عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۹
ندانسته بودی تو ای دوست راست
که راه خدا پر نهنگ بلاست
نیرزد دو عالم به یک کاسه دوغ
ز فرط سخایی که در طبع ماست
دل و دین و جان و تن و مال و جاه
اگر در سر دوست کردی رواست
وگرنه حرام است بر تو چو خوک
ز من بشنو ای گرگ فرسوده راست
ز ما و من تست چندین خلاف
وگرنه یکی بس دویی از چه خاست
به گوشت فرو کوفت سد ره سروش
ندانی ولیکن که رمز از کجاست
معلق به مویی و غافل حریص
که چاه است و در قعر چاه اژدهاست
گریز از مقامی که در منزلش
فراق و وصال است و خوف و رجاست
نزاری مده پند مغرور را
که بر مار کر کردن افسون خطاست
رموز محقق مگو با جهول
سر و برگ بیهوده گفتن که راست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۸
هر کو نظرش به جاه و مال است
مستغرق قلزم ضلال است
خود را به محیط در مینداز
زیرا که خلاص از او محال است
نتوان به در آمدن ز گرداب
ور زان که طمع کنی خیال است
آن ها که به انزوا نشستند
دانی که چرا درین سوال است؟
تا در نکشد به بحرشان حرص
موجی که علاقه ی وبال است
آن نیز هم از عنایت اوست
ورنه که و چه که را مجال است
اسکندر جست آب و شد خاک
باری بنگر چه طرفه حال است
خضر از نظر مواهب حق
خوش بر لب چشمه ی زلال است
گر در یابی هنوز این راز
از نوع مراتب رجال است
با این همه فصحت نزاری
درشرح بیان هنوز لال است
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۲
اگر مفارقت ای دوست بر تو آسان است
دل تو را نتوان گفت دل که سندان است
اگر شکیب ندارد نیازمند وصال
بدش مگو که مشتاق روی جانان است
اگر گدایی عاشق شود خجل مکنش
به سرزنش که اسیر ایاز سلطان است
هر آدمی که پری پیکری به دست نکرد
هنوز حاشا در پای گاه حیوان است
در آن وجود که از عشق جنبشی نبود
بود معاینه چون صورتی که بی جان است
تورا عذاب شب گور هایل است و مرا
عذاب روز جدایی هزار چندان است
زباد رایحه ی شهرِ دوست می آید
مگر برید صبا هد هد سلیمان است
قیاس کن تو که فردوس مطلق است عراق
مرا چه فایده چون دوست در قهستان است
گریز کردن از اصحاب غیر مصلحت است
علی الضروره اگر عزمشان به ایران است
به اتفاق رفیقان مشوش احوال اند
نه هم نزاری و بس زین سفر پشیمان است
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۵
گر بدانی لمن الملک این است
اطلبوا العلم ولو بالصّین است
هرچه در دایرۀ گردون نیست
همه در یک دلِ روشن بین است
گر تو را آن دلِ روشن باشد
مطلعِ صبحِ قیامت این است
مست باش ای دلِ دیوانه که مست
فارغ از عیب گر و تحسین است
هر که با دخترِ دوشیزۀ رز
متأهل نشود عِنّین است
عقل اگر حکم کند من نکنم
ترکِ می کآن سخنِ رنگین است
عکسِ رخسارۀ جانانۀ ماست
هر اشارت که به حورالعین است
هندوی ِرومیِ او یعنی خال
نقطه یی بر ورقِ نسرین است
زرهِ مُظلِم او یعنی زلف
عقل را ظلمت و ما را دین است
حلقه بر حلقۀ زلفش گویی
حبسِ خَم در خَمِ غسطنطین است
هیچ زندانی از او ره بیرون
نبرد گرچه رهش تعیین است
ورچه تو بودۀ در زندانش
حلقه در گوشِ درش مشکین است
بر دلم هیچ ملامت مکنید
گر خطایی رود اندر چین است
گرچه دل گیر بود خوش باشد
تن وطن گاهِ دلِ مسکین است
رمز می گویم و می گویم باز
آن چه در ضمنِ سخن تضمین است
غایتِ کار محبّت دارد
با نزاری همه را این کین است
پسِ دیوارِ قناعت بنشست
گرچه صاحب قدمی پیشین است
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۷
آنجا همه شیر و انگبین است
