عبارات مورد جستجو در ۴۰۶۷ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۰۲
ز شرم سرنوشتیکز ازل بنیاد من دارد
عرق در چین پیشانی زمین آبکن دارد
بساط ناز میپردازم اما ساز فرصتکو
مه اینجا پیشتر ز آرایش دامن شکن دارد
بهاینفرصتبضاعتهرچهداریرفتهگیر ازکف
گمانی هم کزین بازیچه بردی باختن دارد
وفا جز سوختن آرایش دیگر نمیخواهد
همین داغست اگرشمع بساط مالگن دارد
خموشی چشمهٔ جوشست دریای معانی را
مدد از سرمه دارد چون قلم هرکس سخن دارد
به این نیرنگ تاکی خفّت افلاس پوشیدن
فلک صد رنگ میگرداند و یک پیرهن دارد
پی یک لقمه در مهمانسرای عالم حاجت
هوس تا دست شوید آبروها ریختن دارد
بهار عمر باید در خزانکردن تماشایش
گل شمعی که ما داریم در چیدن چمن دارد
به جایی واکشیدیکز سلامت نیست آثاری
تو مست خواب و این ویرانه دیوارکهن دارد
دو روزی عذرخواه نالهٔ دل بایدم بودن
غریبی در دیار بیکسی یاد وطن دارد
اگر از غیرت طبع قناعت آگهی بیدل
به سیلی تا رسد کارت طمع کردن زدن دارد
عرق در چین پیشانی زمین آبکن دارد
بساط ناز میپردازم اما ساز فرصتکو
مه اینجا پیشتر ز آرایش دامن شکن دارد
بهاینفرصتبضاعتهرچهداریرفتهگیر ازکف
گمانی هم کزین بازیچه بردی باختن دارد
وفا جز سوختن آرایش دیگر نمیخواهد
همین داغست اگرشمع بساط مالگن دارد
خموشی چشمهٔ جوشست دریای معانی را
مدد از سرمه دارد چون قلم هرکس سخن دارد
به این نیرنگ تاکی خفّت افلاس پوشیدن
فلک صد رنگ میگرداند و یک پیرهن دارد
پی یک لقمه در مهمانسرای عالم حاجت
هوس تا دست شوید آبروها ریختن دارد
بهار عمر باید در خزانکردن تماشایش
گل شمعی که ما داریم در چیدن چمن دارد
به جایی واکشیدیکز سلامت نیست آثاری
تو مست خواب و این ویرانه دیوارکهن دارد
دو روزی عذرخواه نالهٔ دل بایدم بودن
غریبی در دیار بیکسی یاد وطن دارد
اگر از غیرت طبع قناعت آگهی بیدل
به سیلی تا رسد کارت طمع کردن زدن دارد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۰۳
سحر آه و گلستان نکهت و بلبل فغان دارد
جهانی سوی بیرنگی ز حسرت کاروان دارد
تأمل گر کنی هر کس به رنگی رفته است از خود
تپشهایی که دارد بحر، گوهر هم همان دارد
نپنداری عبث بر دامن هر ذره میپیچم
جهان را گرد مجنون محمل لیلی گمان دارد
دبستان ادب را آن نزاکت فهم اسرارم
که طفل اشک من در خامشی درس روان دارد
چو شمع کشته کز خاکستر خود میکند بالین
خموشیهای آهم داغ در زیر زبان دارد
چرا زین آرزو برخود نبالد بیستون غم
که تیغش از دل فرهاد من سنگ فسان دارد
نیام آگه ز حس قاتل اما اینقدر دانم
که در هر قطره خونم چشم حیران آشیان دارد
به فتراک خیالی چون سحر گرد نفس دارم
شکار انداز دشت بی نشانی هم نشان دارد
دماغ خون من چون اشک رنگی برنمیدارد
گر استغنا نگیرد دست و تیغت امتحان دارد
چه میپرسی ز نقدکیسهٔ وهم سپند من
اگر برهم شکافی نالهای ضبط عنان دارد
بلندیها به پستی متهم شد از تنآسانی
به راحتگر نپردازد زمین هم آسمان دارد
تپیدن شکرآرام است بیدل بسمل ما را
نفس در عالم پرواز سیر آشیان دارد
جهانی سوی بیرنگی ز حسرت کاروان دارد
تأمل گر کنی هر کس به رنگی رفته است از خود
تپشهایی که دارد بحر، گوهر هم همان دارد
نپنداری عبث بر دامن هر ذره میپیچم
جهان را گرد مجنون محمل لیلی گمان دارد
دبستان ادب را آن نزاکت فهم اسرارم
که طفل اشک من در خامشی درس روان دارد
چو شمع کشته کز خاکستر خود میکند بالین
خموشیهای آهم داغ در زیر زبان دارد
چرا زین آرزو برخود نبالد بیستون غم
که تیغش از دل فرهاد من سنگ فسان دارد
نیام آگه ز حس قاتل اما اینقدر دانم
که در هر قطره خونم چشم حیران آشیان دارد
به فتراک خیالی چون سحر گرد نفس دارم
شکار انداز دشت بی نشانی هم نشان دارد
دماغ خون من چون اشک رنگی برنمیدارد
گر استغنا نگیرد دست و تیغت امتحان دارد
چه میپرسی ز نقدکیسهٔ وهم سپند من
اگر برهم شکافی نالهای ضبط عنان دارد
بلندیها به پستی متهم شد از تنآسانی
به راحتگر نپردازد زمین هم آسمان دارد
تپیدن شکرآرام است بیدل بسمل ما را
نفس در عالم پرواز سیر آشیان دارد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۰۹
اسیر آن پنجهٔ نگارین رهایی ازهیچ در ندارد
حنا به صد رنگ وحشت آنجا چو رنگ یاقوت پرندارد
جبین به تسلیم بینیازی بهخاک اگر نفکنی چه سازی
ز عجز دور است تیغ بازی که سایه غیر از سپر ندارد
درین زیانگاه برق حاصل غرور طبع است و خلق غافل
به صدگداز ارکنی مقابل که سنگ ز آتش خبر ندارد
نفس غبار است صبح امکان عدم تلاش است جهد اعیان
به غیر پرواز این گلستان بهار رنگی دگرندارد
چها نچیدهست از تعلق بنای تهمت مدار هستی
تحیر است اینکه خلق یکسر هجوم درد است و سر ندارد
