عبارات مورد جستجو در ۱۸۳۸ گوهر پیدا شد:
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۴
کس کار تنک حوصله را تنگ نگیرد
آیینه که از شیشه بود زنگ نگیرد
تا عرصه مشرب نکشم باز، عنان را
جا بر دل من وسعت اگر تنگ نگیرد
آزاده دل آن است که در ترک تعلق
گر در خم نیلش فکنی، رنگ نگیرد
کی خصمی ظاهر شکند نسبت اصلی؟
چون شیشه تواند طرف سنگ نگیرد؟
آن را که اثر کرد به دل، زاری بلبل
گل چیست، که خواهد می گلرنگ نگیرد
رنگینی گلشن بود از نغمه بلبل
بی‌زمزمه‌ای، بزم طرب رنگ نگیرد
آهنگ گلستان نکند باد صبا صبح
تا رخصتی از مرغ شباهنگ نگیرد
با غنچه بگویید که خون شد دل بلبل
بر خنده کسی راه چنین تنگ نگیرد
زان رنج خمارم کُشد امشب، که صراحی
بر گردن خود خون من از ننگ نگیرد
حسرت نگذارم به دل خویش چو قدسی
دامان تو گر حیرتم از چنگ نگیرد
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۳
نپیماید کسی راه حرم، گر من ز پا افتم
نداند سجده بت، از برهمن گر جدا افتم
به صد شمشیر، کوته کی شود دست تمنایم
سر ببریده فتراک تو جوید، گر ز پا افتم
نمی‌خوانم فسون عقل تا صید جنون گردم
نمی‌بندم به گردن حرز، شاید در بلا افتم
فغانم زنده دارد ناله مرغان گلشن را
مزار بلبلان گردد چمن گر از نوا افتم
من آن مرغم که گر از آشیان غم هوا گیرم
همان ساعت چو مرغ تازه پرواز از هوا افتم
فریب آشنایان بین، که روز وصل جانان هم
به فکر ناامیدی از نگاه آشنا افتم
دماغم برنمی‌تابد ز سودا عطر گل قدسی
همان بهتر که روزی چند از چشم صبا افتم
قدسی مشهدی : مطالع و متفرقات
شمارهٔ ۴
کی رسد هرگز گزند از چشم بد، خوب مرا
کز فروغ حسن نتوان دید مطلوب مرا
شعله، پردازد حدیث شوق من با صد زبان
چون بسوزد غیر پیش یار، مکتوب مرا
قدسی مشهدی : مطالع و متفرقات
شمارهٔ ۱۶
افروختی ز باده و رنگ بتان شکست
یک گل شکفت و رونق صد گلستان شکست
دادی چو دل ز دست، رهایی طمع مدار
عشق آن طلسم نیست که آن را توان شکست
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۵۷
ای گل، که چنین کرد ز خود بی خبرت؟
وی لاله ز عشق کیست داغ جگرت؟
ای سرو، تو هم گر به چمن آزادی
چون می‌نهد آشیانه قمری به سرت؟
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۸۷
رخسار تو هر کجاست، صبح طرب است
گر شام غمی ره برد آنجا، عجب است
آنجا که سر زلف دراز تو نشست
پاس نفس صبح، کمال ادب است
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۲۹۷
با نام هنر به دهر، کس سر نکند
از مشعل مه، چراغ کس بر نکند
یابند چه بهره از کمال، اهل کمال؟
شادابی گوهر، لب کس تر نکند
قدسی مشهدی : مثنوی‌ها
شمارهٔ ۴ - تعریف باغ و بهار و سرسبزی کشمیر
چرا افسرده‌ای قدسی و دل‌گیر؟
نظر بگشای، کشمیرست، کشمیر!
