عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۲
هر که یک شکر از آن پسته دهان بستاند
از لبش کام دل وقوت روان بستاند
زآن شهیدان که بشمشیر غمش کشته شدند
ملک الموت نیارست که جان بستاند
هر کجا پسته تنگش شکر افشانی کرد
بنده چون دست ندارد بدهان بستاند
دست لطفش بدهدهر چه بخواهی لیکن
چشم مستش دل صاحبنظران بستاند
چشم او صید دل خلق بتنها می کرد
باش تا غمزه او تیروکمان بستاند
چون درآید بچمن بارگه بستان را
از گل و نارون آن سرو روان بستاند
از همه خلق (سخن) باز ستد عاشق تو
طوطی ای دوست شکر ازمگسان بستاند
گر زدست تو خوردگوشت بیابدچون شیر
گربه آن پنجه که نان را ز سگان بستاند
زآستینی که ندارد چو بخواهد عاشق
دست بیرون کندو هر دو جهان بستاند
بر سر خوانش صد کاسه گدایی بخورد
تا یکی لقمه توانگر ز میان بستاند
دوست چون سر خود اندر دل عشاق نهاد
هر کرا قوت نطق است زبان بستاند
من چو سرباز کشم اسب سخن را در دم
فکر هرجائیم از دست عنان بستاند
سیف فرغانی رو بر خط او نه سر خویش
تا ز دست اجلت خط امان بستاند
از لبش کام دل وقوت روان بستاند
زآن شهیدان که بشمشیر غمش کشته شدند
ملک الموت نیارست که جان بستاند
هر کجا پسته تنگش شکر افشانی کرد
بنده چون دست ندارد بدهان بستاند
دست لطفش بدهدهر چه بخواهی لیکن
چشم مستش دل صاحبنظران بستاند
چشم او صید دل خلق بتنها می کرد
باش تا غمزه او تیروکمان بستاند
چون درآید بچمن بارگه بستان را
از گل و نارون آن سرو روان بستاند
از همه خلق (سخن) باز ستد عاشق تو
طوطی ای دوست شکر ازمگسان بستاند
گر زدست تو خوردگوشت بیابدچون شیر
گربه آن پنجه که نان را ز سگان بستاند
زآستینی که ندارد چو بخواهد عاشق
دست بیرون کندو هر دو جهان بستاند
بر سر خوانش صد کاسه گدایی بخورد
تا یکی لقمه توانگر ز میان بستاند
دوست چون سر خود اندر دل عشاق نهاد
هر کرا قوت نطق است زبان بستاند
من چو سرباز کشم اسب سخن را در دم
فکر هرجائیم از دست عنان بستاند
سیف فرغانی رو بر خط او نه سر خویش
تا ز دست اجلت خط امان بستاند
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۳
نه اهل دل بود آن کو دل از دلبر بگرداند
ز سگ کمتر بود آنکس که رو زین در بگرداند
مرا دل داد ار دلبر نتابم رو نه پیچم سر
گدای نان طلب دیدی که روی از زر بگرداند
مرا بدگوی از آن حضرت همی خواهد که دور افتم
نپندارم که گردون را چو گاو آن خر بگرداند
بقطع دوستی آنجا که دشمن در میان آید
دو یار ناشکیبا را ز یکدیگر بگرداند
رقیب تیزخو ترسم که ما را بگسلد از وی
مگس را بادزن باشد که از شکر بگرداند
همی خواهم که در بزمش صراحی وار بنشینم
بگرد مجلسم تا چند چون ساغر بگرداند
ازین آتش که در من زد عجب نبود که در عالم
برای آب حیوانم چو اسکندر بگرداند
چو گندم اندرین طاحون خورم از سنگ او کوبی
چو آبم گر روان دارد چو چرخم گر بگرداند
ز چون من دوستی رغبت بدشمن می کند آری
چو سنگ از زر شود افزون تر ازو سر بگرداند
بطبع آتشی با آنکه بر خاک درت هر شب
بآب چشم خونینش زمین را تر بگرداند
بگوشت در نمی آید فغان سیف فرغانی
که هرشب گوش گردون را بناله کر بگرداند
ز سگ کمتر بود آنکس که رو زین در بگرداند
مرا دل داد ار دلبر نتابم رو نه پیچم سر
گدای نان طلب دیدی که روی از زر بگرداند
مرا بدگوی از آن حضرت همی خواهد که دور افتم
نپندارم که گردون را چو گاو آن خر بگرداند
بقطع دوستی آنجا که دشمن در میان آید
دو یار ناشکیبا را ز یکدیگر بگرداند
رقیب تیزخو ترسم که ما را بگسلد از وی
مگس را بادزن باشد که از شکر بگرداند
همی خواهم که در بزمش صراحی وار بنشینم
بگرد مجلسم تا چند چون ساغر بگرداند
ازین آتش که در من زد عجب نبود که در عالم
برای آب حیوانم چو اسکندر بگرداند
چو گندم اندرین طاحون خورم از سنگ او کوبی
چو آبم گر روان دارد چو چرخم گر بگرداند
ز چون من دوستی رغبت بدشمن می کند آری
چو سنگ از زر شود افزون تر ازو سر بگرداند
بطبع آتشی با آنکه بر خاک درت هر شب
بآب چشم خونینش زمین را تر بگرداند
بگوشت در نمی آید فغان سیف فرغانی
که هرشب گوش گردون را بناله کر بگرداند
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۷
آخر ای سرو قد سیب زنخدان تا چند
دل بیمار من از درد تو نالان تا چند
از پی یافتن روز وصالت چون شمع