ز دوستانکسته پیمان به دوش الفت مبند بهتان
که نخل تالیف اشک و مژگان به جز جدایی ثمر ندارد
قناعت و ننگ ناتمامیتریست ابرام وضع خامی
گهر به تدبیر تشنهکامی ز جوی کس آب برندارد
ز چشم بستن مگر خیالی فراهم آرد غبارتهمت
وگرنه سعی گشاد مژگان درین شبستان سحر ندارد
نبرد کوشش ز قید گردون به هیچ تدبیر رخت بیرون
اگر نمیرد کسی چه سازد که خانه تنگ است و در ندارد
عدمنژادان بیبقا را چه عرض طاعت چه عذر عصیان
دل و دماغ قبول رحمت چو خاک بودن هنر ندارد
ز دورباش شکوه غیرتکراست جرأتکجاست طاقت
تو مرد میدان جستجو باش که بیدل ما جگر ندارد
حنا به صد رنگ وحشت آنجا چو رنگ یاقوت پرندارد
جبین به تسلیم بینیازی بهخاک اگر نفکنی چه سازی
ز عجز دور است تیغ بازی که سایه غیر از سپر ندارد
درین زیانگاه برق حاصل غرور طبع است و خلق غافل
به صدگداز ارکنی مقابل که سنگ ز آتش خبر ندارد
نفس غبار است صبح امکان عدم تلاش است جهد اعیان
به غیر پرواز این گلستان بهار رنگی دگرندارد
چها نچیدهست از تعلق بنای تهمت مدار هستی
تحیر است اینکه خلق یکسر هجوم درد است و سر ندارد
ز دوستانکسته پیمان به دوش الفت مبند بهتان
که نخل تالیف اشک و مژگان به جز جدایی ثمر ندارد
قناعت و ننگ ناتمامیتریست ابرام وضع خامی
گهر به تدبیر تشنهکامی ز جوی کس آب برندارد
ز چشم بستن مگر خیالی فراهم آرد غبارتهمت
وگرنه سعی گشاد مژگان درین شبستان سحر ندارد
نبرد کوشش ز قید گردون به هیچ تدبیر رخت بیرون
اگر نمیرد کسی چه سازد که خانه تنگ است و در ندارد
عدمنژادان بیبقا را چه عرض طاعت چه عذر عصیان
دل و دماغ قبول رحمت چو خاک بودن هنر ندارد
ز دورباش شکوه غیرتکراست جرأتکجاست طاقت
تو مرد میدان جستجو باش که بیدل ما جگر ندارد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۲۷
دل از وسعت اگر شانی ندارد
بیابان هم بیابانی ندارد
در این دریا ندامت اعتبار است
گهر جز اشک عریانی ندارد
جنون مینالد از بیدستگاهی
که عریانی گریبانی ندارد
تو خواهی شیشه بشکن خواه ساغر
طرب جز رنگ سامانی ندارد
به خود میبال لیک از غصه خوردن
تنور آرزو نانی ندارد
محبتپیشهای بگداز و خون ش
که درد عشق درمانی ندارد
کشد چون گردباد آخر ز حلقت
گریبانی که دامانی ندارد
در دل میزنی آزادیت کو
مگر آیینه زندانی ندارد
محبت دستگاه عافیت نیست
تحیر ربط مژگانی ندارد
تظلم دوری از اصل است ور نه
نفس در سینه فغانی ندارد
تحیر بسمل اشک نیازم
به خون غلتیدنم جانی ندارد
اگر عشق بتان کفر است بیدل
کسی جز کافر ایمانی ندارد
بیابان هم بیابانی ندارد
در این دریا ندامت اعتبار است
گهر جز اشک عریانی ندارد
جنون مینالد از بیدستگاهی
که عریانی گریبانی ندارد
تو خواهی شیشه بشکن خواه ساغر
طرب جز رنگ سامانی ندارد
به خود میبال لیک از غصه خوردن
تنور آرزو نانی ندارد
محبتپیشهای بگداز و خون ش
که درد عشق درمانی ندارد
کشد چون گردباد آخر ز حلقت
گریبانی که دامانی ندارد
در دل میزنی آزادیت کو
مگر آیینه زندانی ندارد
محبت دستگاه عافیت نیست
تحیر ربط مژگانی ندارد
تظلم دوری از اصل است ور نه
نفس در سینه فغانی ندارد
تحیر بسمل اشک نیازم
به خون غلتیدنم جانی ندارد
اگر عشق بتان کفر است بیدل
کسی جز کافر ایمانی ندارد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۳۷
از چرخ نه هر ابله و نادانگله دارد
جای.گله این است که انسان گله دارد
اسباب بر آزادهدلان سخت حجابیست
نظاره ز جمعیّت مژگان گله دارد
زنجیر ز دیوانه ندید الفت آرام
از وحشت دل طره جانان گله دارد
بر وحشت اشکم تب وتاب مژهبار است
این موج ز پیچ و خم دامان گله دارد
اظهار عرق خجلت دیباچهٔ شرم است
مکتوب من از شوخی عنوانگله دارد
ترسم شود آزرده زتاب نگهگرم
رخسار تو کز سایهٔ مژگان گله دارد
از طاقت داغم جگر شعله کباب ست
از آبلهام خار مغیلانگله دارد
اشک تپش آهنگ جنونم چه توانکرد
آسودگی از خانه بهدوشان گله دارد
زنهار به خود نیز ترحم ننمایی
امروز در این انجمن احسان گله دارد
بیدل منم آن گوهر دریای تحمل
کز لنگر من شورش توفانگله دارد
جای.گله این است که انسان گله دارد
اسباب بر آزادهدلان سخت حجابیست
نظاره ز جمعیّت مژگان گله دارد
زنجیر ز دیوانه ندید الفت آرام
از وحشت دل طره جانان گله دارد
بر وحشت اشکم تب وتاب مژهبار است
این موج ز پیچ و خم دامان گله دارد
اظهار عرق خجلت دیباچهٔ شرم است
مکتوب من از شوخی عنوانگله دارد
ترسم شود آزرده زتاب نگهگرم
رخسار تو کز سایهٔ مژگان گله دارد
از طاقت داغم جگر شعله کباب ست
از آبلهام خار مغیلانگله دارد
اشک تپش آهنگ جنونم چه توانکرد
آسودگی از خانه بهدوشان گله دارد
زنهار به خود نیز ترحم ننمایی
امروز در این انجمن احسان گله دارد