تماشا کن که هنگام تماشاست
خریدار متاع عین، اینجاست
زند مرغ چمن هر سو منادی
که فصل گل، بود ایام شادی
سر دیوارش از گل رشک چین است
سر سبزی که می‌گویند، این است
به جای سبزه، در دامان کهسار
کشیده سرو، سر بر چرخ دوّار
نوایی بلبلش در چنگ دارد
که در یک پرده صد آهنگ دارد
درختانش ز بس دارند آزرم
چنارش ساق خود پوشیده از شرم
گلش را یک به یک می‌بردمی نام
زبان را گر بقا می‌بود در کام
قدسی مشهدی : مثنوی‌ها
شمارهٔ ۸ - تعریف باغ فیض‌بخش
ز باغ فیض‌بخشم دل بود شاد
کز ایام جوانی می‌دهد یاد
حصاری گرد این گلشن کشیدند
ز گوهر، مهره دیوار چیدند
چو محراب درش را سرو دیده
موذن‌وار قامت برکشیده
ز شوخی، سبزه‌اش پیش از دمیدن
نیاساید ز مشق قد کشیدن
ز بس برگ تماشا می‌کند ساز
بود نارسته، چشم نرگسش باز
هوایش می‌زند از تازگی دم
به روی سبزه می‌غلتد چو شبنم
به هر جانب نظر از دیده رفتی
به روی برگ گل غلتیده رفتی
گلش را چون برد محمل کش باد
شقایق چون جرس آید به فریاد
ز تاثیر هوا در سایه گل
رود تا ناف آهو بیخ سنبل
ز خاک این چمن گر پر کنی مشت
گلی روید چو نرگس از هر انگشت
ز هر جانب نسیم از غنچه تر
گشوده حقه‌های بوسه را سر
به سیر سنبلش چون خیزم از جای
کنم وام از سر زلف بتان، پای
ز شوخی آنچنان گردیده گستاخ
که پیش از وعده می‌روید گل از شاخ
میاور گو سیاهی لاله از داغ
که خط سبز خواهد قطعه باغ
گل این باغ، دلتنگی ندیده
ز گلبن، غنچه چون بلبل پریده
به وصفش تا کشم بر صفحه مدّی
شود هر نونهالش، سرو قدّی
به مدحش سر کنم تا داستانی
شود هر طفل این گلشن، جوانی
به صنعت باغبانانش چو خیزند
ز رنگ گل، چمن‌ها رنگ ریزند
شکفتن آشیان بسته‌ست بر شاخ
که کی بیرون خرامد غنچه از کاخ
بهشتش می‌نوشتی خامه غیب
تنزل گر نبودی در ثنا عیب
قدسی مشهدی : مثنوی‌ها
شمارهٔ ۱۱ - تعریف باغ جهان‌آرا
ندارد دهر، جای دل فروگیر
به از باغ جهان‌آرای کشمیر
درین گلشن به کس ننمود گل رو
نشد تا غنچه‌اش تعویذ بازو
ندارد دل جدا از سنبلش تاب
که یک جا خورده با زلف بتان آب
گلش پرورده ابر کرامت
زکات قامت سروش، قیامت
به سرو این چمن زد دست، طوبی
که در عالم سمر گردد به خوبی
دل سروش ز آزادی نشد ریش
گرفتارست پیش جلوه خویش
به هم سرکرده گل‌ها عشق‌بازی
به بلبل داده خط بی‌نیازی
ز فردوس است خرم‌تر، نهادش
ز آب خضر روشن‌تر، سوادش
قدسی مشهدی : مثنوی‌ها
شمارهٔ ۱۶ - تعربف تالاب صفاپور
بود جام جهان‌بین گرچه پرنور
ندارد نور تالاب صفاپور
ز آبش عکس کشتی‌ها نمودار
چو از آیینه عکس ابروی یار
ز عکس گل در آب آتش فتاده
چنان کز آب، یابی فیض باده
من و نظّاره این طرفه تالاب
به بر گو طرفه بغداد را آب
روان کوهکن در آب لارست
مگر از جوی شیرش یادگار است؟
شب مهتاب و سیر روی دریا
کند آیینه دل را مصفا
چه دریا، آسمان برقراری
ز گل‌های کَوَل، خورشیدزاری
قضا از سیم نابش آفریده
به غیر از موج گل، طوفان ندیده
لبالب گشته بحر از لولوی تر
در او کشتی روان در آب گوهر
به هر جانب که کشتی رو نهاده
چو رود نیل، آبش کوچه داده