این جا بنگر که همچنین است
ساقی غِلمانِ ماه روی اند
شیر و می و شهد و حور عین است
از مجلس ما اگر درآیی
بینی که بهشت راستین است
ما را مشمر ز خودپرستان
شک ممتنع از پی یقین است
آن قوم که برفکندگان اند
آن شیوه برون از آن و این است
خودبینی و خود پرستی یار
این هر دو خلاف شرع و دین است
هر کو در نام و ننگ بربست
با حور بهشت همنشین است
ایمن نیی از فرشته نفس
تا لشکر دیو در کمین است
فی الوقت ز ملک مصر خوش تر
آن را که شکر لبی قرین است
بر معتقد نزاری مست
نفرین چه کنی که آفرین است
از عین یقین خبر ندارند
آن را خیال پیش بین است
فی الجمله خلاف در میانه
از غایت حقد و بغض و کین است
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۳
ای دل بدان که درد دل تو دوای تست
بی درد دل مباش هم او مقتدای تست
دنیا نه جای تست مکان تو دیگر است
گرچه ز ابتدای مراتب سرای تست
مقصود ز آفرینش کونین و عالمین
گر بشنوی ز داعی مخلص برای تست
زین تنگنا بدر شو و حالی قرار گیر
بر تخت گاه سدره که آرام جای تست
بنشین به چار بالش سرمد به کام دل
گر زان که بر وساده ی حق متکای تست
این جا هوای هاویه بیرون کنی ز سر
آن جا هوای سدره نشینان هوای تست
الا هوای نفس چه می دید جم ز جام
اینک سفال ساغر گیتی نمای تست
ساکن مباش می رو و ایمن مباش نیز
بر ره هزار غول ز چون و چرای تست
تا زین همه عذاب و خطر وارهی به طبع
تسلیم کن به آن که به حق ماورای تست
آخر چرا متابعت دیو می کنی
دیو ای فرشته زاده نگویی کهای تست
تو پس رو اموری و او سخره ی غرور
ابلیس ناسزا به چه حجت سزای تست
هرگز به منتهای کمالات کی رسی
تا هم ورای ناقص تو پیشوای تست
بنگر به دست کار نزاری که چون بساخت
این داری مفید که شافی دوای تست
اخلاط حکمت است که ترکیب می کند
حبی محققانه که محض شفای تست
با کافران غزا چه کنی آری از نخست
دفع هوای نفس تو حد غزای تست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۹
پیر ما نعره زنان کوزه ی دردی در دست
روز آدینه به بازار درآمد سرمست
با مریدان به سر کوی خرابات کشید
با حریفان خرابات به مجلس بنشست
قدحی پر بستد تا سرو بر دست گرفت
گفت چه فاسق و چه زاهد و چه نیست و چه هست
صبغه الله به کار آید نی ارزق زرق
رنج بی هوده بود رنگ بر او نتوان بست
بانگ برداشت که تا چند ز کوته نظری
هان وهان عهد و وفا تازه کنید از سر دست
بت بود بت زر و سیم و رز و باغ و زن و زه
بت پرستی نکند هر که بود دوست پرست
دست بگشاد و حریفان همه را جامه بکند
باده در داد و مریدان همه را توبه شکست
هر که پیش آمد و تسلیم شد و بیعت کرد
از بروت خود و از ریش همه خلق برست
کرد از قاعده و عادت و رسم استغفار
برد یاران همه را بر سر پیمان الست
دعوت پیر چو بشنید نزاری و بدید
خود همین سنت و دین داشت نزاری پیوست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۳
در حضور دوستان می پرست
این گواهی میدهم اندر الست
هرکه را دادند جام بی هُشی
مست و لایعقل شدو از خود برست
دل ز بدو فطرتم از دست رفت
لاجرم اینجا نمی آید بدست
چون ندادم دل به دلداری نِیَم
لایق و همصحبت اهل نشست
توبه ی توهم چو زلف یار ماست
پای تا سر پرشکنج و پر شکست
چیست عقل و نفس ما؟لات و هبل
پس چرائی معترض بر بت پرست
هم عنان جبرئیل حضرت است
هرکه را توفیق بر فتراک بست
عاقلان را حوصله ی این لقمه نیست
بر نزاری شان ولی انکار هست
خویشتن بینان کوته دید را
نیست حدّ خود براندازان مست.
