عبارات مورد جستجو در ۵۴۴۸ گوهر پیدا شد:
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳ - در ستایش محمّد شاه
دوش‌که این‌گردگردگنبد مینا
آبله‌گون شد چو چهر من ز ثریا
تند و غضبناک و سخت و سرکش و توس
از در مجلس درآمد آن بت رعنا
ماه ختن شاه روم شاهدکشمر
فتنهٔ چین شور خلخ آفت یغما
تاجکی از مشک‌ترگذاشته بر سر
غیرت تاج قباد و افسر دارا
خم‌خم و چین‌چین شکن‌شکن سر زلفش
کرده ز هر سو پدید شکل چلیپا
روی سپیدش برادر مه گردون
موی سیاهش پسر عم شب یلدا
چشم مگو یک قبیله زنگی جنگی
تیر وکمان برگرفته از پی هیجا
زلفش از جنبش نسیم چو رقاص
گاه به پایین فتاد وگاه به بالا
چشم مگو یک قرابه بادهٔ خلر
زلف مخوان یک لطیمه عنبر سارا
حلقهٔ زلفش‌کلید نعمت جاوید
مژدهٔ وصلش نوید دولت دنیا
مات شدم در رخش چنانکه توگفتی
او همه خورشیدگشت و من همه حربا
چین نپسندیدمش به چهره اگرچه
شاهد غضبان بود ز عیب مبرا
گفتمش ای شوخ چین به چهره میفکن
خوش نبود پیچ و خم به چهرهٔ برنا
چین و شکن بایدت به زلف نه بر روی
جور و ستم شایدت به غیر نه بر ما
سرکه فروشی مکن ز چهره‌که در عشق
هیچم از آن سرکه‌گم نگردد صفرا
شاهد بایدگشاده روی و سخنگوی
دلبر و دلجوی و دلفریب و دلارا
دلبر بایدکه هردم از در شوخی
بوسه نماید لبش‌ به طبع‌ تقاضا
سیب زنخدانش وقف عارف و عامی
تنگ نمکدانش نذر جاهل و دانا
کرد شکرخنده‌یی‌که حکمت مفروش
زشت چه داند رموز طلعت زیبا
لعبت شیرین اگر ترش ننشیند
مدعیانش طمع‌کنند به حلوا
حاجب بار ملوک اگر نکند منع
خوان شهان مفلسان برند به یغما
خار اگر پاسبان نخل نباشد
بر زبر نخلی کس‌نبیند خرما
زشت به هرجا رود در است به خواری
گر همه باشد ز نسل شاه بخارا
خود نشنیدی مگرکه مایهٔ عشرت
طلعت زیبا بود نه خلعت دیبا
گفتمش احسنت ای نگار سخنگوی
وه‌که شکیبم ربودی از لب‌گویا
پیشترک آی تا لب تو ببوسم
کز لب لعل توگشت حل معما
همچو یکی شیر خشمگین بخروشید
لرزه فتادش ز فرط خشم بر اعضا
گفت‌که ای مفلس این چه بی‌ادبی بود
خیز و وداعم‌کن و صداع میفزا
گر تو بدین مایه دانش از بشرستی
نفرین بادت به جان ز آدم و حوا
کاش‌که سیلی زمین تمام بشوید
کز تو ملوث شده است تودهٔ غبرا
این‌قدر ای بی‌ادب هنوز ندانی
کز لب من‌کوتهست دست تمنا
هیچ شنیدی به عمر خودکه‌گدایی
تار طمع افکند به‌گردن جوزا
کس لب لعل مرا نیارد بوسید
جزکه ثناگوی شهریار توانا
جستم و از وجد آستین بفشاندم
یک دو معلق زدم چو مردم شیدا
گفتمش الحمد پس توزان منستی
دم مزن ای خوب چهر از نعم ولا
مهتر قاآنی آن منم‌که ز دانش
در همه‌گیتی‌کسم نبیند همتا
مادح خاص خدایگان ملوکم
مدحت او خوانده صبح و شام به هرجا
نرمک‌‌نرمک لبان‌گشوده به خنده
وز لبکانش چکید شهد مهنا
خندان خندان دوید و پیش من آمد
دوخت دو لب بر لبم‌که بوسه بزن‌ها
الحق شرم آمدم بدین لب منکر
بوسه زدن بر لبی چو لالهٔ حمرا
کاین لب همچون ز لوی من نه سزا بود
بر لبکی سرخ تر ز خون مصفا
گفتمش ای ترک داده‌گیرد و صد بوس
کز لب لعل تو قانعم به تماشا
روی ترش‌کرد وگفت‌کبر فروهل
کز تو تولا نکو بود نه تبرا
شاعر و آنگاه رد بوسهٔ شیرین
کودک و آنگاه ترک جوز منقا
مادح شاهی ترا رسدکه بروبد
خاک رهت را به زلف تافته حورا
بوسه بزن مرمرا ز لطف وگرنه
