عبارات مورد جستجو در ۱۵۱۳ گوهر پیدا شد:
آذر بیگدلی : حکایات
شمارهٔ ۱۷ - حکایت
شنیدم یکی از ملوک کیان
که از دولتش کس ندیدی زیان
بیک گله، از عدل او گرگ و میش
بیک چشمه، از داد او نوش و نیش
یکی روز داد از کرم بار عام
که مرغ دل مردم آرد بدام
گرفتند بس ساقیان جامها
چو شیرین شد از جامها کامها
جهان دیده دانایی از راستان
زد آن شاه را بوسه بر آستان
که شاها! جهان در پناه تو باد
سر سرکشان خاک راه تو باد
مبیناد چشمی تهی از تو تخت
هشیوار بادی و بیدار بخت
ز عدل تو خلق جهان در امان
زیند، از چه از بازی آسمان
کنون آمدند اهل هر کشور ی
که سایند بر آستانت سری
بشکرانه ی اینکه شاه جهان
بود راعی خلق، فاش و نهان
تهی کرده گنجینه ها هر کسی
همه تحفه پیش آورندت بسی
ز نجدی هیون وز تازی سمند
ز رومی قبا و ز چینی پرند
ز عود و زعنبر، ز مشک وعبیر
ز یاقوت تاج، از زبرجد سریر
ز لعل و ز الماس طوق و کمر
فروزنده شمس و درخشان قمر
ز زرین نطاق و ز سیمین زره
ز فیروزه بند از عقیقش گره
ز بلور جام و ز پولاد تیغ
کسی را نه در جان فشاندن دریغ
تو را نقد جان زیبد ای شه، نه گنج
که رستیم در عهد عدلت ز رنج
مرا تحفه پندی است گر بشنوی
ز خسران رهد دولت خسروی
جز این گوهرم هیچ در دست نیست
پذیرد ز من شاه اگر مست نیست
چنین گفتش آن خسرو هوشمند
که: شاهان که دارند بخت بلند
ز بیش و کم گنج نارند یاد
شهان را بجز داد آیین مباد
چه از شوق گوهر خراشم درون؟!
همان گیرم از سنگ نامد برون!
چه خیزد از آن گوهر تابناک
که برخیزد از خاک و ماند بخاک؟!
من و گوهر پند دانشوران
کز آن یافت زینت سر سروران
گرانتر شمارند از تحفه هاش
نه سنگ است،دارند سنگین بهاش
ز درج دهان خیزد آغاز کار
بگنجینه ی سینه گیرد قرار
بود گوهر پند را سینه گنج
که شد نوشداروی صد گونه رنج
کنون گوهری را که گفتی بیار
که از مثقب عقل سفتی، بیار
دل مرد، از گفته ی شه شکفت
دعا کرد شاه جهان را و گفت:
چنین یاد دارم ز مردان راه
که نیکی اگر بینی از نیکخواه
ز نیکی مکن کوت هی زینهار
کسی کت دهد گل، نه بخشیش خار
چو بینی بد از کس، ره بدمجو
که هم باز گردد بد او بدو
خوش آمد از آن گفتگو شاه را
چنین گفت آن مرد آگاه را
که: هر روز باید در این آستان
رسانی بگوش من این داستان
ز هرگونه فرمود او را خورش
که یابد ز خوان کرم پرورش
بتشریف شاهانه بنواختش
ز خاصان درگاه خود ساختش
بدینگونه بگذشت سالی سه چار
که او بود همصحبت شهریار
همه روز پند نخستین بشاه
همی گفت و میجست از بد پناه
چو هر روز جاه وی افزون شدی
حسد پیشگان را جگر خون شدی
یکی زآن میان کش حسد بیش بود
خرد پیشگان را بداندیش بود
خردمند چون رفت از آن بارگاه
جبین سود بر پایه ی تخت شاه
که شاها! تو را تخت فیروز باد
همه روز تو، روز نوروز باد
حریفی که از حسن یک داستان
شده است از مقیمان این آستان
بهر کس رسد، گوید این حرف فاش
از اول زبان لاله بودیش کاش
کز این غم دلم مبتلای بلاست
که خسرو بدرد بخر مبتلاست
نشاند مرا چون بنزدیک تخت
دماغم شود رنجه ز آن بوی سخت
کشم بر دماغ آستین را نهان
که تا نشنوم بوی بد ز آن دهان
تو را ناخوش آمد گر از ناخوشی
همه پرده بر کرده ی او کشی
غلامان که مو کرده اینجا سفید
نیارند این حرف از وی شنید
چو شاه از حسود این سخن کرد گوش
بتن خونش از خشم آمد بجوش
بگفتش: اگر بینم این گفته راست
بشمشیر از وی کنم بازخواست
تو را محرم راز شاهی کنم
کرم با توچندانکه خواهی کنم
ورش بیگنه دیدم و متهم
قدم بر سریر عدالت نهم
نخست از عنایت کنم سرورش
نهم افسر سروری بر سرش
بدست خود آنگاه خون ریزمت
سر از باره یی قصر آویزمت
که هر کس سرت بیند آویخته
تن افتاده بر خاک و خون ریخته
سر خود نگهدارد از تیغ تیز
نگوید دروغی چنین، راست نیز
بلرزید بر خود حسود آن زمان
بآگاهی شاه شد بدگمان
بناچار گفت: ای خداوند تخت
چو روشن ضمیری و آزاده بخت
در این انجمن کز تو دارد فروغ
کرا زهره باشد که گوید دروغ؟!
نگویم دروغت، ز جانم نه سیر
بزودی تو را حجت آرم نه دیر
سحر بر شه این مشکل آسان کنم
مگر دفع حق ناشناسان کنم
چو فردا کند سجده یی بارگاه
بفرمای کآید بنزدیک شاه
چو دست آورد پیش رو بی گمان
گواه است بر گفته ی من همان
پذیرفت ازو شاه و از جای خاست
که تا بیند این گفتگو از کجاست؟!
بر آمد بتدبیر کار آن حسود
بتقدیر چون راست نامد چه سود؟!
روان شد بدنبال آن بیگناه
ز بان دوستی جو و، دل کینه خواه!
چو آگاهیش بود کآن راد مرد
بسی بود با بخردان هم نورد
نشسته بسی با ادب پروران
بسی بوده دمساز دانشوران
بشاهنشهان همنشین بوده بس
ز حسن و ادب پایه افزوده بس
در اندیشه شد تا چه حیلت برد
که آن مرغ زیرک بدام آورد؟!
بر آن بود تا پا براهی نهد
که از رشک و شمشیر شه وارهد
خیالش همین بود کآن بیگناه
چو فردا نشیند در ایوان شاه
بتدبیر او دست بر لب نهد
که دعوی او را گواهی دهد
درآخر ز اندیشه راهی گرفت
که ابلیس هم ماند زو در شگفت
بصد حیله شب میهمان خواستش
یکی مجلس نغز آراستش
ز هرگونه نعمت که آورد پیش
بسیرش بیالود ز اندازه بیش
چو آن مرد غافل ز تدبیر شد
همی خورد از آن سیر تا سیر شد
پس از صحبت آمد چو وقت رفاه
در آن خانه خفتند تا صبحگاه
سحرگه که شد خسرو خاوری
بایوان روان از پی داوری
گرفت از پی انتظام مهام
بیکدست تیغ و بیکدست جام
ز خلوت بر آمد خداوند تاج
چو خورشید زد تکیه بر تخت عاج
ندیمان و خاصانش از هر طرف
بایوان رسیدند و بستند صف
زبان بسته از همزبانی همه
که شه بود چوپان و ایشان رمه
طلب کرد پس شاه فیروز بخت
مر آن بیگنه را بنزدیک تخت
نداد از کف آن مرد رسم ادب
ادب کرد و در حرف نگشاد لب
که بوی بد سیر کو خورد شام
مبادا رسد شاه را بر مشام
چو شه گفتگو با وی آغاز کرد
سخن را، بناچار لب باز کرد
بتدبیر آن دست بر لب گرفت
مگر شاه را از غضب تب گرفت
سیه کرد روی قلم از مداد
پس آرایش نامه ی قتل داد
بخازن نوشت اینکه می آیدت
بزودیش خون ریختن بایدت
گر از بیم جان بیقراری کند
مبخشای و مگذار زاری کند
چو بنوشت نامه، سرنامه بست
بسوی خودش خواند و دادش بدست
که این نامه را خون بخازن رسان
مباش ایمن از رفتن ناکسان
هم اکنون از اینجا بمخزن شتاب
دهد خازنت تا زر و سیم ناب
ببوسید آن بیگنه دست شاه
گرفت از شه آن نامه، آمد براه
حسود از قضا بود خود در کمین
چو دلشاد دیدش دلش شد غمین
بگفتش : که شاهت چه گفت این زمان
که می بینمت خوشدل و شادمان؟!
چنین داد پاسخ که: شاه از کرم
مرا کرد از بندگان محترم
بخازن مرا کیسه ی زر نوشت
نوشتن ز سر کی توان سرنوشت؟!
کنون میبرم تا ستانم زرش
حسود از طمع گشت گرد سرش
فراموش کرد از طمع تیغ شاه
بگفت: ای درت دوستان را پناه
چه باشد که امروز این رز بوام
دهی تا برآرم ز لطف تو کام؟
کرم پیشه، آن مرد نیکو نهاد
باو داد آن نامه، کش شاه داد
حسود از پی زر بمخزن رسید
چو خازن گرفت از وی آن نامه، دید
همان دم برآورد تیغ از نیام
بفرمان شه کرد کارش تمام
نبخشود چندانکه او خون گریست
که مقصود شه من نیم، دیگری است
بمخزن روان شد بامید زر
بکف نامدش زر، ز کف داد سر
چو روز دگر بردمید آفتاب
نهاد این فلک قدر پا دررکاب
بآیین هر روز شد سوی شاه
بامید زد بوسه بر تخت گاه
چه شه زنده دیدش، بگفت: ای عجب
تو را دی چه شد بر نرفتن سیب؟!
نگفتم که: مفرست دیگر کسان
رو این نامه را خون بخازن رسان؟!
ببوسید پای شه آن مرد و گفت
که: راز دل از شاه نتوان نهفت
رفیقی ز من خواست آن زر بوام
کزین آستان است کمتر غلام
مرا خود زر از لطف شه کم نبود
چو او خواست، از زر دریغم نبود!
گرفت از من آن نامه را زود رفت
دل از تنگدستیش آسود و رفت
چو شه نام پرسید و بشناختن
فلک مهره در ششدر انداختش!
که بیجرم مرد و گنه کار زیست
بر این داوری زار باید گریست
عجب دارم از بازی روزگار
نداند کس انجام و آغاز کار
زمانی سر فکر در پیش داشت
پشیمانی از کرده ی خویش داشت
چو کم شد ز جان شه اندک هراس
باو گفت کای مرد حق ناشناس
شنیدم که بوی بدم از دهان
شنیدی و گفتی بخلق جهان؟!
گر آن عیب دیدی ز من در نهفت
بمن بازت آن راز بایست گفت؟!
که تا از طبیبان شوم چاره جوی
شمارم تو را دوستی نیکخوی
مهان جهان، خاصه خاصان شاه
چو در خلوت قرب، جویند راه
نگویند عیبی که بینند باز
کنند ار نه بر خود در فتنه باز
بخون خود آن قوم بازی کنند
که در انجمن فتنه سازی کنند
ندیدی و گر عیب، گفتی چرا؟!
عنایت که دیدی، نهفتی چرا؟!
تو خود گوی: اکنون سزای تو چیست؟!
بنامحرمان خود حرام است زیست!
چو آن بینوا خود ز شاه این شنفت
فرو ریخت از دیدگان اشک و گفت
که : شاها بشاهی که شاهیت داد
بخلق جهان نیکخواهیت داد
که آگه ز عیب تو ای شه نیم
وزینها که گفتی تو آگه نیم!
تو دانی که چیزی نداند چو کس
هم از گفتنش بسته دارد نفس
د راین آستان تا گرفتم پناه
همه جود وانصاف دیدم ز شاه
ندیدم ز شاه جهان هیچ عیب
گواهم درین گفته دانای غیب
برین حرف اگر شاه دارد گواه
من و گردن عجز و شمشیر شاه!
شهش گفت: دی کآمدی سوی من
مگردید چشم تو چون روی من
نبودت اگر مطلبی در نهان
گرفتی چرا دست خود بر دهان؟!
بگفت: ای خداوند تاج و سریر
برون آمدم چون ز مجلس پریر
همان کو گرفت از من آن زر بوام
بخانه مرا میهمان کرد شام
سراسر هر آن چیز کاورده بود
همانا که با سیر پرورده بود
ولی رفته بود از کفم اختیار
نیارستم آن شب کنم هیچ کار
سحر کآمدم بر در آستان
چو شه خواست با من زند داستان
بناچار بستم لب ای دادرس
بخود ساختم تنگ راه نفس
مبادا چو شه بشنود بوی سیر
شود از من و حرف من نیز سیر
جز اینها که گفتم، بداری کیش
ندارم گمان گناهی بخویش
سراسر چو شاه این سخن گوش کرد
از اندیشه ی خود فراموش کرد
سر انگشت حیرت بدندان گرفت
از آن پس ره هوشمندان گرفت
شد آگاه کآن مرد نیکو سرشت
ره مردی و مردمی در نوشت
دگر کشتنی بود آن کشته نیز
ز بد بدکنش را نه راه گریز!
بخاک ره از تخت شاهی نشست
بدرگاه ایزد برآورد دست
که: ای پاک پروردگار کریم
بما رحمت آور چو عذر آوریم
تو را زیبد از رهنمایان سپاس
که هر ره نما از تو شد ره شناس
کسی کاو ز ننگ خودی وارهد
عیان چون براهی غلط پا نهد
نهان لطف تو یاوه نگذاردش
ز راهی که رفته است باز آردش
ندانسته از بخت برگشتگی
فتادیم در راه سرگشتگی
ز لطفی که با ما نهان داشتی
غلط رفته بودیم، نگذاشتی
پس از شکر باری برآمد به تخت
چنین گفت با مرد آزاده بخت
که: هر روزه کآیی باین آستان
پیاپی بگوشم زن این داستان
که تا راه گم کرده بنمایدم
ز خواب گران دیده بگشایدم
سپس مرد را در برابر نشاند
ز درج لب این گونه گوهر فشاند:
که از دولتش کس ندیدی زیان
بیک گله، از عدل او گرگ و میش
بیک چشمه، از داد او نوش و نیش
یکی روز داد از کرم بار عام
که مرغ دل مردم آرد بدام
گرفتند بس ساقیان جامها
چو شیرین شد از جامها کامها
جهان دیده دانایی از راستان
زد آن شاه را بوسه بر آستان
که شاها! جهان در پناه تو باد
سر سرکشان خاک راه تو باد
مبیناد چشمی تهی از تو تخت
هشیوار بادی و بیدار بخت
ز عدل تو خلق جهان در امان
زیند، از چه از بازی آسمان
کنون آمدند اهل هر کشور ی
که سایند بر آستانت سری
بشکرانه ی اینکه شاه جهان
بود راعی خلق، فاش و نهان
تهی کرده گنجینه ها هر کسی
همه تحفه پیش آورندت بسی
ز نجدی هیون وز تازی سمند
ز رومی قبا و ز چینی پرند
ز عود و زعنبر، ز مشک وعبیر
ز یاقوت تاج، از زبرجد سریر
ز لعل و ز الماس طوق و کمر
فروزنده شمس و درخشان قمر
ز زرین نطاق و ز سیمین زره
ز فیروزه بند از عقیقش گره
ز بلور جام و ز پولاد تیغ
کسی را نه در جان فشاندن دریغ
تو را نقد جان زیبد ای شه، نه گنج
که رستیم در عهد عدلت ز رنج
مرا تحفه پندی است گر بشنوی
ز خسران رهد دولت خسروی
جز این گوهرم هیچ در دست نیست
پذیرد ز من شاه اگر مست نیست
چنین گفتش آن خسرو هوشمند
که: شاهان که دارند بخت بلند
ز بیش و کم گنج نارند یاد
شهان را بجز داد آیین مباد
چه از شوق گوهر خراشم درون؟!