بیدل منم آن گوهر دریای تحمل
کز لنگر من شورش توفانگله دارد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۴۵
ضعیفیها بیان عجز طاقت برنمیدارد
سجود مشت خاک اظهار طاعت برنمیدارد
طرف عشق است غیر از ترک هستی نیست تدبیری
که شمشیر از حریف خود سلامت برنمیدارد
به ذوق گفتگو بر هم مزن هنگامهٔ تمکین
که کوه از ناله غیر از ننگ خفّت بر نمیدارد
دلیل ترک اسبابم مباش ای ذوق آزادی
نگاه بی دماغان ناز عبرت بر نمیدارد
مگرچون نقش پا با خاک محشورمکنی ورنه
سر افتادهای دارم که خجلت برنمیدارد
گل بیتابیام چندان نزاکتپرور است امشب
کهگر آیینهگردد رنگ حیرت برنمیدارد
سفیه انگار منعم راکه سایل بر در جودش
ندارد بار تا گرد مذلت برنمیدارد
ز ساز سرکشیها عجز پیما نالهای دارم
که گر توفان کند جز دست حاجت برنمیدارد
امل را چند سازی کاروان سالار خواهشها
نفس خود محملت بیش از دو ساعت بر نمیدارد
نمیارزد به تصدیع نگه جنس تماشایی
دو عالم یک مژه بار است همت بر نمیدارد
بیا و از شرارم یک نگه فرصت غنیمت دان
که شرم انتظارم برق مهلت بر نمیدارد
به رنگ رسم پردازان تکلف میکنم بیدل
و گرنه معنی الفت عبارت برنمیدارد
سجود مشت خاک اظهار طاعت برنمیدارد
طرف عشق است غیر از ترک هستی نیست تدبیری
که شمشیر از حریف خود سلامت برنمیدارد
به ذوق گفتگو بر هم مزن هنگامهٔ تمکین
که کوه از ناله غیر از ننگ خفّت بر نمیدارد
دلیل ترک اسبابم مباش ای ذوق آزادی
نگاه بی دماغان ناز عبرت بر نمیدارد
مگرچون نقش پا با خاک محشورمکنی ورنه
سر افتادهای دارم که خجلت برنمیدارد
گل بیتابیام چندان نزاکتپرور است امشب
کهگر آیینهگردد رنگ حیرت برنمیدارد
سفیه انگار منعم راکه سایل بر در جودش
ندارد بار تا گرد مذلت برنمیدارد
ز ساز سرکشیها عجز پیما نالهای دارم
که گر توفان کند جز دست حاجت برنمیدارد
امل را چند سازی کاروان سالار خواهشها
نفس خود محملت بیش از دو ساعت بر نمیدارد
نمیارزد به تصدیع نگه جنس تماشایی
دو عالم یک مژه بار است همت بر نمیدارد
بیا و از شرارم یک نگه فرصت غنیمت دان
که شرم انتظارم برق مهلت بر نمیدارد
به رنگ رسم پردازان تکلف میکنم بیدل
و گرنه معنی الفت عبارت برنمیدارد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۵۹
خاکستری نماند ز ما تا هوا برد
دیگر کسی چه صرفه ز تاراج ما برد
نقش مراد مفت حریفی کزین بساط
چون شعله رنگ بازد و داغ وفا برد
آسوده جبههای که درین معبد هوس
چون شمع سجده بر اثر نقش پا برد
آخر به درد و داغگرهگشت پیکرم
صد گوی اشک یک مژه چوگان کجا برد
سیل بنای موج همان زندگی بس است
بگذارتا غبار من آب بقا برد
زبن خاکدان دگر چه برد ناتوان عشق
خود را مگر هلال به پشت دو تا برد
محروم دامن تو غبار نیاز من
صد صبح چاک سینه به دوش هوا برد
چشمی که از غبار دلش نیست عبرتی
یارب که التجا به در توتیا برد
حسن قبول جعوهکمین بهانهایست
کو دل که جای آینه دست دعا برد
زاهد ز سبحه نعل یقینت در آتش است
درکعبه راه دیر گرفتی خدا برد
کو قاصدی که در شکن دام انتظار
پیغامی از تو آرد و ما را ز ما برد
هرکس به دیر وکعبه دلیلش بضاعتی است
بیدل به جز دلیکه نداردکجا برد
دیگر کسی چه صرفه ز تاراج ما برد
نقش مراد مفت حریفی کزین بساط
چون شعله رنگ بازد و داغ وفا برد
آسوده جبههای که درین معبد هوس
چون شمع سجده بر اثر نقش پا برد
آخر به درد و داغگرهگشت پیکرم
صد گوی اشک یک مژه چوگان کجا برد
سیل بنای موج همان زندگی بس است
بگذارتا غبار من آب بقا برد
زبن خاکدان دگر چه برد ناتوان عشق
خود را مگر هلال به پشت دو تا برد
محروم دامن تو غبار نیاز من
صد صبح چاک سینه به دوش هوا برد
چشمی که از غبار دلش نیست عبرتی
یارب که التجا به در توتیا برد
حسن قبول جعوهکمین بهانهایست
کو دل که جای آینه دست دعا برد
زاهد ز سبحه نعل یقینت در آتش است
درکعبه راه دیر گرفتی خدا برد
کو قاصدی که در شکن دام انتظار
پیغامی از تو آرد و ما را ز ما برد
هرکس به دیر وکعبه دلیلش بضاعتی است
بیدل به جز دلیکه نداردکجا برد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۶۵
رنگ در دل داشتم روشنگر ادراک برد
همچو سیل این خانه را افسون رفتن پاک برد
در سرم بیمغزی شور هوس پیچیده بود
وصلگوهریابد آن موجیکه این خاشاک برد
کرد شغل جاه خلقی را به بیدردی علم
لابهای چند آبروی دیدهٔ نمناک برد
حیف اوقاتیکهکس منتکشد از هر خسی
وقتی پیری خوش که بیدندانیاش مسواک برد
هستی از گرد نفس باری به دوشم بسته است
چون سحر بر آسمان میبایدم این خاک برد
بهر نام دیگران تا چند شغل جان کنی
مزد عبرت زین نگینها صنعت حکاک برد
قاصد مجنون دپندشت اندکی لغزیده بود
جادهها هر سو به منزل صد گریبان چاک برد