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۶
عشق پیدا از نهان لایق‌ترست
زآن که تحقیق از گمان لایق‌ترست
زن بود با رنگ و بوی ای بُل هوس
مرد بی‌نام و نشان لایق‌ترست
عاقلان با عاقلان، دیوانه را
صحبت دیوانگان لایق‌ترست
پادشاهی کار هر بیچاره نیست
روستایی پاسبان لایق‌ترست
سر نمی‌مالیم در بالین یار
روی ما بر آستان لایق‌ترست
عاقلان دیوانه می‌خوانندمان
خود نزاری را چنان لایق‌ترست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۶
بر یادِ صبوحیانِ سر مست
خواهم سر و پایِ توبه بشکست
ما آدمی ایم و رختِ توبه
باری ست که بر خران توان بست
سرمایۀ پاک باز خمرست
نتوان به قمار شد تهی دست
تو از سرِ نام و ننگ برخیز
طوفانِ بلا و فتنه بنشست
ای خواجه دماغت آسمانی ست
بر مرکزِ دل محیط پیوست
گر بر شکنی زهر دو بینی
چون نقطۀ مرکز آسمان پست
این است مطوبّات اطباق
کس هم چون من این بیان نکرده ست
جور از متعصّبان بی داد
سهل است اگر قیامتی هست
مالک ز پس و صراط در پیش
عذرا ز میانه چون توان جست
کردی چو کمان نزاریا تیر
هفتاد فزوده گیر بر شست
از حال نصیبِ خویش بردار
وز پیش کفافِ نسیه بفرست
هش یار مرو به خاک زنهار
تا برخیزی ز خاک سر مست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۲
دِلا به عالمِ معنی طلب وصال از دوست
وصالِ عالمِ صورت بود محال از دوست
نظر به دیده جان کن به دوست تا ببینی
که عین وصل بود صورتِ خیال از دوست
کدام صورت و معنی به دوست هیچ طمع
مکن که باز نیابد کسی مجال از دوست
نفس نفس به غمش بیش­تر تقرّب کن
چه دل بود که به دیدن شود حلال از دوست
گرت رسد سرِ پایی به سنگِ ناکامی
صبور باش به هر امتحان منال از دوست
زدستِ دوست نزاری بریز خون از چشم
که هست خون چنین ریختن حلال از دوست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۹
این ذاتِ مطهّر مگر از نور سرشته ست
وین سروِ خرامان مگر از باغِ بهشت است
با این همه شیرینی و چالاکی و چستی
خوش خُلق و نکوسیرت و پاکیزه سرشت است
با صورتِ زیبایِ چنین آینه سیما
از آیینۀ چرخ مگویید که زشت است
هرگز پدر و مادرِ گیتی نشنیدم
فرزند بدین شیوه که پرورد و که کشته ست
بگذار سرم تا برود در قدمِ دوست
خود بر سرم اندر ازل این حکم نوشته ست
گو شحنه به زندان مفرستم که وجودم
از دیدۀ سوزن به درآید که چو رشته ست
گویند چنان شیخ چنین شوخ نباشد
آری که بسی مسجد جامع که کنشت است
گو هردوجهان زیر و زبر شو که نزاری
با یاد تو یاد همه از دست بهشسته ست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۷
مرا خدای تعالی ولایتی داده ست
ولایتی ست که نامش قناعت آبادست
ولایتی که درو نه عوان و نه ظالم
ولایتی که درو نه ستم نه بی دادست
ولایتی که جمالش مثالِ حورِ بهشت
ولایتی که بلادش چو خلد بنیادست
ولایتی که درو دستِ آز نرسیده ست
ولایتی که درو حرص پای ننهاده ست
ولایتی که درو صد هزار مریم هست
که صد مسیح به هر شب ز هر یکی زاده ست
ولایتی ست که در ملکِ آفرینشِ او
غلام و خواجه و مخدوم و بنده آزادست
ولایتی نه چو دنیایِ بی وفا که درو
بسی ملوک و سلاطین زمانه را یادست
ولایتی ست که در جنبِ عرصۀ ملکش
همه ممالکِ عالم محقّر افتاده ست
ولایتی نه که مردم درو ز قبض و فرح
گهی غمین بود از روزگار و گه شادست