همان گیرم از سنگ نامد برون!
چه خیزد از آن گوهر تابناک
که برخیزد از خاک و ماند بخاک؟!
من و گوهر پند دانشوران
کز آن یافت زینت سر سروران
گرانتر شمارند از تحفه هاش
نه سنگ است،دارند سنگین بهاش
ز درج دهان خیزد آغاز کار
بگنجینه ی سینه گیرد قرار
بود گوهر پند را سینه گنج
که شد نوشداروی صد گونه رنج
کنون گوهری را که گفتی بیار
که از مثقب عقل سفتی، بیار
دل مرد، از گفته ی شه شکفت
دعا کرد شاه جهان را و گفت:
چنین یاد دارم ز مردان راه
که نیکی اگر بینی از نیکخواه
ز نیکی مکن کوت هی زینهار
کسی کت دهد گل، نه بخشیش خار
چو بینی بد از کس، ره بدمجو
که هم باز گردد بد او بدو
خوش آمد از آن گفتگو شاه را
چنین گفت آن مرد آگاه را
که: هر روز باید در این آستان
رسانی بگوش من این داستان
ز هرگونه فرمود او را خورش
که یابد ز خوان کرم پرورش
بتشریف شاهانه بنواختش
ز خاصان درگاه خود ساختش
بدینگونه بگذشت سالی سه چار
که او بود همصحبت شهریار
همه روز پند نخستین بشاه
همی گفت و میجست از بد پناه
چو هر روز جاه وی افزون شدی
حسد پیشگان را جگر خون شدی
یکی زآن میان کش حسد بیش بود
خرد پیشگان را بداندیش بود
خردمند چون رفت از آن بارگاه
جبین سود بر پایه ی تخت شاه
که شاها! تو را تخت فیروز باد
همه روز تو، روز نوروز باد
حریفی که از حسن یک داستان
شده است از مقیمان این آستان
بهر کس رسد، گوید این حرف فاش
از اول زبان لاله بودیش کاش
کز این غم دلم مبتلای بلاست
که خسرو بدرد بخر مبتلاست
نشاند مرا چون بنزدیک تخت
دماغم شود رنجه ز آن بوی سخت
کشم بر دماغ آستین را نهان
که تا نشنوم بوی بد ز آن دهان
تو را ناخوش آمد گر از ناخوشی
همه پرده بر کرده ی او کشی
غلامان که مو کرده اینجا سفید
نیارند این حرف از وی شنید
چو شاه از حسود این سخن کرد گوش
بتن خونش از خشم آمد بجوش
بگفتش: اگر بینم این گفته راست
بشمشیر از وی کنم بازخواست
تو را محرم راز شاهی کنم
کرم با توچندانکه خواهی کنم
ورش بیگنه دیدم و متهم
قدم بر سریر عدالت نهم
نخست از عنایت کنم سرورش
نهم افسر سروری بر سرش
بدست خود آنگاه خون ریزمت
سر از باره یی قصر آویزمت
که هر کس سرت بیند آویخته
تن افتاده بر خاک و خون ریخته
سر خود نگهدارد از تیغ تیز
نگوید دروغی چنین، راست نیز
بلرزید بر خود حسود آن زمان
بآگاهی شاه شد بدگمان
بناچار گفت: ای خداوند تخت
چو روشن ضمیری و آزاده بخت
در این انجمن کز تو دارد فروغ
کرا زهره باشد که گوید دروغ؟!
نگویم دروغت، ز جانم نه سیر
بزودی تو را حجت آرم نه دیر
سحر بر شه این مشکل آسان کنم
مگر دفع حق ناشناسان کنم
چو فردا کند سجده یی بارگاه
بفرمای کآید بنزدیک شاه
چو دست آورد پیش رو بی گمان
گواه است بر گفته ی من همان
پذیرفت ازو شاه و از جای خاست
که تا بیند این گفتگو از کجاست؟!
بر آمد بتدبیر کار آن حسود
بتقدیر چون راست نامد چه سود؟!
روان شد بدنبال آن بیگناه
ز بان دوستی جو و، دل کینه خواه!
چو آگاهیش بود کآن راد مرد
بسی بود با بخردان هم نورد
نشسته بسی با ادب پروران
بسی بوده دمساز دانشوران
بشاهنشهان همنشین بوده بس
ز حسن و ادب پایه افزوده بس
در اندیشه شد تا چه حیلت برد
که آن مرغ زیرک بدام آورد؟!
بر آن بود تا پا براهی نهد
که از رشک و شمشیر شه وارهد
خیالش همین بود کآن بیگناه
چو فردا نشیند در ایوان شاه
بتدبیر او دست بر لب نهد
که دعوی او را گواهی دهد
درآخر ز اندیشه راهی گرفت
که ابلیس هم ماند زو در شگفت
بصد حیله شب میهمان خواستش
یکی مجلس نغز آراستش
ز هرگونه نعمت که آورد پیش
بسیرش بیالود ز اندازه بیش
چو آن مرد غافل ز تدبیر شد
همی خورد از آن سیر تا سیر شد
پس از صحبت آمد چو وقت رفاه
در آن خانه خفتند تا صبحگاه
سحرگه که شد خسرو خاوری
بایوان روان از پی داوری
گرفت از پی انتظام مهام
بیکدست تیغ و بیکدست جام
ز خلوت بر آمد خداوند تاج
چو خورشید زد تکیه بر تخت عاج
ندیمان و خاصانش از هر طرف
بایوان رسیدند و بستند صف
زبان بسته از همزبانی همه
که شه بود چوپان و ایشان رمه
طلب کرد پس شاه فیروز بخت
مر آن بیگنه را بنزدیک تخت
نداد از کف آن مرد رسم ادب
ادب کرد و در حرف نگشاد لب
که بوی بد سیر کو خورد شام
مبادا رسد شاه را بر مشام
چو شه گفتگو با وی آغاز کرد
سخن را، بناچار لب باز کرد
بتدبیر آن دست بر لب گرفت
مگر شاه را از غضب تب گرفت
سیه کرد روی قلم از مداد
پس آرایش نامه ی قتل داد
بخازن نوشت اینکه می آیدت
بزودیش خون ریختن بایدت
گر از بیم جان بیقراری کند
مبخشای و مگذار زاری کند
چو بنوشت نامه، سرنامه بست
بسوی خودش خواند و دادش بدست
که این نامه را خون بخازن رسان
مباش ایمن از رفتن ناکسان
هم اکنون از اینجا بمخزن شتاب
دهد خازنت تا زر و سیم ناب
ببوسید آن بیگنه دست شاه
گرفت از شه آن نامه، آمد براه
حسود از قضا بود خود در کمین
چو دلشاد دیدش دلش شد غمین
بگفتش : که شاهت چه گفت این زمان
که می بینمت خوشدل و شادمان؟!
چنین داد پاسخ که: شاه از کرم
مرا کرد از بندگان محترم
بخازن مرا کیسه ی زر نوشت
نوشتن ز سر کی توان سرنوشت؟!
کنون میبرم تا ستانم زرش
حسود از طمع گشت گرد سرش
فراموش کرد از طمع تیغ شاه
بگفت: ای درت دوستان را پناه
چه باشد که امروز این رز بوام
دهی تا برآرم ز لطف تو کام؟
کرم پیشه، آن مرد نیکو نهاد
باو داد آن نامه، کش شاه داد
حسود از پی زر بمخزن رسید
چو خازن گرفت از وی آن نامه، دید
همان دم برآورد تیغ از نیام
بفرمان شه کرد کارش تمام
نبخشود چندانکه او خون گریست
که مقصود شه من نیم، دیگری است
بمخزن روان شد بامید زر
بکف نامدش زر، ز کف داد سر
چو روز دگر بردمید آفتاب
نهاد این فلک قدر پا دررکاب
بآیین هر روز شد سوی شاه
بامید زد بوسه بر تخت گاه
چه شه زنده دیدش، بگفت: ای عجب
تو را دی چه شد بر نرفتن سیب؟!
نگفتم که: مفرست دیگر کسان
رو این نامه را خون بخازن رسان؟!
ببوسید پای شه آن مرد و گفت
که: راز دل از شاه نتوان نهفت
رفیقی ز من خواست آن زر بوام
کزین آستان است کمتر غلام
مرا خود زر از لطف شه کم نبود
چو او خواست، از زر دریغم نبود!
گرفت از من آن نامه را زود رفت
دل از تنگدستیش آسود و رفت
چو شه نام پرسید و بشناختن
فلک مهره در ششدر انداختش!
که بیجرم مرد و گنه کار زیست
بر این داوری زار باید گریست
عجب دارم از بازی روزگار
نداند کس انجام و آغاز کار
زمانی سر فکر در پیش داشت
پشیمانی از کرده ی خویش داشت
چو کم شد ز جان شه اندک هراس
باو گفت کای مرد حق ناشناس
شنیدم که بوی بدم از دهان
شنیدی و گفتی بخلق جهان؟!
گر آن عیب دیدی ز من در نهفت
بمن بازت آن راز بایست گفت؟!
که تا از طبیبان شوم چاره جوی
شمارم تو را دوستی نیکخوی
مهان جهان، خاصه خاصان شاه
چو در خلوت قرب، جویند راه
نگویند عیبی که بینند باز
کنند ار نه بر خود در فتنه باز
بخون خود آن قوم بازی کنند
که در انجمن فتنه سازی کنند
ندیدی و گر عیب، گفتی چرا؟!
عنایت که دیدی، نهفتی چرا؟!
تو خود گوی: اکنون سزای تو چیست؟!
بنامحرمان خود حرام است زیست!
چو آن بینوا خود ز شاه این شنفت
فرو ریخت از دیدگان اشک و گفت
که : شاها بشاهی که شاهیت داد
بخلق جهان نیکخواهیت داد
که آگه ز عیب تو ای شه نیم
وزینها که گفتی تو آگه نیم!
تو دانی که چیزی نداند چو کس
هم از گفتنش بسته دارد نفس
د راین آستان تا گرفتم پناه
همه جود وانصاف دیدم ز شاه
ندیدم ز شاه جهان هیچ عیب
گواهم درین گفته دانای غیب
برین حرف اگر شاه دارد گواه
من و گردن عجز و شمشیر شاه!
شهش گفت: دی کآمدی سوی من
مگردید چشم تو چون روی من
نبودت اگر مطلبی در نهان
گرفتی چرا دست خود بر دهان؟!
بگفت: ای خداوند تاج و سریر
برون آمدم چون ز مجلس پریر
همان کو گرفت از من آن زر بوام
بخانه مرا میهمان کرد شام
سراسر هر آن چیز کاورده بود
همانا که با سیر پرورده بود
ولی رفته بود از کفم اختیار
نیارستم آن شب کنم هیچ کار
سحر کآمدم بر در آستان
چو شه خواست با من زند داستان
بناچار بستم لب ای دادرس
بخود ساختم تنگ راه نفس
مبادا چو شه بشنود بوی سیر
شود از من و حرف من نیز سیر
جز اینها که گفتم، بداری کیش
ندارم گمان گناهی بخویش
سراسر چو شاه این سخن گوش کرد
از اندیشه ی خود فراموش کرد
سر انگشت حیرت بدندان گرفت
از آن پس ره هوشمندان گرفت
شد آگاه کآن مرد نیکو سرشت
ره مردی و مردمی در نوشت
دگر کشتنی بود آن کشته نیز
ز بد بدکنش را نه راه گریز!
بخاک ره از تخت شاهی نشست
بدرگاه ایزد برآورد دست
که: ای پاک پروردگار کریم
بما رحمت آور چو عذر آوریم
تو را زیبد از رهنمایان سپاس
که هر ره نما از تو شد ره شناس
کسی کاو ز ننگ خودی وارهد
عیان چون براهی غلط پا نهد
نهان لطف تو یاوه نگذاردش
ز راهی که رفته است باز آردش
ندانسته از بخت برگشتگی
فتادیم در راه سرگشتگی
ز لطفی که با ما نهان داشتی
غلط رفته بودیم، نگذاشتی
پس از شکر باری برآمد به تخت
چنین گفت با مرد آزاده بخت
که: هر روزه کآیی باین آستان
پیاپی بگوشم زن این داستان
که تا راه گم کرده بنمایدم
ز خواب گران دیده بگشایدم
سپس مرد را در برابر نشاند
ز درج لب این گونه گوهر فشاند:
آذر بیگدلی : حکایات
شمارهٔ ۳۸ - حکایت
شنیدم یکی از بزرگان عصر
نشستی بزرگانه بر بام قصر
سران ولایت در آن آستان
بمدحش نشستند همداستان
گشادی بکار عدالت چو دست
فگندی بر ایوان کسری شکست
همی کند بنیاد ظلم از زمین
بیسر یسار و بیمن یمین
چو نقش کرم دیدی از خاتمش
بدریوزه پیش آمدی حاتمش
همی ریخت آن ابر بحر کرم
بجیب و کنار فقیران درم
بخیلی در آن آستان راه داشت
ز جودش بدل خون، بلب آه داشت!
ز جودش بهر کس رسیدی رسد
شدی تنگدل آن بخیل از حسد
ولی در گلو گریه بودش گره
نیارستی از بیم گفتن: مده!