نزد بتان سرشکسته‌گردم و رسوا
در همه عضوم مخیری پی بوسه
از سرم اینک بگیر بوسه بزن تا
روی و لبم هردو نیک درخور بوسند
این من و اینک تو یا ببوس لبم یا
گفتمش ای ترک ترک این سخنان‌گوی
بس‌کا ازین غمز و رمز و عشوه و ایما
با تو خیانت‌کنم هلا بچه زهره
با تو جسارت‌کنم الا بچه یارا
خصلت دزدان و خوی راهزنانست
چشم طمع دوختن به جانب‌کالا
گفت اگرکام من نبخشی امشب
نزد ملک از تو شکوه رانم فردا
گفتم رو روکه‌کار اگر به شه افتد
شاه مرا برگزیند از همه دنیا
شه نخرد شعر دلکش تو به مویی
چون‌کند از روی لطف شعر من اصغا
گفت مزن لاف و عشوه‌کم‌کن از یراک
مایهٔ شعر تو از منست سراپا
گر نکشد سرخ‌گل نقاب ز چهره
بلبل مسکین چگونه برکشد آوا
شادی خسرو بود ز طلعت شیرین
نالهٔ وامق بود ز الفت عذرا
چهرهٔ یوسف به خواب دیدکه در مصر
ترک وصال عزیزگفت زلیخا
گفتمش ای ترک در لبان توگویی
رحل اقامت فکنده است مسیحا
خنده‌کنان‌گفت‌کاین تعلل تاکی
خیز و بگو مدحی از شهنشه دارا
غرهٔ او را به چشم‌کردم و در مدح
غره صفت خواندم این قصیدهٔ غرا
تا ز زوالست لایزال مبرا
ملک ملک باد از زوال معرا
راد محمد شه آنکه آتش قهرش
می بگدازد چو موم صخرهٔ صمّا
دولت او را نه اولست و نه آخر
شوکت او را نه مقطعست و نه مبدا
شعله‌کشد خنجرش اگر به زمستان
خلق به سرداب‌ها روند زگرما
کلک‌گهر سلک او چه معجزه دارد
کز شبه آرد پدید لؤلؤ لالا
نی غلطم نبود این عجب‌که نماید
در شب تاریک جلوه نجم ثریا
حفظ تو پوشد ز آب سقف بر آتش
حزم تو بندد ز باد جسر به دریا
خلق تو خیری‌ دماند از تف آتش
جود تو الماس سازد ازکف دریا
حزم تو یارد مدینه ساخت به جیحون
عزم تو تاند سفینه تاخت به صحرا
عون تو سازد ز موم جوشن داود
رای تو آرد ز دودگنبد خضرا
چون ز عدوی تو نام هست و نشان نیست
شاید اگر خوانمش نبیرهٔ عنقا
عفو تو ناخوانده است وصف سیاست
قهر تو نشنیده است نام مدارا
شاها در این قصیده ژرف نگه‌کن
نظم تو آیین ببین و شیوهٔ شیوا
هزل من از جد دیگران بود اولی
خاصه چو افتد قبول شاه معلا
شعر نشایدش خواندن از در معنی
هرچه به صورت مردفست و مقفا
مرثیه دانش نه شعر آنکه چو خوانند
پیچ و خم افتد ز رنج و غصه در امعا
چهر حسودت ز سیم اشک مفضض
اشک عدویت ز زر چهره مطلا
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۰ - در مدح نواب شاهزاده علیقلی میرزا اعتضادالسلطنه گوید
آراست عروس‌گل گلستان را
آماده شو ای بهار بستان را
وقتست‌که در سرود و وجد آرد
شور رخ‌گل هزار دستان را
شمشاد چو پای بر زمین‌کوبد
ماند به‌گه نشاط مستان را
از برگ شقایق ابر فروردین
آویخته قطره‌های باران را
گویی‌کوه از شقایق رنگین
آراسته گوهر بدخشان را
در باغ ز خوشه‌های مروارید
آویزه فکندگوش اغصان را
بوی‌گل و رنگ‌گل بهم‌گویی
با مشک سرشته‌اند مرجان را
آن ابر بهار بین‌که ازگوهر
لبریز نموده جیب و دامان را
آن قوس قزح نگرکه تو بر تو
آویخته پرده‌های الوان را
وان سنبلکان نگرکه بی‌شانه
بر بافته‌گیسوی پریشان را
آن صلصلکان نگرکه بی‌مضراب
در مثلث و بم فکنده الحان را
وان نرگسکان‌که همچو طنازان
بگشوده به ناز چشم فتان را
وان اقحوکان‌که‌کرده بی‌مسواک
چون در عدن سپید دندان را
در هاون سیم زعفران ساید
کارد به نشاط جان پژمان را