گر همه در آفتاب محشرم افتاده راه
یاد آن مژگان مرا در سایههای تاک برد
میروم محمل به دوش آمد و رفت نفس
تا کجا یارب ز خویشم خواهد این بیباک برد
ما ضعیفان هم امیدی داشتیم اما چه سود
کهکشان ناز شکست رنگ برافلاک برد
بیدل اقبال گرفتاری درین وادی کراست
ای بسا صیدی که رفت و حسرت فتراک برد
همچو سیل این خانه را افسون رفتن پاک برد
در سرم بیمغزی شور هوس پیچیده بود
وصلگوهریابد آن موجیکه این خاشاک برد
کرد شغل جاه خلقی را به بیدردی علم
لابهای چند آبروی دیدهٔ نمناک برد
حیف اوقاتیکهکس منتکشد از هر خسی
وقتی پیری خوش که بیدندانیاش مسواک برد
هستی از گرد نفس باری به دوشم بسته است
چون سحر بر آسمان میبایدم این خاک برد
بهر نام دیگران تا چند شغل جان کنی
مزد عبرت زین نگینها صنعت حکاک برد
قاصد مجنون دپندشت اندکی لغزیده بود
جادهها هر سو به منزل صد گریبان چاک برد
گر همه در آفتاب محشرم افتاده راه
یاد آن مژگان مرا در سایههای تاک برد
میروم محمل به دوش آمد و رفت نفس
تا کجا یارب ز خویشم خواهد این بیباک برد
ما ضعیفان هم امیدی داشتیم اما چه سود
کهکشان ناز شکست رنگ برافلاک برد
بیدل اقبال گرفتاری درین وادی کراست
ای بسا صیدی که رفت و حسرت فتراک برد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۶۹
فکر خویشم آخر از صحرای امکان میبرد
همچو شمع آن سوی دامانم گریبان میبرد
شرمسار هستیام کاین کاغذ آتش زده
یک دو گامم زین شبستان با چراغان میبرد
الفت دل با دم هستی دو روزی بیش نیست
انتظار شیشه اینجا طاق نسیان میبرد
پیکر خم گشته در پیری مددخواه از سر است
از گرانی گوی ما با خویش چوگان میبرد
حاصل این مزرع علم و عمل سنجیدنی است
سنبله چون پخته شد چرخش به میزان میبرد
از فنا هر کس کمال خویش دارد در نظر
دانه را در آسیاها هیأت نان میبرد
تا گداز دل دهد داد فسردنهای جسم
سنگ این کوه انتظار شیشهسازان میبرد
صحبت یاران ندارد آنقدر رنگ وفاق
شمع هم زین بزم داغ چشم گریان میبرد
این درشتان برگزند خلق دارند اتفاق
لیک از این غافل که پشت دست دندان میبرد
گر چنین دارد محبت پاس شرم انتظار
چشم ما هم بعد از این راهی به کنعان میبرد
خانهٔ مجنون به رفت و روب پر محتاج نیست
گردباد اکثر خس و خار از بیابان میبرد
با همه بیدست و پایی در تلاش خاک باش
عزم این مقصد گهر را نیز غلتان میبرد
بر تغافل ختم میگردد تک و تاز نگاه
کاروان ما همین مژگان به مژگان میبرد
در خیال نفی فرع از اصل، باید شرم داشت
ناله چون افسرد آتش در نیستان میبرد
عشق مختار است بیدل نیک و بد درکار نیست
بیگناهی یوسف ما را به زندان میبرد
همچو شمع آن سوی دامانم گریبان میبرد
شرمسار هستیام کاین کاغذ آتش زده
یک دو گامم زین شبستان با چراغان میبرد
الفت دل با دم هستی دو روزی بیش نیست
انتظار شیشه اینجا طاق نسیان میبرد
پیکر خم گشته در پیری مددخواه از سر است
از گرانی گوی ما با خویش چوگان میبرد
حاصل این مزرع علم و عمل سنجیدنی است
سنبله چون پخته شد چرخش به میزان میبرد
از فنا هر کس کمال خویش دارد در نظر
دانه را در آسیاها هیأت نان میبرد
تا گداز دل دهد داد فسردنهای جسم
سنگ این کوه انتظار شیشهسازان میبرد
صحبت یاران ندارد آنقدر رنگ وفاق
شمع هم زین بزم داغ چشم گریان میبرد
این درشتان برگزند خلق دارند اتفاق
لیک از این غافل که پشت دست دندان میبرد
گر چنین دارد محبت پاس شرم انتظار
چشم ما هم بعد از این راهی به کنعان میبرد
خانهٔ مجنون به رفت و روب پر محتاج نیست
گردباد اکثر خس و خار از بیابان میبرد
با همه بیدست و پایی در تلاش خاک باش
عزم این مقصد گهر را نیز غلتان میبرد
بر تغافل ختم میگردد تک و تاز نگاه
کاروان ما همین مژگان به مژگان میبرد
در خیال نفی فرع از اصل، باید شرم داشت
ناله چون افسرد آتش در نیستان میبرد
عشق مختار است بیدل نیک و بد درکار نیست
بیگناهی یوسف ما را به زندان میبرد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۷۳
زین گلستان که گلش رنگ ندامت دارد
شبنمی نیست که بیدیدهٔ تر میگذرد
از نفس چند پی قافلهٔ دلگیریم
سنگ عمریستکه بردوش شرر میگذرد
دام دل نیست به جز دیده که مینای شراب
از سر جام به صد خون جگر میگذرد
رغبت جاه چه و نفرت اسباب کدام
زین هوسها بگذر یا مگذر میگذرد
انجمن در قدمی، هرزه به هر سو مخرام
هرکجا پا فشرد شمع ز سر میگذرد
عشق شد منفعل از طینت بیحاصل ما
برق از این مزرعهٔ سوختهتر میگذرد
خودنمایی چقدر زحمت دل خواهد داد
آخر این جلوهات از آینه درمیگذرد
همچو تصویر به آغوش ادب ساختهایم
عمر پرواز ضعیفان ته پر میگذرد
بیدل ما به وداع تو چرا خون نشود
عرق از روی تو با دیدهٔ تر میگذرد
شبنمی نیست که بیدیدهٔ تر میگذرد
از نفس چند پی قافلهٔ دلگیریم