خویشتن سوختن اندر شب هجران تا چند
زآرزوی لب خندان تو هر شب ما را
خون دل ریختن از دیده گریان تا چند
گل خندانی و ما در غم تو گریانیم
آخر این گریه ما زآن لب خندان تا چند
آشکارا نتوانم که برویت نگرم
عشق پیدا و نظر کردن پنهان تا چند
تو چو یوسف شده بر تخت عزیزی بجمال
من چو یعقوب درین کلبه احزان تا چند
یک جهان بی خبر از مشرب وصلت سیراب
قسم ما تشنگی از چشمه حیوان تا چند
دشمنان بهر تو ای دوست جفاگوی منند
بردباری من و طعنه ایشان تا چند
سیف فرغانی از عشق تو سودایی شد
خود نگویی تو که بیچاره بدین سان تا چند
دل بیمار من از درد تو نالان تا چند
از پی یافتن روز وصالت چون شمع
خویشتن سوختن اندر شب هجران تا چند
زآرزوی لب خندان تو هر شب ما را
خون دل ریختن از دیده گریان تا چند
گل خندانی و ما در غم تو گریانیم
آخر این گریه ما زآن لب خندان تا چند
آشکارا نتوانم که برویت نگرم
عشق پیدا و نظر کردن پنهان تا چند
تو چو یوسف شده بر تخت عزیزی بجمال
من چو یعقوب درین کلبه احزان تا چند
یک جهان بی خبر از مشرب وصلت سیراب
قسم ما تشنگی از چشمه حیوان تا چند
دشمنان بهر تو ای دوست جفاگوی منند
بردباری من و طعنه ایشان تا چند
سیف فرغانی از عشق تو سودایی شد
خود نگویی تو که بیچاره بدین سان تا چند
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۹
چو عاشقان تو عیش شبانه می کردند
می صبوحی اندر چمانه می کردند
بنام تو غزل عاشقانه می گفتند
بیاد تو طرب عارفانه می کردند
خمار در سرو گل در کنار و می در دست
حدیث حسن تو اندر میانه می کردند
بوصف حسن رخت چون روان شد آب سخن
ز سوز وجد چو آتش زبانه می کردند
چو بلبلان چمن ناله و فغانشان بود
ز عشق روی تو گل را بهانه می کردند
بچنگ مطرب حاجت نداشت مجلس شان
که بلبلان همه بانگ چغانه می کردند
عروس لطف برون آمد از عماری غیب
چو مهد غنچه گل را روانه می کردند
بخار مشک برانگیختند در بستان
مگر بنفشه زلف تو شانه می کردند
چو موش در دهن گربه دشمنان خاموش
که بهر ما و تو عوعو سگانه می کردند
درین خرابه که من دارم و دلش نامست
غم ترا چو گهر در خزانه می کردند
توانگران را زر بود لیک درویشان
درین نیاز در اشک دانه می کردند
برآن امید که پرده برافگنی شب و روز
چو در مقام برین آستانه می کردند
جفای تو چو بدیدند شد بشکر بدل
شکایتی که ز جور زمانه می کردند
چو تو ز شهر برفتند سیف فرغانی
جماعتی که درین کوی خانه می کردند
می صبوحی اندر چمانه می کردند
بنام تو غزل عاشقانه می گفتند
بیاد تو طرب عارفانه می کردند
خمار در سرو گل در کنار و می در دست
حدیث حسن تو اندر میانه می کردند
بوصف حسن رخت چون روان شد آب سخن
ز سوز وجد چو آتش زبانه می کردند
چو بلبلان چمن ناله و فغانشان بود
ز عشق روی تو گل را بهانه می کردند
بچنگ مطرب حاجت نداشت مجلس شان
که بلبلان همه بانگ چغانه می کردند
عروس لطف برون آمد از عماری غیب
چو مهد غنچه گل را روانه می کردند
بخار مشک برانگیختند در بستان
مگر بنفشه زلف تو شانه می کردند
چو موش در دهن گربه دشمنان خاموش
که بهر ما و تو عوعو سگانه می کردند
درین خرابه که من دارم و دلش نامست
غم ترا چو گهر در خزانه می کردند
توانگران را زر بود لیک درویشان
درین نیاز در اشک دانه می کردند
برآن امید که پرده برافگنی شب و روز
چو در مقام برین آستانه می کردند
جفای تو چو بدیدند شد بشکر بدل
شکایتی که ز جور زمانه می کردند
چو تو ز شهر برفتند سیف فرغانی
جماعتی که درین کوی خانه می کردند
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۰
مه و خورشید اگرچه رخ نیکو دارند
پیش آن روی نکو صورت بر دیوارند
گل رخسار ترا میوه جمال و حسنست
وین نکویان همه بی میوه چو اسپیدارند
آیت محکم این سوره تویی و دگران
چون حروفند و ندانم که چه معنی دارند
حلقه زلف ترا هست بسی دل دربند
بهر زنجیر تو دیوانه چومن بسیارند
دی یکی گفت که عشاق بنزد معشوق
راست چون در دل دین دار چو دنیا دارند
گفتم ایشان را چون چشم همی دارد دوست
می نبینی که چو چشمش همگان بیمارند
حذر از دیده مردم که ترا ومارا
مردم دیده چو نیکو نگری اغیارند
شاید ار بر سر کوی تو بخسبند بروز
که چو سگ بر در وبام تو بشب بیدارند
در ره خدمت اگر مال خوهی در بازند
وز سر رغبت اگر جان طلبی بسپارند