نبود آگه آن داور بیهمال
که از وی بخیل است آشفته حال
مگر شکوه بردش یکی بامداد
که دوشم یکی سفله دشنام داد
غلامان بفرمان آن دادخواه
رساندند آن سفله بر پیشگاه
بدلجویی عاجز سینه ریش
بجوشید بر سفله آن رحم کیش
ز عدلش عتابی باندازه کرد
جهان از عدالت پر آوازه کرد
باو داد دشنام چون مرزبان
بخیل آمدش این سخن بر زبان
که: ای داور افغان ز اسراف تو
بسی شکوه دارم ز انصاف تو
گر این است داد و دهش مر تو را
نیارم دگر روی بر در تو را
تو خود هر چه هر جا بهر کس دهی
بمن داغ چون شعله بر خس نهی
دهی گر چه دشنام، درد آیدم
بجان رنج و بر دیده گرد آیدم
بگیر از کرم دست درویش را
میفگن ز پا بنده ی خویش را
نمیرم گر از جودت ای گنج بخش
نتازد اجل بر من از کینه رخش
مکن جود و، جان من از من مگیر؛
دریغ است، خونم بگردن مگیر!
چنین گفتش آن عدل پرور خدیو
که : ای از دمت گشته دیوانه دیو
شود زنده گر صد کس از جود من
یکی گر بمیرد، بود سود من
چو صد کس شود زنده یک کس هلاک
ز دیوان روز حسابم چه باک؟!
نشستی بزرگانه بر بام قصر
سران ولایت در آن آستان
بمدحش نشستند همداستان
گشادی بکار عدالت چو دست
فگندی بر ایوان کسری شکست
همی کند بنیاد ظلم از زمین
بیسر یسار و بیمن یمین
چو نقش کرم دیدی از خاتمش
بدریوزه پیش آمدی حاتمش
همی ریخت آن ابر بحر کرم
بجیب و کنار فقیران درم
بخیلی در آن آستان راه داشت
ز جودش بدل خون، بلب آه داشت!
ز جودش بهر کس رسیدی رسد
شدی تنگدل آن بخیل از حسد
ولی در گلو گریه بودش گره
نیارستی از بیم گفتن: مده!
نبود آگه آن داور بیهمال
که از وی بخیل است آشفته حال
مگر شکوه بردش یکی بامداد
که دوشم یکی سفله دشنام داد
غلامان بفرمان آن دادخواه
رساندند آن سفله بر پیشگاه
بدلجویی عاجز سینه ریش
بجوشید بر سفله آن رحم کیش
ز عدلش عتابی باندازه کرد
جهان از عدالت پر آوازه کرد
باو داد دشنام چون مرزبان
بخیل آمدش این سخن بر زبان
که: ای داور افغان ز اسراف تو
بسی شکوه دارم ز انصاف تو
گر این است داد و دهش مر تو را
نیارم دگر روی بر در تو را
تو خود هر چه هر جا بهر کس دهی
بمن داغ چون شعله بر خس نهی
دهی گر چه دشنام، درد آیدم
بجان رنج و بر دیده گرد آیدم
بگیر از کرم دست درویش را
میفگن ز پا بنده ی خویش را
نمیرم گر از جودت ای گنج بخش
نتازد اجل بر من از کینه رخش
مکن جود و، جان من از من مگیر؛
دریغ است، خونم بگردن مگیر!
چنین گفتش آن عدل پرور خدیو
که : ای از دمت گشته دیوانه دیو
شود زنده گر صد کس از جود من
یکی گر بمیرد، بود سود من
چو صد کس شود زنده یک کس هلاک
ز دیوان روز حسابم چه باک؟!
آذر بیگدلی : حکایات
شمارهٔ ۴۳ - حکایت
شنیدم که طمقاج با داد و دین
چو شد دادگر در خراسان زمین
فرستاد فرزانه یی بی لجاج
که تا بر نشابور بندد خراج
فرستاده ی خسرو بیهمال
بر آب و زمین بست مال و منال
یکی از رعایای برگشته بخت
روان شد بدرگاه دارای تخت
که ای شاه امین تو را رحم نیست
که ده من خراج مرا دید بیست
ندانستم ای شاه گیتی پناه
ندارد سر مویی انصاف شاه!
شهش گفت: ای ناجوانمرد دون
بودموی رویت زده من فزون
زده من جو، ای مرد، سی روزه راه
باین آستان آمدی دادخواه؟!
ستمدیده کش بود خاطر غمین
بگفتا که: راضی شدم از امین
مرا جان غمین بود و دل ریش از او
بود گفتم انصاف شه بیش از او
کنون کامدم بر درت از امید
امین بود احول یکی را دو دید
تو گویی که ده من بود موی من
نیامد تو را شرم از روی من؟!
ز سر تا بپای من ای محترم!
نرسته است مو بیش از ده درم
ز انصافت ای شاه تا زنده ام
ز احسان آن مرد شرمنده ام
خجل شده شه از روی آن ناتوان
ز هر موی او جویی از خوی روان
بفرمود، کز وی نخواهند باج
بانصاف برداشت از وی خراج
چو شد دادگر در خراسان زمین
فرستاد فرزانه یی بی لجاج
که تا بر نشابور بندد خراج
فرستاده ی خسرو بیهمال
بر آب و زمین بست مال و منال
یکی از رعایای برگشته بخت
روان شد بدرگاه دارای تخت
که ای شاه امین تو را رحم نیست
که ده من خراج مرا دید بیست
ندانستم ای شاه گیتی پناه
ندارد سر مویی انصاف شاه!
شهش گفت: ای ناجوانمرد دون
بودموی رویت زده من فزون
زده من جو، ای مرد، سی روزه راه
باین آستان آمدی دادخواه؟!
ستمدیده کش بود خاطر غمین
بگفتا که: راضی شدم از امین
مرا جان غمین بود و دل ریش از او
بود گفتم انصاف شه بیش از او
کنون کامدم بر درت از امید
امین بود احول یکی را دو دید
تو گویی که ده من بود موی من
نیامد تو را شرم از روی من؟!
ز سر تا بپای من ای محترم!
نرسته است مو بیش از ده درم
ز انصافت ای شاه تا زنده ام
ز احسان آن مرد شرمنده ام
خجل شده شه از روی آن ناتوان
ز هر موی او جویی از خوی روان
بفرمود، کز وی نخواهند باج
بانصاف برداشت از وی خراج
آذر بیگدلی : حکایات
شمارهٔ ۴۹ - حکایت
شنیدم عضد خسرو دیلمی
که هیچ از بزرگی نبودش کمی
بشیراز آن خطه ی بیقرین
که گلزار چین است و خلد برین
چو زد تکیه بر مسند خسروی
شده خسروان بر درش منزوی
بشهر اندر آورد خیل و سپاه
ز گرد سپاه آسمان شد سیاه
سراسر فرود آمدند آن حشم
بکاشانه ی مفلس و محتشم
همه شهر را گرد لشکر گرفت
تو گفتی بشهر آتشی در گرفت
دگر خالی از خیل جایی نماند
تهی از سواران سرایی نماند
زن و مردش از کار خود مانده باز
بد و نیک، نومید از چاره ساز
بشهری شد از لشکری کار تنگ
بشیشه شکست آید آری ز سنگ
بمردم سپه بسته راه نفس
چو شاهین و دراج در یک قفس
ولی از شکایت بزرگان شهر
فرو بسته لب از چه، از بیم قهر
بشه حال خود کس نیارست گفت
که سودی نمیکرد اگر می شنفت
مگر روزی از شهر آن شهریار
جنیبت برون راند بهر شکار
بصید افگنی رخش چون تاختند
همه دشت از صید پرداختند
چو برگشت شه با سپاه گران
سراسر دوان دررکابش سران
زن پیری از شه فغان در گرفت
سر راه بر شاه و لشکر گرفت
گرفتش عنان و خروشید زار
که: اکنون ز شهر من ای شهریار
برون میروی یا برونت کنم؟!
لوای شهی سرنگونت کنم؟!
سری پرغرور آن شه کامیاب
برآورد یکپای خود از رکاب
در آویخت بر یال رخش گزین
بتمکین بزد تکیه بر پشت زین
بزن گفت: اگر رفتم از شرم دان
چو نازارمت دل، ز آزرم دان!
وگرنه ز دستت چه خیزد بگو؟!
که با شهریاران ستیزد بگو؟!
بپاسخ چنین گفتش آن پیرزن
که: ای سنگدل شاه شمشیر زن!
نپینداریم ناله رامشگری
روی گر ازین شهر با لشکری
شود حرز بازو دعای منت
برد درد از دل دوای منت
شه عالم از زور بازو شوی
به نوشیروان هم ترازو شوی!
وگرنه هم امشب برآیم ببام
کشم از سر این معجر نیلفام
پریشان کنم، صبح موی سپید
سیاهی لشکر کنم ناپدید
که با بینوایان جفا کرده اند
ندانی که با من چه ها کرده اند؟!
یکی از جفا، توشه ی من گرفت
یکی از ستم، گوشه ی من گرفت!
خمیده است گر قامتم چون کمان
بود بازم از تیر آه این گمان
که تازد سحرگه بلشکر گهت
زند چون شهاب از شبیخون رهت
نه تنها بمن این جفا میرود
به نیک و بد، این ماجرا میرود!
بود روزشن تیره چون شب همه
ولی بسته از بیم جان لب همه
چو من دست از جان فرو شسته ام
کنون با تو راه سخن جسته ام
تو را کردم آگاه از کار خویش
که آزار خلق است آزار خویش
بلرزید بر خویش ازین حرف امیر
چو مویی که بیرون کشی از خمیر
همه لشکر از شهر بیرون کشاند
کسی کو بشب ماند در خون کشاند
نیامد فرود از سر بارگی
دل از شهر بر کند یکبارگی
از آن راه کآمد، دگر بازگشت
سیه از سپه شد همه کوه و دشت
چو شد یک دو فرسنگ از شهر دور
بدشتی که نه مار بود و نه مور
بفرمود تا لشکر آمد فرود
همه شهر خواندند بر وی درود
در آنجا یکی نغز بازار ساخت
بکار خود آمد که آن کار ساخت
کنون هم در آن خطه ی دلپذیر
بود شهره آنجا به سوق الامیر
کسی را که چون او عدالت نبود
ز سودای بازار حشرش چه سود؟!
که هیچ از بزرگی نبودش کمی
بشیراز آن خطه ی بیقرین
که گلزار چین است و خلد برین
چو زد تکیه بر مسند خسروی
شده خسروان بر درش منزوی
بشهر اندر آورد خیل و سپاه
ز گرد سپاه آسمان شد سیاه
سراسر فرود آمدند آن حشم
بکاشانه ی مفلس و محتشم
همه شهر را گرد لشکر گرفت
تو گفتی بشهر آتشی در گرفت
دگر خالی از خیل جایی نماند
تهی از سواران سرایی نماند
زن و مردش از کار خود مانده باز
بد و نیک، نومید از چاره ساز
بشهری شد از لشکری کار تنگ
بشیشه شکست آید آری ز سنگ
بمردم سپه بسته راه نفس
چو شاهین و دراج در یک قفس
ولی از شکایت بزرگان شهر
فرو بسته لب از چه، از بیم قهر
بشه حال خود کس نیارست گفت
که سودی نمیکرد اگر می شنفت
مگر روزی از شهر آن شهریار
جنیبت برون راند بهر شکار
بصید افگنی رخش چون تاختند
همه دشت از صید پرداختند
چو برگشت شه با سپاه گران
سراسر دوان دررکابش سران
زن پیری از شه فغان در گرفت
سر راه بر شاه و لشکر گرفت
گرفتش عنان و خروشید زار
که: اکنون ز شهر من ای شهریار
برون میروی یا برونت کنم؟!
لوای شهی سرنگونت کنم؟!
سری پرغرور آن شه کامیاب
برآورد یکپای خود از رکاب
در آویخت بر یال رخش گزین
بتمکین بزد تکیه بر پشت زین
بزن گفت: اگر رفتم از شرم دان
چو نازارمت دل، ز آزرم دان!
وگرنه ز دستت چه خیزد بگو؟!
که با شهریاران ستیزد بگو؟!
بپاسخ چنین گفتش آن پیرزن
که: ای سنگدل شاه شمشیر زن!
نپینداریم ناله رامشگری
روی گر ازین شهر با لشکری
شود حرز بازو دعای منت
برد درد از دل دوای منت
شه عالم از زور بازو شوی
به نوشیروان هم ترازو شوی!
وگرنه هم امشب برآیم ببام
کشم از سر این معجر نیلفام
پریشان کنم، صبح موی سپید
سیاهی لشکر کنم ناپدید
که با بینوایان جفا کرده اند
ندانی که با من چه ها کرده اند؟!
یکی از جفا، توشه ی من گرفت
یکی از ستم، گوشه ی من گرفت!
خمیده است گر قامتم چون کمان
بود بازم از تیر آه این گمان
که تازد سحرگه بلشکر گهت
زند چون شهاب از شبیخون رهت
نه تنها بمن این جفا میرود
به نیک و بد، این ماجرا میرود!
بود روزشن تیره چون شب همه
ولی بسته از بیم جان لب همه
چو من دست از جان فرو شسته ام
کنون با تو راه سخن جسته ام
تو را کردم آگاه از کار خویش
که آزار خلق است آزار خویش
بلرزید بر خویش ازین حرف امیر
چو مویی که بیرون کشی از خمیر
همه لشکر از شهر بیرون کشاند
کسی کو بشب ماند در خون کشاند
نیامد فرود از سر بارگی
دل از شهر بر کند یکبارگی
از آن راه کآمد، دگر بازگشت
سیه از سپه شد همه کوه و دشت
چو شد یک دو فرسنگ از شهر دور
بدشتی که نه مار بود و نه مور
بفرمود تا لشکر آمد فرود
همه شهر خواندند بر وی درود
در آنجا یکی نغز بازار ساخت
بکار خود آمد که آن کار ساخت
کنون هم در آن خطه ی دلپذیر
بود شهره آنجا به سوق الامیر
کسی را که چون او عدالت نبود
ز سودای بازار حشرش چه سود؟!
آذر بیگدلی : حکایات
شمارهٔ ۵۳ - حکایت
بفرمان حجاج شوریده بخت
که بودش زبان تلخ و گفتار سخت
نشاندند بر نطع فوجی اسیر
بگفتش یکی ز آن میان کای امیر
یکی روز در مجلس راستان
همی زد ز تو هر کسی داستان
کسی خواست نامت بزشتی برد
منت پرده نگذاشتم بر درد
رهایی ده امروزم از زیر تیغ
مفرمای در حقگزاری دریغ
از آن بینوا بیکس بیگناه
طلب کرد حجاج ظالم گواه
بگفتش: یکی زان اسیران مرا
گواه است از آن پرس و این ماجرا
نپوشید چشم از حق ن مرد نیز
چنین گفت در زیر شمشیر تیز
که : آری در آن روز این حق پرست
ز نیکی زبان بداندیش بست
خروشید کز بیم این رستخیز
نکردی چرا منع بدگو تو نیز؟!
بپاسخ چنین گفت آن بیگناه
که: ای از جفای تو روزم سیاه
نه جای عتاب است با من تو را
که بودم من آن روز دشمن تو را
ز خوی توام چون نبود ایمنی
شگفتت نیاید ز من دشمنی!
ز ظلمت، خدا در نظر داشتم
از امروز گویا خبر داشتم!