سنگ عمریستکه بردوش شرر میگذرد
دام دل نیست به جز دیده که مینای شراب
از سر جام به صد خون جگر میگذرد
رغبت جاه چه و نفرت اسباب کدام
زین هوسها بگذر یا مگذر میگذرد
انجمن در قدمی، هرزه به هر سو مخرام
هرکجا پا فشرد شمع ز سر میگذرد
عشق شد منفعل از طینت بیحاصل ما
برق از این مزرعهٔ سوختهتر میگذرد
خودنمایی چقدر زحمت دل خواهد داد
آخر این جلوهات از آینه درمیگذرد
همچو تصویر به آغوش ادب ساختهایم
عمر پرواز ضعیفان ته پر میگذرد
بیدل ما به وداع تو چرا خون نشود
عرق از روی تو با دیدهٔ تر میگذرد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۷۵
ز سختجانی من عمر تنگ میگذرد
شرار من به پر و بال سنگ میگذرد
جهان ز آبلهپایان دل جنون دارد
ز گرد عجز مگو فوج لنگ میگذرد
چه لغزش است رقمزای خامهٔ فرصت
که تا شتابنویسی درنگ میگذرد
در آن چمنکه به دستت نگار میبندد
غبار اگر گذرد گل به جنگ میگذرد
متاز درپی زاهد به وهم حور و قصور
حذرکه قافلهسالار بنگ میگذرد
عقوبت است صدف تا محیط پیش گهر
دلگرفته ز هرکوچه تنگ میگذرد
کجاست امن که در مرغزار لیل و نهار
به هر طرف نگری یک پلنگ میگذرد
غبار دهر غنیمت شمر که آینه هم
ز خویش میگذرد گر ز زنگ میگذرد
ستم به خوبش مکن رنگ عاجزان مشکن
پر شکسته ز چندین خدنگ میگذرد
تامل تو، پلکاروان عشرت توست
مژه به خم ندهی سیل رنگ میگذرد
دماغ فقر سزاور لاف حوصله نیست
چون بحر شد تنک آب از نهنگ میگذرد
هسزار مرحله آنسوی رنگ دارد عشق
هنوز قافلهها از فرنگ میگذرد
کسی به درد دلکش نمیرسد بیدل
جهان خفته چه مقدار دنگ میگذرد
شرار من به پر و بال سنگ میگذرد
جهان ز آبلهپایان دل جنون دارد
ز گرد عجز مگو فوج لنگ میگذرد
چه لغزش است رقمزای خامهٔ فرصت
که تا شتابنویسی درنگ میگذرد
در آن چمنکه به دستت نگار میبندد
غبار اگر گذرد گل به جنگ میگذرد
متاز درپی زاهد به وهم حور و قصور
حذرکه قافلهسالار بنگ میگذرد
عقوبت است صدف تا محیط پیش گهر
دلگرفته ز هرکوچه تنگ میگذرد
کجاست امن که در مرغزار لیل و نهار
به هر طرف نگری یک پلنگ میگذرد
غبار دهر غنیمت شمر که آینه هم
ز خویش میگذرد گر ز زنگ میگذرد
ستم به خوبش مکن رنگ عاجزان مشکن
پر شکسته ز چندین خدنگ میگذرد
تامل تو، پلکاروان عشرت توست
مژه به خم ندهی سیل رنگ میگذرد
دماغ فقر سزاور لاف حوصله نیست
چون بحر شد تنک آب از نهنگ میگذرد
هسزار مرحله آنسوی رنگ دارد عشق
هنوز قافلهها از فرنگ میگذرد
کسی به درد دلکش نمیرسد بیدل
جهان خفته چه مقدار دنگ میگذرد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۸۱
دلگداخته بر شش جهت بغل واکرد
جهان به شیشهگرفت این پری چه انشاکرد
ستم نصیب دلم من کجا و درد کجا
نفس به کوچهٔ نی رفت و ناله پیدا کرد
ز شرم چشم تو دارد خیالم انجمنی
که باید از عرقم سیر جام و مینا کرد
چه سحر بود که افسون بینیازی عشق
مرا به خاک نشاند و ترا تماشاکرد
به فکر کار دل افتادم از چکیدن اشک
شکست شیشه به روبم در حلب واکرد
ازین بساط گذشتم.ولی نفهمیدم
که وضع پیکر خم با که این مدارا کرد
چو شمع صورت بیداریام چه امکان داشت
سری که رفت ز دوشم اشارت پا کرد
نهفت معنی مکشوف بیتاملیام
نبستن مژه آفاق را معما کرد
جنون بیخودیی پیش برد سعی امل
که کار عالم امروز نذر فردا کرد
فسردنی است سرانجام عافیتطلبان
محیط اینکره از رشتهٔگهر واکرد
خیال اگر همه فردوس در بغل دارد
قفای زانوی حسرت نمیتوان جا کرد
دلیل الفت اسباب غیر عسجز نبود
پر شکستهٔ ما سیر این قفسها کرد
نداشت ظاهر و مظهر جهان یکتایی
جنون آینه در دست خنده بر ما کرد
درین هوسکده از من چه دیدهای بیدل
به عالمی که نیام بایدم تماشا کرد
جهان به شیشهگرفت این پری چه انشاکرد
ستم نصیب دلم من کجا و درد کجا
نفس به کوچهٔ نی رفت و ناله پیدا کرد
ز شرم چشم تو دارد خیالم انجمنی
که باید از عرقم سیر جام و مینا کرد
چه سحر بود که افسون بینیازی عشق
مرا به خاک نشاند و ترا تماشاکرد
به فکر کار دل افتادم از چکیدن اشک
شکست شیشه به روبم در حلب واکرد
ازین بساط گذشتم.ولی نفهمیدم
که وضع پیکر خم با که این مدارا کرد
چو شمع صورت بیداریام چه امکان داشت
سری که رفت ز دوشم اشارت پا کرد
نهفت معنی مکشوف بیتاملیام
نبستن مژه آفاق را معما کرد
جنون بیخودیی پیش برد سعی امل
که کار عالم امروز نذر فردا کرد
فسردنی است سرانجام عافیتطلبان
محیط اینکره از رشتهٔگهر واکرد
خیال اگر همه فردوس در بغل دارد
قفای زانوی حسرت نمیتوان جا کرد
دلیل الفت اسباب غیر عسجز نبود
پر شکستهٔ ما سیر این قفسها کرد
نداشت ظاهر و مظهر جهان یکتایی
جنون آینه در دست خنده بر ما کرد
درین هوسکده از من چه دیدهای بیدل