پاس امر تو چو روزه است ببایدشان داشت
کار عشقت چو نمازست چرا نگزارند
از گل وخار نگوییم که عشاقت را
خارها جمله گل اندر ره وگلها خارند
گر چونرگس همه چشمند نبینند ترا
کور بختان که بر آیینه خود زنگارند
نگذارم که زمن فوت شود همچو نفس
گرمرا باتو بیکجا نفسی بگذارند
گرچه در خدمت تو عمر بپایان نرسد
عمر آنست که با دوست بپایان آرند
سیف فرغانی هرکس که درین کار افتاد
کار او دارد وچون تو دگران بی کارند
پیش آن روی نکو صورت بر دیوارند
گل رخسار ترا میوه جمال و حسنست
وین نکویان همه بی میوه چو اسپیدارند
آیت محکم این سوره تویی و دگران
چون حروفند و ندانم که چه معنی دارند
حلقه زلف ترا هست بسی دل دربند
بهر زنجیر تو دیوانه چومن بسیارند
دی یکی گفت که عشاق بنزد معشوق
راست چون در دل دین دار چو دنیا دارند
گفتم ایشان را چون چشم همی دارد دوست
می نبینی که چو چشمش همگان بیمارند
حذر از دیده مردم که ترا ومارا
مردم دیده چو نیکو نگری اغیارند
شاید ار بر سر کوی تو بخسبند بروز
که چو سگ بر در وبام تو بشب بیدارند
در ره خدمت اگر مال خوهی در بازند
وز سر رغبت اگر جان طلبی بسپارند
پاس امر تو چو روزه است ببایدشان داشت
کار عشقت چو نمازست چرا نگزارند
از گل وخار نگوییم که عشاقت را
خارها جمله گل اندر ره وگلها خارند
گر چونرگس همه چشمند نبینند ترا
کور بختان که بر آیینه خود زنگارند
نگذارم که زمن فوت شود همچو نفس
گرمرا باتو بیکجا نفسی بگذارند
گرچه در خدمت تو عمر بپایان نرسد
عمر آنست که با دوست بپایان آرند
سیف فرغانی هرکس که درین کار افتاد
کار او دارد وچون تو دگران بی کارند
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۱
دلبر من که همه مهر جمالش دارند
هست چون آیت رحمت که بفالش دارند
این هما سایه که مرغان سپید ارواح
حوصله پر زسیه دانه خالش دارند
پادشاهی که زر سکه او مهر ومه است
نه اجیریست که خشنود بمالش دارند
جان فدا کرده و از شرم بضاعت خجلند
تنگ دستان که تمنای وصالش دارند
عاشقان گشته چو موسی همه دیدار طلب
کاشکی تاب تجلی جمالش دارند
خلق بی دیده همه چیز ببینند چو چشم
گر در آیینه دل نقش خیالش دارند
او بمعنی ملک و صورت انسان دارد
همچو ریحان که در اشکسته سفالش دارند
لیلی من که جهانی چو منش مجنونند
خسروان حسرت شیرین مقالش دارند
آل رخ بر سر یرلیغ چمن زآن زده اند
لاله وگل که مثال از رخ آلش دارند
سیف فرغانی در عشق اگرش حالی هست
اهل معنی خبر از صورت حالش دارند
هست چون آیت رحمت که بفالش دارند
این هما سایه که مرغان سپید ارواح
حوصله پر زسیه دانه خالش دارند
پادشاهی که زر سکه او مهر ومه است
نه اجیریست که خشنود بمالش دارند
جان فدا کرده و از شرم بضاعت خجلند
تنگ دستان که تمنای وصالش دارند
عاشقان گشته چو موسی همه دیدار طلب
کاشکی تاب تجلی جمالش دارند
خلق بی دیده همه چیز ببینند چو چشم
گر در آیینه دل نقش خیالش دارند
او بمعنی ملک و صورت انسان دارد
همچو ریحان که در اشکسته سفالش دارند
لیلی من که جهانی چو منش مجنونند
خسروان حسرت شیرین مقالش دارند
آل رخ بر سر یرلیغ چمن زآن زده اند
لاله وگل که مثال از رخ آلش دارند
سیف فرغانی در عشق اگرش حالی هست
اهل معنی خبر از صورت حالش دارند
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۵
یار ار بچشم مست سوی ما نظر کند
دل پیش تیغ غمزه او جان سپر کند
آن کو زکبر می ننهد پای بر گهر
برمن که خاک کوی شدم کی گذر کند
بی مهر ماه طلعت او آفتاب را
آن نور نی که مشعله صبح برکند
ای دوست دست تربیت ولطف وا مگیر
زآنکس که حق گزاری پایت بسر کند
جویای روز وصل ترا خواب شد حرام
مشتاق مه بشب چو ستاره سهر کند
مارا هوای عشق تو از جای ببرد وخاک
گر همرهی چو باد بیابد سفر کند
گر ماجرای عشق تو زین سان بود درو
صوفی روح خرقه قالب بدر کند
در راه عشق مرد چو مالی زدست داد
خاکی که زیر پاش بود کار زر کند
هجر تو گر بسوختن دل چو آتش است
آتش زسوز سینه عاشق حذر کند
آتش بروزها نکند آنچه در شبی
عاشق بآب دیده و آه سحر کند
ناخفته شب زشوق تو آن روز دست وصل
در دامنت زند که سر از خاک برکند
ای بخت ازآن مکارم آنک توقعست
صعبست اگر بگویم وسهلست اگر کند
چون تلخ کام کرد من شور بخت را
اندر دهانم از لب شیرین شکر کند
وصل نگار کو که مرا وقت خوش شود