وان سرخی شاخ ارغوان ماند
سرخ آبلهای دست صبیان را
فصاد نما ز بازویش‌گویی
راه از پی خون‌گشاده شریان را
یا بس‌که‌گزیده حور از شوخی
خون جسته ز ساق پای غلمان را
یا دوخته تیم‌های یاقوتی
خیاط به جیب جامه سلطان را
یا ماه من از دو چهره وگیسوی
دربان بهشت‌کرده شیطان را
زلف سیهت برآن رخ روشن
کفریست‌که حامی است ایمان را
ماهی است‌کنون‌که من ز شهر خویش
زین برزده‌ام به پشت یکران را
مهمیز ز دستم از پی رفتار
آن صاعقه سیر برق جولان را
گه سفته به نعل سنگ‌کهساران
گه رفته به موی دم بیابان را
گه رفته به قله‌یی‌که از رفعت
جا تنگ نموده عرش یزدان را
ای بس شب قیرگون‌که از حیرت
گم‌گشت ره مدار دوران را
ای بس شب تیره‌کاندرو دستم
نشناخت ز آستی‌گریبان را
ده ناخن من نکرد بر رخ فرق
از پلک دو چشم موی مژگان را
صد بار به سینه دست مالیدم
بر سینه نیافتم دو پستان را
پروانه صفت دلم در آن شبها
با شمع رخ تو بست پیمان را
وز آرزوی لبت در آن ظلمات
جستم چو سکندر آب حیوان را
القصه من ای پری به یاد تو
کردم یله‌کشور سلیمان را
چون‌کشتهٔ خشک تشنهٔ آبم
سیراب‌کن ای سحاب عطشان را
آن بادهٔ ناب ده‌که پنداری
با لاله سرشته‌اند ریحان را
بر طور تجلی ارکند نورش
از هوش بردکلیم عمران را
گر خوانچهٔ ما ز نقل رنگین نیست
رنگین سازم ز خون دل خوان را
در دیگ طلب به آتش سودا
بریان‌کنم ای پسر دل و جان را
لیکن مزهٔ شراب شورابست
وین نکته مسلم است مستان را
در من نمکی چنانکه باید نیست
بگشا تو ز لب سر نمکدان را
زان خال سیاه و لعل شورانگیز
پلپل نمکی بپاش بریان را
نی نی دل و جان مرا به‌کار آید
بریان نکنم برای جانان را
دل باید و جان‌که تا توانم‌کرد
مدح از دل و جان سلیل سلطان را
شهزاده علیقلی‌که شمشیرش
درهم شکند چو شیر میدان را
از لوح ضمیر او قضا خواند
دیباچهٔ رازهای پنهان را
در جامهٔ قدر او قدر بیند
نه چرخ و سه فرع و چارارکان را
برهم دوزد چو دیدهٔ شاهین
از مار خدنگ‌کام ثعبان را
ای‌کوفته سر ستاره راگرزت
زانگونه‌که زخم پتک سندان را
چون صاعقه‌کابر را زهم درد
تیغ تو برد به رزم خفتان را
اندر خبر است‌کایزد از قدرت
بر صورت خود نگاشت انسان را
اقرارکند بدین خبر هرکاو
بیند به رخ تو فر یزدان را
آن روزکه هستی از تو شدکامل
سرمایه به باد رفت نقصان را
در حفظ تو هست نقش هر معنی
جز رسم و اثرکه نیست نسیان را
در ملک جلالت آنچه خواهی هست
جز نام و نشان‌که نیست پایان را
شمشیر توکوه را زهم درد
زآنگونه‌که ماهتاب‌کتان را
رونق برد ازکمال شیوایی
یک بیت تو صد هزار دیوان را
هرگه‌که به قصد بزم بنشینی
بینند پر از نشاط ایوان را
وانگه‌که به عزم رزم برخیزی
یابند پر از نهنگ میدان را
با فسحت عرصهٔ جلال تو
تنگ است مجال ملک امکان را
با نعمت سفرهٔ نوال تو
خرد است نعیم باغ رضوان را
در حشر ز بیم توگنه‌کاران
با سر سپرند راه نیران را
احسان ترا چه شکرگویدکس
کز جود تو شکرهاست احسان را
از طوفان‌کی بلرزدت اندام
کز وهم تو لرزهاست طوفان را
با جود تو مور ازین سپس ننهد
در خاک ذخیرهٔ زمستان را
سوده است مگر عطاردکلکت
بر جای مداد جرم‌کیوان را
کاندر سخن تو رفعت‌کیوان
آید به نظر همی سخندان را
زانسان‌که فلک اسیر حکم تست
گویی نبود اسیر چوگان را
از رشک‌کفت چو لعل رمانی
خون در جگر است در عمان را