ز کشتی‌های لعلی شد گلستان
مگو دریا ندارد حاصل کان
شده مخصوص هر کشتی، بهاری
ز گلگون چهره هر یک لاله‌زاری
ز بس کشتی فلک در زر گرفته
جهان را گنج بادآور گرفته
خرامان کشتی رنگین، به لنگر
چو طاووسان کشیده چتر بر سر
نه کشتی‌ها درین دریا روانند
که طاووسان گلزار جنانند
به خوبی، هر سفینه نازنینی
گرفته در برش کشتی‌نشینی
سبدهای گلند این نازنینان
گل روی سبد، کشتی‌نشینان
نهد بر آب دریا گرچه سینه
رود بر روی موج گل، سفینه
نظر بر سطح آبش چون گماری
ببین، گر طاقت نظّاره داری
بهار دیگر و کشمیر دیگر
بهشتی در میان آب کوثر
بهشتی از ته دریا نمودار
چنان کز دیده تر، عکس دلدار
چمن‌ها در میان آب، پیدا
چو روی نوخطان در دیده ما
بهشت است این، که تا کشمیر را دید
سر از شرمش به زیر آب دزدید
کَوَل در غنچگی تیری دواند
که باج از لعل پیکانی ستاند
چه دولت دارد این تالاب در سر
که از نیلوفرش گیرد هما، فر
ورع این بحر را بیند چو در خواب
رود بی خود به سیر عالم آب
بود سیمین‌برانش در خزینه
ز صد گنج روان در هر سفینه
ز بس کز قعر دریا سبزه زد سر
زمرد شد ز عکس سبزه، گوهر
دل از طوفان معنی بود در جوش
فسون حرف موجم کرد خاموش
قدسی مشهدی : ساقی‌نامه
بخش ۱۳
شراری که شمعش ازان یافت تاب
بود سنگ چخماق آن آفتاب
طلبکار حاجات، دلبسته‌اش
بهار مناجات، گلدسته‌اش
ز بالایش اندیشه کوته‌کمند
بود بیت معمور بختش بلند
بود خطبه شاه تا درخورش
ز بال ملایک سزد منبرش
چه والاست قدرش که بالای آن
بود خطبه بر نام شاه جهان
حرم زان سبب قبله شد، کز نخست
به این مسجد اخلاص بودش درست
ز وصفش به بیت‌المقدس رهی‌ست
که هر بیت، بنیاد بیت‌اللّهی‌ست
اجابت زند بر عبادت نیاز
خوش آن کس که اینجا گزارد نماز
به ابروی محراب اشارت نمای
که وقت نمازست، از در درآی
توان کرد بر منبرش جان سپند
کزان نام شاه جهان شد بلند
ازان منبرش سر به گردون رساند
که جاوید در خطبه شاه ماند
ز آواز قرآن شده هوش‌ها
ز تسبیح و تهلیل پر، گوش‌ها
چنان خلق را سوی خود خوانده است
که محرابش ابرو نجنبانده است
چراغش گل باغ ایمن بود
که روشن ز دل‌های روشن بود
به تکلیف مردم برای نماز
درش چون در توبه پیوسته باز
چو خواهد کند خامه وصفش بیان
ز تسنیم و کوثر بشوید زبان
لب حوضش از آب زمزم ترست
ز محراب، با کعبه در بر درست
ز عمّان حوضش ز بس آب و تاب
لآلی برآید به جای حباب
زلالش ز هر موجه‌ای بی‌دریغ
به قطع تعلق کشیده‌ست تیغ
لب رستگاران ز آبش ترست
مگر منبعش چشمه کوثرست؟
شنیدم ز خاصان فرخنده فال
که پیش از جلوس ابد اتصال
شهنشاه دین‌پرور دین‌پناه
فلک قدر، شاه جهان پادشاه
پناه امم، صاحب تخت و تاج
که دارد شریعت به عهدش رواج
پس از فتح رانا، به صد عزّ و جاه
به دولت در اجمیر زد بارگاه
به طوف مزار حقایق شعار
معین جهان خواجه روزگار
حقایق‌پناه و معارف‌مآب
که دادش فلک، قطب عالم خطاب
کمر بست چست و قدم درنهاد
نه از راه رسم، از ره اعتقاد
چو عشاق، خود را به جانان رساند
طریق زیارت به پایان رساند
در آن روضه پاک، مسجد نبود
