عبارات مورد جستجو در ۱۴۷۰ گوهر پیدا شد:
سراج قمری : قصاید
شمارهٔ ۱۵
هنوز آبصفت پایبستهٔ لایی
گمان مبر که محل صفای الایی
به قرب منزل الا کجا رسی؟ که هنوز
به صد هزار منازل ازین سوی لایی
اگر هوای تن خود کنی عجب نبرد
که از گرانی خود جز به خاک نگرایی
بدین صفت که سوی خاک می روی چون شمع
فرو شوی چو تو با خویش برنمی آیی
زجیب چرخ برآور سر، ارنه چون دمن
زپشت پا که زنند این وانت، فرسایی
زآب این پل اگر دامنت نخواهی تر
سزد که دامن خود اندر او نیالایی
برآب تکیه مکن، ورنه بیهده چو حباب
برآب نقش نگاری و باد پیمایی
دهان گشته چو گازی زحرص درپی زر
چو زر نباشدت، آهن زغصه می خایی
چو غنچه بر سر زرجان دهی و دم نزنی
چو نرگس از پی زر، گفته ترک بینایی
چو شمع، تا رگ جان تو بگلسد از تن
بجز که آتش سوزنده را نمی شایی
چو صبح شیب تو صادق شود نپایی دیر
اگرچه بر صفت شمع، جمله تن، پایی
زصبح پیری، چون روز، روشنم گشته است
که نیست جز شب تاریک، روز برنایی
سپیده کرد طلوع از شب محاسن تو
تو همچو صبح، به پیرانه سر، زرسوایی
فرشته گردی اگر روی درکشی از خلق
زتن بری شوی، از بندگی بیاسایی
چو شمع اگر ز زرت تاج و تخت می باید
به شب قیام نمایی، به روز ننمایی
اگر ترقی خواهی برو چو تیغ خطیب
زخلق، گوشه ی عزلت گزین و تنهایی
سزای محنتی و بابت غمی زبرا
که سخت روی و خون خوار چون شکنبایی
دم جهان خوری و باد در سری، زین رو
میان تهی و سیه رو و زار چون نایی
هوا، چو آتش سرتیز زبر پای درآر
گرت خوش است که پهلو برآسمان سایی
چو آسیا و چو پرگار گرد خویش مگرد
که نبود این، به ره دین، زپای برجایی
از آن به سرزنش مردمان گرفتاری
که از زبان پر از طعن، خنجر آسایی
قضات پی سپر و سنگسار خواهد کرد
اگرچه کوه شوی از سر توانایی
دو رو، زروز مواثیق همچو ایهامی
سراندرون به گه مگر، چون معمایی
زبس گرانی، پندارمت مگر وامی
زبی حیایی گویم مگر تقاضایی
چه آینه است روانت که شب به آه سحر
زدود عنصر و زنگار چرخ نزدایی
چو یوسف، ازچه و زندان تن، برآورسر
عزیز مصر تویی، مزبله چه می پایی؟
به ملک مصر چگونه رسی ندیده هنوز
بلای یوسفی و محنت زلیخایی
به خیط دهر سپید و سیاه، چون بنجشک
شده مقید و، چون طفل در تماشایی
به بوستان الهی کجا رسی فردا
که پای بسته ی امروز ودی و فردایی
زمبدأ و زمعادت خبر نه گر پرسند
کجا همی روی و از کجا همی آیی؟
ازین شد آمد هرزه؟چه حاصلت باشد
چو دور مانده زعلم معاد و مبدایی
تو سر جریده ی خلق و فذلک امری
ولی چه سود که کژ راست همچو طغرایی
به رتبت از همه انواع محدثات چو چرخ
اگرچه زیر نمایی ولیک بالایی
چه سود اگر چه پیازت لباس تو برتوست
که از لباس خرد، سیروش معرایی
چه دانی آنکه کفن گرددت چنین که لباس
چو کرم پیله به خون جگر بیالایی
زبهر حسن خوری نز برای حفظ حیات
حیات جوی پی شوربا و سکبایی
غذا خوری تو که تا رنگ رو نگه داری
دلت نگیرد ازین کهنه پوست پیرایی؟!
زمغز علم غذایی دگر به دست آور
که فارغت کند از قضله های امعایی
به حق حق که زکم عقلی تو باشد، اگر
زعقل کم کنی و در شکنبه افزایی
گمان مبر که محل صفای الایی
به قرب منزل الا کجا رسی؟ که هنوز
به صد هزار منازل ازین سوی لایی
اگر هوای تن خود کنی عجب نبرد
که از گرانی خود جز به خاک نگرایی
بدین صفت که سوی خاک می روی چون شمع
فرو شوی چو تو با خویش برنمی آیی
زجیب چرخ برآور سر، ارنه چون دمن
زپشت پا که زنند این وانت، فرسایی
زآب این پل اگر دامنت نخواهی تر
سزد که دامن خود اندر او نیالایی
برآب تکیه مکن، ورنه بیهده چو حباب
برآب نقش نگاری و باد پیمایی
دهان گشته چو گازی زحرص درپی زر
چو زر نباشدت، آهن زغصه می خایی
چو غنچه بر سر زرجان دهی و دم نزنی
چو نرگس از پی زر، گفته ترک بینایی
چو شمع، تا رگ جان تو بگلسد از تن
بجز که آتش سوزنده را نمی شایی
چو صبح شیب تو صادق شود نپایی دیر
اگرچه بر صفت شمع، جمله تن، پایی
زصبح پیری، چون روز، روشنم گشته است
که نیست جز شب تاریک، روز برنایی
سپیده کرد طلوع از شب محاسن تو
تو همچو صبح، به پیرانه سر، زرسوایی
فرشته گردی اگر روی درکشی از خلق
زتن بری شوی، از بندگی بیاسایی
چو شمع اگر ز زرت تاج و تخت می باید
به شب قیام نمایی، به روز ننمایی
اگر ترقی خواهی برو چو تیغ خطیب
زخلق، گوشه ی عزلت گزین و تنهایی
سزای محنتی و بابت غمی زبرا
که سخت روی و خون خوار چون شکنبایی
دم جهان خوری و باد در سری، زین رو
میان تهی و سیه رو و زار چون نایی
هوا، چو آتش سرتیز زبر پای درآر
گرت خوش است که پهلو برآسمان سایی