فصل بهار کو که درختی زهر کند
امیدوار باش بروز وصال سیف
می دان یقین که ناله شبها اثر کند
دل پیش تیغ غمزه او جان سپر کند
آن کو زکبر می ننهد پای بر گهر
برمن که خاک کوی شدم کی گذر کند
بی مهر ماه طلعت او آفتاب را
آن نور نی که مشعله صبح برکند
ای دوست دست تربیت ولطف وا مگیر
زآنکس که حق گزاری پایت بسر کند
جویای روز وصل ترا خواب شد حرام
مشتاق مه بشب چو ستاره سهر کند
مارا هوای عشق تو از جای ببرد وخاک
گر همرهی چو باد بیابد سفر کند
گر ماجرای عشق تو زین سان بود درو
صوفی روح خرقه قالب بدر کند
در راه عشق مرد چو مالی زدست داد
خاکی که زیر پاش بود کار زر کند
هجر تو گر بسوختن دل چو آتش است
آتش زسوز سینه عاشق حذر کند
آتش بروزها نکند آنچه در شبی
عاشق بآب دیده و آه سحر کند
ناخفته شب زشوق تو آن روز دست وصل
در دامنت زند که سر از خاک برکند
ای بخت ازآن مکارم آنک توقعست
صعبست اگر بگویم وسهلست اگر کند
چون تلخ کام کرد من شور بخت را
اندر دهانم از لب شیرین شکر کند
وصل نگار کو که مرا وقت خوش شود
فصل بهار کو که درختی زهر کند
امیدوار باش بروز وصال سیف
می دان یقین که ناله شبها اثر کند
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۷
گر درد عشق در دل و در جان اثر کند
در دردمند عشق چه درمان اثر کند
در دین عاشقان که از اسلام برترست
کفریست عشق تو که در ایمان اثر کند
در کنه وصف تو نرسد فهم چون منی
حاشا که در کمال تو نقصان اثر کند
از جور عشق تو دل و جانم خراب شد
در مملکت تعدی سلطان اثر کند
بعد از چنین ستم چه زیان دارد ار کنی
عدلی که در ولایت ویران اثر کند
ترسم که روز وصل نیابی اثر ز من
در من (اگر) فراق تو زین سان اثر کند
بسیار جهد کردم و خاطر بر آن گماشت
تا خدمتی کنم که ترا آن اثر کند
کردم برین قرار که یک شب بسوز دل
آهی کنم که در دلت ای جان اثر کند
شبها بگریه روز کنم در فراق تو
تا صبح وصل در شب هجران اثر کند
یک نکته از لب تو دلم را حیات داد
در مرده آب چشمه حیوان اثر کند
گر تو بلطف یاد کنی عاشقانت را
لطفت ز راه دور در ایشان اثر کند
یوسف چو پیرهن ببشیر وصال داد
بویش ز مصر تا در کنعان اثر کند
اشعار سیف جمله بذکرت مرصعست
در زر و سیم سکه شاهان اثر کند
در دردمند عشق چه درمان اثر کند
در دین عاشقان که از اسلام برترست
کفریست عشق تو که در ایمان اثر کند
در کنه وصف تو نرسد فهم چون منی
حاشا که در کمال تو نقصان اثر کند
از جور عشق تو دل و جانم خراب شد
در مملکت تعدی سلطان اثر کند
بعد از چنین ستم چه زیان دارد ار کنی
عدلی که در ولایت ویران اثر کند
ترسم که روز وصل نیابی اثر ز من
در من (اگر) فراق تو زین سان اثر کند
بسیار جهد کردم و خاطر بر آن گماشت
تا خدمتی کنم که ترا آن اثر کند
کردم برین قرار که یک شب بسوز دل
آهی کنم که در دلت ای جان اثر کند
شبها بگریه روز کنم در فراق تو
تا صبح وصل در شب هجران اثر کند
یک نکته از لب تو دلم را حیات داد
در مرده آب چشمه حیوان اثر کند
گر تو بلطف یاد کنی عاشقانت را
لطفت ز راه دور در ایشان اثر کند
یوسف چو پیرهن ببشیر وصال داد
بویش ز مصر تا در کنعان اثر کند
اشعار سیف جمله بذکرت مرصعست
در زر و سیم سکه شاهان اثر کند
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۸
حسن رخ دوست جهان خوش کند
یاد لب یار دهان خوش کند
روی وخط یار چو فصل بهار
از گل واز سبزه جهان خوش کند
غنچه لعل لب او گاه لطف
خنده چو گل با همگان خوش کند
کام مرا از لب شیرین خویش
آن صنم چرب زبان خوش کند
ذکر تو هرجا که رود ای نگار
حال دل خسته چو جان خوش کند
عشق تو، ای سود همه مایه ات،
گر دل مردم بزیان خوش کند
از کرم ولطف تو در کوی تو
سگ دل درویش بنان خوش کند
من چه خبر دارم اگر در خلا
وصل تو عیش دگران خوش کند
سگ بسر کوی چه داند اگر
گربه دهن بر سر خوان خوش کند
لعل لب تو بکسان کی رسد
شهد تو کام مگسان خوش کند
تو سخن عشق خو از سیف پرس
کز سخن عشق بیان خوش کند
یاد لب یار دهان خوش کند
روی وخط یار چو فصل بهار
از گل واز سبزه جهان خوش کند
غنچه لعل لب او گاه لطف
خنده چو گل با همگان خوش کند
کام مرا از لب شیرین خویش
آن صنم چرب زبان خوش کند
ذکر تو هرجا که رود ای نگار
حال دل خسته چو جان خوش کند
عشق تو، ای سود همه مایه ات،
گر دل مردم بزیان خوش کند