چو این حرف بشنود از آن تنگدل
بر آن هر دو بخشود آن سنگدل
بگفتا: به ایشان مدارید کار
که این راست گویست و آن دوستدار!
هم از راستی رستگاری رسد
هم از دوستی دوستداری رسد!!
که بودش زبان تلخ و گفتار سخت
نشاندند بر نطع فوجی اسیر
بگفتش یکی ز آن میان کای امیر
یکی روز در مجلس راستان
همی زد ز تو هر کسی داستان
کسی خواست نامت بزشتی برد
منت پرده نگذاشتم بر درد
رهایی ده امروزم از زیر تیغ
مفرمای در حقگزاری دریغ
از آن بینوا بیکس بیگناه
طلب کرد حجاج ظالم گواه
بگفتش: یکی زان اسیران مرا
گواه است از آن پرس و این ماجرا
نپوشید چشم از حق ن مرد نیز
چنین گفت در زیر شمشیر تیز
که : آری در آن روز این حق پرست
ز نیکی زبان بداندیش بست
خروشید کز بیم این رستخیز
نکردی چرا منع بدگو تو نیز؟!
بپاسخ چنین گفت آن بیگناه
که: ای از جفای تو روزم سیاه
نه جای عتاب است با من تو را
که بودم من آن روز دشمن تو را
ز خوی توام چون نبود ایمنی
شگفتت نیاید ز من دشمنی!
ز ظلمت، خدا در نظر داشتم
از امروز گویا خبر داشتم!
چو این حرف بشنود از آن تنگدل
بر آن هر دو بخشود آن سنگدل
بگفتا: به ایشان مدارید کار
که این راست گویست و آن دوستدار!
هم از راستی رستگاری رسد
هم از دوستی دوستداری رسد!!
آذر بیگدلی : حکایات
شمارهٔ ۵۶ - حکایت
شنیدم یکی شهر معمور بود
که ابلیس از مردمش دور بود
بمرد و زنش داده یزدان پاک
دل و دیده و دست و دامان پاک
هم از گرگ آسوده آنجا گله
هم از دزد ایمن در آن قافله
همه دستشان کوته از مال غیر
همه پایشان سالک راه خیر
امیری بآن شهر چون آمدی
گرش معدلت رهنمون آمدی
بر او خوش گذشتی همه ماه و سال
ز خلق او، ازو خلق فرخنده فال
وگر رایت ظلم افراختی
بکشت خود، آتش درانداختی
ز نفرین آن مردم پارسا
شدی طالع دولتش نارسا
زدی یا اجل برق بر خرمنش
بدی یا بعزل آسمان دشمنش
ز بیداد او رسته مردم همه
چو از شحنه ی گرگ ظالم، رمه!
در آخر یکی گرگ روباه فن
کزو پیرهن شد به یوسف کفن
بفرمان شه شد در آن شهر امیر
از آن راز واقف چو گشتش ضمیر
بروزی که میآمد آن شهریار
پذیره شدندش سران دیار
بهدیه نخست آمد از ره چو راست
زهر یک یکی بیضه ی مرغ خواست
نهادند هر یک از آن راستان
یکی سیمگون بیضه در آستان
پس آنگه چنین گفت آن حیله ور
که: ای ساده دل مردم بیخبر
طمع کرده در بیضه ی ماکیان
مرا نیک باشد شما را زیان
برد عافیت از تن این بیضه ام
کزین بیضه دائم کشد هیضه ام
کنون بیضه ی خویش هر یک برید
مرا پرده ی خود چه باید درید؟!
متاع خود از هم چو نشناختند
ز هم برده، اما غلط باختند!
باین حیله چون کارخود راست کرد
بخلق از ستم آنچه میخواست کرد
ستم دیدگان را دل آمد بجوش
رساندند بر گوش گردون خروش
سراسر کمند دعا داده تاب
نشد دعوت هیچکس مستجاب
کس آگه نه، کآن در برایشان که بست
جز آن کس کز آن بیضه برداشت دست
که ابلیس از مردمش دور بود
بمرد و زنش داده یزدان پاک
دل و دیده و دست و دامان پاک
هم از گرگ آسوده آنجا گله
هم از دزد ایمن در آن قافله
همه دستشان کوته از مال غیر
همه پایشان سالک راه خیر
امیری بآن شهر چون آمدی
گرش معدلت رهنمون آمدی
بر او خوش گذشتی همه ماه و سال
ز خلق او، ازو خلق فرخنده فال
وگر رایت ظلم افراختی
بکشت خود، آتش درانداختی
ز نفرین آن مردم پارسا
شدی طالع دولتش نارسا
زدی یا اجل برق بر خرمنش
بدی یا بعزل آسمان دشمنش
ز بیداد او رسته مردم همه
چو از شحنه ی گرگ ظالم، رمه!
در آخر یکی گرگ روباه فن
کزو پیرهن شد به یوسف کفن
بفرمان شه شد در آن شهر امیر
از آن راز واقف چو گشتش ضمیر
بروزی که میآمد آن شهریار
پذیره شدندش سران دیار
بهدیه نخست آمد از ره چو راست
زهر یک یکی بیضه ی مرغ خواست
نهادند هر یک از آن راستان
یکی سیمگون بیضه در آستان
پس آنگه چنین گفت آن حیله ور
که: ای ساده دل مردم بیخبر
طمع کرده در بیضه ی ماکیان
مرا نیک باشد شما را زیان
برد عافیت از تن این بیضه ام
کزین بیضه دائم کشد هیضه ام
کنون بیضه ی خویش هر یک برید
مرا پرده ی خود چه باید درید؟!
متاع خود از هم چو نشناختند
ز هم برده، اما غلط باختند!
باین حیله چون کارخود راست کرد
بخلق از ستم آنچه میخواست کرد
ستم دیدگان را دل آمد بجوش
رساندند بر گوش گردون خروش
سراسر کمند دعا داده تاب
نشد دعوت هیچکس مستجاب
کس آگه نه، کآن در برایشان که بست
جز آن کس کز آن بیضه برداشت دست
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۳
باز صحن باغ را مرآت محفل کرده اند
عکس اندر کار شاخ از آن شمایل کرده اند
باغ را خرم ز تاثیر نسیم اعتدال
راست همچون ملک شاهنشاه عادل کرده اند
آب را باشد سر طغیان که فراشان باد
صبح تا شامش مقید در سلاسل کرده اند
از خرابی شاد باش ای دل که شاهان ملک غیر
کرده اند اول خراب آنگاه منزل کرده اند
خرمیهای چمن بوی گل و رنگ سمن
از خرابیهای دی امروز حاصل کرده اند
تا چه تاثیر است در چشمان پر نیرنگ او
کز نگاهی حکم سد بیداد باطل کرده اند
عیب بر رندان نشاط از ننگ بدنامی مگو
زانکه با سد خون دل این نام حاصل کرده اند
عکس اندر کار شاخ از آن شمایل کرده اند
باغ را خرم ز تاثیر نسیم اعتدال
راست همچون ملک شاهنشاه عادل کرده اند
آب را باشد سر طغیان که فراشان باد
صبح تا شامش مقید در سلاسل کرده اند
از خرابی شاد باش ای دل که شاهان ملک غیر
کرده اند اول خراب آنگاه منزل کرده اند
خرمیهای چمن بوی گل و رنگ سمن
از خرابیهای دی امروز حاصل کرده اند
تا چه تاثیر است در چشمان پر نیرنگ او
کز نگاهی حکم سد بیداد باطل کرده اند
عیب بر رندان نشاط از ننگ بدنامی مگو
زانکه با سد خون دل این نام حاصل کرده اند
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۸
دل بدلبر، جان بجانان میرسد
روز هجر آخر بپایان میرسد
لنگ لنگ این پا بمنزل میرسد
گیج گیج این سر بسامان میرسد
ساز رفتن کن که از دربار شاه
امشب و فرداست فرمان میرسد
جور را دوران بپایان میرود
نوبت فریاد خواهان میرسد
حاجت ار پوشیده دارد یک دو روز
داد مظلومان بسلطان میرسد
جرم از خار است اگر نه فیض ابر
بر گل و بر خار یکسان میرسد
در پذیراییست فرق، ارنه یکیست
آنچه بر دانا و نادان میرسد
روز هجر آخر بپایان میرسد
لنگ لنگ این پا بمنزل میرسد
گیج گیج این سر بسامان میرسد
ساز رفتن کن که از دربار شاه
امشب و فرداست فرمان میرسد
جور را دوران بپایان میرود
نوبت فریاد خواهان میرسد
حاجت ار پوشیده دارد یک دو روز
داد مظلومان بسلطان میرسد
جرم از خار است اگر نه فیض ابر
بر گل و بر خار یکسان میرسد
در پذیراییست فرق، ارنه یکیست
آنچه بر دانا و نادان میرسد
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۰
شکرانه ی بازوان پر زور
رحمی به شکستگان رنجور
بیچاره و مستمند و مسکین
شاد از ستم و زجور مسرور
جانها بمحبت تو مخلوق
دلها بارادت تو مفطور
باطره ی دلفریب طرار
با غمزه ی می پرست مخمور
ما احسنک از تو وقت ما خوش
ما الطفک از تو چشم بد دور
مفتون بتو روزگار و فتنه
در دولت شهریار مقهور
خاقان مؤید مظفر
شاهنشه کامکار منصور
آن معنی لفظ آفرینش
آن حاصل کارگاه مقدور
نهیش ز قدر گرفته توقیع
امرش بفلک نوشته منشور
گردونی و در جلالتش سیر
خورشیدی و از عدالتش نور
رحمی به شکستگان رنجور
بیچاره و مستمند و مسکین
شاد از ستم و زجور مسرور
جانها بمحبت تو مخلوق
دلها بارادت تو مفطور
باطره ی دلفریب طرار
با غمزه ی می پرست مخمور
ما احسنک از تو وقت ما خوش
ما الطفک از تو چشم بد دور
مفتون بتو روزگار و فتنه
در دولت شهریار مقهور
خاقان مؤید مظفر
شاهنشه کامکار منصور
آن معنی لفظ آفرینش
آن حاصل کارگاه مقدور
نهیش ز قدر گرفته توقیع
امرش بفلک نوشته منشور
گردونی و در جلالتش سیر
خورشیدی و از عدالتش نور
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۵
نشاط اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۲۳
نشاط اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۶۲
مجد همگر : قصاید
شمارهٔ ۷
تا شاه نیک عهد سر تخت جم گرفت
گیتی ز عهد کسری افسانه کم گرفت
از داد پشت ملک سلیمان چو گشت راست
روی زمین طراوت باغ ارم گرفت
رفعت نگر که پایه دین عرب بیافت
رونق ببین که عرصه ملک عجم گرفت
آن شد که باز در جان یاد از تذروکرد
وان شد که گرگ در دل یاد غنم گرفت
دندان ستد ز گرگ به رشوت سگ شبان
تا از گیاه سرخ گله یک شکم گرفت
صعوه به زور مسته شاهین خیره خورد
روبه به قهر مسکن شیر اجم گرفت
دلهای خاص و عام به بند وفاق بست
جانهای عمر وزید به دام کرم گرفت
بیکار ماند دست محاسب گه حساب
از جود شاملت چو شمار نعم گرفت
با حصر نعمتت که فزون آمد از شمار
تیر سپهر عادت جدر اصم گرفت
ملحق به ملک مکتسبی کرد دولتت
موروثیئی که از پدر و جد و عم گرفت
صدیق کنیتا و براهیم طلعتا
گیتی ترا بدل ز فریدون و جم گرفت
هم احترام امر تو دست فتن ببست
هم انتقام عدل تو پای ستم گرفت
ملک از شکوه جاه تو عز قبول یافت
ظلم از نهیب پاس تو راه عدم گرفت
شش حرف نام شاه که همچون جهات تست
آفاق را به یمن ثبات قدم گرفت
گیرد به عون عقل اقالیم سبعه را
زان پس که روی منبر و روی درم گرفت
بر کاغذی نوشته به ضم برد قاصدی
شیعی قیام کردش و بر دیده نم گرفت
جدانت ملک گرچه به شیری گرفته اند
نگرفته اند آنچه به رایت حشم گرفت
اسلاف رستم ار چه همه نام کرده اند
نامی کز و زنند مثل روستم گرفت
گل شاهی ریاحین بعد از شکوفه یافت
خورشید ملک روز پس از صبحدم گرفت
از علم و عدل بد که سلیمان به یک سئوال
پیغمبری و پادشهی را به هم گرفت
گرد رهت که اغبر بینائی آمده ست
زان چشم ماه زیبی بس محترم گرفت
نعل سمندت آنکه هلال است ازو به رشک
زو گوش زهره زیبی بس محتشم گرفت
دشمن چگونه عیش کند با خلاف تو
کاندر مذاقش آب دهن طعم سم گرفت
ز آن رنگ ریز خنجر نیلیت روز رزم
صحرای معرکه همه آب بغم گرفت
با صلت تو بخشش یم ابر کم شمرد
با همت تو ابر کم جودیم گرفت
کان فراخدست ز طبع تو وام خواست
بحر گشاده طبع ز دستت سلم گرفت
ای خسروی که دست رفیعت زکبریا
اجرام چرخ را زصغار خدم گرفت
سوگند می خورم به خدائی که نام او
صاحب شریعتش ز اصول قسم گرفت
از کلک صنع کامل او صورت جنین
در ظلمت مقر مشیمه رقم گرفت
لوح جبین روح که داغ حدوث داشت
از عکس نور ذاتش نقش قدم گرفت
سوگند می خورم به رسولی که شرع او
توقیع امر و نهی ز حکم حکم گرفت
توفیق روزگار ز خلق عظیم یافت
نام بزرگوار ز حسن شیم گرفت
قصر مشید شرعش چون برفراخت سر
بیناد شرک و قاعده شر هدم گرفت
در بازپس نفس چو ز جانش حشاشه ماند
در زیر لب به زمزمه یاد امم گرفت
سوگند می خورم به کلام قدیم یار
کز وی روان منکر اعجاز الم گرفت
سوگند می خورم به الف لام میم یاد
کز وی ضمیر مومن نور حکم گرفت
ایمان بدان دلیل که موسی ز کف نمود
ایمان بدان قبول که عیسی ز دم گرفت
ایمان به آب دیده آن پیر بی پسر
کز گرگ بی گنه دل پاکش نعم گرفت
ایمان به سر سینه ذوالنون که بعد چشم
نور رضای رحمت حق در ظلم گرفت
کاین بنده بی رضای تو در عمر دم نزد
وز عمر بی رضای تو اکنون ندم گرفت
ور جز تو را پناه همه عمر ساخته ست
احرام در حرم ز برای صنم گرفت
با سایه همره است و بترک رفیق گفت
باناله همدم است و کم زیر وبم گرفت
ور روی دل زرکن درت سوی غیر کرد
بت را سجود کرده اله حرم گرفت
آوخ دریغ آینه روشن دلم