چو آسیا و چو پرگار گرد خویش مگرد
که نبود این، به ره دین، زپای برجایی
از آن به سرزنش مردمان گرفتاری
که از زبان پر از طعن، خنجر آسایی
قضات پی سپر و سنگسار خواهد کرد
اگرچه کوه شوی از سر توانایی
دو رو، زروز مواثیق همچو ایهامی
سراندرون به گه مگر، چون معمایی
زبس گرانی، پندارمت مگر وامی
زبی حیایی گویم مگر تقاضایی
چه آینه است روانت که شب به آه سحر
زدود عنصر و زنگار چرخ نزدایی
چو یوسف، ازچه و زندان تن، برآورسر
عزیز مصر تویی، مزبله چه می پایی؟
به ملک مصر چگونه رسی ندیده هنوز
بلای یوسفی و محنت زلیخایی
به خیط دهر سپید و سیاه، چون بنجشک
شده مقید و، چون طفل در تماشایی
به بوستان الهی کجا رسی فردا
که پای بسته ی امروز ودی و فردایی
زمبدأ و زمعادت خبر نه گر پرسند
کجا همی روی و از کجا همی آیی؟
ازین شد آمد هرزه؟چه حاصلت باشد
چو دور مانده زعلم معاد و مبدایی
تو سر جریده ی خلق و فذلک امری
ولی چه سود که کژ راست همچو طغرایی
به رتبت از همه انواع محدثات چو چرخ
اگرچه زیر نمایی ولیک بالایی
چه سود اگر چه پیازت لباس تو برتوست
که از لباس خرد، سیروش معرایی
چه دانی آنکه کفن گرددت چنین که لباس
چو کرم پیله به خون جگر بیالایی
زبهر حسن خوری نز برای حفظ حیات
حیات جوی پی شوربا و سکبایی
غذا خوری تو که تا رنگ رو نگه داری
دلت نگیرد ازین کهنه پوست پیرایی؟!
زمغز علم غذایی دگر به دست آور
که فارغت کند از قضله های امعایی
به حق حق که زکم عقلی تو باشد، اگر
زعقل کم کنی و در شکنبه افزایی
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴
با غیر یار ترسم اگر یار من شود
پیمانه نوش گردد و پیمان شکن شود
گر رفته رفته می شود آن نازنین چنین
بی شک بلا و فتنه ی هر مرد و زن شود
یارب روا مدار که از جور محتسب
دارالسرور میکده بیت الحزن شود
با مدعی ترا به سخن هر که دید گفت
حیف از پری که هم نفس اهرمن شود
قدر رفیق عزیز نداند هزار حیف
آن گل که عنقریب قرین زغن شود
پیمانه نوش گردد و پیمان شکن شود
گر رفته رفته می شود آن نازنین چنین
بی شک بلا و فتنه ی هر مرد و زن شود
یارب روا مدار که از جور محتسب
دارالسرور میکده بیت الحزن شود
با مدعی ترا به سخن هر که دید گفت
حیف از پری که هم نفس اهرمن شود
قدر رفیق عزیز نداند هزار حیف
آن گل که عنقریب قرین زغن شود
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۳
فغان که مدعیان از منت جدا کردند
مرا به درد جدائیت مبتلا کردند
به درد مردم و آن کافران سنگین دل
نه رحم بر من و نه شرم از خدا کردند
چو آخرم ز تو می ساختند بیگانه
چرا نخست مرا با تو آشنا کردند
مباد دیدن رویت نصیب آنکس را
که از نظاره ی روی تو منع ما کردند
زسست مهری مه طلعتان فغان کاین قوم
به کس نه مهر نمودند و نه وفا کردند
شهید عشق نخوانند آن شهیدان را
که زیر تیغ ستم فکر خونبها کردند
غریب نیست نکردند رحم اگر به رفیق
ازان گروه که کردند جور تا کردند
مرا به درد جدائیت مبتلا کردند
به درد مردم و آن کافران سنگین دل
نه رحم بر من و نه شرم از خدا کردند
چو آخرم ز تو می ساختند بیگانه
چرا نخست مرا با تو آشنا کردند
مباد دیدن رویت نصیب آنکس را
که از نظاره ی روی تو منع ما کردند
زسست مهری مه طلعتان فغان کاین قوم
به کس نه مهر نمودند و نه وفا کردند
شهید عشق نخوانند آن شهیدان را
که زیر تیغ ستم فکر خونبها کردند
غریب نیست نکردند رحم اگر به رفیق
ازان گروه که کردند جور تا کردند
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۶
قاتل من ترک قتل بی گناهی هم نکرد
ریخت خون بی گناهی را که آهی هم نکرد
نه همین داد کس آن بیداد گر سلطان نداد
گوش بر فریاد داد دادخواهی هم نکرد
خاک راه او شدم شاید که بر من بگذرد
او بر غم من گذر بر خاک راهی هم نکرد
آنکه بی یادش نکردم من شبی روز از وفا
یاد من آن بی وفا سالی و ماهی هم نکرد
داشتم از چشم او چشم نگاه دمبدم
او به سوی من نگاه گاه گاهی هم نکرد
پر مزن لاف وفا ای غیر کان مه از جفا
آنچه با من کرد دایم، با تو گاهی هم نکرد
کی کند سوی رفیق بینوا هرگز نگاه
پادشاهی کو نگاهی سوی شاهی هم نکرد
ریخت خون بی گناهی را که آهی هم نکرد
نه همین داد کس آن بیداد گر سلطان نداد
گوش بر فریاد داد دادخواهی هم نکرد
خاک راه او شدم شاید که بر من بگذرد
او بر غم من گذر بر خاک راهی هم نکرد
آنکه بی یادش نکردم من شبی روز از وفا
یاد من آن بی وفا سالی و ماهی هم نکرد
داشتم از چشم او چشم نگاه دمبدم
او به سوی من نگاه گاه گاهی هم نکرد