به عالمی که نیام بایدم تماشا کرد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۹۳
بیستون یادی ز فرهاد ندامت فال کرد
سنگ را بیتابی آه شرر غربال کرد
از تب سودای مجنون خواندم افسونی به دشت
گردبادش تا فلک آرایش تبخالکرد
ناله توفانخیز شد تا نارسا افتاد جهل
بلبل ما طرح منقار از شکست بالکرد
قامت پیری قیامت دارد از شور رحیل
خواب ما گر تلخ کرد آواز این خلخال کرد
نفی خود کردم دو عالم آرزو شد محو یاس
گردش رنگ گلم چندین چمن پامال کرد
گر نباشد دل، دماغکلفت هستیکراست
الفت آیینهام زحمتکش تمثال کرد
قوت آمال در پیری یکی ده میشود
حلقهٔ قد دوتایم صفر ماه و سال کرد
سیر کوی او خیال آینهای پرداز داد
رنگهای رفته چون تمثال استقبالکرد
خلقی از آرایش جاه انفعال اندود رفت
صبح ما هم خندهای بر فرصت اقبالکرد
بیخمیدن نیست از بار نفس دوش حباب
بیدلان را نیز هستی اینقدرحمالکرد
شعلهٔما بیدل از اسرار راحتغافل است
از شکست رنگ باید سر به زیر بال کرد
سنگ را بیتابی آه شرر غربال کرد
از تب سودای مجنون خواندم افسونی به دشت
گردبادش تا فلک آرایش تبخالکرد
ناله توفانخیز شد تا نارسا افتاد جهل
بلبل ما طرح منقار از شکست بالکرد
قامت پیری قیامت دارد از شور رحیل
خواب ما گر تلخ کرد آواز این خلخال کرد
نفی خود کردم دو عالم آرزو شد محو یاس
گردش رنگ گلم چندین چمن پامال کرد
گر نباشد دل، دماغکلفت هستیکراست
الفت آیینهام زحمتکش تمثال کرد
قوت آمال در پیری یکی ده میشود
حلقهٔ قد دوتایم صفر ماه و سال کرد
سیر کوی او خیال آینهای پرداز داد
رنگهای رفته چون تمثال استقبالکرد
خلقی از آرایش جاه انفعال اندود رفت
صبح ما هم خندهای بر فرصت اقبالکرد
بیخمیدن نیست از بار نفس دوش حباب
بیدلان را نیز هستی اینقدرحمالکرد
شعلهٔما بیدل از اسرار راحتغافل است
از شکست رنگ باید سر به زیر بال کرد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۹۷
عجز طاقت به گرفتاری غم شادم کرد
یاس بیبال و پری از قفس آزادم کرد
کو خم دام تعلق چه کمند اسباب
اینقدرها به قفس خاطر صیادم کرد
عافیت مزد فراموشی حالم شمرید
درد عشقم به تکلف نتوان یادمکرد
نوحهای دارم و جان میکنم از قامت خم
آه ازین تیشه که هم پیشهٔ فرهادم کرد
غافل از زشتی اعمال دمیدم هیهات
عشق پیش از نگه منفعل ایجادم کرد
سعی بیهوده ندانم به کجایم میبرد
نفس سوخته شد سرمه که فریادم کرد
گفتم انشا کنم از عالم مطلب سبقی
شرم اظهار زبان عرق ارشادم کرد
چون خط جاده ز بس منتخب تسلیمم
هرکه آمد به سر از نقش قدم صادمکرد
گره ضبط نفس نسخهٔ گوهر دارد
وضع خاموش به علم ادب استادم کرد
نفی هنگامهٔ هستی چه تنزه که نداشت
شیشه بر سنگ زدن رشک پریزادم کرد
نقص هم بیاثری نیست ز تقلید کمال
فقر ما را اگر الله نکرد آدمکرد
محو کیفیت نیرنگ وفایم بیدل
آنکه میخواست فراموش کند یادم کرد
یاس بیبال و پری از قفس آزادم کرد
کو خم دام تعلق چه کمند اسباب
اینقدرها به قفس خاطر صیادم کرد
عافیت مزد فراموشی حالم شمرید
درد عشقم به تکلف نتوان یادمکرد
نوحهای دارم و جان میکنم از قامت خم
آه ازین تیشه که هم پیشهٔ فرهادم کرد
غافل از زشتی اعمال دمیدم هیهات
عشق پیش از نگه منفعل ایجادم کرد
سعی بیهوده ندانم به کجایم میبرد
نفس سوخته شد سرمه که فریادم کرد
گفتم انشا کنم از عالم مطلب سبقی
شرم اظهار زبان عرق ارشادم کرد
چون خط جاده ز بس منتخب تسلیمم
هرکه آمد به سر از نقش قدم صادمکرد
گره ضبط نفس نسخهٔ گوهر دارد
وضع خاموش به علم ادب استادم کرد
نفی هنگامهٔ هستی چه تنزه که نداشت
شیشه بر سنگ زدن رشک پریزادم کرد
نقص هم بیاثری نیست ز تقلید کمال
فقر ما را اگر الله نکرد آدمکرد
محو کیفیت نیرنگ وفایم بیدل
آنکه میخواست فراموش کند یادم کرد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۰۸
پای طلب دمیکه سر از دل برآورد
چون تار شمع جاده ز منزل برآورد
چون سایه خاک مال تلاش فسردهام
کو همتی که پایم ازین گل برآورد
دل داغ ریشهایستکه هرگه نموکند
چون شمع ازتوقع حاصل برآورد
خط غبار منکه رساند بهکوی یار
این نامه را مگرپر بسمل برآورد
هرجا رسد نوید شهیدان تیغ عشق
آغوش سر ز زخم حمایل برآورد
جون شمع لرزه در جگر از ترزبانیام
ای شیوهام مباد ز محفل برآورد
در وادیی که غیرت لیلی درد نقاب
مجنون سربریده زمحمل برآورد
ضبط خودت بن است غم خلق هرزه چند
گوهرمحیط را به چه ساحل برآورد
بنیاد این خرابه به آبی نمیرسد
تاکیکسی عرقکند وگل برآورد
بر آستان رحمت مطلق بریدنیست
دستیکه مطلب از لب سایل برآورد
بیدل نفسگر از در ابرام بگذرد
عشقش چه ممکن استکه از دل برآورد
چون تار شمع جاده ز منزل برآورد
چون سایه خاک مال تلاش فسردهام
کو همتی که پایم ازین گل برآورد
دل داغ ریشهایستکه هرگه نموکند