ولایتی ست ز تغییر و انقلاب ایمن
درو نه خاک و نه آتش نه آب و نه بادست
درو نه عربده یی از رنود و اوباش است
درو نه ولوله یی از خروش و فریاد ست
کسی بقاعِ متینش به جور نگرفته ست
کسی قلاعِ حصینش به عنف نگشاده ست
نزاریا اگرت ره بدان ولایت نیست
خودی تست که او پیش تو بر استاده ست
اگر دلت به ولایِ ولّیِ حق ره نیست
چه دل بود که تو داری نه دل که فولادست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۹
حرام بر من و بر هر که بی تو می خورده ست
بر آن که خورد حلالش حرام کی کرده ست
به حکمِ عقل حرام است نان و آب برو
که ناحق از خود هر دم دلی بیازرده ست
به غیرِ خمر و زنا و ربا و غیبت و قتل
حلال داند وین رخصتش که آورده ست
هنوز لحمِ خنازیر خوردن اولاتر
بر آن که تن به طعام یتیم پرورده ست
به خمر خانه رو و خمر خواه و حالی خور
که فرشِ عیش و بساطِ نشاط گسترده ست
به رغمِ عادتِ بدگوی نیک بخت به طبع
ز بامداد گرفته ست جامِ می بردست
خوشی درآ به خراباتِ عشق و فارغ شو
ز هرچه بر زبر و زیرِ این سرا پرده ست
کسی که بوی نبرده ست از شمامۀ عشق
گرش چو عود بسوزی هنوز افسرده ست
لطیفه هایِ نزاری حقایقِ محض است
تو عفو کن به بزرگی که در سخن خرده ست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۱
هیچ می دانی در آن حضرت کیان را بار هست
من نمی دانم و لیکن هم چو من بسیار هست
دیده می باید که بیند رویِ سلطان روزِ بار
با لله ار کوه احد را طاقت دیدار هست
هیچ دیگر نیست الّا او و لیکن دیده کو
شاید ار کژ دیده را بر دیده ور انکار هست
یارِ ناهموار گو تشنیع میزن! باک نیست
خود ملامت از پیِ صاحب دلان هم وار هست
ضّدِ آدم بیش ابلیسی نبود و این زمان
صد هزار ابلیسِ آدم رویِ دعوی دار هست
حقّ و باطل در برابر می نماید ز ابتدا
با سبک روحان گرانی در میان ناچار هست
گرچه باطل را وجودی معنوی در اصل نیست
ور به دعوی لا نسلّم می کنی پندار هست
چون وجودت رویِ امکان در عدم دارد چه سود
کار کن این جا کزین جا تا بدان جا کار هست
راهِ خودبینان مرو زنهار بنگر پیش و پس
امتحان کن تا جهنّم هم برین هنجار هست
رمز می گوید نزاری می زند پشکی به غمز
عاقبت هم بشنود در خانه گر دیّار هست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۲
مرا مسکراتی به تخصیص هست
نه از شیرۀ رز ز جامِ الست
چه مستی بود کز بخاری شود
دماغی مشوّش سری گشته پست
شرابِ محبّت کزو جرعه یی
کند مرد را نا به جا و به دست
که خود را به شورید گانِ طهور
نیارند خمّاریان بازبست
به حجّت نکرده درست التزام
نشاید محق را به مبطل شکست
کسی را که زان جام دادند می
به کلّی و جزوی ز خود بازرست
تبّرا کن از خویشتن پروری
که از بت پرستی بتر خود پرست
تو باید که بیرون شوی از میان
که با خود محال است با او نشست
کسی را خبر نیست از حالِ من
که مسکین دلم را چه ضربت بخست
خیال از درِ حجره یعنی سروش
همین تا درآمد دل از جا بجست
نزاری ملول از ملامت مباش
چو در دوستی دست دادی به دست
چنین تا به کی بازپوشی کمان
که این تیر بیرون شد از قیدِ شست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۸
دو ده گذشت ز ماه و ده دگر باقی ست
شکایت از ده باقی ز فرطِ مشتاقی ست
که می دهد سه قدح از پیِ دوگانۀ فرض
که عقل منتظرِ یک اشارتِ ساقی ست