از کرم ولطف تو در کوی تو
سگ دل درویش بنان خوش کند
من چه خبر دارم اگر در خلا
وصل تو عیش دگران خوش کند
سگ بسر کوی چه داند اگر
گربه دهن بر سر خوان خوش کند
لعل لب تو بکسان کی رسد
شهد تو کام مگسان خوش کند
تو سخن عشق خو از سیف پرس
کز سخن عشق بیان خوش کند
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۰
چون قهرمان عشق تو با هر که کین کند
گر آسمان بود بدو روزش زمین کند
عشقت که کفر پیش وی ایمان کند درست
از حسن لشکر آرد وتاراج دین کند
خورشید روی تو که جهان چون بهشت ازوست
هر ذره را ز حسن به از حور عین کند
خورشید چون بساط زمین پی سپر شود
گر حسن بهر شاه رخت اسب زین کند
نبود بحسن چون رخ تو گرچه آفتاب
از لاله روی سازدواز گل جبین کند
در تیر مه زباد خزان نرگس ایمنست
گر در بهار شاخ شکوفه چنین کند
هرگز نکرد دامن وصل ترا بچنگ
الا کسی که دست تو در آستین کند
یوسف رخا تویی که سلیمان ملک حسن
بر خاتم خود از لب لعلت نگین کند
فتنه که تیغ او مژه همچو تیر تست
اندر کمان ابروی شوخت کمین کند
در پیش روی دلبر رومی نژاد ما
آن نقش خوب نیست که نقاش چین کند
همچون مگس زپیش شکر سیف را مران
نحلی ببایدت که گلی انگبین کند
گر آسمان بود بدو روزش زمین کند
عشقت که کفر پیش وی ایمان کند درست
از حسن لشکر آرد وتاراج دین کند
خورشید روی تو که جهان چون بهشت ازوست
هر ذره را ز حسن به از حور عین کند
خورشید چون بساط زمین پی سپر شود
گر حسن بهر شاه رخت اسب زین کند
نبود بحسن چون رخ تو گرچه آفتاب
از لاله روی سازدواز گل جبین کند
در تیر مه زباد خزان نرگس ایمنست
گر در بهار شاخ شکوفه چنین کند
هرگز نکرد دامن وصل ترا بچنگ
الا کسی که دست تو در آستین کند
یوسف رخا تویی که سلیمان ملک حسن
بر خاتم خود از لب لعلت نگین کند
فتنه که تیغ او مژه همچو تیر تست
اندر کمان ابروی شوخت کمین کند
در پیش روی دلبر رومی نژاد ما
آن نقش خوب نیست که نقاش چین کند
همچون مگس زپیش شکر سیف را مران
نحلی ببایدت که گلی انگبین کند
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۱
آه درد مرا دوا که کند
چاره کارم ای خدا که کند
چون مرا دردمند هجرش کرد
غیر وصلش مرا دوا که کند
از خدا وصل اوست حاجت من
حاجت من جز او روا که کند
من بدست آورم وصالش لیک
ملک عالم بمن رها که کند
دادن دل بدو صواب نبود
درجهان جز من این خطا که کند
لایقست اوبهر وفا که کنم
راضیم من بهر جفا که کند
دی مرا دید داد دشنامی
اینچنین لطف دوست باکه کند
ای توانگر بحسن غیر ازتو
جود با همچو من گدا که کند
وصل تو دولتیست تا که برد
ذکر تو طاعتیست تا که کند
جان بمرگ ار زتن جدا گردد
مهرت از جان من جدا که کند
سیف فرغانی از سر این کوی
چون تو رفتی حدیث ما که کند
چاره کارم ای خدا که کند
چون مرا دردمند هجرش کرد
غیر وصلش مرا دوا که کند
از خدا وصل اوست حاجت من
حاجت من جز او روا که کند
من بدست آورم وصالش لیک
ملک عالم بمن رها که کند
دادن دل بدو صواب نبود
درجهان جز من این خطا که کند
لایقست اوبهر وفا که کنم
راضیم من بهر جفا که کند
دی مرا دید داد دشنامی
اینچنین لطف دوست باکه کند
ای توانگر بحسن غیر ازتو
جود با همچو من گدا که کند
وصل تو دولتیست تا که برد
ذکر تو طاعتیست تا که کند
جان بمرگ ار زتن جدا گردد
مهرت از جان من جدا که کند
سیف فرغانی از سر این کوی
چون تو رفتی حدیث ما که کند
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۲
اگر بخت و اقبال یاری کند
مرا یار من غمگساری کند
درین کار اگر یار باید مرا
جز او کس نخواهم که یاری کند
چو بر آسمان اسب یابد مسیح
چرا بر زمین خر سواری کند
تو آنی که بی شمع رویت مرا
چراغ فلک خانه تاری کند
گر از رنگ و بوی تو یابد مدد
دی اندر زمستان بهاری کند
ز دست تو ای جان چو آب حیات
شراب اجل خوشگواری کند
ولی بی گل روی تو سیف را
مژه در ره چشم خاری کند
مرا یار من غمگساری کند
درین کار اگر یار باید مرا
جز او کس نخواهم که یاری کند
چو بر آسمان اسب یابد مسیح
چرا بر زمین خر سواری کند
تو آنی که بی شمع رویت مرا
چراغ فلک خانه تاری کند
گر از رنگ و بوی تو یابد مدد
دی اندر زمستان بهاری کند
ز دست تو ای جان چو آب حیات
شراب اجل خوشگواری کند
ولی بی گل روی تو سیف را
مژه در ره چشم خاری کند