پر مزن لاف وفا ای غیر کان مه از جفا
آنچه با من کرد دایم، با تو گاهی هم نکرد
کی کند سوی رفیق بینوا هرگز نگاه
پادشاهی کو نگاهی سوی شاهی هم نکرد
رفیق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۸
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲
گر بدین سان اشک بارد دیده در دامان مرا
غرق گردد بی خبر زورق در این طوفان مرا
تا رود جویی ز هر سو نیست ممکن ضبط اشک
ورنه بحر انگیختن از خون دل مژگان مرا
خواستی پایم غمت را ورنه در یک چشم زد
لطمه ی این سیل برکندی ز جا بنیان مرا
در فراقت غنچه سان خونین درونم بنگری
همچو گل گر بازبینی با لب خندان مرا
بی نگارستان رویت ای نگار دل فریب
باز کی گردد دل از گشت نگارستان مرا
مفتی اسلامیان هر کفر من محضر نوشت
نیست هرگز نقص دین انکار این شیطان مرا
حکمت آل رسول از حرفت اهل اصول
فرق افزون از قوانین است با قرآن مرا
عارفان مغز جوی و زاهدان پوست بوی
ساخت روشن امتیاز مردم ازحیوان مرا
گر صفایی گفته اند از عشق ترکان توبه کرد
نیست غم کو بسته باشد حاسد این بهتان مرا
غرق گردد بی خبر زورق در این طوفان مرا
تا رود جویی ز هر سو نیست ممکن ضبط اشک
ورنه بحر انگیختن از خون دل مژگان مرا
خواستی پایم غمت را ورنه در یک چشم زد
لطمه ی این سیل برکندی ز جا بنیان مرا
در فراقت غنچه سان خونین درونم بنگری
همچو گل گر بازبینی با لب خندان مرا
بی نگارستان رویت ای نگار دل فریب
باز کی گردد دل از گشت نگارستان مرا
مفتی اسلامیان هر کفر من محضر نوشت
نیست هرگز نقص دین انکار این شیطان مرا
حکمت آل رسول از حرفت اهل اصول
فرق افزون از قوانین است با قرآن مرا
عارفان مغز جوی و زاهدان پوست بوی
ساخت روشن امتیاز مردم ازحیوان مرا
گر صفایی گفته اند از عشق ترکان توبه کرد
نیست غم کو بسته باشد حاسد این بهتان مرا
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۹
مرا خود از سر کوی تو ترسم آب برد
وگرنه گریه من سبقت از سحاب برد
رود به عشوه ی ساقی ز مغز پایه ی هوش
کجا ز دست مرا نشأه شراب برد
شه احتساب نکردت به خون بی گنهان
عجب که ترک تو از محتسب حساب برد
فقیه کفر مرا گر به عدل فتوی داد
بدین عمل ز خدا اجر بی حساب برد
نهان و فاش به عهد تو خوبرو دگری
نه دین ز شیخ رباید نه دل ز شاب برد
مراست طالع بیدار و کوکبی فیروز
شبی که فکر توام از دو دیده خواب برد
چنان نبرد عتابش ز من سکون و ثبات
که لطفش از تن و جانم توان و تاب برد
صبا کجاست که عرض نیاز و ذوق حضور
یکی از جانب یاران به آن جناب برد
گرم به قصد رهایی ز هجر خواهد کشت
به کیش من چه قدر زین گنه ثواب برد
صفایی ازتف دل دست و خامه خواهدسوخت
اگر زعشق تو یک نکته درکتاب برد
وگرنه گریه من سبقت از سحاب برد
رود به عشوه ی ساقی ز مغز پایه ی هوش
کجا ز دست مرا نشأه شراب برد
شه احتساب نکردت به خون بی گنهان
عجب که ترک تو از محتسب حساب برد
فقیه کفر مرا گر به عدل فتوی داد
بدین عمل ز خدا اجر بی حساب برد
نهان و فاش به عهد تو خوبرو دگری
نه دین ز شیخ رباید نه دل ز شاب برد
مراست طالع بیدار و کوکبی فیروز
شبی که فکر توام از دو دیده خواب برد
چنان نبرد عتابش ز من سکون و ثبات
که لطفش از تن و جانم توان و تاب برد
صبا کجاست که عرض نیاز و ذوق حضور
یکی از جانب یاران به آن جناب برد
گرم به قصد رهایی ز هجر خواهد کشت
به کیش من چه قدر زین گنه ثواب برد
صفایی ازتف دل دست و خامه خواهدسوخت
اگر زعشق تو یک نکته درکتاب برد
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۱
مگو دل ها به طراری رباید
که با رغبت دل از دنبالش آید
به بستان پیش آن قد سرو بی روی
بگوتا خویش را کمتر ستاید
که هستش گر چه قامت دلکش اما
در آغوش وی آسودن نشاید
جز این از برگ و بارش چیست حاصل
که سر تا ساق گیسویت نماند
چه گیسویی که چون زلف عروسان
نه عنبر بیزد و نه مشک ساید
کجا سرو از وفا و مهربانی
بدین لطف و صفا با کس برآید
قیامش را قعودی دلنشین کو
نشست و خاستی مخصوص باید
نه در گلزار پهلویت نشیند
نه در بازار همراهت بیاید
نه رفتاری که زان رنجی بکاهد
نه گفتاری که زان غنجی فزاید
کمال حسن و زیبایی همین بود
به از وی صورتی کی رخ گشاید
خدا از ترک اولی منع فرمود
کجا خود ترک اولی می نماید
مگر او خود صفایی در دوگیتی
مرا گرد غم از خاطر زداید
که با رغبت دل از دنبالش آید
به بستان پیش آن قد سرو بی روی
بگوتا خویش را کمتر ستاید
که هستش گر چه قامت دلکش اما
در آغوش وی آسودن نشاید
جز این از برگ و بارش چیست حاصل