دلش را تمنای مسجد فزود
خداوند را با خدا شد قرار
که ماند ازو مسجدی یادگار
بسی برنیامد ز دور فلک
که آن قبله‌گاه ملوک و ملک
برآمد بر اورنگ شاهنشهی
ز لطف الهی به فرماندهی
به توفیق حق شد چو کارش به کام
بنا کرد این مسجد و شد تمام
به فرموده سایه کردگار
چو کرد این بنا را قضا استوار
بنایی چو بنیاد عشق استوار
چو عهد وفاپیشگان پایدار
نوشتند تاریخش اهل یقین
بنای شهنشاه روی زمین
***
به ملک دگر، خاطرم شاد نیست
بهشتی به از اکبرآباد نیست
درین گلشن عیش و دار سرور
به هر گوشه‌ای، جوش غلمان و حور
ز سبزان شیرین‌شمایل مپرس
لب پرنمک بین و از دل مپرس
چو سنبل همه مویشان پیچ‌پیچ
کمر هیچ و دل‌ها گرفتار هیچ
شکرخنده عام و دهن ناپدید
جهانی نمک، بی‌نمکدان که دید؟
دهن هیچ و در هیچ هم صد سخن
همین در میان گفتگوی دهن
به مو رُفته از چشم امّید خواب
ز دل‌ها به تاب کمر برده تاب
ندارم به جز حرف سبزان هوس
سخن سبز کردن همین است و بس
***
ندانم چه ترتیب کردند و فن
که فانوس را آب شد پیرهن
فروزان چراغ از پی آبشار
بود لوح سیمین که شد آشکار
ز عکس چراغان بود سطح آب
سپهری که باشد پر از آفتاب
ز عکس چراغان به دریا حباب
بلورین‌قدح بود و گلگون‌شراب
چراغان ز آب آتش انگیخته
زر و سیم با هم برآمیخته
نظر کن به فواره این حریم
اگر بید مجنون ندیدی ز سیم
بود بخت فواره‌اش ارجمند
در افشاندن سیم، دستش بلند
بلندست فواره را دست ازان
که بخشد به سیاره سیم روان
ندانم چه نیرنگ فواره ساخت
که در آستین سیم ساعد گداخت
در افشاندن سیم، دستش کریم
وز آن، صفحه چرخ، افشان سیم
ز رخسار گردون فرو شست گرد
که بودش سر شستن لاجورد
بود سرو فواره‌اش سیم‌تن
ببین تا چه باشد گل این چمن
چو خورشید، بر طرف جو پادشاه
سراسر رو کوچه صبح‌گاه
***
رفیقی که هرگز نورزد نفاق
کتاب است در زیر این نُه رواق
ز هر لفظم آید به گوش این خطاب
که باشد در گنج معنی، کتاب
غنیمت شمار این‌چنین دوستی
که دید اینقدر مغز در پوستی؟
کتاب است سرمایه آدمی
کتاب است پیرایه خرمی
گرت کس نباشد مکن اضطراب
غم بی‌کسی شوید از دل، کتاب
ز لوح قدر نیست یک نقطه کم
قدم کرده سر تا به پایش قلم
حقیقت‌شناسی بود با کمال
که لفظش بود قال و معنیش حال
نگوید سخن با همه قال و قیل
خموشی بود بر کمالش دلیل
سطورش پی ربط هر داستان
به هم متفق چون صف راستان
دل نکته‌سنجان بود دوستش
که مغز معانی‌ست در پوستش
ز حرفش جهانی پر و خود خموش
همین است آثار ارباب هوش
ز سرلوح، تاج زرش بر سر است
به ملک سخن، خسرو دیگرست
چو در خدمتش خامه بندد کمر
شود چون سیاهی روان مشک تر
سخن‌ور ز طرز کلامش خجل
قلم بسته بر حرفش از نقطه دل
نوای طرب می‌زند الفتش
کدورت ز دل می‌برد صحبتش
ورق‌هاش چون دلبران چگل
به خال و خط از عالمی برده دل
پی ربطش اوراق، هر یک سری
نهاده به پای ز خود برتری
به رویش نظر کرد هر چند کار
چو پرگار بر خط فتادش گذار
پر از علم هر صفحه‌ای سینه‌ای‌ست
ز هر سطر، مفتاح گنجینه‌ای‌ست
غیوری که سوی فلک دیده دیر
گه دیدنش افکند سر به زیر
سراپایش از لفظ و معنی‌ست پر