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۳
آنچه عشقت با دل ما می کند
موج در اطراف دریا می کند
آنچه دارم عشق تو از من ببرد
هرچه بیند ترک یغما می کند
نقطه خال عدس مقدار تو
چون عدس تولید سودا می کند
هر غمی کز عشقت آید در درون
جان برغبت در دلش جا می کند
روح را فیض از لب جان بخش تست
زآن چو عیسی مرده احیا می کند
من غلامی تو می خواهم چنانک
بنده آزادی تمنا می کند
آن سر گیسوی همچون سلسله
عقل را زنجیر در پا می کند
من نبودم واله و شوریده لیک
عشق رویت این تقاضا می کند
نیست با عاشق جفا آیین دوست
با من درویش عمدا می کند
گرچه بر چون من گدایی در ببست
بر سگان کوی در وا می کند
در خرامیدن قد چون سرو او
کار صد دل زیر وبالا می کند
دل بخوبان دگر از شوق او
چون مگس آهنگ حلوا می کند
چون صدف ازآب دریا سیر نیست
قطره می بیند دهن وا می کند
وصف رویش سیف فرغانی مدام
همچو مجنون وصف لیلا می کند
شد بهار وگل بباغ آورد رخت
بلبل شوریده غوغا می کند
موج در اطراف دریا می کند
آنچه دارم عشق تو از من ببرد
هرچه بیند ترک یغما می کند
نقطه خال عدس مقدار تو
چون عدس تولید سودا می کند
هر غمی کز عشقت آید در درون
جان برغبت در دلش جا می کند
روح را فیض از لب جان بخش تست
زآن چو عیسی مرده احیا می کند
من غلامی تو می خواهم چنانک
بنده آزادی تمنا می کند
آن سر گیسوی همچون سلسله
عقل را زنجیر در پا می کند
من نبودم واله و شوریده لیک
عشق رویت این تقاضا می کند
نیست با عاشق جفا آیین دوست
با من درویش عمدا می کند
گرچه بر چون من گدایی در ببست
بر سگان کوی در وا می کند
در خرامیدن قد چون سرو او
کار صد دل زیر وبالا می کند
دل بخوبان دگر از شوق او
چون مگس آهنگ حلوا می کند
چون صدف ازآب دریا سیر نیست
قطره می بیند دهن وا می کند
وصف رویش سیف فرغانی مدام
همچو مجنون وصف لیلا می کند
شد بهار وگل بباغ آورد رخت
بلبل شوریده غوغا می کند
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۴
عاشقان را که دل مرده زعشقت زنده است
تو چو جانی وهمه بی تو تن بی جانند
شود از شعله جهانسوز چراغ خورشید
گر چو شمع قمرش با تو شبی بنشانند
طوطیانی که بیاد تو دهان خوش کردند
ازبر خویش شکر را چو مگس می رانند
خوب رویان همه چون انجم و خورشید تویی
همه از پرتو رخساره تو پنهانند
خرد وعشق اگر چه نشود با هم جمع
مبتلای غم عشق تو خرد مندانند
گر رسد تیر بلایی زکمان حکمت
عاشقان همچو سپر روی نمی گردانند
عاشقانرا که چو من دست بزر می نرسد
سر آن هست که در پای تو جان افشانند
عمر عشاق تو مانند نمازست ای دوست
لاجرم در همه ارکانش ترا می خوانند
دعوی چاکری تو چو منی را نرسد
که غلامان ترا بنده خداوندانند
این لطایف که در اوصاف تو من می گویم
هوس آن همه را هست ولی نتوانند
سیف فرغانی از حرمت نام یارست
گر نویسند سخنهای ترا ور خوانند
وقت آن شد که خضر گوید و مردم دانند
که تویی آب حیات و دگران حیوانند
اهل صورت همه از معنی تو بی خبرند
واهل معنی همه در صورت تو حیرانند
تو چو جانی وهمه بی تو تن بی جانند
شود از شعله جهانسوز چراغ خورشید
گر چو شمع قمرش با تو شبی بنشانند
طوطیانی که بیاد تو دهان خوش کردند
ازبر خویش شکر را چو مگس می رانند
خوب رویان همه چون انجم و خورشید تویی
همه از پرتو رخساره تو پنهانند
خرد وعشق اگر چه نشود با هم جمع
مبتلای غم عشق تو خرد مندانند
گر رسد تیر بلایی زکمان حکمت
عاشقان همچو سپر روی نمی گردانند
عاشقانرا که چو من دست بزر می نرسد
سر آن هست که در پای تو جان افشانند
عمر عشاق تو مانند نمازست ای دوست
لاجرم در همه ارکانش ترا می خوانند
دعوی چاکری تو چو منی را نرسد
که غلامان ترا بنده خداوندانند
این لطایف که در اوصاف تو من می گویم
هوس آن همه را هست ولی نتوانند
سیف فرغانی از حرمت نام یارست
گر نویسند سخنهای ترا ور خوانند
وقت آن شد که خضر گوید و مردم دانند
که تویی آب حیات و دگران حیوانند
اهل صورت همه از معنی تو بی خبرند
واهل معنی همه در صورت تو حیرانند
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۶
دردمندان غم عشق دوا می خواهند
بامید آمده اند از توترا می خواهند
روز وصل تو که عیدست ومنش قربانم
هرسحر چون شب قدرش بدعا می خواهند
اندرین مملکت ای دوست توآن سلطانی
که ملوک ازدر تو نان چو گدا می خواهند