که سر تا ساق گیسویت نماند
چه گیسویی که چون زلف عروسان
نه عنبر بیزد و نه مشک ساید
کجا سرو از وفا و مهربانی
بدین لطف و صفا با کس برآید
قیامش را قعودی دلنشین کو
نشست و خاستی مخصوص باید
نه در گلزار پهلویت نشیند
نه در بازار همراهت بیاید
نه رفتاری که زان رنجی بکاهد
نه گفتاری که زان غنجی فزاید
کمال حسن و زیبایی همین بود
به از وی صورتی کی رخ گشاید
خدا از ترک اولی منع فرمود
کجا خود ترک اولی می نماید
مگر او خود صفایی در دوگیتی
مرا گرد غم از خاطر زداید
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۲
وفا و حسن در یاری ندیدم
به هم حسن و وفا آری ندیدم
نظیرت را پری رویی نجستم
ندیدت را وفا داری ندیدم
نه از بیگانگان نز آشنایان
ز فضل حسنت انکاری ندیدم
ز ترکان چون تو با این مایه خوبی
رضا جویی کم آزاری ندیدم
کمال صورت و معنی که در تست
دگر با هیچ دلداری ندیدم
به عین هوشیاری اینقدر مست
به جز چشم تو بیماری ندیدم
به آب و رنگ آن رخسار و مژگان
گلی نشنیدم و خاری ندیدم
چو مشکین خال و زلف تابدارت
سر مور و دم ماری ندیدم
به دین وکفر کاندر کعبه و دیر
چنین تسبیح و زناری ندیدم
به طرز طره ات هرگز کمندی
به دستان تو طراری ندیدم
مرا خود روز و روشن تیره شب ساخت
چو گیسویت سیه کاری ندیدم
به غیر دل که در قید تو سرخوش
رها از غم گرفتاری ندیدم
صفایی راستی کز خیل خوبان
بدین صدق وصفا یاری ندیدم
به هم حسن و وفا آری ندیدم
نظیرت را پری رویی نجستم
ندیدت را وفا داری ندیدم
نه از بیگانگان نز آشنایان
ز فضل حسنت انکاری ندیدم
ز ترکان چون تو با این مایه خوبی
رضا جویی کم آزاری ندیدم
کمال صورت و معنی که در تست
دگر با هیچ دلداری ندیدم
به عین هوشیاری اینقدر مست
به جز چشم تو بیماری ندیدم
به آب و رنگ آن رخسار و مژگان
گلی نشنیدم و خاری ندیدم
چو مشکین خال و زلف تابدارت
سر مور و دم ماری ندیدم
به دین وکفر کاندر کعبه و دیر
چنین تسبیح و زناری ندیدم
به طرز طره ات هرگز کمندی
به دستان تو طراری ندیدم
مرا خود روز و روشن تیره شب ساخت
چو گیسویت سیه کاری ندیدم
به غیر دل که در قید تو سرخوش
رها از غم گرفتاری ندیدم
صفایی راستی کز خیل خوبان
بدین صدق وصفا یاری ندیدم
صفایی جندقی : ترکیب ۱۱۴بندی عاشورایی
بند ۶
برعون باطل آه که ابنای روزگار
در نفی و سلب حق همه جویند اعتبار
تا کربلا ز کوفه به خونریز یک بدن
پر تا به پر پیاده و سر تا به سر سوار
با دعوی خدای پرستی خدای سوز
از التزام ظلم به رحمت امیدوار
ذکر رسول بر لب و بغض ولی به دل
در چشم ها کتاب عزیز اهل بیت خوار
در هیچ امتی عملی سرنزد چنین
ای شرک و کفر را خود از این کیش و ننگ عار
تا راز درم و رسم جدل در جهان که دید
آید برون برابر یک مرد صد هزار
می بین ستیز باطل و بنگر سکون حق
این صبر و این ستم به جهان ماند یادگار
چون شد که عدل حق نکشید انتقام ظلم
ز آن قوم کفر کیش خطاکوش نابکار
جان پلید کاش تنی زان شرار قوم
بیرون نبردی از دم شمشیر آبدار
از تاب تشنه کامی او جاودان کم است
جوشد به جای آب اگر خون ز چشمه سار
زین غم مگر شکسته سراپای آب نهر
بس تن برهنه سرزده برسنگ آبشار
از سبطیان تشنه لبت ای فرات شرم
تا کی به کام قبطی و این گونه سازگار
کاش ای سحر شبت نشود روز هان مخند
شرمی بدار باری از آن چشم اشکبار
از دیده ی تر و لب خشکت نصیب من
اشک زمین گذر شد و آه فلک گذار
ناحق به خاک با بدن چاک چاک خفت
الحق که حق ز فرقه ی ناحق به خاک خفت
در نفی و سلب حق همه جویند اعتبار
تا کربلا ز کوفه به خونریز یک بدن
پر تا به پر پیاده و سر تا به سر سوار
با دعوی خدای پرستی خدای سوز
از التزام ظلم به رحمت امیدوار
ذکر رسول بر لب و بغض ولی به دل
در چشم ها کتاب عزیز اهل بیت خوار
در هیچ امتی عملی سرنزد چنین
ای شرک و کفر را خود از این کیش و ننگ عار
تا راز درم و رسم جدل در جهان که دید
آید برون برابر یک مرد صد هزار
می بین ستیز باطل و بنگر سکون حق
این صبر و این ستم به جهان ماند یادگار
چون شد که عدل حق نکشید انتقام ظلم
ز آن قوم کفر کیش خطاکوش نابکار
جان پلید کاش تنی زان شرار قوم
بیرون نبردی از دم شمشیر آبدار
از تاب تشنه کامی او جاودان کم است
جوشد به جای آب اگر خون ز چشمه سار
زین غم مگر شکسته سراپای آب نهر
بس تن برهنه سرزده برسنگ آبشار
از سبطیان تشنه لبت ای فرات شرم
تا کی به کام قبطی و این گونه سازگار
کاش ای سحر شبت نشود روز هان مخند
شرمی بدار باری از آن چشم اشکبار
از دیده ی تر و لب خشکت نصیب من
اشک زمین گذر شد و آه فلک گذار