ز برقِ پرتو مَی خاست جوهرِ آتش
وگرنه از چه درو روشنی و برّاقی ست
کسی که خوشۀ انگور می کند آونگ
به حکمِ فتویِ من کُشتنی و معلاقی ست
چراست سرزنشِ سیر خوردگان بر من
همین که عادتِ بیهوده گوی ایقاقی ست
زِ نان و آب دهان بسته و گشاده زبان
به فحش و غیبت و بد گفتن این چه رزّاقی ست
کهی حشیش فروریخته به وقتِ سحر
که فاضل از همه معجون هایِ تریاقی ست
من آخر آدمی ام تا کی انکر الاصوات
که گوشِ رغبتِ من بر نوایِ عشّاقی ست
محاسباتِ نزاری برون ز دفترهاست
حدیثِ عشق نه افسانه هایِ اوراقی ست
اگر متابعِ امری در آفرینشِ خاص
به خلق هیچ تصرّف مکن که خلّاقی ست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۰
خراباتِ مردان خرابات نیست
در آن مصطبه عزّی ولات نیست
در اوقاتِ دیوانگانِ الست
مهم تر ز مستی مهمّات نیست
به عین الیقین دیده اند اهلِ راز
کراماتِ مردان ملاقات نیست
دو وجهی بود نه یکی محض شرک
اگر ذات مستغرق ذات نیست
همه مات باشند و در دوست محو
سرِ خویش گیر ار سر مات نیست
بلی خودپرستان همه میّت اند
ولی زنده دل را غم مات نیست
اگر خود پیاده ست و گر شه سوار
مجالِ توقّف در اوقاف نیست
به الّا الله از لا اگر بگذری
دگر حاجتِ نفی و اثبات نیست
برون رفتگان راز کونِ خودی
محالاتِ دنیا مبالات نیست
نزاری برون کن محال از دماغ
که طامات کردن مجالات نیست
چو دعویّ آن می کنی در سلوک
که الّا به فقرم مباهات نیست
فقیر ار نباشد ملامت پذیر
یقین دان که جز مرد طامات نیست
اگر با تو بد می کند بد خموش
بد و نیک خود بی مکافات نیست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۲
گر سخنی میرود در حق ما باک نیست
مریم دوشیزه را باک ز ناپاک نیست
راه به مقصد نبرد، حد عزیزان نداشت
هر که بر آن آستان خوار تر از خاک نیست
غایت ممثول ماست این مثل سر به مهر
آری مقدور را قدرت ادراک نیست
لایق تازَندگی نیست به میدان عشق
هرکه سر آرزو بسته به فتراک نیست
خاروگلی مینهد، داد و ستد میکند
تخت فریدون نگر درخور ضحاک نیست
همچو حبیب اللهی باید معراج را
بولهب ناسزا ،لایق لولاک نیست
هیچ نیی هیچ نه تا به خودی مشتغل
گر چو توئی فی المثل در خم افلاک نیست
هر که تولّا به دوست کرد و تبّرا ز غیر
زهر به خود خورده را حاجت تریاک نیست
چشمه ی خنب رز است ، مایه ی آب حیات
سعی سکندر چه سود ، جستن ازآن جاک نیست
نظم نزاری همه حکمت محض آمده ست
سفتن در سخن،صنعت حکّاک نیست
بر قلمش گر به سهو رفت خطایی رود
دامن بحر عمیق بی خس و خاشاک نیست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۴
اگر دوست با ما بود باک نیست
طریق محبت خطرناک نیست
سرا پای عاشق به خون است غرق
ولیکن به خونی که ناپاک نیست
گریز از ثعابین عشق ای پسر
که این زهر را هیچ تریاک نیست
بپالود مغزم ز سودای دوست
سویدای من مار ضحاک نیست
چو زر باد در خاک تیره سری
که زر پیش چشمش کم از خاک نست
سخی باش زیرا که در آدمی
نکوهیده عیبی چو امساک نیست
گران مایه نقدی است در آدمی
که در کان و ارکان و افلاک نیست
ظهورش بود در زمان و مکان
ولیکن در اقسام ادراک نیست
زلال خضر از سکندر مخواه
چه می جویی ای ابله آنجا ک نیست
حبیب خدا راست این مرتبه
ابو جهل در خورد لولاک نیست
چو دیدی نزاری به عین الیقین
پس آنجا مجال شک و شاک نیست