بلکه تا برسر کوی تو گدایی کردیم
پادشاهان همه نان از در ما می خواهند
زآن جماعت که زتو طالب حورند وقصور
در شگفتم که زتو جز تو چرا می خواهند
زحمتی دیده همه برطمع راحت نفس
طاعتی کرده وفردوس جزا می خواهند
عمل صالح خود را شب وروز از حضرت
چون متاعی که فروشند بها می خواهند
عاشقان خاک سر کوی تو این همت بین
که ولایت زکجا تا بکجا می خواهند
عاشقان مرغ و هوا عشق وجهان هست قفس
با قفس انس ندارند هوا می خواهند
تو بدست کرم خویش جدا کن ازمن
طبع ونفسی که مرا از تو جدا می خواهند
عالمی شادی دنیا وگروهی غم عشق
عاقلان نعمت وعشاق بلا می خواهند
سیف فرغانی هر کس که تو بینی چیزی
ازخدا خواهد واین قوم خدا می خواهند
در عزیزان ره عشق بخواری منگر
بنگر این قوم کیانند و کرا می خواهند
بامید آمده اند از توترا می خواهند
روز وصل تو که عیدست ومنش قربانم
هرسحر چون شب قدرش بدعا می خواهند
اندرین مملکت ای دوست توآن سلطانی
که ملوک ازدر تو نان چو گدا می خواهند
بلکه تا برسر کوی تو گدایی کردیم
پادشاهان همه نان از در ما می خواهند
زآن جماعت که زتو طالب حورند وقصور
در شگفتم که زتو جز تو چرا می خواهند
زحمتی دیده همه برطمع راحت نفس
طاعتی کرده وفردوس جزا می خواهند
عمل صالح خود را شب وروز از حضرت
چون متاعی که فروشند بها می خواهند
عاشقان خاک سر کوی تو این همت بین
که ولایت زکجا تا بکجا می خواهند
عاشقان مرغ و هوا عشق وجهان هست قفس
با قفس انس ندارند هوا می خواهند
تو بدست کرم خویش جدا کن ازمن
طبع ونفسی که مرا از تو جدا می خواهند
عالمی شادی دنیا وگروهی غم عشق
عاقلان نعمت وعشاق بلا می خواهند
سیف فرغانی هر کس که تو بینی چیزی
ازخدا خواهد واین قوم خدا می خواهند
در عزیزان ره عشق بخواری منگر
بنگر این قوم کیانند و کرا می خواهند
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۸
غم عشق تو مقبلان را بود
چنین درد صاحب دلان را بود
تن از خوردن غم گدازش گرفت
چنین لقمه یی قوت جان را بود
غم جان فزایت غذای دلست
تن اشکمی آب ونان را بود
چو خورشید سوی زمین ننگرد
اگر چون تو مه آسمان را بود
بدنیا نظر اهل دنیا کنند
ببازی هوس کودکان رابود
مده نان طلب را بدین سفره جای
برانش که سگ استخوان رابود
غم عشق تو گنج پر گوهرست
نه سیمست وزر کین وآن را بود
غم جست وجو کار جان ودلست
ولی گفت وگو مرزبان را بود
اگر دشمنی دور ازو شاد باش
که غمهای او دوستان را بود
مباحست مر زاهدان را بهشت
ولی دوست مر عاشقان رابود
که بی لشکری تخت گیتی ستان
سلاطین صاحب قران رابود
گرت عار ناید مران سیف را
ازین در که سگ آستان رابود
چنین درد صاحب دلان را بود
تن از خوردن غم گدازش گرفت
چنین لقمه یی قوت جان را بود
غم جان فزایت غذای دلست
تن اشکمی آب ونان را بود
چو خورشید سوی زمین ننگرد
اگر چون تو مه آسمان را بود
بدنیا نظر اهل دنیا کنند
ببازی هوس کودکان رابود
مده نان طلب را بدین سفره جای
برانش که سگ استخوان رابود
غم عشق تو گنج پر گوهرست
نه سیمست وزر کین وآن را بود
غم جست وجو کار جان ودلست
ولی گفت وگو مرزبان را بود
اگر دشمنی دور ازو شاد باش
که غمهای او دوستان را بود
مباحست مر زاهدان را بهشت
ولی دوست مر عاشقان رابود
که بی لشکری تخت گیتی ستان
سلاطین صاحب قران رابود
گرت عار ناید مران سیف را
ازین در که سگ آستان رابود
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۹
آن زمانی که ترا عزم سفر خواهدبود
بس دل و دیده که درخون جگر خواهدبود
همچو من خشک لبی از سر کویت نرود
گر فراق تو نه بادیده تر خواهدبود
مرو ای دوست که مرناوک هجران ترا
دردل مانه که درسنگ اثر خواهد بود
مرو ای دوست مرو ور بروی زود بیا
که مرا چشم بره گوش بدر خواهد بود
صفحه عارض خوش خط توچون یاد کنم
همچو اعراب دلم زیروزبر خواهد بود
ای ز خورشید سبق برده بدان روی بگو
که شب هجر ترا هیچ سحر خواهد بود؟
سیف فرغانی در عشق تو می گفت مگر
شاخ اومید مراوصل تو برخواهد بود
در ضمیرش نگذشت آنک درخت عشقت
آن نهالیست که هجرانش ثمر خواهدبود
بس دل و دیده که درخون جگر خواهدبود
همچو من خشک لبی از سر کویت نرود
گر فراق تو نه بادیده تر خواهدبود
مرو ای دوست که مرناوک هجران ترا
دردل مانه که درسنگ اثر خواهد بود
مرو ای دوست مرو ور بروی زود بیا