ناحق به خاک با بدن چاک چاک خفت
الحق که حق ز فرقه ی ناحق به خاک خفت
صفایی جندقی : ترکیب ۱۱۴بندی عاشورایی
بند ۵۹
دشمن بر او زیاده از این قصد کین نداشت
یا از قصور قدرت کین بیش ازین نداشت
هر کفر و کین و کاوش و کیدی که داشت دهر
جز بهر قتل و غارت ابنای دین نداشت
جز خون و مال خسرو دین را سپهر دون
یک سهم در کمان سپهی در کمین نداشت
مریخ جز مقاتله عزمی رزین نبست
برجیس جز محاربه حکمی متین نداشت
درکفر این فریق همین بس که شاه دین
در رزمگاه ماریه یک تن معین نداشت
غیر از سیوف جاریه رکنی شدید نه
غیر از صفوف حادثه حصنی حصین نداشت
جز یاد بیکسان حرم همدمیش نه
جز زخم های تیغ ستم همنشین نداشت
یا للعجب مطاع زمان پیشوای کل
یک تن مطیع در همه روی زمین نداشت
در خون طفل شیری گهواره خفت وی
خوفی کس از خصومت روح الامین نداشت
کوفی بدین گناه گمان ثواب برد
بی شک خود انتقام خدا را یقین نداشت
با لاف دین و پاس شرایع زهی شگفت
شرمی ز روی واضع شرع مبین نداشت
با دعوی امانت و ایمان امان مجوی
زان کاعتنا به آل رسول امین نداشت
آن کش وجود حاصل ایجاد غیر از او
گیتی نتیجه ی دگر از ماء و طین نداشت
دردا که آبروی خود و اشک آل وی
در چشم قوم قیمت ماء معین نداشت
از نیش این عزا رگ دل بایدم گشود
تا سیل های خون رود از دیده رود رود
یا از قصور قدرت کین بیش ازین نداشت
هر کفر و کین و کاوش و کیدی که داشت دهر
جز بهر قتل و غارت ابنای دین نداشت
جز خون و مال خسرو دین را سپهر دون
یک سهم در کمان سپهی در کمین نداشت
مریخ جز مقاتله عزمی رزین نبست
برجیس جز محاربه حکمی متین نداشت
درکفر این فریق همین بس که شاه دین
در رزمگاه ماریه یک تن معین نداشت
غیر از سیوف جاریه رکنی شدید نه
غیر از صفوف حادثه حصنی حصین نداشت
جز یاد بیکسان حرم همدمیش نه
جز زخم های تیغ ستم همنشین نداشت
یا للعجب مطاع زمان پیشوای کل
یک تن مطیع در همه روی زمین نداشت
در خون طفل شیری گهواره خفت وی
خوفی کس از خصومت روح الامین نداشت
کوفی بدین گناه گمان ثواب برد
بی شک خود انتقام خدا را یقین نداشت
با لاف دین و پاس شرایع زهی شگفت
شرمی ز روی واضع شرع مبین نداشت
با دعوی امانت و ایمان امان مجوی
زان کاعتنا به آل رسول امین نداشت
آن کش وجود حاصل ایجاد غیر از او
گیتی نتیجه ی دگر از ماء و طین نداشت
دردا که آبروی خود و اشک آل وی
در چشم قوم قیمت ماء معین نداشت
از نیش این عزا رگ دل بایدم گشود
تا سیل های خون رود از دیده رود رود
صفایی جندقی : ترکیب ۱۱۴بندی عاشورایی
بند ۸۵
بهرام از عنان نشناسد رکاب را
ناهید از ملال نداند رباب را
گیتی هم از هراس نجوید امید را
گردون هم از درنگ نداند شتاب را
زین ره به کاینات فتوری قوی رسید
کو آنکه فرق بنگرد از مو طناب را
غیب و شهاده فاش و نهان پارسا و رند
زیبا و زشت خورد و کلان شیخ و شاب را
این غم نه گر ز مغز جهان کاست عقل و هوش
پس از چه خاست شورش یوم الحساب را
نقصان کمال یافت به سامان عیش من
در پا فکند سوگ توام خورد و خواب را
جاوید عذر از اهل زمین خواستی سپهر
خواندی روا گر این روش ناصواب را
هم ناله ساخت با نی بزم عزای تو
از جغد تا هما و زغن ذباب را
زد ماتم تو شعله به ارکان شرق و غرب
آتش به باد داد غمت خاک وآب را
از امتیاز باطل و حق هر که کور ماند
در کیش خود گناه شمارد ثواب را
پنداشت در هلاک تو دشمن حیات خویش
آب روان به بادیه دیدی سراب را
با خود هنوز نسبت اسلام می دهند
خاک نفاق و کین به سر این انتساب را
امر قصاص وی که به محشر فکند حق
دنیا نداشت وسعت چندان عذاب را
جایی کش استد او برون باشد از حسیب
لازم شمردکیفر این بی حساب را
حکم جزای قاتلش ار یافتی صدور
ضیق زمان و تنگی جا یافتی ظهور
ناهید از ملال نداند رباب را
گیتی هم از هراس نجوید امید را
گردون هم از درنگ نداند شتاب را
زین ره به کاینات فتوری قوی رسید
کو آنکه فرق بنگرد از مو طناب را
غیب و شهاده فاش و نهان پارسا و رند
زیبا و زشت خورد و کلان شیخ و شاب را
این غم نه گر ز مغز جهان کاست عقل و هوش
پس از چه خاست شورش یوم الحساب را
نقصان کمال یافت به سامان عیش من
در پا فکند سوگ توام خورد و خواب را
جاوید عذر از اهل زمین خواستی سپهر
خواندی روا گر این روش ناصواب را
هم ناله ساخت با نی بزم عزای تو
از جغد تا هما و زغن ذباب را
زد ماتم تو شعله به ارکان شرق و غرب
آتش به باد داد غمت خاک وآب را
از امتیاز باطل و حق هر که کور ماند
در کیش خود گناه شمارد ثواب را
پنداشت در هلاک تو دشمن حیات خویش
آب روان به بادیه دیدی سراب را
