماری نسیم، شفا میدهد مرا
سیرست چشم شبنم من، ورنه شاخ گل
آغوش باز کرده صلا میدهد مرا
آن سبزهام که سنگدلیهای روزگار
در زیر سنگ نشو و نما میدهد مرا
در گوش قدردانی من حلقهٔ زرست
هر کس که گوش مال به جا میدهد مرا
استادگی است قبله نما را دلیل راه
حیرت نشان به راه خدا میدهد مرا
این گردنی که من چو هدف برکشیدهام
صائب نشان به تیر قضا میدهد مرا
هر لالهای پیاله ی جدا میدهد مرا
باغ و بهار من نفس آرمیده است
بیماری نسیم، شفا میدهد مرا
سیرست چشم شبنم من، ورنه شاخ گل
آغوش باز کرده صلا میدهد مرا
آن سبزهام که سنگدلیهای روزگار
در زیر سنگ نشو و نما میدهد مرا
در گوش قدردانی من حلقهٔ زرست
هر کس که گوش مال به جا میدهد مرا
استادگی است قبله نما را دلیل راه
حیرت نشان به راه خدا میدهد مرا
این گردنی که من چو هدف برکشیدهام
صائب نشان به تیر قضا میدهد مرا