چون شمع ازتوقع حاصل برآورد
خط غبار منکه رساند بهکوی یار
این نامه را مگرپر بسمل برآورد
هرجا رسد نوید شهیدان تیغ عشق
آغوش سر ز زخم حمایل برآورد
جون شمع لرزه در جگر از ترزبانیام
ای شیوهام مباد ز محفل برآورد
در وادیی که غیرت لیلی درد نقاب
مجنون سربریده زمحمل برآورد
ضبط خودت بن است غم خلق هرزه چند
گوهرمحیط را به چه ساحل برآورد
بنیاد این خرابه به آبی نمیرسد
تاکیکسی عرقکند وگل برآورد
بر آستان رحمت مطلق بریدنیست
دستیکه مطلب از لب سایل برآورد
بیدل نفسگر از در ابرام بگذرد
عشقش چه ممکن استکه از دل برآورد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۲۴
راه فضولی ما هم در ازل حیا زد
تا چشم باز کردیم مژگان به پشت پا زد
صبحی زگلشن راز بوی نفس جنون کرد
برهردماغ چونگل صد عطسه زین هوا زد
دل داغ بینصیبی است از غیرت فسردن
دست که دامن ناز بر آتش حنا زد
سررشتهٔ نفس نیست چندان کفیل طاقت
گر دلگره ندارد بر طبع ما چرا زد
در نیم گردش رنگ دور نفس تمام است
جام هوس نباید بر طاق کبریا زد
تا دل ازین نیستان یک نالهوار برخاست
چون بند نی ضعیفی صد تکیه بر عصا زد
آرایش تحیر موقوف دستگاهیست
راه هزار جولان دامان نارسا زد
افلاس در طبایع بیشکوه فلک نیست
ساغر دمی که بی می گردید بر صدا زد
درکارگاه تقدیر دامان خامشی گیر
از آه و ناله نتوان آتش درین بنا زد
با گرد این بیابان عمریست هرزه تازیم
در خواب ناز بودیم بر خاک ما که پا زد
آیینه در حقیقت تنبیه خودپرستی است
با دل دچارگشتن ما را به روی ما زد
بیدل بهار امکان رنگی نداشت چندان
دستی که سودم از یأس بر گل تپانچهها زد
تا چشم باز کردیم مژگان به پشت پا زد
صبحی زگلشن راز بوی نفس جنون کرد
برهردماغ چونگل صد عطسه زین هوا زد
دل داغ بینصیبی است از غیرت فسردن
دست که دامن ناز بر آتش حنا زد
سررشتهٔ نفس نیست چندان کفیل طاقت
گر دلگره ندارد بر طبع ما چرا زد
در نیم گردش رنگ دور نفس تمام است
جام هوس نباید بر طاق کبریا زد
تا دل ازین نیستان یک نالهوار برخاست
چون بند نی ضعیفی صد تکیه بر عصا زد
آرایش تحیر موقوف دستگاهیست
راه هزار جولان دامان نارسا زد
افلاس در طبایع بیشکوه فلک نیست
ساغر دمی که بی می گردید بر صدا زد
درکارگاه تقدیر دامان خامشی گیر
از آه و ناله نتوان آتش درین بنا زد
با گرد این بیابان عمریست هرزه تازیم
در خواب ناز بودیم بر خاک ما که پا زد
آیینه در حقیقت تنبیه خودپرستی است
با دل دچارگشتن ما را به روی ما زد
بیدل بهار امکان رنگی نداشت چندان
دستی که سودم از یأس بر گل تپانچهها زد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۳۳
آنکه ما را به جفا سوخته یا میسوزد
نتوان گفت چرا سوخته یا میسوزد
پیش چشمش نکنی حاصل هستی خرمن
که به یک برق ادا سوخته یا میسوزد
تاکی ای آینه زحمتکش صیقل باشی
خانهات برق صفا سوخته یا میسوزد
تپشی چند که در بال و پر شعلهٔ ماست
ذوق پرواز رسا سوخته یا میسوزد
کس نفهمید که چون شمع در این محفل وهم
عالمی سر به هوا سوخته یا میسوزد
نور انصاف گر این است که شاهان دارند
سایه در بال هما سوخته یا میسوزد
وهم اسباب مپیماکه دماغ مجنون
در سویدا همه را سوخته یا میسوزد
من و آهی که اگر سرکشد از جیب ادب
از سمک تا به سما سوخته یا میسوزد
مشت آبی که درین دیر توان یافت کجاست
هرچه دیدیم چو ما سوخته یا میسوزد
تاکی از لاف کند گرم دماغ املت
نفسی چند که واسوخته یا میسوزد
شش جهت شور سپندی است ندانم بیدل
دل آواره کجا سوخته یا میسوزد
نتوان گفت چرا سوخته یا میسوزد
پیش چشمش نکنی حاصل هستی خرمن
که به یک برق ادا سوخته یا میسوزد
تاکی ای آینه زحمتکش صیقل باشی
خانهات برق صفا سوخته یا میسوزد
تپشی چند که در بال و پر شعلهٔ ماست
ذوق پرواز رسا سوخته یا میسوزد
کس نفهمید که چون شمع در این محفل وهم
عالمی سر به هوا سوخته یا میسوزد
نور انصاف گر این است که شاهان دارند
سایه در بال هما سوخته یا میسوزد
وهم اسباب مپیماکه دماغ مجنون
در سویدا همه را سوخته یا میسوزد
من و آهی که اگر سرکشد از جیب ادب
از سمک تا به سما سوخته یا میسوزد
مشت آبی که درین دیر توان یافت کجاست
هرچه دیدیم چو ما سوخته یا میسوزد
تاکی از لاف کند گرم دماغ املت
نفسی چند که واسوخته یا میسوزد
شش جهت شور سپندی است ندانم بیدل
دل آواره کجا سوخته یا میسوزد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۳۴
دل مپرسید چرا سوخته یا میسوزد
هرچه شد باب وفا سوخته یا میسوزد
برق آن جلوهگراین استکه من میبینم
خانهٔ آینهها سوخته یا میسوزد
سوز عشق و دل افسرده زاهد هیهات
از شرر سنگ کجا سوخته یا میسوزد
اثر از نالهٔ ارباب هوس بیزار است
برق تصویر که را سوخته یا میسوزد