با خود هنوز نسبت اسلام می دهند
خاک نفاق و کین به سر این انتساب را
امر قصاص وی که به محشر فکند حق
دنیا نداشت وسعت چندان عذاب را
جایی کش استد او برون باشد از حسیب
لازم شمردکیفر این بی حساب را
حکم جزای قاتلش ار یافتی صدور
ضیق زمان و تنگی جا یافتی ظهور
صفایی جندقی : نوحهها
شمارهٔ ۱
تا کی ای کوکب این ستمکاری
آخر آرزمی فلک زین دلازاری
چند در دورانت ای چرخ زنگاری
دودهٔ عزت همی از تو در خواری
هر امیری را رو به جنگ آمد
پشت خاک از خون او لاله رنگ آمد
هر صغیری را حلق و لب پاره
تیر پستان، شیر خون، خاک گهواره
هر شهیدی را رخ به خاک افتاد
از سم اسبان تنش چاک چاک افتاد
هر قتیلی را زین چو وارون شد
کسوت از خاک سیاه خلعت از خون شد
هر عزیزی را رنج خواری ها
در زمین و آسمانش قطع یاری ها
هر مریضی را تن به تاب آمد
صبح و شامش خون و خاک خورد و خواب آمد
هر غریبی را ناله بر گردون
و اشک مرجان رنگش از دیده بر هامون
هر اسیری را خون روان از دل
ناقهٔ عریان از او مانده پا در گل
هر یتیمی را کف و مو بر سر
پیش چشم ناکسان پرده و معجر
شد صفایی راخاطر خرم
در غم لبتشنگان محفل ماتم
آخر آرزمی فلک زین دلازاری
چند در دورانت ای چرخ زنگاری
دودهٔ عزت همی از تو در خواری
هر امیری را رو به جنگ آمد
پشت خاک از خون او لاله رنگ آمد
هر صغیری را حلق و لب پاره
تیر پستان، شیر خون، خاک گهواره
هر شهیدی را رخ به خاک افتاد
از سم اسبان تنش چاک چاک افتاد
هر قتیلی را زین چو وارون شد
کسوت از خاک سیاه خلعت از خون شد
هر عزیزی را رنج خواری ها
در زمین و آسمانش قطع یاری ها
هر مریضی را تن به تاب آمد
صبح و شامش خون و خاک خورد و خواب آمد
هر غریبی را ناله بر گردون
و اشک مرجان رنگش از دیده بر هامون
هر اسیری را خون روان از دل
ناقهٔ عریان از او مانده پا در گل
هر یتیمی را کف و مو بر سر
پیش چشم ناکسان پرده و معجر
شد صفایی راخاطر خرم
در غم لبتشنگان محفل ماتم
صفایی جندقی : نوحهها
شمارهٔ ۳۲
از حرم تا شام گردون بر زمین گسترد دامی
که نه شاهینی ز بندش رست خواهد نه حمامی
قاهر آمد دست کین بازوی کفر افتاد چیره
نه نشانی ماند از ایمان نه از اسلام نامی
تا کی ای دست عتاب و عدل حق در آستینی
تا کی ای تیغ قصاص دولت و دین در نیامی
آل احمد تا کجا خواری کشند از خیل مروان
قهری ای عنف سپهر ای خشم اختر انتقامی
ای دماء پاک پرور ای فرات عذب گوهر
بی گنه تا کی حلالی بی جهت تا کی حرامی
قحط آب است ای دریغا اشک تلخ و شور من
دست گیرد تا مگر دریای رحمت را به جامی
داوری را دیده در راه تو داریم ای قیامت
لنگ لنگان پویه تا کی؟ شل نه ای برادر گامی
وقعه ی کبری مگر کیفر کند این کفر و کین را
ای سپهر آخر درنگی، ای زمین آخر خرامی
خاک نایی زین تحکم خون نگردی زین تعدی
جان نه پولادی و آهن دل نه سندان و رخامی
صحن کیهان برنتابد با دو رستاخیز کبری
این تطاول را تقاعد یا قیامت را قیامی
ای جهان آویز غوغا ای سلامت سوز ماتم
نینوایی یا قیامت کوفه یا آشوب شامی
بر سران خسته تن هر گام رستاخیز خاصی
بر زنان بسته پر هر چشم زد غوغای عامی
از حریم تست خاکم در دهان بی هیچ حرمت
گر سگی جوی کنیزی یا خسی خواهد غلامی
با چنان حق سوز باطل و آن مسلمان تاز کافر
دولت و دین را کجا قوت بماند یا قوامی
هان صفایی بر لب خشک شهیدان خون گری خون
تا بود آن زخم ازین مرهم پذیرد التیامی
که نه شاهینی ز بندش رست خواهد نه حمامی
قاهر آمد دست کین بازوی کفر افتاد چیره
نه نشانی ماند از ایمان نه از اسلام نامی
تا کی ای دست عتاب و عدل حق در آستینی
تا کی ای تیغ قصاص دولت و دین در نیامی
آل احمد تا کجا خواری کشند از خیل مروان
قهری ای عنف سپهر ای خشم اختر انتقامی
ای دماء پاک پرور ای فرات عذب گوهر
بی گنه تا کی حلالی بی جهت تا کی حرامی
قحط آب است ای دریغا اشک تلخ و شور من
دست گیرد تا مگر دریای رحمت را به جامی
داوری را دیده در راه تو داریم ای قیامت
لنگ لنگان پویه تا کی؟ شل نه ای برادر گامی
وقعه ی کبری مگر کیفر کند این کفر و کین را
ای سپهر آخر درنگی، ای زمین آخر خرامی
خاک نایی زین تحکم خون نگردی زین تعدی
جان نه پولادی و آهن دل نه سندان و رخامی
صحن کیهان برنتابد با دو رستاخیز کبری
این تطاول را تقاعد یا قیامت را قیامی
ای جهان آویز غوغا ای سلامت سوز ماتم
نینوایی یا قیامت کوفه یا آشوب شامی
بر سران خسته تن هر گام رستاخیز خاصی
بر زنان بسته پر هر چشم زد غوغای عامی
از حریم تست خاکم در دهان بی هیچ حرمت
گر سگی جوی کنیزی یا خسی خواهد غلامی