کز بس که آه و ناله زدم زنگ غم گرفت
افسوس دست من که ستون ز نخ شده ست
زان پس که چند سال به امرت قلم گرفت
پائی که بر بساط تو هر روز چند بار
فرق سپهر بر شده را در قدم گرفت
شاید که بی گناه به گفتار حاسدان
رنج تبر کشید وز آهن ورم گرفت
پشتی که رکن قدر ترا برده بد نماز
اکنون ز بار بندگران تاب وخم گرفت
از آب چشم من که به دامن فرو دوید
زنگار خورد آهن و زنجیر نم گرفت
ماًخوذ عدل باد و گرفتار قهر تو
آنکو به قول روز مرا متهم گرفت
تا جاودان قوایم بختت قویم باد
کاین تقویت ز پشتی دین قیم گرفت
گیتی ز عهد کسری افسانه کم گرفت
از داد پشت ملک سلیمان چو گشت راست
روی زمین طراوت باغ ارم گرفت
رفعت نگر که پایه دین عرب بیافت
رونق ببین که عرصه ملک عجم گرفت
آن شد که باز در جان یاد از تذروکرد
وان شد که گرگ در دل یاد غنم گرفت
دندان ستد ز گرگ به رشوت سگ شبان
تا از گیاه سرخ گله یک شکم گرفت
صعوه به زور مسته شاهین خیره خورد
روبه به قهر مسکن شیر اجم گرفت
دلهای خاص و عام به بند وفاق بست
جانهای عمر وزید به دام کرم گرفت
بیکار ماند دست محاسب گه حساب
از جود شاملت چو شمار نعم گرفت
با حصر نعمتت که فزون آمد از شمار
تیر سپهر عادت جدر اصم گرفت
ملحق به ملک مکتسبی کرد دولتت
موروثیئی که از پدر و جد و عم گرفت
صدیق کنیتا و براهیم طلعتا
گیتی ترا بدل ز فریدون و جم گرفت
هم احترام امر تو دست فتن ببست
هم انتقام عدل تو پای ستم گرفت
ملک از شکوه جاه تو عز قبول یافت
ظلم از نهیب پاس تو راه عدم گرفت
شش حرف نام شاه که همچون جهات تست
آفاق را به یمن ثبات قدم گرفت
گیرد به عون عقل اقالیم سبعه را
زان پس که روی منبر و روی درم گرفت
بر کاغذی نوشته به ضم برد قاصدی
شیعی قیام کردش و بر دیده نم گرفت
جدانت ملک گرچه به شیری گرفته اند
نگرفته اند آنچه به رایت حشم گرفت
اسلاف رستم ار چه همه نام کرده اند
نامی کز و زنند مثل روستم گرفت
گل شاهی ریاحین بعد از شکوفه یافت
خورشید ملک روز پس از صبحدم گرفت
از علم و عدل بد که سلیمان به یک سئوال
پیغمبری و پادشهی را به هم گرفت
گرد رهت که اغبر بینائی آمده ست
زان چشم ماه زیبی بس محترم گرفت
نعل سمندت آنکه هلال است ازو به رشک
زو گوش زهره زیبی بس محتشم گرفت
دشمن چگونه عیش کند با خلاف تو
کاندر مذاقش آب دهن طعم سم گرفت
ز آن رنگ ریز خنجر نیلیت روز رزم
صحرای معرکه همه آب بغم گرفت
با صلت تو بخشش یم ابر کم شمرد
با همت تو ابر کم جودیم گرفت
کان فراخدست ز طبع تو وام خواست
بحر گشاده طبع ز دستت سلم گرفت
ای خسروی که دست رفیعت زکبریا
اجرام چرخ را زصغار خدم گرفت
سوگند می خورم به خدائی که نام او
صاحب شریعتش ز اصول قسم گرفت
از کلک صنع کامل او صورت جنین
در ظلمت مقر مشیمه رقم گرفت
لوح جبین روح که داغ حدوث داشت
از عکس نور ذاتش نقش قدم گرفت
سوگند می خورم به رسولی که شرع او
توقیع امر و نهی ز حکم حکم گرفت
توفیق روزگار ز خلق عظیم یافت
نام بزرگوار ز حسن شیم گرفت
قصر مشید شرعش چون برفراخت سر
بیناد شرک و قاعده شر هدم گرفت
در بازپس نفس چو ز جانش حشاشه ماند
در زیر لب به زمزمه یاد امم گرفت
سوگند می خورم به کلام قدیم یار
کز وی روان منکر اعجاز الم گرفت
سوگند می خورم به الف لام میم یاد
کز وی ضمیر مومن نور حکم گرفت
ایمان بدان دلیل که موسی ز کف نمود
ایمان بدان قبول که عیسی ز دم گرفت
ایمان به آب دیده آن پیر بی پسر
کز گرگ بی گنه دل پاکش نعم گرفت
ایمان به سر سینه ذوالنون که بعد چشم
نور رضای رحمت حق در ظلم گرفت
کاین بنده بی رضای تو در عمر دم نزد
وز عمر بی رضای تو اکنون ندم گرفت
ور جز تو را پناه همه عمر ساخته ست
احرام در حرم ز برای صنم گرفت
با سایه همره است و بترک رفیق گفت
باناله همدم است و کم زیر وبم گرفت
ور روی دل زرکن درت سوی غیر کرد
بت را سجود کرده اله حرم گرفت
آوخ دریغ آینه روشن دلم
کز بس که آه و ناله زدم زنگ غم گرفت
افسوس دست من که ستون ز نخ شده ست
زان پس که چند سال به امرت قلم گرفت
پائی که بر بساط تو هر روز چند بار
فرق سپهر بر شده را در قدم گرفت
شاید که بی گناه به گفتار حاسدان
رنج تبر کشید وز آهن ورم گرفت
پشتی که رکن قدر ترا برده بد نماز
اکنون ز بار بندگران تاب وخم گرفت
از آب چشم من که به دامن فرو دوید
زنگار خورد آهن و زنجیر نم گرفت
ماًخوذ عدل باد و گرفتار قهر تو
آنکو به قول روز مرا متهم گرفت
تا جاودان قوایم بختت قویم باد
کاین تقویت ز پشتی دین قیم گرفت
مجد همگر : قصاید
شمارهٔ ۱۸
جهان مسخر حکم خدایگانی باد
هزار سالت درملک زندگانی باد
چو آسمانت بر اجرام کامکاری هست
چو اخترانت در ایام کامرانی باد
معین عدلت توفیق ایزدی آمد
مشیر رای تو تایید آسمانی باد
کفت که روز نوالش بهار احسانست
به زرفشانی چون صرصرخزانی باد
به مجلسی که دم عیسویت جان بخشد
دهان عقل پر از آب زندگانی باد
به روز شرب دمادم فنای عطشان را
ز کاسه سردشمنت دو ستکانی باد
در آن مضیق که دشمن کمان کینه کشد
صفیر عدل تو رهدار کاروانی باد
درآن سواد که صباغ رزم گردد اجل
زمین ز قبضه شمشیرت ارغوانی باد
بر آن عدو که زنی زاده ئیست تیغ ترا
طبیعت و نظر کوکب یمانی باد
چنانکه کعبه حق شد مقر امن و امان
همیشه رکن درت قبله امانی باد
زمانه را اثر عدل فتنه او بارت
وجوه عافیت آخر الزمانی باد
دوام خنده برق سنان و تیغ ترا
رخ حسود تو پیوسته زعفرانی باد
وگر شود ارنی گوی رویت مقصود
جواب او زخم چرخ لن ترانی باد
مخالف تو به هر کار کآورد رخ و روی
نتیجه عملش عجز و ناتوانی باد
همیشه کیوان ایوان کبریای ترا
در آرزوی و تمنای پاسبانی باد
زبان کوکب صدر ششم بقای ترا
به شام و صبح در اوراد حرز خوانی باد
به کینه قصد دل پهلوان پنجم چرخ
به سوی خطه خصمت به سرفشانی باد
خدیو کشور چارم نثار فرق ترا
مدام جوهری لعل های کانی باد
سماع خرگهی دلبر سیم پرده
همه مدایح شاهی و خسروانی باد
امور ملک دوم گرچه تیر دارد راست
همیشه کار قدش بردرت کمانی باد
سفیر خطه اول به موکب حشمت
یکی ز جمله پیکان رایگانی باد
جهان اگر چه ره شادی و گذار غم است
نصیب تو ز جهان جمله شادمانی باد
ادب نباشد در رسم و مذهب حکما
اگر بگویم عمر تو جاودانی باد
خدای عمر ترا آنچه زین جهان داده ست
زمان روزش صد سال آن جهانی باد
هزار سال بما ناد دولت تو جوان
چو پیر شد دگرش نوبت جوانی باد
هزار سالت درملک زندگانی باد
چو آسمانت بر اجرام کامکاری هست
چو اخترانت در ایام کامرانی باد
معین عدلت توفیق ایزدی آمد
مشیر رای تو تایید آسمانی باد
کفت که روز نوالش بهار احسانست
به زرفشانی چون صرصرخزانی باد
به مجلسی که دم عیسویت جان بخشد
دهان عقل پر از آب زندگانی باد
به روز شرب دمادم فنای عطشان را
ز کاسه سردشمنت دو ستکانی باد
در آن مضیق که دشمن کمان کینه کشد
صفیر عدل تو رهدار کاروانی باد
درآن سواد که صباغ رزم گردد اجل
زمین ز قبضه شمشیرت ارغوانی باد
بر آن عدو که زنی زاده ئیست تیغ ترا
طبیعت و نظر کوکب یمانی باد
چنانکه کعبه حق شد مقر امن و امان
همیشه رکن درت قبله امانی باد
زمانه را اثر عدل فتنه او بارت
وجوه عافیت آخر الزمانی باد
دوام خنده برق سنان و تیغ ترا
رخ حسود تو پیوسته زعفرانی باد
وگر شود ارنی گوی رویت مقصود
جواب او زخم چرخ لن ترانی باد
مخالف تو به هر کار کآورد رخ و روی
نتیجه عملش عجز و ناتوانی باد
همیشه کیوان ایوان کبریای ترا
در آرزوی و تمنای پاسبانی باد
زبان کوکب صدر ششم بقای ترا
به شام و صبح در اوراد حرز خوانی باد
به کینه قصد دل پهلوان پنجم چرخ
به سوی خطه خصمت به سرفشانی باد
خدیو کشور چارم نثار فرق ترا
مدام جوهری لعل های کانی باد
سماع خرگهی دلبر سیم پرده
همه مدایح شاهی و خسروانی باد
امور ملک دوم گرچه تیر دارد راست
همیشه کار قدش بردرت کمانی باد
سفیر خطه اول به موکب حشمت
یکی ز جمله پیکان رایگانی باد
جهان اگر چه ره شادی و گذار غم است
نصیب تو ز جهان جمله شادمانی باد
ادب نباشد در رسم و مذهب حکما
اگر بگویم عمر تو جاودانی باد
خدای عمر ترا آنچه زین جهان داده ست
زمان روزش صد سال آن جهانی باد
هزار سال بما ناد دولت تو جوان
چو پیر شد دگرش نوبت جوانی باد
مجد همگر : قصاید
شمارهٔ ۳۸
شد چشم جهان روشن و جانها همه خرم
از طلعت فرخنده نوئین معظم
آن شیر که با پنجه وبازوی شکوهش
چون پنجه بید آمد سرپنجه ضیغم
وان شید که در عهد وفاقش نتواند
بادی که ز گلزار کند برگ گلی کم
لطفش صفت جنت و قهرش اثر نار
مهرش عوض نوش چو کینش بدل سم
ای عقده بیداد ز تهدید تو واهی
وی قاعده داد به تائید تو محکم
بر دیده نرگس فکند امنیتت خواب
وز پشت بنفشه ببرد راستیت خم
باد ار دل غنچه بشکافد پس از این صبح
در عمر نیارد که ز بیم تو زند دم
تیمار یتیم صدف ار بحر ندارد
قهر تو ز دریا نگذارد اثر نم
بر ملک سلیمان چو نفاذ تو روان شد
مگذار که هر دیو برد دست به خاتم
تا سایه عدل تو بر این بوم وبرافتاد
خور تیغ نمی یارد باکوه زدن هم
در ملک جهان نام نکو جوی که آن به
از دولت اسکندر و از مملکت جم
در پارس نظر کن به ترحم که بیابی
از گوشه نشینان وی اقبال دو عالم
از باد ظفر رایت فتحت چو بجنبد
مه طاسک زر باشد و شب گیسوی پرچم
بدخواه تو خود نیست و گر هست چه باشد
با عرض تو کز فطرت اصلی ست مکرم
از حمله روئین تن بدخو چه گشاید
بانهمت دستان و نکورائی رستم
من بنده که با نسبت دریای ضمیرم
بی مایه بود معدن و بی مایه بود یم
چون یافتم از تو شرف پرسش و دیدار
اسباب فراغ آمدم آن روز فراهم
در زادن خود شعر ز من خواستی آن روز
ای زادن تو منصب ذریت آدم
چون گفتمی آن روز ثنای تو که بودم
دل از غم تو خسته و جان سوخته غم
بودند مقدم پس از اصحاب سخن لیک
از روی تقدم منم امروز مقدم
هم در کف من خاصیت موسی عمران
هم در دم من معجزه عیسی مریم
زین مایه سخن بس که بزرگان سخندان
گویند که بر مجد سخن گشت مختم
از سعدی مشهور سخن شعر روان جوی
کو کعبه فضل است و دلش چشمه زمزم
این بنده رهی پیش گرفته است کزین پس
نز مهر کند مدح و نه از کینه کند ذم
تا مدح بود سیرت تو باد ممدح
تا ذم بود اعداء تو باشند مذمم
از طلعت فرخنده نوئین معظم
آن شیر که با پنجه وبازوی شکوهش
چون پنجه بید آمد سرپنجه ضیغم
وان شید که در عهد وفاقش نتواند
بادی که ز گلزار کند برگ گلی کم
لطفش صفت جنت و قهرش اثر نار
مهرش عوض نوش چو کینش بدل سم
ای عقده بیداد ز تهدید تو واهی
وی قاعده داد به تائید تو محکم
بر دیده نرگس فکند امنیتت خواب
وز پشت بنفشه ببرد راستیت خم
باد ار دل غنچه بشکافد پس از این صبح
در عمر نیارد که ز بیم تو زند دم
تیمار یتیم صدف ار بحر ندارد
قهر تو ز دریا نگذارد اثر نم
بر ملک سلیمان چو نفاذ تو روان شد
مگذار که هر دیو برد دست به خاتم
تا سایه عدل تو بر این بوم وبرافتاد
خور تیغ نمی یارد باکوه زدن هم
در ملک جهان نام نکو جوی که آن به
از دولت اسکندر و از مملکت جم
در پارس نظر کن به ترحم که بیابی
از گوشه نشینان وی اقبال دو عالم
از باد ظفر رایت فتحت چو بجنبد
مه طاسک زر باشد و شب گیسوی پرچم
بدخواه تو خود نیست و گر هست چه باشد
با عرض تو کز فطرت اصلی ست مکرم
از حمله روئین تن بدخو چه گشاید
بانهمت دستان و نکورائی رستم
من بنده که با نسبت دریای ضمیرم
بی مایه بود معدن و بی مایه بود یم
چون یافتم از تو شرف پرسش و دیدار
اسباب فراغ آمدم آن روز فراهم