صدف‌وار پهلوی هم چیده دُر
خرد راست هر صفحه‌اش در نظر
محیطی لبالب ز لولوی تر
کند سحرها آشکار از دو کف
جهانی گهر جمع در یک صدف
به هم لفظ و معنی چو شیر و شکر
غریبان و مربوط با یکدگر
چرا آسمانش نخواند کسی؟
که زیر و زبر کرده دارد بسی
کشیده بسی سرزنش از قلم
کزو واکشیده‌ست چندین رقم
نگاری بود پر ز نقش و نگار
به رغبت کشندش ازان در کنار
ندارد زبان، لیک هر حرف آن
کلیدی بود بهر قفل زبان
سخن‌دوستی بین که در انجمن
سخن چیند اما نگوید سخن
ز نقد سخن داده وجه بیان
وفا کرده دخلش به خرج زبان
انیس خلایق به سرّ و علن
مددکار هر کس به وقت سخن
گهی در کنار سخن‌آگهان
گهی بر سر دست شاهنشهان
محیط سخن وز سخن بی‌خبر
صدف‌وار غافل ز قدر گهر
به جز خال و خط نیست اندیشه‌اش
مخطّط‌پرستی بود پیشه‌اش
به هر نوسوادی چو دیرینگان
خبر داده از حال پیشینگان
به ضبط سخن شهره در روزگار
برآورده حفظش ز نسیان دمار
سخن آنچنان در وی افشرده پای
که از نقل‌کردن نجنبد ز جای
ز افتادگی صفحه‌اش محترم
همه رو پر از نقش پای قلم
کند از زبان قلم گفتگوی
رود از رگ خامه آبش به جوی
چه نیرنگ‌سازی بود کز فسون
ز کان شبه گوهر آرد برون
ورق‌هاش همچون زبان در دهن
کمالی ندارد به غیر از سخن
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۹
عشق تو و نوبه آبگینه و سنگ است
نام نکو در ره نو موجب ننگ است
تا به من الفت است از همه دورم
تا بتوام آشتی است با همه جنگ است
بانگ سگش میرسد ز گوشه آن بام
مطرب مجلس چه جای نغمه چنگ است
سرخی اشکم چو دید و زردی رخسار
گفت که در عشق ما هنوز دو رنگ است
تیره چه باشم چو زلف او دهدم دست
ک ای نفس واپسین چه جای درنگ است
از خط رخسار بار چهره مقصود مقصد
دیر توان دید چون بر آئینه رنگ است
ارباب جهد بی خطری نیست
کام دل طالبان به کام نهنگ است
بخت و سعادت زند به دامن او چنگ
ناری از آن زلف هر که را که به جنگ است
در صفت زلف او کمال چه پیچی
وصف دهانش بکن که قافیه ننگ است
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۸
آن سرو قد نگر که چه آزاد می رود
و آن غمگسار بین که چه دلشاد میرود
به روی سرو قامت گلبوی لاله رخ
با قد خوش خرام چو شمشاد میرود
بر بام هفت قلعه گردون ز بیدلان
هر شب فغان و ناله و فریاد میرود
اشک از دمشق دیده ز سودای مصر دل
مانند سیل دجلة بغداد میرود
بنیاد جان که داشت بنا بر زمین دل
از سیلبار دیده ز بنیاد میرود
بر جان بیدلان ستمکش ز دلبران
در شهر ما نگر که چه بیداد می رود
عمر عزیز گر نکنی صرف با بتان
چون خاک راه دانش که بر باد می رود
خسرو مدام با لب شیرین نهاده لب
خون جگر ز دیده فرهاد میرود
با آن پری پیام کمال ای نسیم صبح
اعلام دادمت مگر از باد می رود
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۹
باز عید آمد و لبها ز طرب خندان شد
شادی عید پدیدار تو صد چندان شد
ماه در عید نپوشدرخ و باشد پیدا
پرده برگیر که دیگر نتوان پنهان شد
ابرویت داد به مردم ز مه عید نشان
همه را چشم به نظاره او حیران شد