آورده سحاب دست درپاشت
نی‌سان به خروش ابر نیسان را
وز حسرت دود مطبخ خوانت
چشمی است پر آب ابر آبان را
از بس‌که رساست جامهٔ قدرت
گسترده به عرش و فرش دامان را
تا با رخ یار نسبتی باشد
هرسال به فضل‌گل‌گلستان را
تا محشر نسبت غلامی باد
با خاک ره تو چرخ‌گردان را
کسایی مروزی : دیوان اشعار
جنازهٔ دوست
جنازهٔ تو ندانم کدام حادثه بود
که دیده ها همه مصقول کرد و رخ مجروح
از آب دیده چو طوفان نوح شد همه مرو
جنازهٔ تو بر آن آب همچو کشتی نوح
کسایی مروزی : ابیات پراکنده از فرهنگهای لغت
شمارهٔ ۳۱
نسوز نامرده ، ای شگفتی کار
راست با مردگان بگونه شدیم
خوب گر سوی ما نگه نکند
گو مکن ، شو که ما نمونه شدیم
کسایی مروزی : ابیات پراکنده از فرهنگهای لغت
شمارهٔ ۵۰
ما را بدان لب تو نیاز است در جهان
طعنه مزن که با دو لب من چرا چَخی
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۴
زندگی نقد هزار آزارست
هرقدر کم شمری بسیارست
دل جمعی که توان گفت کجاست
غنچه هم یک سر و صد د‌ستارست
به شمار من و ما خرسندیم
چه توان‌کرد نفس بیکارست
اثر سعی کدام آبله‌ پاست
خار این ره مژه خونبارست
خاکساران چمن خرمی‌اند
سبزه و گل به زمین بسیارست
حشن نادیده تماشا دارد
مژه برداشتنت دیوارست
در عدم نیز غباری دارد
خاکم آیینهٔ جوهردارست
پیش پا می‌خورم از الفت دل
بر نفس آینه ناهموارست
نارسایی قفس شکوهٔ کیست
خامشی پیجش صد طومارست
غنجه را خنده و پرواز یکی‌ست
بال ما در گره منقارست
چون جرس کاش به منزل نرسیم
نالهٔ ما ز اثر بیزارست
مرده هم فکر قیامت دارد
آرمیدن چقدر دشوارست
بیدل از صنعت تقدیر مپرس
زلف یاریم و شب ما تارست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۳
عاقبت چون شعله خاکستر به فرق ما نشست
درد صهبا پنبه ‌گشت و بر سر مینا نشست
بی‌توام‌ گرد ضعیفی بس که بر اعضا نشست
ناله‌ام درکوچهٔ نی چون‌ گره صدجا نشست
کس نمی‌فهمد زبان سوختن تقریر شمع
در میان انجمن می‌بایدم تنها نشست
می‌توان در خاکساری یافت اوج اعتبار
آبله شد صاحب افسر، بسکه زیر پا نشست
هر که را سررشتهٔ وضع حیا باشد به دست
می‌تواند چون نگه در دیدهٔ بینا نشست
شعلهٔ شوقت نشد پنهان به فانوس خیال
همچو رنگ‌ این‌ می برون‌ از خلوت‌ مینا نشست
سعی پرواز فنا را، اعتبار دیگر است
رفت ‌گرد ما به جایی‌ کز فلک بالا نشست
تیره‌باطن را چه سود از صحبت روشندلان
صاف نبود زنگ با آیینه‌گر یک جا نشست
ننگ وضع هم بساطیهای مجنون برنداشت
گرد ما شد آب تا در دامن صحرا نشست
شعلهٔ ما را درین بزم آرمیدن مفت نیست
صد تپیدن سوخت تا یک داغ نقش یا نشست
آبرو ذاتی‌ست بیدل ورنه مانند گهر
مهرهٔ ‌گل هم تواند در دل دریا نشست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۵
تازمستی غنچه برفرق چمن میناشکست
رنگ ما هم ازترنج جام می صفرا شکست
تنگنای شهر، تاب شهرت سودا نداشت
گرد ما دیوانگان در دامن صحرا شکست
می‌رود بر باد عالم‌گر خموشان دم زنند
رنگ صدگلشن به آه غنچه‌ای تنها شکست
پیچ و تاب موج غیر از انقلاب بحر نیست
چرخ رنگ خویش بامینای مایکجا شکست
صافی وحدت مکدرگشت‌کثرت جلوه‌کرد
موج شد تمثال تا آیینهٔ دریا شکست
کیست دریابد عروج دستگاه بیخودی
رنگ ما طرف‌کلاه ناز پر بالا شکست