در زادن خود شعر ز من خواستی آن روز
ای زادن تو منصب ذریت آدم
چون گفتمی آن روز ثنای تو که بودم
دل از غم تو خسته و جان سوخته غم
بودند مقدم پس از اصحاب سخن لیک
از روی تقدم منم امروز مقدم
هم در کف من خاصیت موسی عمران
هم در دم من معجزه عیسی مریم
زین مایه سخن بس که بزرگان سخندان
گویند که بر مجد سخن گشت مختم
از سعدی مشهور سخن شعر روان جوی
کو کعبه فضل است و دلش چشمه زمزم
این بنده رهی پیش گرفته است کزین پس
نز مهر کند مدح و نه از کینه کند ذم
تا مدح بود سیرت تو باد ممدح
تا ذم بود اعداء تو باشند مذمم
مجد همگر : قصاید
شمارهٔ ۴۰
شب وداع چو بنمود چرخ آینه گون
ز روی خویش مرا روی طالع میمون
به فال داشت دلم آن دل مبارک را
برای عزم سفر در دل شبی شبه گون
ز شوق داعیه اندرون جان در حال
به فال سعد ز دروازه آمدم بیرون
هوای روی نگارم ربوده هوش و قرار
فراق یار و دیارم ربوده صبر و سکون
نه رخت جستم و نه همره و نه راه آورد
نه زاد جستم و نه محمل ونه راهنمون
نه هیچ انس دلم را به انس شد مانوس
نه هیچ سکنه تنم را به امن شد مسکون
ز گرد موکب مخدوم عصر دادم ساز
برای دیده بیدار بخت کحل جفون
خجسته صاحب دیوان شرق و غرب که هست
به جنب همت عالیش قدر گردون دون
جهان خدیو و جهان داور و جهان بخشش
که کار ساز جهان است و از جهان افزون
گشاد بند ز هر بسته ای به رای رزین
چنانکه سده به تفتیح قفل مازریون
زهی به دست و دل آیات جود را تفسیر
خی به کلک و کف ارزاق خلق را قانون
لطیفه ای ز تو و صد سئوال اسکندر
بدیهه ای ز تو و صد مقال افلاطون
تنی که ممتلی کین توست خونش بریز
که هیچ به نشود از گوارش و معجون
زمین با سره و افلاک و طول و عرضش چیست
به جنب جاه تو هفت ایرمان و نه طاحون
میان کوثر و تسنیم ملک باقی تست
نه ملک ثانی ایران ز نیل تا جیحون
ز ظلم و زلزله بس قصر و طاق هامون شد
ز عدل کسری طاقش نمی شود هامون
نشانه هاست بر ایوان ز رزم کیخسرو
فسانه هاست درافواه ز بزم افریدون
نگر که چند ز فرماندهان و پادشهان
شدند خاک و به جای است این گل بستون
گذشت دور جوانی و جاه و جان امین
نماند ملکت دارالخلافه بر مامون
فتاد حلقه زرین ز طاق نوشروان
ز باد حادثه شد خاک فرش سقلاطون
نه حجله ماند و نه در حجله حله بر لیلی
نه حله ماندو نه در حله ناله مجنون
چو بر گذشته و آینده هیچ حکمی نیست
ز وقت داد بباید ستد به جهد و فسون
بسان سایه ابراست و گردش خورشید
بقای شادی مسرور و انده محزون
به دست و کلک نهادی بسی اساس که هست
ز خیرو صدق و بنا ز آستان و سقف و ستون
ز خاک و آب فراوانت بقعه هست که آن
برای ذات تو گنجی است در جهان مخزون
ز نظم بنده بنائی فکن که کم گردد
ز باد و صاعقه ابر و آفتاب نگون
تو نفع خلق طلب در زمین که عمر ترا
خدای دارد از آسیب انقراض مصون
رمد ز شاخ نهاد تو صد هزار فتن
جهد ز بیخ نژاد تو صد هزار غصون
خدایگانا در طرز مدحتت آنم
که نفس ناطقه بر نطق من شود مفتون
شنیده ایم که سوگند نامه ها گفتند
برای شاهان ارباب فضل واهل فنون
به نسبتی شده هر یک مخاطب وماخوذ
به تهمتی شده هر یک معاتب و مطعون
مرا چو نیست گناهی وزلتی ظاهر
زمان خویش به ایمان را کنم مرهون
ز راه شرع رجوع قسم چو نیست روا
ز روی شعر رهی می کند رجوع اکنون
که دیده بنده که مخدوم را دهد سوگند
زهی قضیت معکوس و حالت وارون
مگر ضمیر خداوندگار موزون طبع
پسند دارد این طرز نادر و موزون
ثبات مملکت شاه دان و دولت خویش
به اتفاق سونجاق و یاری ارغون
به حاجتی که برآری مرا بدین سوگند
بیابی از ره پاداش اجر ناممنون
به طول و رغبت بی شبهتی و تاویلی
زبان و نیت دلراست از درون و برون
به ذات پاک خدائیت می دهم سوگند
که رام رایض فرمان اوست چرخ حرون
ز شوق اوست که پیر کبود پوش فلک
به چرخ وجد درآمد به امر کن فیکون
بدان حکیم که افعال اوست بی کم و کاست
بدان قدیم که اوصاف اوست بی چه و چون
به آب داد به خشمی ممالک فرعون
به خاک داد به قهری خزاین قارون
برای نفع عجوزی ز چین و مصر و ز روم
فراهم آرد ریوند و قند و افتیمون
ز نسج کرمی انواع خلعه می بخشد
به قد منتسب القامه ز اطلس و اکسون
ز خاک و آبی انواع رستنی آرد
یکی به طعم طبرزد یکی به طبع افیون
به حق آدم و اردیس و شیث و نوح و خلیل
به موسی و به مسیح و به مریم و شمعون
به اسماعیل و به اسحاق و یوسف و یعقوب
به دانیال و عزیز و به صالح و ذوالنون
به حشمت ذکریا و عصمت یحیی
به هود و لوط و به داوود و یوشع بن نون
به علم منطق طیر و بدانکه تختش بود
روان به باد چودر آب کشتی مشحون
به خذع نخله و اسقاط حمل بر مریم
به طور سینا و اسرارتین والزیتون
به معجزات و به آیات احمد مرسل
که انتباه قلوب است و اعتبار عیون
به چار پایه تخت خلافت از پی او
که بوده اند به تدبیر ملک و دین ماذون
به قدر سبع مثانی و قدر البقره
به صاد وقاف و به یاسین وحی و میم و به نون
به عزم خسرو سیارگان که وقت ظهور
علم برد به در مغرب از بلاساقون
به سرعت قمر اندر منازلش که از آن
عبارتیست ز تنزیل عادک العرجون
به فرق خویش به جان محمد ثالث
به جسم احمد و محمود و یحیی و هارون
به در بحر تو نوروز شاه جان افروز
که هست کوکب دری به طلعت میمون
بدان خلیفه که دارد نسب ز خاک عجم
که از مهابت او آب دجله گردد خون
وگر به جوهر آتش رسد زلطفش اثر
زلال خضر شود شعله دردل کانون
به خاک مرقد پرنور صاحب ماضی
صریح گویم یعنی جوینی مدفون
به نظم مدحت کش لفظ و معنی اندر طبع
مثال آب حیات است و لولو مکنون
که کار بنده که چون هی و میم پر کرده ست
چنانکه هست ضمیر و دل مرا مضمون
به عون عین عنایت الف صفت کن راست
که باد قامت بدخواهت از کژی چون نون
مراست عیشی از تیرگی چو روز عدوت
ز چند مفسد فتان و چند گونه فتون
دلی معذب فکرت به دام کربت اسیر
تنی شکسته غربت به دست هجر زبون
بر اهل پارس ببارید سنگ لعن و سزاست
که ظالم است به نص کلام حق ملعون
ظلال ظلم چه پر تو دهد به جز ظلمت
طمع به طبع چه دعوی کند به جز طاعون
از آن دیار که محدود بودم و مرزوق
ز جور حادثه محروم ماندم و مغبون
ازین معاینه پیرانه سر سرانجامم
جنون محض شمر گر نمی کشد به جنون
سه سال جانم در انتظار رحمت تو
از اضطراب به زندان جسم بد مسجون
مرا ز غیر تو حاجت حرام شد که همه
منافقند و مرائیی و مدبر مابون
به قتل داده یکی رخصه خشیته المارق
به بخل گشته یکی سفله یمنع الماعون
برون ز حاجت خود حامل رسالاتم
به گونه گونه ضراعت چو نقش بوقلمون
رسول سیدم و مفتی و فقیر وضریر
امین واعظم و شاعر معمر و مریون
تو در شمار جهانی ولیک از اهل جهان
تو دیگری و ره و رسم تست دیگرگون
به گرد تو نرسد زین سپس سمند زمان
به مثل تونفتدبعد ازین کمند قرون
هزار قرن بگردد سپهر تا آرد
سلاله ای چو تو از صلب کن فکان بیرون
نه بوی ونکهت گلزار خیزد از گلخن
نه طبع و لذت صابونی آید از صابون
چو نیکخواه جهانی دعای نیکان باد
به جان و جاه و جمال و جوانیت مقرون
ز روی خویش مرا روی طالع میمون
به فال داشت دلم آن دل مبارک را
برای عزم سفر در دل شبی شبه گون
ز شوق داعیه اندرون جان در حال
به فال سعد ز دروازه آمدم بیرون
هوای روی نگارم ربوده هوش و قرار
فراق یار و دیارم ربوده صبر و سکون
نه رخت جستم و نه همره و نه راه آورد
نه زاد جستم و نه محمل ونه راهنمون
نه هیچ انس دلم را به انس شد مانوس
نه هیچ سکنه تنم را به امن شد مسکون
ز گرد موکب مخدوم عصر دادم ساز
برای دیده بیدار بخت کحل جفون
خجسته صاحب دیوان شرق و غرب که هست
به جنب همت عالیش قدر گردون دون
جهان خدیو و جهان داور و جهان بخشش
که کار ساز جهان است و از جهان افزون
گشاد بند ز هر بسته ای به رای رزین
چنانکه سده به تفتیح قفل مازریون
زهی به دست و دل آیات جود را تفسیر
خی به کلک و کف ارزاق خلق را قانون
لطیفه ای ز تو و صد سئوال اسکندر
بدیهه ای ز تو و صد مقال افلاطون
تنی که ممتلی کین توست خونش بریز
که هیچ به نشود از گوارش و معجون
زمین با سره و افلاک و طول و عرضش چیست
به جنب جاه تو هفت ایرمان و نه طاحون
میان کوثر و تسنیم ملک باقی تست
نه ملک ثانی ایران ز نیل تا جیحون
ز ظلم و زلزله بس قصر و طاق هامون شد
ز عدل کسری طاقش نمی شود هامون
نشانه هاست بر ایوان ز رزم کیخسرو
فسانه هاست درافواه ز بزم افریدون
نگر که چند ز فرماندهان و پادشهان
شدند خاک و به جای است این گل بستون
گذشت دور جوانی و جاه و جان امین
نماند ملکت دارالخلافه بر مامون
فتاد حلقه زرین ز طاق نوشروان
ز باد حادثه شد خاک فرش سقلاطون
نه حجله ماند و نه در حجله حله بر لیلی
نه حله ماندو نه در حله ناله مجنون
چو بر گذشته و آینده هیچ حکمی نیست
ز وقت داد بباید ستد به جهد و فسون
بسان سایه ابراست و گردش خورشید
بقای شادی مسرور و انده محزون
به دست و کلک نهادی بسی اساس که هست
ز خیرو صدق و بنا ز آستان و سقف و ستون
ز خاک و آب فراوانت بقعه هست که آن
برای ذات تو گنجی است در جهان مخزون
ز نظم بنده بنائی فکن که کم گردد
ز باد و صاعقه ابر و آفتاب نگون
تو نفع خلق طلب در زمین که عمر ترا
خدای دارد از آسیب انقراض مصون
رمد ز شاخ نهاد تو صد هزار فتن
جهد ز بیخ نژاد تو صد هزار غصون
خدایگانا در طرز مدحتت آنم
که نفس ناطقه بر نطق من شود مفتون
شنیده ایم که سوگند نامه ها گفتند
برای شاهان ارباب فضل واهل فنون
به نسبتی شده هر یک مخاطب وماخوذ
به تهمتی شده هر یک معاتب و مطعون
مرا چو نیست گناهی وزلتی ظاهر
زمان خویش به ایمان را کنم مرهون
ز راه شرع رجوع قسم چو نیست روا
ز روی شعر رهی می کند رجوع اکنون
که دیده بنده که مخدوم را دهد سوگند
زهی قضیت معکوس و حالت وارون
مگر ضمیر خداوندگار موزون طبع
پسند دارد این طرز نادر و موزون
ثبات مملکت شاه دان و دولت خویش
به اتفاق سونجاق و یاری ارغون
به حاجتی که برآری مرا بدین سوگند
بیابی از ره پاداش اجر ناممنون
به طول و رغبت بی شبهتی و تاویلی
زبان و نیت دلراست از درون و برون
به ذات پاک خدائیت می دهم سوگند
که رام رایض فرمان اوست چرخ حرون
ز شوق اوست که پیر کبود پوش فلک
به چرخ وجد درآمد به امر کن فیکون
بدان حکیم که افعال اوست بی کم و کاست
بدان قدیم که اوصاف اوست بی چه و چون
به آب داد به خشمی ممالک فرعون
به خاک داد به قهری خزاین قارون
برای نفع عجوزی ز چین و مصر و ز روم
فراهم آرد ریوند و قند و افتیمون
ز نسج کرمی انواع خلعه می بخشد
به قد منتسب القامه ز اطلس و اکسون
ز خاک و آبی انواع رستنی آرد
یکی به طعم طبرزد یکی به طبع افیون
به حق آدم و اردیس و شیث و نوح و خلیل
به موسی و به مسیح و به مریم و شمعون
به اسماعیل و به اسحاق و یوسف و یعقوب
به دانیال و عزیز و به صالح و ذوالنون
به حشمت ذکریا و عصمت یحیی
به هود و لوط و به داوود و یوشع بن نون
به علم منطق طیر و بدانکه تختش بود
روان به باد چودر آب کشتی مشحون
به خذع نخله و اسقاط حمل بر مریم
به طور سینا و اسرارتین والزیتون
به معجزات و به آیات احمد مرسل
که انتباه قلوب است و اعتبار عیون
به چار پایه تخت خلافت از پی او
که بوده اند به تدبیر ملک و دین ماذون
به قدر سبع مثانی و قدر البقره
به صاد وقاف و به یاسین وحی و میم و به نون
به عزم خسرو سیارگان که وقت ظهور
علم برد به در مغرب از بلاساقون
به سرعت قمر اندر منازلش که از آن
عبارتیست ز تنزیل عادک العرجون
به فرق خویش به جان محمد ثالث