غره صبر مباشید کزین لالهرخان
هرکه گردید جدا سوخته یا میسوزد
برق سودای تو در پرده اندیشهٔ ما
کس چه داند که چها سوخته یا میسوزد
رشحهٔ فیض قناعت بطلب کاتش حرص
خرمن عمر ترا سوخته یا میسوزد
ساز هستی که حریفان نفسش میخوانند
تا شود گرم نوا سوخته یا میسوزد
ای شرر ترک هوس گیر که تا دم زدهای
نفس هرزه درا سوخته یا میسوزد
کیست پرسد ز نمکدان لب او بیدل
کز چه زخم دل ما سوخته یا میسوزد
هرچه شد باب وفا سوخته یا میسوزد
برق آن جلوهگراین استکه من میبینم
خانهٔ آینهها سوخته یا میسوزد
سوز عشق و دل افسرده زاهد هیهات
از شرر سنگ کجا سوخته یا میسوزد
اثر از نالهٔ ارباب هوس بیزار است
برق تصویر که را سوخته یا میسوزد
غره صبر مباشید کزین لالهرخان
هرکه گردید جدا سوخته یا میسوزد
برق سودای تو در پرده اندیشهٔ ما
کس چه داند که چها سوخته یا میسوزد
رشحهٔ فیض قناعت بطلب کاتش حرص
خرمن عمر ترا سوخته یا میسوزد
ساز هستی که حریفان نفسش میخوانند
تا شود گرم نوا سوخته یا میسوزد
ای شرر ترک هوس گیر که تا دم زدهای
نفس هرزه درا سوخته یا میسوزد
کیست پرسد ز نمکدان لب او بیدل
کز چه زخم دل ما سوخته یا میسوزد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۴۶
مباش غره به سامان این بنا که نریزد
جهان طلسم غبارست ازکجا که نریزد
مکش ز جرات اظهار شرم تهمت شوخی
عرق دمی شود آیینهٔ حیا که نریزد
به جدگرفتن تدبیر انتقام چه لازم
همانقدر دم تیغت تنکنما که نریزد
قدح به خاک زدیم از تلاش صحبت دونان
نداشت آن همه موج آبروی ما که نریزد
بهگوش منتظران ترانهٔ غم عشقت
فسانهٔ شبخون دارد آن صدا که نریزد
دل ستمکش بیحاصلی چو آبله دارم
کسیکجا برد این دانه زیر پا که نریزد
به باد رفتم و بر طبعکس نخورد غبارم
دگر چه سحرکند خاک بیعصا که نریزد
نثار راه تو دیدم چکیدن آینه اشکی
گرفتم از مژهاش برکف دعا که نریزد
خمید پیکرم از انتظار و جان به لب آمد
قدح به یاد توکج کردهام بیا که نریزد
به این حنا که گرفته است خون خلق به گردن
اگر تو دست فشانی چه رنگها که نریزد
غم مروت قاتلگداخت پیکر بیدل
مباد خون کس ارزد به این بها که نریزد
جهان طلسم غبارست ازکجا که نریزد
مکش ز جرات اظهار شرم تهمت شوخی
عرق دمی شود آیینهٔ حیا که نریزد
به جدگرفتن تدبیر انتقام چه لازم
همانقدر دم تیغت تنکنما که نریزد
قدح به خاک زدیم از تلاش صحبت دونان
نداشت آن همه موج آبروی ما که نریزد
بهگوش منتظران ترانهٔ غم عشقت
فسانهٔ شبخون دارد آن صدا که نریزد
دل ستمکش بیحاصلی چو آبله دارم
کسیکجا برد این دانه زیر پا که نریزد
به باد رفتم و بر طبعکس نخورد غبارم
دگر چه سحرکند خاک بیعصا که نریزد
نثار راه تو دیدم چکیدن آینه اشکی
گرفتم از مژهاش برکف دعا که نریزد
خمید پیکرم از انتظار و جان به لب آمد
قدح به یاد توکج کردهام بیا که نریزد
به این حنا که گرفته است خون خلق به گردن
اگر تو دست فشانی چه رنگها که نریزد
غم مروت قاتلگداخت پیکر بیدل
مباد خون کس ارزد به این بها که نریزد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۶۰
تا ز عبرت سر مژگان به خمیدن نرسد
آنجه زیر قدم تست به دیدن نرسد
پیش از انجام تماشا همه افسانه شمار
دیدنی نیست که آخر به شنیدن نرسد
ای طرب در قفس غنچه پرافشان میباش
صبح ما رفت به جایی که دمیدن نرسد
نخل یأسیم که در باغ طربخیز هوس
ثمر ما به تمنای رسیدن نرسد
بیطلب برگ دو عالم همه ساز است اما
حرص مشکلکه به رنج طلبیدن نرسد
شرر کاغذت آمادهٔ صد پرواز است
صفحه آتش زن اگر مشق پریدن نرسد
نشود حکم قضا تابع تدبیرکسی
بهگمان فلک افسونکشیدن نرسد
جوهری لازم آیینهٔ عریانی نیست
دامن کسوت دیوانه به چیدن نرسد
مطلب بوی ثبات از چمن عشرت دهر
هر چه بر رنگ تند جز به پریدن نرسد
شرح چاک جگر از عالم تحریر جدست
آه اگر نامهٔ عاشق به دریدن نرسد
بیدل افسانهٔ راحت ز نفس چشم مدار
این نسیمی است که هرگز به وزیدن نرسد
آنجه زیر قدم تست به دیدن نرسد
پیش از انجام تماشا همه افسانه شمار
دیدنی نیست که آخر به شنیدن نرسد
ای طرب در قفس غنچه پرافشان میباش
صبح ما رفت به جایی که دمیدن نرسد
نخل یأسیم که در باغ طربخیز هوس
ثمر ما به تمنای رسیدن نرسد
بیطلب برگ دو عالم همه ساز است اما
حرص مشکلکه به رنج طلبیدن نرسد
شرر کاغذت آمادهٔ صد پرواز است
صفحه آتش زن اگر مشق پریدن نرسد
نشود حکم قضا تابع تدبیرکسی
بهگمان فلک افسونکشیدن نرسد
جوهری لازم آیینهٔ عریانی نیست
دامن کسوت دیوانه به چیدن نرسد
مطلب بوی ثبات از چمن عشرت دهر
هر چه بر رنگ تند جز به پریدن نرسد
شرح چاک جگر از عالم تحریر جدست
آه اگر نامهٔ عاشق به دریدن نرسد
بیدل افسانهٔ راحت ز نفس چشم مدار
این نسیمی است که هرگز به وزیدن نرسد