که مرا چشم بره گوش بدر خواهد بود
صفحه عارض خوش خط توچون یاد کنم
همچو اعراب دلم زیروزبر خواهد بود
ای ز خورشید سبق برده بدان روی بگو
که شب هجر ترا هیچ سحر خواهد بود؟
سیف فرغانی در عشق تو می گفت مگر
شاخ اومید مراوصل تو برخواهد بود
در ضمیرش نگذشت آنک درخت عشقت
آن نهالیست که هجرانش ثمر خواهدبود
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۰
بتی که بر همه خوبان امیر خواهد بود
گمان مبر که کس او را نظیر خواهد بود
گرم ملوک جهان بندگی کنند بطوع
مرا ز خدمت او ناگزیر خواهد بود
زقوس ابروی تو چون ز خاک برخیزم
نشانه وارم در سینه تیر خواهد بود
بحسن یوسفی و زآب دیده چون یعقوب
کسی که بی تو بماند ضریر خواهد بود
ز هجر یوسف یعقوب چشم پوشیده
ببوی پیراهن آخر بصیر خواهد بود
نه مرد عشقم اگر شادی دو کون مرا
چنانکه انده تو دلپذیر خواهد بود
برای تحفه چو صاحب دلان درین حضرت
حدیث جان نکنم کآن حقیر خواهدبود
بیاد روی تو در جمع عاشقان اول
کسی که جان بدهد این فقیر خواهد بود
بکوی عشق تو بیچاره سیف فرغانی
جوان درآمد و از غصه پیر خواهد بود
گمان مبر که درین روز هیچ چیز او را
برون ناله شب دستگیر خواهد بود
گمان مبر که کس او را نظیر خواهد بود
گرم ملوک جهان بندگی کنند بطوع
مرا ز خدمت او ناگزیر خواهد بود
زقوس ابروی تو چون ز خاک برخیزم
نشانه وارم در سینه تیر خواهد بود
بحسن یوسفی و زآب دیده چون یعقوب
کسی که بی تو بماند ضریر خواهد بود
ز هجر یوسف یعقوب چشم پوشیده
ببوی پیراهن آخر بصیر خواهد بود
نه مرد عشقم اگر شادی دو کون مرا
چنانکه انده تو دلپذیر خواهد بود
برای تحفه چو صاحب دلان درین حضرت
حدیث جان نکنم کآن حقیر خواهدبود
بیاد روی تو در جمع عاشقان اول
کسی که جان بدهد این فقیر خواهد بود
بکوی عشق تو بیچاره سیف فرغانی
جوان درآمد و از غصه پیر خواهد بود
گمان مبر که درین روز هیچ چیز او را
برون ناله شب دستگیر خواهد بود
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۱
کسی که همچو تو ازلب شکر فروش بود
اگر بیاد لبش می خورند نوش بود
کسی که عشق تو بروی گذر کند چون برق
چو ابر گرید و چون رعد در خروش بود
زعشق همچو تویی اضطراب من چه عجب
که آب بر سر آتش نهند جوش بود
چو دل ربودی ازابرام من ملول مشو
که درمعامله درویش سخت کوش بود
ترا بنقد روان سخن خریدارم
ازآنکه شاعر مفلس سخن فروش بود
بدور حسن تو گویم سخن چو قاعده نیست
که عندلیب بایام گل خموش بود
بنزد تو سخن آورد سیف فرغانی
وگرنه لایق این در کدام گوش بود
اگر بیاد لبش می خورند نوش بود
کسی که عشق تو بروی گذر کند چون برق
چو ابر گرید و چون رعد در خروش بود
زعشق همچو تویی اضطراب من چه عجب
که آب بر سر آتش نهند جوش بود
چو دل ربودی ازابرام من ملول مشو
که درمعامله درویش سخت کوش بود
ترا بنقد روان سخن خریدارم
ازآنکه شاعر مفلس سخن فروش بود
بدور حسن تو گویم سخن چو قاعده نیست
که عندلیب بایام گل خموش بود
بنزد تو سخن آورد سیف فرغانی
وگرنه لایق این در کدام گوش بود
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۴
بی تو دانی حالم ای جان چون بود
دل خراب و دیده گریان چون بود
باچنین صبر و تحمل حال من
کز تو دور افتادم ای جان چون بود
تن چو ازجان بازماند مرده ییست
جان که دورافتد زجانان چون بود
آنکه سر بر زانوی وصل تو داشت
زیر دست وپای هجران چون بود
تو(چو)خورشیدی و من چون ذره یی
ذره بی خورشید تابان چون بود
تو گلستانی و من چون بلبلم
حال بلبل بی گلستان چون بود
هجر و وصل تست چون موت و حیات
این یکی دیدیم تا آن چون بود
درد هجرت راست درمان از وصال
آزمودم درد و درمان چون بود
در درون سیف فرغانی غمت
آتش اندر نی همی دان چون بود
دل خراب و دیده گریان چون بود
باچنین صبر و تحمل حال من
کز تو دور افتادم ای جان چون بود
تن چو ازجان بازماند مرده ییست
جان که دورافتد زجانان چون بود
آنکه سر بر زانوی وصل تو داشت
زیر دست وپای هجران چون بود
تو(چو)خورشیدی و من چون ذره یی
ذره بی خورشید تابان چون بود
تو گلستانی و من چون بلبلم
حال بلبل بی گلستان چون بود
هجر و وصل تست چون موت و حیات
این یکی دیدیم تا آن چون بود
درد هجرت راست درمان از وصال
آزمودم درد و درمان چون بود
در درون سیف فرغانی غمت
آتش اندر نی همی دان چون بود