به جسم احمد و محمود و یحیی و هارون
به در بحر تو نوروز شاه جان افروز
که هست کوکب دری به طلعت میمون
بدان خلیفه که دارد نسب ز خاک عجم
که از مهابت او آب دجله گردد خون
وگر به جوهر آتش رسد زلطفش اثر
زلال خضر شود شعله دردل کانون
به خاک مرقد پرنور صاحب ماضی
صریح گویم یعنی جوینی مدفون
به نظم مدحت کش لفظ و معنی اندر طبع
مثال آب حیات است و لولو مکنون
که کار بنده که چون هی و میم پر کرده ست
چنانکه هست ضمیر و دل مرا مضمون
به عون عین عنایت الف صفت کن راست
که باد قامت بدخواهت از کژی چون نون
مراست عیشی از تیرگی چو روز عدوت
ز چند مفسد فتان و چند گونه فتون
دلی معذب فکرت به دام کربت اسیر
تنی شکسته غربت به دست هجر زبون
بر اهل پارس ببارید سنگ لعن و سزاست
که ظالم است به نص کلام حق ملعون
ظلال ظلم چه پر تو دهد به جز ظلمت
طمع به طبع چه دعوی کند به جز طاعون
از آن دیار که محدود بودم و مرزوق
ز جور حادثه محروم ماندم و مغبون
ازین معاینه پیرانه سر سرانجامم
جنون محض شمر گر نمی کشد به جنون
سه سال جانم در انتظار رحمت تو
از اضطراب به زندان جسم بد مسجون
مرا ز غیر تو حاجت حرام شد که همه
منافقند و مرائیی و مدبر مابون
به قتل داده یکی رخصه خشیته المارق
به بخل گشته یکی سفله یمنع الماعون
برون ز حاجت خود حامل رسالاتم
به گونه گونه ضراعت چو نقش بوقلمون
رسول سیدم و مفتی و فقیر وضریر
امین واعظم و شاعر معمر و مریون
تو در شمار جهانی ولیک از اهل جهان
تو دیگری و ره و رسم تست دیگرگون
به گرد تو نرسد زین سپس سمند زمان
به مثل تونفتدبعد ازین کمند قرون
هزار قرن بگردد سپهر تا آرد
سلاله ای چو تو از صلب کن فکان بیرون
نه بوی ونکهت گلزار خیزد از گلخن
نه طبع و لذت صابونی آید از صابون
چو نیکخواه جهانی دعای نیکان باد
به جان و جاه و جمال و جوانیت مقرون
مجد همگر : قصاید
شمارهٔ ۴۱
چند در دل آتش سود ای جانان داشتن
آتش اندر سوخته تا چند پنهان داشتن
در پی چوگان و گوی آنچنان زلف وزنخ
دل چو گوی افکندن و قامت چو چوگان داشتن
ناوک مژگان گشاید بر دل و گوید منال
ز خم ما را رسم باشد چهره خندان داشتن
عشق او آموخت آئینی عجب عشاق را
رسم خامش بودن و در سینه افغان داشتن
تیر مژگان در کمان ابروان نی قتل راست
بل برای زینت آمد تیر مژگان داشتن
نقره بر سندان بسی دارندو دل در زیر درد
طرفه آئینی ست نو در نقره سندان داشتن
هستی من نیست شد در عشق و غربت آه اگر
یار خواهد مان چنین در بند هجران داشتن
خاک گشتم زیر پایش از سرم دامن کشید
چند خواهد خون جانم در گریبان داشتن
لاف عشقش می زنم دعوی توبت چون کنم
بس شنیع آید به یکجا کفر و ایمان داشتن
برگ عیش و خلوت اندر تون و قاین ساختن
مذهب اصحاب سنت در قهستان داشتن
زهد خشک آوردنم تر دامنی باشد خصوص
توبتی کردن نه از دل عشق در جان داشتن
در حضر از بیم خصمان داشتم تن را به رنج
در سفر با ناتوانی روزه نتوان داشتن
او به برگ عیش و لهو عید مشغول و مرا
همت ره رفتن و عزم خراسان داشتن
از برای دست بوس سایه حق شمس دین
آنکه داند چرخ را در تحت فرمان داشتن
صاحب دیوان شرق و غرب کش نایب سزد
آنکه دیوان داشت در طاعت به دیوان داشتن
آن خداوندی که فرض آمد بر اهل اعتقاد
امر او را ثانی فرمان یزدان داشتن
آنکه از تاثیر پاس حشمتش باد سحر
غنچه ای در دل نمی یارد پریشان داشتن
شرم باد از روی ورای او جهان سلفه را
چشم بر خورشید و دل در بند باران داشتن
ابر گریان دژم کو تا بیاموزد مرا
در فشاندن همچو باران چهره خندان داشتن
آزسیر آمد ز خوانش آنچنان کز شرق و غرب
شرم دار قرص مه را صورت نان داشتن
ای به جائی در کمال عدل کز بس راستی ست
آسمان نادم شده ست از برج میزان داشتن
از نهیب تیغ پاست کز شکم دندان نمود
فتنه را معتاد شد دامن به دندان داشتن
عدل معمارت چو نگذارد یکی ویرانه را
هم نشاید جغد رابی خان وبی مان داشتن
تو یدبیضا نمائی لیک ننمائی به خود
از تو آید حرمت موسی عمران داشتن
بس دل آهن صفت در دست تو چون موم شد
اینت منت بس بود براهل ایمان داشتن
شرق تا غرب جهان آرد خبر سوی توباد
اینت معجز باد را مامور فرمان داشتن
در تو لافی از نبوت نی و هم باشد روا
اینقدر آزرم داوود سلیمان داشتن
با وجود لطف خاک پایت آز تشنه لب
ننگ دارد دست پیش آب حیوان داشتن
رای تست از مال خیرات فراوان توختن
هست خیر دیگران مال فراوان داشتن
دزد را لطفت نمی دارد به زندان از کرم
سیم و زر را چون روا داری به زندان داشتن
زر عزیز از بهر نفع مردم آمد ور نه زو
نفع چون یابد چه در کنج و چه در کان داشتن
با نفاذ کلک دربار تو کار دشمنت
اشک چون دردانه را در خاک غلطان داشتن
سایه بر در نفکنی وز رحمت طبعت سزد
سایه بر فرق یتیم طفل عمان داشتن
خصم را روزی دو گر دارد فلک فربه چه شد
چون شتر باشد برای روز قربان داشتن
با خلاف رای تو چون شرک در راه خدا
نیست با عفو خدا امکان غفران داشتن
منع را بردفع سائل چون نمی داری روا
بر در عالیت دربان چیست چندان داشتن
گر نبودی عزت گردنکشان از درگهت
لطف تو برداشتن آئین دربان داشتن
کامل اهل جهانی از تو آید در جهان
جن وانس اندر مقام امن واحسان داشتن
ای چو یوسف در جوانی و جمال و جاه وجود
فرض دان تیمار کار پیر کنعان داشتن
سوی خیر از قول پیغمبر رهی دارد تمام
گوش سوی قول ملهوف مسلمان داشتن
استعانت می کنم ز آنها که ایشان را به شر
حیف بر شیطان بود در سلک شیطان داشتن
داد می خواهم از آن قومی که عادت کرده اند
خون انسان خوردن آنگه نام انسان داشتن
تن به رنگ خواجگی آزاد وار آراستن
جان به ننگ بندگی سگدار و سگبان داشتن
دیو را ره دادن و در دل نشاندن وانگهی
دفع شر را در بغل تعویذ قرآن داشتن
بر خر افکندن جل اطلس ز همجنسی و باز
عیسی یکروزه را بی مهد و عریان داشتن
باشد از ساده دلی ها سنگ ناهموار را
در بهاء همسنگ ممسوخ بدخشان داشتن
زان گروهم چشم نیکی داشتن باشد چنانک
چشم مهر آل یاسین زآل مروان داشتن
ای ز ساسان و ز سامان در زمانه یادگار
از تو زیبد ملک ساسان را به سامان داشتن
من ز ساسان اصلم وتو فرع را سامان دهی
زیبد از تو نابسامان اهل ساسان داشتن؟
با چنین قدرت که دایم باد سخت آسان بود
با مراد دل جهانی را تن آسان داشتن
مکنت جاهت چنان آمد که سهل آید ترا
اهل شرق و غرب را از جاه مهمان داشتن
معدلت را در زمانه دایم آسان ساختن
مملکت را از عدالت ثابت ارکان داشتن
هم توانی گر بخواهی از طریق معدلت
گورخر در بحر و ماهی در بیابان داشتن
منت مالی بسی در گردنم داری ولیک
حق جاهی خواهمت در گردن جان داشتن
زین نمط دارد سنائی رحمه الله گفته
کز جزالت زیبدش فهرست دیوان داشتن
وین که من گفتم ز فرنام و یمن مدحتت
از لطافت شایدش با روح یکسان داشتن
عرض این جوهر بر طبع تنک نظمان بود
آینه زی روی زنگی در گلستان داشتن
کسب نام خوبت از اشعار ایشان خواستن
دیو باشد بهر نسل اندر شبستان داشتن
از تسلسل مقطع و مطلع ندارد مدح تو
زانکه مستغنی ست از آغاز و پایان داشتن
آتش اندر سوخته تا چند پنهان داشتن
در پی چوگان و گوی آنچنان زلف وزنخ
دل چو گوی افکندن و قامت چو چوگان داشتن
ناوک مژگان گشاید بر دل و گوید منال
ز خم ما را رسم باشد چهره خندان داشتن
عشق او آموخت آئینی عجب عشاق را
رسم خامش بودن و در سینه افغان داشتن
تیر مژگان در کمان ابروان نی قتل راست
بل برای زینت آمد تیر مژگان داشتن
نقره بر سندان بسی دارندو دل در زیر درد
طرفه آئینی ست نو در نقره سندان داشتن
هستی من نیست شد در عشق و غربت آه اگر
یار خواهد مان چنین در بند هجران داشتن
خاک گشتم زیر پایش از سرم دامن کشید
چند خواهد خون جانم در گریبان داشتن
لاف عشقش می زنم دعوی توبت چون کنم
بس شنیع آید به یکجا کفر و ایمان داشتن
برگ عیش و خلوت اندر تون و قاین ساختن
مذهب اصحاب سنت در قهستان داشتن
زهد خشک آوردنم تر دامنی باشد خصوص
توبتی کردن نه از دل عشق در جان داشتن
در حضر از بیم خصمان داشتم تن را به رنج
در سفر با ناتوانی روزه نتوان داشتن
او به برگ عیش و لهو عید مشغول و مرا
همت ره رفتن و عزم خراسان داشتن
از برای دست بوس سایه حق شمس دین
آنکه داند چرخ را در تحت فرمان داشتن
صاحب دیوان شرق و غرب کش نایب سزد
آنکه دیوان داشت در طاعت به دیوان داشتن
آن خداوندی که فرض آمد بر اهل اعتقاد
امر او را ثانی فرمان یزدان داشتن
آنکه از تاثیر پاس حشمتش باد سحر
غنچه ای در دل نمی یارد پریشان داشتن
شرم باد از روی ورای او جهان سلفه را
چشم بر خورشید و دل در بند باران داشتن
ابر گریان دژم کو تا بیاموزد مرا
در فشاندن همچو باران چهره خندان داشتن
آزسیر آمد ز خوانش آنچنان کز شرق و غرب
شرم دار قرص مه را صورت نان داشتن
ای به جائی در کمال عدل کز بس راستی ست
آسمان نادم شده ست از برج میزان داشتن
از نهیب تیغ پاست کز شکم دندان نمود
فتنه را معتاد شد دامن به دندان داشتن
عدل معمارت چو نگذارد یکی ویرانه را
هم نشاید جغد رابی خان وبی مان داشتن
تو یدبیضا نمائی لیک ننمائی به خود
از تو آید حرمت موسی عمران داشتن
بس دل آهن صفت در دست تو چون موم شد
اینت منت بس بود براهل ایمان داشتن
شرق تا غرب جهان آرد خبر سوی توباد
اینت معجز باد را مامور فرمان داشتن
در تو لافی از نبوت نی و هم باشد روا
اینقدر آزرم داوود سلیمان داشتن
با وجود لطف خاک پایت آز تشنه لب
ننگ دارد دست پیش آب حیوان داشتن
رای تست از مال خیرات فراوان توختن
هست خیر دیگران مال فراوان داشتن
دزد را لطفت نمی دارد به زندان از کرم
سیم و زر را چون روا داری به زندان داشتن
زر عزیز از بهر نفع مردم آمد ور نه زو
نفع چون یابد چه در کنج و چه در کان داشتن
با نفاذ کلک دربار تو کار دشمنت
اشک چون دردانه را در خاک غلطان داشتن
سایه بر در نفکنی وز رحمت طبعت سزد
سایه بر فرق یتیم طفل عمان داشتن
خصم را روزی دو گر دارد فلک فربه چه شد
چون شتر باشد برای روز قربان داشتن
با خلاف رای تو چون شرک در راه خدا
نیست با عفو خدا امکان غفران داشتن
منع را بردفع سائل چون نمی داری روا
بر در عالیت دربان چیست چندان داشتن
گر نبودی عزت گردنکشان از درگهت
لطف تو برداشتن آئین دربان داشتن
کامل اهل جهانی از تو آید در جهان
جن وانس اندر مقام امن واحسان داشتن
ای چو یوسف در جوانی و جمال و جاه وجود
فرض دان تیمار کار پیر کنعان داشتن
سوی خیر از قول پیغمبر رهی دارد تمام
گوش سوی قول ملهوف مسلمان داشتن
استعانت می کنم ز آنها که ایشان را به شر
حیف بر شیطان بود در سلک شیطان داشتن
داد می خواهم از آن قومی که عادت کرده اند
خون انسان خوردن آنگه نام انسان داشتن
تن به رنگ خواجگی آزاد وار آراستن
جان به ننگ بندگی سگدار و سگبان داشتن
دیو را ره دادن و در دل نشاندن وانگهی
دفع شر را در بغل تعویذ قرآن داشتن
بر خر افکندن جل اطلس ز همجنسی و باز
عیسی یکروزه را بی مهد و عریان داشتن
باشد از ساده دلی ها سنگ ناهموار را
در بهاء همسنگ ممسوخ بدخشان داشتن
زان گروهم چشم نیکی داشتن باشد چنانک
چشم مهر آل یاسین زآل مروان داشتن
ای ز ساسان و ز سامان در زمانه یادگار
از تو زیبد ملک ساسان را به سامان داشتن
من ز ساسان اصلم وتو فرع را سامان دهی
زیبد از تو نابسامان اهل ساسان داشتن؟
با چنین قدرت که دایم باد سخت آسان بود
با مراد دل جهانی را تن آسان داشتن
مکنت جاهت چنان آمد که سهل آید ترا