با چنان حق سوز باطل و آن مسلمان تاز کافر
دولت و دین را کجا قوت بماند یا قوامی
هان صفایی بر لب خشک شهیدان خون گری خون
تا بود آن زخم ازین مرهم پذیرد التیامی
صفایی جندقی : نوحهها
شمارهٔ ۳۹
خصم جان کوکب تو دشمن تن اختر ما
رنج قتل اول تو خواری بند آخر ما
دل نهاد از تو به دوری تن غم پرور ما
ما برفتیم و تو دانی و دل غم خور ما
بخت بد تا به کجا می برد آبشخور ما
سر چو ناکام ز خاک قدمت برگیرم
بند برپا به اسیری پی لشکر گیرم
چون نیفتد که سر زلف تو از سر گیرم
از نثار مژه چون زلف تو در زر گیرم
قدمی کز تو سلامی برساند برما
فرقتم برد فرو دم به دعا دست برآر
هجرتم ساخت طرب غم به دعا دست برآر
شکوه بسیار و زمان کم به دعا دست برآر
به وداع آمده ام هم به دعا دست برآر
که وفا با تو قرین باد و خدا یاور ما
ملک ار بیش و اگر کم به سرم تیغ کشند
پای تا سر بنی آدم به سرم تیغ کشند
شرق تا غرب مسلم به سرم تیغ کشند
به سرت گر همه عالم به سرم تیغ کشند
نتوان برد هوای تو برون از سر ما
دهر محروم از این رو کندم میدانم
بخت مهجور از این کو کندم می دانم
خصم زنجیر به بازو کندم می دانم
چرخ آواره بهر سو کندم می دانم
رشک می آیدش از صحبت جان پرور ما
مرد و زن پیر و جوان بر من و تو حیف خورند
بیش و کم فاش و نهان بر من و توحیف خورند
همه ابنای زمان برمن و تو حیف خورند
گر همه خلق جهان بر من و توحیف خورند
بکشد از همه انصاف ستم داور ما
تا از آن رو چه دم افزون و چه کم زد حافظ
تا از آن حسن دلاویز قلم زد حافظ
تا از آن چهر چمن خیز رقم زد حافظ
تا ز وصف رخ زیبای تو دم زد حافظ
ورق گل خجل است از ورق دفتر ما
در مقامی که پسر سخت گریزد ز پدر
پدر از ماتم خود سست گراید به پسر
چون صفایی همه از تابش خور در آذر
نارد ار قامت اقبال توام سایه به سر
خالی از قصه قیامت گذرد محشر ما
رنج قتل اول تو خواری بند آخر ما
دل نهاد از تو به دوری تن غم پرور ما
ما برفتیم و تو دانی و دل غم خور ما
بخت بد تا به کجا می برد آبشخور ما
سر چو ناکام ز خاک قدمت برگیرم
بند برپا به اسیری پی لشکر گیرم
چون نیفتد که سر زلف تو از سر گیرم
از نثار مژه چون زلف تو در زر گیرم
قدمی کز تو سلامی برساند برما
فرقتم برد فرو دم به دعا دست برآر
هجرتم ساخت طرب غم به دعا دست برآر
شکوه بسیار و زمان کم به دعا دست برآر
به وداع آمده ام هم به دعا دست برآر
که وفا با تو قرین باد و خدا یاور ما
ملک ار بیش و اگر کم به سرم تیغ کشند
پای تا سر بنی آدم به سرم تیغ کشند
شرق تا غرب مسلم به سرم تیغ کشند
به سرت گر همه عالم به سرم تیغ کشند
نتوان برد هوای تو برون از سر ما
دهر محروم از این رو کندم میدانم
بخت مهجور از این کو کندم می دانم
خصم زنجیر به بازو کندم می دانم
چرخ آواره بهر سو کندم می دانم
رشک می آیدش از صحبت جان پرور ما
مرد و زن پیر و جوان بر من و تو حیف خورند
بیش و کم فاش و نهان بر من و توحیف خورند
همه ابنای زمان برمن و تو حیف خورند
گر همه خلق جهان بر من و توحیف خورند
بکشد از همه انصاف ستم داور ما
تا از آن رو چه دم افزون و چه کم زد حافظ
تا از آن حسن دلاویز قلم زد حافظ
تا از آن چهر چمن خیز رقم زد حافظ
تا ز وصف رخ زیبای تو دم زد حافظ
ورق گل خجل است از ورق دفتر ما
در مقامی که پسر سخت گریزد ز پدر
پدر از ماتم خود سست گراید به پسر
چون صفایی همه از تابش خور در آذر
نارد ار قامت اقبال توام سایه به سر
خالی از قصه قیامت گذرد محشر ما
صفایی جندقی : قطعات و ماده تاریخها
۱۱- سگی به سوی سقر شد که پاک ساخت زمین را
سگی به سوی سقر شد که پاک ساخت زمین را
هم از عموم کثائف هم از شمول شئامت
به اسم عبدالله و به رسم بنده ی شیطان
مقیم ... بوبکر در مقام اقامت
منیر برج تجری امیر جیش تهور
عزیز مصر ملاهی ملیک ملک لآمت
اجل ببردن این...گوز کهنه مرائی
ز نو نمود به کیهان هزار گونه کرامت
خری که درهمه ایام هر دقیقه به ظلمی
برای خویش تراشد هزار میخ ندامت
ندانم از چه زبان می دهد جواب خدا را
چو حاضرش کند اندر حسابگاه قیامت
دمیدش از فلک آغاز روزگار تهاون
رسیدش از اجل انجام عهد عز و شهامت
قدر به دوزخش انداخت فرش محنت و خواری
امل فکند به مرگش بساط مجد و سلامت
صفائی از پی تاریخ این قضیه رقم زد
عجب گهی به جهنم کشید بار اقامت
۱۲۸۹ق
هم از عموم کثائف هم از شمول شئامت
به اسم عبدالله و به رسم بنده ی شیطان
مقیم ... بوبکر در مقام اقامت
منیر برج تجری امیر جیش تهور
عزیز مصر ملاهی ملیک ملک لآمت
اجل ببردن این...گوز کهنه مرائی