هر که دیدت چو مه عید شب از گوشه بام
مست چون چشم تو در خانه خود غلطان شد
پسته هر عید گران بودی و بادام بقدر
از لب و چشم تو این عید همه ارزان شد
عادت این است که در عید نخستین بکشذ
غمزه را از چه به نا کشتن ما فرمان شد
صبر تا عید دگر چون نتوانست کمال
کرد عید دگر و بر در او قربان شد
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۱
روی زیبای تو هر بار که در چشم تر آید
خوبتر باشد از آن ماه که در آب نماید
گری را طرفه نباشد که ربایند خلایق
طرفه آن گوی زنخدان که دل خلق رباید
در به زنجیر ببندد همه وقت و عجب است این
که در دولتم آن زلف چو زنجیر گشاید
پیرهن لطف تنت زآنکه بپوشید چه حاصل
آستین تو دو ساعد چو به انگشت نماید
ناله و اشک چو خونابه من از دیده نبینم
این چنین ما تو کنی ای دل و اینها ز تو آید
پیش بالای نو بر طرف چمن سرو سهی را
باغبانان نگذارند که گستاخ برآید
پیش بالای نو بر طرف چمن سرو سهی را
که بسازد غزل و پر گل روی تو سراید
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۵
از برگ گل که نسیم عبیر می آید
نسیم اوست از آن دلپذیر می آید
حدیث کوثرم از یاد می رود به بهشت
چو نقش روی و لبش در ضمیر می آید
برپخت خون عزیزان عجبتر آنکه هنوز
از خردی از دهنش بوی شیر می آید
ندیدم آن رخ و از غم شدم بر آن در پیر
جوان همی رود آنجا و پیر می آید
بیا به حلقه رندان که این چنین منظور
میان اهل نظر بی نظیر می آید
کسی که جامه برد بر قدرت کی آید راست
به لطف چو بیش از حریر می آید
کمال دیده نخواهد ز قامتت بر دوخت
اگر معاینه بیند که تیر می آید
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۰
عید می آید و مردم مه نو میطلبند
دید ها طاق خم ابروی او میطلبند
شب قدر و به عیدی که کم آبد بنظر
همه در طرة آن سلسله مو میطلبند
هر طرف سرو قدان چون علم عید روان
جای در عید گاه آن سر کو میطلبند
روی در قبله بثان کرده ز ابر و محراب
حاجت خود همه از آن روی نکو می طلبند
ساقیا رطل نه از دست که مستان امروز
می ز خمخانه عشقت بسبومی طلبند
از حریفان همه عیدی طلبند از می و نقل
هر چه خواهد بنو جمله ازو میطلبند
مهر خان زلف چو چوگان همه بر دوش کمال
وقت سر باختن است از تو چو گو میطلبند
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۵
قدح بدور لیت پر ز خون دلی دارد
غمش میاد کز اینسان دلی بدست آرد
زمینه به جرعه بده آب و نخم عشرت کار
که خواجه آن درود از جهان که میکارد
میان زاهد و رندان ز باده دریاهاست
دوان دوان سوی ما آمدن کجا بارد
سحر به دفع خمارم چه حاجت ترشیست
ز چهره محتسب ما چو سر که می بارد
عبارتیست از آن لب به سرخی این همه خط
که باده بر لب باریک جام بنگارد
حکایت لب باریک ساقی و لب جام
به جز مغنی باریک نغمه نگذارد
مغنیاه سخنان کمال باریک است
بخوان به چنگ که باریک نغمه دارد
کمال خجندی : مقطعات
شمارهٔ ۱۸
مکن خواجه اصلاح شعر کمال
قبول از تو و زبنده فرمودن است
که پیش من اصلاح شعری چنین
بگل بیت معمور اندودن است