موج دریای ندامت امتحان آگهی‌ست
صدمژه یک چشم مالیدن به‌چشم ما شکست
از فریب خاکساریهای خصم ایمن مباش
سنگ تا شد مایل افتادگی مینا شکست
بسکه عالم را به حسن خلق ممنون‌کرده‌ایم
رنگ هم نتواند ازجرأت به روی ما شکست
باغ امکان یک‌گل آغوش فضا پیدا نکرد
رنگها بریکدگرازتنگی این جا شکست
عمرها شد از دعاهای سحر شرمنده‌ام
چین آهی داشتم در دامن شبها شکست
هرزه تاکی پیش پیش بحر باید تاختن
موج ما از شرم‌در دامان‌گوهر پا شکست
پیش ازآن بیدل‌که هستی آشیان پیرا شود
نام ما بال هوس در بیضهٔ عنقا شکست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۹
در چمن‌گر طرف دامانت صبا خواهد شکست
بررخ هربرگ‌گل رنگ حیا خواهد شکست
کی غبار خاطر هر آسیا خواهد شدن
تخم‌ما چون آبله درزیرپا خواهد شکست
اعتماد مامن دیگر درین وادی کجاست
گرد ما برباد خواهد رفت یا خواهد شکست
اینچنین‌گر شور مستی از لبت‌گل می‌کند
در لب ساغر چوبوی‌گل صدا خواهد شکست
نقش چندین جلوه در جمعیت دل بسته‌اند
بی‌خبر آیینه مشکن رنگها خواهد شکست
ما جنون آوارگان‌، آشفتگی سرمنزلیم
در خم دامان زلفی‌گرد ما خواهد شکست
خواب اسباب جهان رانعمتی جزیأس نیست
میهمانش ناشتا از ناشتا خواهد شکست
جرات ما نیست جزگرد نفس برهم زدن
ناله‌گر تازد همین قلب هوا خواهد شکست
تا دهد گردون‌، مراد خاطر ناشاد ما
دستها ازکلفت بار دعا خواهد شکست
هرکجا گرد کسادیها شود عبرت فروش
دیده نرخ آبروی توتیا خواهد شکست
طبع ما هم ازحوادث رنگ خواهد ریختن
شوخی تمثالگرآیینه را خواهد شکست
کو دماغ جستجوهای‌کنار نیستی
موج ما هم دردل بحربقا خواهد شکست
نیست بنیاد تعلق آنقدر سنگین بنا
این غباروهم را یک پشت پا خواهد شکست
بیدل ازبوی خود است آخرشکست برگ‌گل
بال مارا شوخی پرواز ما خواهد شکست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۸
درخور غفلت نگاهی رونق ما و منست
خانه تاریک است اگر شمع تأمل روشنست
چیست نقد شعله غیرز سعی خاکستر شدن
سال و ماه زندگانی مدت جان‌کندنست
دل به سعی‌گریهٔ سرشار روشن‌کرده‌ایم
این چراغ بیکسی را اشک حسرت روغنست
خامکار الفت داغ محبت نیستم
همچوآتش سوختن از پیکر من روشنست
ساغر عشرتگه می‌گیرد،‌که در بزم بهار
همچو مینا شاخ‌گل امروز خون درگردنست
ننگ تصویریم از ما، جرأت جولان مخواه
اینقدرها بس‌که پای ما برون دامنست
هیچکس بر معنی مکتوب شوق‌آگاه نیست
ورنه جای نامه پیش یارما را خواندنست
نور بینش جمله صرف عیب‌پوشی‌کرده‌ایم
شوخی نظارهٔ ما تار چشم سوزنست
طبع روشنیم دهد از دست‌، ربط خامشی
ازپی حبس نفس آیینه حصن آهنست
بشکنم دل تا شوم با رمزتحقیق آشنا
شخص هم عکس است تا آیینه دردست منست
ضبط بیباکی‌ست درکیش جنون ترک ادب
بی‌گریبان دست من پای برون از دامنست
جزتأمل نیست بیدل مانع شوق طلب
رشتهٔ این ره اگر داردگره‌، استادنست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۶
سعی ناپیدا و حسرتها دویدن آرزوست
شمع‌تصویریم‌و اشک‌ما چکیدن آرزوست
بسمل‌تسلیم هستی طاقت‌کوشش نداشت
آن ‌که ما را کرد محتاج تپیدن آرزوست
دست و پایی می‌زند هرکس به امید فنا
تا غبار این بیابان آرمیدن آرزوست
پای تا سر‌کسوت شوق جنون خیزم چو صبح
تا گریبان نقش می‌بندم دریدن آرزوست
جلوه‌ای سرکن ‌که بربندم طلسم حیرتی