اهل شرق و غرب را از جاه مهمان داشتن
معدلت را در زمانه دایم آسان ساختن
مملکت را از عدالت ثابت ارکان داشتن
هم توانی گر بخواهی از طریق معدلت
گورخر در بحر و ماهی در بیابان داشتن
منت مالی بسی در گردنم داری ولیک
حق جاهی خواهمت در گردن جان داشتن
زین نمط دارد سنائی رحمه الله گفته
کز جزالت زیبدش فهرست دیوان داشتن
وین که من گفتم ز فرنام و یمن مدحتت
از لطافت شایدش با روح یکسان داشتن
عرض این جوهر بر طبع تنک نظمان بود
آینه زی روی زنگی در گلستان داشتن
کسب نام خوبت از اشعار ایشان خواستن
دیو باشد بهر نسل اندر شبستان داشتن
از تسلسل مقطع و مطلع ندارد مدح تو
زانکه مستغنی ست از آغاز و پایان داشتن
مجد همگر : قصاید
شمارهٔ ۴۹
ای تو به جاه خسرو صاحب نشان شده
در ملک شاه خسرو و صاحب قران شده
ای آفتاب سایه فکن کز ظهور تست
در سایه تو ذره صفت خور نهان شده
ای چرخ قدر خواجه که امر تو چون قدر
هست از نفاذ بر همه جانها روان شده
رسمت نقیض سیرت اسکندر آمده
عدلت عدیل عادت نوشیروان شده
اخبار آل برمک و ساسان به خیر و جود
در دور دولت تو بدیدم عیان شده
فقر از نوال مکرمتت کرده نام گم
ظلم از نهیب معدلتت بی نشان شده
از هیبت تو تیغ نیارد کشید خور
بر هر زمین که سایه تو سایبان شده
خاک گران ز حلم تو بادی شده وزان
آتش برای رای تو آب روان شده
دست مبارکت که جهان را یسار از وست
ارزاق خلق را به سخاوت ضمان شده
دریای خاطرت چو تموج کند به جود
ای خاطر تو غیرت دریا و کان شده
از دست درفشان تو بینند سائلان
راهت ز سیم و زر چو ره کهکشان شده
تیر فلک که کاتب علویست نام او
با کلک تیر قامت تو چون کمان شده
هر جا که شاهباز کمینت گشاد پر
مرغ امید دشمنت از آشیان شده
بر هر زمین که خنجرت افکند عکس نور
در چشم بدسگال تو مژگان سنان شده
پای مخالفان ز رکیب اوفتاده طاق
در هر مکان که دست تو جفت عنان شده
از رشک نعل سم سمند تو ماه نو
از سمت خاک رهگذرت بر کران شده
وز یمن مرکب توبه هر جا نهاد پی
انواع سبزه زیر پی اش پرنیان شده
از پاس عدل و دیده بیدار بخت تست
میشان خفته را همه گرگان شبان شده
ای داستان حاتم و دستان به جاه وجود
بشنو حکایتی ز رهی داستان شده
این بنده کز علایق دنیا بریده گشت
چون جان و عقل بی جهت و بی مکان شده
از فیض نور عقل و تجلی لطف حق
چشمش چوجان پاک ودلش جان جان شده
مپسندش از زبان خری چند سگ صفت
از نام درفتاده و محتاج نان شده
بازار فضل فاتر و سرمایه در تلف
نرخ متاع کاسد و سودش زیان شده
جان وتنی ضعیف به وی مانده در عنا
کارش به جان رسیده تنش ناتوان شده
ز اهل وفاست مصلحت حال او بجوی
ای کافل مصالح اهل جهان شده
بیچاره من دراین قفس آهنین دهر
چون طوطیئی فصیح اسیر زبان شده
با این همه به دولت عز و قبول تست
از فر و قدر پایش بر فرقدان شده
از آسمان سخن به زمین آمد ازنخست
باز از زمین به مدح تو بر آسمان شده
گر مال و جاه نیست مرا هستی تو باد
بر هرچه نام هست فتد کامران شده
تا پاسبان دین حقی باد دین حق
جان و جمال و جاه ترا پاسبان شده
گردون پیر با تو جوان گشته بی خلاف
صد بار پیر گشته و دیگر جوان شده
در ملک شاه خسرو و صاحب قران شده
ای آفتاب سایه فکن کز ظهور تست
در سایه تو ذره صفت خور نهان شده
ای چرخ قدر خواجه که امر تو چون قدر
هست از نفاذ بر همه جانها روان شده
رسمت نقیض سیرت اسکندر آمده
عدلت عدیل عادت نوشیروان شده
اخبار آل برمک و ساسان به خیر و جود
در دور دولت تو بدیدم عیان شده
فقر از نوال مکرمتت کرده نام گم
ظلم از نهیب معدلتت بی نشان شده
از هیبت تو تیغ نیارد کشید خور
بر هر زمین که سایه تو سایبان شده
خاک گران ز حلم تو بادی شده وزان
آتش برای رای تو آب روان شده
دست مبارکت که جهان را یسار از وست
ارزاق خلق را به سخاوت ضمان شده
دریای خاطرت چو تموج کند به جود
ای خاطر تو غیرت دریا و کان شده
از دست درفشان تو بینند سائلان
راهت ز سیم و زر چو ره کهکشان شده
تیر فلک که کاتب علویست نام او
با کلک تیر قامت تو چون کمان شده
هر جا که شاهباز کمینت گشاد پر
مرغ امید دشمنت از آشیان شده
بر هر زمین که خنجرت افکند عکس نور
در چشم بدسگال تو مژگان سنان شده
پای مخالفان ز رکیب اوفتاده طاق
در هر مکان که دست تو جفت عنان شده
از رشک نعل سم سمند تو ماه نو
از سمت خاک رهگذرت بر کران شده
وز یمن مرکب توبه هر جا نهاد پی
انواع سبزه زیر پی اش پرنیان شده
از پاس عدل و دیده بیدار بخت تست
میشان خفته را همه گرگان شبان شده
ای داستان حاتم و دستان به جاه وجود
بشنو حکایتی ز رهی داستان شده
این بنده کز علایق دنیا بریده گشت
چون جان و عقل بی جهت و بی مکان شده
از فیض نور عقل و تجلی لطف حق
چشمش چوجان پاک ودلش جان جان شده
مپسندش از زبان خری چند سگ صفت
از نام درفتاده و محتاج نان شده
بازار فضل فاتر و سرمایه در تلف
نرخ متاع کاسد و سودش زیان شده
جان وتنی ضعیف به وی مانده در عنا
کارش به جان رسیده تنش ناتوان شده
ز اهل وفاست مصلحت حال او بجوی
ای کافل مصالح اهل جهان شده
بیچاره من دراین قفس آهنین دهر
چون طوطیئی فصیح اسیر زبان شده
با این همه به دولت عز و قبول تست
از فر و قدر پایش بر فرقدان شده
از آسمان سخن به زمین آمد ازنخست
باز از زمین به مدح تو بر آسمان شده
گر مال و جاه نیست مرا هستی تو باد
بر هرچه نام هست فتد کامران شده
تا پاسبان دین حقی باد دین حق
جان و جمال و جاه ترا پاسبان شده
گردون پیر با تو جوان گشته بی خلاف
صد بار پیر گشته و دیگر جوان شده
مجد همگر : قصاید
شمارهٔ ۵۳
اکنون که یافت دهر کهن خلعت نوی
نوگشت باغ و راغ ز تمثال مانوی
بلبل نوای بار بدی برکشید و باز
بر کف نهاد لاله می و جام خسروی
در پهلوی چکاوک تر کی زبان نشست
قمری و برگرفت غزلهای پهلوی
ناگه درید پرده عشاق فاخته
چون کرد در هوای چمن پرده را هوی
گیرد به فر شاه ریاحین به تازگی
بخت معاشران ز رحیق کهن نوی
در جام آبگینه نماید صفای می
چون در ضمیر صدر جهان فکر معنوی
دارای دین و داور ملت عماد دین
کز ذات اوست خمیه اسلام مستوی
بی لاف معجزات نموده ست کلک او
در کار مملکت ید بیضای موسوی
آن مفتیئی که چون قلمش پیشوا شود
ز یبد روان چار امامش به پیروی
از جاه اوست منصب آصف صف نعال
وز جود او فسانه طائیست منطوی
در بوستان جاه جلالت عجب گلی ست
رویش به خنده ناکی و طبعش به خوش خوی
ای مکر می که مایه جودت وفا کند
گر در ضمان روزی خلق جهان شوی
طبع تو گنج حکمت و دریای دانش است
ذات تو مایه کرم و اصل نیکویی
در بوستان دین شجری معدلت بری
بر آسمان ملک مهی شید پرتوی
دریا دلا ز چاره من نگذرد دلت
گر تو به قصه من بیچاره بگروی
در خرمن امید من نادروده کشت
نه گندمی نمود مرا بخت و نه جوی
در چشم فتنه میل سهر می کشد عدو
ای چشم بخت تا تو در این کار نغنوی
وقتی چنین که مرکز گل را حیات داد
باد صبا ز معجز دم های عیسوی
از عدل شاه ورحمت صاحب نه در خورد
در کنج انزوا من مظلوم منزوی
نسل بزرگ و فضل وهنر باشد ای شگفت
چون گشت فضل جرم و گنه نسل کسروی
ناکرده جرم من ز چه معفو نمی شود
آخر نه عذر خواه من بی گنه توئی
یارب من از برای چه محبوس مانده ام
شاهی چنین رحیم وشفیعی چو تو قوی
تابنده گشت گوشه نشین فکر بکر او
همچون سخات پیشه گرفته است رهروی
بشنو به سمع لطف که در روزگار خویش
زینسان سخن ز مردم شیراز نشنوی
مهر تو باد در دل خلق جهان چنانک
عشق ایاز در دل محمود غزنوی
جز تخم نیکوئی به جهان در نکاشتی
ار جو که هر چه کاشتهای زود بد روی
نوگشت باغ و راغ ز تمثال مانوی
بلبل نوای بار بدی برکشید و باز
بر کف نهاد لاله می و جام خسروی
در پهلوی چکاوک تر کی زبان نشست
قمری و برگرفت غزلهای پهلوی
ناگه درید پرده عشاق فاخته
چون کرد در هوای چمن پرده را هوی
گیرد به فر شاه ریاحین به تازگی
بخت معاشران ز رحیق کهن نوی
در جام آبگینه نماید صفای می
چون در ضمیر صدر جهان فکر معنوی
دارای دین و داور ملت عماد دین
کز ذات اوست خمیه اسلام مستوی
بی لاف معجزات نموده ست کلک او
در کار مملکت ید بیضای موسوی
آن مفتیئی که چون قلمش پیشوا شود
ز یبد روان چار امامش به پیروی
از جاه اوست منصب آصف صف نعال
وز جود او فسانه طائیست منطوی
در بوستان جاه جلالت عجب گلی ست
رویش به خنده ناکی و طبعش به خوش خوی
ای مکر می که مایه جودت وفا کند
گر در ضمان روزی خلق جهان شوی
طبع تو گنج حکمت و دریای دانش است
ذات تو مایه کرم و اصل نیکویی
در بوستان دین شجری معدلت بری
بر آسمان ملک مهی شید پرتوی
دریا دلا ز چاره من نگذرد دلت
گر تو به قصه من بیچاره بگروی
در خرمن امید من نادروده کشت
نه گندمی نمود مرا بخت و نه جوی
در چشم فتنه میل سهر می کشد عدو
ای چشم بخت تا تو در این کار نغنوی
وقتی چنین که مرکز گل را حیات داد
باد صبا ز معجز دم های عیسوی
از عدل شاه ورحمت صاحب نه در خورد
در کنج انزوا من مظلوم منزوی
نسل بزرگ و فضل وهنر باشد ای شگفت
چون گشت فضل جرم و گنه نسل کسروی
ناکرده جرم من ز چه معفو نمی شود
آخر نه عذر خواه من بی گنه توئی
یارب من از برای چه محبوس مانده ام
شاهی چنین رحیم وشفیعی چو تو قوی
تابنده گشت گوشه نشین فکر بکر او
همچون سخات پیشه گرفته است رهروی
بشنو به سمع لطف که در روزگار خویش
زینسان سخن ز مردم شیراز نشنوی
مهر تو باد در دل خلق جهان چنانک
عشق ایاز در دل محمود غزنوی
جز تخم نیکوئی به جهان در نکاشتی
ار جو که هر چه کاشتهای زود بد روی
مجد همگر : غزلیات
شمارهٔ ۲۰
اگر شکایتم از هجر یار باید کرد
نه یک شکایت و ده صد هزار باید کرد
وگر نثار ره وصلش اختیار کنم
نه در اشک که جانها نثار باید کرد
گرش درست بود وعده ی وصال چه باک
هزار سالم اگر انتظار باید کرد
به مهربانی بر من کس اختیار مکن
وگرنه ترک سرم اختیار باید کرد
زبوستان وصالت نصیب این دل ریش
گلی چو نیست قناعت به خار باید کرد
به بوسه ای که شبی از لبت دلم بربود
مرا به خشم گرفتار و خوار باید کرد
بدان دلی که مرا در شمار می نارد
چرات با من چندین شمار باید کرد
غمت به جرم کنارم ز دیده پر خون کرد
سزای جرم چنین در کنار باید کرد
اگر قویست گنه با دهن بگو کو را
ز کان لعل وگهر سنگسار باید کرد
به دور صاحب دیوان عنان ز ظلم بتاب
که دور عدل به انصاف کار باید کرد
به عهد او که جهان راست جای سجده ی شکر
چرا شکایتم از روزگار باید کرد
ز کنه مدحش چون عاجز است غایت فکر
ز جان به ورد دعا اختصار باید کرد
نه یک شکایت و ده صد هزار باید کرد
وگر نثار ره وصلش اختیار کنم
نه در اشک که جانها نثار باید کرد
گرش درست بود وعده ی وصال چه باک
هزار سالم اگر انتظار باید کرد
به مهربانی بر من کس اختیار مکن
وگرنه ترک سرم اختیار باید کرد
زبوستان وصالت نصیب این دل ریش
گلی چو نیست قناعت به خار باید کرد
به بوسه ای که شبی از لبت دلم بربود
مرا به خشم گرفتار و خوار باید کرد
بدان دلی که مرا در شمار می نارد
چرات با من چندین شمار باید کرد
غمت به جرم کنارم ز دیده پر خون کرد
سزای جرم چنین در کنار باید کرد
اگر قویست گنه با دهن بگو کو را
ز کان لعل وگهر سنگسار باید کرد
به دور صاحب دیوان عنان ز ظلم بتاب
که دور عدل به انصاف کار باید کرد
به عهد او که جهان راست جای سجده ی شکر
چرا شکایتم از روزگار باید کرد
ز کنه مدحش چون عاجز است غایت فکر
ز جان به ورد دعا اختصار باید کرد