ز نو نمود به کیهان هزار گونه کرامت
خری که درهمه ایام هر دقیقه به ظلمی
برای خویش تراشد هزار میخ ندامت
ندانم از چه زبان می دهد جواب خدا را
چو حاضرش کند اندر حسابگاه قیامت
دمیدش از فلک آغاز روزگار تهاون
رسیدش از اجل انجام عهد عز و شهامت
قدر به دوزخش انداخت فرش محنت و خواری
امل فکند به مرگش بساط مجد و سلامت
صفائی از پی تاریخ این قضیه رقم زد
عجب گهی به جهنم کشید بار اقامت
۱۲۸۹ق
صفایی جندقی : قطعات و ماده تاریخها
۱۲- سالوس مرز جی به سقر رفت و زین سفر
سالوس مرز جی به سقر رفت و زین سفر
کفران کید وکینه کاوش به خاک خفت
شوب و شکوک و شرک و شقاق از بلاد رفت
رنگ ریا و ریب و نفاق از زمانه خفت
تا نخل خار بار وجودش به گل نشست
گلزار کامرانی ارباب دل شکفت
بر ریشش آنچه تیز چه کوتاه و چه دراز
در...آنچه تیر چه کوتاه و چه کلفت
ایمان غائبین نه به تقوی که برد پوچ
اموال حاضرین نه به قیمت که خورد مفت
شید و شقاق و شیطنت و شک و شرک وکذب
در خلق خلق خصلت و اطوار کرد و گفت
هر دو به چشم اهل حق آمد پدیدتر
چندان که حال خویش به ثوب ریا نهفت
چون بر زبان هاتف غیبی سفیده دم
هوش صفائی این خبر از گوش جان شنفت
بهر خجسته سال وصولش به هاویه
نفس ریا هلاک شد اندر کرند گفت
۱۲۹۰ ق
کفران کید وکینه کاوش به خاک خفت
شوب و شکوک و شرک و شقاق از بلاد رفت
رنگ ریا و ریب و نفاق از زمانه خفت
تا نخل خار بار وجودش به گل نشست
گلزار کامرانی ارباب دل شکفت
بر ریشش آنچه تیز چه کوتاه و چه دراز
در...آنچه تیر چه کوتاه و چه کلفت
ایمان غائبین نه به تقوی که برد پوچ
اموال حاضرین نه به قیمت که خورد مفت
شید و شقاق و شیطنت و شک و شرک وکذب
در خلق خلق خصلت و اطوار کرد و گفت
هر دو به چشم اهل حق آمد پدیدتر
چندان که حال خویش به ثوب ریا نهفت
چون بر زبان هاتف غیبی سفیده دم
هوش صفائی این خبر از گوش جان شنفت
بهر خجسته سال وصولش به هاویه
نفس ریا هلاک شد اندر کرند گفت
۱۲۹۰ ق
صفایی جندقی : قطعات و ماده تاریخها
۷۵- تاریخ مرگ سید محسن
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۶ - وله شیرازیه ولکن یلزمها التصحیح
مهل که گیوه بنوتن غرت چو نیست کلا
که دوست نیست اثر دایما و دشمن ابا
تمع نه رخت مهن بوکه نت و گوبا لوت
بنی مغاره سنغرایز جمش میوا
نمیذنم که که بوتن چو شرم کی حدنی
که ات امعرد دارائی گوشرمت با
بزیرکش چه نیکک واکتان روسی گفت
جهن کتان نمیوت ازمو میزر و مقنا
مختمش پش کمخا مرا و لوشی بو
الوادست و بدا عروخش نه انکه ولا
یکی ترا زادست ثخن پهلودار
نه از گریبن نه از قبن آیت فتحا
نه شعر البسه گفتن مثیلها قاری
یکی نه ای چه بگو تن که هیچ و نه دعا
که دوست نیست اثر دایما و دشمن ابا
تمع نه رخت مهن بوکه نت و گوبا لوت
بنی مغاره سنغرایز جمش میوا
نمیذنم که که بوتن چو شرم کی حدنی
که ات امعرد دارائی گوشرمت با
بزیرکش چه نیکک واکتان روسی گفت
جهن کتان نمیوت ازمو میزر و مقنا
مختمش پش کمخا مرا و لوشی بو
الوادست و بدا عروخش نه انکه ولا
یکی ترا زادست ثخن پهلودار
نه از گریبن نه از قبن آیت فتحا
نه شعر البسه گفتن مثیلها قاری
یکی نه ای چه بگو تن که هیچ و نه دعا
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۸ - شیخ سعدی فرماید
پیش رویت دگران صورت بر دیوارند
نه چنین صورت معنی که تو داری دارند
در جواب او
گلها پیش گل شرب سراسر خارند
جامهائی که ببارند جز اطلس بارند
غیر دستار که پیچش و مندیله او
نیست چیزی که بگیرند و دگر بگذارند
بحقارت منگر کاسترو خضری و شال
که ببازار قماش این همه اندر کارند
آنکسان را که تو بینی بسه وردار لباس
جامه شان بنده و خود خواجه خدمتکارند
صورت اطلس چرخی چو بدیدم گفتم
پیش رویت دگران صورت بر دیوارند
جامها دیده ام ای طرفه عذار والا
نه چنین صورت معنی که تو داری دارند
قاری این اطلس کمخای نفیسست که خود
همه پشمینه خرانند که دربازارند
نه چنین صورت معنی که تو داری دارند
در جواب او
گلها پیش گل شرب سراسر خارند
جامهائی که ببارند جز اطلس بارند
غیر دستار که پیچش و مندیله او
نیست چیزی که بگیرند و دگر بگذارند
بحقارت منگر کاسترو خضری و شال
که ببازار قماش این همه اندر کارند
آنکسان را که تو بینی بسه وردار لباس
جامه شان بنده و خود خواجه خدمتکارند
صورت اطلس چرخی چو بدیدم گفتم
پیش رویت دگران صورت بر دیوارند
جامها دیده ام ای طرفه عذار والا
نه چنین صورت معنی که تو داری دارند
قاری این اطلس کمخای نفیسست که خود
همه پشمینه خرانند که دربازارند