ازگلستان توام آیینه چیدن آرزوست
ای ستمگر! منکر تسلیم نتوان‌. زیستن
حسن سرکش نیز تا ابرو خمیدن آرزوست
کیسه‌گاه زندگی از نقد جمعیت تهی‌ست
خاک می‌باید شدن‌ گر آرمیدن آرزوست
آتشی‌کو، تا سپندم ترک خودداری کند
ناله‌واری دارم و خلقی شنیدن آرزوست
منزل اینجا نیست جز قطع امید عافیت
ای ثمر از نخل بگذر گر رسیدن آرزوست
وصل هم بیدل علاج‌تشنهٔ دیدار نیست
دیده‌ها چندان‌که محو اوست دیدن‌ آرزوست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۹
چنین‌که نیک وبد ما به عجزوابسته‌ست
قضا به دست حنا بسته نقش ما بسته‌ست
به قدرناله مگرزین قفس برون آییم
وگرنه بال به خون خفته است وپا بسته‌ست
چو سنگ چاره ندانم از زمینگیری
زدست عجزکه ما را به پای ما بسته‌ست
بهاربوسه به پای تو داد و خون‌گردید
نگه تصور رنگینی حنا بسته‌ست
کدام نقش که گردون نبست بی‌ستمش
دلی شکسته اگر صورت صدا بسته‌ست
درین دو هفته‌که در قید جسم مجبوری
گشاده‌گیر در اختیار یا بسته‌ست
به‌کعبه می‌کشم از دیر محمل اوهام
نفس به دوش من ناتوان چها بسته‌ست
دلم زکلفت جرم نکرده‌گشت سیاه
غبار آینه‌ام زنگهای نابسته‌ست
به ذوق عافیت‌، آن به‌،‌که هیچ ننمایی
کف غباری وآیینه بر هوا بسته‌ست
حریف نسخهٔ افتادگی نه‌ای‌، ورنه
هزارآبله مضمون نقش پا بسته‌ست
چو موج هرزه تلاش‌کنار عافیتیم
شکست دل‌کمر ما هزار جا بسته‌ست
چو صبح بر دو نفس آنقدر مچین بیدل
که تا نگاه‌کنی محمل دعا بسته‌ست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۴
عجز ما چندین غبار از هرکمین برداشته‌ست
آ‌سمان را هم‌ که می‌بینی زمین برداشته‌ست
حق سعی ریشه بسیار است بر نخل بلند
پای درگل رفته ما را اینچنین برداشته‌ست
کوشش بیهوده خلقی را به‌ کلفت غوطه داد
موج در خورد تلاش‌، از بحر، چین برداشته‌ست
تا نفس زد تخم خواب ریشه‌ها گردید تلخ
دل جهانی را به فریاد حزین برداشته‌ست
برحلاوت دوستان یک چشم عبرت وا نکرد
این همه زخمی‌ که موم از انگبین برداشته‌ست
بیش ازین تاب‌ گرانیهای دل مقدور نیست
ناله دارد کوه تا نامم نگین برداشته‌ست
بی‌گرانی نیست تکلیفی که دارد سرنوشت
پشت ابرو هم خم از بار جبین برداشته‌ست
سعی ما چون شمع رفت ‌آخر به تاراج عرق
نخل باغ ناتوانیها همین برداشته‌ست
سایه بودیم این زمان خورشید گردونیم و بس
نیستی ما را چه مقدار از زمین برداشته‌ست
بیدل از افلاس ما رز جنون پوشیده نیست
دست کوته تا گریبان آستین برداشته‌ست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۲۳
ای صبح گرد ناز تو از کاروان کیست
بر خو چیدن تو متاع دکان‌کیست
آنجاکه فرصت من وما تیر جسته است
ترسم نفس کشی و ندانی کمان کیست
سر برنیاوری چوگهر از سجود جیب
گر محرمت‌کنندکه دل آستان‌کیست
داغم ز دست بی‌اثریهای آه خویش
این آتش فسرده چه‌گویم به جان‌کیست
خون شد بهار حسرت و رنگی برون نداد
صبح مراد ما نفس ناتوان‌کیست
بلل به ناله حرف چمن را مفسراست
یارب زبان نکهت‌گل ترجمان‌کیست
در هرکجا ز مشت خس ما نشان دهند
آتش زن وبسوز، مپرس آشیان‌کیست
عمری‌ست گردشی نگرفته‌ست دامنم
رنگ تحیرآینه ضبط عنان‌کیست
هرجا نوای زمزمهٔ تار بشنوی
ای آرزو بنال و مگو داستان کیست
گر حرف غنچهٔ تو عروج بهار نیست
چندین سحر تبسم گل نردبان کیست
عمری به پیچ و تاب سیه‌روزی‌ام‌گذشت
بختم غبار طرهٔ عنبرفشان‌کیست
آنجاکه جلوه مشتری امثحان شود
عرص متاع حوصله جنس دکان‌کیست
بیدل زوضع خامشی غنچه سوختم
این بوسه‌سنج‌گلشن فکر دهان کیست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۳۶
زندگی شوخی کمین رمیست
فرصت گیر و دار صبحدمیست
بسکه تنگ است عرصهٔ امکان
چون ‌نگه هرطرف روی قدمیست
پوست بر تن دربدن ممسک
همچو ماهی جدایی درمیست
عجز خوش استقامتی دارد
بار نُه آسمان به دوش خمیست
یاس پیموده ام ز باده مپرس
جام و مینای اشک چشم نمیست
به سر خود که خاک پای توام
خاک پای تو را به خود قسمیست
هم به خود یک نگه‌تغافل زن
اگر آیینه قابل ستمیست
هرکجا عشق چهره‌پرداز است
سایه هم صورت سیه‌قلمیست
بر فلک می‌توان شد از تسلیم
پایهٔ عزت هلال خمیست
بیدل از دامگاه صحبت خلق
سرکشدن به‌جیب خویش رمیست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۴۸
چون سحر طومارچاک سینه‌ام واکردنی‌ست
آرزو مستوریی داردکه رسواکردنی‌ست
چون حبابم داغ دارد حیرت تکلیف شوق
دیده محروم نگاه و سیر دریاکردنی‌ست
از نفس دزدیدن بوی‌گلم غافل مباش
دامن پیچیده‌ای دارم که صحرا کردنی‌ست
نیستم بیهوده گرد چارسوی اعتبار
مشت خاکی دارم و با باد سوداکردنی‌ست
خواهشی کو، تا توانم فال نومیدی زدن
سوختن را نیز خاشاکی مهیاکردنی‌ست
جیب نازی می‌درد صبح بهار جلوه‌ای
مژده ای آیینه رنگ رفته پیداکردنی‌ست
می‌کند خاکستری گرد از نقاب اخگرم
قمریی در بیضه می‌نالدتماشاکردنی‌ست
قید هستی برنتابد جوش استیلای عشق
چون هواگرمی‌کند بند قبا واکردنی‌ست
کشتی موجی به توفان شکستن داده‌ایم
تا نفس‌باقی‌ست دست عجز بالاکردنی‌ست
پیکر خاکی ندارد چاره از عرض غبار
نسخهٔ‌ما بسکه بی‌ربط است اجزاکردنی‌ست
عجز می‌ گوید به آواز حزین درگوش من
کز پر وامانده سیر عافیتها کردنی‌ست
لطف معنی بیش ازین بیدل ندارد اعتبار
از خیال نازکت بوی‌گل انشاکردنی‌ست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۴۹
عمری‌ست به‌چشمم ز نم اشک اثر نیست
ای دل تو کجایی ‌که غبارت به نظر نیست
محرومی غفلت نظری را چه علاج ‌است
خلقی‌ست درین خانه برون در و در نیست
وهم آینهٔ خلق به زنگارگرفته‌ست
گر چشم‌گشایی مژه‌ات پیش نظر نیست
طاث همه را در دم شمشیر نشانده‌ست
تا سینه درین معرکه باقیست سپر نیست
با لعل بتان سهل مدان دعوی یاقوت
کم نیست دم لاف همان را که جگر نیست
تشویش تردّد مکش از فکر میانش
دست تو گر اینخا نشود حلقه‌ کمر نیست
بی ‌دردی ما زبر فلک سخت غریب است
در خانهٔ دودیم و کسی را مژه تر نیست
امید فنا نیز درین بزم فضولیست
این ‌شمع‌ در اینجا همه ‌شام ‌است ‌و سحر نیست
چون شیشهٔ ساعت به فسونخانهٔ‌ گردون
زبر قدم آن خاک نیابی‌ که به سر نیست
معیار برومندی این باغ گرفتیم
سرها به سر دار رسیده‌ست ثمر نیست
جان‌ و جسد عشق‌ و هوس جمله سراب است
کس نیست ‌کند فهم که هستی چقدر نیست
ای‌گرد پر افشان سحر در چه خیالی
چین کن زه دامن ‌که ‌گریبان دگر نیست
نامحرم پرواز فنایم چه توان کرد
چون رنگ پری دارم و سر در ته پر نیست
بیدل اگر این است سر و برگ شعورت
هرچند به آن جلوه رسی غیر خبر نیست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۶۷
جای آرام به وحشتکدهٔ عالم نیست
ذره‌ای نیست‌که سرگرم هوای رم نیست
گره باد بود دولت هستی چو حباب
تا سلیمان نفسی عرصه دهد خاتم نیست
چمن ازغنچه به‌هر شاخ سرشکش‌گره است
مژهٔ اهل طرب هم به جهان بی‌نم نیست
هیچ دانا نزند تیشه به پای آرم
از بهشت آنکه برون آمده‌است آدم نیست
گو بیا برق فرو ریز به‌کشت دو جهان
عکس اگر محوشد آیینهٔ ما را غم نیست
رشته‌واری نفس سوخته افروخته‌ایم
شمع در خلوت بیداری دل محرم نیست
گر جهان ناز بر اسباب فزونی دارد
بهر سامان‌کمی ذرهٔ ما هم‌کم نیست
اینقدر وهم ز آغوش نگه می‌بالد
دیده هرگه مژه آورد به هم عالم نیست
چشم بر موج خطت دوختن از ساده‌دلی‌ست
رشته‌های رگ‌گل راگره شبنم نیست
عدم سایه ز خورشید معین‌گردید
گرتوشوخی نکنی هستی ما مبهم‌نیست
بیدل از بس به‌گرفتاری دل خوکردیم
بی‌غم دام و قفس خاطرما خرم نیست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۰۹
جرأت سؤال شرم تراگر جواب داشت
انگشت زینهار به غربال آب داشت
خلقی ز مدعا تهی از هیچ پر شده‌ست
نه چرخ یک علامت صاد انتخاب داشت
بیرون نجست ازآتش دل سعی هیچ‌کس
شور جهان چکیدن اشک کباب داشت
تا نقش ما غبارنشد برنخاستیم
کس پی نبرد صورت دیباچه خواب داشت
از پیکر خمیده‌، دل آسودگی ندید
این خانه پا ز حلقهٔ در در رکاب داشت
خاک فسرده بر سر ناموس اعتبار
گنجی‌ست درخیال‌که‌ما راخراب داشت
صبح ازل همان عدمم بوده در نظر
در پنبه‌زار نیزکتان ماهتاب داشت
یارب تبسم‌که زد این شیشه‌ها به سنگ
تاریخت اشکم از مژه بوی‌گلاب داشت
زین بزم‌، سر خوش دل مأیوس می‌رویم
پیمانهٔ شکستهٔ ماهم شراب داشت
دیدیم جلوه‌ای که کس آنجا نمی‌رسد
ای حیرت آب شوکه تماشا نقاب داشت
امروز با هزارکدورت مقابلیم
رفت آن صفاکه آینه با ما حساب داشت
سودیم دست و ختم شد اظهار وهم وظن
علم و عمل درین دو ورق صدکتاب داشت
این تیرگی‌که در ورق ما نوشته‌اند
چون سایه نسخه در بغل آفتاب داشت
دست رد ازگشودن لب‌کرد یأس بیخت
دم نازدن دعای همه مستجاب داشت
از عرض احتیاج شکستیم رنگ شرم
آه از حیاکه رنگ رخ ما حباب داشت
بیدل به قلزمی‌که تو غواص فطرتی
گوهرگره به رشتهٔ موج سراب داشت
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۲۷
هرکه را دستی ز همت بود جز بر دل نداشت
دستگاه پرتو یک شمع این محفل نداشت
دل به هرنقشی‌که بستم صورت آیینه بود
نسخهٔ تحقیق امکان جز خط باطل نداشت
عاجزیها را غنیمت دان که درباب طلب
دست‌و پایی‌گز می‌کردیم‌گم ساحل نداشت
انفعالی نیست دل را ورنه درکیش حیا
سنگ ‌هم‌گر آب‌می‌شد عقده ای مشکل نداشت
زندگی در پیچ و تاب سعی بیجا مردن است
از تپیدن عالمی بسمل شد و قاتل نداشت
خیرگیهای نظر محو نقاب‌آرایی‌ست
ورنه هرگز، لیلی آزاد ما، محمل نداشت
غنچه‌ها بال نفس در پردهٔ دل سوختند
عیش این باغ امتداد رقص یک بسمل نداشت
شوخی موج ‌کرم شد انفعال جرم ما
این محیط آبی برون از جبههٔ سایل نداشت
همچو شبنم‌ گریه بر ما راه جولان بسته است
چشم ما تا بود بی‌نم این بیابان‌ گل نداشت
سرو گلزار تمنا طوق قمری در بر است
گل نکرد از سینه‌ام آهی‌که داغ دل نداشت
اشکم و گم‌ کرده‌ام از ضعف راه اضطراب
ورنه این ره لغزش پا داشت‌گر منزل نداشت
نقش او از اضطرابم در نفس صورت نبست
حسن را آیینه می‌بایست و این بیدل نداشت